وسوسه در نیمه شب ...

1400/11/18

سردی شب پاییزی کویر رو، گرمی عرقی که زده بودیم بی اثر می کرد. همه چی داشت عالی پیش می رفت. به خاطر چند روز تعطیلی، اکیپ های دختر و پسری زیادی به اون روستا که پر از اقامتگاه های بومگردی و از مراکز کویرگردی ایرانه، اومده بودن و حسابی بساط همه نوع عشق و صفا جور بود. – اجازه بدید اسم اون کویر و روستا رو نیارم تا آخوندا و نوچه های عرزشی شون، در همونجا رم تخته نکنن - ما ولی چون پدربزرگ یکی از دوستانمون اونجا خونه داشت، توی هیچ کدوم از اقامتگاه های مسافری نرفته بودیم و مکان اختصاصی داشتیم. ما نه نفر پسر جوون بودیم. بین 22 تا 27سال. سینا، ابراهیم، سپهر، محمد، یونس، حامد، امیرعلی، جلال و من که سعیدم. یونس و جلال پسرخاله بودن. ما با دو تا ماشین مناسب آفرود که مال سینا و ابراهیم بودن، رفته بودیم به اون کویر. خونه توی روستا هم مال پدربزرگ همین سینا بود.

توی اون چهارشبی که ما اونجا بودیم، از ساعت 10 به بعد، اکیپ های دختر و پسری از محدوده روستا خارج می شدن و با راهنمایی جوون های بومی، هر کدوم توی یه نقطه مناسب از اون دشت وسیع کمپ می زدن و بعدش دیگه از هر جایی توی اون دشت بی انتها صدای آهنگ و رقص و بزن و بکوب بلند می شد. انگار اون کویر خشک، اون شب ها سرزنده زنده ترین جای کشور بود. ما هم از همون شب اول بعد از صرف شام و عرق مشتی ای که سینا جور می کرد، بین کمپ ها می گشتیم و هر شب یکی از کمپ ها رو که جو باصفا تری داشت و خصوصا دخترهای خوشگل تری توش بودن رو انتخاب می کردیم و آسه آسه می رفتیم قاطی بزمشون می شدیم و شب اول فکر کنم دو سه ساعتی رقصیدیم. اونشب اونقدر بالا بودم که جز حال خوشی که داشتم دیگه هیچی یادم نمونده. البته فقط این صحنه رو خوب یادم مونده که یک بار خبر رسید که ماشین گشت پاسگاه روستا داره میاد سرکشی و همه سریع رقص و آهنگ رو قطع کردیم و دخترها حجاب کردن و یک عده پراکنده شدن و یک عده دیگه با رعایت شئونات اسلامی دور دو سه تا آتیشی که روشن بود، نشستن.

اونایی که اهل اون منطقه بودن می دونستن گشتی ها هم دیگه به این جریانات عادت کردن و زیاد گیر نمیدن فقط یکی دوبار به قصد اعلام حضور و انجام وظیفه میان یه جولونی میدن و اگر مستقیما موردی نبینن، سریع میرن. اهالی هم که دیگه به این چیزها وارد بودن خودشون به کمپ ها خبر می رسوندن و همه چیز اوکی میشد.

خطر که رفع شد بعد از چند دقیقه دوباره همون آش و همون کاسه برقرار شد. اون شب من خیلی بالا بودم و دیگه جز رقصیدن با این دختر و اون دختر حواسم به هیچ کار دیگه ای نبود، ولی سپهر و محمد و ابراهیم حواسشون به همه چیز بود و اون لابه لاها مخ دو تا از دخترای یکی از کمپ ها رو زده بودن که شب بیان پیش ما.

وقتی برگشتیم حدودا سه چهار ساعت از عرق خوری گذشته بود و ساعت نزدیک 2 شب بود. مستی عرق کمی واگذارمون کرده بود ولی با وجود اون همه رقص و تحرک ، همه مون هنوز کلی انرژی داشتیم و البته سرگیجه و حال خوبی که انگار رو فضا بودیم، واسه مون باقی بود.

اونایی که حالشون بهتر بود، اومدن و همون نصف شبی بساط قلیون و چای و میوه و ویسکی و مزه رو آماده کردن تا وقتی دخترا میان یه بزم مشتی دیگه توی خونه داشته باشیم.

با اینکه ساعت حدود 2 بود اما کوچه های روستا هنوز پر رفت و آمد بود. بعضی کمپ ها هنوز تازه داشتن بر میگشتن و بعضی ها تازه توی اقامتگاه های خودشون شروع کرده بودن به بزن و بکوب. گمونم مردم بیچاره روستا هم دیگه اون چند شب خواب نداشتن. همون زمان دخترایی که بچه ها مخشونو زده بودن، اومدن. انصافا هردوشون پلنگ های خوبی بودن. همون اول گفتن اوه 9 نفرید؟ چه خبره؟ شما که گفتید 4 تایید!

جلال گفت ما همه سایز کوچیکیم نگران نباشید. یکی از دخترا که پر رو تر از اون یکی دیگه بود، با نیشخندی عشوه آمیز گفت هیکلاتون که اینو نمیگه. همه خندیدیم و با چند تا شوخی دیگه رفتیم و توی یک اتاق کوچیک که با یه بخاری نفتی دمای خوبی پیدا کرده بود، نشستیم و بزممون داشت گرم می شد. اما جلال و امیرعلی که خیلی بد مست شده بودن و اثر عرق سرشبی با ویسکی الان حسابی مخشونو تعطیل کرده بود، اینقدر چرت و پرت گفتن و شوخی های مسخره کردن که اون دو تا دختره هول برشون داشت و فکر کردن ما یه مشت اراذلیم که امشب میخوایم پارشون کنیم. دخترا کم کم تغییر فاز دادن و سر ناسازگاری گذاشتن.

ابراهیم و بقیه بچه ها که دیدن وضع داره خراب میشه خواستن جلال و امیرعلی رو از برق بکشن و کنترل کنن، اما یه دفعه توی حرف هایی که به شوخی و جدی به هم زدن، دعوای لفظی شد و بحث داشت بالا می گرفت که دخترا دیگه فرار رو برقرار ترجیح دادن و اونا که رفتن کار دوستای من دیگه داشت به بزن بزن می کشید، چون ضد حال بدی خوردیم. اما هر جور که بود دعوا خوابید و سینا و سعید با کمک هم، جلال و امیرعلی رو بردن بیرون که آرومشون کنن. ما هم بقیه هر کدوم خراب و داغون یه طرف افتادیم و افسوس دخترای جیگری رو که از دست دادیم می خوردیم.

این وسط من که توی دعوا مستیم کاملا پریده بود حالیم شد که انگار حال یونسم بده، اگرچه مثل جلال و امیرعلی بروز نمی داد. ولی یه جا تکیه به دیوار به حالت چمباتمه نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود ، سر و گردنش به یک طرف کج افتاده بود و چشماشو بسته بود. یونس پسرخاله جلال بود و به دعوت اون اومده بود به جمع ما و برای اولین بار بود جمع ما رو می دید واسه همین انگار هنوز یخش باز نشده بود و یا شایدم کلا کم حرف و درونگرا بود. ولی من که متوجه شدم حالش خیلی رو به راه نیست، و جلالم اینقدر بد مست شده که اصلا نمی تونست هوای مهمونشو داشته باشه، رفتم پیش یونس و بهش گفتم:

+چیه انگار تو هم بدحالی!
چشماشو باز کرد و یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-آره یه کم میزون نیستم.
+تو که زیاد نخوردی. جلال و امیرعلی خیلی زیاده روی کردن!
-آره من فقط یه پیک ویسکی زدم ولی چون بدنم عادت نداشت اصلا نباید عرق و ویسکی رو اینقدر با فاصله کم می زدم.
+خب پاشو برو دستشویی یه انگشت بزن به ته حلقت، بالا بیاری خوب میشی.

قبول کرد ولی حس کردم نمی تونه تنها بره، رفتم بلندش کردم و زیربغلشو گرفتم و بردمش به سمت سرویس بهداشتی که توی حیاط بود. من بیرون ایستادم و اون رفت کارشو کرد و برگشت. خیلی پسر مودب و با شخصیت و خوش تیپی بود. خیلی تشکر کرد و توی برگشت راحت تر از قبل شده بود. اما بازم هواشو داشتم.

وقتی به اتاق رسیدیم دیدم بچه ها جلال و امیرعلی رو بردن توی یک اتاق دیگه بخوابونن که بخاری نداشت و سردتر بود. تا مستی شون زودتر بپره. جلال حالش هنوز خیلی خراب بود و گاهی داد می زد و فحش می داد و چرند و پرند می گفت.

یونس رفت به اتاق جلال و امیرعلی. منم که میخواستم هواشو داشته باشم باهاش رفتم. سینا و حامد هم اونجا بودن و داشتن اون دو تا رو آرومشون می کردن.

یونس گفت: منم امشب اینجا می خوابم.
سینا که یه جورایی صاحب خونه محسوب می شد گفت: اینجا سرده شماها برید همون اتاق بخوابید. من پیش جلال و امیرعلی می مونم.
یونس اما گفت نه باز هر چی باشه من پسرخاله جلالم و با من راحت تره. من می مونم.
نمیدونم چی شد که یک دفعه منم گفتم پس منم اینجا می خوابم و دو نفره هوای امیرعلی و جلال رو داریم و دیگه شما دو تا -سینا و حامد-برید تو اتاق بخاری پیش بقیه بچه ها. سینا و حامدم بدون چک و چونه زدن زیاد قبول کردن. انگار هممون یه جورایی از جلال و امیرعلی دلخور بودیم که با بی جنبه بازیشون اون شبمونو خراب کردن و باعث شدن دخترا رو از دست بدیم. من ولی نمیدونم چی شد که خواستم پیش جلال و امیرعلی بمونم. شاید چون از شخصیت یونس خوشم اومده بود. از عصر همون روز اول سفر که جلال، یونس رو با خودش آورد و بهمون معرفی کرد، حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم. پسر با کلاس و خوش تیپی بود.

هر جور بود بعد از مدتی جلال و امیرعلی رو آروم کردیم و توی جایی که سینا براشون انداخت، به خواب رفتن.

بعدش سینا رفت و کمی بعد، از اون اتاق دیگه برای من و یونسم پتو و بالشت آورد و گفت ببخشید تعداد پتوها کمه. یکی رو زیرتون بندازید که از زمین سرما نخورید، یه دو نه رو هم دو نفره روتون بکشید.

یه نگاهی به یونس کردم و خندیدم گفتم: دیدی پسرخالت چیکار کرد؟ ما الان باید بغل اون دو تا دختر هلو می خوابیدیم ولی حالا باید پشمالو ها بغل هم بخوابن.

سینا یه دفعه با خنده بهم گفت: اوخیییی از خداتم باشه یونس که خوبه، من اون طرف با حامد گولاخ افتادم. ابراهیم که مثل همیشه قلدربازی درآورد و دو تا پتو رو تکی واسه خودش برداشت. سپهر و محمدم رفتن با هم. موندیم منو حامد با دو تا پتو برای زیر و رومون.

با شنیدن این حرف سینا من سریع رفتم یونس رو بغل کردم، گفتم غلط کردم، غلط کردم. خدایا ببخشید. کفران نعمت کردم. بابا یونس در مقابل حامد مثل حوری بهشتیه. سینا کارت ساخته است امشب.
هر سه خندیدیم.

دیگه حدودای سه بود با یک کمی خنده و شوخی دیگه، همه شب بخیر گفتیم و برقا رو خاموش کردیم. با خاموش شدن برق ها یونس شروع کرد به درآوردن لباسش. بهش گفتم:
+سردت نمیشه؟
-این خیلی ضخیمه من عادت ندارم موقع خواب زیاد لباس تنم باشه. با یه زیرپوش می خوابم فقط.
با خنده و شوخی گفتم:
+آخخخخ جااااان خب پس راحت باش شلوارتم در بیار.
اونم خندید گفت:

  • نه دیگه همینجوری خوبه.
    +تعارف می کنی؟
    -نه چه تعارفی؟
    باز با همون لحن شوخی و شیطنت گفتم: خجالت میکشی؟ میخوای خودم درش بیارم برات؟
    -بازم خندید گفت: نه داداش کوتاه بیا. میخوای انتقام کار جلال رو از من بگیری؟
    +اوه از جلال نگو که واقعا فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشه. این چه پسرخاله ایه تو داری؟!
    -مگه بار اول بود با هم مشروب می خوردید؟
    +نه صدها بار ولی دفعه های قبل اینجوری نشده بود. نمیدونم چرا اینبار خربازی درآوردن هم جلال هم امیرعلی.
    -لامصبا اون دخترا هم گنگشون بالا بود.
    +آره بد تو کفشون موندم لعنتیا. حشر من که حسابی زده بالا.
    -خب دیگه باید امشبو با کف دست کارتو راه بندازی. چاره ای نیست.
    +به تو هم میگن رفیق. یعنی تو اینجا باشی و من کارمو با دست راه بندازم
    -خب چیکار کنم، میخوای بهت یه دست بدم راحت شی؟
    +قربون مرامت. نیکی و پرسش؟
    -بخواب آقا بخواب، بذار حداقل از آشنایی مون 24 ساعت بگذره
    +بابا شوخی کردم. اصلا تو بیا بکن . مخلصتم هستیم.
    -چاکرم

شوخی ها و حرف زدن هامون طوری صمیمی بود که هر کس نمیدونست فکر می کرد، چند ساله با هم دوستیم.

خلاصه دو تا بالشت برداشتیم و زیر یه پتو دراز کشیدیم و به محض اینکه پتو رو کشیدیم رو خودمون، ناخودآگاه گفتم اوففففف خود پتو هم اولش سرده بیا یکم بچسبیم بهم تا گرم شیم.

قبل از اینکه اون فرصت هیچ کاری پیدا کنه، من خودمو کاملا بهش چسبوندم و دیدم عجب بدن گرمی داشت. اما حقیقتش خودمم اونقدرا سردم نبود. بیشتر دلم هوس چسبیدن به یه آدم دیگه رو کرده بود. خصوصا اگر پسر تو دل برویی مثل یونس باشه. من اگرچه بیشتر ترجیح میدم با زن و دختر سکس کنم، اما همیشه بعضی پسرهایی که بر و رویی دارن یا اندام سکسی و کون درست و حسابی داشته باشن، برام تحریک کننده بودن و هستن. ولی فقط تا قبل از بیست سالگی با چند پسر هم سن و سال یا کوچیکتر سکس کرده بودم و از بیست سالگی به بعد یعنی تا اون شب توی بیست و هفت سالگیم دیگه تلاشی برای سکس با پسرها نکرده بودم و اگر نسبت به پسری تحریک هم میشدم، نادیده می گرفتم و حسم رو توی دلم مخفی می کردم و فقط افتاده بودم در مسیر عشق و حال با دخترها ولی اون شب انگار یونس داشت بدون اینکه خودش بخواد، حس سرکوب شده قدیمی مو بیدار می کرد.

هر دو کمی بوی هیزم و آتش صحرا رو گرفته بودیم ولی مشامم به خوبی می تونست عطر خالص بدن یونس رو شناسایی کنه و دلبسته اش بشه. هی دلم می خواست باهاش بیشتر حرف بزنم و صورتمو بهش نزدیک تر کنم تا نفساش بخوره به صورتم. در واقع دلم میخواست باهاش لاس بزنم و تا تونستم زدم. توی صحبت ها فهمیدم بیست و سه سالشه و چهار سال از من کوچیک تره، لیسانس معماری داره و از سربازی معاف شده و با دوستاش یه دفتر مهندسی دایر کردن که کارش طراحی و دکور آپارتمانی و تجاریه. یه کمم از زیدهامون حرف زدیم و دیگه کم کم یونس خوابش گرفته بود و نمی شد بیشتر از اون ادامه بدیم. اون همونطور که رو به من بود، خوابید و من با غوغایی در دلم محو تماشاش مونده بودم.

با چشمام که به تاریکی اتاق عادت کرده بود، کم کم می تونستم بعضی اجزای چهره شو بهتر ببینم. صورت سفید و موهای یک دست مشکی، ابروهایی پر و موژه هایی بلند و فردار که موقع بسته بودن چشماش انگار به هم گره میخوردن. ریش و سبیل پر که دو تا لب قلوه ای قرمز از بینشون بیرون زده بود. هر جای صورتشم که به خاطر تاریکی معلوم نبود، با تصوری که از قبل توی ذهنم مونده بود، تکمیل می کردم. خصوصا چشماش که از اولین باری که عصر همون روز دیدمش رنگ خاکستری براقش، دقیق به خاطرم مونده بود.

صدای خر و پف جلال و امیرعلی اتاق رو پر کرده بود. خصوصا خر و پف جلال اونقدر بلند بود که انگار می رفت بالا و توی سقف گنبدی اتاق می پیچید و بلندتر می شد. خواب یونس ولی آروم بود. تا این لحظه روی شونه چپ و رو به من خوابیده بود. اما کمی که خوابش سنگین شد، روشو به سمت آسمون برگردوند و خوابید. نفس هاشم دیگه به من نمی خورد. ولی باز همینم خوب بود که باهاش زیر یه پتو بودم. از اینکه احساس می کردم بخشی از گرمای زیر پتو از تن و بدن اونه، مست می شدم. اگرچه کلا هم زیاد فاصله ای نبود بینمون اما باز دوباره خودمو بهش نزدیک تر کردم. خوشبختانه اون شب بهانه خوبی داشتیم واسه این چسبیدن به هم. سرمو اونقدر بهش نزدیک کرده بودم که دیگه روی بالشت اون بودم. انگار صدای نبضشو می شنیدم. هر لحظه بیشتر نسبت بهش تحریک می شدم. کیرم سفت شده بود و منتظر فرمان حمله بود. دستمو بردم روش و کمی مالشش دادم. بهش گفتم دلتو الکی صابون نزن سالارررر. بعیده راهی بین تو و سوراخ داغ این پسر باشه. بخواب که فکر نکنم امشبو کاسب باشی.

دیگه منم کم کم خوابم برد. نمیدونم خوابم چقدر طول کشید. گمونم نیم ساعتی بود. ولی چه خوابی؟ همش رویا بود. قر و قاطی هم بود. یه صحنه انگار داشتم یه دختر خوشگل رو می کردم، یه صحنه دیگه یکی که بدن مردونه ای داشت ولی چهره اش معلوم نبود، نشسته بود و داشت برام ساک می زد، سرشو دادم بالا که ببینم کیه دیدم یونس بود اما با وجود بدن پشمالوی مردونه که مال خودش بود، دو تا سینه بزرگ زنونه داشت و من فوری کیرمو کردم لای سینه هاش و تلمبه می زدم. یه صحنه دیگه انگار توی مدرسه بچگی هام بودم و چند نفر که سایه های مبهمی ازشون می دیدم اما حس می کردم اعضای خانواده ام بودن روی سکوی کلاس سفره انداخته بودن و داشتن غذا می خوردن و از وسط اون سایه ها، هی مامانم منو صدا می زد که برم ناهار بخورم، منم اونطرف تر، بدون هیچ ترس و خجالتی جلوی چشم خانوادم داشتم یکی از معلمامو که بچگی ها، خیلی روش کراش داشتم، روی میز و صندلی خودش لختش می کردم که بگام، تف رو که انداختم کف دستم و مالیدم در کونش ، بابای مدرسه با یک جارو توی دستش اومد و گفت هر کار می کنید بکنید فقط تو رو خدا آشغال نریزید که من با این دیسک کمر دیگه نمی تونم اینجا رو تمیز کنم!!
نمیدونم چی شد یه هوو از اون خواب شیرین بیدار شدم. ای کاش ادامه پیدا می کرد و حداقل توی خواب به آرزوم می رسیدم و آقای طاهری معلم خوشگل ادبیات سال سوم راهنمایی مو که همه بچه های کلاس عاشقش بودن، می کردم.

ولی متاسفانه دیگه با یک کیر به شدت سیخ شده که داشت تند تند نبض می زد و بدنی عرق کرده از خواب پریدم و شایدم باید بگم خوشبختانه از خواب پریدم چون اگر خوابم با همون فرمون ادامه پیدا می کرد، تا چند ثانیه دیگه قطعا به جدول می زدم و تو خواب جُنُب می شدم.

بعد از بیدار شدن، همینکه با خر و پف های جلال و امیرعلی محیط رو شناسایی کردم و یادم اومد کجام و چه کسی بغلم خوابیده، متوجه شدم یونس پشتش رو به من کرده و اتفاقا منم رو به پشت اون خوابیده بودم و پتو یه مقداری اومده بود بین بدن هامون قرار گرفته بود، اما کیرم از روی پتو، تقریبا مماس با برجستگی کون یونس شده بود. دلم هوری ریخت و ولوله ای توی همه رگ و پیوندام به پا شد. بیخود نبود اون خواب ها رو میدیدم، چون توی واقعیت هم بدون اراده من، کیرم خودش راهشو به سمت کون یونس پیدا کرده بود.


یه لحظه ترسیدم یونس همین الان بیدار شه و توی اون حالت بفهمه من براش تیز کردم، خودمو یه کم عقب کشیدم. اما انگار هزاران نفر دیگه توی اعماق وجودم، منو به سمت تن یونس می کشوندن.

مونده بودم چیکار کنم؟ کون به اون خوبی اینقدر بهم نزدیک بود و من نمی تونستم بهره ای ببرم. این ظلم نبود؟

دلم می خواست حداقل یه دستی به اون کون قلمبه می رسوندم. بنابراین با هزار ترس و تردید وقتی مطمئن شدم یونس کاملا خوابه، دستمو آهسته بردم و روی یک پله کونش گذاشتم. خوشبختانه شلواری پاش بود که جنسی نرم داشت و قشنگ جذبش بود.

از لمس کون گوشتیش دلم لرزید و یه حس عالی ای بهم منتقل شد. اما زود دستمو برداشتم. اما این هوس لعنتی دست بر دار نبود. دوباره دستمو بردم روی کونش و اینبار آهسته دستمو روش کشیدم. وقتی از روی بین دو تا لپ کونش رد می شدم و انگشتام یکی یکی سر می خوردن توی قاچش، همه وجودم حالی به حالی می شد.

اما با اندک حرکتی، یا تغییر صدای خر و پف اون دو تا، یا حتی با صدای باد که برگ های خشک توی حیاط رو گاهی با خش خشی پر سر و صدا جا به جا می کرد، یا دویدن و جیغ و داد گربه های شب زنده دار توی حیاط و کوچه، می ترسیدم و دستمو سریع عقب می کشیدم.

این رفت و آمدها بین دست من و کون یونس اینقدر ادامه پیدا کرد که کم کم خیلی جسورتر از اول شدم و با خونسردی و احتیاط دستمو توی شلوارش کردم ولی چون می ترسیدم سردی دستم بیدارش کنه، داخل شرتش نرفتم و از روی شرت دستمو روی کونش می کشیدم و گاهی حتی پنجه می نداختم توی کپل هاش و یه کم فشار می دادم و بعد انگشت وسطمو از مسیر قاچ کونش می بردم پایین تا تقریبا به محل سوراخش می رسید، وقتی انگشتم، از روی پارچه نازک شرت گرمای سوراخشو حس می کرد، مست مست می شدم.

همه شهوت رانان عزیز می دونن که حشریت یه چیزیه که لامصب لحظه به لحظه شدید تر میشه و آدم ممکنه اولش فکر کنه فقط به یه لمس یا یه بوسه یا یه آغوش راضیه، ولی همینکه اون لمس یا بوسه یا آغوش در یک موقعیت مناسب اتفاق میافته، هی دلت بیشتر می خواد و کار سریع پیشروی می کنه و به جاهای باریک میکشه. این حکایت اون شب من بود. هر چی ترسم بیشتر می ریخت، بیشتر پیشروی می کردم. دیگه کاملا سرم روی بالشت یونس بود و داشتم از پشت سر گردنش و موهاشو بو می کردم و تو هوای تنش نفس می کشیدم. دستمم از پایین مدام در حال لمس و مالش کون یونس بود. دیگه نگران بیدارشدنشم نبودم چون اگر بیدار می شد سریع خودمو به خواب می زدم و وانمود میکردم توی خواب حواسم نیست و بهش چسبیدم. ولی خوشبختانه هیچ تغییری توی حالت نفس کشیدن و آرامش یونس ایجاد نشده بود.

کم کم شیطونه بهم گفت، سعی کنم شلوارشو بکشم پایین.

کار سخت و خطرناکی بود اما وسوسه شم به همون اندازه قوی بود. ممکن بود بیدار شه و مچمو بگیره و دو تا فحشم بده و آبروم پیشش بره، ممکنم بود سنگین خواب باشه و به این راحتی ها پا نشه، اصلا شاید خودشم خوشش میومد. به هرحال توی راهی افتاده بودم که احساس می کردم توقفش ممکن نیست.

آهسته دستمو بردم بالای کپلش و رسیدم به لبه شلوارش. انگار بالاش کشی بود. یه کم کشیدمش به سمت پایین که یونس یه تکونی خورد و برگشت دوباره رو به اسمون خوابید. منم فکر کنم با سرعت نور خودمو عقب کشیدم و رو به آسمون شدم و چشمامو بستم. انگار خواب خوابم.

چند دقیقه همونطوری گذشت. یونس خر و پفی نبود اما از روی نفس هاش حس می کردم که خوابه. دوباره به سمتش چرخیدم. اینبار دیگه پشتش به من نبود، باید سعی می کردم شلوارش رو از جلو بکشم پایین. آهسته دستمو بردم روی شلوارش. چون زیر پتو مشخص نبود دستم دقیقا داره کجا میره، ناگهان دستم خورد به کیرش که متوجه شدم کیر اونم سفت شده. شک کردم که بیداره یا خواب. آخه همه آقایون می دونن، کیر پسرهای جوون، معمولا توی خواب خصوصا دم دمای صبح سیخ میشه. واسه همین احتمال دادم هنوز خوابه. دستمو آوردم بالاتر و اینبار باز رسیدم به بالای شلوارش. اما کار خیلی سخت تر از تصورم بود. اینبار جرأتم بیشتر شد و خواستم اقلا دستمو ببرم داخل شورتش و بی واسطه بدنشو لمس کنم، اما در حین تلاش بودم که یونس دوباره یه تکون خورد و اینبار چرخید به سمت من.

ریتم نفس هاش با قبل فرق کرد و دیگه شک من بیشتر به این سمت رفته بود که یونس بیداره. برای چند لحظه دست از کار کشیدم. ولی وسوسه دست بردار نبود. برای اینکه ببینم خوابه یا بیدار آهسته صداش کردم. جوابی نداد. نفس هاش دوباره ریتم گرفت. توی این غلط زدن هاش پتو کمی رفته بود پایین و تقریبا تا زیر سینش بیرون از پتو افتاده بود. خوشبختانه بالاتنه شم هوس انگیز بود. یک تاپ رکابی تنش بود که یه کم کشیده شده بود به سمت دیگه بدنش و از کنار حلقه رکابی، نوک یکی از سینه هاش بیرون زده بود. یه کمی نوک سینشو با انگشتم لمس کردم. سینه هاش و کلا بدنش مو داشت اما به اندازه ای بود که ذائقه من می پسنده.

خیلی آروم انگشتمو دور نوک سینه اش، دایره وار می چرخوندم. این حالتیه که واسه خودم خیلی تحریک کننده است. اینکه کسی با انگشتش دور نوک سینم رو لمس کنه و دایره بکشه. یه مور مور خاص و دوست داشتنی ای توی همه بدنم ایجاد میشه. همین کارم واسه یونس کردم.
یه تکونی خورد و دستشو آورد روی سینه اش و همون حدود رو خاروند. بعد پتو رو تا نزدیک چانش کشید بالا. منم باز از ترس تا چند دقیقه چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. بعد از چند دقیقه آهسته چشمامو باز کردم و حس کردم بازم خوابیده. دوباره دستام دست به کار شدن. اینبار دوباره رفتم سمت پایین تنش. وقتی رسیدم به قسمت کیرش، دوباره یه لمسی کردم دیدم همچنان سفته. بعد دستمو بردم پایین تر می خواستم لای پاشو لمس کنم. آهسته انگشتامو هول دادم وسط پاش وگرمای رونش حشرمو بالاتر برد. یه دفعه متوجه شدم صدای نفس هاش تغییر کرده. نفس هاش مثل موقعی که مطمئن بودم، خواب بود دیگه عمیق و آروم نبود. انگار بیدار باشه.

همونطوری که دستم لای پاش بود، بی حرکت ایستادم. بعد دوباره شروع کردم به کشیدن دستم لای پاش. هی تا کیر و خایه اش میومدم بالا و هی می رفتم پایین. چون دیگه مطمئن بودم که بیداره، هر لحظه انتظار یک واکنشی رو از سمتش داشتم. بعد از شاید دو سه دقیقه یه جوری که انگار خوابه و میخواد بیدار بشه، بالاخره چشماشو باز کرد منم بلافاصله و خیلی خونسرد چشمامو بستم و گذاشتم دستم بی حرکت لای پاهاش بمونه. دیگه برام مهم نبود، بفهمه داشتم می مالیدمش. فقط می خواستم چشم تو چشم نشیم. برای چند دقیقه توی همون حالت موندیم. بعد شروع کرد به غلط زدن. من آروم دستمو از لای پاش کشیدم و اون دوباره دقیقا پشتشو کرد به من.

وقتی مطمئن شدم چشم تو چشم نیستیم، چشمامو باز کردم. اما هیچ حرفی نزدم و هیچ حرکتی نکردم. کاملا مطمئن بودم اونم بیداره و متوجه دستمالی های من شده. حداقل این چند دقیقه آخر رو مطمئن بودم که فهمیده. اما یه کمی گیج بودم. نمی دونستم این برگشتن و پشت کردنش به من به چه معنی بود؟ آیا چراغ سبزی بود که کونش رو در اختیارم بذاره، یا نشانه قهر و بی علاقگیش به ماجرا بود. به هرحال چند دقیقه توی همین گیجی موندم و می ترسیدم کاری بکنم. تا اینکه دیگه طاقتم سر اومد و بالاخره دل رو زدم به دریا.

دستم رو همون زیر پتو، بردم سمت کونش و بی هیچ حرکتی گذاشتم روی یکی از کپل هاش. قلبمم به شدت به تپش افتاده بود، چون یه کم از واکنش احتمالیش می ترسیدم. اما چون هیچ واکنشی نشون نداد، چند ثانیه بعد دل و جرأتم بیشتر شد و شروع کردم اینبار به کشیدن آروم دستم روی کپلش. بازم بی حرکت و ساکت بود. اینبار روی کپلش شروع کردم به کشیدن همون دایره ها که با انگشت روی سینش کشیده بودم. می دونستم کون هم یکی از نقاط بسیار تحریک پذیر بدن همه آدم هاست. هم واسه زن ها و هم واسه مردها. حتی مردهای کاملا دگرجنسگرا هم که فقط با زن ها حال می کنن، اگر پارتنرشون توی حالت شهوت، کونشونو لمس کنه و بماله، خیلی خوششون میاد. به همین خاطرگفتم حالا که زده به سکوت و عکس العملی نشون نمیده، بذار یه کم بهش حال بدم بلکه خودشم تحریک بشه.

دیگه هر دومون قشنگ فهمیده بودیم قضیه از چه قراره. منم این سکوتشو نشانه رضایت تعبیر کردم و با دل و جرأت بیشتری شروع به لمس و مالش کون و رون و لای پاهاش کردم. اینطوری بگم که دیگه آشکارا داشتم می مالیدمش.

وقتی که دید دیگه اوضاع خیلی خیطه و خواست یه واکنشی نشون بده، با صدایی که مثلا خواب آلوده بود، آروم گفت:

-داری چیکار میکنی؟
+جانم؟ ببخشید عزیزم، بیدارت کردم؟
-آره از بس وول می زنی!
اصلا هیچی به روی خودش نیاورد که همون لحظه دو دستی داشتم کون و کپلشو می مالیدم. منم که دیدم اینطوره، با جرأت تمام، گفتم:
+ببخشید یونس جان، خیلی سردمه.

و پشت بند همین حرف رفتم و کاملا از پشت بغلش کردم و دستمو دور بدنش انداختم و به سمت خودم فشارش دادم. کیرم آشکارا روی کونش قرار گرفته بود و هی فشار می دادم.
-ولم کن بابا زشته.
+چه زشتی ای داره، جیگرم؟ خب هوا سرده، تو هم که بدنت واقعا مثل یک شوفاژ گرمه.
هیچی نگفت فقط مثلا سعی کرد خودشو ازم جدا کنه، ولی من محکم تر بهش چسبیدم و پاهامم دور پاهاش حلقه زدم. کیرمو به کونش می مالیدم، با دستم سینه هاشو لمس می کردم و در گوشش یه چیزایی زمزمه می کردم
+جانمی جان. چه گرمه تنت فدات شم. خیلی دوستت دارم عزیزم. اوففففف تو کجا بودی تا حالا؟ قربون این بدن گرم و نرمت برم من
کمی که گذشت یکی از دستامو بردم سمت شلوارش و خواستم پایین بکشم. مقاومت کرد. بهش گفتم:
+عزیزم چرا نمیذاری؟ میخوام ماساژت بدم.
-سرده . ماساژ نمی خوام
+عزیزم من جوری ماساژ می دم که گرمت میکنه هاااا
-نه نکن میخوام بخوابم.
+یونس جان دیگه این شبا کی میاد اینجا واسه خواب؟ قربونت برم، بذار هم خودت یه حالی ببری هم من.
-عجب ادمیه هاااا میگم نکن، اصلا زشته.
+ببین باز رفتی که نسازیا
بعد یه صحنه سریع دستمو رسوندم به کیرش که سفت شده بود، گفتم:
+ببین، خودتم داری حال می کنی. آخه چیش زشته دو تا جوون میخوان یه کم از هم لذت ببرن؟

در حین گفتن همین حرف، طوری به سمت کف اتاق هلش دادم که روی شکم دمر شد.
اونم مثلا مقاومت می کرد اما معلوم بود مقاومتش نمایشیه و خودشم دوست داره. منم دیگه فهمیدم فرمون رو خوب به دست گرفتم و تصمیم گرفتم با همون فرمون تخته گاز برم جلو.

دمر که شد، فورا روش دراز کشیدم. توی این حالت زورم نسبت بهش خیلی بیشتر شد. یه کم دیگه کیرمو به کونش مالیدم و دوباره دستمو بردم سمت لبه شلوارش. دیدم اینطوری نمی تونم شلوارشو در بیارم، کاملا رفتم زیر پتو و سرمو رسوندم به کونش. بوی کونشو زیر پتوی گرم، دوست داشتم. یه حس عجیبی بهم داد. انگار میخکوب شده بودم. یه کم توی همون حالت بی حرکت موندم و دماغمو به چاک کونش فشار دادم و نفس عمیق کشیدم. گرما و بوی کونش مثل مرفین داشت آرومم می کرد. اونم هیچ حرکتی نمی کرد. حس می کردم الان اگر اون دخترای سر شب اینجا، بودن باز ترجیح می دادم با همین بچه خوشگل حال کنم.

کم کم حس کردم خیلی گرمم شد اون زیر، پتو رو کنار زدم و رفتم که شلوار رو در بیارم.
گفت:

-بیخیال بابا ضایع است، یه مترم با این دوتا فاصله نداریم.
+ولشون کن، اونا که الان غرق خوابن. بعیدم هست تا ده ، یازده فردا بیدار شن.

خلاصه شلوار رو یه کم تا زیر باسنش دادم پایین، یه دست به کونش از روی شرت کشیدم و بعد شرتشم همونقدر دادم پایین.

سفیدی کونش توی تاریکی شب مثل ماه می درخشید. شاید فکر کنید دارم اغراق می کنم، اما واقعا پوست روشن و شفافی داشت. گردی و قلبمگیشم واقعا تحریک کننده بود. بی معطلی لای کونشو باز کردم و باز با دماغم رفتم دم سوراخشو و نفس عمیق کشیدم. اونم انگار کاملا تحریک شده بود و همچی بفهمی و نفهمی داشت باهام همراه می کرد.

حس کردم وقتشه که برم سراغ کار اصلی و یه تف گنده انداختم روی سوراخش و شروع کردم به مالیدن و انگشت کردن. انگشت اولم نسبتا راحت رفت تو، ولی دومی با درد و مقاومت یونس همراه بود. دوباره کنارش دراز کشیدم تا با نوازش ارومش کنم. بهش گفتم یه بوس بده: خودش صورتشو آورد و لب گرفتیم از هم.

تو دستم تف کردم و کشیدم به سوراخش، دوباره انگشتمو بردم داخل، بازم انگشت اول راحت رفت، دومی و سومیش رو با درد تحمل کرد. بعد کیرمو گذاشتم رو سوراخش. فهمید میخوام تو کنم، مانع شد. گفت:

-بسه تا همینجا
+یونسسسس! بد نشو دیگه! بذار حال کنیم یه امشبو
-ای بابا چه گیری کردیماااا. خدایا این چه سفری بود من اومدم!
+چرا الکی سخت میگیری عزیز من؟ خودتم حال میکنی بخدا. اصلا تقصیر پسرخاله خودت بود که اون دخترا رو فراری داد. حالا تو باید جورشو می کشی.
-چرا من خب برو خود جلالو بکن!
+اوووووق جلال! آخه تا آدم خوشگل و خوش تیپی مثل تو اینجا باشه، کی به اون گامبو نظر می کنه؟
پوزخندی زد و گفت:
-خیلی تخم حرومی
+دیگه خندیدییییییییی . دیگه کار تمومه ه ه ه ه

مقاومتش کاملا شکسته بود، شرت و شلوارشو تا زانوش کشیدم پایین. بهم گفت پس اقلا پتو بکش، اینا یه دفعه بیدار بشن، ما رو لخت نبینن. حرفش منطقی بود، پتو کشیدم رومون و رفتم سراغ کونش. دلم می خواست کونشو قشنگ از نزدیک ورانداز کنم. خصوصا سوراخشو. چون تاریک بود، دستمو دراز کردم موبایلمو از کنار بالشتم برداشتم و آوردم زیر پتو. چراغ قوه شو روشن کردم و چشمم به کون سکسیش دوختم. خیلی خوش فرم و دوست داشتنی بود. بعد از اینکه حسابی مالیدم و باهاش ور رفتم، تف مالیش کردم و شلوار و شورت خودمم کشیدم پایین و آماده شدم واسه یه گای جانانه.

کاندوم داشتم ولی متاسفانه توی کوله پشتیم بود و کوله مم توی اون اتاق که بقیه خواب بودن گذاشته بودم. دیگه دل رو زدم به دریا و رفتم که کیرمو بکنم توش، که سینا گفت:

-کاندوم نمی کشی؟
+خودمم به کاندوم فکر کردم اما اینجا ندارم. همه وسایلم توی اون اتاقه.
-خب من دارم. توی جیب کاپشنمه. همینجاست. همون اول که از بیابون برگشتیم، من وسایلمو توی این اتاق گذاشتم.

خلاصه چند لحظه بعد کاندومم کشیدم و باز یه تف به کاندوم و یه تف به سوراخ یونس زدم و رفتیم که یه سکس هات داشته باشیم.
+یونس! قبلا کون دادی؟
-اره
+خب پس خوبه، زیاد اذیت نمیشی. سوراخت بازه

اما وقتی خواستم تو کنم دیدم خیلی تنگ بود و خیلی دردش میومد. بالاخره به سختی سرش رفت تو و آه و ناله اش راه افتاد.

-آی آی آیییییی آخخخخخخخخخخخ اوییییییی
+هیسسسس! یواش یونس جان. الان اینا رو بیدار میکنی.
-خب تو یواش تر تو کن، خیلی درد داره بخدا

دستمو گذاشتم روی دهنشو دوباره یک کم فشار دادم. اشکاش راه افتاده بود. می ریخت رو دستم. معلوم بود زیاد اینکاره نیست. خیلی تنگ بود. باید خیلی احتیاط می کردم هم برای اینکه بی اختیار جیغ و دادش بلند نشه، همه با خبر بشن هم واسه خودش که آسیب جدی نبینه. چند ثانیه در همون حال کیرمو نگه داشتم، بعد باز با یه فشار، یه ذره دیگه فرستادم تو. یه دفعه از درد، دستمو که رو دهنش بود بدجور گاز گرفت. دستمو کشیدم گفتم:
+اویییی چه خبره؟
خودشو کشید از زیرم کیرم از کونش در اومد. گفت:
-بسه تورو قرآن. خیلی درد داره.

  • ای بابا مگه بار اولته؟ این اداها چیه؟ مگه نمی گی قبلا دادی؟
    -بابا اون مال خیلی سال قبل بود. دوازده سیزده ساله بودم، با یکی از پسرهمسایه هامون که هم سن و سال خودم بود، دو سه دفعه ای به کون هم گذاشتیم.
  • تجربه ات همین بوده یعنی؟ ای بابا خب از اول می گفتی عزیزم، ما به این کارا تو اون سن میگیم کون کونک بازی. اونا که سکس حساب نمیشه. آخه کیر یه بچه دوازده ساله کجا و کیر من بالغ 27 ساله کجا؟ اگه از اول درست میگفتی، قشنگ با حوصله بازت میکردم زیاد درد نکشی.
    -چمیدونستم واسه چی داری می پرسی. آقا حالا بیخیال. توشی نزن، خیلی درد داره. لاپایی بزن.
  • تو به من اعتماد کن، کاریت نباشه. لذتش خیلی بیشتر از دردشه. فقط پاشو بریم بیرون از این اتاق
    -کجا بریم توی این سرما و تاریکی. همینجا هر کار میکنی بکن
  • نه اینجا نمیشه سر و صدا میشه. پاشو بیا نترس. یه جای خوب هست

به زور و با هزار اصرار و خواهش راضیش کردم. پاشد شلوار و شورتشو کشید بالا و آسه آسه باهم رفتیم بیرون. مدل اون خونه روستایی اینطوری بود که از در سالن که وارد میشدی دو تا اتاق سمت چپ و راستش بود و روبه رو یه پلکان بود که به طبقه بالا می رفت و کنار پله کان یه دالون بود که جلوشو پرده زده بودن. اونجا آشپزخونه شون محسوب می شد. توش یه شیرآب و ظرفشویی و یخچال کوچیک و یه گاز سه شعله بود. ظاهرا آشپزخونه اصلیشون با دو تا اتاق دیگه ته حیاط بود. اون آشپزخونه کوچیک برای کارای دم دستی بود. دیدیم انگار آشپزخونه گرم تر از بقیه جاها بود. رفتیم همونجا و چون چیزی رو نمی دیدیم، چراغ قوه موبایل رو روشن کردم.

دوباره چسبیدم به یونس و کم کم با بوس و نوازش، شلوار و شورتشو کشیدم پایین. و حسابی انگشتش کردم تا سوراخش باز بشه. یونس گفت:

  • ببین روغنشون کجاست، یه کم روغن بزن، قشنگ چرب بشه

با نور موبایل دنبال گشتم، قوطی روغن مایع رو پیدا کردم، یه ذره ریختم روی سوراخ یونس و مالیدم و با انگشتم بردم داخلش به نظرم دیگه خوب چرب و آماده شد.
بعد ازش خواستم برام ساک بزنه. نشست جلو پام و آروم ساک زد. خیلی حال کردم از ساک زدنش. با اینکه معلوم بود وارد نیست ولی خیلی احتیاط می کرد که دندوناش کیرمو اذیت نکنه. با اینکه داشتم کیف میکردم ولی از استرس اینکه زود کار رو تموم کنیم، ازش خواستم پاشه و پشت به من خم بشه. همین کار رو کرد و منم دوباره کاندوم زدم سر کیرم و کاندوم رو هم تفی کردم و از یونس خواهش کردم، فقط چند لحظه درد اولیه رو تحمل کنه و سر و صدا راه نندازه، تا بعدش هر دو کاملا لذت ببریم.

دیگه این بار با هر سختی ای بود تونستم کیرمو تا ته بچپونم توش و اونم هر چی آخ و اوخ می کرد، سفت نگهش داشته بودم و نذاشتم از زیرم در بره. خوشبختانه من هیکلی بودم و اون ظریف نقش بود و زورم حسابی بهش می چربید. کیرم که تا دسته رفت تو، چند دقیقه بی حرکت موندم و فقط داشتم از حرارت سوراخش لذت می بردم. کلا هم بدنش خیلی داغ بود و هم سوراخش. کل بدنش یه حرارت خاصی داشت که انگار تب داشت. بوی بدنشم خیلی دوست داشتم.

وقتی شروع کردم به تلمبه زدن، اولش خیلی درد داشت و ناخودآگاه آه و اوهش بلند می شد. منم کلا توی سکس یه مقدار خشنم و همچین ضربتی تلمبه می زنم. فکر می کنم صدای شالاپ شولوپ تلمبه زدنم با آه و اوه یونس قشنگ توی اون سکوت شب می پیچید و اگر کسی از بچه ها بیدار می بود حتما می شنید. منتها لامصب شهوت یه چیزیه که باعث میشه همه ترس و احتیاط های دیگه رو کنار بذاری و فقط روی عشق و حال همون لحظه ات متمرکز بشی. خوشبختانه در اوج لحظات سکس مون صدای اذون روستا از مسجدی که نزدیک خونه بود، بلند شد و باعث شد سر و صدای ما توی صدای بلندگوهای مسجد گم بشه. جا تنگ بود و زیاد نمی تونستیم پوزیشن عوض کنیم، تمام مدت توی یه پوزیشن بودیم. سرپا ایستاده و من از پشت داشتم تلمبه می زدم. این آخرا هر دو به نهایت لذت رسیده بودم.

من آدم زود ارضایی نیستم ولی اون شب از بس استرس داشتیم فکر کنم 5 دقیقه ای آبم اومد و ریختم توی کاندوم. واسه یونسم با دستم جلق زدم و آب اونم سریع اومد. با قطع شدن صدای اذون کار ما هم تموم شد و هر دو راضی و خشنود از هم، یه لب گرفتیم و من کاندوم رو در آوردم، اما متاسفانه دیدم سرش پاره شده بود و آبی نگه نداشته بود. بعدها از کسی شنیدم جنس کاندوم یه جوریه که با روغن مایع سازگاری نداره و پاره میشه.

• به به . داداشا خوش بگذره. التماس دعا.

وای خدایا این صدای کی بود؟
تا هر دو به سمت صدا برگشتیم، فقط یه سایه سیاه دیدیم که پرده جلو آشپزخونه رو یه ذره کنار زده بود و داشت ما رو تماشا می کرد و فورا با گفتن: راحت باشید… راحت باشید… رفت و ما رو با بهت و نگرانی خودمون تنها گذاشت.

یعنی کدومشون بودن؟ چه بد شد، به خاطر اینکه فراموش کرده بودم، چراغ قوه موبایلمو خاموش کنم، سمت ما قشنگ روشنم بوده و هر کسی بود قشنگ تونسته بود چهره هامونو شناسایی کنه ولی ما فقط تونسته بودیم شبهی از اون رو ببینیم و اصلا نفهمیدیم کدوم یکی از دوستاموون بوده. صداشم چون آروم و پچ پچ وار حرف زده بود، برامون قابل تشخیص نبود.

بعد از یک سکس آتیشی محشر، ضد حال بدی خورده بودیم. یونس گفت:

-دیدی بدبخت شدیم. آبروم رفت. نکنه این پسرخالم بود؟
+نه بابا مگه ندیدی جلال الان تو یه خواب سنگینه، حالاها بیدار نمیشه. هر کی بود از بین پنج نفر توی اون اتاق بود.
-خداکنه هر کی بود، نره به جلال بگه.
+بیخیال دیگه فکر نکن، کاریه که شده. ولی دمت گرم، خوب حال دادی
پوزخند تلخی زد و هیچی نگفت.

دیگه یه کم که از شوک در اومدیم، سریع شرت و شلوارمونو بالا کشیدیم و رفتیم توی اتاق. من شاش داشتم و با اینکه می ترسیدم با کسی رو به رو بشم، مجبور بودم برم توالت که ته حیاط بود. یونسم بعد از من رفت توالت و بعد اومدیم دراز کشیدیم، فکر کنم تا یک ساعت داشتیم درباره اون اتفاق حرف می زدیم. یک نفر ما رو دید یا چند نفر دیده بودن؟ پیش خودش می مونه یا به همه میگه؟ از چه زمانی داشته ما رو می دیده؟ آیا بعدا به رومون میاره یا نه؟ شاید جواب همه این سئوالا صبح که همه از خواب بیدار شن، معلوم می شد.


وقتی صبح از سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، حدوداً ساعت 10:30 بود. امیرعلی هنوز خواب بود. جلال اما بیدار شده بود و توی اتاق ما نبود.
بچه ها توی اون اتاق هی می گفتن و می خندیدن.
یونسم بیدار کردم. گفتم پاشو فکر کنم دارن درباره ما حرف میزنن.
هر دو نگران بودیم و خجالت می کشیدیم با دوستامون روبه رو شیم. اما چاره ای نبود، باید بالاخره باهاشون روبه رو می شدیم.
صدای سینا میومد که میگفت: نامردا یکه خوری آخه؟
یونس خیلی بیشتر از من دلهره داشت. من میگفتم بیخودی بزرگش میکنی، چیزی نشده که. اصلا تازشم که بفهمن میندازیم گردن مستی، میگیم حالیمون نبوده.

دیگه من پا شدم و رفتم وارد اون اتاق شدم. سلام کردم.
بچه ها هنوز پتوها رو جمع نکرده بودن. وسط اتاق ولو بود. جواب سلاممو دادن.
با اینکه می خندیدن و جو شادی حاکم بود، ولی حس می کردم همه نگاه ها روم سنگینی می کنه.
سینا یه دفعه بهم گفت: خب آق سعید چه خبرررر؟
من: گفتم چطور مگه؟
سینا: دیشب خوش گذشت؟
موندم چی بگم؟ هیچی نگفتم
ابراهیم رو به من کرد و گفت: تو نمی دونی دیشب بعد از اینکه همه خوابیدیم آشپزخونه چه خبر بود؟
من: چه خبر بوده؟ چرا شلوغش می کنید اینقدر؟
سپهر یه دفعه گفت: ای بابا یکی مسئولیتو قبول کنه دیگه.
بهترین کار رو این دیدم که خودمو به اون راه بزنم.
جلال گفت: بابا صبح سینا رفته آشپزخونه سماور رو روشن کنه، دیده یه کاندوم پاره که توش یه کم آب کمر بوده اونجا افتاده و قوطی روغن مایع هم سرش باز بوده روی میز معلومه یکی دو نفر دیشب زیرآبی رفتن .
اینو که جلال گفت، فهمیدم من و یونس دیشب یه سوتی دیگه هم دادیم و بعد از اینکه یک کسی دیدمون، دیگه یادمون رفته بود کاندوم رو معدوم کنیم و قوطی روغن رو هم ببندیم و بذاریم سر جاش.
شدیدا دپرس بودم.
اما خوشبختانه بچه ها یه کم دیگه که حرف زدن، فهمیدیم فکر میکنن، یک نفر نصف شبی یواشکی یه زن یا یه دختر آورده و باهاش سکس کرده. یعنی کسی فکرش به اینکه دو نفر از ما با هم سکس کردن نمی رسید.
اما قطعا حداقل یک نفرشون بود که دقیق می دونست دیشب توی آشپزخونه چی گذشته. اون ما رو توی نور موبایل قشنگ در حال سکس دیده بود و حتی در آخرین لحظه بهمون گفته بود داداشا خوش بگذره. اما اینکه کدومشون بودن، برام خیلی سخت بود که بفهمم. به هر کدومشون نگاه می کردم، حس می کردم این بوده که ما رو دیده.

یونسم کم کم اومد. معلوم بود پکره.
از اونم همین سئوالا رو پرسیدن.
یونس چهره اش بر افروخته شد و فوری از اتاق رفت بیرون. اون بیچاره بیشتر از همه از پسرخاله اش جلال خجالت می کشید.
بچه ها از این ر فتار یونس به فکر فرو رفتن.
من سریع رفتم بیرون به یونس گفتم: دیوونه سوتی نده. اینا الان فکر می کنن، یه نفر نصف شبی دختر آورده. شکشون به این نیست که من و تو با هم سکس کردیم.
یونس گفت: ولی یکی ما دو تا رو با هم دید.
واسه اینکه یه کم دلداریش بدم، گفتم: خب شاید نفهمیده من و تو بودیم.
توی همین حرفا بودیم، که جلالم اومد بیرون که ببینه یونس چشه؟ من و یونس حرف رو سریع عوض کردیم.

اون روز هر طور بود گذشت و با بچه ها صبحش رفتیم آفرود و کویرگردی و باز شب دوباره همون بساط عرق و بزن و برقص و کمپ های شبونه توی دل کویر و اینبار بچه ها مخ سه تا دختر دیگه رو زدن و شب آوردن خونه و عشق و حال تکمیل بود. من و یونسم قاطیشون بودیم و یه سکس مشتی هم با اون دخترا کردیم. فرداشم دوباره به همین روال گذشت. اما هی بچه ها گاهی یاد اون کاندوم پاره توی آشپزخونه می افتادن و درباره اش شوخی می کردن و هر بار به حدسیاتی رو مطرح می کردن.

اما سومین روز اقامتمون که تموم شد، دم دمای غروب دیگه اکثر اکیپ هایی که اومده بودن قصد برگشتن داشتن. چون تعطیلات تموم شده بود. دوستان من ولی گفتن این دو سه شب و روز اینجا خیلی شلوغ بود و ما از کویر چیزی نفهمیدیم، امشب و فردا صبح رو هم بمونیم و خودمون توی خلوت کویر یه مقدار گشت و گذار کنیم و غروب فردا برگردیم.

اون شب دیگه چون تورها داشتن بر می گشتن دختر و زنی نبود که بیاریم خونه. بیشتر بچه ها هم دیگه دو شب گذشته عشق و حالشونو کرده بودن. به قول معروف کمر نمونده بود واسشون. این شد که قرار بود اون شب فقط خودمون مجردی خوش باشیم.

ولی یونس یه جا اومد پیشم و منو کشوند به یک گوشه خلوت حیاط و گفت:

-میدونی اونی که اون شب ما رو دیده کیه؟
+کیه؟
-حامده. از صبح هم هی توی نخ منه که به اونم بدم.
+حالا می خوای چیکار کنی؟
-نمیدونم والله. یه غلطی کردم، معلوم نیست باید تا کی تاوان پس بدم.
+خب بهش بده، قال قضیه رو بکن.
یونس نگاهی از سر دلخوری و انتظار نداشتن به من کرد و گفت:
-به همین راحتی دیگه بدم بهش؟ نکنه فکر میکنی این شغل منه؟
+نه یونس جان بخدا منظوری نداشتم. میگم خب شاید اینجوری بتونیم دهنشو ببندیم دیگه. اونم یه حالی می کنه و ساکت میشه.
-آخه به این راحتی هم نیست. امروز از صحبت هاش فهمیدم یه دوست دختر داره که میخواد رسما بره خواستگاریش.
+خب چه ربطی به تو داره؟

  • عکس دوست دخترشو نشونم داد، دیدم از بخت بد من دوست دخترش خواهرخانم منه.
    +چی؟ خواهرخانمت؟ !!! مگه تو زن داری؟!
    -آره. 6 ماهه عقد کردیم.
    +تو زن داری و …!!!

ادامه حرفمو خوردم. ولی خیلی شوکه شدم. اصلا نمی دونستم یونس زن داره. جلالم هیچی نگفته بود. به یونسم نمی یومد واقعا. از همه مون کم سن تر بود. اگر می دونستم باهاش اون کار رو نمی کردم. حالا من هیچی، حامد رو بگو! اگه وصلتش با خواهرزن یونس جور بشه، بیچاره یونس کونش پاره است. یه آتوی خیلی بدی پیش باجناقش داره.
همینجوریشم میگن، باجناق فامیل نمیشه، دیگه وای به حال وقتی که باجناقت بدونه کونی هستی! تازه خودشم طالب کونت باشه

یه دفعه جلو یونس خندم گرفت. شدیدا زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد.

یونس ناراحت شد گفت:
-چته چرا میخندی! خب تو بایدم بخندی آبروی من بیشتر از تو رفته.
هر جور بود خودمو کنترل کردم و ازش پرسیدم: حالا مطمئنی اون خواهرخانم تو بوده؟
-آره مطمئنم. چون اتفاقا خانم خودمم، یکی دو ماهیه که داره از دوست پسر خواهرش و اینکه امروز و فردا میخوان بیان خواستگاری حرف می زنه. اونم میگفت اسمش حامده و هیکل خیلی گنده ای داره. ولی من اصلا فکر نمی کردم، این حامد ما همون حامد اونا باشه!

دوباره خندم گرفت. اینبار دیگه قهقهه می زدم. دست خودمم نبود.

بقیه بچه ها توجهشون به ما جلب شد. خصوصا نگاهم به حامد افتاد. دیدم یه جا ایستاده و اونم داره خنده معنی داری میکنه.

به یونس گفتم: تو به حامد گفتی اون دوست دخترش که میخواد بره خواستگاریش، خواهرخانمته؟
-نه هیچی نگفتم.
+خب پس خوبه. ببین حالا ممکنه اصلا ازدواجشون جور نشه. پس از الان الکی حرص نخور. فقط خیلی جدی باهاش برخورد کن و اصلا بهش پا نده. تا اگر یک درصدم زد و باجناقت شد، حداقل زیرخوابش نشده باشی.

اون شب یونس هی سعی می کرد از حامد فاصله بگیره و بیشتر پیش من و جلال بود. ولی حامد خیلی دور و بر یونس می گشت. منم سعی می کردم یه لحظه هم یونس رو تنها نذارم. حامد هی تیکه متلک هایی می پروند و چیزهایی می گفت که من و یونس منظورشو می فهمیدیم اما بقیه نمی فهمیدن و ما هم خودمونو به اون راه میزدیم.

من و یونس یه جا به بچه ها پیشنهاد دادیم اگه میشه دیگه نمونیم و برگردیم ولی چون هر هفت نفر دیگه مخالف بودن، دیگه نمی شد اصرار کنیم.

آخر یه جا به یونس پیشنهاد دادم بیا خودمون یه آژانس خبر کنیم، بیاد دنبالمون بریم. هزینه شم من میدم به خاطر عشقی که تو اون شب بهم دادی.
یونس گفت: چه بهانه ای واسه پسرخالم بیارم؟ نه ولش کن. تا فردا رو صبر می کنیم دیگه. حامد نمی خواد که بخورتمون.
بهش گفتم: باشه هر طور خودت راحتی.

اون شب رو به هرحال توی خونه سپری کردیم و یونس موقع خواب بین من و جلال خوابید. فردا صبحشم بیشتر لحظه ها سعی می کردم، با یونس باشم. آخر حامد یه جا منو کنار کشید و بهم گفت: بابا فکر نمی کردم اینقدر حسود باشی سعید. خودت تنها تنها لذتتو بردی حالا چی میشه منم یه حالی بکنم.
دیگه بدون اینکه بخوام پنهون کاری بکنم بهش گفتم حامد کوتاه بیا، یونس زن داره. می دونستی؟
حامد: آره خودش گفت زن داره.
من: پس بیخیال شو دیگه مرد حسابی!
حامد: اوهوک، فکر کردی فقط خودت خوشگل پسندی؟ خودت صفاتو کردی حالا داری به من موعظه می کنی؟!
من: بخدا من نمی دونستم زن داره. بعدا بهم گفت.
حامد: اصلا چه فرقی میکنه. مگه من میخوام تو زنش بکنم؟
من: حامد کوتاه بیا. بذار برگردیم شهر. من خودم قول میدم برات یه دختر خوشگل ردیف کنم.
حامد: خیلی خب بابا. نخواستیم من خودم دختر به اندازه کافی دور و برم هست.لازم نیست تو برام جور کنی.
من: خب پس بیخیال یونس شو.
حامد: خب حالا مگه مال من خار داره؟ حالا بذار ببینیم چی میشه.

تمام روز رو من سعی می کردم با یونس باشم و با نگرانی می پاییدمش. اونم طفلی از من جدا نمیشد. حامد گولاخم با اون هیکل گنده اش همش دور و بر ما می پلکید. بیچاره یونس با اون هیکل ظریفش اگر میخواست زیر حامد بخوابه زوارش در می رفت. همون دخترایی که اون دو شب اومدن پیش ما، همه از حامد می نالیدن و نمی ذاشتن حامد کامل کیرشو تو کنه. حامد بیچاره هم انگار خیلی از بزرگی کیرش راضی نبود. چون ظاهرا بیشتر از اینکه به دردش بخوره، به ضررش شده بود. شاید واسه همینم ظاهرا همیشه تشنه سکس بود. یعنی اینطوری بگم از هممون داغ تر و حَوَل تر همین حامد بود.

یه جا به یونس گفتم، تو خودت ظریف و ریزه میزه ای احتمالا خانمتم باید همینطوری باشه.
-آره کلا خانواده خانمم همه ریزه میزه هستن.
+خب پس خواهرخانمت چطوری میخواد با این حامد گولاخ ازدواج کنه؟ قشنگ دو متر قدشه و با این حجمی که هیکلش داره یه دختر ریزه میزه زیر این استخون هاش میشکنه. کیرشم که معلومه چقدر بزرگه. من دیشب قشنگ دیدم وقتی داشت یکی از دخترا رو میکرد با اینکه اون دختر خودش گشاد بود، اما باز چه فریادهایی می کشید. فکر کنم فقط زن های عرب بتونن کیرشو تحمل کنن.
-آره خودم دیدم. ولی نمی تونم که به خواهر خانمم چیزی بگم! حالا اون به درک، بگو خودم چیکار کنم این نامرد بدجور اومده تو نخ من.

راستم میگفت، هرچی یونس از حامد کناره گیری می کرد، ولع و اشتیاق حامد بیشتر میشد. انگار نیت کرده بود حتما از یونس کام بگیره.

خلاصه اگر بخوام سرانجام ماجرای یونس و حامد رو هم براتون بگم، خودش میشه یه داستان دیگه. فکر می کنم فعلا همین مقدار کافیه. اگر فرصت بشه و شما هم دوست داشته باشید، در آینده داستان پیچیده و پر ماجرای حامد و یونس رو هم براتون تعریف می کنم. فقط میخوام اینو بگم که به هرحال وقتی دو تا مرد مست با هم زیر یک پتو می خوابن، هیچکس نمی تونه پیش بینی کنه، بعدش چطوری از زیر پتو در میان و احتمالش خیلی زیاده که یکی شون کونشو بر باد بده. خصوصا اگر یکی شون مثل من دوجنسگرا باشه. خلاصه خیلی مراقب این جور موقعیت ها باشید.

آرمان (یه جور دیگه)




نوشته: آرمان


👍 17
👎 2
24001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

857850
2022-02-07 00:55:50 +0330 +0330

ابرفززز
کی میخواد اینو بخونه واقعا

1 ❤️

857852
2022-02-07 01:06:41 +0330 +0330

سلام دوستان
من آرمان (یه جور دیگه) هستم. نویسنده این ماجرا. ممنونم که داستانم رو خوندید. خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم.
داستان های قبلی من رو هم در این سایت می تونید در لینک های زیر بخونید:

کمد دیواری
https://shahvani.com/dastan/کمد-دیواری

حس ناب سکس در چمدان پسرخاله
https://shahvani.com/dastan/حس-ناب-سکس-در-چمدان-پسرخاله

و …

3 ❤️

857853
2022-02-07 01:09:29 +0330 +0330

پیمان جان مطمئنم اگر کمی حوصله کنی و وارد خوندنش بشی داستان برات جالب میشه و کامل تا آخر می خونیش.

1 ❤️

857884
2022-02-07 02:20:29 +0330 +0330

آرمان جان سلام
عالی بود
اشکالات دفعه قبل رو برطرف کرده بودی
واقعا قلمت بینظیره
ممنون ازت
لذت بردم
حتما ادامشو بنویس

2 ❤️

857899
2022-02-07 03:24:28 +0330 +0330

بسیار بسیار داستان قشنگی و عالی بود، واقعا موضوع قشنگی هم داشت و بسیار نیز زیبا اونا رو کنار هم چیده بودی، به جرات میتونم بگم که یکی از زیباترین و مهیج ترین داستانهایی بود که خوندم، البته ۲ جا اشتباه نگارشی به یک شکل داشتی که در داستان نسبتا بلند به این سبک و سیاق که ویراسته و تدوین نشده عادی هست، امیدوارم موفق باشی و هر چه زودتر داستان های بعدی شما رو بتونیم بخونیم.

2 ❤️

857920
2022-02-07 07:05:45 +0330 +0330

خیلی خوب بود. دست مریزاد.
ذهن خلاق و تصویرگری داری . یکسره تا آخرش خوندم و خیلی دلم به حال یونس سوخت 😕
توصیف صحنه های زیر پتو بسیار مناسب و لمس شدنی بود. 👌 👌
فقط اگر داری بقیه اش رو می نویسی لطفا نذار یونس بیش از این اذیت شه. 😂

1 ❤️

857937
2022-02-07 10:59:48 +0330 +0330

خوشحالم که از داستانم خوشت اومده Slythirin عزیز و اینکه تونستم اشکالات دفعه قبل رو برطرف کنم حتما با کمک نقدهای سازنده شما دوستان بوده. سپاسگزارم از همراهیتون ❤️

1 ❤️

857982
2022-02-07 17:26:06 +0330 +0330

دمت گرم .قلم روون ومهارت درفن بیان باعث شده ماجراروخیلی خوب شرح بدی ووصف کنی به جرأت میتونم بگم اولین داستانی بودکه همه چیزازمعرفی شخصیت های داستان وشناسوندن شخصیتهای اصلی به خواننده ووصف ماجراهای داستان همه وهمه جای درست خودشون بودن.موفق باشی لایک

1 ❤️

857991
2022-02-07 20:05:35 +0330 +0330

آدم معمولی عزیز ممنونم از نظر لطف همیشگیت نسبت به داستان هام و بیشتر از اون سپاسگزارم که اینقدر با دقت خوندی و از اون چند ایراد نگارشی هم با بزرگواری چشم پوشی می کنی.
بله دیگه به قول شما توی متنی به این بلندی که جز نویسنده توسط کس دیگه ای ویرایش نشده، وجود دو سه تا اشتباه انگار اجتناب ناپذیره. به هرحال بازم ممنونم انشاالله بتونم بقیه ماجرا رو هم به زودی بنویسم

0 ❤️

858002
2022-02-07 22:50:27 +0330 +0330

ahang876 عزیز، ماجرای یونس و حامد خودش یه داستان مفصل دیگه است. اونو باید توی یک قسمت جداگانه تعریف کنم.

0 ❤️

858005
2022-02-07 23:36:59 +0330 +0330

دست به قلمت عالی ، دایره واژگانت وسیع و به تصویر کشیدن رویدادها بی نظیر
ولی لازم نبود تو بعضی از قسمتای داستانت خیلی ریز بشی
بخش سکسش اینقده ریزه کاری لازم نبود میتونستی این بخش رو در حد یه پاراگراف و به صورت خیلی کلی بنویسی
بخش غیر سکسی داستانت خیلی جذاب و هیجانی بود

1 ❤️

858079
2022-02-08 07:23:41 +0330 +0330

داستان جالبی بود چون خودمم قبلا تجربش کرده بودم خیلی برام دل نشین بود.از طرفی جزییات رو هم گفته بودی که جذابترش میکرد اما کاش یکم از حجم مطالب کم میکردی تا خواننده خسنه نشه. ادامشو بنویس مرسی

0 ❤️

858103
2022-02-08 12:06:44 +0330 +0330

آقا اتابک عزیز ممنونم از نظرت. خوشحالم که از داستانم خوشت اومده. درباره یونس هم بالاخره خربزه ای خورده که باید پای لرزشم بشینه دیگه…

2 ❤️

858118
2022-02-08 15:27:23 +0330 +0330

😞 میدونم . اما تصور و تصویری که از یونس داشتم با عکسی که از فیلم Loev گذاشتی کاملا مطابقت داشت و خیلی بی گناه به نظر میرسه . لطفا اذیتش نکن 😀 😇 🙏

1 ❤️

858156
2022-02-08 22:46:27 +0330 +0330

مرسی از نظرت Saeedkolm عزیز
باز بعضیا هستن برخلاف شما سکس در شرایط استرس رو دوست دارن. براشون یه جور فانتزی محسوب میشه. به هرحال ممنونم که داستانمو خوندی و نظرت رو گفتی.

1 ❤️

858174
2022-02-09 00:25:28 +0330 +0330

آقای kire ghorosne ممنونم از نظر لطفتون نسبت به داستانم. خیلی ذوق زده شدم از این همه تعریف. خصوصا خوشحالیم وقتی بیشترم شد که پروفایلتونو خوندم و دیدم شما یک دگرجنسگرایید و با اینکه دگرجنسگرا هستید اما از داستان من که با موضوع گی نوشته شده بود، استقبال کردید. بسیار ممنونم. من چند داستان دیگه هم دارم، اگر دوست داشتید، اونا رو هم بخونید. ❤️

1 ❤️

858322
2022-02-09 23:25:53 +0330 +0330

ansherly-as عزیز مرسی از نظر لطفت درباره داستانم و درباره انتقادهایی هم که کردی فکر می کنم. امیدوارم در داستان های بعدی بتونم بهتر بنویسم. ❤️

0 ❤️

858645
2022-02-11 21:32:50 +0330 +0330

بالا یونس ب حامد داد یا ن؟ اینو ک دیگ میتونی بگی😂

0 ❤️

858653
2022-02-11 23:27:27 +0330 +0330

Topgayshz مرسی که داستانمو خوندی و خوشت اومد. حتما در اولین فرصت ادامه شو می نویسم و سعی می کنم خلاصه تر هم باشه.

0 ❤️

858952
2022-02-13 18:48:01 +0330 +0330

می دونی آقا atabak1396 یونس و سعید در این داستان گی نیستن شاید از دید بعضی ها حقشون باشه که تاوان این سکسی که از سر هوس لحظه ای با هم داشتن رو بدن، اما اینکه شما بازم شما دلت نمیاد یونس بیشتر از این اذیت بشه نشان دهنده دل مهربونیه که دارید. هزاران درود به شما

1 ❤️

859882
2022-02-18 10:41:03 +0330 +0330

آقا Farbod.kon khoshgel اینکه بالاخره یونس به حامد کون داد یا نه رو توی یک داستان دیگه تعریف می کنم. چون جزئیاتش مهمه. اما این داستان به اندازه کافی طولانی شده و همین طولانی شدنش باعث شدده با وجود اینکه داستان خوبیه و خوب نوشته شده اما خیلی ها حوصله خوندنش رو پیدا نکنن. این داستان به طور کل ماجرای سکس یونس و سعید بود. یونس و حامد باشه واسه قسمت بعدی

0 ❤️

903341
2022-11-18 22:29:12 +0330 +0330

سلام میشه خواهش کنم داستان حامد و یونس رو هم آپلود کنی یه حس دوگانه ای از ادامه این داستان بهم دست داده هم حس سکسیشو دوست دارم هم نگران یونسم که بیگناه گرفتار حامد بشه

2 ❤️

907771
2022-12-22 21:50:11 +0330 +0330

دوستان من آرمان هستم، نویسنده این داستان. متاسفانه چند ماهیه که دسترسیم به این اکانت قبلیم مسدود شده. توی اکانت جدید همینی که الان دارم کامنت میذارم، در خدمتتون هستم.

0 ❤️

907777
2022-12-22 23:32:04 +0330 +0330

راستشو بگم که موقع خوندن داستان خیلی عصبانی شدم و چندتا بارت کردم!!! به چند دلیل (البته بعد متوجه شدم نوشتی من اینجوری نیستم ) :
اول … از کسی که عقلشو دست پایین تنه‌ش میده متنفرم (درسته که همه‌مون به نوعی بنده و رام شهوت می‌شیم اما به جای خودش) هرکسی ممکنه دلش بخواد تو هرجا و هر موقعیتی هرکاری دوست داره انجام بده ، لخت شه ، جق بزنه و …
شاید طرف اصلا به آبروی خودش فکر نکنه و در واقع اصلاً براش مهم نباشه ، یعنی بلانسبت بی‌آبرو باشه ، اما حق نداره تحت هر شرایطی با آبروی دیگران بازی کنه. چون متاسفانه انسان‌ها (منظورم در واقع بشره!!! نه انسان) بشر هم نوعی جانوره! و اگه توی مستندها دیده باشی ، همینکه یه حیوون یه حیوون دیگه رو شکار می‌کنه ، نه تنها هم نوعان خودش میان که اون ها هم سهمی بردارن ، که اکثراً حیوون های دیگه هم سعی می‌کنند یه جوری اون شکار رو پاره کنن و لقمه خودشون رو ببرن! مثل کفتار!
و از اونجایی که بشر هم یک نوع حیوون و جانوره ، توی این موقعیت‌ها مثل کفتارها اینقدر دور و بر اون شکار پرسه می‌زنه که چیزی گیرش بیاد.
دوم … اونجایی که شخص اول به آبرو و زندگی طرف فکر نمی‌کرد و می‌خندید و می‌گفت: خب برو بهش بده!!! حالم ازش بهم خورد!!!
راستش یه جورایی منو از نظر عصبی بالا پایین کردی!! ( اول با خوندن داستان آمپرم بالا زد و قاطی کردم! اما با خوندن حرفت توی کامنت ها که نوشتی من اینجوری نیستم و دیدن پروفایلت سرد شدم و حرفامو فراموش کردم)
اما راجع به حرفای توی پروفایلت :
نوشتی : به خاطر ترس ها و تردیدها و انکارهایی که … اما دیگه میخوام به این تنهایی پایان بدم. 
می‌خواستم بگم مراقب باش یک عمر آبرو و احترام و بهرحال هرچی هم باشه اطرافیان روت یه جور دیگه حساب می‌کنن. مراقب باش به خاطر اینکه چند سال تنها موندی یهو مثل همین داستان همه چی‌تو به باد فنا ندی(به قول مدیری: دیدم که میگم!) اونهم با شرایط فرهنگی ایران و علی‌الخصوص سمت خراسان.

2 ❤️

907894
2022-12-23 20:50:53 +0330 +0330

دوست عزیزم biabanak خان مرسی از توجهت به داستانم و وقتی که واسه نوشتن این نظر مفصل گذاشتی. ممنون که دغدغه های اخلاقی داری و اینقدر موضوع آبرو و حیثیت دیگران برات مهمه. کاش آدم هایی مثل شما توی دنیا بیشتر باشن

1 ❤️

908360
2022-12-27 04:33:05 +0330 +0330

فضای جالبی از سکس با همجنس رو تشریح کرده بودی. عالی بود. عکسها هم به جذابیتش افزوده بود مخصوصا عکس اولی. تجربه سکس در اتاق سرد رو داشتم بهمین خاطر تمام صحنه ها مثل فیلم از تو ذهنم میگذشت. منتظر داستانهای زیبات میمونم/

1 ❤️

908699
2022-12-29 23:42:59 +0330 +0330

سکس با همجنس اون هم چنین سکس اتفاقی و پیش بینی نشده ای که اتفاقا لذت بخش هم باشه یکی از شانس های بزرگیه که حتی نصیب خیلی از ما گی ها هم نمیشه. اما یونس و سعید این شانس رو داشتن، هر چند بعدا مجبور شدن پای لرز خربزه ای که خوردن هم بشینن. خخخخ
Seksi54

0 ❤️

965228
2024-01-05 01:14:01 +0330 +0330

یکی هم نیست ما رو اینطوری وسوسه کنه نصف شبی

0 ❤️

967465
2024-01-19 23:55:25 +0330 +0330

داستان هات مثل ترشحات برخورد آب یه چشمه با سنگ میمونه هرکدوم از اون یکی دل نواز و زیبا تر، موضوعی که انتخاب کردی به بسیاری جای مانور داره و دستت واسه بیان وظایف هر دوطرف و شونه خالی کردن یا نکردن هاشون از حواشی بوجود اومده نسبت به همدیگه خیلی بازه.
بی صبرانه منتظر ادامه‌ش هستم🕊️🕊️🕊️

0 ❤️

969980
2024-02-07 23:49:26 +0330 +0330

Babakamman جان خوشحالم که از داستانم خوشت اومده و اینقدر قشنگ حست رو بیان کردی. خیلی ذوق کردم. ممنونتم. شما خودتم نویسنده خوبی هستی. انشاالله در اولین فرصت باید داستان هاتو بخونم. منتها چون مثل خودم طولانی می نویسی نیاز به زمان مناسب دارم.

0 ❤️

969986
2024-02-08 01:22:46 +0330 +0330

داستان خوبی بود فقط موقع ور رفتن بایونس وقتی که میخواستی شلوارشوبکشی پایین شد سینا.
شایداشتباه تایپی بوده یاهرچی.
درکل بااینکه طرفدار گی نیستم اما قلم خوبی داری وروان مینویسی ودر منتقل کردن احساس به نوشته توانایی داریی.

1 ❤️

970036
2024-02-08 10:45:10 +0330 +0330

تیزی۶۹۱۰ عزیز مرسی از اینکه اینقدر با دقت خوندی داستانمو . هیچکس دیگه متوجه این اشتباه تایپی نشده بود. آره اونجا اشتباهی نوشتم سینا منظور همون یونس بود. ولی دیگه داستان ها اینجا قابل ویرایش نیست. به هرحال ممنونم از نظرت.

0 ❤️