گلوله سرخ (۱)

1403/03/03


کور سوی نوری فضای سرد و بی روح راهرو اتاق را روشن کرده بود و باعث شده بود تا لکه های خون خشک شده روی دیوار ها کمی مشخص بشود در گوشه اتاق چند شیشه خورد شده وجود داشت و لکه ادرار و مدفوع و بوی مشمئز کننده حاصل از جسد های گندیده و خراب کاری های انسان خودنمایی می کردند صدای ناله های مردانه ای از پشت در اتاق به گوش میرسید, ناله هایی که درآمیخته با صدای خنده و صدای پارس سگ بود.
کورسوی نوری که از پاسیون به داخل اتاق می تابید تنها اجازه تشخیص اجسام را میداد و همین منظره وحشت بیشتر را برای قربانی های این اتاق فراهم میکرد , عینک دودی گرد سباستین برق میزد و لبخندی سادیستیک بر لب داشت از روی میزی که توسط چاقو ها شلاق ها و دیگر ابزار شکنجه دادن احاطه شده بود کارد تیز کوچک پزشکی را برداشت به سمت قربانی اش برگشت, قربانی بیچاره تا چند روز پیش گرداننده رقیب اصلی بزرگترین باند قاچاق مواد بود و نامش ترس را به همراه داشت و الان لخت با دست و پای بسته رنگ پریده و کالبدی که در خون و ادرار خود غلط میزد احاطه شده بود زخم های مرد آنقدر عمیق بود که هنوز هم پس از چندین ساعت خونریزی میکرد و توسط کبودی ها احاطه شده بود مرد انقدر ناله کرده بود و اشک ریخته بود که دیگر نایی برای جنگیدن نداشت.
سباستین با قدم های کوچکی که بیشتر به رقصی ظریف میمانست به سمت مرد رفت و با لحنی طنز گونه خطاب به مرد گفت:
+وقتی آلفرد بهم پیام داد و گفت که بیام سراغت اولش قصدم این بود که با رزگلد یه گلوله تو مغز کثیفت خالی کنم و از این فلاکت راحت کنم داداشم ولی خیلی اصرار داشت که اروم و اهسته انجامش بدیم میخواست درس عبرتی باشه برای رقیب هاش.
مرد تمام توانش را جمع کرد و با صدای که از زور درد نامفهوم شده بود گفت:
-فکر میکنی ادم خوبه ای؟ اونم بهتر از من نیست.
+راستش رو بخوای الفرد با کاری که کرد آرامش و ثروت رو به محله خودش به ارمغان آورده توجه میکنی؟ به بچه ها و زنا مواد نمیده مردمش رو مثل خانوادش دوست داره اونا هم آلفرد رو دوست دارن مثل تو نیست که با مواد درجه چندت بچه دبستانی هارو معتاد میکنی کونی مونی.
سباستین به مرد رسید زانو زد کشیده محکمی در گوش مرد نواخت از موهایش گرفت به خود نزدیک کرد و با خشم گفت:
+متوجهی مادرجنده؟این را کفت بوسی از پیشانی مرد کرد لبخندی کیوت به مرد زد و گفت:
+خلاصه نمیخوام فکر کنی اینا از روی خصومت شخصیه تو واقعا مادر خوبی داری حتی اگرم از خودت خوشم نیاد از مادرت خوشم میاد.
مرد خواستی حرفی بزند که سباستین محکم کارد جراحی را در چشم چپ مرد فرو کرد, فرو شدن کارد در چشم مرد همان و پاشیدن خون روی پیراهن و سبیل های یکدست و خوش فرم سباستین همان, سباستین با لحنی که به چندش شدن میمانست گفت:
+ای مادرتو گاییدم کصکش ولده زنای پدر باکره .
مرد شروع به فریاد و گریه کرد و همزمان شروع به فحش دادن به سباستین کرد .
سباستین اما همزمان که هدفونش را در گوش می گذاشت گفت:
+بهم اعتماد کن هرچی بیشتر گریه کنی و فریاد بزنی رگات بیشتر بهشون فشار میاد و خون بیشتری از چشمات خارج میشه و همین باعث میشه زودتر بمیری به هر حال من نمیشنوم چی میگی و این پیش شکنجه بعدی فقط یه نیش زنبور بود.
مرد با بهت گفت:
-چی؟
سباستین لبخندی زد و همانطور که به سمت در میرفت و آهنگ I want to be your slaveرا پلی میکرد خطاب به بولداگ سفید رنگی که در گوشه اتاق لم داده بود گفت:
+باب وقت حامله کردنه.
سگ که توسط سباستین به خوبی آموزش دیده بود و معنی این جمله را میدانست پارس کنان به سمت مرد دوید و شروع به تجاوز به مرد بخت برگشته کرد و قرار بود پس از ان کیر و خایه مرد از جایش بکند.
مرد شروع به فحش دادن و گریه کردن کرده بود و سباستین با لبخند و برای نشنیدن صدای اه و ناله مرد صدای آهنگ را زیاد کرد و از اتاق خارج شد در حال خود بود که از شماره ناشناسی یک مسیج دریافت کرد:
^برات کار داریم.
دقایقی بعد:
^ساعت 12 پارک مرکزی شهر.
سباستین به این پیام ها عادت داشت و بی آنکه تردیدی به خرج بدهد و با توجه به زمان نسبتاً کمی که داشت سیگارش را روشن کرد و به سمت شورلت سیتن زیتونی رنگش رفت تا به محل قرار برسد.
همواره سعی می کرد تا حداقل 5 دقیقه زودتر به قرار برسد اینگونه وقت می کرد تا خوب محیط را بررسی کند تا در صورت وجود تله زودتر مطلع شده و تدبیری بی اندیشد, روی یکی از صندلی های قرمز رنگ پارک لم داد و سیگار کاپتان بلکش را با فندک فلزی زرشکی رنگش که با نقش و نگار هایی مجلل شده بود روشن کرد آن روز هوا خوب بود صدای خندیدن کودکان در حال بازی و عشاقی که آرام قدم میزدند مزین به صدای پرندگان و نسیم خنکی که بوی درختان ر ا منتشر میکرد موجب شد تا لبخندی کمرنگ روی لب های سباستینی که در فکر فرو رفته بود نقش ببندد در افکار خود غرق بود که صدای اس ام اس گوشیش او را به خود اورد:
^پیراهن آستین کوتاه حصیری سفید با شلوار جین مشکی؟
سباستین با قیافه در هم سرش را بالا گرفت و پس از کمی جست و جو مردی چهارشانه با کت و شلوار سورمه ای و عینک دودی خلبانی را دید بی شک همان مشتری بود سباستین سرش را به نشانه تایید تکان داد مرد که تاییدیه سباستین را گرفته بود بلند شد و به سمت او رفت دستش را مقابل سباستین گرفت و گفت:
^خوشبختم آقای دلاین من جیسون هستم.
سباستین انگار که مرد را عددی حساب نمی کند از جا برخواست دست مرد را گرفت و گفت:
+سلام رفیق.
^میتونیم قدم بزنیم؟
سباستین دستش را از دست مرد بیرون کشید به سمتی دیگر نگاه کرد و گفت:
+عادت ندارم با مردای غریبه قدم بزنم رفیق سفارشت رو ثبت کن و برو.
مرد با خوشرویی گفت:
^ لطفا قربان
سباستین برای انکه زودتر مرد را از سر خود باز کند باشه ای گفت و دونفری باهم به راه افتادند.
+حتی دامادم انقدر منتظر بله گفتن عروس نمیمونه رفیق میخوای بگی چیکار داری؟
^حتما قربان من از طرف یه سازمان مستقل اینجام …
سباستین حرف مرد را قطع و با جدیتی که از خشونت سرچشمه میگرفت در حالی که متوقف شده بود یقه مرد را گرفت و گفت:
+هی هی هی هی مرد همینجا وایسا من با هیچ سازمان کوفتی کار نمیکنم فهمیدی چی شد؟
جیسون که با آرامش و خونسردی گفت:
^ لطفا آقای دلاین یقه من رو ول کن همین الا دوربین پنج تا اسنایپر روتونه قربان.
سباستین لبخندی زد یقه جیسون را ول کرد و گفت:
+تا حالا جنگ رفتی پسر؟
^ خیر قربان
+بخاطر همینه که نمیدونی دوربین اسنایپ توی روز آفتابی مثل فلش یه دوربین عکاسی عمل میکنه و از چند متری معلومه جدا از اون که تموم ساختمونای اطرافمون رو چک کردم به کور ترین نقطه ای که میتونستم آوردمت نزدیک ترین فاصله ای که میتونه باهاش شلیک بشه به اینجا 100 متره اگر سرعت گلوله رو خیلی اغراق شده و 1 متر در ثانیه در نظر بگیریم یه چیزی حدود یه دقیقه و نیم طول میکشه تا به من بخوره در اون صورت میتونم با یه مشت حالتو جا بیارم فهمیدی پسر؟
جیسون آوازه سباستین را شنیده بود اما هیچوقت به این اندازه باور نداشت که یک مرد تا این حد بتواند خطرناک باشد اگر چه کمی نگران شده بود با خوش رویی گفت:
^ بله بله آقای دلاین
سباستین از حالت عصبی خود خارج شد لبخند کیوتی زد و شروع به نوازش پشت مو های خوش حالت جیسون کرد و گفت:
+اوه پسر انقدر نگران نباش بهت حق میدم بترسی طوری نیست طوری نیست.
جیسون داشت کم کم از نگرانی در میامد و میخواست لبخند بزند که ناگهانی برخورد جسمی سخت را با صورتش احساس کرد سباستین مشت محکمی را به گونه پسر بیچاره کوباند مشتی که باعث شد تا جیسون نقش زمین شود و ناله ای سر دهد, سپس انگشتش را جلوی جیسون گرفت و گفت:
+برو به اون سازمان زپرتیت بگو نه تنها از زرگلد در راستاشون استفاده نمیکنم که سره کیرمم بهش نمیدم کونی مونیه سیب زمینی فهمیدی چطور شد؟
جیسون که درد شدیدی را تجربه میکرد اما همچنان با حفظ احترام گفت:
^قربان سازمان ما به کمکتون نیاز داره اگر همکاری نکنید مجبور میشیم طور دیگه ای از خدماتتون بهره مند بشیم.
سباستین سیگاری روشن کرد و در حالی که پیرهنش را مرتب میکرد با طعنه گفت:

  • کیر تو کون ننت بچسه بگو همه بیان ببین چطوری لباس زنونه تن همتون میکنم میدم سگم بکندتون.
    این را گفت ضربه ای وسط پای جیسن زد و در حالی که از جیسون فاصله میگرفت گفت:
    +من کیرم تو اون سازمانی که ماموراش یه دفاع شخصی بلد نیستن ای خارتونو گاییدم قدیما همه چیز بهتر بود.
    جیسون در این فاصله اگرچه از درد به خود میپیچید اما دکمه ای را در جیب خود فشرد و سباستین چند قدمی دور نشده بود که چندین ون مشکی او را محاصره کردند و مامور های بیشتری مانند جیسون از ون ها بیرون آمدند سباستین که حدس این اتفاق را میزد سریع پیرهن خودش را درآورد و کلت کمریش را از پشت کمرش بیرون کشید تمام بدنش با سونیک بمب های نانو پوشیده شده بود بمب هایی که با فعال کردن آنها چنان امواج ماکروویوی ایجاد میکردند که حتی سنگ را نیز در چند لحظه به مذاب تبدیل می کرد سباس کلتش را رو به نزدیک ترین مامور نشانه گرفت , در یک دست کلتی 8 میلی متری و در دست دیگر یک چاشنی را نگه داشته بود, فریاد زد:
    +یه سونیک بمب با شعاع 1 کیلومتر زیر تخمای جیسون عزیزتون ول دادم نزدیک بشید همتونو مثل اب کیر ذوب میکنم.
    مامور ها ابتدا گمان کردند که سباستین بلوف می زند اما جیسون که تنها کمی از آنها فاصله داشت فریاد زد:
    ^داره راست میگه هیچ کاری نکنید.
    سباستین آماده دفاع بود که ناگهان مردی بلند قامت با کت و شلوار های گران قیمت و فاخر از ون وسط پیاده شد مرد نزدیک به 50 سال سن داشت اما تنومند و خوش پوش بود محاسن و موهایش اگرچه پرپشت بود اما همچو برف سفید بودند و نگاه نافذی داشت, سباستین تفنگ را به سمت مرد نشانه رفت که پیرمرد با لحنی آرام و دوستانه گفت:
    -تفنگ رو بگیر پایین پسرم ما برای صحبت اینجاییم
    +با هیچ سازمانی کار نمیکنم جواب آخرو بهت دادم پیرمرد.
    -متوجهم ولی تو که نمیخوای زحمتی که برای به استقبالت اومدم رو هدر بدی میخوایی؟
    +تخمم نیست.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    -با ده هزار تا چطوری
    +پنجاه هزارتا میگیرم به حرفات گوش بدم.
    -قبوله اما باید منو تا سازمانم همراهی کنی توی راه اطلاعات بیشتری بهت میدم.
    +در جریانی که من الا یه بمب اتم متحرکم ؟ یدونه ازین بمب ها میتونن 1 کیلومتر رو با خاک یکسان کنن فکرش رو بکن اگر همه این 69 بمب رو فعال کنم سازمانت چطوری با شاش یکسان میشه, دست از پا خطا کنی باهم تو راه بهشت لواط میکنیم.
    پیرمرد خندید و در حالی که با ادوارد را به ورود به ون دعوت میکرد گفت:
    -نگران نباش پسر نگران نباش.
    ادوارد با تردید و اهسته اهسته داخل شد و سپس پیرمرد و کم کم دیگر مامور ها همزمان که به جیسون کمک میکردند تا بلند شود وارد ون ها شدند و کم کم محل را ترک کردند.
    در مسیر پیرمرد دو لیوان از برندی پر کرده و یکی را سمت سباستین گرفت و گفت:
    -واقعا به خوبی تعریف هایی که ازت می شد هستی.
    سباستین برندی را از پیرمرد گرفت جرعه ای نوشیدم و گفت:
    +اونجا هیچ اسنایپری نبود.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    -اهمیتی نداره پسر تورو بخاطر این که چشم های تیزی داری نمیخوایم برای هوش تاکتیکی و مهارتت توی شکار کردن میخوایم.
    +به هر حال اونجا هیچ اسنایپری نبود.
    پیرمرد بی آن که اعتنا کند ادامه داد:
    -اسم من مارک جرارد کورمکه بنیان گذار تنها سازمان مبارزه علیه تهدیدات غیرممکن.
    سباستین خندید و همانطور که نوشیدنیش را میخورد گفت:
    +اسم از این ضایع تر نداشتی؟ میخوای برات ادم فضایی شکار کنم؟
    -سازمان من فقط در مقابل تهدیدات ماورایی یا فضایی مبارزه نمیکنه ما اینجاییم تا کارایی رو بکنیم که ارگان های دولتی نمیکنن جون هایی رو نجات بدیم که نیروی ویژه نمیتونه نجات بده. تروریست های دیوانه, روحانی های افراطی و…
    +من یه جایزه بگیرم کوری ،نه یه ابرقهرمان.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    -انقدر از خودت فرار نکن زمانی خودت هم یه قهرمانم بودی.
    +حرفات تموم شد؟
    پیرمرد متوجه عقب نشینی سباستین شد انگار نمی خواست که به منطقه امنش نفوذ کنند پس گفت:
    -بستگی به تو داره که بخوایی ادامه بدیم این صحبت رو یا نه
    +من مزدورم رفیق اما مزدور حلال خوریم حداقل میتونی بگی باید برات چیکار کنم.
    -پس بزار سفارشم رو رسمی و داخل دفترم بهت بدم
    +دفتر؟
    -اره پسر وقتشه پیاده بشی و پیرهنتم بپوشی.
    این را گفت و بلند شد تا در ون را باز کند و ابتدا خود پیاده شد و دستش را برای دعوت از سباستین دراز کرد.
    سباستین همزمان با پوشیدن پیرهنش همانطور که متعجب به دم و دستگاه سازمان کورمک می نگریست از ون پیاده شد و گفت:
    +دروغگو نیستم ظاهر سازمانت خفنه هر چقدر که مامورات کیرین.
    رو به روی سباستین فضای بزرگی از ساختمان های سفیدی قرار داشت که شیشه هایش نور خورشید را به خوبی بازتاب میدادند پهباد های نظامی در آسمان چرخ می زدند و نگهبانی میداند محوطه پر از هیاهو بود و هر کس مشغول کار خود بود یگان ها اماده اعزام بودند و در کل سازمان اگرچه نظامی بود اما روح داشت و می شد از آن زیبایی بیرون کشید.
    کورمک که احساس رضایت می کرد دستش را روی کمر سباستین گذاشت و گفت:
    -باهام بیا پسر بزار در مورد کار صحبت کنیم.
    سباستین بدون هیچ حرفی نگاهی به کورمک زد و با او به راه افتاد پس از چند دقیقه پیاده روی وارد ساختمان اصلی که در مرکز محوطه قرار داشت و لوگوی سازمان را با هولوگرام بازتاب میداد شدند و به سمت اتاق اصلی رفتند کورمک گفت:
    -بزار اول از همه به یکی از بهترین تراپیست های مجموعه معرفیت کنم.
    این را گفت در زد و به همراه سباستین وارد شدند.
    -این پتوسه تراپیست ارشدمون
    رو به پتوس کرد و گفت:
    -سباستین همون که باهات در موردش صحبت کرده بودم.
    پتوس با خوشرویی به هردو خوش آمد گرفت بلند شد کتش را مرتب کرد و از پشت میز کنار آمد و به سوی آن دو رفت دختر زیبایی بود قد بلندی داشت هیکل خوبی هم داشت پوستش کمی سبزه بود و موهای مشکی و خوش حالتش تا شانه اش می رسید کت شلوار مشکی پوشیده بود و در کل هم خوش پوش بود هم جذاب.
    به سمت سباستین رفت و دستش را برای دست دادن بلند کرد،
    سباستین بی توجه به دختر خطاب به کورمک گفت:
    +تراپیست ارشدت یه زنه؟ همچین کار مهمیو به یه مونث واگذار کردی؟
    کورمک صحبتی نکرد و تنها لبخند زد که پتوس با آرامش و لحن شادی گفت:
    *با زنا راحت تر میشه ارتباط برقرار کرد هرچند منم یه روزی مثل خودت یه سرباز بودم.
    صدای دورگه اما آرام بخشی داشت که متانت لحنش این آرامش و حس اطمینان را قوت میبخشید.

+فاقد اهمیتی دخترک
رو به کورمک کرد و گفت:
+اوردیم موزه یا میخوایی بگی هدف کیه؟
کورمک هر دوی آنها را به نشستن دعوت کرد و از پتوس خواست تا فایلی تحت عنوان چرم را بیاورد پس از آنکه هر سه نشستند کورمک گفت:
-حق با توئه سباستین ازت خواستیم بیایی اینجا تا توی گرفتن یه قاتل زنجیره ای تحت عنوان پوست چرمی رو برامون شکار کنی.
+کیارو کشته؟
پتوس گفت:
*اولش بچه هارو گروگان میرفت زیاد توجهی بهش نداشتیم و به پلیس ها سپردیم تا کارشو بسازن اما وقتی گروگان گیری هاش به بچه های وزرا و بالاسریا رسید مجبور شدیم تا مداخله کنیم اما موفق نشدیم.
+دوزاریم افتاد اگر به کارش با بچه های ملت ادامه میداد کار به کارش نداشتید نه؟
*در هر صورت مداخله می کردیم اگر جلوش گرفته نمیشد اما اون فقط بچه هارو گروگان نمیگیره پوستشون رو میکنه و تو بازار سیاه میفروشتشون به کلکسیونرا.
+از همین طریق راحت میتونید ردشو بزنید.
*باهوش تر ازین صحبتاس ،جناب دلاین
کورمک ادامه داد:
-تنها کسی که امیدوار بودیم بتونه باهاش برابری کنه تو بودی و این شد تا اومدیم سراغت.
سباستین که مشغول خواندن فایل بود فایل را روی میز انداخت لم داد و یک پایش را روی میز گذاشت و گفت:
+اگر قبول نکنم؟
-تموم سعیمون رو میکنیم بگیریمش
+اگر نتونید؟
-با افزایش قابل توجه قتلا و کار خرابیاش رو به رو میشیم.
سباستین با خنده گفت:
+10 میلیون رفقا.
کورمک گفت:
-پیشنهاد بهتری دارم برامون شکارش کن تا رسما اینجا استخدامت کنیم به عنوان فرمانده عملیات اصلیمون.
سباستین قهقه زد و گفت:
+اوه پیرمرد کور خوندی من دلم نمیخواد به هیچ قبرستونی وصل باشم. 15 میلیون
-قبوله اما یه شرط داره.
+مفاد قرارداد رو میشنوم.
-طی عملیات باید گزارش کارهاتو به پتوس بدی و بزاری تا به عنوان تراپیستت توی عملیات کار کنه.
سباستین با طعنه گفت:
+عمرا بزارم یه ضعیفه افسارمو دست بگیره.
پتوس با جدیت و محکم گفت:
*من دختر نیستم اقای دلاین و باور کن توی کنترل کردن ادمایی مثل تو مهارت دارم از یه سرباز به یه سرباز دیگه.
این را گفت چشمکی زد و لبخند زد.
سباستین با بی حوصلگی گفت:
+که چی؟ چون تو ارتش خدمت کردی فکر کردی مرد شدی؟
کورمک با رضایت گفت:
-پتوس یه درگ کویینه توی جوخه عملیاتیمون خدمت کرده و فعالیت قابل قبولی داشت تا این که به خاطر تحصیلاتش به این بخش منتقل شد.
سباستین با تعجب به پتوس نگاه کرد و گفت:
+این یارو مرده؟ کیر خایه داره؟
پتوس با لبخند گفت:
*شرط میبندم دوستای خوبی میشیم.
سباستین با اکراه گفت:
+قبول اما دسترسی به اطلاعات سلاح و پول میخوام پولایی که برای ماموریت خرج میشه و ربطی به دستمزدم نداره.
کورمک بلند شد با خوشنودی گفت:
-قبوله اقای دلاین
سباستین بلند شد و اگرچه پتوس دستش را برای دست دادن بالا آورد اما سباستین تنها به کورمک دست داد و از اتاق بیرون رفت.
کورمک به پتوس گفت:
-مشکلی که باهاش نداری؟
پتوس با خوشنودی گفت:
*مشکلی نیست قربان باهم کنار میایم.

نوشته: ملکور

ادامه...


👍 9
👎 2
8101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984918
2024-05-24 03:01:14 +0330 +0330

داستان خوبیه
قلمت قویه
با توجه به داستانت کاراکتر اصلیت یکم بددهنه
اگه کمتر بشه عالی میشه

1 ❤️

984920
2024-05-24 03:21:19 +0330 +0330

سرعت گلوله یک متر در ثانیه!فاصله صد متری یک دقیقه طول می‌کشه ک گلوله برسه!!!خیلی کسشر بود وقتی میخوای بنویسی یکم تحقیق کن اگه اینجوری ک تو میگی باشه پس هیچ تروری با اسنایپر موفقیت آمیز نیست !!!چون یارو فرصت داره فرار کنه سرعت گلوله اسنایپر ۹۰۰متر بر ثانیه است حداقل فیلم ک دیدی یارو تا شلیک می‌کنه برخورد میکنه به هدف

1 ❤️

984938
2024-05-24 06:28:43 +0330 +0330

از این مدل داستان سکسی بدم میاد

1 ❤️

984957
2024-05-24 10:55:52 +0330 +0330

درمورد سرعت گلوله
چرا هیچکس موتجه نمیشه شخصیت داستان داشت بلوف میزد نع اینکه بخواد واقعا همچین چیزو حساب کنه؟😐😂

1 ❤️

985037
2024-05-25 01:39:31 +0330 +0330

بلوف میزد واسه کسی که خودش ماموره!!!ینی انقد کسخله نفهمه!!!من یک آدم ساده ام ک اسلحه ندیدم تاحالا این بلوفو فهمیدم بعد یارو که ماموره حالیش نمیشه!!!یه بلوف باشه ک با عقل جور دربیاد با احترام به نویسنده ک نمی‌خواد قبول کنه اشتباهشو کسشر کامل بود اون قسمت

1 ❤️

985045
2024-05-25 02:16:06 +0330 +0330

سخنت درسته ولی سعی کردم ضعف اون مامور رو به چشم مخاطب بیارم و توی حرف های سباستین تیکه های مورد نیاز رو بندازم
در هر صورت شما اینطور در نظر بگیر که قوانین فیزیک توی دنیای سباستین متفاوته
در غیر این صورت
درسته اشتباه بود ممنون که گفتید

2 ❤️

986514
2024-06-05 19:52:26 +0330 +0330

یه داستان قوی دیگه
منتظر ادامش هستم

1 ❤️