نمیخواستم!

1400/09/02

سلام
این قضیه کاملا واقعی هست و برام اتفاق افتاد؛ ممکنه یکم طولانی بشه، پیشاپیش معذرت…

یکم از خودم بگم؛
قدم ۱۷۴ و چون چندین سال بوکس و بدنسازی کار کردم واقعا هیکل خوبی داشتم، خطی بود هیکلم و خوش فرم!

حدود دو سال پیش برای بار دوم کنکور دادم و بالاخره شهر خودم با یه رتبه خوب رشته‌ای که میخواستم رو آوردم.
با اینکه وضع مالی خانواده خیلی معمولی بود ولی پدرم سهمش از ارث پدری رو فروخت و یه ۲۰۶ صفر برام گرفت + چند میلیون پول نقد که برم گوشی بگیرم و یکم خرید کنم!
مخالف بودم واقعا ولی خب کرد اینکار رو…
خلاصه…
بر خلاف توقع خانواده که منتظر یه گوشی ۳۰ میلیونی بودن رفتم نصف این قیمت رو دادم یه گوشی و بقیش رو رفتم سمت آرزوی چندین و چند سالم…
یعنی تنیس!
یه ورزش واقعا لاکچری، حداقل یکم لاکچری بود :)
ولی خب چندین سال بود بهش فکر میکردم!
حدود ۷ میلیون شد هزینه تجهیزاتش، راکت و کفش و توپ و…
و با کلاس و این چیزا حدود ۱۰ تومنی شد!
زیاد بود، خیلی زیاد، ولی خب…
الباقی پول هم دست پسر عمم بود که باهاش کار می‌کرد و ماهانه یکی دو تومن میداد بهم که هزینه دانشگاه و باشگاه و خلاصه خرج ماهیانه خودم میشد!

روز اولی که رفتم برای کلاس تنیس میخواستم توی ۲ تا ۳ ماه کامل آموزش ببینم، برای همین یه جورایی VIP شد کلاس!
همه پسرا با پسر بودن و دخترا توی تایم جداگونه با دخترا…
شاید کلا ۱۰ نفر اون دوره رو ثبت‌نام کردیم!
ولی خب من حسابم جدا شد، افتادم با یه دختر به اسم آیدا که ظاهرا وضعشون عالی بود و از آشناهای مربی!
یه دختر خوشگل و تقریبا سفید، قدش شاید ۱۰ سانتی از من کوتاه‌تر بود و خوش‌اندام بود، حداقل از نظر من!
موهای قهوه‌ای روشن و یکم موج‌دار و چشم‌های روشن…
خوشا بود ولی خب من کلا توی فاز خاصی نبودم!
فقط میرفتیم سر کلاس و تمرین میکردیم و گَه گاهی هم شوخی داشتیم با مربی و با هم و گاهی هم کل‌کل میکردیم!
ولی خب من هیچ دیدی نسبت بهش نداشتم…

اون دوره آموزش هم گذشت و خب حرفه‌ای نه ولی خوب بازی میکردیم و خدایی خیلی کیف میداد…
دانشگاه هم شروع شده بود؛
چهار روز در هفته از صبح تا ظهر دانشگاه بودم، عصر حدود ساعت ۴ میرفتم بدنسازی و حدود ۹ شب یا میرفتم باشگاه تمرین mma (تازه شروع کرده بودم!!! :)) یا اگر آیدا زنگ میزد هفته‌ای دو شب هم میرفتیم دوتایی تنیس میزدیم…

برنامم کلا همین بود هر هفته…

یه روز طبق معمول حدودای ساعت ۵:۳۰ عصر توی باشگاه بودم که آیدا زنگ زد، گوشی رو جواب دادم:

  • سلام
  • سلام خوبی؟
  • ممنون تو خوبی؟
  • مرسی. شبی بریم باشگاه؟!
  • اوکیه. زنگ بزنم یا زنگ میزنی؟
    خندید و گفت:
  • گرفتم قبلا… فقط امشب ۱۰ تا ۱۱:۳۰عه!
  • نداشت از ۹ تا ۱۰:۳۰؟
  • رزرو کرده بودن، مشکلی که نداری؟
    یکم فکر کردم و گفتم:
  • نه مشکلی نیست میام!
  • باشه اوکی، فقط…
  • بگو
  • میشه بیای دنبالم؟
    خونشون با باشگاه اینجوری که خودش گاهی میگفت پیاده حدود ۱۰ دقیقه راه بود.
  • چرا؟ چیزی شده؟ تو که راهت نزدیکه.
  • نه چیزی نیست، فقط هم هوا یکم سرده هم بابام…
  • باشه فقط آدرس…
    یهو خوشحال پرید توی حرفم گفت:
  • برات تو وات لوکیشن میفرستم!
  • باشه حدود ده ربع کم حاضر باش میام!
  • باشه. بای.
  • خدافظ…
    و دوباره مشغول تمرین شدم.
    بعد از باشگاه رفتم سمت خونه. توی راه بارون گرفت و هوا هم تاریک شده بود کامل. یه دوش گرفتم و غذا هم خوردم. ساعتم رو گذاشتم روی ۹:۱۵ که بیدار بشم برم دنبال آیدا و بعد بریم باشگاه!

خلاصه بیدار شدم و دوباره یه چیزی خوردم و قمقمه رو پر کردم از شربتی که مادرم خودش پخته بود و از خونه زدم بیرون.
بارون هم میزد و خیلی خوب بود.
یکم شهر خلوت‌تر بود و زودتر (حدود یه ربع قبل از قولم!) رسیدم به خونشون و جلوی در منتظر موندم!
یه نگاه به ساعت کردم دیدم پنج دقیقه گذشته از زمان مقرر و آیدا هم هنوز نیومده.
شمارش رو گرفتم و ولی جواب نداد.
پیاده شدم و زنگ خونشون رو زدم.
یهو در باز شد.
همینجوری منتظر موندم یهو یه مرد حدود ۴۰ ساله اومد دم در، سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و گفت که بابای آیدا هست و آیدا هم الان میاد.
زیر سایه‌بون درشون یکم صحبت کرد و گفت که مشتاق بوده من. ببینه چون آیدا از من تعریف کرده و منم موندم چی بگم!
یهو گفت:

  • بیا داخل تا آیدا حاضر میشه!
    و کلی پشت سر هم اصرار کرد. منم با شوخی و خنده گفتم:
  • میترسم بد عادت بشم!
    آخه خونشون خیلی لاکچری بود. یه نمای رومی و سنگ و حیاط بزرگ و اووووو کلی لاکچری بازی که من خدایی خوشم نمیومد! (واقعا از لاکچری بازی اینجوری خوشم نمیاد!!!)
    خلاصه که اومد بالاخره و با ده دقیقه تاخیر رسیدیم باشگاه!

وقتی داشتم میرسوندمش قبل اینکه پیاده بشه یهو گفت:

  • راستی ایلیا، هفته دیگه دوشنبه تولدمه، میای؟
    یه نگاهی بهش کردم، آخه انقدرا بهش اجازه نداده بودم صمیمی بشیم که بخواد تولدش دعوتم کنه!
  • مبارکه ولی خب من برا چی بیام؟
  • چون دوستمی، یه چندتا از دوستام هم هستن و چندتا خونواده فامیلمون، تو هم بیا خوش میگذره…
  • ممنون از دعوتت ولی خب من نمیتونم، ببخشید!
  • الان جوابم رو نده برو یکم فکر کن بعد بگو!
  • آخه…
  • منتظرتم…
    و رفت پایین!
    همش میگفتم خب به من چه؟ جای من اونجا نبود واقعا…
    خلاصه اون شب هم گذشت و اصلا دیگه یادم رفته بود که تولدی دعوتم و این اتفاقا و این چیزا…
    شب پنجشنبه بود یهو یه غریبه بهم زنگ زد…
    با شک جواب دادم:
  • سلام بفرمایید.
    صدای یه مرد پشت تلفن بود، آشنا بود یکم!
  • سلام خوبی شما؟
  • تشکر، شما؟
  • بابای آیدا هستم…
  • آها خوب هستین جناب؟ حال و احوال؟
  • تشکر… خیلی وقتت رو نمیگیرم. میخواستم دعوتت کنم برای تولد آیدا، گفته بود یکم خجالتی هستی، گفتم خودم دعوتت کنم!
    یکم فکر کردم… خجالتی؟ من؟ اصلا… گفتم:
  • خیلی ممنون، مبارک باشه، از دعوتتون ولی واقعتش اینکه من موقعیتم جور نیست بیام و اگر میشه معافم کنید!
    خندید و گفت:
  • میترسی نمک‌گیر بشی؟
    منم خندیدم و با شوخی گفتم:
  • آره واقعا…
  • نگران نباش،نمیشی… منتظریم!
  • آخه…
  • آخه نداره بیا حتما دوشنبه ساعت ۴ اینجا باش!
  • چاره‌ای نیست، چشم!
  • شبت بخیر پسر خوب
  • خداحافظتون…
    و تمام!

واقعا دلایلی داشتم برای نرفتن اما خب رسما دعوت شده بودم!
دیگه باید میرفتم، حداقل به احترام بابای آیدا…

یکشنبه رفتم یکم خرید کردم، برای تولد نه، کلا یکم خرید داشتم!
دوشنبه بعد از دانشگاه مستقیم رفتم باشگاه و از اون‌ور سریع رفتم خونه و ناهار خوردم و یه استراحت کوتاه و یه دوش…
یکم سرم درد میکرد، احتمالا بخاطر بادی بود که بعد از باشگاه خورده بود به سرم، چون عرق داشتم یکم هنوز!
یه پیرهن یاسی و شلوار آبی یخی با کتونی مشکی پوشیدم و یکمم موهام رو مرتب کردم و عطری زدم و کت اسپرتم رو برداشتم و رفتم از خونه بیرون…
همون حدودای خونه‌شون یه هدیه (بماند چی بود!!!) نسبتا خوب در حد وضع خودم گرفتم و رفتم سمت خونه‌ی آیدا…
سرم هم هنوز درد میکرد و یکمم دردش بیشتر شده بود!

زنگ خونه رو زدم. یه خانوم نسبتا مسن با یه روسری آبی نفتی اومد دم در. سلام کردم.

  • سلام. بفرمایید!
  • برای تولد آیدا خانوم دعوت شده بودم!
    لبخندی زد و با بفرمایید بردم داخل و در رو بست. پدر آیدا هم اومد و بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل…
    یه خونه نسبتا بزرگ و لاکچری با بافت رومی و کف سنگ و…
    خلاصه خیلی مجلل بود!
    یکم با پدر آیدا صحبت کردیم و از دانشگاه و این چیزا پرسید و جواب گرفت که مادر آیدا اومد…
    یه خانوم موجه و مودب…
    قدش تقریبا اندازه آیدا بود، موهای رنگ‌ کرده و بلوند، چشم‌های قهوه‌ای و یه آرایش متعادل…
    موهاش رو باز گذاشته بود و یه کت شلوار زنونه و رسمی گلبهی پوشیده بود و مثل آیدا خوش‌اندام بود…
    دست دراز کرد که وقتی دستش رو رد کردم تعجب کرد!
    ولی خب چیزی نگفت و با لبخند رفت و با اون خانوم تقریبا مسن (که اسمش زهرا بود) توی آشپزخونه… ظاهرا مستخدمشون بود!
    هنوز از هیچ مهمونی خبری نبود ولی خب مشخص بود تدارک دیدن!
    خلاصه یکم دیگه صحبت کردیم و بعد از یه استکان چای با پدر آیدا یکم از دکور که مونده بود رو تنظیم کردیم!
    کلا توی کارای هنری کارم خوب بود…
    داشتم با روبان یه گل درست میکردم و سرم توی کار خودم بود و پدر آیدا هم صحبت می‌کرد و از شرکتشون میگفت و منم گاهی تایید میکردم…
    یک دفعه حس کردم یکی پشت سرمه!
    سعی کردم واکنش خاصی نشون ندم. یه لحظه حس کردم دست یکی روی چشمم اومد…
    بعد صدای آیدا اومد:
  • حدس بزن کیم!
    بدون اینکه تکونی بخورم گفتم:
  • بیست سوالیش نکن. آیدایی دیگه کیه؟
    باز خندید و گفت:
  • تو که نمیخواستی بیای!
  • ناراحتی همین الانم میتونم برم…
    دستشو برداشت و عقب رفت. منم آروم چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم… کلافه نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
  • تو هم که خیلی بی‌جنبه‌ای…
    (من هیچوقت لمس نکردم آیدا رو ولی اون خب گاهی میزد منو و منم چیزی نمیتونستم بگم بهش!)
    یه دفعه نگاهم افتاد بهش!
    یه لباس مجلسی بلند، براق و به رنگ آبی کاربنی…
    سفیدی گردن و بازوهاش، سفیدی ساق پاش که از چاک جلوی دامنش بیرون زده بود و اون کفش تخت و آبی رنگش، بالای خط سینش، موهاش که پایینش رو فر کرده بود و یه لایت ضعیف آبی تیره داشت و آرایش ملیح و زیورآلات که به تیپش میومد یه لحظه چشام رو قفل کرد روش!
    واقعا یه لحظه قفل کردم! اونجوری ندیده بودمش!
    زود خودم رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و دوباره مشغول شدم!
    از دید اون لحظه خودم به آیدا متنفر بودم…
    اون دختر فقط دوستی بود که باهاش تنیس بازی می‌کردم، ولاغیر!
    هیچ نگاه دیگه‌ای بهش نداشتم هیچوقت…
    هیچی! به هیچ دختری…

اومد کنارم و یکم خودش هم شروع کرد به درست کردن و خلاصه منم خودم رو جمع کردم و دیگه اصلا حتی گوش نمیدادم چی میگه!
واقعا یادم نیست حرفا‌ش!
ولی سرم بد درد گرفته بود…
گذشت و گذشت تا مهمونا دونه دونه اومدن…
زن و مردای میانسال و جوان و بچه‌های کوچیک و چندتا از دوستای آیدا هم اومده بودن…
دو سه تا پسر و شاید ۱۰ تا دختر…
آیدا تک فرزند بود و اون شب ۱۸ ساله میشد…
پدر آیدا هم منو تک به تک به همه با عنوان دوست آیدا معرفی می‌کرد!
یکم دوستاش گرم کردن مجلس رو و شروع کردن به رقصیدن!
دختر و پسر، و بقیه هم دست میزدن براشون!
بد جوری شقیقه‌هام تیر می‌کشید.
یکم از جمع فاصله گرفتم و رفتم پشت میز نهارخوری یکم دورتر از جمع و سر و صدا توی تاریک روشن نور لوسترهای سالن اصلی یه گوشه روی صندلی چرم نشستم و آرنجم رو گذاشتم روی میز و محکم سرم رو فشردم بین دستام…
اصلا اَمون نمی‌داد به چیزی دقت کنم یا لذت ببرم از اون شب!
بوی کباب و غذا هم بدترش می‌کرد…
یه دفعه دست یکی نشست روی شونم.

  • ایلیا چرا اینجا نشستی؟
    برگشتم، مادر آیدا بود. لبخندی زدم و گفتم:
  • نه چیزی نیست میام الان…
    یه دفعه چشماش گرد شد:
  • چرا چشات شده کاسه خون؟
  • چیزی نیست میام الان نگران نباشید…
    خلاصه یه جوری پیچوندم و ردش کردم رفت، خودم هم به بدبختی بلند شدم و رفتم سمت جمع و یه گوشه وایسادم.
    آیدا و دوستاش داشتن می‌رقصیدن!
    خوب می‌رقصید… واقعا خوب می‌رقصید…
    ولی درد امونم رو بریده بود!
    رفتم سمت زهراخانوم، مستخدمشون و گفتم:
  • ببخشید استامینوفن دارین؟
    لبخندی زد و گفت الان میارم.
    قرص رو خوردم، یکم بهتر شدم ولی خب بدوری درد میکرد!
    گذشت و وقت شام شد…
    یکم غذا خوردم. ازبین اون همه نوشیدنی فقط یه قوطی سون‌آپ باز کردم و چند قلپ ازش خوردم!
    اونم زیر فشار پدر آیدا و خود آیدا…
    شام رو هم آیدا نشسته بود کنار من ولی خب با دوستاش حرف میزد و شوخی می‌کرد…
    منم سرم داشت میترکید…
    از اونور یه چیز داشت دیوونم می‌کرد؛ از چاک جلوی دامن آیدا وقتی نشسته بود کنارم رون و ساق سفید و خوش تراشش کاملا بیرون و قابل رویت بود…
    اصلا سرم رو میبردم پایین فقط اون مشخص بود…
    ولی واقعا انقدر درد داشتم حتی تحریک هم نشدم خیلی…
    بعد از شام هم همه رفتن سر میز بزرگ وسط سالن و شروع کردن کادوها رو باز کردن و منم همونجا نشسته بودم و نگاه میکردم…
    یه دفعه یکی نشست کنارم!
  • شما چرا اینجا تنها نشستی؟
    نگاهش کردم، یه دختر هم سن و سال آیدا، خوشگلتر، لاغرتر با یه آرایش غلیظ، موهای فر و یه تاپ و شلوارک چسبون!
    قشنک میشد حتی نوک سینش رو دید…
    انقدر که تنگ بود تاپش!
  • خیلی مهمه؟
    از جوابم جا خورد! توقع نداشت…
  • نه ولی خب اومدم ببینم کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
    سرم تیر کشید، دستم رو گذاشتم روی شقیقم و گفتم:
  • اونش به خودم ربط داره. سوال بعدی؟
    یه تک خنده زد و گفت:
  • حالا چرا انقدر سرد؟؟؟
  • اونم به خودم مربوطه. سوالی دیگه هست؟؟؟
    یه ایش بلند گفت و رفت!
    دوباره داشتم جمع رو نگاه میکردم. یه دفعه متوجه شدم آیدا با سر ب من اشاره کرد و به پدرش چیزی گفت. منم یه لبخند کوتاه زدم!
    یه دفعه آیدا اومد سمت من و نشست کنارم.
  • اومدی تولد یا عذاداری؟ پاشو بیا دیگه!
  • بیام چیکار کنم، برو عشق و حال کن خب تولد توعه…
    یه مکث کرد و یهو با شیطنت گفت:
  • خب چون تولد منه باید یه کاری کنی برام!
    نگاهش کردم و گفتم:
  • چی؟
  • باید برقصی!
    برگام ریخت واقعا اون لحظه!!!
  • برقصم؟ محاله…
  • عه! چرا خب؟
  • چونکه من نمیرقصم…
    یهو ساکت شد. میدونست حرفم یکیه و دوتا نمیشه…
    یه دفعه بلند شد و دستم رو گرفت کشید و تا به خودم اومدم وسط جمعیت بودیم!
    همه یه لحظه تعجب کردن… منم قفل کردم!
    یهو آیدا با شیطنت گفت میشه آهنگ بزارین؟ میخوایم برقصیم یکم!
    زیر لب یه فحش نثار خودم و شانسم کردم!
    دیگه راه فرار نبود…
    یه آهنگ پلی شد و آیدا دستم رو گرفت و شروع کرد رقصیدن…
    آهنگ شاد بود و ناآشنا برای من…
    از روی اجبار یه دستی تکون دادم و یکمم رو پام ریتم گرفتم…
    آیدا هم می‌رقصید و کیف می‌کرد و متوجه بودم زیرچشمی داره منو نگاه میکنه و یه نازی هم می‌کرد… انگار میخواست مثل بقیه دستش رو بگیرم و باهاش برقصم… همش نزدیکم بود!
    دردم بیشتر شده بود…
    یه دفعه یکی از پسرای توی جمع اومد یه تنه بهم زد و با چشمک بهم تیکه انداخت:
  • خوب چیزی رو جو کردی واسه خودت کصکش!
    جوابش رو ندادم چون حوصله بحث نداشتم…
    آهنگ عوض شد… یه آهنگ ملایم و آروم…
    همه جفت جفت شدن و ظاهرا آهنگ تانگو بود :///
    میخواستم از جمع خارج بشم یهو آیدا دستم رو کشید و گفت:
  • کجا؟
  • یکم سرم درد میکنه…
    خودشو چسبوند کامل بهم و ساعدهاش رو گذاشت روی سینم و کف دستش رو گذاشت روی شونمو صاف تو چشمام ذل زد و با شیطنت گفت:
  • اول یکم برقص بعد برو…
    توی اون حالت واقعا بدنم داغ شد، فهمیدم تحریک شدم!
    قضیه داشت سخت میشد و کیرم کم‌‌کم داشت بلند میشد، ولی خب میدونستم اون شورتی که من پوشیدم نمیزاره بلند بشه و بیا تو چشم!
    راه فرار نبود…
    آروم آیدا دستام رو گرفت و گذاشت روی پهلوهاش و سرش رو گذاشت روی سینم و آروم خودش رو تکون میداد!
    واقعا دیگه هیچی نداشتم بگم!
    قفل بودم، قفل قفل! حتی سر دردم هم یادم رفت…
    یکی دو دقیقه که گذشت آروم در گوش آیدا گفتم
  • واقعا سرم درد میکنه میشه برم خونه؟
    سرش رو آورد بالا و یه نگاه نگران کرد تو چشمام.
  • بیا بریم…
    و دستم رو گرفت و از پله‌های خونشون رفتیم بالا توی اتاقش!
    تاریک بود اتاقش و فقط یه لایت کم جون آبی بود…
    دستم رو کشید و نشوندم روی تختش و در رو بست…
    خودش اومد و دو زانو نشست جلوم، دستای نرمش رو گذاشت روی صورتم. دستاش گرم بود. بدنم گُر گرفت…
    یه لحظه نگاهم قفل شد توی چشماش… توی نوری که چراغ‌خواب تولید می‌کرد مجذوب برق چشماش شدم!
    و با دقت به چهرش نگاه کردم…
    لب‌های کشیده و خوش‌فرم، بینی کوچیک، بدون جوش، موهای روشنش و ابروهای خوش فرمش…
    مجذوب چشماش و مژه‌های بلندش…
    اون لحظه فکر میکردم چرا غافل بودم ازش؟ چرا ندیدمش؟ این دختر واقعا چیزی کم نداشت! نه جسمی نه اخلاقی…
    شاید گاهی شیطون میشد ولی آروم بود…
  • ایلیا؟!
    یهو به خودم اومدم.
  • چرا منو نمیبینی؟
    منظورش چی بود؟ میدونستم… حق داشت… ولی خب عقلم میخواست فرار کنه ازش…
  • منظورت چیه؟
  • ایلیا میشه ازم فرار نکنی؟
    فرار؟ من؟ از کی؟ از چی؟ محاله…
  • نمیفهـ…
  • من دوستت دارم!
    همه‌ی معادلاتم ریخت بهم، همش!
    افکارم مثل چندتا سنگ که توی قوطی کنسرو باشن و هی تکونشون بدی توی سرم ترق و تروق میکردن!
    وقتش نبود… باید میرفتم!
    میدونستم ما مال هم نیستیم… اون خیلی فرق داشت. ناز پرورده و تک دختر خونه بود، توی پر غو بزرگ شده بود…
    با من؟!
    دنیای ما متفاوت بود… نمیخواستم اون و خودم رو خراب کنم، خراب چیزی که سر و ته نداره! آینده‌ای نداشتیم با هم…
    یعنی شدنی نبود… شایدم من نمیخواستم!
    دوباره نگاهش کردم. یه قطع اشک از گوشه چشمش روی گونه‌ی سرخش سرازیر و سرش رو گرفت پایین!
    دلم میگفت اشکش رو پاک کن و بگو دوستش داری ولی عقلم… عقلم میگفت نکن، خرابش نکن، تو هیچ آینده‌ای نداری باهاش!
    سرم رو چرخوندم…
  • این چند ماه همش سعی کردم یه ذره توجهت رو جلب کنم ولی… ولی تو اصلا نگاهم نکردی بهم…
    صداش بغض داشت!
    راست می‌گفت، خیلی کارها کرده بود ولی من…
    نه ایلیا این رسمش نیست!
    آروم دست گذاشتم زیر چونه‌ی کوچیکش و سرش رو بالا آوردم، باید تموم می‌کردم این افکار رو…
  • ما مال هم نیستیم آیدا؛ آینده‌ای نداریم!
    یهو زد زیر گریه و پرید تو بغلم… خشک شدم!
  • ایلیا من دوستت دارم، اینجوری نگو بهم!
    جوابی نبود، چون شاید منم دوستش داشتم. شاید منم…
  • منم دوستت دارم آیدا ولی…
    ای وای!!! چی شد… چرا گفتی؟!
    دست خودم نبود! گفتم دوستش دارم، گفتم! و بد شد…
    یه دفعه ازم جدا شد و ذل زد توی چشمام؛ یه لبخند محو اومد روی لباش و تا خواست حرفی بزنه دستش رو پس زدم و از روی تخت بلند شدم که برم بیرون.
    نباید میموندم… باید میرفتم! جای من اونجا نبود…
    من اون آدم نبودم!
    سرم تیر کشید و چشمام سیاهی رفت. یه لحظه وایسادم!
    آیدا دستم رو گرفت و گفت:
  • چرا؟ چرا فرار میکنی؟
    دستم رو کشیدم و گفتم:
  • دنیای من و تو متفاوته آیدا، ما هیچیمون به هم نمیخوره!
    سریع گفت:
  • هیچی برام مهم نیست، من فقط میخوام مال من باشی!
    چرخیدم سمتش و یکم صدام رو بردم بالا و گفتم:
  • نمیشه آیدا… یکم چشمات رو باز کن… ببین نمیشه!
    دوباره اشک از چشماش سرازیر شد؛ نمیدونم چرا اون لحظه نتونستم ببینم اشکش رو و خیلی زود خودم رو باختم…
    سرم رو تکون دادم و رفتم سمتش!
    بی اختیار بغلش کردم و آروم گفتم:
  • من و تا نمیتونیم با هم باشیم آیدا… ببخش منو!
    محکم بغلم کرد و با حالت هق‌هق توی سینم گفت:
  • ایلیا نرو… من دوستت دارم!
    واقعا دست و پام شل شده بود… مونده بودم تو کویر!
    میدونستم اشتباهه ولی داشتم میرفتم!
    از خودم جداش کردم و گونش رو پاک کردم…
    سرم دوباره تیر کشید. چشمام رو بستم!
    آیدا یکم آرومتر شد…
  • ایلیا
    بی اختیار گفتم:
  • جانم؟!
  • میخوام مال تو باشم…
    حرفی نبود… هیچ حرفی نبود! فقط پاکیش رو ازش میگرفتم، کاری نداشت که، بعدش ام میرفتم گم و گور میشدم…
    یه دفعه دستش رو گذاشت دور گردنم و سرم رو کشید پایین و خودش هم روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد و لبش رو گذاشت روی لبم!
    همه‌ی دنیا وایساد اون لحظه…
    طعم لب‌هاش و طعم رژ صورتیش…
    بوی عطر زنونش…
    بوی تنش…
    نفس گرمش…
    و گرمای وجودش…
    تمومش شدم… تموم!
    باختم همه چیز رو…
    کاری که نباید شد و من نمیتونستم حتی پسش بزنم!
    دیگه کنترلی روی خودم نداشتم!
    آروم دست چپم رو گذاشتم روی گردنش…
    گرم بود و نبضش تند میزد…
    پوست گردنش خیلی خیلی لطیف بود…
    و دست راستم رو آروم گذاشتم توی کمرش…
    آروم خم شد به عقب و صورتم رو همراه خودش برد و من خم شدم روی بدنش…
    شکمش کامل چسبید به شکم و یکم از کیر خوابیدم!
    حس شهوت نبود…
    فرای اون حس بود!
    آروم فشارش دادم به خودم و لب هام رو از لب‌هاش جدا کردم!
    پیشونیم رو گذاشتم رو پیشونیش و ذل زدم تو چشماش!
  • دوستت دارم آیدا…
  • دوستت دارم ایلیا…
    یه لبخند زد و ایندفعه محکم‌تر بوسیدیم همو…
    داشتم از وجودش لذت می‌بردم…
    یه دفعه دست کشید روی سینم و دکمه‌ی اول پیرهنم رو باز کرد.
    دستش رو گرفتم و یکم ازش فاصله گرفتم…
  • چیکار میکنی آیدا؟!
    با یه حالت خواهش و التماس گفت:
  • ایلیا امشب میخوام مال هم بشیم!
  • آخه…
    تا خواستم حرفی بزنم دوباره لب‌هایم را بوسید و من دوباره لال شدم!
    اینبار بدون مقاومتی از جانب من پیرهنم رو در آورد و من هم کمرش رو نوازش میکردم…
    چانه‌اش رو بوسیدم و آروم لب‌هام رو روی گردنش حرکت میدادم و میبوسیدم و آیدا هم دستش رو گذاشته بود روی سرم و پشت گردم و موهام رو نوازش می‌کرد و همزمان آه ریزی می‌کشید…
    یه دفعه صدای زنگ گوشی بلند شد…
    نگاهمون چرخید سمت میز توالت…
    گوشی آیدا بود…
    سریع ازم فاصله گرفت و رفت سمت گوشی…
  • بله بابا؟!.. نه توی اتاق منیم… مشکلی نیست… نه کسی نیاد… ممنون…
    و گوشی رو قطع کرد!
    واقعا شهوتم زده بود بالا و سر دردم هم یادم رفته بود…
    آیدا آروم گوشی رو گذاشت روی میز توالت و دو دستش رو تکیه داد به میز، انگار بدجوری استرس داشت از تماس!
    یک دفعه‌ای بود… یکهویی… و هر دو ترسیده بودیم!
    وقتی خیالم راحت شد مشکلی نیست در رو آروم بستم و قفل کردم!
    آیدا تکون نمی‌خورد فقط نفس نفس میزد از ترس!
    رفتم سمتش…
    دست خودم نبود؛
    آروم از پشت بغلش کردم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و فشارش دادم به خودم، همزمان موهاش رو کنار زدم و پشت گوشش رو بوسیدم و یه زبون ریز زدم!
    یه لبخند ریز زد و چشماش خمارش رو بست و دستش گذاشت روی دستم و یه آه ریز کشید…
    بد جوری خمارش بودم!
    سرش رو چرخوندم و دوباره طعم لباش رو چشیدم…
    یه دفعه بی‌مهابا با دو تا دستام سینه‌هاش رو چنگ زدن از روی لباس و سرش رو کامل آورد بالا و چسبید بهم و یه آه طولانی کشید!
    دستاش رو آورد پشت و گذاشت روی کونم!
    سینه‌هاش نرم بودن و شاید هر کدوم اندازه یه انار متوسط…
    کیرم یکم بلند شده بود…
    توی لایت آبی سفیدی گردنش بدجوری تحریکم می‌کرد…
    یکم گردنش رو بوسیدم و با زبونم روش بازی کردم و همزمان سینه‌هاش رو هم چنگ میزدم و آیدا هم آه می‌کشید و من رو به خودش بیشتر می‌چسبوند…
    آروم لاله گوش راستش رو کردم توی دهنم و با زبونم باهاش بازی کردم، خیلی خیلی لطیف و نرم بود… (گوش راستش گوشواره نداشت، فقط گوش چپش گوشواره داشت!!!)
    لبش رو گاز گرفت و یه اوممم گفت…
    دستم رو گذاشتم روی شکمش و آروم توی گوشش گفتم از کجا باز میشه لباست؟
    با یه صدای خفه گفت از پشت بازش کن!
    و خودش ازم فاصله گرفت و سرش رو داد پایین و موهاش رو زد کنار تا زیپ پشت لباس معلوم شد…
    آروم پشت گردنش رو بوسیدم و زیپرو تا بالای برآمدگی کونش کشیدم پایین و بنداش رو از روی شونش برداشتم و لباسش کامل در اومد…
    یکم رفتم عقب که لباس بیوفته زمین…
    و آیدا هم همونجوری موند…
    باور نمیشد… هیچوقت…
    فقط یه شورت سفید پاش بود…
    یه بدن سفید و از پشت خوش‌فرم! چشمام قفل شده بود روی خط گودی کمرش!
    چرخید سمتم و خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد لب‌هایم رو خوردن و همزمان کم بندم رو هم باز کرد و شلوارم رو از پام در آورد…
    جوراب رو هم در آوردم و جفتمون با یه شورت بودیم!
    رفتم سمتش و بغلش کردم و بردمش روی تخت…
    شروع کردم به بوسیدن لب‌هاش و کیرم که سیخ شره بود تقریبا رو از روی شورت گذاشته بودم روی کصش…
    حرارتش رو حس میکردم و نرمیش رو…
    شروع کردم به خوردن سینه‌هاش… گرد و نرم بودن و ورزشکاری! و نوکشون یکم برآمده…
    آیدا هم فقط دستش رو کرده بود توی موهای من و آه می‌کشید و رونش رو می‌مالید به پهلوهام و این داغ‌ترم می‌کرد…
    یه چند دقیقه سینه‌هاش رو خوردم و همینجوری که پهلوهاش رو چنگ میزدم و شکمش رو میبوسیدم رفتم سمت کصش!
    از روی شورت دست کشیدم بهش که بلند یه آه طولانی با حرکت دست من کشید…
    شورتش رو گرفتم و کشیدم از پاش بیرون…
    توی نور لایت آبی فقط یه خط مشخص بود… یه خط صاف!
    بدون مو…
    گفتم:
  • پس موهاش کو؟
    با صدای خسته و شهوت آلود گفت:
  • ارثی نداریم موی بدن!
    خندیدم و یه دفعه لیسش زدم. کمرش از تشک تخت جدا شد و یه آه سنگین کشید. بوی عجیبی داشت و یه طعم گَس…
    یه دفعه یه حالی شدم!
    انگار تازه متوحش شدم کجام و چه وضعیه…
    انگار یهو یکی تو کویر سرم داد زد “خودتو جمع کن لعنتی”…
    بلند شدم از جام و کلافه دست کشیدم توی موهام…
    ایدا نشست روی تخت…
  • چیشده؟؟؟
    دیوونه شده بودم. یه چند بار گفتم “وای وای وای… من چیکار کردم؟! وای!!!” و همزمان لباسم رو پوشیدم…
    آیدا بلندتر گفت:
  • چیه ایلیا؟!
    و همزمان یه لباس از تو کشو برداشت و پوشید…
    سریع از اتاق بیرون رفتم و سرم تیر کشید. توجه نکردم! داشتم خودم رو بدبخت میکردم واقعا…
    سریع از پله‌ها پایین رفتم و همزمان صدای گنگ آیدا توی سرم می‌پیچید ولی چیزی ازش نمیفهمیدم!
    کتم رو برداشتم و بدون توجه به حرف‌هایی که صدای گنگی داشتن از خونه زدم بیرون و سریع بسوار ماشین شدم و رفتم خونه…

اون قضیه گذشت و منم دیگه هیچوقت جواب آیدا رو ندادم!
حتی باشگاه رو هم عوض کردم…
خوشحالم که اون شب سکس نکردم…
چون الان حداقل میتونم عاشق کسی باشم که واقعا دوستش دارم و میدونم آینده‌ای باهاش میتونم بسازم!
دو سال کم و بیش ازش میگذره و منم الان واقعا عاشق کسی‌ام که میخوامش ولی خب سکس نداشتیم…
یعنی نخواستم!
این جریان واقعی بود…
فقط خواستم بگم گاهی همه‌چیز سکس نیست!
شاید باید یکم منطق هم داشته باشیم توی سکس و عاشقی!
و اینکه خوشحالم لاشی نیستم :))))
فوش میدین؟ بدین…
مهم نیست :)

شب و روز خوش!!!

نوشته: ایلیا


👍 6
👎 9
8801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844091
2021-11-23 01:11:41 +0330 +0330

يه خسته نباشيد به اون كسي كه تا اخر خوند… 😄😄

1 ❤️

844097
2021-11-23 01:33:40 +0330 +0330

عالی👏

0 ❤️

844098
2021-11-23 01:40:06 +0330 +0330

سگ تو روحت.تاحالا اینجوری کیر نشده بودم.خداشاهده اولش ک قمپوز در کردی نمیدونم چی خریدم و چی نخریدم و اهل لاکچری بودن نیستم خواستم نخونما ولی اسکل بازی دراوردم خوندمش تااخر.

0 ❤️

844131
2021-11-23 04:01:02 +0330 +0330

دمت گرم

0 ❤️

844146
2021-11-23 07:30:25 +0330 +0330

کیر محمد بن سلمان توکونت شاید سردردت خوب شد

2 ❤️

844152
2021-11-23 08:33:40 +0330 +0330

هرکی تا آخر خوند کیرم دهنش

2 ❤️

844189
2021-11-23 12:20:44 +0330 +0330

ایلیا نمیدونم کی هستی واز کجا به نوشته ات هم هیچ کاری ندارم اما ی وصیت از طرف من به تو ما هیچ وقت نمیتونیم انتخاب کنیم پدر یا مادرمون چه کسی باشه فقیر متوسط یا پولدار اما میتونیم انتخاب کنیم کی پدر زن یا مادر زنمون باشه واز چه خانوادهایی پس اولین لگد محکم زدی در کون شانست پس مواظب بعدی باش چون ادم فقط ی بار شانس میاره

3 ❤️

844194
2021-11-23 13:24:13 +0330 +0330

خسته نباشی. داستان تقریبا بلند بود و سبک نوشتاری و چینش پاراگراف ها به صورت طولی اون رو بلندتر هم جلوه میداد و این خواننده رو آزار میده.
قصدی برای قضاوت اینکه نوشته ات واقعی بود یا تخیلی، ندارم و سایرین میتونن این کار رو انجام بدن اما این همه تاکید بر لاکشری ( لاکچری اشتباهه ) و لاکشری بودن قابل درک نیست در یک داستان. تو ذوق میزد.
یه جا نوشتی شرتی که پوشیده بودم مانع از بلند شدن آلتم میشد، واقعا چنین شرت مخصوصی وجود داره ؟ چون شرت های باکسر و اسلیپ هر چقدر هم تنگ و چسبون باشن باز در برابر یک آلت نعوظ یافته و محکم، سدی به حساب نمیان.
از زبون آیدا گفتی به طور ارثی بدون مو هستیم. یعنی هیچ مویی در اون ناحیه نداشتن. طبق منابع پزشکی تمام افراد چه زن و چه مرد دارای مو در ناحیه تناسلی هستند که البته حجم اون میتونه کم یا زیاد باشه اما بدون مو نخواهد بود.
اشتباهات تایپی ناشی از عجله در تایپ ، درجه اعتبار متن رو در ذهن خواننده کاهش میده. نویسنده با هر سطحی از توانایی و ذوق در نوشتن، باید پیرامون متنی که می نویسه وسواس داشته باشه. چند تا هم اشتباه املایی داشت:
عذاداری نه ، عزاداری
نمیزاری نه ، نمیذاری
غو دیگه خیلی تابلو بود!! قو درسته.
ذل نه ، زل
متوحش شدم در جمله مربوطه بی معنی بود. متوجه واژه مناسبتری بود.
ضمنا وقتی می خواهید داستانتون جدی گرفته بشه، نسبت به سبک نگارشیتون دقیق باشید و نمی تونید از واژه های من در آوردی محاوره ای و چت گونه درش استفاده کنید. مثلا فحش رو نوشید فوش یا کس رو نوشتید کص.
به عنوان یک نوشته پند آموز بهتر بود این همه تاکید روی واقعی بودن و ارزش دادن به تجربه قهرمان داستان، انجام نمیشد. شما بنویسید و باور خواننده رو به خود خواننده واگذار کنید. در کل اگر تجربه اول شما در نوشتن بود، قابل قبول بود از نگاه من.
موفق باشید.

0 ❤️

844203
2021-11-23 14:18:26 +0330 +0330

خدایا حکمتتو شکر بببن موقعیت رو دادی دست کیا

2 ❤️

844256
2021-11-23 22:21:24 +0330 +0330

چطوری یوسف

0 ❤️

844269
2021-11-24 00:22:31 +0330 +0330

چقدر کصشر گفتی !!!

0 ❤️

844339
2021-11-24 05:16:21 +0330 +0330

من رفتم ایمان بیارم😒

0 ❤️

844340
2021-11-24 05:23:57 +0330 +0330

نمی‌دونم شما الآن چه حسی دارید…
فقط با خوندن این داستان به این نتیجه رسیدم که عجب گوهی می‌خوریم که میایم با خوندن این خوزع‌ولات وقتمون رو هدر میدیم…
من آدم بی تربیتی نیستم
ولی الآن لازمه بگم خب کوص‌خل بازی در نیارید کوص میخواید؟ برید کف خیابون زیاده واسه کردن، یا فانتزی میخواید؟ برید با هر کسی که می‌خوابید بخاطر اتفاقاتش یه فانتزی ناخواسته تو اون ذهن واموندتون شکل می‌گیره و دیگه به این منگل بازی ها کار نداره که بیایید عمر و ذهنتون رو اینجا حروم کنید و به هدر بدید…
فقط یه درصد عاقل باشیم حله…

0 ❤️

844341
2021-11-24 05:27:32 +0330 +0330

باور کنید نمیخوام اتفاقی که واسه خودم افتاده واسه شمام بیفته که این حرفا رو زدم…
11سال عمر و ذهنم با این خل و چل بتزی های سایت پوکیده…

0 ❤️

844349
2021-11-24 06:04:55 +0330 +0330

کس کش با کون رفتی تو عسل بعدش نشستی گوه خوری میکنی

0 ❤️

844351
2021-11-24 06:15:52 +0330 +0330

بدنت خطی بود؟کیر تمام خطاطای دوره ناصرالدین شاه تو کونت با این داستانت

0 ❤️

844355
2021-11-24 07:30:03 +0330 +0330

تو گوه خوردی که دل طفلکی ایدا رو شکستی
اتفاقاً همه چیز سکس هست و توعم خیلی لاشی هستی
فکر کردی خیلی کار خوبی کردی با مامانش دست ندادی؟
وقتی خود ایدا و باباومامان ساده و خوش قلبش قبولت کردن ، توی ریقو خیلی غلط کردی که کلاس گذاشتی
مثلا میخواستی فاز حضرت یوسف بگیری؟
عوضی اشغال ، شاشیدم تو حلقت

0 ❤️

844381
2021-11-24 12:24:04 +0330 +0330

بابا یوسف زمانه 😂
فردین ثانی 😂
یه جور نوشتی فحش میدین؟ بدین !
هرکی نخوادم فحش بده تو معذورات قرار میگیره مجبوره یه چی حوالت کنه

0 ❤️