یک کصتان واقعی از عشق اینستاگرامی (۲)

1399/11/27

...قسمت قبل

سلام این قسمت دومه با این تفاوت که این یکی کصتان نیست یک خاطره واقعی چند قسمتیه حتما قسمت اولو با همین اسم در سایت سرچ کنید و بخونید.
بعد از اون رویایی که اون شب دیدم به افسردگی بدی مبتلا شدم
همه‌اش با خودم کلنجار میرفتم که چرا تو خواب زندگی نمیکنیم
چرا من باید همجنسگرا میشدم
چرا باید عاشق پسری میشدم که فقط از یه پیج اینستاگرام دیدمش شده بود تمام زندگی من خواب و خوراکم طوری که هر شب با عکسش خوابم میبرد
روزها میگذشت حالم هر روز بدتر میشد زندگی خاکستری و بی مزه شده بود و درست تو همون لحظه که تمام امیدهای من از بین رفته بود حتی نمیخواستم به این زندگی ادامه بدم تو دل تاریکی نور امیدو دیدم. دوسه شبی میشد که خوابم نمیبرد همش آهنگای غمگین گوش میدادم و طبق معمول میرفتم رو بالکن اتاقم به ماه نگاه میکردم و برای خودم رویا میبافتم
مثل جغد ها روزها خواب بودم و شب ها بیدار
یه شب وقتی تو گیمنت محلمون پیش رفیقام نشسته بودم صمیمی ترین رفیقم که اسمش پوریا بود متوجه حال من شد اون زیاد درکم نمیکنه ولی وقتی با اونم میتونم خودم باشم از همجنسگرا بودنم خجالت نکشم بهش اعتماد کنم
ازش خواستم بریم بیرون یه دوری بزنیم و یه نخ سیگار بکشیم
بهش گفتم یادت میاد اون ۲ هفته پیش استوری تولد همکلاسیت آرینو گذاشتی در جواب گفته آره چطور؟؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اینکه چطوری روش کراش زدم و اینکه چطوری دارم از نداشتنش عذاب میکشم.
از چهره داغونم از پف چشمام که معلوم بود دوسته شبه نخوابیدم فهمید اوضام خیلی خرابه.
بهم گفت من نمیتونم همجنسکرا بودنتو درک کنم ولی میتونم احساستو درک کنم نگران نباش خودم حلش میکنم
اون شب بعد اینهمه عذاب کشیدن تونستم راحت بخوابم.
چون یه نفر تو اون تاریکی شب یه دونه ستاره روشن بهم داد (اصطلاحا یعنی یه نفر تونست حالمو خوب کنه)
وقتی یه روز داشتم از مدرسه برمیگشتم با پوریا بودم
بهم گفت باهاش قرار گذاشتم که سه تایی بریم سینما
بهم گفت سعی کن خودتو جمع و جور کنی و فردا شب بهترین لباساتو بپوش و پایین کوچه خودمون باش
اون شب پوریا ماشین باباشو آورد و گفت تو بشین پشت فرمون.
رفتیم دنبال آرین خونشون سمت تجریش بود.
پوریا هی نیشخند میزد و بهم گفت این چه عطری زدی منم گفتم عطر خواهرمو زدم شاید شیفته بوی عطرم بشه
رسیدم دم خونشون حدود ۱۰ دقیقه منتظر بودیم وقتی در بازشد و اومد بیرون چشمام چهارتا شد. اصلا اونی نبود که تو عکساش میدیدم.
انگار که نقش صورتشو خود خدا کشیده منم دیگه وقتی سوار ماشین شد و شروع به احوال پرسی کرد منم غرق صدای مخملیش شدم از تو آینه جلو به چشماش نگاه میکردم. و فقط گوش میدادم آرم ماشینو روشن کردم و راه افتادیم.
به سینما رسیدیم حدود ۲ ساعت اونجا بودیم داشتیم سامورایی در برلین رو میدیدیم خدایا دیدن چهره آرین مثل این بود که داشتم تئاتر نگاه میکردم سینما پیش کش
فیلم تموم شد بعد دو ساعت زل زدن به نمیرخ اون فرشته زمینی.
از آرین و پوریا دعوت کردم که بریم رستوران و حالا که تا اینجا اومدیم شام هم بیرون بخوریم.
تو رستوران کلا با هم آشنا شدیم از علایق و … همه چی هم سر درآوردیم.
بعد رفتیم تو خیابونای تهران دور دور شب بود و شب گردی و رمانتیک بازی
رفتیم بام ولنجک به شهر نگاه میکردیم چراغا برج میلاد یعنی آدم دیگه از خدا چی میخواد.
صحبت از دوست دختر شد.
خیلی کنکاو بودم بدونم رل داره یا نه طبیعتا نمیتونست بگه با این چهره و تیپ و هیکلی که داشت کسی رو تو زندگیش نداره.
میگفت که کسایی بودن که ازش خوششون بیاد و کسایی هم بودن و هست که خودش از خوششون میاد ولی گفت که هیچ کدوم پایدار نیستن
همون لحظه بود که پوریا یه شیشه مشروب از تو ماشین بیرون آورد من خیلی تعجب کردم ولی آرین چون خودش اهل برنامه بود خیلی خوشش اومد.
خلاصه نشستیم سه تایی باهم خوردیم من که مدت زیادی برای این لحظه صبر کردم از همه بیشتر خوردم دیگه نزدیک بود تگری بزنم.
پوریا و آرین منو بردن تو ماشین.
آرین کنار من صندلی عقب نشست و پوریا هم رانندگی میکرد.
منم سرمو گذاشتم رو شونه هاش و آروم خوابیدم حس کردم اونم دستشو از پشت حلقه کرد دورم و سرمو بوسید.
خیال میکردم صبحش از خواب بیدار میشدم و میگفتن خواب دیدی خیر باشه اما وقتی بیدار شدم دیدم روی یه تخت دونفره خوابیدم اونم خونه پوریا اینا کسی هم جز خودش و آرین نبود
دست و صورتم رو شستم و رفتم از اتاق بیرون باورم نمیشد که پوریا تمام اینکارارو برای من کرده بود خونه ماشین مشروب منو به عشقم رسوند
دیدم یه صبحونه یه سوسیس تخم مرغ مشتی درست کردن سه تایی نشستیم صبحونه زدیم بعد آرینو رسوندیم خونشون و با پوریا برمیگشتم پوریا گفت دیشب خوب خوابیدی گفتم آره چطور؟
گفت آخه تو مستی همه چیزو اعتراف کردی بعدم که رسیدیم آرین اومد کنارت خوابید.


علی این مسئله واقعا داره چندش آور میشه دیگه نمیتونم تحمل کنم.
این آخرین جمله ای بود که از آرین شنیدم قبل از اینکه برای همیشه بزاره و بره
۶ ماه از اون شب گذشت رابطه ما خیلی قشنگ بود اما همونطور که به فصل پاییز نزدیک تر میشدیم و هوا سرد میشد رابطه ما هم کمکم داشت سرد میشد
تو این مدت احسای میکردم تو طبقه هفتم بهشتم
زمانی که آرین خونه ما میومد کل شب باهم بیدار بودیم
فیلم میدیدیم تخمه میشکستیم و مشروب میخوردیم.
زندگی خیلی شیرین بود وقتی هم که هوا نزدیک صبح میشد کنار آرین میخوابیدم سرمو رو سینه اش میذاشتم
همیشه تو زندگیم خیال میکردم اینها فقط مال فیلماست.
اما یه شب آرین یه سوتی داد گفت تو حالت مستی گفت راستی دیشب یه دختره منو فالو کرد خیلی داف میخوای مخشو برات بزنم.
فهمیدم تمام این مدت آرین داشت منو بازی میداد اون یه استریت بود.
بخاطر همین بود که این آخریا هم دیگه خونه مون نمیخوابید شبها دیگه من تو اتاقم تنها بودم ولی بوی عطر تنشو هنوز میتونستم حس کنم
آرین حتی دیگه مثل قدیما باهام سلامو احوال پرسی نمیکرد حتی نمیذاشت دستشو بگیرم میگفت مردم کسشر میگن یا میگفت بخاطر کرونا
این لحن حرف زدنشو خوب میشناختم دیگه معلوم شد عشقی بین ما نبوده فقط توهمات یه پسر همجنسگرا بوده.
دیگه داشتم رد میدادم کارای اخیرش طرز صحبت کردنش ذهنمو درگیر کرده بود حس میکردم قراره یه اتفاقی بیوفته
صبح پنجشنبه بود هوا ابری بود و سوز میومد منو آرین باهم میرفتیم آموزشگاه موسیقی آرین مثل همیشه نبود سرد تر و بی حوصله تر از همیشه کنجکاو بودم بدونم چرا حالش اینجوریه کلا از وقتی باهم بودیم تا آخرش یک کلمه هم چیزی نگفت
شب وقتی داشتیم از آموزشگاه برمیگشتیم آرین با لحن سفتی بهم گفت:
امیر علی من دیگه بیشتر از این نمیتونم ادامه بدم اگه بخوای میتونیم دوست معمولی باشیم ولی من دیگه نمیتونم نیاز جنسیتو برطرف کنم.

  • معلوم هست چی داری میگی؟
    -علی این مسئله واقعا داره چندش آور میشه دیگه نمیتونم تحمل کنم.
    دوست داشتم یکی بخوابونم زیر گوشش و بهش بگم نمیتونی حالا که منو وابسته کردی وسط راه ولم کنی…
    بعد هم مسیرشو عوض کرد سوار یه تاکسی شد و رفت بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه.
    اونشب آرین قلبو عین یه کاغذ مچاله کرد انگار داشتم به روزهای افسردگیم برمیگشتم اعصابم خیلی بهم ریخت.
    وقتی رسیدم خونه با قرص خواب خوابیدم.
    از فرداش و روزهای بعد آرین حتی یه زنگ هم نزد دیگه نمیخواستم بیشتر از این عزت نفسمو زیر پا بزارم از رفیقام کمک بخوام یا به خود آرین التماس کنم برگرده پیشم.
    ولی از یه طرف داشتم تو آتیش عشقی که برباد رفته میسوختم.
    انگار واقعا همه چی تموم شده بود به آخر خط رسیده بودم هیچی دیگه برام جذابیت نداشت نه فیلم نه بازی مورد علاقه نه غذایی که دوست داشتم. کل زندگیم شده بود سیگار و مشروب و تخت خواب
    تصمیم گرفتم فراموشش کنم و سرمو با درس گرم کنم
    من به امید اینکه ببینم آرین در کلاسو باز میکنه و میاد میگه ببخشید دیر کردم مدرسه میرفتم و از اول تا آخر کلاس از پنجره به حیاط مدرسه نگاه میکردم اما روحمم خبر نداشت آرین حتی از اون مدرسه هم رفته بود.
    پوریا هم کم کم رفته بود تو دور دوست دختر بازی و حتی دیگه وقت نداشت بریم گیمنت.
    دیگه به امید چی باید زندگی میکردم اینکه یه نفر دیگه بیاد قلبمو زیر پاش خورد کنه دیگه نزدیک عقلمو از دست بدم
    با خودم گفتم باید فقط باید بچسبم به درس یا موسیقی اما حتی عکس یه نوت هم برام یاد آور اون روزهاست…
    بعد از ظهر یه روز کسل کننده دیگه بود اما روحمم خبر نداشت که اونروز قراره زندگیم از این رو به اون بشه.
    اونروز یکم دیر رفتم مدرسه ترجیح دادم یکم بیشتر بخوابم.
    وقتی رسیدم زنگ اول خورده بود بچه ها تو حیاط یه گوشه جمع شده بودن دیدم دارن یکی از بچه های کلاس دهمو میزنن و مسخره میکنن از یکی پرسیدم داستان چیه؟
    گفت این یارو اوبیه میخوایم حالشو جا بیاریم تا دیگه هوس نکنه بده
    گفتم چون هیچ درکی از همجنسگرایی نداری دلیل نمیشه بهش بگی کونی و کرم بریزی روش رفتم دست اون پسره رو گرفتم و بلندش کردم از رو زمین خودمو بهش معرفی کردم و بردمش سمت دستشویی که دست صورتشو بشوره
    پسره خوبی به نظر میومد عینکی و بور بود
    هم من و هم اون روزای سختی رو پشتر سر گذاشتیم من عشقمو از دست دادم و اون پسر آبروشو فکر کنم ما بهم نیاز داشتیم که زخمایی که به قلبمون زدن رو ترمیم کنیم.
    اسمش مبین بود کلاس دهم و رشته ریاضی فیزیک.
    یه گوشه نشستیم و باهاش درمورد اینکه چرا داشتن اذیتش میکردن صحبت کردم.
    پرسیدم: واسه چی اونا داشتن روت کرم میریختن؟
    گفت: بنظرت اینکه یه پسر از یه پسر دیگه خوشش بیاد.
    چندش آور و احمقانه و غیر انسانیه؟
    منم گفتم: تعریف ماها از غیر طبیعی و غیر انسانی بودن اینکه چیزی ساخته دست بشر نباشه و از بدو تولد باهامون باشه مگه همجنسگرایی ساخته دست بشره؟
    یکم اوضاش بهتر شد مثل خودم زمانیکه داشتم شکنجه روانی میشدم پوریا اومد و کمکم کرد و الان من داشتم به مبین کمک میکردم خودمم احساس کردم حالم یکم خوب شده انگار باید در قلبمو دوباره به روی آدما باز میکردم
    ولی دیگه قلب شکسته من تحمل ضربه دیگه ای نداشت میدونستم این دفعه واقعا میمیرم.

ادامه...

نوشته: امیر علی یا همون روحام


👍 6
👎 0
4001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792002
2021-02-15 05:42:49 +0330 +0330

با اینکه به لحاظ نگارشی و لحن روایی خیلی اشکال داشت، اما به نظر میومد یه خاطره واقعی داره روایت میشه. تقریبا میشه گفت مشکل کم و بیش مشابه اکثریت همجنسگرایان ایرانی در سنین نوجوانی و شناخت خود و گرایش جنسیشون.
در نوشتن و تایپ عجله نکن. با حوصله و دقت انجام بده . خودت رو به جای خواننده نوشته ات بذار و متن رو بخون قبل از آپلود کردن .
موفق باشی و منتظر قسمت بعدی هستیم.

1 ❤️

792254
2021-02-16 21:48:39 +0330 +0330

شدیدا به یه رفیق مث پویا تو زندگی نیازمندیم

0 ❤️

792256
2021-02-16 21:50:55 +0330 +0330

شدیدا برام غیر قابل درکه که چرا اینقدر گرایش جنسی رو محور کل زندگیتون قرار میدین. بابا بخدا میشه بدون داشتن معشوق تو زندگی پیش رفت و روال عادی رو طی کرد تا وقتی که فرد مورد نظر مناسب پیدا بشه.

شماها کل زندگیتون رو تحت تاثیر گرایشتون قرار میدین. فکر میکنین همه باید بدونن گرایشتون رو.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها