چه کردم با زندگیم، سپیده؟ (۱)

1401/04/10

سلام دوستان. می‌خوام داستانی که بین من و یکی از کارمندام برام اتفاق افتاد رو اینجا تعریف کنم. من سعید هستم، 46 ساله، متأهل و صاحب یه شرکت واردات با حدود 20 نفر کارمند. بیشتر از 10 ساله که این بیزینس رو دارم؛ قبلشم تو همین بیزینس کارمند بودم که با ارث قابل‌توجهی که بهم رسید، تصمیم گرفتم شرکت خودم رو بزنم. حفظ ظاهر برام خیلی مهمه و همیشه به خودم تا بیشترین حد ممکن می‌رسم؛ اینه که در نظر همه‌ی کارمندام یه مدیر خوشتیپ و جذاب هستم: کت‌شلوار و کروات، ساعت و کفش برند، و همیشه با جدیدترین گوشی‌ها و ماشین‌ها. مطمئنم انقدری که آیفون و رولکس و لکسوسم برام اعتبار و وجهه آورده، کل دستاوردهای کاریم نیاورده. تا قبل اتفاق اخیر، زندگیم با همسر و 2 تا بچه‌م خیلی خوب و آروم بود و من کاملاً ازش راضی بودم. توی این سال‌ها خیلی از دخترهای جوونی که استخدام شدن، تابلو یا غیر تابلو سعی کرده بودن باهام تیک بزنن، ولی اکثراً بعد از 2-3 تا برخورد اول من بی‌خیال می‌شدن؛ الباقی هم یا یه تذکر جدی می‌گرفتن، یا اینکه خیلی راحت اخراج می‌شدن. به کسایی که می‌خواستن بهم نزدیک شن یه حس مشترک داشتم: دخترهای زرنگی که می‌خوان بهم بچسبن و به پول یا زندگی پولداری برسن. شیطونی‌های کوچیک من تو جمعای دوستانه‌مون بود و اونام در حدی بودن که اکثرشون رو همسرم می‌دونست. گاهی وقتا هم که به نظرش زیاده‌روی کرده بودم مثلا توی شوخی با دختری یا … بهم ناراحتیش رو می‌گفت.
چند ماه پیش یه کارشناس ارشد استخدام کردیم به اسم سپیده: یه دختر خیلی زیبا، شیک‌پوش و باکلاس. توی مصاحبه، بوی عطر «دیور ادیکت»ش، لباسای درست‌حسابی و آیفون و قاب گرون‌قیمتش برام جلب توجه کرد. توی فرم دیدم 39 سالشه، مجرد و ساکن الهیه. استخدامش که کردم، تا چند وقتی حواسم بهش بود؛ ماشینش رو دور پارک می‌کرد و تا چند هفته‌ای نفهمیدم ماشینش چیه، ولی بالاخره یه روز صبح دیدم که ولاستر جدید داره. خیلی کم‌حرف بود و سرد، اینه که نه کسی بهش نزدیک می‌شد، نه خودش اصرار داشت دوست شه با بقیه. خوب و سریع سیستم ما رو یاد گرفت و کارش رو خوب انجام می‌داد. درسته عدد حقوق ما بد نبود، ولی بازم تقریباً میشد بگم کسی توی این لول تو کارمندا نداشتیم، شاید نهایتاً فرهاد، مدیر داخلی‌مون. به هر حال به این دلایل، سپیده کارمند متفاوتی در نظر من اومد، و این شروع یه ماجرای بد بود.
سپیده جوری ذهن من رو درگیر کرده بود که تقریباً هیچ کارمندی اون کارو با من نکرده بود. روی حرکاتش دقیق و حساس بودم؛ حرف زدنش با خودم رو با حرف زدنش با بقیه مردای شرکت مقایسه می‌کردم، و انگار مأمور آماری باشم که باید همه چیزو بدونه، به همه چیز سپیده توجه می‌کردم از کفش تا شال؛ از رنگ مو تا مدل ناخن‌های کاشته شده‌ش. توی شرکت غیر از 3 نفری که با ارباب‌رجوع روزانه در ارتباط بودن، بقیه که تو قسمت عقبی دفتر بودن تو انتخاب لباس آزاد بودن؛ برای خانم‌ها حجاب که اجباری نبود هیچ، مشکلی هم نداشتن اگه می‌خواستن با بلیز آستین‌کوتاه یا دامن توی شرکت باشن؛ بچه‌های قدیمی حد و حدودا رو خوب می‌شناختن، و بچه‌های جدید هم معمولاً مطابق همونا رعایت می‌کردن؛ گاهی هم البته یه تذکری از مدیر داخلی می‌گرفتن که دیگه آزادی پوشش منجر به مشکل نشه. حدود 2 ماه از استخدام شدن سپیده گذشته بود که برای اولین بار کت و دامن پوشید. تیپش کاملاً حرفه‌ای بود و خیلی وقتا خانوما همون‌طوری لباس می‌پوشیدن، ولی دامن تنگ تا زانو و پاهای لخت سپیده، به اضافه‌ی کتی که خیلی قشنگ روی قوس‌های بدنش نشسته بود، برام خیلی جلب توجه کرد. این دختر به شکل عجیبی ذهن من رو گرفته بود؛ حتی تو مسافرت‌های خارج از کشور تو ساحل‌های دوبی و مالدیو هم کمتر اونطوری محو کسی شده بودم.
به یه بهانه‌ی الکی، گفتم بیاد دفترم، و قبل اینکه کارمو بگم، ازش خواستم بشینه. شروع کردم از اینکه این چند وقته شرکت رو چطور دیده و چقدر محیط رو دوست داره و … پرسیدن. خیلی آروم و خیلی مختصر، گفت که از همه چی راضیه و امیدواره که بتونه طولانی‌مدت بمونه؛ از مدیریت من هم تعریف کرد که حقیقتا قند تو دلم آب شد. حتی 1% اون حسی رو نداشتم که به بقیه دخترهای شرکت داشتم وقتی ازم تعریف می‌کردن، و حرفاش رو عمیقاً براومده از دلش می‌دونستم. منم ازش تعریف کردم، و دیگه دم خداحافظی دلم طاقت نیاورد:
+راستی تیپ امروزت خیلی عالیه. مشخصه لباس درست حسابی هستش، خیلی برازنده‌س. از همینجا خریدین؟
-ممنونم. آره خودمم خیلی دوسش دارم، نه از اسپانیا خریدمش. نمی‌دونستم درست هست بپوشمش یا نه.
+چرا که نه. کاملاً رسمی و مناسبه. از اسپانیا؟ بسیار عالی. منم سه سال پیش رفته بودم. کشور فوق‌العاده‌ایه.
از حرف زدن باهاش لذت می‌بردم و فقط دنبال بهونه بودم که بحث طولانی‌تر بشه. از سفرهاش پرسیدم و اونم شروع کرد تعریف کردن؛ می‌گفت عاشق سفره، ولی خب هر عاشق سفری نمی‌تونه اون همه سفر خارجی دور دنیا بره. رفتم تو اینستاگرامم و یه سری عکسای مسافراتام رو نشونش دادم و ازش خواستم اونم اگه دوست داره عکساش رو نشونم بده، اونم با گوشی خودم رفت تو اکانتش که پرایویت هم نبود و گفت هایلایت مسافراتام همه اینجاس. تو اون مدت همه‌ش از خودم می‌پرسیدم یعنی مطلقه‌س و مهریه‌ش زیاد بوده؟ باباش پولدار بوده؟ داستان چیه. اونجا دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ازش پرسیدم:
+ببخشیدا جسارت نباشه، شما با این سطح مالی، چطور اومدین شرکت من؟ حقوق 1-2 ماهتون هم شاید خرج یکی از این سفرها نشه. واقعا برام جالبه که بدونم، البته اگه راحتین.
می‌دونستم سوالم ممکنه دلخوری‌ای پیش بیاره و باید به عنوان رییس محتاط‌تر باشم، ولی اوضاع با سپیده طوری پیش می‌رفت که با هیچکس دیگه‌ای تا حالا پیش نرفته بود. نمی‌خواستم بپذیرم دلم براش یه جوری میشه، همه‌ش می‌گفتم کنجکاویه و اونم به خاطر تفاوتش با بقیه کارمندا. به هر حال سپیده جواب داد، و از جوابش متوجه شدم اوضاع خوبه:
-نه اختیار دارین، مسئله‌ای نیست. درست میگین شما، حقیقتش هزینه‌ی زندگی من از پولی هستش که پدرم بهم میده. سر کار اومدنم بیشتر برای بیکار نبودن و فرار از تنهایی هستش. پدر و مادر و برادرم استانبول زندگی می‌کنن؛ من ولی ترجیح دادم تهران بمونم… البته … ترجیح که … چی بگم… ولش کنین داستان طولانی و خسته‌کننده‌ایه، به هر حال که اینجام.
دیگه ادامه ندادم، خداحافظی کردیم و سپیده برگشت سر کارش، ولی فکر و حواس من دیگه 10 برابر قبل پیشش بود. حتی وقتی خونه بودم هم به سپیده فکر می‌کردم. زنم چند سالی بود برای خودش یه سالن زیبایی زده بود و مشغول بود. امورات بچه‌ها همزمان با همسرم بود و مادرم که همسایه‌ی ما بود. رابطه با همسرم خوب بود ولی می‌دونستم یه چیزی مثل قبل نیست؛ البته در عین حال اصلاً نمی‌خواستم واقعیت رو ببینم، همه‌ش می‌گفتم یه رابطه‌ی رییس و کارمندیه، فقط کارمندش یکم متفاوته. گاهی که همسرم ازم می‌پرسید چرا تو فکری، یه مشکلی از سر کار پیدا می‌کردم و اونم باور می‌کرد. توی شرکت همه‌ش حواسم پیشش بود و توی خونه هم کار تقریبا هر روزم شده بود چک کردن اینستاگرام سپیده. از اون دخترا بود که اندام فوق‌العاده‌ای داشت و خودشم اینو خوب می‌دونست، اینه که اینستاش پر بود از عکسای نیمه‌لخت به شدت جذاب؛ و کلی پسر که از کامنتاشون می‌شد فهمید در تلاشن به سپیده نزدیک شن ولی به هر دلیلی، تحویلشون نمی‌گرفت.
روزها می‌گذشتن و ارتباط من و سپیده همونطور مونده بود؛ و این یه خطر بزرگ‌تر داشت ایجاد می‌کرد که ازش غافل بودم: مدام با خودم می‌گفتم: «من انقدر کارم درسته و متعهد به زندگیم هستم که هیچ چیزی ابداً خرابش نمی‌کنه؛ و این یعنی حد و حدود من خیلی بالاس؛ منتهی هیچکس – حتی زنم – این رو درک نمی‌کنه؛ پس پنهانش می‌کنم. اما این پنهان کردن به خاطر عدم شناخت اونا از منه، نه ضعف من.» این توهم، باعث شد توی مسیر بدی که بودم با سرعت بیشتری ادامه بدم.
تقریبا 6 ماهی بود که سپیده پیش من کار می‌کرد که درخواست مرخصی 2 هفته‌ای کرد. رفت سفر، و من از طریق اینستا همراهش بودم تو یونان. عکساش رو لایک نمی‌کردم، ولی ابایی هم نداشتم که استوری‌هاش رو چک کنم؛ در واقع مشکلی نداشتم خودش بدونه که دنبال می‌کنمش، ولی دوست نداشتم بقیه بفهمن. یه روز که با بیکینی تو ساحل بود و استوری می‌ذاشت، یه ریپلای «عالی +انگشت لایک» براش زدم؛ و جواب سپیده شروع داستان چت‌هامون بود: «مرسی، جات خالیه». لحن صمیمیش منو تشویق کرد که ادامه بدم؛ به خودم که اومدم دیدم رسماً یه ساعته دارم باهاش چت می‌کنم اونم خیلی صمیمانه؛ مثلا:
+چرا از همسفرات عکس نمی‌ذاری؟
-غریبه‌ن همه؛ فقط یکی از دوستام به اسم نرگس باهامه. اونم دوست نداره عکسای لختیش رو بذارم.
+منظورم نرگس نبود ;) تو ولی عکس و فیلم بذار بازم. بگذریم؛ جات خیلی خالیه، کی میای؟
-از اون همسفرا ندارم جان خودم؛ عکس هم چشم، به خاطر شما بیشترش می‌کنم. اونو ولش کن، باور می‌کنی خودمم دلم تنگ شده واسه شرکت؟ دیگه آخراشه، شنبه شرکتم.
هیچ وقت کسی بدون طمع پول بهم سلام نکرده بود؛ شاید واسه این بود که انقدر جلوی سپیده بی‌احتیاط و خوش‌خیال بودم؛ غافل از اینکه درد همه پول نیست. فردا صبحش تو استخر هتل با یه بیکینی قرمز سکسی که قبلش نپوشیده بود عکس گذاشت؛ شاید همون دیروز خریده بود. بند سوتین که دور گردنش بود خیلی پهن بود، یه طوری که انگار به جای بند، یه حفره خالی شده وسطش که چاک سینه‌ش معلوم باشه. لباش رو غنچه کرده بود به حالت بوس، و تا جایی که می‌شد کونش رو داده بود عقب که بزرگ‌ترین حالت ممکن دیده بشه. خلاصه یه استوری سوپر سکسی که گوشه‌ش نوشته بود سفارشی ;) . تقریبا فهمیدم؛ ولی بازم جدی نگرفتم.
سپیده که برگشت، همون روز اول نزدیکای آخر ساعت کاری به یه بهونه‌ای کشوندمش تو اتاقم و شروع کردیم راجب سفرش حرف زدن. یه چیز توی اون مکالمه خیلی مشهود بود: هر کدوممون یه کوچولو خط قرمز رو رد می‌کرد، اون یکی استقبال می‌کرد و تو همون فرمون ادامه می‌داد. مثلا من وقتی راجب اینکه عکساش دم استخر و ساحل فوق‌العاده بودن بهش گفتم، نه تنها بدش نیومد، که گفت: «طراحی‌های بیکینی واقعا هر روز سکسی‌تر میشه. نصف فالوئرام بهم گفتن از همیشه سکسی‌تر شدی.». کلی حرف زدیم که با اختلاف از همیشه صمیمی‌تر بودن، تا اینکه حرفا تموم شدن و سپیده بلند شد که بره. دست دادن چندان موضوع مهمی توی شرکت نبود و تقریباً همه‌ی بچه‌ها با هم دست می‌دادن. سپیده موقع خداحافظی اومد طرف میزم، و منم پا شدم که دست بدم باهاش، ولی یهو دستاش رو باز کرد و گفت: «واقعا دلم تنگ شده بود»… و بغلم کرد. فقط اگه کسی پشت در اتاق بود می‌تونست ما رو ببینه از شیشه‌ی کوچیک روی در، که اون موقع کسی اونجا نبود و یعنی بقیه ندیدن.
سپیده رفت ولی تو ذهن من، همه چیز و همه کس رفتن و سپیده موند. چت کردن بعد از تایم کار و توی خونه تقریبا روال شده بود؛ و دیگه به حدی رسیده بود که به سپیده می‌گفتم که مثلاً یه ساعت منتظر باشه تا همسرم بخوابه و چت رو ادامه بدم. قانع کردن خودم که کار اشتباهی نمی‌کنم اصلا کار سختی نبود؛ بهونه‌ها همیشه جور میشه. همسرم 2-3 بار یخورده شک کرد که چرا با اون نمیرم توی تخت یا حواسم نیست موقع سریال دیدن یا … ولی درگیر ماجرای اینطوری شدن انقدر از من بعید بود که حتی فکرشم به ذهنش نمی‌رسید. کار به جایی رسید که 1-2 بار شد که وسط سکس تصویر سپیده اومد جلوی چشمم. البته خیلی زود ذهنم رو منحرف کردم، ولی اوضاع بدتر از اینا بود…
چت‌های صمیمی شبانه و گپ‌های صمیمی روزانه‌مون بعد از برگشتن سپیده از یونان حدود 3 هفته ادامه داشت تا رسیدیم به یه سه‌شنبه شب. سپیده یه گربه‌ داشت که هر از گاهی یه چیزی ازش می‌گفت. اون شب بهش گفتم عکسش رو بفرسته برام؛ اونم فرستاد، ولی نصف بیشتر اون عکس مثلاً از گربه، سلفی خود سپیده بود تو حالت نیمه‌لخت. درسته سپیده رو تو عکس با بیکینی دیده بودم، ولی لباس خونگی لختی، تصویر جدید دیگه‌ای بود برام و کلی منو برد به فکر و خیال. فرداش که چهارشنبه بود، سپیده وسط روز اومد دفترم و یهو حرف رو کشید به اینجا که ماشینش رو برده نمایندگی و فردا حاضر میشه، و منم یه تعارف زدم که پس عصری می‌رسونمت که خیلی زود از طرف سپیده قبول شد. رسوندن سپیده راهم رو دور می‌کرد، ولی چون چهارشنبه، شبی بود که با فرهاد و چند نفر دیگه می‌رفتیم بولینگ، مشکل بزرگی نبود؛ به گمونم به سپیده هم از قبل گفته بودم. به زنم پیام دادم که مستقیم میرم بولینگ و بعد میام، و رفتم که سپیده رو برسونم. مغزم تعطیل شده بود؛ نه می‌ترسیدم کسی ما رو با هم ببینه، نه اینکه رفتن تا دم خونه‌ی این دختر چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. توی راه کلی حرف زدیم و وقتی رسیدیم، تعارف زد که بیا بالا حرفامون رو تموم کنیم و یه چایی بخوریم. تعارف دوم به سوم قبول کردم، ماشین رو پارک کردم و رفتیم بالا.
تا وارد شدیم، دویید تو آشپزخونه کتری رو روشن کرد و بعدم سریع رفت تو اتاق، و چند دقیقه بعد با یه تاپ و شلوارک سورمه‌ای خونگی اومد بیرون. من هنوز همون دم در وایساده بودم؛ گفت «عه ببخشید من حواسم نیست تعارف کنم، بفرمایید دیگه، راحت باش کسی نیست، هر جا دوست داری بشین.» تو ذهنم داشتم مرور می‌کردم توی شرکت هیچ کس غیر از فرهاد با من اینطوری راحت حرف نمی‌زنه؛ حتی ملیکا و امیر که تقریبا از روز اول شرکت باهام بودن. الان که دارم می‌نویسم این حرفا یه معنی دیگه‌ای برام داره، ولی اون موقع فقط حس خوب داشتم. بعد از بچه‌ی دوم، رابطه‌ی من و زنم خیلی معمولی شده بود و همینکه همدیگه رو دوست داشتیم و دعوا نمی‌کردیم خیلی برامون کافی بود، غافل از اینکه حس عاشقانه‌ی بینمون هر روز داره بی‌جون‌تر میشه. از طرفی هم فرهاد حدود 2 سال بود با یه دختر آشنا شده بود که چند ماهی با هم دوست بودن و بعدم بساط عقد و عروسی و خونه‌ی جدید رفتن و … تنها دوستم درگیر زندگی شخصیش شده بود، و من بی اینکه متوجه باشم، عمیقاً تنها بودم. سپیده این شانس رو داشت که تو همین ایام سر راهم قرار بگیره؛ ایامی که نه دوستی به معنای واقعی داشتم، و نه حتی شاید همسری.
به خودم اومدم دیدم سپیده با سینی چای و یه بسته شکلات اومده و داره روی مبل روبروی من می‌شینه. با یه لحن نگران پرسید: «چیزی شده؟ چرا جواب نمیدی؟» تازه فهمیدم چند لحظه‌ای هست تو افکار خودم غرقم. با یه لبخند و نه هیچی نیست گذروندم، و مشغول ادامه‌ی حرفمون شدیم. برای اینکه به موقع به باشگاه برسم، حدود یه ساعتی وقت داشتم که اونجا بشینم. تقریباً نیم ساعت شده بود که سپیده رفت گربه‌ش رو آورد. «اینم لوسی خانوم که دیشب عکسشو دیدین.» گربه‌ی زیبایی بغلش ولو شده بود. سپیده گفت که خیلی آرومه و می‌تونم بغلش کنم، منم رفتم نزدیک تا بگیرمش. حین گرفتن گربه، دستم چند بار بدنش رو لمس کرد، حتی به سینه‌ش هم خورد، ولی سپیده حتی یه خورده هم معذب نمی‌شد و خودشو جمع نمی‌کرد. همونجا چند لحظه‌ای ایستادیم، و من گربه رو برگردوندم بغل سپیده. تو نزدیک‌ترین حالت ممکن به هم ایستاده بودیم، سپیده یهو خم شد و گربه رو ول کرد رو زمین و بهش گفت برو تو اتاق. وقتی سپیده دوباره صاف شد، چشم تو چشم هم تو یه فاصله‌ی چند سانتی بودیم. با اینکه همسرم زن زیبایی بود که به خودش هم خوب می‌رسید، ولی باید اعتراف کنم چشمای نافذ سپیده، پوست سفید بلوریش، اندام بسیار عالیش و پاهای کشیده‌ش که لخت هم بودن، منو میخکوب کرده بود. شاید یک دقیقه شد که هیچی نمی‌گفتیم و فقط زل زده بودیم به چشمای هم، که من یهو گفتم: «مرسی از پذیراییت، من برم کم‌کم که دیرم نشه.» سپیده بدون اینکه حالت چهره یا لحنش عوض شه، با همون شیرینی خاص خودش گفت: «مرسی که منو رسوندی» و مثل موقع خداحافظی توی شرکت بغلم کرد. دروغ نگفته باشم، یه دستی به قسمت‌های بدون لباس بالا تنه‌ش کشیدم و دیگه رفتم.
نفهمیدم بولینگ چطور گذشت. بعدش که رفتم خونه یه حالت عصبی و هیجانی داشتم، واسه همین تا زنم ازم پرسید که کجا بودی قبل باشگاه، پرخاشگرانه گفتم: «یعنی چی؟ هر جا!». زنم جا خورد و گفت: «ببخشید منظوری نداشتم. آخه همیشه میومدی خونه لباس عوض می‌کردی…» انقدر ذهنم درگیر سپیده بود که حتی یه دروغ خوب آماده نکرده بودم؛ یه «دنبال کار، بدبختی»ای گفتم، لباس عوض کردم و مستقیم رفتم تو تختخواب. صبح همسرم زود پا شده بود و صبحانه مفصلی درست کرده بود؛ حین خوردن گفتم ببخشید دیشب حالم خوب نبود. اوضاع ظاهرا اوکی شد و منم از خونه زدم بیرون. توی شرکت تقریبا تمام روز مشغول هیچی بودم توی اتاقم، و سپیده رو هم فقط از دور می‌دیدم. پنجشنبه بود و شرکت زود تعطیل شد، ولی بعد تعطیلی نرفتم خونه با اینکه شب مهمونی دعوت بودیم. واسه خودم گشتم تو شهر تا حدود ساعت 5-6، و دیگه رفتم خونه.
زنم با یه حالت شاکی‌ای گفت: «کجایی تو سعید؟ نه تلفنت رو جواب میدی نه به کسی میگی کجایی…» به حدی عصبی و غیر عادی بود حالم که برای اولین بار بدون توجه به اینکه بچه‌هام اونجان، شروع کردم جواب ناراحتی زنم رو با داد و فریاد دادن. زنم یکم تلاش کرد بحث بالا نگیره، ولی دست آخر شاکی شد و اونم صداش رو برد بالا. فریاد زدم: «من نمیام مهمونی، خودتون برین»، و زدم بیرون. وسط یه سری فکرهای مشوش، یهو دیدم رسیدم دم خونه‌ی سپیده. زنم پیام داد که «باشه ما خودمون میریم خونه‌ی داداشم، تو هر وقت تونستی بیا، میگم کار داشتی. ولی ترو خدا بیا که آبروریزی نشه. بعداً صحبت می‌کنیم.» یه اوکی گفتم، و زنگ زدم به سپیده… تا گفتم چی شده، گفت باشه بیا بالا من خونه‌م.
رسیدم، همون تاپ و شلوارک دیشبی تنش بود. سلام کردم و بغل، و رفتم روی مبل نشستم. یه لیوان آب قند برام درست کرد و اومد کنارم نشست. تا میومدم یه چیزی بگم، حرفمو قطع می‌کرد و می‌گفت «آروم‌تر، از من که عصبانی نیستی. از هر کی هستی داری برای من تعریف می‌کنی، آروم باش پس.» آب قند رو تا نصفه خوردم و یکم آروم شدم، ولی حرفی نداشتم که بگم. سپیده خیلی آروم داشت کتفم رو می‌مالید. زل زدم توی چشماش، ولی این دفعه چند ثانیه بیشتر نشد که رفتم سمت لبش و شروع کردیم به لب گرفتن.
من نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم ولی انگار سپیده کاملاً حواسش بود. سریع بلند شد وایساد و منم باهاش پاشدم، همونطوری که لب می‌گرفتیم، شروع کرد منو کشوندن سمت اتاقش، و وسط راه شروع کرد اول کراوات و بعدم دکمه‌های پیرهنم رو باز کردن. تا اتاق دستم دور سرش بود، ولی اونجا کم‌کم دستمو بردم پایین. شلوارک کوتاهش رو دادم بالا و دو تا لپ کونش رو سفت گرفتم. لبامون همونطور روی هم بود که شروع کرد به باز کردن کمربند و بعدم شلوارم. شلوار رو فرستاد پایین، و محکم از روی شورت کیرمو گرفت. بالاخره لبامون رو جدا کردیم، اون زیرپیرهنی من رو درآورد و منم تاپ و شلوارکش رو، گربه رو از اتاق فرستاد بیرون، درو بست و افتادیم روی تخت. خوابید رو پام گفت: «چند تا محکم بزن در کونم که آروم شی.» شورتش رو جمع کردم لای کونش و شروع کردم محکم به اسپنک زدن. چند تا که زدم واقعا حس بهتری گرفتم، ولی کون سپیده کاملا قرمز شده بود. لپ‌های کونش رو بوس کردم، و تا همونجا دمر خوابیده بود، سوتینش رو باز کردم.
بلند شد روبروم نشست. چه نسبت به همسرم و چه دخترهایی که قبل از ازدواج باهاشون خوابیده بودم، سینه‌های سپیده محشر بودن. وقتی دید محو سینه‌هاشم، دستمو گرفت و آروم گذاشت روی سینه‌ش و خیلی آروم و با یه لبخند شیطون گفت: «عملی نیستنا». ذهنم تو یه حالت هیجانی سعی می‌کرد بهترین تصمیمات رو بگیره؛ تا این حرف رو شنیدم، حمله کردم سمت سینه‌های سپیده. همسرم بعد از زایمان اول خیلی دوست نداشت با سینه‌هاش ور برم یا بخورمشون و بعضی وقتا سر همین قضیه حرص من درمیومد چون کلا خیلی سینه دوست دارم. سینه‌ی چپی سپیده نوکش کاملا بیرون بود، زبونم رو چند بار دورش چرخوندم و بعد با دندونای عقبیم شروع کردم به گاز گرفتن نوک سینه‌ش؛ همزمان تلاش می‌کردم نوک سینه‌ی راستش رو با انگشتام بکشم بیرون. چند باری که محکم گاز گرفتم، سپیده یه آی ریزی گفت، ولی دهنش رو گرفتم تا راحت‌تر کارمو بکنم. چپی رو که حسابی خوردم، رفتم سراغ راستی و با زور دندون نوکشو کامل کشیدم بیرون و مشغول خوردن و گازگازی کردن اون شدم.
خیلی داشتم حال می‌کردم و نفهمیدم چند دقیقه مشغول سینه‌هاش بودم. بالاخره سپیده یه دستمو گرفت و گذاشت از روی شورت روی کصش؛ حتی از همون رو هم معلوم بود که خیس شده. در حالی که سعی می‌کردم سینه‌ها رو رها نکنم و همچنان تو دهنم بودن، شروع کردم به درآوردن شورت سپیده و بعدم مالیدن کصش. تو عمرم ندیدم بودم با خوردن سینه، یه کص انقدر خیس بشه. هولش دادم عقب که بخوابه، و رفتم لای پاش به خوردن کص. کاملا مشخص بود تازه موهاش رو زده چون صاف صاف بود، ولی با این حال من خیلی علاقه به کص‌لیسی ندارم. کص سپیده بدجوری ترشح کرده بود، اینه که چند لحظه بیشتر نتونستم براش بخورم و پا شدم نشستم. تا اومدم یه دستمال بردارم دور دهنم رو تمیز کنم، سپیده پا شد، منو خوابوند، شورتم رو درآورد و کیرم رو گرفت تو دستاش؛ زل زد بهش و گفت: «بالاخره اینجایی» و شروع کرد به ساک زدن. با ولع عجیبی ساک می‌زد، منم موهاش رو جمع می‌کردم روی سرش تا راحت‌تر بخوره برام. کونش رو چرخوند سمت من، منم دستم رو بردم لای پاش و شروع کردم به مالیدن کص و کونش. موهاش رو هم ول کردم و یکم جابه‌جا شدم تا با دست دیگه‌م سینه‌هاش رو باز بمالم. گاهی دارکوبی ساک می‌زد، گاهی هم تخمام رو می‌کشید توی دهنش و با دستش به حالت جق زدن کیرمو بالا پایین می‌کرد. تو تمام این لحظات حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد؛ تا اینکه من بالاخره گفتم: «فکر کنم وقت اصل کاره».
سپیده بازم چیزی نگفت، همونطوری که داشت ساک می‌زد بهم نگاه کرد، یه لبخندی زد و بلند شد نشست کنارم. آب اولم اومده بود و یخورده روی لب و دهنش بود، ولی فقط با دست یخورده پاکش کرد و انگار خیلی مشکلی باهاش نداشت. کیرمو که سیخ سیخ بود گرفت با دستش رو به هوا، یه پاش رو از روی بدنم رد کرد و کصش رو آورد روی کیرم، یخورده عقب جلو کرد و وقتی رفت تو، کامل نشست روش. همسرم با بستن لوله‌هاش امکان بارداری مجدد رو گرفته و خیلی وقته بدون کاندوم سکس می‌کنیم، ولی با سپیده…؟ یخورده رفتم تو فکر که سپیده آروم چونه‌م رو گرفت، نگاهمو آورد بالا و بالاخره یه چیزی گفت: «نترس سعید، حواسمون هست. دست آخر قرص اورژانسی می‌خورم، لذت ببر فقط…» داشت آروم بالا و پایین می‌رفت و سینه‌هاش هم خیلی آروم تکون می‌خوردن. گفتم: «اوکی! پس سریع‌تر». شروع کرد تندتر بالا پایین شدن روی کیرم و دیگه سینه‌هاش به شکل وحشتناکی بالا پایین می‌شدن. اول هر کدوم رو توی یه دستم گرفتم، بعد بدن سپیده رو خم کردم سمت خودم و دوباره مشغول زبون زدن به نوک سینه‌هاش شدم. یهو گفت: «همینه همینه ادامه بده» و چند لحظه بعد بلند گفت: «وای عالیییی بود، خدایا شدم.» سپیده رو کامل خوابوندم روی خودم و آروم لب گرفتیم. همونطوری که کیرم تو کصش بود و لبامون روی هم، با دستا و پاهام سفت چسبیدمش و چرخیدیم تا سپیده بره زیر. لبامون رو جدا کردم و یخورده سرم رو بردم عقب و با قدرت شروع کردم به تلمبه زدن. نگاهمون قفل شده بود توی هم، من یکم اخم داشتم و سپیده لبخند خیلی کوچیکی گوشه‌ی لبش بود. چند تا تلمبه زدم که دیگه حس کردم وقتشه؛ کشیدم بیرون و سر کیرم رو گرفتم روی شکمش، و آبمو ریختم روش.
دستمال آوردم و آبمو از روی شکم سپیده پاک کردم، بعدم شورت و زیرپیراهنم رو پوشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم، از اتاق رفتم بیرون و روی مبل ولو شدم. چند لحظه بعد سپیده اومد کنارم نشست؛ با همون تاپ و شلوارک ولی مشخصاً بدون سوتین. دستمو گرفت و فشار داد، بازم یه لبخندی زد، بعد پا شد رفت کتری رو روشن کنه، منم تو همین فاصله رفتم پیرهن و شلوارم رو پوشیدم و برگشتم روی مبل. سپیده رفت روی مبل روبرویی نشست و بدون اینکه چیزی بگه، با همون لبخند خیره شد بهم. چند دقیقه‌ای با خودم داشتم فکر می‌کردم، بعد با یه لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن:
+نمی‌دونم چی بگم سپیده. هم خوشحالم هم ناراحت؛ هم آرومم هم عصبی.
-خب چیزی نگو. تو این لحظه کاری رو کردیم که دوست داشتیم. جلوی قاضی هم نیستیم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم. بذار هیچی نگیم و حالمون خوب باشه.
+باشه. ولی یه سوال؛ تو دیشب منتظرم بودی؛ درسته؟
-(بعد یه سکوت طولانی ولی باز با همون لحن آروم و لبخند) دیشب منتظر یه بوسه بودم که انگار وقتش نبود، همین. البته دل من خیلی وقته منتظره…
هیچی نمی‌تونستم بگم، حتی نمی‌تونستم از دستش ناراحت باشم. هر چی مرور می‌کردم، خودم حداقل 50% تلاش کرده بودم برای اتفاقی که بینمون افتاد. سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم:
+ولی من متأهلم؛ خانواده دارم. دلت الکی منتظره.

ادامه ...

نوشته: هو لی هات وت


👍 46
👎 7
48501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882433
2022-07-01 01:48:40 +0430 +0430

چقدر بده آدم عقده پولدار بودن داشته باشه
آقای خوش پوش و برند پوش
صاحب خودرو لکسوس
ولستر درسته نه ولاستر
بدبخت اول اسم ماشبن رو یاد بگیر بعد ببا ادعا پولدارها رو دربیار
بعدش شرکت خودروسازی هیوندای کلا دو مدل ولستر روی خط تولید آورد
که فقط مدل اول روانه بازار ایران شد و همین یک مدل فیس رو داریم تو کل ایران و فیس دوم اصلا وارد نشد
اونوقت تو چطوری فهمیدی ماشین این خانم ولاستر (ولستر) جدیده
عقده ای اول اطلاعات اولیه در مورد ماشین داشته باش بعد ببا گوه بخور بگو لکسوس دارم
بقیه داستان رو هم نخوندم

5 ❤️

882438
2022-07-01 02:13:24 +0430 +0430

داستان خوبی بود ادامه بده ولی این دلیل نمیشه آدم تا وقتی میتونه باید لذت زندگی ببره والسلام

1 ❤️

882458
2022-07-01 03:24:45 +0430 +0430

شیرینه اما واسه یه لحظه‌.بعدا مزه تلخی جامیزاره به دهن ادم که هیچ جوره نمیشه اونو ازیادبرد.
گاهی خودتو بزرگ وبرتر دیدن همه رو واسه اینکه دنبال منفعت خودشون دنبالتن دیدن.اعتمادبه نفس کاذب.وازجانب خودت بجای دیگران حرف زدن و تصمیم وقضاوت کردن ادم رو به لجن میکشه.هرچی هم دستوپابزنی بدتر میشه.تازمانی که کمبود های عاطفی زندگی شخصیت رو درون خانواده ات حل نکنی.تا دنبالش پیش غریبه ها نری.فرقیم نداره غریبه خوب یابد باشه غریبه غریبه هست.وهمیشه کارتو بزار مقابل خودت که اگر همسرت اینکارو کرده بود چه میکردی؟طبق همون باخودت کناربیا.

2 ❤️

882459
2022-07-01 03:24:56 +0430 +0430

تازه به دوران رسیده ی دست به قلم !

0 ❤️

882475
2022-07-01 05:39:27 +0430 +0430

سلام از لحاظ رعایت اوصول نوشتاری خوب بود داستانت ولی از لحاظ موضوع نه تکراری بود ویا از جایی کپی کردی یا …ولی در هرصورت دوس دارم ادامشو بدونم موفق باشی

0 ❤️

882499
2022-07-01 09:54:26 +0430 +0430

ادامه بده .در هر صورت خاطره باشه یا داستان ،عالیه

0 ❤️

882517
2022-07-01 13:07:28 +0430 +0430

قصه هرزه با هرزه ماجرا را به زنت بگو جدا بشید

0 ❤️

882525
2022-07-01 14:55:30 +0430 +0430

داستان خوبیه

0 ❤️

882535
2022-07-01 16:46:09 +0430 +0430

از اونجایی که تو کار رولکس و میلیاردی نیستم بقیش میزارم برای بقیه میلیارد جماعت😂😂😂

0 ❤️

882631
2022-07-02 05:53:58 +0430 +0430

هرچند فقط یک داستان هست ولی خیلی رشته که نمی‌خواهیم متوجه بشیم که این فرهنگ ما نیست که مردی متاهل بدون رضایت همسرش برود با دیگری سکس کنه چون دقیقا حرکتی که کرده همان حیانت محسوب میشه که نمی‌فهمیم

0 ❤️

882632
2022-07-02 06:00:32 +0430 +0430

اگه واقعا خاطر هست که بگم معلوم خیلی آدم عقده ای هستی و خیلی خودت جدی گرفتی که فکر کردی رو دست نداری بابا ثروت مند حقت زنتم بهت خیانت کنه تا تو حال کنی ای بیشعور اگه با خوردن سینه و … مشکل داری با زنت خب مثل بچه آدم بگو بهش و بهانه جور نکن که بری جنده بکنی هالو
داستان بهتر میشه اگه جای افاده زیادی بچسبی به جاهای سکسی و در کل از موضوع داستان بد نبود. واقعیش بد و شرم آور
حالا برو جبران کن کس زنت بخور براش بگو گوه خوردی 😛 😞

0 ❤️

882634
2022-07-02 06:07:04 +0430 +0430

خیلی تلاش کردم این و دیگه مطرح نکنم . اما این داستان اشکال دیگری که داشت این بود که شخصی که مثلا با کلاس هست و وضعیت مالی هم خوب . باید حرف زدن هم بلد باشه محال هست شخص باکلاسی باشی و به روز باشی آنوقت میخوای از لباس کسی تعریف کنی این جور حرف بزنی که بگه : # مشخصه لباس درست حسابی هستش، #
درست و حسابی هستش یعنی چی ؟ اصولاً میبایست مثلا بگی لباساتون برند هست یا فوق العاده زیباست . . رعایت این موارد باید از طرف کاراکتر داستان که میخوای نشون بدی باکلاس هست اگر رعایت نشود توی ذوق خواننده میزنند . باز تکرار میکنم خیانت از طرف چه زن یا مرد عملی زشت هست .

0 ❤️

882816
2022-07-03 06:12:44 +0430 +0430

همه چی عالی و بجا بود لطفا ادامشو بنویس

1 ❤️

883305
2022-07-05 22:32:11 +0430 +0430

لطفا قسمت 2 رو هم بخونید؛ و نظرتون رو یکجا برام بنویسید. خیلی ممنونم از وقتتون برای خوندن و نوشتن کامنت.

0 ❤️

884457
2022-07-11 19:13:00 +0430 +0430

خیلی اهل داستان خوندن در سایت نیستم و خیلی هم نظر نمیدم. جدای از راست و دروغ متن ، شما داستان ننوشتی شما خاطره تعریف کردی 🙄🙄🙄🙄

1 ❤️

913904
2023-02-06 22:09:44 +0330 +0330

این داستان نبود،یه خاطره اغراق شده بود ،یه جورایی تجربشو دارم

0 ❤️