کاتالوگ عشق (۳)

1397/06/19

…قسمت قبل

-همین؟ منو خاک کن بعدش هر جا میخوای بری برو؟! به اون چه؟ مگه تو بچه شیرخوره بودی؟
-میدونم… اشتباه کردم نرفتم شهلا… اشتباه کردم پای تو و دخترارو به این قضیه باز کردم اما زندگیمو برام جهنم کرده بودن مامان بابام… هر روز گریه… هر روز زاری! مامانم میگفت تو بری من میمیرم… نباید دلم براش میسوخت، وقتی اون دلش به حال من نسوخت… باید میرفتم…

  • خود منم الان فقط به خاطر سمانه اینجام…
    -چرا؟ مگه سمانه بچه شیرخوره اس؟ تو هم کپی مامان منی…

با عصبانیت نگاهم کرد. انگار فهمیده بودم چی میگه. اما خودم دقیق نمیدونستم منظور خودم چیه. از یه طرف به عماد میگفتم چرا بیست سال پیش مثل آدم بزرگها برای زندگیش تصمیم نگرفته؟ اونوخ خودم تلک و تلک به خاطر دختر بیست ساله ام پاشده بودم اومده بودم اینجا؟ یعنی واقعا فقط به خاطر دخترا بود؟ نه… ته دلم حس میکردم هنوزم عمادو دوس… متوجه شدم تا به حال عمادو اینجوری مستاصل ندیدم. با این چشمهای سرخ از اشک. سرش پایین بود و آرنجهاشو گذاشته بود رو زانوهاش. قطره های اشک رو میدیدم که میریخت روی دستاش. اصلا تو تمام زندگیمون اولین بار بود اشک عماد رو دیده بودم. اونقدر دلم براش سوخت که بی اختیار بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم و سرشو گرفتم تو بغلم. کمرمو گرفت تو بازوهاش. منم سرمو گذاشتم رو سرش و موهاش و فرق سرشو بوسیدم. دلم خیلی به حالش میسوخت. نگاهش پر از درد بود. از همیشه لاغرتر شده بود. چه زن بدی هستم که متوجه نشدم اینقدر لاغر شده؟ ولی خوب حال خودم هم خیلی خوب نبود این اواخر. یادمه یه بار که دیدمش فکر کردم داره خودشو خوش هیکل میکنه اما… الان میدیدم بیش از حد لاغر شده. از همیشه جمع و جورتر به نظر میرسید. آروم دست راستمو سر دادم رو کتفهاش و یواش نوازشش کردم. دلم براش میسوخت:
-گریه نکن عماد… با هم حرف بزنیم یه راهی پیدا میکنیم به خدا!
-چه راهی میخوایم پیدا کنیم؟
-تمام دردت اینه که میخوای بری خارج تو؟ اینکه چیزی نیس… جفتمونم با هم میریم که سیما و سمانه مجبور نباشن انتخاب کنن…
جواب نداد. ادامه دادم:
-اگه از همون اولش میگفتی، میتونستیم با هم بریم… مامانتم راضیش میکردیم…
واقعا هم میگفتم. اونقدر عماد رو دوست داشتم که باهاش تا ته دنیا برم. مخصوصا اونموقع ها… الانم با اینکه دلم گرفته بود از فکر رفتن عماد و یا حتی رفتنمون به یه جای ناشناخته، اما سعی کردم حداقل من محکم باشم. و به احترام اینهمه سال عشقی که به هم داشتیم سنگ صبورش بشم. با یه نیم سرفه گلومو صاف کردم و بغضمو از بین بردم. کار آسونی بود. عماد رو دوست داشتم. الان که دوباره دور کمرمو گرفته بود، خوشحال بودم و نمیخواستم ازش جدا شم. دوستم بود.
-برای چی گریه میکنی؟ این که کاری نداره… من با مامانت اینا حرف میزنم… اینهمه آدم رفتن خارج… تو هم یکیش…
کمرمو محکمتر گرفت.
-نمیدونم دردمو به کی بگم شهلا…
صدای گریه اش بلندتر شد. خدایا! چشه؟ ها! اگه روش نمیشه بگه و میخواست طلاق بگیره، حتما عاشق کسی شده. دلم لرزید. جرات نداشتم جواب این سوالو بدونم، اما ندونستنش بیشتر عذابم میداد. زدم به سیم آخر. مرگ یه بار شیون یه بار!
-عماد به خدا من نفهمیدم اصلا چی شد! یهو گفتی نمیخوای و گذاشتی رفتی! بابا لامصب! دقم نده! حرف بزن باهام! کسی رو دوست داری؟ عاشق کسی شدی؟
صداشو تقریبا به سختی شنیدم:
-نه…
-پس چی؟…
جواب نداد… به شوخی بود که گفتم:
-لابد گیی… آقا خوشگله…
یهو کمرمو ول کرد و پسم زد. به وضوح دیدم انرژیش ته کشید و کمرش خمیده شد. چشمام چهار تا شده بود. به عنوان یه زن امروزی خوب یه سری اطلاعات داشتم راجع به همجنسگرایی و گی ها، اما باور کردنش برام سخت بود. یعنی اینهمه سال من با یه مرد گی زندگی کردم؟! با اینحال سعی کردم با نشون دادن ترسم، بیشتر از این نترسونمش… اما تو دلم دعا میکردم نباشه! مگه میشه یه مرد گی باشه و بیست سال با یه زن زندگی کنه؟ براش شق کنه؟ سعی کردم تن صدام خیلی بالا نباشه:
-واقعا… گیی؟!! عماد؟!
مستقیم نگاه کرد تو چشمام. با همون چشمهای خیس. منم با ناباوری نگاهش میکردم. نگاهش نگران بود؟ نمیدونم… اما تو نگاهش یه جور استیصال بود و حسرت زدگی. کمی ترس. خستگی. اشتیاق. امید؟ نا امیدی؟ تا حالا همچین نگاهی رو ندیده بودم. همه چیزو با هم داشت. تو نگاهش میدیدم که نمیدونه حرفشو بگه یا نه. بالاتر از سیاهی رنگی نیس! دارم سکته میکنم! باید بفهمم چشه! ما که قرار بود از هم طلاق بگیریم. حداقل فهمیدم دلیلشو. عماد خیلی مرد مهربونی بود و با احساس. چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم که این همه درک و فهمی که از خودش نشون میده برای یه مرد ایرانی طبیعی نیس؟ با صدای عماد به خودم اومدم:
-من گی نیستم…
برخلاف تصورم به جای اینکه خوشحال بشم عصبی تر شدم. تمام مغزمو تکونده بودم که نهایتش گی بودن عماد بود. چیزی به ذهنم نمیرسید و تو این لحظه اصلا نمیدونستم توانایی شنیدن دلیلشو داشتم یا نه:
-دیوونه ام کردی پس! عماد چه مرگته؟ بگو چته!
-من… ففففففففففــــــــ…من… یه زنم…
یه لحظه فکر کردم جلوی چشمم تار شد و فکر کردم اشتباه شنیدم. گر گرفتم. یعنی چی که من زنم؟! دهنم خشک شده بود. مرد مگه زن میشه؟ مخم به کل گیج میزد. واقعا دیگه نمیدونستم معنی حرفش یعنی چی. با رمز و راز داشت حرف میزد؟
-ها؟!!! یعنی… چی؟ نمیفهمم عماد… مرد مگه…
-من مرد نیستم… یعنی… یه زنم… که… که… تو بدن یه مرد گرفتار شدم…
بی حال نشستم سر جام و با چشمهای گرد و گشاد فقط نگاهش میکردم. هنگ کرده بودم. یه احساسی باید میداشتم اما نمیدونستم چی باید حس کنم. در نهایت عجز سعی کردم یه شانس مسخره به این گفتگو بدم اما چیزی به ذهنم نمیرسید. همونطوری که دهنم نیمه باز مونده بود نشسته بودم سر جام. هر دومون سکوت کرده بودیم. اشکهای عماد که حالا دیگه برام بی معنی شده بود رو، میدیدم اما… گیج تر از اونی بودم که بخوام معنی اتفاقات رو به روم رو بفهمم. نمیدونم چه قدر ساکت بودیم. چند ساعت؟ یه لحظه؟ چند قرن؟ منو مسخره کرده؟… اشتباه کردم اومدم. الان که فکر میکردم، فقط ادای امروزی بودن رو درآورده بودم. اومده بودم مثلا حمایتمو به شوهرم نشون بدم؟ نشون بدم که… اومده بودم چیو نشون بدم؟ حس میکردم آمادگی شنیدن حرفهاشو ندارم. مخصوصا که خیلی عصبانی بودم. برای آروم کردن خودم لازم داشتم یه دروغ بشنوم. که بگه تا همین چند ماه پیش نمیدونسته. یهو فهمیده. تو رو خدا عماد! نیرو فقط به اندازۀ یه دروغ دارم. ازم دریغش نکن:
-تازه؟ فهمیدی؟ چند ماه پیش؟
بدون اینکه نگاه کنه جواب میداد:
-نه… قبل از… از قبل ازدواجم با تو… سر همونم بود که… میخواستم برم…
وا رفتم.
-پس چرا نرفتی؟
-مامانم نذاشت… گف…
-شنیدم زنیکه چی گفت!!! منظورم چرا اومدین خواستگاریم؟ وقتی… وقتی… پس یعنی بیس سال تو به من دروغ گفتی عماد؟ که دوستم داشتی؟
هول شد یهو. نگاهش اونقدر صادقانه بود که:
-نه به جون بچه ها!!! به جون شهلا!!! تنها چیزی که بهت دروغ نگفتم همون بود! واقعا دوستت داشتم! همین الانم دوستت دارم! تو تنها زنی هستی که…
تا حالا سر هیچ چی جون دخترها و یا منو قسم نخورده بود. دوباره با عجز زد زیر گریه. منم زدم زیر گریه. در حین گریه ادامه داد:
-شهلا! تو تنها عشقمی!
-مگه نمیگی زنی؟ آخه زن مگه میتونه عاشـ…
نه!!! یعنی عماد؟! هم زن بود هم لزبین؟!!! سرمو گرفتم تو دستام. ای کاش میشد صداشو نشنوم:
-به جون بچه ها شهلا! از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم… جونم برات در میرفت… تمام زندگیم بودی… اگه تا الانم جسممو تحمل کردم فقط به خاطر تو بود… نمیخواستم… یعنی نمیتونستم از دستت بدم… اما هر بار میدیدمت که لباسهای خوشگل میپوشی… آرایش زیبا میکنی… منم دلم میخواست… هر روز بهت حسودیم میشد که اینقدر میتونی با فراق بال به خودت برسی و من… من فقط مونده بودم با لباسای مردونه… هر بار خودمو تو آینه میدیدم با موهای کوتاه مردونه… با… شلوار… دلم میخواست منم بتونم زن باشم… در کنارت باشم… اما زن باشم… اما دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم… نمیتونم تحمل کنم… من… گفتم میرم خارج عمل میکنم… اینجا نمیشد… اصلا نمیدونم به دخترا چی باید بگم… خیلی تنهام شهلا! خیلی بدبختم! موندم چیکار کنم!
-اونهمه گل خریدنها… سالگردها رو با وسواس جشن گرفتنهات… اونهمه درکت از احساساتم… دلیل داشت؟
-تنها دلیلش این بود که عاشقت بودم… اما خوب… در آن واحد میفهمیدم زنم… چه احساسی داره… چون همون احساسها رو خودم هم داشتم…
سرمو دادم عقب. صدای شکستن مهره های گردنمو میشنیدم. احساس میکردم تمام بار دنیا رو گذاشتن روی دوشم. منو باش که اومده بودم به خاطر دخترها با عماد حرف بزنم. الان اصلا حتی نمیدونم چی فکر کنم. انگار با پتک زده بودن تو سرم. مخم کار نمیکرد. سوالمو اونقدر بی تفکر پرسیدم که خدا میدونه:
-الان عمل کنی… چی میشه؟
-نمیدونم شهلا…
-چرا حس میکنم بهم خیانت کردی عماد؟
سرشو انداخت پایین.
-برای چی قبل از ازدواجمون عمل نکردی؟
-میخواستم اما… هم از طرف بابا مامانم اجازه نداشتم… از یه طرف نمیذاشتن عمل کنم از یه طرف هم نمیذاشتن برم… از یه طرف هم تو رو دیدم… اولش گیج بودم… گفتم شاید مرد هستم اما چون تا حالا تو رو ندیدم به خودم شک داشتم… تا یه مدت حالم بد نبود بعد از ازدواجمون… بعدشم که یهو سه تا بچه پشت هم… از اون گذشته؟ اگه عمل میکردم اجازه داشتم همسرت بشم؟ باهات ازدواج کنم؟
نه… سوالشو خیلی ساده پرسیده بود. حالا میتونستم جواب بدم. همه جوره ارتباطمون با عماد دچار مشکل میشد اگه میخواست عمل کنه و زن بشه. با پدر و مادرش دچار مشکل میشد. از اون گذشته… تو ایران همجنسگرایی معنی نداره. قابل قبول نیس. از اون گذشته، من لزبین نیسـ… نمیدونم از استرس بود یا از فکر اینکه بخوام به واژن عماد یه لیس… همون لحظه هر چی تو شکمم بود بالا آوردم. عماد سریع اومد و کمکم کرد باهاش برم تا دستشویی. استفراغم بند نمی اومد. حالم خیلی بد بود و احساس میکردم درونم پر از مواد مذابه که قل قل میکنه میاد بالا اما نمیتونم بریزمش بیرون. دستام یخ زده بود. دست عماد که نشست رو پیشونیم یه لرز بدجور نشست تو تمام تنم.
-میخوای بریم دکتر شهلا؟
-نه…
-حالت بده ولی… تب داری…
-چیزیم نیس… میتونم یه کم دراز بکشم؟
اما وقتی میخواستم بلند شم زانوهام میلرزید. دهنمو با پشت دست پاک کردم.
-میلرزی… قربونت برم…
-ولی تو اونروز میگفتی وخ نکردی زندگی کنی… وخ نکردی دوس دختر…
-بعدا حرف میزنیم… الان حالت…
-همین الان میخوام بدونم!
-هیچوخ به جز تو چشمم هیچ زن دیگه ای رو ندیده شهلا… اما نمیدونستم هم واقعیتو چه جوری بگم…
-چه طوری دلت اومد عکس عروسیمونو بشکنی؟
-چون هر بار میدیدمش یادم می افتاد موضوع چیه… تو رو میدیدم چقدر خوشگل و قشنگی تو عکس و من… من… من یه دروغم در کنارت… عذاب وجدان داشتم… خودمو در مقابل همه امون مسئول و مقصر میدونستم… خودم… تو… سیما… مهتاب… سمانه…اما وقتی تو هم عکسو پاره کردی گفتم حتما تو هم منو دوست نداری و راحت تر میشه ترک کردنت… نبودنم… گفتم میرم خارج عمل میکنم… نمیخواستم آبروریزی راه بندازم… اما نمیتونستم هم دیگه ادامه بدم… دیگه بریدم شهلا… هیشکیو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم…
تازه الان میفهمیدم چرا با مادرش اینا حرف نمیزد. معنی اون نقطه که فرستاد چی بوده. منم از مادر عماد متنفر بودم!!! زنیکۀ بیشرف! زندگیمو به بازی گرفت با خودخواهیش! از پدرش هم متنفر بودم! از دخترها خجالت میکشیدم! خدایا من چه جوری سه تا بچه رو… از فکر دخترها پشتم تیر کشید! اگه خودم تنها بودم، یه طلاق میگرفتم و بدون اینکه به کسی بگم، و یا آبرو ریزی راه بندازم، سعی میکردم یادم بره اما… به دخترها چی بگم؟ دخترها چی میگن؟ باید راستشو بگم؟ نمیتونم… دروغ بگم یا نگم؟ میشه شتر سواری دولا دولا… وقتی عماد عمل کنه گندش قراره در بیاد. اونوخ میگن تو که میدونستی چرا نگفتی بهمون؟ مغزم داشت میترکید. تمام اینا به کنار… با این حساب، زندگی مشترکم با عماد تموم شده اس… من لزبین نیستم… نمیتونم با یه زن زندگی کنم… دوباره بالا آوردم. اون انرژی رو که دیگه نداشتم جمع کردم و عماد رو پس زدم. ازش چندشم میشد. شایدم از خودم… از اینکه نمیتونستم روحشو تحمل کنم خجالت میکشیدم. از اینکه کم آورده بودم اونم این شکلی… حس میکردم ضایع شدم… یا خودم خودمو ضایع کردم… اما چراشو نمیدونستم… احساس تنهایی وحشتناکی میکردم… انگار یه تنه با تموم دنیا طرف شده باشم… بدتر از همه اینکه نمیدونستم چی کار باید بکنم… الان سمانه منتظر منه که بهش زنگ بزنم بگم با باباش آشتی کردیم… که همه چیز قراره درست بشه اما… در حالیکه همه چیز از پایبست ویرانست؟ سیما بفهمه باباش در اصل یه زنه… بازم میره دنبالش؟ مهتاب؟ میتونم رو کمکش حساب کنم؟ ولی آخه صورت مسئله ای نیس که بخواد جواب داشته باشه… با صدای عماد به خودم اومدم:
-میخوای یه ذره رو تخت دراز بکشی؟ برات یه نبات داغ درست کنم؟
جواب ندادم. الان که به گذشته نگاه میکردم تازه معنی خیلی از اتفاقات زندگیمو میفهمیدم. تو جمعهای دوستامون وقتی تمام زنها حسودی میکردن به رفتارهای عماد که خیلی حواسش به منه… یهو یکی از حرفها یادم اومد:
-ماشالله عماد جان اونقدر احساس داره که منه زن ندارم… واقعا خوش به حالت شهلا…
و منه خر چقدر خوشحال شده بودم. فکر کرده بودم که بزرگترین شانس زندگیم بهم رو کرده. چهرۀ خوشگل عماد… بدن ظریفش… منه الاغ چه جوری اینهمه چیزو ندیده گرفتم؟ فقط به خاطر یه آلت؟ اونهمه سلیقه ای که برای تزیینات تولدهای دخترها، سالگردهای ازدواجمون و به کار میبرد… و منه خر فقط شلختگی و ریخت و پاشش رو گرفتم و گول خوردم؟ فکر میکردم چقدر خوش شانسم؟ اینکه عماد برای دخترها از مادر مهربونتر بود… موقع پریودشون براشون حوله گرم میکرد… اینکه دخترها با عماد راحت تر از من بودن؟ اینکه عماد چقدر مادرانه مراقب بچه ها بود؟ صبح میرفت سر کار و شب که می اومد تو کارهای خونه بهم کمک میکرد؟ به این لحظه از تفکراتم که رسیدم یه لحظه خجالت کشیدم. تمام خاطراتی که از عماد داشتم تمامش کمک بود… فهم بود… درک بود… به عنوان یه انسان از خیلی از اطرافیانم سر تر بود… درک و شعور و محبتش… هیچوقت تنهام نذاشته بود… و حالا من نمیدونستم چی کار کنم… حالت چهره اش میگفت خودش هم حالش بده. حداقل کاری که میتونستم بکنم این بود که باهاش بدتر از این نباشم:
-اگه لطف کنی… یه نبات داغ ممنون میشم…
یه کم بعد یه چایی با نبات برام تو سینی آورد. با سلیقه گذاشته بود تو سینی. تازه فنجون چایی رو که تو دستام گرفتم فهمیدم دستام چقدر سرده… خودمو با چاییم مشغول کردم. خجالت میکشیدم یا عصبانی بودم نمیدونم. فقط میدونستم جرات نگاه کردن تو چشمهاشو ندارم. یه کم ازش خوردم. با شیرینی نبات حس کردم جسمی بهتر شدم. اما روحی؟! عماد هم نشست لبۀ تخت و نیمرخش به من، سرشو انداخت پایین. الان که نگاهش میکردم متوجه میشدم برای یه مرد خیلی ظریفه… نکنه اشتباه میکنه؟
-مطمئنی واقعا؟ اشتباه نمیکنی منظورم؟
-اشتباه نمیکنم… از ۱۷ سالگی به مامانم گفتم که احساس میکنم پسر نیستم… بهشون گفتم که احساس میکنم یه چیزی غلطه… بردنم دکتر… خودم تنها چیزی که میدونستم این بود که دیگه نمیتونم تحمل کنم… اما چیو نمیدونستم… تا وقتی بچه بودم هیچ مشکلی نداشتم اما وقتی به سن بلوغ رسیدم خیلی سریع متوجه تفاوتم با بقیۀ همکلاسیهام شدم… نمیدونستم دقیقا چمه… بر خلاف بقیۀ پسرها ریشم خیلی دیر در اومد… اونم چون رفتیم دکتر و گفت یه مشکل هورمونی دارم… قرصها رو میخوردم… ریش در آوردم… اما بدنم خیلی کم مو داشت… یادته همیشه میگفتی خوشت میاد بدنمو تر تمیز میکنم؟ که مثل بابات مو نمیریزم کف حموم و دستشویی؟
راست میگفت. چایی رو گذاشتم رو میز کنار تخت. زانوهامو بغل کردم و چونه امو گذاشتم رو زانوهام. نا نداشتم اصلا.
-الان چی میشه عماد؟ من باید فکر کنم… من… من فکـ… یعنی من پیش خودم… لباسای منو که فکر میکردم دخترا به هم ریختن…
-کار من بود… گاهی که کسی نبود…
-تو که تا چند ماه پیش مشکلی نداشتی… چی شد یهو؟
-چند ماه پیش تو خیابون داشتم راه میرفتم… رو خط کشی عابر پیاده… که یهو یه ماشین زد بهم… سالهاست که احساس میکنم نمیتونم این خراب شده رو تحمل کنم اما اونروز یهو دیدم من حتی رو خط عابر پیاده هم حق ندارم یعنی؟ الان شده چهل و پنج سالم و یه بار یا حتی یه لحظه خودم نبودم… نمیگم… تو رو دوست داشتم و عاشقت بودم شهلا اما… اونروز یهو دیدم من به زودی پنجاه سالم میشه و… حتی وقتی چراغم سبزه هم باید به حقم تجاوز بشه؟ نه حق دارم خودم باشم… نه حق دارم عمل کنم… نه حق دارم برم… پس من از این زندگی نکبت چه حقی دارم شهلا؟
راست میگه. اونشب دیدم بیرون رون چپش، بدجوری کبود شده اما فقط گفت ماشین زده. خیلی ناراحت شدم براش و کمپرس گذاشتم… اما الان که دقت میکردم دقیقا از همون شب بود که عماد عصبی و پرخاشگر شد… و من فکر کردم به خاطر درد پاشه… نگو دردش چیز دیگه ایه…
-تا الانشو به خاطر بقیه تحمل کردم اما دخترها دیگه بزرگ شدن… دیگه بچه نیستن که بخوان… تو هم که…
نمیدونم چرا خزیدم سمتش. بی اختیار صورتشو برگردوندم سمت خودم. ته ریشش از همیشه نرم تر بود… دستمو گذاشتم رو آلتش. میخواستم حتی اگه شده با عماد سکس کنیم که بفهمه اشتباه میکنه… که… که… بی اختیار با شدت آلتشو مالیدم… اما بی انصاف بلند نشد.
-چند ماهه که دیگه قرص نمیخورم شهلا…

تو خیابونها بی هدف می روندم. ساعت سه نصفه شب بود. خیابونها نسبتا خلوت. احساس غربت عجیبی میکردم. باید با یه نفر حرف میزدم اما کی؟ آخرین لحظه قبل از ترک کردن عماد بهش قول داده بودم یه راهی پیدا میکنیم اما میدونستم دروغه. تو چشمهاش امید نبود. حتما اونم حدس میزد حرفهام بی معنیه. اونقدر اطرافیانمو میشناختم… نه… هیشکیو نمیشناسم دیگه… مگه عمادی که بیست سال باهاش زندگی کردم چقدر شناخته بودم؟ یا مادرشو؟ یا پدرشو؟ عماد میگفت بهشون گفته میخواد تغییر جنسیت بده اما نذاشته بودن… در عوض سعی کرده بودن با دوا درمون درستش کنن… نذاشته بودن بره و نگهش داشته بودن… بعد هم اومده بودن خواستگاری من… فرهنگ تخمی! واسه هر درد بی درمون ازدواج راه چاره اس؟ سه تا بچه به دنیا آوردیم… که حالا نمیدونم بهشون چی بگم… درسته خیلی بدم میاد وقتی یکی به دخترا میگه بچه… اما آیا برای یه همچین موضوعی به اندازۀ کافی بزرگ شدن که بخوام راستشو بهشون بگم؟ از یه طرف هم عذاب وجدان داشتم. عماد اینهمه سالو به عشق من تحمل کرده اما من… ولی من از زنها خوشم نمیاد… عمادو نمیتونم… نمیتونم باهاش زیر یه سقف زندگی کنم… ولی پس… یه لحظه رفتم تو اعماق قلبم. دو تا چیز بود. یکی سردرگمی و یکی هم احترام… علیرغم تمام چیزهایی که امشب شنیده بودم اون احترام لعنتی به عماد هنوزم سر جاش بود. مثل یه دوست. یه دوست که از همه طرف تحت فشاره…

تا صبح بشه با خودم یه سری تصمیمات گرفته بودم. اما فقط یکیشون به دلم مینشست. فکر کردم بهتره به دخترا چیزی نگیم فعلا. منم با عماد و دخترا بریم که بینشون فاصله نیوفته… یادم نبود کجا میخواست بره عماد… اما میرفتیم هر جا میخواست بره… بعدش خدا بزرگ بود… دخترا حتما بعد چند ماه فرهنگشون عوض میشد… اون طرفها از این چیزها زیاده و اکثریت جامعه هم قبولش کردن… دخترا هم کم کم عادت میکنن… با اینکه میدونستم خیالاتم بیش از حد خوش باورانه اس اما چاره ای هم نداشتم… باید با مامانم اینا حرف میزدم. یه چند وخ با عماد اینا میرفتم و بعدش که دخترا رفتن پی زندگیشون و گرفتار کار و درس و زندگیشون شدن، خودم بر میگردم… تا ساعتهای نه اینا به هر بدبختی بود تو خیابونها خودمو علاف کردم. مامانم خیلی سحرخیز بود اما سابقه نداشت این موقع صبح برم خونه اشون. حتما میترسیدن. خودم هم تمام دیشبو نخوابیده بودم و مغزم داشت منفجر میشد. چاره ای نداشتم. برای خونه رفتن هم بیش از حد رو میخ نشسته بودم که تو خونه آروم و قرار داشته باشم. تصمیم گرفتم با یه خبر نیمه خوش که احتمال برگشتنمون به زندگی مشترک با عماد بود جو رو براشون آماده کنم… حدسم درست بود. زنگ که زدم مامانم گفت چه خبر؟ نگرانی صداشو حس میکردم. برای همونم گفتم یه خبر خوب دارم. میخواستم قبل از پشیمون شدنم به یکی بگم که بعدا زیرش نتونم بزنم. به خاطر دخترها هم که شده باید یه فکری به حال و روز عماد میکردم.
-خوب کاری کردی اومدی شهلا… سر و وضعت چرا اینجوریه؟
-چیزی نیس… دیشب نخوابیدم مامان… یه چایی داری بخورم؟
چند لحظه بعد تو آشپزخونه بودیم. بابا هم به خاطر کمرش رفته بود پارک پیاده روی. خیلی وقت بود صبحها ساعت شیش میرفت بیرون. تا حالا به مامانم دروغ نگفته بودم و مثل دو تا خواهر تمام حرفهامو بهش میگفتم. الانم عذاب وجدان داشتم شدیدا… صدام میلرزید:
-مامان؟ من احساس میکنم میخوام یه فرصت دیگه به عماد بدم…
-راست میگی؟!!! خوش خبر باشی دختر! خدا رو شکر! میدونستم سر عقل میاین… چی شد؟ چه جوری به این نتیجه رسیدین؟
-راستش دلیل اینکه با هم دعوامون شد این بود که عماد میخواست بریم خارج…
نمیدونم چرا اینجوری بهش گفتم. نمیتونستم از زن و لزبین بودن عماد شروع کنم یهو… اما متوجه شدم اخمهای مامانم رفت تو هم.
-خدا رو شکر پس عماد پشیمون شده از رفتن…
-مامان؟ من فکر میکنم حق با عماده… دخترا اینجا هیچ آینده ای ندارن…
-یعنی چی؟! مگه نگفتی عماد پشیمون شده؟
-من نگفتم شما گفتی…
-بیخود! اینهمه آدم اینجا به هر جا خواستن رسیدن… فقط نوه های من نمیتونن؟ پسر خانوم اختری رو مگه ندیدی؟ رفت اونور معتاد شد… اینجا محیط امن آروم… آدم کنار خانواده اش! کجا میخوای ببری بچه ها رو؟ میخوای بری باهاش؟!
-چرا داد میزنی مامان من؟ من فکر میکردم خوشحال میشی که…
-از چی چیه این قرار بود خوشحال بشم ها؟!
-که با عماد میخوایم…
-تنهامون بذارین برین؟ اونم سر پیری؟ دلم به عروسی مهتاب خوش بود! به عروسی سمانه و سیما… میخواستم عروسی نوه هامو ببینم! کجا میخواین برین؟ مملکت غریب مگه ریختن بین یه مش زبون نفهم؟ ها!؟ به عماد بگو هر جا میخواد میتونه بره… تو و بچه ها برین من میمیرم!
-یعنی چی آخه مامان؟ پس شهین چی؟ بچه های اون که هستن… یا داداش مصطفی و بچه هاش؟
-تو ته تغاری ای دختر! دلم به تو خوش بود! مصطفی زنش بی چشم و روئه…
-زن مصطفی رو که دیگه خودت براش انتخاب کردی که آخه! یادت نیس؟
بدون اینکه جوابمو بده، همونطور که گریه و ناله نفرین میکرد، گوشی رو برداشت و زنگ زد به مامان عماد. با گریه جریانو توضیح داد و مامان عماد هم در حالیکه داشت گریه میکرد گفت که میاد پیش ما تا با هم حرف بزنیم… اما چه حرفی نمیدونستم اونم وقتی اینقدر ازش متنفرم… اما انگار تازه الان بعد از عکس العمل مامان خودم، میفهمیدم چرا عماد چی میگفت…

ادامه…

نوشته:‌ ایول


👍 26
👎 1
5239 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

716512
2018-09-10 21:00:13 +0430 +0430

1 ترنس بودن عماد يه سوپرايز به تمام معنا بود و داستان رو از حالت يكنواختى كه داشت پيدا ميكرد خارج كرد. خوبه كه از اقليت ها نوشته بشه و چه سخته تصور كردن حال شهلا… به صورت كلى عالى بود!
2 با وجود اين كه اين قسمت خيلى بهتر از قبلى ها بود اما من هنوز با فكرهاى شهلا و ديالوگ هايى كه با خودش داشت مشكل داشتم.
موفق باشيد ايول عزيز ?

1 ❤️

716515
2018-09-10 21:03:41 +0430 +0430

واقعا خلاقی به عقل جن هم نمیرسید داستان به این سمت بره. لایک سوم تقدیمت. درضمن چرا من هرچی زور میزنم نمیتونم بنویسم؟ رایترز بلاک رو چجوری میشه بازکرد؟؟

2 ❤️

716549
2018-09-10 23:07:24 +0430 +0430
NA

خوب بود.ولی غافلگیریاشو تونستم حدس بزنم.میتونست بهترم باشه ولی از اون مرده که رفتی خونشم میتونستی بیشتر بگی و بیشتر وارد فضای داستانش کنی

1 ❤️

716554
2018-09-10 23:39:02 +0430 +0430

نه بابا واقعا دمت جییییزززز. اغفالمون کردی و نه حتی غافلگیر. البته چون ندیدیم و نادر هست.هر چند خیلی سورپرایز بود ولی نمیدونم چرا قسمت قبل کمی بهتر بود. اما مطمئنم قسمت بعد با توجه به توضیحات این قسمت جذابتر خواهد بود. موفق باشی بهترین.

1 ❤️

716555
2018-09-11 00:01:26 +0430 +0430

هممم…پس شعورذهن خلاق شادی عزیز همیشه آفرین داره.خوب و روان مثل همیشه،باید دید در صفحه چهارم چه اتفاقی میفته.تولد و سالگرد با جزییات و وسواسیگری دوست دارید که دوبار روش تاکید کردید؟ :) از یه ورق دوبار استفاده نکنید

1 ❤️

716876
2018-09-12 19:39:02 +0430 +0430

شادی خانم من داشتم شام می خوردم و همزمان داستانت رو می خواندم،
یکدفعه هم قاشق هم غذا هردو توی گلوم گیر کرد از سوپرایزت!!!
یک کم به فکر مردم باش خانم گرامی!!!
نمیگی یک وقت به جرم آدم کشی بندازنت زندان؟!؟!
اما واقعا خیلی عالی بود و اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه داستان…
مشتاقانه منتظره ادامش هستم!.!.!
مرسی که هستی…

1 ❤️