وحدت کلمه (۲)

1403/01/12

...قسمت قبل

وحدت کــلمــه
قسمت دوم
سی سال قبل،
یکی از محلات جنوب شهر تهران،
در آن بعد از ظهر گرم و داغ یکی از جمعه های تیر ماه، در کوچه پس کوچه های تنگ و باریک پرنده هم پر نمی زند. مرد و زنی جوان به همراه دختر بچه ایی که به نظر می آید خانواده ایی سه نفره هستند. سلانه سلانه کوچه های تو در تو را طی میکنند، مرد کت و شلواری آجری رنگ مد روزی با چهار خانه هایی عریض و پیراهنی با یقه های خرگوشی و شلواری دم پا گشاد به تن دارد و سیگاری را که در انتهای فاصله بین دو انگشت گرفته، گهگاه به دهان برده و پک عمیقی به آن میزند. زن با چادر نمازی خال خالی که اصراری بر پوشاننده بودن آن ندارد و بخوبی پیراهن کوتاهی را که به تن دارد، نمایش می دهد، دست در دست دخترک زیر لب با هم صحبت میکنند و ریز ریز میخندند. دخترک اما در این میان شوقی آشکار در حرکاتش دیده میشود، انگار که سالهاست در آرزوی این پیاده روی سه نفره بوده است.
زن چادر را که به دندان گرفته لحظه ایی آزاد میکند و میگوید : اکبر آقا، تا معصوم پیشمونه ، یک روز بریم سینما؟
معصوم، دخترک در آستانه بلوغی است که پس از میهمانی شب گذشته و ناهار امروز با برادر و همسرش همراه شده به قصد چند روزی ماندن در خانه آنها و وقت گذرانی با زوج جوان که هنوز صاحب فرزندی نشده و از او در جمع دو نفره شان استقبال میکنند. او که از شنیدن نام سینما به وجد آمده بهت زده میخکوب لب و دهان برادر میشود تا پاسخ او را بشنود.
اکبر که پس از آخرین پک به سیگار و نگاهی به باقیمانده آن و اطمینان از رسیدن آتش به فیلتر، بقایای سیگار را در جوی آب میان کوچه پرتاب میکند، همزمان با خارج کردن دود از سوراخ های بینی، لبخندی زده و میگوید: " ای که اکبر به قربون این دو تا خانم خوشگل بره، مگه میشه آدم دو تا خانم خوشگل همراهش باشه باهاشون گردش و تفریح نره، سینما هم میریم فاطی جون"
فاطی که از این تعریف جلوی خواهر شوهرش کلی کیف کرده بود دست دخترک را در دستانش فشرد و نگاه او را با چشمکی پاسخ داد و هر دو لبخندی موفقیت آمیز زدند.
خورشید در حال پایین رفتن بود و کم کم سر و کله ساکنان محل در کوچه ها پیدا می شد که اکبر با انداختن کلید و فشاری به جلو و عقب، در چوبی کلون دار را که هر حرکتش با جیری جیری همراه بود باز کرد. پس از عبور از حیاط نقلی خانه که حوض گرد آبی رنگی را دربرگرفته بود از سه پله نسبتا بلند بالا رفته و پس از گذر از ایوانی باریک پا به خانه گذاشتند.
اکبر وارث مغازه چلوکبابی خانوادگی است که پس از فوت پدر، سهم سایر وراث را به مرور خرید و با اضافه کردن یک بار مشروب فروشی در گوشه ایی از مغازه و موسیقی زنده و به خدمت گرفتن چند رقاصه، کسب و کار خود را توسعه داد و با خرید این خانه از دو اتاقی که در محله قدیم اجاره کرده بود نقل مکان کرد. او اغلب تا پاسی از شب سر کار است و دم دم های صبح به خانه میرسد و قبل از اذان ظهر هم از خانه بیرون میزند تا وقت ناهار بازار سر کسب و کارش باشد.
تقریبا"دو سالی از ازدواج اکبر و فاطی میگذرد و با وجود پیگیریهای اطرافیان خبری از بچه دار شدن این زوج نبوده و همین امر موجبات پچ پچ های خاله زنک ها و اطرافیان فضول را فراهم آورده است.
شاید علت مخالفت مادر با اطراق چند روزه دخترک در خانه اکبر همین بهم خوردن خلوت زن و شوهر جوان بود. بهرحال معصوم به آرزوی چند ماهه خود رسیده بود و آنشب از برنامه بردن رختخواب به پشت بام و خوابیدن زیر آسمان پر ستاره و شوخی های کلامی فاطی و اکبر آنقدر غرق لذت کودکانه بود که نفهمید کی خوابش برد.
با صدای فاطی چشماشو باز کرد. او که در حال جمع کردن رختخواب ها بود، نگاهی به دخترک انداخت که با کنار زدن رو اندازش بدن سفید و توپر و در عین حال ظریفش در لباس خوابی که خودش برای او خریده بود تا از شر البسه قدیمی و رنگ و وارنگ و کوچک شده این و آن راحتش کند، چشم نواز بود.
فاطی از همان ابتدا که عروس این خانواده شده بود، پی به زیبایی و بانمکی معصوم و در عین حال اندام خوش قواره اش که می توانست دل هر مردی را آب کند برده بود. و حس میکرد که حیف این دختر است که زیر دست مادری سنتی و پیر و بیسواد بزرگ شود. و از هر فرصتی برای محبت و رسیدگی به امور خواهر شوهر کوچکش در جهت امروزی و مدرن کردن او استفاده میکرد.
برای او لباس می خرید، اورا با لباس های ژورنال آشنا کرده بود، وقتایی که خانه آنها بود نحوه استفاده از سرخاب سفیداب و آرایش کردن و یادش میداد، خلاصه مثل یک خواهر کوچکتر در جهتی که دوست داشت به او کمک میکرد. و کدام دختری در آن سن و سال است که از این چنین زن برادری خوشش نیاد.
فاطی : پاشو پاشو خانم خوشگله که آفتاب وسط بومه.
معصوم نشست ، کمی چشماشو مالید و لبهای برجسته و کوچکش را به منظور کشیدن خمیازه ایی کوتاه کمی باز کرد و کش و قوسی به دست هایش داد.
معصوم: سلام،
فاطی : سلام بروی ماهت، صبحت بخیر عروسک. و همزمان رو انداز دخترک را از روی پاهای لخت او که لباس خواب کوتاهش تا بالای زانو شم بزور می پوشاند کشید.
دخترک که این لباس خواب و به توصیه فاطی فقط در خانه برادرش می پوشید و هنوز عادت به دیده شدن پاهای لختش نداشت، با خجالت نیم نگاهی به فاطی انداخت.
فاطی هم که متوجه احساس او شده بود، با چشمک و لبخندی گفت: ای جانم، همه خوشگلیاتم که ریختی بیرون…جمع کن جمع کن الان شهرو بهم میریزی، هر چی مرد حشریه جمع میکنی خونه داداشت.
معصوم با وجود پی بردن به شوخی فاطی ، باز هم تلاش کرد با بغل کردن زانوهایش، پوششی برای پاهای عریانش ترتیب دهد.
فاطی که از رفتار معصومانه دخترک خنده اش گرفته بود او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : بریم پایین که کلی کار داریم، داداشت هم صبح زود رفته امروز میخواهیم دو تایی خوش بگذرونیم.
روز خوشی در انتظار معصوم بود، وقت گذراندن با فاطی، معصوم را به دنیای دیگری میبرد، دنیای رویایی هر دختر بچه ایی که در آن دوران در خانواده سنتی بدنیا آمده بود، فرهنگ طبقات فرودست جامعه در حال پوست انداختن بود. و فاطی برای معصوم پرچمدار تغییر و تنوع در زندگی است.
حرف هایی که میزد، لباس هایی که میپوشید ، آرایش کردن و زیبا شدن و دلبری کردن، صحبت از فیلم های جدید و آرتیست های زن و مرد و سرک کشیدن به ژورنال های فرنگی لباس… همه و همه جذابیت های منحصر بفردی بودند که فقط در کنار فاطی برای معصوم امکان پذیر بود.
آن دو آنقدر در کنار هم خوش بودند که از صدای قاروقور شکم پی به وقت نهار بردند. فاطی هم برای تکمیل عیش دو نفره شان چادر را به سر کشید و دست معصوم را گرفت و دو تایی از خانه بیرون زدند و با چند سیخ کباب کوبیده و گوجه در میان نان سنگک برگشتند.
محل صرف نهار و چرت نیم روزی زیر زمین خانه است، بخشی از خانه که از گزند آفتاب داغ تابستان بدور است. بسیاری از زیرزمین ها به قنات های قدیمی راه داشتند که پس از آمدن آب لوله کشی غیر قابل استفاده بودند.
نسیم خنکی که از لابلای درهای چوبی مشبک قنات می وزید و نمناکی محیط ، فضای سحر انگیزی را پدید می آورد که قیلوله ایی شیرین را رقم میزدند.
