گرگ و میش (۴ و پایانی)

1401/10/28

...قسمت قبل

پروازم برای اهواز،ساعت ۸:۳۰ صبح بود.ساعت ۶ بیدار شدم و یه دوش سریع گرفتم.حوله دلارامو گرفتم تا خودمو خشک کنم.قبلش سرمو بردم تو حولش و با یه نفس عمیق،بوی عشقمو تنفس کردم.بوشو تا عمق وجودم جا دادم.خودمو خشک کردم.لباس زیرامو پوشیدم.از تو ساکم ۵ تا بادی اسپلشی که خودم همیشه ازین رایحش استفاده میکردمُ،گذاشتم روی میز آرایشش.میخواستم همیشه بوی بدنم یادش بمونه ‌۳,۴ دستی لباس بیرون برداشته بودم.دمای هوای چند روز آینده اهوازو چک کردم.با وسواس همیشگیم توی انتخاب لباس،سعی کردم،همه چیو درست باهم ست کنم و بپوشمش.یه دست هم لباس اضافه برداشتم.وسایلمو جمع و جور کردم و ساکمو جمع کردم.اضافه وسایلی که نمی‌خواستمو، بردم گذاشتم تو ماشین.دلارام هنوز خواب بود.یه فنجون قهوه آماده کردم و خوردم.نگاهی به ساعتم انداختم، ۶:۵۵ . نزدیک فرودگاه بودیم و راه چندانی تا اونجا نبود.کمتر از یک ربع با ماشین.
دم در ورودی اتاق خوابش ایستادم و تکیه دادم به در.بدن عریان و دلفریبشو داشتم زیارت میکردم.اون آبشار پر کلاغیه بی نظیر،بدن بلورین،دست و پاهای کشیده و تموما متناسب که الحق لایق زیارتو پرستش بود.رفتم سمتش و پیشونیشو بوسیدم.نمیدونم چرا،ولی با اینکار خودم لبخندی زدم.انگار که دنیایی از انرژی و حال خوب به بدنم تزریق شده بود.
داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که صدام زد :
+مانی،بدون خداحافظی میری؟واقعا؟
برگشتم و با خنده گفتم :
-دلم نیومد بیدارت کنم فرشته من،خیلی ناز خوابیده بودی عشقم.
+کی برمیگردی؟
-اگر مشکل خاصی پیش نیاد،دوشنبه.
+باشه خیلی مواظب خودت باش.دوستم داری مانی؟؟؟
رفتم سمتش و اومد از تخت پایین.تقریبا انگار خودشو پرت کرد تو بغلم.محکم بغلش کردم و با تموم وجودم لباشو میبوسیدم.زمان انگار دشمن خونیه من شده بود.وقت زیادی نداشتم.توی گوشش زمزمه کردم : دوست ندارم ،عاشقتم .
به جون کندن خودمو از بغلش جدا کردم.هر طوری بود خداحافظی کردیم و من رفتم.
چند دقیقه ای به ساعت ۱۰ مونده بود که از فرودگاه اهواز زدم بیرون.اسنپ‌ گرفتم و مستقیم رفتم هتلی که شرکت رزرو کرده بود.اتاقمو گرفتم.با دلارام صحبت کردم و قوربون صدقش رفتم.بعدش زنگ زدم به تیمم و جلسمو تو لابی هتل باهاشون هماهنگ کردم.تا فردا شبش،ساعت ۸ شب فقط کار،کار،کار.
حسابی خسته شده بودم.این دو روز راحت روزی ۱۲ ساعت کار بود.حتی روز بعدش بیشتر.
تقریبا ساعت ۹ شب بود.لبتابمو برداشتم و رفتم یه کافه نزدیک کارون.که هم شام بخورم و هم مشغول آماده کردن گزارش سفر و برنامه ریزی فروش برای ۳ ماه بعدی تیمم و تحلیل فروش ۳ ماه قبل بودم.عمیقا توی اعدادم فرورفته بودم که مسعود زنگ زد.
-سلام رییس جون
+سلامممم عزیز دلم.خوبی؟
-شکر عالیم مسعود جان.شما خوبی؟
+عالی،چه خبر اهواز؟
-خیلی خوب،همه چی عالی.این کوارترو قول ۱۲۰٪ بهت میدم.
+ایول دمت گرم.تو رو دارم خیالم راحته.فقط اینکه فردا نیا تهران.مستقیم برو مشهد.مهندس با درخواستت موافقت کرد،مشهدم همایش برگزار می‌کنیم.
-واقعا؟؟؟چه خبر خوبی.چقد عالی.فقط نمیشه بیام تهران از تهران برم.ماشینم خونه دلارامه.
+نه تو زودتر برو.با چندتا هتل صحبت کن،برآورد هزینه هارو انجام بده،منم ماشینتو میگیرم،خودم با ماشینت میام.
با اینکه به شدت مسعودو دوست داشتم،ولی تو دلم چندتا بدو بیراه بهش فرستادم.از سر اجبار،چشمی گفتم و خداحافظی کردم.
زنگ زدم به دلارام.موضوعو بهش گفتم.خیلی حالش گرفته شد.قشنگ بغض تو صداش مشخص بود.بابت مسعودم باهاش هماهنگ شدم که ماشینو ازش بگیره.انصافا خیلی حال خودمم بد شده بود.چاره ای نبود.
همون شب کارای سفرمو به مشهد انجام دادم.پروازش ساعت ۱۱ صبح بود…
وقتی پروازم نشست ،اولین کاری کردم به دلارام زنگ زدم.صداش خیلی گرفته بود.کاملا بدون انرژی.
-عزیزم از من ناراحتی فدات شم؟؟؟؟
+نه مانی نگران نباش.بابام داره میاد،امشب میرسه.بخاطر اونه.میدونی که…
-خب باشه.لطفا باهاش جروبحث نکن دِلا.باشه دِتِری؟؟
+باشه چشم.من برم یکم خونه رو جمع و جور کنم.
-باشه برو عشقم.مواظب خودت خیلی باش عزیزم.
+هستم.مانی؟
-جان مانی ؟؟
چند ثانیه سکوت
-دلارام چیزی شده عشقم؟؟؟
+نه هیچی مانی.مواظب خودت باش.خداحافظ عزیزم

  • توهم همینطور.بای تا های.بوسسس
    تا عصر پر فشار داشتم از سالن همایش ها ‌و هتل ها بازدید میکردم و آمار قیمتشونو سرویساشونو میگرفتم.عصر مسعود رسید.عصر که چه عرض کنم ۸ شب شده بود.
    یکمی چاق سلامتی کردیم.آمار قیمتی و هزینه هتل هارو بهش دادم و رفتیم سر شام.
    +مانی،رفتم ماشینتو بگیرم زیاد حال دلارام خوب نبود.زیر چشماش گود افتاده بود.خیلی بی حال بود.
  • آره باباش داره میاد امشب.با،پدرشم حسابی مشکل داره.مثل اینکه پدرش متوجه منم شده انگار.کلی چالش اینجوری هم به مشکلاتش با پدرش اضافه شده.
  • جدی؟
  • آره اینطوری بهم گفته.
  • دیوس خوش شانس با سر افتادی تو دیگ عسل هاااااا.
    با خنده گفتم :
  • نه بابا.همش استرسشو داریم میکشیم.اصلا نمی‌دونیم چی قراره بشه.آینده این رابطمون خیلی گنگ شده.
    +نگران نباش.درست میشه.
    شبش تنها با چندتا پیام توی تلگرام قناعت کردیم.زیر یه دقیقه.همین.کم کار خودم استرس داشت،اینم شده بود غوز بالا غوز.ساعت سه نصف شب ساعتم با آلارم سکته از خواب بیدارم کرد.ضربان قلبم رفته بود روی ۱۰۸ توی خواب.آلارمو قطع کردم و اولین کاری که کردم گوشیمو چک کردم ببینم پیامی ازش دارم یا نه.
    نه،هیچی،نه تماس،نه هیچ جایی هیچ پیامی.
    لجم از اومدن باباش درومده بود.از توی کیفم یه بسته قرص پروپرانولول ۲۰ برداشتم.دوتا خوردم و دوباره سعی کردم بخوابم…
    فردا صبح پیام سلام صبح بخیر بهش دادم،نرسید بهش.یه ربع بعد با نگرانی زیاد بهش زنگ زدم.گوشیش خاموش بود.حالم بد داشت میشد.تموم طول روز گوشیش خاموش بود.شبش حالم به شدت بد شده بود.مسعود منو برد درمونگاه.حمله عصبی بهم دست داده بود.چندتا آرام بخش بهم زدن تا یکمی بهتر شدم.فشارم روی ۱۸ رفته بود.
    مسعود هی میپرسید چیشده مانی،منم از سر خود شیرینیو نگفتن حقیقت بهش، برگشتم گفتم استرس کارو تارگت دارم.
    پنجشنبه شد و گوشیش همچنان خاموش بود.پنجشبه بعداز انجام دادن کارامونو بستن قرار دادهتل همایش،مسعود با پرواز رفت تهران.منم با ماشین رفتم سمت ساری.تازه از بجنورد رد شده بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره غریبه بود.
    صدای موزیکو کم کردم.آهنگ امضا سهراب پاکزاد داشت میخوند.با خودم گفتم حتما مشتریه دیگه.
  • سلام جانم.
    +سلام آقا مانی؟
    صدای یه خانم بود که با اسم کوچیکم صدام میکرد.با تعجب گفتم :
  • بفرمایید در خدمتم.شما؟؟؟؟
  • عذر میخوام اگر بد موقع مزاحم شدم.من سارینا هستم.دوست دلارام.
    با شنیدن اسم دلارام ضربان قلبم رفت رو ۱۰۰۰.
    -جانم بفرمایید،چیزی شده،اتفاقی براش افتاده؟؟؟حالش خوبه؟چرا گوشیش خاموشه؟
  • نه نگران نباشید.حالش خوبه،یعنی خب حال جسمیش خوبه.
  • پس چرا گوشیش خاموشه؟؟
    +دلارام رفت آقا مانی.
  • چی ؟؟؟؟؟دوباره بگید لطفاً درست نشنیدم.
  • دلارام رفت.نیم ساعت پیش رفتن استانبول.پدرش بردتش با خودش.رفته آقا مانی.رفت.
    یه جرقه توی ذهنم و بعدش انگار یه بمب توی سرم منفجر شده بود.به حالت خطرناکی زدم کنار.سرمو کوبیدم به فرمون.تو گوشام سوت ممتد و عجیبی پیچیده بود.حالت تهوع گرفته بودم.
    +الو آقا مانی خوبید؟پشت خط هستین؟الو… الو…
    -میتونم بعدا باهاشون تماس بگیرم؟
    +حتما،فقط دلارام یه بسته بهم داده که بهتون برسونم.پس،لطفا حتما تماس بگیرید.
  • باشه،ممنونم خداحافظ
  • خداحافظ…
    و فریاد،از اعماق وجودم فریاد زدم و پشت سرم هم مشت به فرمون میکوبیدم.یه لحظه هیچی و بعدش بدون اختیار هق هق گریم بلند شد.به پهنای صورتم مشغول اشک ریختن شدم.شاید نیم ساعتیو به همون حالت گذروندم تا اشکام بند بیاد.سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و راه افتادم…
    وقتی رسیدم خونه بدون توجه به هیچی یکی دوتا قرص آرام بخش و خواب آور خوردم و خودمو زیر پتوم دفن کردم.گوشیمو خاموش کردم و تا فردا ظهر خوابیدم…
    بعداز ظهر که از خواب بیدار شدم به بهانه جلسه برای اجرای همایش و چندتا بهانه‌ کوچیکو بزرگ دیگه به سمت تهران راه افتادم.
    با گوشی دیگم زنگ زدم به سارینا.
  • سلام عصرتون بخیر.امیدوارم مزاحم نشده باشم،مانی هستم
  • سلام خوبید آقا مانی.حالتون چطوره؟
  • ممنونم ،زنده ام‌ هنوز.راستش دارم میام سمت تهران.برای گرفتن اون بسته.خیلی ممنون میشم بتونم امشب بگیرمش.
  • اوه چقد سریع.کی میرسین؟
  • تقریبا تا ۸ باید تهران باشم اگر مشکل خاصی پیش نیاد.فقط باید کجا برسم خدمتتون؟
  • من براتون لوکیشن میفرستم.فقط قبل نزدیک شدن حتما یه تماس بگیرید.
  • خیلی ممنون.باشه حتما.بازم تشکر،روز خوش،خداحافظ
    +احتیاط کنید ،روز شماهم بخیر.خداحافظ.
    دل توی دلم نبود.به شدت شکه شده بودم.سعی میکردم منطقی برخورد کنم و خودمو دلداری بدم که میدونستم این اتفاق قراره بیوفته،ولی قرار بود ۷ ماه دیگه باشه.ولی نه به این زودی.نه اینجوری ،نه به این شکل،نه به این ذلت،نه با این زجر.
    به خودم میگفتم که من تو مسیر زندگی خودم هستم و زندگی خودمو دارم.حالا دیروز بود و امروز نیست،چه فرقی به حال من داره بودو نبودش.ولی تهش اشکم درومد.با فریاد گریه میکردم.چون از ته دل میخواستمش و عاشقش بودم.عاشق اون خندش،عاشق لوندیش.عاشق لوس کردن خودشو لوس بازیاش.عاشق مستقل بودنش،عاشق همه چیش…چند دقیقه ای گذشت تا آروم شدم و اشکم قطع شد که ،موزیک به آهنگ مازندرانی آهومنا رسید.
    راحت یه سال بود گوش نداده بودم.و این بیتی که فکر کنم اختصاصا برای منو خونده بود.
    بِروُ بِروُ تِرِه خار خار بَوینِم تِه بُوردی غریبی تِره نَویمبِه
    بِروُ بِروُ تِرِه خار خار بَوینِم تِه بُوردی غریبی تِسِه بَمیرِم
    (بیا بیا که تورو خوبه خوب ببینم،تو رفتی جای غریب تورو نمیبینمت،بیا بیا که تورو خوبه خوب ببینم،تو رفتی جای غریب برات بمیرم)
    و باز سیل اشک و هق هق من بود جاری شد.
    نزدیکای مقصد بودم که با سارینا هماهنگ کردم نزدیکم.تقریبا ساعت یک ربع به ۹ شب بودم که رسیدم به محلی که برام لوکیشن فرستاده بود.کافه طهرون.
    با مشخصاتی که داده بود،پیداش کردم،رفتم جلو و خودمو معرفی کردم.دست داد و سلام احوال پرسی کردیم.به شدت معذب شده بودم و هیچی نمیگفتم.
  • دلارام می‌گفت خیلی خوش برخورد هستین؟
  • راستش در مواقع عادی بله.خیلی راحتتر حرف میزنم و برخورد میکنم.الان انگار یه نفر تا میتونسته توی سرم مشت کوبیده.افکارم دست خودم نیست.
  • بهتون حق میدم.راستش دلارام موضوع شمارو همین ۱۰ روز پیش بهم گفت وقتی از زبونش شنیدم حسابی سکه شدم،اولش بخاطر عاشق شدنشو دومیش بخاطر شرایط شما.خب وقتی هم بهم گفت که دیگه کار،از کار گذشته بود.مثل اینکه پدرش وقتی موضوع شمارو فهمیده، از سوییس کاراشو زودتر انجام داده که هرچی سریعتر ببرتش.دلارامم نتونسته بهتون بگه.
    با جفت دستام صورتمو پوشوندم و سعی کردم تا میتونم جلوی اشکامو جلوش بگیرم و به خودم مسلط باشم.بغض عجیبی راه گلومو بسته بود.منی که ادعام میشد،توی حرف زدن،همیشه عالی هستم،الان انگار قدرت حرف زدن نداشتم.ذهنم پر از خالی شده بود،تموم کلمات از سرم انگار پر کشیده بودن.
  • حالتون خوبه؟میخواین بریم دکتر ؟
  • نه خوبم.یعنی دارم سعی میکنم خوب باشم.گفتی یه چیزی برام دارین.
  • آها،بله
    از توی کیفش یه بسته مربع شکل،در حدود یه وجب در یه وجب درورد و داد بهم.یه بسته کاملا ساده و سفید.مردد بودم جلوی سارینا بازش کنم ولی کنجکاویم کار خودشو کرد
    درشو برداشتم و بازش کردم. توش یه آدمک فلزی با گیتار بود و یه کاغذ با یه روبان دورش.میدونست عاشق گیتارم و کتابم.خوندن روی کاغذ یه چیز دیگه بود.
    روبان کاغذو باز کردم.یه نامه.

(کات شده و با حذف خیلی از جزییات)

الان که دارم اینارو مینویستم توی بالکن نشستم یه پتو دور خودم پیچیدم، به رو به روم نگاه میکنم.
به ساختمونای کوتاه بلند.
به این ۸ سال گذشته فکر میکنم…
به اینکه حتی این ساختمونا بالا پایین دارن ولی زندگی من همیشه تو سربالایی بوده…
چیشد، چجوری شد که به اینجا رسیدم…
میخوام از زندگیم برات بگم…
ولی قول نمیدم در نهایت تموم حرفامو باور کنی و ازم متنفر نشی…
میخوام بگم از روزی که از مدرسه اومدم خونه …
کلا ۱۱ سالم بود…
رسیدم خونه هرچی زنگ درو زدم کسی درو باز نکرد.رو حساب بچگی خیلی ترسیدم. زنگ خونه همه همسایه هامونو زدم…یکی از همسایه ها اومد کمک و از بالای در پرید پایین. در داخلی خونه قفل نبود وارد خونه شدم و جسم نیمه جون مامانو دیدم که افتاده کف اتاق با کلی بسته قرص و دارو کنارش… جیغغغ ،همسایمون که درو باز کرده بود با عجله اومد تو…
اره مامانم خود کشی کرده بود و من تو اون سن کم شاهد از دست رفتن مامانم بودم… اینکه چجوری با کمک همسایه ها رسوندیمش بیمارستان و معدشو شستشو دادن بماند… اون روزا برام مثل کابوس گذشت… یک هفته تمام تو کما بود… احتمال برگشتنش خیلی کم بود ی جورایی همه ناامید بودن اون روزا علت بیخیالی بابا نمیفهمیدم… … …
آره بابام خیانت کرده بود‌ و اینکه یکی اومده بود که از مامانم خیلی جوونتر و خوشگلتر…
همون روزا بود که بذر انتقام و کینه تو وجودم ریشه دوند…
فکر میکردم باید از فائزه(زن بابا) انتقام بگیرم فکر میکردم اون بابا رو ازمون گرفته و خانواده رو از هم پاشونده ‌…دیر فهمیدم که مقصر اصلی مرد خانوادس…
بعد از گذشت مدت ها وضعیت مامان تغییر آنچنانی نکرده بود ولی بیشتر از قبل حرف میزد…
خیلی اتفاقی یه روز بابا تو یه سایت تبلیغ یه دکتر که در مورد افسردگی نوشته بود و دید و… سوییس.!!!
و همین شد یکی از علتای اصلی مهاجرت خانوادم…
اما من بخاطر مدرسه و وابستگی به دوستام از ایران نرفتم با کلی اصرار و تمنا ایران موندم اولش بابا قبول نمیکرد اما بعد پادرمیونی عمم قبول کرد که پیشش بمونم و بعد اتمام درسم برم پیششون…
انتقام
حالا وقتش بود من انتقاممو از مردا بگیرم، باهاشون تو رابطه میرفتم تو اوج رابطه کات میکردم ،یه جور که هیچ جوره دستشون بهم نرسه…
اکثر سوژه هام متاهلا بود انگار که داشتم انتقام جوونی خودمو مامان و ازشون میگرفتم… ولی اگر مجرد هم به پستم میخورد خب تنوع بود… !!!
چی بهتر از این که کمتر از یک سال ایران نیستم بهترین زمانه که یکم خوش بگذرونم… و خب مانی تو یکی از قربانی های من بودی !!!
قسمت متفاوت ماجرا این بود که منم ب تو حس پیدا کرده بودم و این علت اینه که اینجام و اینهمه برات از زندگیم گفتم عشقم نسبت به تو بود.مانی من خیلی دوست دارم و خواهم داشت،اینو یادت نره.
مطمئنم الان که داری اینا میخونی پر از سوالی که چیشد و چرا ؟؟؟ چرا یهویی؟؟؟
جواب تک تکشونو میدم…
بدون خداحافظی رفتم چون نمیتونستم!
نمیتونستم ازت خداحافظی کنم … میشکستم با تمام وجود میلرزیدم ک بهت بگم خداحافظ برای همیشه…
صبح،قبل از رفتنت خواستم بهت بگم ولی بازم نتونستم… من نه از بابا، نه از تو، از خودم شکست خوردم…
بهت گفتم بهمن میخوام برم ،دروغ نگفتم قرار به بهمن بود قرار به اردیبهشت بود… ولی من تو اولین تلاشام شکست خوردم…بابا موضوع تورو فهمیده بود و اصلا راضی نمیشد.
مانی همه چی خیلی زود پیش رفت فرصت فکر کردن و تصمیم گیریو ازم گرفت. من فقط رسیدم وسایلمو جمع کنم،خودمو آماده کنم برای اینده ای ک هیچ شناختی ازش ندارم، کشوری ک هیچی ازش نمیدونم جایی که باید از صفر، نه از زیر صفر شروع کنم…
تو این چند وقت با چندتا از بچه های محل کارم دائم صحبت میکردم که چجوری بهت بگم…
چجوری بگم زودتر از چیزی ک گفتم دارم میرم… ولی فقط یک راه به ذهنم میرسید یهویی رفتن!
باید جوری رفتار میکردم که انگار تا رفتنم کلی زمان مونده.
این رفتنِ منم مثل یه زخم عمیقه… درد داره…مثل همون زخمی که یه بار روی دلت نشست.
بیشتر از همه خودم حسش میکنم ولی حداقلش اینه اشکاتو نمیبینم … چطور میتونستم از نگاه مهربونت از چشمات دل بکنم؟؟؟
مانی من رفتم با یه چمدون کوچیک روی دوشم…
ولی خلا تو،دوستام و کلی خاطره هست که سنگینی میکنه خلا نداشتنتون…پارادوکس بدیه نه!
چیزی نباشه نداشته باشی و از نبودنش احساس سنگینی کنی…
نتونستم بهت بگم که کار من برای یکی دوسال نیست برای همیشست… نمیتونستم بگم … خب من تو گفتن حقیقت بهتم شکست خوردم…
میخواستم این روزای آخری که ایران هستم حال خوب برات بسازم ولی زندگی من و تو اونقدر تلخه که با کلی شکلات کاکائویی هم نمیتونستم برات شیرینش کنم…
ولی اگر حال خوب منو میخوای فراموشم کن… فراموش کن برای اینکه من آدم موندن تو یک رابطه دائمی و احساسی نیستم…مطمئن باش از من خیلی خیلی بهتر اطرافت هست یکی که بتونه خوشبختت کنه‌…
منو ببخش بابت روزایی که بخاطر من بهت سخت گذشت…
بخاطر غم و امیدی ک تو دلت انداختم…
راستی یادگاریتو انقد دیر مصرف میکنم که تا آخر عمرم بوی تنت همرام باشه…
مراقب خودتم خیلی باش خرس پشمالوی من!!!
خداحافظ برای همیشه❤
دلارام
ساعت ۲۳:۳۰

حس یک میشیو داشتم که آماده دریده شدن توسط یه گرگ بود و این میش عاشق اون گرگ بود.
تا ابد دوستت دارم.
پایان.

نوشته: هیپوفیز


👍 12
👎 0
8501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

911220
2023-01-18 09:04:49 +0330 +0330

نویسنده خوبی هستی و به نظر من یکی از داستان های خوب و احساسی بود که خوندم ، افرین👏👏👏

3 ❤️

911230
2023-01-18 10:40:33 +0330 +0330

خیلی با داستانت حال کردم . حس میکنم یه جسم سنگین رو قلبمه و داره بهش فشار میاره و یه قطره اشک .منو یاد معبود خودم انداخت که ۱۴ ساله هیچ خبری ازش ندارم .اونم یهویی رفت حتی بدون هیچ خبری .کاش فقط داستان بوده باشه و نه خاطره.

3 ❤️

911722
2023-01-22 02:41:26 +0330 +0330

يكي از بهترين داستان هاي اروتيك معمايي عاشقانه اي ك تا حالا تو سايت خوندم…با پاياني 😔
اميدوارم بازم از نويسنده داستان بخونم…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها