پای ثابت دبیرستان (۱)

1401/10/07

خدمت دوستان عارض بشم که:
عکس گرفتن تو مدرسه چیزیه که از قدیم بوده و اگر بعضی دوستان نگرفتن تقصیر من نیست. الان با اومدن گوشی موبایل و عصر دیجیتال ریده شده به عکسهای آلبومی و دیگه متاسفانه داره منقرض میشه. این عکسها نشون میده کجا بودیم و چی شدیم! شاید بانی عکس دیجیتال میخواسته بچگیشو فراموش کنه و مدرکی دیگه وجود نداشته باشه!!!

فردای اون روز تو مدرسه خیلی عادی برخورد کردیم و نمیخواستیم کسی از ماجرا بویی ببره. بچه ها منو میشناختن و اگر تغییری تو رفتارم میدادم سریع میفهمیدن و برای بهمن شرایط بد میشد. منم دلم نمیخواست این نازنین را از دست بدم چون اولین پسری بود که هم خودش پیشقدم شده بود و هم لذتی که میبردیم برای جفتمون برابر بود.
اینکه بدونی چند ساعت بعدش دوباره میخوای اون بدن را تو آغوش بکشی مگه حواسی واسه درس و مشق میذاره. زیر چشمی حواسم به کونش بود و هنوز باورم نمیشد به چنین گوهری دست پیدا کردم. آخرین ساعت کلاس بود و خوشبختانه هیچ معلمی از من درس نمیپرسید.
آقای طاهری معلم دینی ما بود و اسم بهمن را صدا کرد. با بلند شدن بهمن و رفتن پای تخته تمام بچه ها توجهشون به کونش بود. آقای طاهری هم که آدم تیزی بود از قصد فرستادش پای تخته تا یک آیه را که میگفت بهمن براش بنویسه. تمام حواسم به طاهری بود و داشت با چشمهاش کون بهمن را میخورد.
بهمن نگاهی به من کرد و با اشاره بهش فهموندم طرف تو نخته. کل اون آیه دو خط بود که بهمن در حالی که از پایین ترین جای تخته شروع به نوشتن کرده بود دولا شده و کونش را سمت طاهری گرفته بود. میتونستم جمع شدن اشک را تو چشمهاش ببینم و بهمن هم با خونسردی و آرومی مینوشت.
در همین حین بلند شدم و گفتم: ببخشید آقا ، چنان حواس طاهری به کون بهمن بود که صدامو نشنید! بچه ها که متوجهش شده بودن میخندیدن که طاهری داد زد: چه خبرتونه؟ من دستمو بلند کردم و گفتم: اجازه هست من بیام بالاتر بنویسم ؟ از ته کلاس دیده نمیشه!
صدای خنده بچه ها باعث شد فکر کنه کیرش کردم و اومد ته کلاس. عصبانی شده بود و داشت خودش را موجه نشون میداد چون فهمید بچه ها متوجه چشم چرونیش شدن. بلند که شدم قدش تا سینه ام بود و خیلی آروم گفت: برو جلو بشین ! فوری برگشت و سر جاش نشست. رفتم ردیف اول و کنار بچه خرخونها نشستم. بهمن کارش تموم شد و رفت سر جاش و آقای طاهری بلند شد و شروع به تفسیر آیه کرد.
کاملاً کیرش شق شده بود و درست جلوی من به میز چسبیده و حرف میزد. قشنگ کله کیرش را از روی شلوار پارچه ای که پاش بود میشد دید. بی اختیار با مدادی که دستم بود ضربه ای به سر کیرش زدم. متوجه قطع شدن صداش نشدم. چند ضربه دیگه زدم و احساس کردم گوشم سوت میکشه.
بی پدر چنان چک افسری زد تو گوشم که گیج شدم. صدای قهقهه بچه ها باعث شد از کلاس بیرونم کنه. دم در که رسیدم برگشتم و گفتم: خوب شما اختیار کیرتو نداری و راست میکنی من باید چکش را بخورم؟ صدای بچه ها دیگه به آسمون رسیده بود و فقط میخندیدن. بلند شد و گفت: میری دفتر مدیر تا بیام آدمت کنم.
گفتم : اتفاقاً دارم میرم تا بگم ماها از دست شما امنیت جانی و ناموسی نداریم! دیگه بچه ها کلاس را روی سرشون گذاشته بودن و صدای خنده بهمن از همشون بلندتر بود. میدونستم از قصد براش قمبل کرده و طاهری را حیرون کرده.
اومدم بیرون برم که زنگ خورد و طاهری گفت: لازم نیست بری. جلسه بعد قبل کلاس با هم میریم دفتر. تا امدم حرفی بزنم بهمن دستمو کشید و آروم گفت: بریم خونه . شانس آوردم طاهری متوجه نشد و از مدرسه زدیم بیرون. تو راه گفت: به خونه گفتم از راه مدرسه میریم با دوستام کتابخونه و عصر میام.
حرف که میزد و تو چشماش نگاه میکردم کیرم راست میشد. از روزهای قبل سریعتر حرکت کردیم و از در خونه که داخل شدیم پرید تو بغلم و لب گرفتن شروع شد. در همون حین کامل لخت شدیم و گفت: بریم حموم میخوام لیفم بزنی!
تو حموم زیر دوش ایستاده بود و داشتم تماشاش میکردم. کون گرد و خوردنیش امونم را بریده بود. رفتم جلو و چسبوندمش به دیوار و شروع کردم به لیسیدن کونش. مگه سیر میشدم؟ خودش هم با فشار کونشو میداد عقب و انگشتم به کار افتاد. نه من و نه اون دیگه فکر تمیز کردن کونش نبودیم و بعد چند دقیقه سر کیرم را فرو کردم. گرمی سوراخش چنان مطبوع بود که به دقیقه نرسیده نصف کیرم را جا کردم.
صدای ناله های لذت بردنش منو حشری تر میکرد و تلاش میکردم بیشتر فرو کنم که یکدفعه داد زد: وای دستشوییم گرفت! توالت چسبیده به حموم بود و تو همون حال که تا بیخ تو کونش کرده بودم آروم کیرمو بیرون که کشیدم ترکمون زد و رید وسط حموم! با دو تا گوز اساسی دستشو گرفت در کونش و رفت تو دستشویی.
من مونده بودم ریدن بهمن وسط حموم وبوی گندی که بلند شده بود. کیرم که سکته کرده بود و سرش هم گوهی شده بود. بار اول نبود که موقع کون کردن برام این فاجعه رخ میداد. اهل دلها میدونن که چسبیدن پوست گوجه فرنگی و زرشک و … اگر طرفت آماده نباشه غیر قابل اجتنابه! واسه همین اول کیرمو با شامپو شستم و کف حموم را حسابی آب گرفتم تا کثافتکاریش بره تو چاهک حموم . ده دقیقه ای گذشته بود که در را آروم باز کرد و گفت: ببخشید دست خودم نبود.
دستشو گرفتم و کشیدمش تو و داشتم صورتشو میخوردم. وقتی گفتم: تو زن خودمی و همه چیزت خوبه، خودش نشست و شروع به ساک زدن کرد. تازه داشت عشق کردمون شروع میشد. بلند شد و ایستاد و گفت: بیشتر از همیشه تمیزش کردم . دستش را گرفت به میله دوش و دولا که شد بی معطلی شروع کردم. دیگه راحت میرفت توش و فرو که کردم ایستاد و کامل تو بغلم بود. کف پاهاش را گذاشت روی پاهام و به شکم و سینه هاش دست میمالیدم. دیگه لیسیدن صورتهامون و این سکس داغ ،ما را یکی کرده بود.
اون روز تا ساعت 5 تو حموم بودیم و سه بار کردمش و بهترین نوبتش وقتی بود که همزمان آبمون میومد. اونایی که این فرصت نصیبشون شده میدونن که اومدن آب همزمان چه لذت عجیبی به هر دو طرف میده. کیرت تو یک جای داغ و تنگ که داره فشار بهش میاد و داری عقب و جلو میکنی و طرف آبش که میاد کونش تلاش میکنه با یک نبض دلنشینی کیرت را هم پس میزنه و هم فشار متناوبی میده که هی بیشتر فرو میکنی.
بعد حموم رفتیم تو اتاقم و خودمون را خشک کردیم و اولین چیزی که پرسیدم از شهاب بود. شهاب نزدیک به دو سال زن خودم بود و اونطور که بهمن میگفت الان دانشگاه میرفت و هنوز همونطور سفیدبرفی بود. وقتی پرسیدم چطور منو تو عکس چند سال قبل شناختی گفت: من و شهاب خبلی با هم رابطه داشتیم . از وقتی رفته دانشگاه با یکی از استاداش که 50 سالشه رفیق شده و مدام خونه مجردی اونه.
راست میگفت. شهاب همیشه دوست داشت با مردهای دوبرابر سن خودش حال کنه و حالا به آرزوش رسیده بود. بهمن گفت: وقتی عکسی که تو دبیرستان گرفته بود را تو آلبومش دیدم فوری تو را شناختم و به شهاب گفتم. اونم تعریف کرد که چه کارهایی کردین و امسال که تو کلاس دیدمت خیلی سعی کردم بهت نزدیک بشم اما شهاب گفت اگه چشمشو گرفته باشی خودش بهت ندا را میده. اون روز تو ماشین وقتی دستتو گرفتم و تو از رو شلوارم کیرمو مالیدی فهمیدم دیگه مال خودمی!
دوباره کیرم راست شده بود و اما دیگه آبی تو کمرم نمونده بود. خوابوندمش رو تخت و از پشت بغلش کردم و خودش کیرمو گذاشت لاپاش و منم با کیرش بازی میکردم. این هلو را هرچی میکردم سیرمونی نداشتم. ساعت نزدیک 6 شده بود و باید میرفت. مگه از لب دادنش سیر میشدم؟ لباس پوشید و به خودش رسید و از در زد بیرون.
تو اون سال تحصیلی حداقل هفته ای دو تا سه بار برنامه ما به راه بود و هر بار حتماً دو بار میکردمش .دیگه معتاد کونش شده بودم. بعدش هم دانشگاه رفت و کم کم رابطمون چون سرباز شده بودم کمرنگتر شد و به ماهی یکبار رسیده بود. اواسط خدمتم از اون محل اثاث کشی کردن و رفتن و دیگه نه تماسی گرفت و نه دیدمش.
ساعت از 5 گذشته بود و برادرم غر میزد که باید ساعت 6 خونشون باشیم و زشته دیر برسیم. تو این سالها منم شغل آزاد را انتخاب کرده بودم و تو تهران رستورانی راه انداخته بودم و دو تا شعبه دیگه هم تو کیش و مشهد . وضعم خوب بود و این خانومی که برام زیر سر گرفته بودن خواهر یکی از دوستان زن برادرم بود که تو محل کار معرفی کرده بودن.
از قرار معلوم 32 ساله بود و اوضاع مالیشون هم خوب. برادرم اومد تو اتاق و گفت: تعدادی مهمون دارن و رسمشون هست که فامیل موقع خواستگاری باشن. خندیدم و گفتم حالا اومدیم و من از یکی از فامیلاشون خوشم اومد. تکلیف چیه؟ در گوشم گفت: طرف را ببینی چشمت جای دیگه نمیره! گفتم مگه دیدیش؟ گفت هفته پیش اومده بود با همکاراش خونه ما. عیال نشونش داد گفتم کوفت فرخ بشه!
خلاصه راه افتادیم و سر ساعت 6 رسیدیم و زنگ زدیم. خونه بزرگی بود و سه تا ماشین پارک شده بود. داخل که شدیم انگار مراسم بود چون حداقل سی نفر تو خونه بودن. در گوش برادرم گفتم: فکر کنم میخوان الان عروسی را هم بگیرن! چه خبرشونه؟ نمایش راه انداختن؟ با یک کلمه ساکتم کرد: خفه!!!
داخل که شدیم پدر عروس خانوم اومد استقبال و ما که سه نفر بودیم براش تعجب داشت. دست داد و پرسید پدر و مادر تشریف نیاوردن؟ برادرم گفت: متاسفانه رفتن کانادا پیش خواهرمون. خندید و گفت: خوبه کم کم پیش میریم!
شروع به معرفی اقوام کرد. آقای دکتر… آقای مهندس… آقای دکتر… آقای دکتر… ای ریدم تو این دانشگاه آزاد که تا تونسته گوه زده به مدرک تحصیلی تو این مملکت! باز هم آقای دکتر بهمن … که فیوزم پرید. جفتمون شاخ در آورده بودیم. نگاهی بهم کرد و گفت: فرخ خودتی؟ گفتم: بهمن عزیز دل! همدیگه را بغل کردیم و پدر عروس که جا خورده بود دیگه دکتر مهندسا را ول کرد و دست من و بهمن را گرفت و رفتیم گوشه سالن.
آقا بهمن ما پسر خاله عروس خانوم بود. الان دیگه واسه خودش دکتر متخصص مغز و اعصاب شده بود و با دیدنش کلی لذت بردم. مرد جا افتاده 35 ساله ای که چشمم کف پاش هم خودش و هم خانومش مثل گل بودن.
خلاصه اینکه عروس خانوم که جلو اومد و به جای چای شربت تعارف کرد دل ما را برد و نمک گیر شدیم. اون شب کلی از قدیم صحبت کردیم اما حتی ذره ای از اون خاطرات شیرین خودمون نگفتیم و پرونده بسته را باز نکردیم. تو سه ماه آینده مراسم ازدواج برگزار شد و دکتر نازنین من الان یکی از صمیمی ترین و بهترین دوستان منه. اون شب جای شهاب خالی بود چون بهمن گفت ده سال قبلش رفته آلمان و دیگه ایران نیومده.
خلاصش اینکه یادش بخیر اون دوران که کیرمون سنگ را سوراخ میکرد و الان واسه یه کس کردن باید کلی نذر و نیاز کنی که طرف پریود نباشه، قبل پریودش نباشه ، بعد پریودش نباشه که اعصابش سر جاش باشه و بتونی فرو کنی توش.
تازه اینکه روز زن سالی سه چهارتا هست و تولد و سالگرد آشنایی و عقد و ازدواج و از همه بدتر رونما واسه اون شب که میخوای بکنی و …
کاش همون جوونی بود که به یه کون ناقابل راضی بودیم و دنگ و فنگ نداشت!!!

نوشته: فرخ


👍 5
👎 5
10001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908534
2022-12-28 16:13:34 +0330 +0330

شما میتونی آموزش هارو در همین تاپیک بزاری یا اگر مشکلت لینک است تو خصوصی برای من بفرست کپی میکنم همینجا در تاپیک خودتون

0 ❤️

908551
2022-12-28 20:37:30 +0330 +0330

باحال بود

0 ❤️

908553
2022-12-28 21:11:39 +0330 +0330

واقعا داستان منطقی و طبیعی بود. میتونستی اون قسمت دستشویی رو کمرنگ تر کنی اما بازم اوکی بود. و چقدر حس خوبیه که رفیقا بعد چند سال همو ببیننو همه به جایی رسیده باشن.

0 ❤️

908608
2022-12-29 06:36:25 +0330 +0330

آقا فرخ دس خوش
یه جاهاییش حال به هم زن بود ولی کاملا راست گفتی
اتفاقا مورد داشتم طرف گند زده رو دستای خودم
البته شانس آوردم دستمال تو دستم بودش
😂😂😂😂😂😂😂
دمت گرم

0 ❤️

908702
2022-12-30 00:14:35 +0330 +0330

قشنگ بود و فانتزی
خوشم اومد

0 ❤️

908711
2022-12-30 00:58:03 +0330 +0330

ایول داش فرخ
داستانت واقعی و منطقی بود‌

0 ❤️