معصوم چشمانش را با بی میلی باز کرد چند لحظه ایی طول کشید تا زمان و مکان را که گم کرده بود بیابد. بیاد آورد که همراه فاطی روی همان تخت چوبی که نهار را خوردند، اسیر شیرین ترین عنصر حیات یعنی خواب نیمروزی شده بودند.
تشنگی پس از نهار چرب و سنگین گلوی دخترک را خشک کرده بود. او که فاطی را کنار خود نمیدید. با این گمان که زن برادر مهربان، زیرزمین را به قصد رساندن دستی به آب ترک کرده از جا برخواست.
آرام و بی صدا به قصد رفع عطش به سمت پلکان خروجی رفت که صدای پچ پچ و کلماتی نامفهوم از پشت سر او را میخکوب کرد. پس از اطمینان از اینکه منبع صدا از داخل زیرزمین است نگاهی به پشت سر انداخت. صدا از داخل قنات بود.
“این صدای از ما بهترونه” ، اولین فکری که به ذهن معصوم رسید این بود. افسانه های بسیاری از اجنه و از ما بهترون سکنی گزیده در زیرزمین ها و قنات های قدیمی نقل مجالس شب های بلند زمستان بود.
دخترک پیش از طبیعی ترین عکس العمل که جیغ زدن و گریختن از زیرزمین جادویی بود درنگی کرد. اگر او با چشمان خودش آنها را میدید، امشب می توانست درباره شان با برادر و همسرش صحبت کند، و برای اولین بار او بود که مورد توجه واقع می شد.
جسارتی که لذت دیده شدن به او می داد در حدی بود که نشسته و پاورچین خود را به دیوار کناری چهارچوب در مشبک قنات برساند.
او که حالا نشسته روی پنجه هایش و چسبیده به دیوار به آرامی سر را خم کرده و نیمی از صورت را به شکافهای مشبک در چسبانده بود، چیزی جز تاریکی در دل قنات نمیدید. اما اصوات نامفهوم و زیر لب که همراه با ناله هایی خفیف بود، هم ظلمت قنات را خوفناک میکرد و هم این نوید را به او میداد که بزودی آنها را دیده و به سرعت می گریزد. حتی یک نظر هم برای او کافی بود تا داستانی عریض و طویل بسازد و تا مدت ها در مرکز توجهات باشد.
چند ثانیه ایی طول کشید تا چشمانش به تاریکی قنات عادت کرد و با دنبال کردن مسیر صدا به حجمی متحرک در میان تاریکی رسید. حجمی که با پیچ و تاب خوردن در معرض نور ضعیفی که از ورودی پلکان زیر زمین می تابید آهسته آهسته وضوح بیشتری پیدا میکرد.
حالا معصوم دو موجود را می دید که در هم تنیده بودند، این عقیده خرافی که موجودات ماورا الطبیعه موسوم به اجنه به جای پا، سم دارند. چشمان دخترک را به سمت پاهایشان هدایت میکرد. خواب آلودگی او و تاریکی فضای قنات در حدی بود که مدتی زمان برد تا پاها را تا مچ دنبال کند.
دخترک در کمال تعجب دریافت که خبری از اجنه نیست. این دو موجود در هم تنیده دو انسان کاملا عریان، تنگ در آغوش هم بودند.
دختران تا پیش از رفتن به حجله چیز زیادی از ارتباط جنسی بین زن و مرد نمیدانستند. حتی در مواقعی که داماد هم بی تجربه و کم سن و سال بود. اولین همخوابگی ها و برداشتن بکارت دختر با همراهی و کمک اقوام نزدیک داماد انجام میشد.
معصوم اگر چه با کنار هم گذاشتن شنیده های ناشی از فالگوش ایستادن هنگام صحبت زنان فامیل و برخی داستانها و اخیرا فیلم های عشق و عاشقی، به تصاویری مبهم از این ارتباط دست یافته بود. اما آنچه اینک میدید اگر چه هنوز چندان واضح نبود اما ساخته ذهنش نبود. او شاهد هم آغوشی زن و مردی لخت و عریان در میان قنات خانه برادرش بود.
اگر چه از همان ابتدای شنیدن اصوات مبهم و ناله ها، زنگ آشنایی در گوشش به صدا درآمده بود. اما هیجان دیدن از ما بهتران درک این واقعیت را برای او کمی به تاخیر انداخت که یکی از موجودات عریان پیش چشمش، زن برادر دوست داشتنی و مهربانش ، فاطی است.
شناسایی طرف مقابل فاطی فقط تا این حد مهم بود که مشخص شود برادرش نیست. مردی لاغر اندام و قد بلند، از پشت به فاطی چسبیده بود و دستان بلندش با گذر زاویه دار از شانه های لخت فاطی روی پستان های گرد و برجسته او قفل شده بود. با پنجه های قوی و دستان مردانه اش پستانهای نسبتا بزرگ اما سرحال فاطی را می مالید و فاطی که حالا اندام کاملا لختش روبروی در قنات بود از حجم شهوت چشمانش را بسته ، سر را به پشت خم کرده و با زاویه دادن به بدن باسنش را به بدن مرد فشار می داد.
ترس، عذاب وجدان و خشم مجموعه احساسات معصوم در آن لحظه بودند. ترس از دیده شدن، عذاب وجدان از دیدن اندام برهنه دیگران و خشم از خیانتی که از همسر برادر سر میزد.
تنها چند دقیقه خیره شدن به بدن های لخت زن و مرد و مشاهده حرکت دستان آنها در میان پاهای یکدیگر کافی بود تا لذت، جایگزین کلیه احساسات قبلی دخترک شود.
لذتی که هر لحظه و با هماهنگ شدن مردمک چشمان دختر با تاریکی و وضوح بیشتر این نمایش شهوانی بیشتر می شد، تا حدی که او به خوبی خیس شدن شرتی که فاطی برایش خریده بود را حس میکرد. قبلا هم چند باری کوس کوچولوی او تجربه مشابهی را پشت سر گذشته بود.
اما الان خیلی فرق داشت. او در همان حالت ناخوداگاه دستش را روی کوسش قرار داد و همزمان با خیره شدن به کیر مرد جوان که به بدن همسر برادرش مالیده میشد، به آرامی آن را می مالید.
خیسی کوس کوچک معصوم در حدی بود که انگشتان او از روی شرت تر شده بودند.
حالا فاطی جلوی مرد نشسته بود و او کیرش را بصورت زیبایش می مالید. اگر معصوم تجربه دیدن کیر دیگری را در زندگی داشت ، بی شک پی میبرد که کیری که در حال مالیده شدن به بدن لخت و صورت همسر برادرش است و او را اینگونه از خود بی خود کرده به مراتب بزرگتر از اندازه های معمول است.
زائده ایی گوشتی و استوانه ایی شکل و کلفت که فاطی همچون سگی آن را می لیسید و بو میکرد. و معصوم با مشاهده هنرنمایی همسر برادرش دست در شورت برده و چون خود ارضایی را بلد نیست فقط کوس کوچکش را فشار میدهد که همین هم کافیست که رعشه ایی لذت بخش به اندام کوچکش بیندازد.
کلیه حواس پنجگانه دخترک در خدمت شهوتی که سراسر بدنش را تسخیر کرده بود قرار داشت. چشمانش که سرخ و خمار شده بودند، کوچکترین حرکات بدن های عریان در قنات را دنبال میکردند و گوش هایش حتی زیر و بم ناله های شهوت انگیز فاطی را شنیده و با تمرکز در پی رمزگشایی از کلمات رد و بدل شده میان آندو هستند.
زبان دخترک که در حال تر کردن لبهای کوچک قلوه ایی اوست ، ناخودآگاه از دهان بیرون آمده و تحت تاثیر حس جنسی برانگیخته شده او و عطش، له له می زند. و انگشتان کوچک و کشیده او کوس کوچکش را همچون شی گرانبها در برگرفته اند گویی که این عضو بدن همینک کشف شده است. و بینی او ناخواسته و هماهنگ با له له زدنهایش نفس هایی عمیقی میکشد و هوای نمناک زیرزمین را در شش هایش پر و خالی میکند.
مرد جوان فاطی را روی زیر اندازی حصیری طاقباز خوابانده بگونه ایی که سرش در جهت در چوبی قنات است و پاهای سفید او را بالا داده و خود با زانو زدن در میان پاها، آلتش را با دست گرفته و ضرباتی شلاق وار به کوس فاطی وارد میکند. گویی در حال نرم و آماده کردن کوس این زن شوهر دار برای ورود کیر سهمگینش می باشد.
مرد جوان روبروی اوست و او تمام رخ صورتش را می بیند و پاهای سفید همسر برادرش را بر شانه های او، تلاش مرد برای فرستادن آلتش در کوس فاطی که همراه با ناله های اوست،حرکت انگشتان معصوم در میان پاهایش که در همین تجربه کوتاه نقاط حساس تر کوسش را کشف کرده اند را تندتر میکند.
وارد شدن سر کیر مرد در کوس فاطی، تکانی شدید به بدن سفید او داد و چنان آهی کشید که معصوم که روی پنجه پا در حال خود ارضایی بود به ناگاه تکانی خورد و اگرچه موفق شد تعادل خود را حفظ کند اما سرش به آرامی به در قنات برخورد کرد.
ضربه به قدری آرام بود که فاطی با وضعیتی که داشت و حالی که از کیر فاسقش میبرد، متوجه آن نشد. اما مرد جوان در آخرین لحظه هنگامی که معصوم سرش را دزدید و پشت دیوار پناه گرفت حس کرد که این نمایش شهوت انگیز آنها ظاهرا بیننده ایی دارد و با خونسردی به تلاش خود برای فتح کوس فاطی ادامه داد.
دخترک نفسش را در سینه حبس کرده بود، در عالم کودکانه خود عقلش نمیرسید که اگر کسی هم باید از این وقایع ترسی داشته باشد او آخرین نفر است.
پس از گذشت چند لحظه طولانی برای معصوم در حالیکه در تمام این مدت و نگرانیش از دیده شدن هنوز هم انگشتانش در میان پاهایش می لولیدند و آنچنان غرق این لذت بود که حاضر نبود به هیچ قیمتی از مالش کوسش دست بردارد، وسوسه دیدن ادامه آن نمایش شهوت انگیز او را رها نمیکرد.
معصوم دوباره به پشت در مشبک قنات سرک کشید. چیزی تغییر نکرده بود، پاهای فاطی که روی دوش مرد جوان بود با فشار وزن او به سمت بدنش خم شده بود به ترتیبی که معصوم کف پاهای همسر برادر را که در هوا معلق بود میدید. مرد با حرکات متناوب کمر در میان پاهای زن به عقب و جلو حرکت میکرد. حرکاتی که با ناله های فاطی همراه بود.
معصوم احساس میکرد نگاه مرد جوان روی مخفیگاه او متمرکز شده است. فضای تاریک قنات اجازه نمیداد که در مورد لو رفتن مخفیگاهش اطمینان داشته باشد. اما اتفاقات بعدی کم کم این شک او را به یقین تبدیل کرد.
مرد جوان که حالا از مکالمات او با فاطی در حین هم آغوشی مشخص شده بود نامش داود است در یک آن پس از یک حرکت عمیق کیرش در کوس فاطی، دستانش را از دو طرف به زیر بغل او رسانده و با بلند کردن فاطی موقعیت خودشان را با چند قدم نزدیک تر شدن به در قنات تغییر داد.
حالا نه تنها معصوم میتوانست جزئیات بیشتری از سکس میان آندو را ببیند بلکه قادر به شنیدن صدایشان هم بود.
فاطی در اعتراض به این حرکت گفت: چیکار میکنی؟ گفتم که این دختره خوابیده تو زیرزمین؟
داود با لبخندی بر لب بدون اینکه نگاهش را از موقعیت معصوم بردارد گفت: اونجا خیلی تاریک بود، چیزی دیده نمیشد.
دخترک یقین داشت که این جمله به او ارتباط دارد و منظور فراهم آمدن موقعیت بهتری برای بیننده نمایش است. تپش قلب او بالا رفته بود و حتی نوع شهوتش هم تغییر کرده بود. حالا دیگر نه تنها ترسی نداشت و با آرامش بیشتری کوس کوچکش را میمالید بلکه برای خود در آن اتفاق شهوت آلود نقشی هم قائل بود.
او نیمی از بدنش را از پشت دیوار به پشت در مشبک قنات کشاند. با وضعیتی که او نشسته بود داود در حین لذت بردن از مالش پوست کیرش با جداره داخلی کوس خیس فاطی از دیدن دخترکی در حال خود ارضایی در مقابلش لذتی دوچندان میبرد. این از افزایش سرعتش و صدای بم و ممتدی که از او شنیده میشد مشخص بود. در تمام این مدت نگاه داود متمرکز بر موقعیت معصوم بود که حالا مشخصا در چشمان هم می نگریستند.
داود کیرش را که ترشحات سفید رنگ کوس فاطی روی آن دیده میشد با دست گرفت و با زاویه رو بالا نگه داشت و گفت : دوسش داری ؟ اگر چه برای معصوم مشخص بود مخاطب این سوال اوست اما فاطی در بی خبریش از آنچه به سکسشان در دقایق گذشته اضافه شده گفت : عاشقشم … میمیرم براش.
داود : اگه کیرمو دوست داری دهنتو باز کن.
فاطی چشمانش را بست و همزمان با باز کردن دهانش نفس عمیقی کشید و با عشوه گفت : اون کیر کلفتتو بکن تو کوس کیر ندیدم داود جون.
داود از بسته بودن چشمان فاطی استفاده کرده به معصوم چشمکی زد و منتظر عکس العملش ماند.
معصوم که میدانست داود در حال نمایش آلت مردیش به اوست و نظر او را می طلبد همزمان با مالیدن انگشتش به شیار خیس کوسش تا حد ممکن دهان کوچکش را باز کرده زبانش را بیرون آورد و با له له زدن پاسخی تحریک کننده را به داود داد.
داود که از این نمایش کیر به دخترکی حشری و له له زدنش به شدت تحریک شده بود با تمام قوا ضربه ایی به کوس فاطی وارد کرد و کیرش را در اعماق کوس زن فرو کرد.
داود : کوست کیر ندیده؟
فاطی که متوجه تحریک مضاعف او شده و همه را به هنر خود در همخوابگی با مردان ربط میداد با لحنی کشیده و نفس زنان گفت : نه عزیزم کوسم کیر ندیده.
داود ریتم تند تری به ضرباتش داده بود با نیم نگاهی به معصوم و خطاب به فاطی ادامه داد : مگه شوهر نداری جنده؟
فاطی تجربه وحشی کردن داود را با اینگونه مکالمات داشت اما با وجود دلشوره ایی که از وجود معصوم در زیرزمین داشت ترجیح داد وارد بازی کلامی او نشود و به ناله های خفیف خود ادامه داد.
معصوم اما این پرسش داود در ذهنش ماسید، او که در ابتدای این نمایش خشمی بابت آشکار شدن خیانت همسر برادر وجودش را در بر گرفته بود، خشمی که به سرعت با جاری شدن شهوت شسته شده و از بین رفته بود. حالا هم که همچنان با دستمالی کردن خود در اوج تجربه ایی جدید و لذت بخش بود علاقه ایی نداشت که هیچ مانعی در مقابل شهوت او قرار گیرد.
در حالی که به آرامی تلاش میکرد تا او هم نمایشی دل انگیز از خود ارضایی اش برای داود خلق کند باسنش را روی زمین سرد زیر زمین گذاشته پاهای کودکانه اش را از هم باز کرده و مالیدن کوس کوچکش را از روی شرت در معرض دید داود قرار داده بود.
این لحظات لذت بخش در ذهن دخترک قرار نبود با حاشیه هایی همچون فکر کردن به برادر و خیانت همسرش خراب شود. در آن لحظات رویایی معصوم بیش از هر زمان دیگری فاطی را دوست داشت که چنین تجربه ایی را ناخواسته برای او رقم زده بود.
داود که همچون زنگی مستی در خلسه شهوتی خاص از لذت بردن از یک زن شوهر دار و نمایش آن به خواهر شوهر زن از هر فرصتی برای تمرکز بر خود ارضایی معصوم استفاده میکرد با لحنی کشدار سوال خود را تکرار کرد.
داود : گفتم مگه شوهر نداری جنده ؟
فاطی که از طرفی قصد نداشت عیش این جوانک تنومند کیر کلفت را کور کند و از سویی دیگر نگران طولانی شدن زمان غیبتش در زیرزمین بود. به این نتیجه رسید که بهترین راه همراهی با داود است تا هر چه سریعتر او را ارضا کند.
فاطی : دارم ولی کیر نداره عشقم.
“یعنی واقعا داداش اکبر کیر نداره” اولین گزاره ایی که پس از شنیدن پاسخ فاطی در ذهن معصوم نقش بست این بود. دخترک که هنوز با این عبارات تحریک کننده آشنایی نداشت اندک عذاب وجدانی هم که از لذت بردن مشاهده صحنه خیانت به برادر داشت از بین رفت و پیش خود نه تنها به فاطی حق داد بلکه دلش برای او سوخت. که برادرش با نقصی که دارد او را از این لذت بی نهایت محروم میکند.
داود با لبخندی به معصوم ادامه داد : حالا که کوست کیر ندیده خودت خوب بازش کن. و همزمان با بدست گرفتن و چرخاندن کیرش، دخترک را باز هم به له له زدن انداخت.
فاطی : داود جون بجنب این دختره تو زیرزمین یه وقت بیدار میشه.
معصوم که مخاطب این خواسته داود بود فارغ از زمان و مکان شرتش را از پا بیرون آورده با گرفتن ران هایش تلاش کرد نهایت زاویه را به پاهایش داده تا بهترین نمایش از کوس کوچکش را برای داود پدید آورد.
داود که در فاصله کوتاهی از هم پاهای زن و خواهر اکبر را بالا داده بود، با چپاندن کیرش در کوس فاطی ادامه داد : کدوم دختره ؟
فاطی که به نفس افتاده بود گفت : آبجی اکبره دیگه گفتم که بهت.
داود با چشمانی خمار از شهوت با وجودی که از آن فاصله و آن هم از پشت مشبک های چوبی دید دقیقی از کوس معصوم نداشت اما از فرم قرار گرفتن دخترک که پاهای خود را باز و رو به هوا گرفته بود و کوسش را میمالید لذت کافی را میبرد گفت : جون آبجیشم میکنم.
این عبارتی لذت بخش برای معصوم بود، و این اعتماد به نفس را به او میداد که او هم برای مردان، آنهم مردی که دلبری همچون فاطی را زیر دست خود دارد، جذابیت دارد. تمام زور خود را میزد که با حرکات خود مرد جوان را بیشتر شیفته خود کند.
فاطی که چندان تعصبی روی داود نداشت و میدانست که رابطه با او فقط در دایره لذت طلبی تعریف میشود برای کمک به زودتر ارضا شدنش به کمکش آمد.
فاطی : جونم…خودم برات آمادش میکنم…نمیدونی چه عروسکی در انتظاره کیر کلفتته.
سر دخترک بر گردنش سنگینی میکرد دیگر توان نگاه داشتنش را نداشت در حالی که پاهای عریانش را در حد توان باز کرده و در حال عورت نمایی به نخستین مردی بود که در عمر کوتاهش بدون لباس دیده بود سرش را به پشت خم کرده و از فشار و مالیدن قسمت فوقانی شیار کوسش لذت میبرد و به لحظاتی فکر میکرد که فاطی در حال آرایش و زیبا کردن و به گفته خودش آماده کردنش برای داود بود.
داود با دیدن دخترک شهوت زده دیوانه وار به گونه ایی در حال فشار کیرش در کوس فاطی بود که گویی قصد تخریب و شخم زدن هر آنچه بین او و دخترک حایل شده بود را دارد.
فاطی که متورم شدن و ضربان نبض کیر داود را در کوس خیسش و منقلب شدن او را اثرات کلماتش در مورد خواهر اکبر می دانست و از نمایش دخترک مدهوش از لذت خود ارضایی پشت سر بی خبر بود ادامه داد.
فاطی : هوس کوس کوچولوی خواهر اکبرو کردی ؟
داود نفس زنان بر پستانهای فاطی چنگ انداخت گویی که قصد کندن آنها را دارد، در حالیکه که فاطی از درد ناله ایی دلخراش سر داد، همزمان با فشار های متناوب و بی امانش در کوس فاطی گفت: آره جنده…کوس خواهر شوهرتو میخوام …دوتایی با داداشش لنگاشو بگیرین بالا، کوس کوچولوشو جر بدم.
کلماتی که میان مرد و زن جوان در آن قنات تاریک رد و بدل میشد صرفا کلماتی تحریک کننده بود که چاشنی ارتباط جنسی آنها شده و با شکستن حریم های ذهنیشان لذت رها شدن در سکس را دو چندان میکرد.
اما برای دخترک بی تجربه و لرزان از شهوت این کلمات واقعی تر از فانتزی های ذهنی زن و مرد بود و در ذهنش به سرعت شمایل تصاویر واقعی به خود می گرفت.
او خود را عریان و در وضعیتی تصور میکرد که پاهایش توسط برادر و همسرش بالا آورده شده تا داود بتواند از او هم همچون فاطی لذت ببرد. و در دنیای کودکانه اش این سوال پیش می آمد که چگونه آن زائده کلفتی که از بدن داود آویزان شده در شکاف کوچک خیسی که در حال مالیدن آن است وارد می شود. رشته افکار دخترک با ناله های همزمان مرد و زن داخل قنات پاره شد.
داود که شهوت بر تار و پود وجودش چنگ انداخته بود همچون بختکی روی بدن فاطی افتاده و در حال وارد کردن ضربات نهایی کیرش، چنان او را در برگرفته و می فشرد که فاطی همزمان با ارضا شدن و لرزش اندامش در میان عضلات داود، حس میکرد بند بند وجودش در حال جدا شدن است.
دخترک نیز که با تمام وجود ارتعاشات این ارضای همزمان زن و مرد را دریافت کرده بود، ضربان شدید برآمدگی سفت شده بالای کوسش را زیر انگشتان کوچکش حس کرد و لرزشی لذت بخش را تجربه کرد، چشمانش سفید شده و احساس چند انفجار پیاپی در وجودش او را از حال برد…
پایان قسمت دوم

نوشته: خوزه آرکادیو


👍 39
👎 2
34901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

977676
2024-04-01 00:57:38 +0330 +0330

قلم زیبایی داری عالی بود

0 ❤️

977681
2024-04-01 01:09:44 +0330 +0330

ای پدوفیل مریض
سکس یک عمل کاملا عارفانه و عاشقانه س
دو بدن بالغ تشنه و عاشق بهم بپیچن و از عطر و تن هم لذت ببرند …

0 ❤️

977721
2024-04-01 06:03:22 +0330 +0330

پسندیدم

0 ❤️

977733
2024-04-01 08:44:55 +0330 +0330

پس سامان کون طاقچه چی شد؟!

3 ❤️

977734
2024-04-01 08:54:12 +0330 +0330

داداش قلمت انقد زیباس ک احمد ۹۱۳ هم تایید کرد.پشماااااام😂😂😂

2 ❤️

977737
2024-04-01 09:08:58 +0330 +0330

چه نثر روانی

0 ❤️

977773
2024-04-01 16:08:54 +0330 +0330

وحدت کلمه ، کلام امام خمینی بود که !

0 ❤️

977803
2024-04-02 00:24:55 +0330 +0330

کار جالبی بود که قسمت دوم مستقل شد از قسمت یک

حالا ببینیم بعد به هم می چسبونیشون یا نه

امیدوارم امتیاز بالایی بیاره ، نوشته قوی است و طبعا لایک داره

فقط تنها ایرادی که می تونم بگیرم، از نام داستانته که مخاطب جذب کن نیست ، بخصوص که خیلی ها حوصله داستان طولانی ندارند ، شاید اگر از یه اسم اروتیک استفاده می کردی مخاطب بیشتری می گرفتی

بقیه اش رو بنویس ، منتظریم

0 ❤️

977885
2024-04-02 11:32:50 +0330 +0330

قسمت قبلی رو یتیم گذاشتی که

0 ❤️

977951
2024-04-02 22:32:43 +0330 +0330

عالی بود داستانت دمت گرم

0 ❤️

978472
2024-04-06 00:48:14 +0330 +0330

داستانت خوب میشه اگه قسمت هاش به هم گره بخورند وارتباط داشته باشند بی ارتباط باشند مثل فیلم و سریال های وطنی میشه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها