پارادوکس زندگی یا خیانت (۳ و پایانی)

1402/07/27

...قسمت قبل

۳سال از جدایی من و یسنا میگذره…
ومنی که هاج و واج ازهمه جا رونده و از همه جا مونده که چیشد این شد!؟اون همه عشق کجا رفت!؟چیشد که جدا شدیم…ثمره زندگیمون یه دختره که دست مادربزرگشه و منی که آواره شدم…
خدا میدونه بزرگترین بی رحمی برای یه مرد اینه که خیانت ببینه تو زندگیش،خیانت بزرگترین دردیه که همیشه تا ابد رد زخمش روی روح میمونه…
مشکلاتم کم نبود بیشترم شد…
انتظار یه داستان سکسی دارین اما همیشه همه چی سکس نیست
۳ساله دنبال راهی میگردم که بتونم مشکلاتم رو اون چیزی ک توی دلم هست رو با کسی درمیون بذارم حداقل خالی کنم خودمو…
اگر که مادیان خسته…اگر طناب هم پاره…درون مرد همواره کشیده میشود باری…

مسیح…مسیح…
یه صدایی منو از اوج خیالاتم در آورد…
آفتاب داشت غروب میکرد…سرمو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم
چشمانم پر از اشک برگه سونوگرافی که موند رو دستم و نگاهی به یسنا که بجای عشق نفرت میبارید ازشون
هرقطره اشکی که میفتاد تنفرم بیشتر میشد ازش

(چیکار کرده بودم باهاش!؟)
برگه سونوگرافی رو دادم بهش…
+فقط ۱هفته زمان داری که گورتو از زندگیم گم کنی و بری…یجوری بری که انگار نبودی،یجوری که انگار از اول نبودی،یجوری که انگار نمیشناسمت…برو…یجوری برو انگار نیستی…
_مسیح…توضیح میدم برات
+چیو میخوای توضیح بدی!؟دقیقا چیو میخوای توضیح بدی!؟نطفه حرومزاده توی شکمت تو!؟یا شکی که الان به همه دارم حتی به خودم…حتی به بچه ای که الان تو خونست!؟چیو میخوای توضیح بدی!؟
_مسیح من همون اولم که گفتم بهت من دوست نداشتم اجبار بابام بوده
+ببین الان برای من دوست داشتن یا دوست نداشتن تو مهم نیست.برای من مهمه که کجای زندگیمم چیشده که الان اینجای زندگیمم کم بهم درد ندادین هیچکدوم توووون،دوسم نداشتی میرفتی منو با این شک و با این بی اعتمادی و این ضربه ای که اصلا معلوم نیست خوب بشه یا نه ول نمیکردی…برو،فقط برو نبینمت دیگه

آقای مسیح مهدوی
+بله…
_مطمئنی
+بله حاج آقا مطمئنم
_دخترتون
+طبق صحبتی که شد پیش خودم میمونه
_طبق قانون
+بله قانون و میدونم حاج آقا هفته ای دو روز بیاد ببرتش

امضا زد…روی تمام عشقم و زندگیی که همیشه با تک تک نفسام زندگیش کردم امضا زد…با چند خط شروع شد و با چند خط تموم…

وایستاده بودم روی پله دادگاه و برگه ای که مال حضانت بچه ام بود…
تنهای تنها خیلی حس و حال بدی داشتم نمیدونستم چیکار باید بکنم

+مسیح خوبی بابا

_دروغ چرا،نه بابا
+من ازت معذرت میخوام پسرم
_نه بابا،چیزی نیست بالاخره زندگیه دیگ تقدیر منم این شد
+پسرم،ما از اول همه چی و میدونستیم راجع بهش بارها هم بهش تذکر دادیم اما گوش نکرد نتونستیم جلوشو بگیرم پسرم،معذرت میخوام توام نبودی نمیخواستیم تو غربت حال تو بد کنیم…

(این حرفای پدرم مثل پُتک بود که هرچی بیشتر جلو میرفت ضربه هاش بیشتر میشد،شدت ضربه هاش بیشتر میشد،روحم داشت میمرد)

_یعنی شما از اول میدونستین!؟
+آره پسرم اما نشد ک جلو شو بگیریم…
_بابا،نمیدونی چیکار کردی با زندگیم،نمیدونی…
به هیچکدومتون اعتماد ندارم…

+تاکی میخوای با این درد زندگی کنی!؟
_نمیدونم
+نمیبینی بقیه چجوری بهت نگاه میکنن؟؟
_چرا میبینم از نظرشون من یه آدم بی غیرتم…
+کسی هست که اینجا درکت کنه؟؟
_به کسی اعتماد ندارم…
+میخوای همینجوری عذاب بدی خودتو؟؟
_راه دیگه ای سراغ داری؟درد نگاه معنا دار بقیه کم نیست،بی اعتماد شدنمم به تموم آدمایی که کنارمن روحمو میخوره…
+بزن به جاده
_کجا برم؟
+یجایه دور،جایی که کسی نشناسه تورو،جایی که نگاه معنا دار نباشه برو با آدمای جدید
_نمیتونم…
+میتونی بلند شو…

۰۲/۰۷/۲۰
(تهران)
ساعت۲۳:۳۰
داره بارون میاد،سیگار پشت سیگار ومنی که تو خیابابونم و دارم میشنوم صدایه مردی رو که همیشه و همه جا باهام بوده و صداش توی گوشمه مردی که همیشه همراهم بوده و همین الانم صداش توی ذهنمه

نه جیک جیک مستانت نه سردی زمستانت رجوع کن به دستانت
که روز های بسیاری که ظلم ها روا کردی به دست های بسیاری♪♪♫♫♪♪♯
شبانه مرد گاریچی به خانه میکشد خود را
اگر که مادیان خسته اگر طناب هم پاره
درون مرد همواره کشیده میشود باری♪♪♫♫♪♪♯
مریض حالیم خوش نیست نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری
درون ما تفاوت هاست تو مبتلا به درمانی نه من دچار بیماری
کنار تخت میخوابم مگر هوا که بند آمد نفس کشیدنت باشم
تو روز میشوی هر شب و صبح میشوی هر روز تو خواب راحتی داری
خیال بافیت بد نیست خیال کن که خواهی رفت
همین که رفتی و مردم تلاش کن که برگردی♪♪♫♫♪♪♯
و در کمال خونسردی مرا به خاک بسپاری
زیاد یاوه میگویم گره بزن زبانم را زیاد از تو مینوشم بگیر استکانم را
بگیر هرچه را دارم ببخش هر چه را داری
مریض حالیم خوش نیست نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری
درون ما تفاوت هاست تو مبتلا به درمانی نه من دچار بیماری
کنار تخت میخوابم مگر هوا که بند آمد نفس کشیدنت باشم
تو روز میشوی هر شب و صبح میشوی هر روز تو خواب راحتی داری
تورا شبانه تا هر شب به روی شانه خواهم برد تورا شبانه خواهم مرد
شبانه های لب هایم لبانه های شب هایت شبانه های بیداری
چه بی قرار و سنگین بار به خانه میکشم خود را♪♪♫♫♪♪♯
چه بی گدار در قلبم زبانه میکشی خود را
من از تو سخت دلگیرم تو از که سخت بیزاری…

پایان. پاییز۱۴۰۲

نوشته: Fickle


👍 1
👎 13
11001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953511
2023-10-20 01:39:00 +0330 +0330

معلوم هست چی مینویسی؟

0 ❤️

953538
2023-10-20 05:49:47 +0330 +0330

هی یارو قرار بود این قسمت چکیده‌ای از روابط مهیج بنویسی ، شاید از نظر تو نشستن تو پارک و رفتن دادگاه مهیج باشه ، شایدم هیجان اشعارت بیشتر بود ، احتمالاً از ترس آبرو هیجان روابط اول ازدواج سانسور کردی ؟!

0 ❤️

953579
2023-10-20 12:21:34 +0330 +0330

چی نوشتی اخه

0 ❤️

953588
2023-10-20 13:36:52 +0330 +0330

چقدر مزخرف و منزجر کننده بود. حالم بهم خورد

0 ❤️

953606
2023-10-20 17:30:04 +0330 +0330

قلمت خوب بود…اما خب به جای خاص نوشتن رشته ی کلام بریده شد و داستان یه کم ناواضح شد

0 ❤️

953609
2023-10-20 18:49:18 +0330 +0330

گوه زدی تو داستان هیچی از جریانات اصلی رو نگفتی …

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها