مرده ها و زنده ها (۳)

1403/02/19

...قسمت قبل

تقریبا یک سالی از شروع رابطه ام با الهه میگذشت. رابطه ای که بیشتر شبیه رابطه معتاد با موادش بود. وقتی با هم بودیم به اوج لذت می رسیدیم و با اشباع شدنمون از لذت، یه جور حس بیزاری و حتی تنفر بینمون شکل می گرفت. یا حداقل واسه من که اینجوری بود. بینمون دره عمیقی از تنفر بود که هر بار از هم دور می شدیم؛ آروم آروم با دریایی از نیاز، هوس و حتی عشق پر می شد و دوباره مارو بهم میرسوند. از الهه و بلایی که سرم می آورد بیزار بودم اما نمی تونستم از زندگیم بیرونش کنم. حتی نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم. سر کار، خودم رو مشغول می کردم و شبها خسته به خونه برمی گشتم ولی باز هم مغزم با هر بهونه ای یادی ازش می کرد و هر چند روز یکبار، حتما باید می دیدمش یا اگه موقعیت دیدنم رو نداشت، حداقل باید باهاش چت میکردم. توی این یکسال، تمایلم به برده بودن و میسترس داشتن بیشتر شده بود. اونقدر که هر زمان موقعیت قرار نبود؛ ازش میخواستم توی چت هامون اون قسمت نیازم رو ارضا کنه. البته این بیشتر خواسته من بود و الهه هر چقدر که توی سکس هامون ارباب خوبی بود؛ توی چت، افتضاح بود یا حداقل خودش اینو نمی خواست. در واقع توی چتها بیشتر دنبال تحسین شدن بود. تقریبا هر لباس جدیدی که می خرید و فرقی نمی کرد که لباس مجلسی باشه یا مانتو یا حتی لباس زیر، بلافاصله از خودش عکس می گرفت و برام میفرستاد و نظرم رو می خواست و من باید از بی نظیر بودن زیبایی خودش، تیپش، هیکلش و … تعریف می کردم. باید مدام یادآوری می کردم که چقدر بهش دلبسته و وابسته هستم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم. باید بهش می گفتم عاشقشم و تا آخر عمر ،قراره عاشق و تحسین کنندش بمونم و از همه مهم تر اینکه هیچوقت فراموشش نخواهم کرد. اینها چیزهایی بود که الهه دوست داشت بشنوه و من ازش دریغ نمی کردم. رابطه ما توی اون یک سال، این شکلی بود. دقیقا رابطه معتاد به موادش!
هر تلاشی برای خلاصی از تارهای عنکبوتی که الهه به روح و روانم تنیده بود؛ نتیجه عکس می داد و حتی بیشتر گرفتار می شدم. پیش خودم فکر کرده بودم اگر مواد رو خودم تهیه و مصرف کنم شاید فشاری که من رو به سمتش هل میده کم بشه و در درجه اول، خودم رو از شر الهه و در مرحله بعد و کم کم از شر مواد خلاص کنم. اما با اولین مصرف مواد و شروع تاثیرش، شهوتم بشدت بالا رفت و احساس نیازم برای رسیدن به الهه، صد برابر شد و با فروکش کردن نئشگی، حس افسردگی و عصبی شدن و احساس بدی که بخودم داشتم و نیاز به تحقیر، حتی بیشتر و بیشتر من رو به دامان الهه سوق داد.
اما در مورد خانواده، از فردای شروع به کار جدیدم و مخصوصا بعد از دریافت اولین حقوق، مادرم پاپی شده بود که زن بگیرم. از قبل، در مورد بهاره میدونست. بهش گفتم ازدواج کرده و دیگه رابطه ای بینمون نیست و تنها عکس العملش این بود که عصبیت و پرخاشگری های اون دوره رو به حساب ازدواج بهاره و بهم خوردن رابطه مون بزاره. راستش از اول هم از بهاره خوشش نمیومد و اونو یه دختر هرزه می دونست. در واقع تنها آرزوش، این بود که من، داماد برادرش یعنی داییم و شوهر فرشته بشم. فرشته از باب زیبایی هیچی کم نداشت. چشم های درشت رنگی و پوست سفید و صاف و یک دستش که بدون نیاز به هیچ آرایشی زیبا بود. اگه بخوام با خودم روراست باشم، فرشته یه جورایی عشق دوره نوجوونیم بود. درست همون موقه ای که شعله های شهوت، برای اولین بار در آدمی سر بر می کشن و چشم هات رو به دنیای جدیدی باز می کنن. همون موقه ای که انگار برای اولین بار دخترها رو جوری می بینی که تا قبل از اون اونجوری ندیده بودیشون. ناخودآگاه چشمت دنبال چیزای خاصی می گرده. اندامشون، چشمهاشون، لبهاشون، رنگ پوستشون و حتی تن صداشون می تونه حالی به حالی کنه. لحظه هایی که دزدکی با بیاد آوردن همون چیزا با خودت ور میری و برای اولین بار انفجار آب کیرت رو با تعجب و شاید حتی ترس می بینی. برای من اون اولین بار، بیاد فرشته بود و به همون یک بار هم ختم نشد! اما با بیشتر شدن سنم، علاقه و سلیقه جنسیم تغییر کرد. فرشته، عین یه کفتر خونگی بود. همونقدر رام، همونقدر آروم و بی حاشیه؛ اما من توی اوج دوره شر و شور جوونی بودم و بیشتر سلیقه ام به سمت دخترهایی بود که سر نترس داشته باشن و اهل ریسک و به اصطلاح پر شر و شور باشن. با رفتن به دانشگاه، با بهاره آشنا شدم که تا حدود زیادی با سلیقه من جور بود. حالا با رفتن بهاره، مادرم روز به روز اصرارش برای زن گرفتن و البته داماد داییم شدن رو بیشتر می کرد.
.
.
.
الهه عاشق بازی کردن با روح و روان آدم بود. یه روز وسط سکسمون و توی اوج بودیم. همزمان با زدن تلمبه های رگباری آخر کار، کلی بوسیدمش و قربون صدقه خودش و خوشگلی هاش رفتم. آبم که اومد طبق عادت همیشگی بعد از سکس، دوباره سیگار روشن کرد. روی تخت دراز کشیده بودیم و دود سیگارش به سمت سقف می رفت. رو کرد بهم و همینطور که با انگشت روی سینه و شکمم می کشید گفت:
_دلت میخواست فقط مال تو بودم؟
_معلومه
_چرا هیچ وقت ازم نخواستی از شوهرم جدا بشم؟
_اگه می خواستم، می شدی؟
_البته که نه!
_پس گفتنش چه فایده ای داره؟
_اینجوری بهم یادآوری میکنی که ارزش خیانتی که می کنم رو داری!
به لحاظ روحی، خسته و داغون بودم و فقط نگاهش کردم. ظاهرا الهه هم متوجه این خستگی و حتی بیزاری شده بود. واسه بیرون اومدن از خونه اش آماده می شدم که بی مقدمه گفت:
_برو زن بگیر
_فکر می کنی باید این کار و بکنم؟
_من که قرار نیست زنت بشم
قبل از حرف الهه و حتی بدون تاکیدهای مادرم برای زن گرفتن، خودم هم زیاد به این موضوع فکر کرده بودم. اما اعتیادم،مشکلات روحی، روانی که بهش دچار شده بودم و موضوع الهه؛ من رو به این نتیجه می رسوند که با این همه مشکل، نمی تونم یه زندگی شاد و موفق تشکیل بدم و تنها نتیجه ازدواجم، اضافه شدن یه بار دیگه روی شونه هام و خراب شدن زندگی دختری میشه که باهام ازدواج می کنه.
اما حرفهای اونروز الهه مثل یه ضربه بود. من واقعا داشتم با زندگیم چیکار می کردم؟ تا کی قرار بود این وضع ادامه پیدا کنه؟ تهش قرار بود به کجا برسه؟ تنها چیزی که توی افق این رابطه می شد دید سیاهی و تباهی روز افزون بود. من حکم غریقی رو داشتم که لحظه به لحظه به کامل زیر آب رفتن و نابودی، نزدیک و نزدیک تر می شد. اما الهه شوهر ثروتمند و زندگی مرفهش رو داشت و من فقط یه اسباب بازی برای بوالهوسی هاش بودم که هر موقع ازم خسته بشه بندازتم دور! باید یه کاری می کردم. باید درست عین همون غریق، به هر تخته پاره ای که بدستم می رسید چنگ می زدم و خودم رو نجات می دادم. با وجود همه دودلی هام با خودم گفتم شاید ازدواج، همون قایق نجاتی باشه که من رو از غرق شدن نجات بده. شاید هم چون میدونستم توصیه الهه به ازدواج، جدی نیست و این هم یکی از بازی هاشه و می خواستم با اینکار، بهش دهن کجی کنم. بهر صورت بالاخره به اصرارهای مادرم تسلیم شدم و برای خواستگاری فرشته پا پیش گذاشتیم.
.
.
.
_چیه توله کوچولو؟ امروز خیلی سر کیفی؟
روی مبل وسط هال لم داده بود و از بوسیدن و لیسیدن پا و رونهاش تازه به شیار کوسش رسیده بودم.
_هوووم…چیزی نیست
موهامو چنگ زد و مجبورم کرد سرم رو بالا بیارم
_نگو نه…امروز مثل همیشه نیستی
با همون چشمهای سیاه ترسناکش که انگار مث دشنه تا عمق وجودت رو می شکافتن و واقعیت رو می کشیدن بیرون، زل زده بود توی چشمهام
_می دونی… دارم زن می گیرم!
چشماش گشاد شد و بعد زد زیر خنده و سرم رو هل داد سمت کوسش
_واسه اینکه منو تحت تاثیر قرار بدی این حرفو زدی؟
وای خدای من! این زن حتی توی مخیله اش هم نمی گنجید که شاید واقعا من روزی زن بگیرم و فکر می کرد قراره تا ابد برده جنسیش بمونم! اون روز، برعکس همیشه یه مقدار روحیه قد بودن و حتی غرورم هم برگشته بود و مگر نه اینکه ازدواج، رو راهی برای برگردوندن همین حس های از دست رفته، در نظر گرفته بودم. پس اینبار من زل زدم توی چشماش و گفتم
_نه …واقعا دارم ازدواج می کنم.
با دستهای عصبی و لرزونش دستم رو گرفت.
_منکه حلقه ای توی دستت نمی بینم.
_تازه خواستگاریش کردم
همینطور که دستم توی دستش بود، اومد پایین و روبروم وایساد مثل شاهی که از تخت پادشاهیش فرود بیاد.
_و؟
_جوابشون مثبته!
برای چند ثانیه رفت توی فکر و بعد با قیافه درهم، ازم خواست روی مبل بشینم. اینبار اون بود که بین پاهام نشست. کیرم رو توی دستهاش گرفت و شروع به ماساژ دادنش کرد. هنوز قیافش در هم و ذهنش مشغول بود. سرش رو بوسید و همزمان با ماساژ دادن تنه اش با انگشتهای ظریفش، چند بار از سرش لب گرفت و با مکش محکم، آهم رو بالا برد. دستش، دور کیرم حلقه شد. حلقه سیاه و سرد دوباره بکار افتاد و همون رعشه و یه دفعه کیرم رو خیلی محکم توی دستش گرفت و با نهایت قدرت فشارش داد.
_اسمش چیه؟
_آخخخخ … فرشته
_کی قراره عروسی کنین؟
_آییی میشه فشارش ندی
_کی؟
_پنجشنبه جشن نامزدیه
بدون اینکه کیرم رو ول کنه یهو از جا بلند شد و منو کشون کشون تا اتاق خواب برد.
_بخواب
نشست روی من و کیرم رو توی کوسش جا داد و شروع به بالا پایین شدن کرد. با انگشتاش سینه ام رو چنگ می زد و ناخن می کشید روش
_پس قراره از این ببعد فرشته جون سر کیرت بالا پایین بشه!
انگشتهایی که ناخنشون روی شکم و سینه ام کشیده می شد رو به گلوم رسوند و بیخ گلوم رو گرفت و دولا شد روم. زل زد توی چشمهام
_پس الان توی کوس من چه غلطی می کنی توله سگ؟ چرا با فرشته نیستی؟
دستش رو با زحمت از گلوم برداشتم.
_منو بهش ترجیح میدی مگه نه؟
دوباره همون حس های سیاه و حال خراب کن سراغم اومدن. حس هایی که امروز اصلا توی مودشون نبودم
_دست بردار الهه
_نه واقعا توی تخت من چیکار می کنی اگه منو ترجیح نمیدی؟بگو که منو بهش ترجیح میدی
عملا داشت فریاد میزد. خواستم از جام بلند بشم اما بزور هلم داد پایین و یه کشیده خوابوند توی گوشم
_بشین سر جات توله سگ کوچولو… واسه من آدم شدی؟
با ناخن تیزش سینم رو زخمی کرد. بعد از جا اومدن نفسش، دوباره شروع به بالا پایین شدن سر کیرم کرد. قیافش بدجوری وحشی و حشری شده بود. به بدنش قوس و پیچ و تاب می داد. علیرغم جو متشنج و رفتار توهین آمیزش اما منهم حس حشریتم بیشتر شده بود. در واقع خیلی وقت بود که به این توهین و تحقیرها عادت کرده بودم و حتی یجور نیاز روحی روانی بهشون داشتم و میل جنسیم رو بیشتر می کرد. توی اوج بودیم و هر دو نزدیک شدن. ناخودآگاه دستم رفت سمت پستونش و لمسش کردم. مثل برق گرفته ها یه دفعه از جا پرید و دستم رو پس زد
_دستت رو به من نزن
دستم رو گرفت و انگشتام رو نگاه کرد. بعد انگشت انگشتری رو توی مشتش گرفت و رو به عقب فشارش داد. همراه با نفس نفس زدن داد زد:
_پنجشنبه قراره توی همین انگشتت حلقه نامزدی بشینه؟
_آخ…
از سر کیرم پاشد و بدو و بدو از اتاق خواب بیرون رفت.
وضعیت عجیب غریبی بود. با همون کیر سیخ شده اومدم وسط هال و الهه رو دیدم که لخت، کنار اوپن در حال بالا کشیدن مواد بود. خواستم بهش نزدیک بشم اما مانعم شد.
_لباساتو بپوش و گم شو بیرون
_معلومه چته؟ مگه خودت نگفتی برو زن بگیر
_فقط برو بیرون
_من که نمی فهمم… تو خودت مالک رو داری اونوقت…
_فقط گمشو از جلوی چشمم… ضمنا دیگه هیچوقت اسم مالک رو روی زبونت نیار
همونطور لخت، برگشت توی اتاق خواب و در رو بروی خودش بست. حالم گرفته شده بود اما با تصور اینکه بالاخره کابوسی که داخلش بودم؛ تموم شده دلم گرم شد.
.
.
.
_ببینم دوسش داری؟
صبح پنجشنبه بود. داخل آرایشگاه بودم که برای جشن نامزدی آماده بشم که با این پیام الهه روبرو شدم. توی اون چند روز و با وجود فشار عصبی و نیاز روحی که به مواد داشتم ولی هیچی مصرف نکرده بودم. با اینکه بعد از اون روز و جدا شدنم از الهه، احساس خوبی داشتم و حس آزادی می کردم اما با دیدن پیامش تپش قلبم بالا رفت. حتی یه جور حس سرخوشی بهم دست داد. انگار در عمق وجودم نمی خواستم الهه من رو رها کنه! در عین حال نمی خواستم دوباره افسارم رو دستش بدم. پس نوشتم:
_خیلی!
_امشب بیا پیشم
_چرا؟
_دلم برات تنگ شده
_الهه من دارم نامزد می کنم
_می دونم بزار این یه جور خداحافظی باشه
_بی خیال شو الهه
_فقط می خوام ببینمت…هیچ کاری نمی کنیم…قول میدم
و پیام هاش در تمام اون روز ادامه داشت. عصر، مراسم نامزدی تمام شد و البته دایی، همه رو برای شام اونشب دعوت گرفت. فرشته ازم خواست بمونم . اما مراسم، بیشتر از قبل عصبیم کرده بود و مصرف نکردن چند روزه مواد و پیامهای الهه بالاخره کار خودش رو کرد. با قول اینکه سر شب و قبل از شروع مهمونی خودم رو می رسونم از فرشته جدا شدم و خودم رو به الهه رسوندم.
.
.
.
_بکش بالا
_الهه، قرارمون فقط دیدن همدیگه و خدافظی بود…همین
_خوب خداحافظی هیچوقت کار راحتی نبوده… بکش بالا… خودتم میدونی الان بیشتر از همیشه بهش احتیاج داری!
راست می گفت. بدجوری بهش نیاز داشتم و با دیدن اون گرد سفید، اشتهام بیشتر هم شده بود. پس بالا کشیدم و نیم ساعت بعد توی اتاق خوابش، هر دو لخت بودیم و با قدرت توی کوسش تلمبه می زدم! وقتی کارمون تموم شد هر دو بی حال روی تخت افتاده بودیم. الهه انگشتم رو گرفت و حلقه رو نگاه کرد.
_حلقه اش رو ببین!
_چرا…چرا اینکارو باهام میکنی؟
_چون تو مال منی…مهم نیست حلقه توی انگشتت باشه یا نه… مهم نیست اسمت تو شناسنامه کی باشه. در هر صورت تو مال منی!
لپم رو بوسید
_توله سگ کوچولوی خودمی!
چهارتا میس کال داشتم از فرشته، مادرم و پدرم و کلی پیام که کدوم گوری هستم.
به مهمونی دیر رسیدم. تمام شب فکرم درگیر و خودم عصبی بودم. باز همون سگ سیاه افسردگی، پشیمونی و بد اومدن از خودم رهام نمی کرد. فرشته هم متوجه این حالتم شده بود. در واقع فکر کنم همه متوجه شده بودن. فرشته بیخ گوشم پرسید
_چته سجاد؟
_هیچی…چی شده مگه؟
_همش تو خودتی؟ پشیمون شدی؟
_دیوونه شدی؟ …من فقط خسته ام
بعد هم نوبت بابا بود که من رو بکشونه یه گوشه
_چه مرگته پسر؟…اون از دیر اومدنت توی مهمونی، اینم از قیافه درهم و اخلاق عنت…نه واقعا چته؟ می میری یکم خوشحالی از خودت نشون بدی؟ خیر سرت شب نامزدیته
دوباره همون حس خفگی به جونم افتاده بود. بدجوری دلم می خواست از اون خونه بزنم بیرون و از اون جمع و اون مهمونی خلاص بشم. سیاهی، قلبم رو گرفته بود. حس می کردم این عروسی و این زن گرفتن و حتی فرشته بهم تحمیل شده و انتخاب خودم نیست. اون لحظه فکر می کردم تنها کسی که توی دنیا برام مونده الهه آس و تنها پیش اونه که میتونم راحت و آزاد باشم. از خودم، از فرشته از همه منجمله مادرم بدم می اومد. اما وقتی قیافه معصوم فرشته و چشمهای خوشگلش رو می دیدم. سعیش برای اینکه خودش رو توی دلم جا کنه و یجوری خوشحالم کنه؛ بیشتر از همه از خودم بدم میومد. با خودم می گفتم واقعا گناه این دختر چیه؟ چرا باید هنوز زندگیمون شروع نشده ازش متنفر باشم و گناه همه چیز رو به گردنش بندازم؟ گناهی که تمام بارش بر گردن خودم بود.
هرچه بیشتر فکر می کردم، بیشتر و بیشتر از خودم بدم می اومد. جریان بهاره و از دست دادنش بیادم میومد و با خودم میگفتم شاید واقعا اونقدر پست هستم که لیاقت یه عشق پاک رو ندارم. چهره فرشته، نگاه شاد فامیل و احترامی که بهم می گذاشتن و آقا سجاد ،آقا سجاد گفتن ها…همگی داشت خفم می کرد. اون لحظه بیشتر از همیشه به الهه احتیاج داشتم که پاشو دراز کنه سمتم و بگه لیسش بزن توله !
.
.
.
فاصله نامزدی تا عروسی شیش ماه بود. با همه مقاومت هام ولی بازم توی همون فاصله شیش ماهه، شش بار دیگه پیش الهه رفتم. هر بار با خودم می گفتم این آخرین باره و گاهی به خودم دلداری می دادم که بعد از عروسی و رسمی شدن زندگی مشترکم با فرشته، این مسائل تکرار نخواهد شد .چند روز قبل از عروسی الهه زنگ زد.
_میای پیشم؟
_نمی تونم… گرفتارم
_فقط چند دقیقه…می خوام نظرت رو بپرسم
_خیلی گرفتارم …وقت نمیکنم
_باشه پس توی تلگرام برات می فرستم…فعلا بای
یک ساعت بعد، شش تا عکس از الهه اومد. شش تا لباس شب مختلف در رنگ و طرحهای مختلف که پوشیده و عکس قدی از خودش گرفته بود.
_کدومش بنظرت؟
_همه شون خوشگلن
_کدوم یکی رو بیشتر دوس داری؟ هر کدوم رو تو بگی می پوشم
_حالا چطور نظر من اینقدر مهم شده؟
_آخه تو دامادی …مجلس مال توئه و هر کدوم رو تو بگی برات می پوشم
دلم لرزید
_دامادی من؟مگه قراره…
_قراره چی؟ یعنی نمی خواستی من رو دعوت کنی؟
_یعنی دوست داری باشی
_فک کردی عروسی توله کوچولوم رو از دست میدم؟
_اونوقت قراره بگیم چکاره دامادی؟
_همکارت که به عروسیت دعوتش کردی و با شوهرش میاد به مجلست!
_شوهرت؟!
.
.
.
الهه عین یه تیکه الماس، بین جمعیت می درخشید و نظر همه رو به خودش جلب کرده بود. توی یه فرصت کوتاه که تنها و دور از جمعیت بودم، بهم نزدیک شد و تبریک گفت. مردی که باهاش اومده بود رو نشون دادم و گفتم پس آقا مالک ایشونن؟ بهم پوزخند زد
_دیوونه شدی؟
در جواب نگاه گیجم ادامه داد
_اسمش علیه …توله سابقم! …قبل تو
بعد، بدون اینکه خیلی جلب توجه کنه لبش رو به گوشم نزدیک کرد… بعد مدتها که التماسم رو کرده؛ قراره امشب یه حالی بهش بدم! …البته اگه بتونی امشب رو یه جوری بپیچونی و بیای پیشم دکش می کنم!
_عقلت رو از دست دادی؟ من دامادم مثلا
_باشه بابا پس میدم علی جون بخوره!
با شنیدن این حرف، کیرم بدجوری تیر کشید. یکی از همون تیرهایی که با کشیده شدن حلقه دور شستش کل بدنم رو می گرفت. به علی نگاه کردم. یه موجود گیج و منگ مث خودم بود. اونقدر مشروب خورده بود که بزور سر پا بود و قرار بود امشب با الهه… دلم می خواست همونجا وسط مجلس خونش رو بریزم! یه لحظه بخودم اومدم و از تاثیری که الهه حتی توی شب عروسیم می تونست روم داشته باشه ترسیدم. یعنی واقعا می شد از دام همچین زنی رهایی پیدا کرد؟
آخرای مجلس، مهمون ها یکی یکی برای خداحافظی میومدن و الهه هم دوباره توی یه فرصت مناسب خودش رو بهم رسوند.
_من و علی که قراره امشب تا صبح حال کنیم. امیدوارم فرشته جون هم بتونه تو رو سر حال بیاره!
چند ساعت بعد، بالاخره من و فرشته تنها شدیم. اولین سکسمون بود و بیشتر از لذت حس معذب بودن داشت. در طول شیش ماه نامزدی، فقط چند بار بوسیده بودمش و فرشته پر از شرم و حیا بود. بالاخره رفتیم توی تخت، لباش رو خوردم و کلی بهش ور رفتم تا آماده رفتن به مرحله بعد شد. لخت شدیم و وقتی بدنش رو دست کشیدم و سینه هاش رو مالیدم و بوسیدم، نفسش تند شد. اما کوسش بشدت تنگ بود و درد داشت و وقتی بالاخره واردش شدم لزج بودن رو حس کردم و وقتی کیرم رو بیرون کشیدم، خون رو دیدم. بله فرشته دست نخورده و باکره بود.
حس و حالم اون لحظه برای خودمم عجیب بود چه برسه برای فرشته که حتی شاید ازم ترسیده بود. بعد با حرص و ولع بدنش رو نگاه کردم. پوست سفید و صافش از زیر گلو تا رسیدم به اون دوتا ممه سفید کوچولو و بعد شکم خوشگل و رونها و پاهای قشنگش که تا حالا دست هیچ مردی لمسشون نکرده بود و حالا تمام اینها مال من بود! فقط مال من!
از لباش بوسیدم و بعد گلوش، بعد سینه هاش و شکمش و بالاخره به پاهای خوش فرمش رسیدم و شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کردم. فرشته با تعجب و نگرانی نگاهم می کرد.
_چیکار میکنی؟
_هیسسس
اونشب خودم رو با پاهاش ارضا کردم و آبم رو روی پاهاش ریختم. پاهاش رو با دستمال پاک کردم و در جواب نگاه پر از سوال و تعجبش فقط پرسیدم
_فوت فیتیش می دونی یعنی چی؟
_نه
کمکش کردم بره حموم و خودم روی تخت ولو شدم. فرشته باکره بود، بی تجربه بود و دستهای حریص هیچ مردی تا حالا لمسش نکرده بود و حالا نصیب من شده بود. نصیب منی که تا ته کثافت رفته بودم. یعنی لیاقت همچین دختری، کسی مثل من بود؟ دلم می خواست از همه چیز، پاک بشم. از هر چیزی که منو به یه لجن تبدیل کرده بود و بیشتر از همه از الهه
اما همین که الهه اومد توی ذهنم، دوباره ذهن کثیف و خرابم بکار افتاد. تصور اینکه الان کوسش توی دهن اون علی چلمنگ بود یا اینکه سر کیرش بالا پایین می شد. نمی تونستم خودم رو از شر این افکار کثیف راحت کنم. دست خودم نبود. تصور اینکه منم مثل علی قراره بشم توله سابق! بیشتر از همه مضطربم کرد.
.
.
.
ساعت چهار صبح بود. فرشته مثل یه بچه کوچیک کنارم خوابیده بود و صدای نفسش آروم بود. من اما خواب به چشمم نمیومد. بالاخره توی تلگرام پیام دادم.
_بیداری؟
خیلی سریع سین شد
_آره
_علی هنوز اونجاس؟
_نه رفته خونه اش… خیلی وقته کارمون تموم شده! سکس تو چطور بود؟
_می خوام فردا ببینمت
_واقعا؟ روز اول بعد عروسیت؟!
_یه جوری میام …نمیخوام دیگه علی رو ببیینی
فردای اون روز، هر جور شده بود خودم رو به الهه رسوندم. سکسمون داغ و وحشیانه بود. اما با فروکش کردن شهوتم، دوباره همون اقیانوسی از نفرت که بینمون بود برگشت. بیشتر از حس نفرت از الهه احساس گناه و شرمساری و عذاب وجدان یقه ام رو گرفته بود.
زندگیم بعد از ازدواج، همچین منجلابی بود. هر بار با هزار جور بهونه تراشی، فرشته رو می پیچوندم و به الهه می رسیدم و بعد از اون باز هم بیشتر و بیشتر سیاهی رو در خودم می دیدم. از خودم بیشتر بدم می اومد. بیشتر نیاز داشتم که کسی یادم بیاره چقدر پلید هستم.
احساس عذاب وجدان، با اعتیادم همراه شده بود و برای غذا خوردن اشتهایی نداشتم و از نظر جسمی روز بروز ضعیف تر می شدم و حتی رنگم به زردی می زد. فرشته اما هیچ کاری جز همراهی و همدلی با من نمی کرد. میدونست مشکلی وجود داره اما نمیدونست چیه. خیلی سعی می کرد منو بحرف بیاره و دردم رو بفهمه. اما هر بار به بهونه ای از حرف زدن طفره می رفتم و هر بار تنها نتیجه ای که فرشته بهش می رسید این بود که من به اجبار باهاش ازدواج کردم و دلم جای دیگه اس و حتی گاهی خودش رو مقصر اون حال و روز من می دید. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که یه خواب عجیب دیدم. خوابی که من رو بیدار کرد.
روی یه سطح بشدت لیز و صیقلی، با احتیاط و ترس راه می رفتم و بشدت از افتادن می ترسیدم. یه سطح صیقلی سیاه و گرد که خیلی زود تشخیصش دادم. بله من روی لبه های حلقه سیاه الهه راه می رفتم و هر بار تعادلم تا نزدیک بهم خوردن می رسید و به زور خودم رو نگه می داشتم. اما بالاخره یه جایی تعادلم از دست رفت و داخل حلقه افتادم. یه سقوط آزاد تموم نشدنی بود. انگار توی یه چاه سیاه بی انتها افتاده بودم و همینجور پایین و پایینتر میرفتم و سیاهی هی بیشتر و بیشتر می شد. وقتی خیلی پایین رفتم و منظره برام کاملتر شد. اون چیز گرد سیاه بزرگی که هی ازش دور و دورتر می شدم دیگه حلقه نبود. سیاهی چشم های الهه بود!!!
الهه با همون نگاه ترسناکش، با همون چشم های سیاه وحشیش بهم زل زده بود و من وسط زمین وهوا معلق شده بودم و با سرعت سقوط می کردم و یه لحظه بشدت ترسیدم. ترسی که هیچوقت تا این حد من رو نلرزونده بود. نه ترس از افتادن، ترس از چشم های سیاه الهه! انقدر ترسیده بودم که با نعره از خواب پریدم. نفس نفس می زدم و عرق سرد به تنم نشسته بود و با اینکه بیدار شده بودم اما هنوز همون چشم سیاه بزرگ ترسناک الهه توی ذهنم بود. انگار یه جایی توی تاریکی اتاق بهم زل زده بود. مث بید به خودم میلرزیدم.
فرشته، از خواب پریده بود و دستپاچه بود.
_چی شده سجاد؟ خواب بد دیدی؟
_بغلم کن…فرشته بغلم کن
فرشته آغوشش رو بروم باز کرد و خودم رو انداختم توی بغلش، سرم رو گذاشتم روی سینه اش و زار زار گریه کردم. فرشته با انگشتهاش نوازشم می داد. مثل طفلی که به آغوش مادرش برگشته باشه احساس امنیت کردم. برای اولین بار بعد از مدتها
_فرشته سردمه
پتو رو دورم کشید. حس گرما و آرامش، یکم آرومم کرد. به صورتش نگاه کردم که پر از آرامش و صبر بود. از خودم خجالت می کشیدم. فرشته واقعا یه فرشته بود و من باهاش چیکار کرده بودم. دوباره هق هقم شروع شد.
_منو ببخش فرشته…منو ببخش
_چی شده بهم بگو
تورو خدا فرشته…بگو که می بخشیم
سرم رو آورد بالا و شروع به بوسیدنم کرد. چشمهای اون هم خیس شده بود.
_تورو خدا حرف بزن…دردت رو بگو…هرچی باشه مهم نیست فقط بگو…با هم حلش می کنیم
زل زدم توی چشمهاش، توی همون تاریکی هم بخاطر اشکی که توشون نشسته بود برق میزدن.
_بهم کمک می کنی؟
_البته که کمکت میکنم…فقط بگو چی اینقدر عذابت میده
_و…و می بخشیم؟
_سجاد! حرفتو بزن
_من معتادم!
.
.
.

همه چیز با پر کردن یه سری فرم شروع شد. چند وقته درگیرم؟ چجوری درگیر مواد شدم؟ چه موادی و چه میزان مصرف می کنم؟ بازه زمانی مصرفم، علائم بعد از مصرف و علائم خماری، وضعیت خورد و خوراک و خواب، روابط جنسی و … بعد از خوندن فرمها، روانپزشکم اولین مصاحبه رو باهام انجام داد.
_اول با روانکاوی شروع می کنیم. برنامه زمانبندی جلساتش رو منشی با هماهنگی خودتون تنظیم می کنه و بعد کم کم گروه درمانی و وقتی پیشرفت بیشتری کردیم یه نفر پشتیبان هم برات تعیین می کنیم.
در تمام مدت، دستم توی دست فرشته بود و با نگاه مهربونش امید و انرژی بهم می داد. یک هفته بود مصرف نکرده بودم و ذهنم یه مقدار کند بود. وقتی وارد ماشین شدیم هنوز گیج و منگ بودم. یه جور احساس دلهره داشتم.
_چیه تو فکری؟
_می ترسم
_همه چیز درست میشه. از شرش خلاص میشی
_آخه با باز کردن سفره دلم پیش غریبه ها راحت نیستم
دستم رو فشار داد و گونم رو بوسید.
_ولی بخاطر خودت و به خاطر من انجامش میدی مگه نه؟
سعی کردم لبخند بزنم و سر تکون دادم.
.
.
.
توی همون جلسات اولیه، روانپزشکم فهمید که اعتیادم به مواد در واقع عامل ثانویه اس و برای اولین بار ،بالاخره دل رو به دریا زدم و بار سنگینی که روی دوشم بود رو زمین گذاشتم و از رابطه ام با الهه گفتم. البته اونقدر برام شرم آور و سنگین بود که نتونستم همه چیز رو اونجور که بود بیان کنم.
همون قدری هم که گفتم انگار برای دکتر کافی بود تا شوکه بشه. عینکش رو برداشت. به پشتی صندلیش تکیه داد و برای یکی دو دقیقه سکوت برقرار شد.
_می دونی می خوام باهات روراست باشم. کارمون سخت تر از اون چیزی شد که فکرش رو می کردم.
بعد ازم خواست از الهه بگم. از شخصیتش، رفتارهاش، نوع رابطمون، احساسم بهش و درنهایت نوع سکسمون و گرایشات جنسی…یعنی دقیقا چیزایی که گفتنش برام واقعا سخت بود و راستش خیلیهاش رو نگفتم.
_می دونم که این سوال اذیتت میکنه ولی باید بپرسم. هنوزم باهاش رابطه داری؟
_نه…یعنی دیگه باهاش سکس نکردم
_ولی دیدیش؟
_راستش…آره
_چند بار؟…از وقتی که درمانت رو شروع کردی
_دوبار!
_و باهاش سکس نداشتی؟
_نه
_موادم مصرف کردی؟
_نه نه اصلا
_چرا به دیدنش رفتی؟
_دست از سرم بر نمی داشت. دفعه اول رفتم که بهش بگم همه چیز تمومه
_و عکس العملش چی بود؟
_مسخرم کرد…توهین کرد و بعدم از خونه انداختم بیرون
_ولی با اینهمه بازم به دیدنش رفتی؟
_دکتر…شما هیچی از الهه نمیدونی
_تو بهم بگو
کلافه شده بودم. راحت نبودم. حس کسی رو داشتم که دارن بازجوییش می کنن و خیلی از چیزا رو دوست نداشتم بگم.
_میشه بزاریم واسه جلسه بعدی؟
_حتما هر جور تو راحتی و یادت باشه این جلسات واسه اینه که حال تورو بهتر کنیم. هرجا حس کردی تحت فشاری یا راحت نیستی بگو
بعد از اون بود که گروه درمانی هم شروع شد.
توی جلسه بعدی روانکاوی، دکتر در مورد تاثیر گروه درمانی ازم پرسید
_راستش بد نیست ولی یه جورایی زیاد باهاش راحت نیستم
_چجوری راحت نیستی؟
_می دونی دکتر فکر می کنم مشکل من با بقیه فرق می کنه…فکر می کنم نمی تونن درکش کنن …یعنی اصلا واسم راحت نیست در موردش گفتگو کنم
دکتر انگشتهاش رو توی هم حلقه کرد و دوباره سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. بعد از یه مکث برگشت. دستهاش رو که هنوز انگشتهاش توی هم حلقه شده بودن رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد.
_بعد از جلسه قبل، یه چیزی به ذهنم رسید و امروز به قطعیت رسیدم.
نگاهم به دهانش بود و کنجکاو بودم. ادامه داد
_تو دچار خودسانسوری شدید هستی و …می خوام یه روش جدید رو تست کنیم
_چه روشی؟
_می خوام به یه روانشناس دیگه معرفیت کنم
_یعنی بجای شما اون روان کاویم کنه؟
_بله ولی سبک کار ایشون فرق می کنه…رابطه تون بیشتر به شکل مجازیه…قرار نیست هیچوقت همدیگه رو ببینین. میتونی بیشتر به چشم یه پشتیبان بهش نگاه کنی تا دکتر
_فکر می کنین اینجوری بهتره؟
_تو توی جلسات حضوری راحت نیستی و همه چیز رو نمی گی. توی جلسات گروه درمانی هم همین حالت دفاعی رو داری. بزار این روش رو امتحان کنیم. شاید توی رابطه مجازی، راحت تر باشی و بتونی بی هیچ سانسوری خودت رو خالی کنی. ضمنا"خیلی از آدما نوشتن براشون راحت تر از گفتنه
قبل از اینکه اتاق رو ترک کنم، دل رو به دریا زدم. سوالی که مثل خوره به جونم افتاده بود، پرسیدم:
_دکتر …کسی که قراره مجازی باهام در ارتباط باشه…خودتونین؟
_نه جانم…نه…مطمئن باش من نیستم

نوشته: ساسان سوسنی

ادامه...


👍 44
👎 1
25501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

982929
2024-05-09 00:53:14 +0330 +0330

پر قدرت ادامه بده

1 ❤️

982932
2024-05-09 01:32:48 +0330 +0330

عالی بود بجرات میتونم بگم یکی از بهترین داستانهایی بود که خوندم مخصوصا اینکه پشت سر هم پست میکنی و ادامه داستان از ذهن پاک نمیشه

3 ❤️

982941
2024-05-09 02:35:48 +0330 +0330

کاری به راست یا دروغت ندارم من از داستانت خوشم اومد چون گذشته منم اینحوری بود ولی فرقش اینه من مجرد بودم و موادی هم نبود ولی اون یه خانمی بود خیلی مهربون و خیلی خاطره ازش دارم الانم چندین سال گذشته هندز تو فکرشم ولی خدارو شکر از شهر ما رفت شاید اگر میموند منم مثل تو میشدم

1 ❤️

982955
2024-05-09 04:32:54 +0330 +0330

دوست عزیز خیلیب خوب داری میبریش جلو قطع شدن هرقسمت هم عالیه مشخصه خوب وقت گذاشتی روش.
ولی هرچی درمورد این کامنت اول که نوشته شده میخونم نمیفهمم فازش چیه فلسطین چیه،زهره فکورصبوروخودکشی چیه.یعنی یکی بایدبه خودش بگه کسشعرتفت میدی.

2 ❤️

982956
2024-05-09 04:37:21 +0330 +0330

تیزی۶۹۱۰
مرسی عزیزم شما لطف دارین
در مورد کامنت اول
بعضیها کلا از اینکه به خودشون و خونوادشون فحش داده بشه لذت میبرن و از اونجایی که جواب سلام علیکه میان بی هیچ دلیلی فوحش میدن که فوحش معادل یا بالاتر بشنون و اون قسمت وجودشون از لذت سرشار بشه و عقده هاشون کمی آروم بگیره
این دوستمون هم جز همون دسته افراده دردش اینه که فوحش دوس داره

1 ❤️

982962
2024-05-09 07:52:34 +0330 +0330

ایستاده باید کف بزنم ، ساسان عزیزم .
این رو هیچ کس نمی‌فهمه، تو از روی یه پازل ناقص یه تصویر کلی چیدی ، که شاید خود تصویر پازل نشده ، اما یه تمثیل دقیقه

1 ❤️

982974
2024-05-09 09:18:31 +0330 +0330

تو واقعا یه رمان نویس تمام عیاری.خیلی خوب داری پیش میری

1 ❤️

982975
2024-05-09 09:21:50 +0330 +0330

ساسی سوسنی سجاد باید تو قسمتهای بعدی توضیح بده که اعتیادش حشر کیرشو کم کرده یا زیاد و اینکه فرشته رو اصلا میکنه یا نه! تو این قسمت که معلوم نبود! این روانکاوه هم که قراره ویزیت مجازی بکنه حدس میزنم که کونیه و تو جلسات مجازی مخ سجاد رو میزنه که بکندش!

1 ❤️

982984
2024-05-09 09:54:17 +0330 +0330

واااو. عالی.

1 ❤️

982987
2024-05-09 11:12:49 +0330 +0330

حرف نداره ادامشو بفرس

1 ❤️

983013
2024-05-09 19:58:42 +0330 +0330

عالی. قسمت بعد و زود بزار

1 ❤️

983017
2024-05-09 21:54:07 +0330 +0330

خوبه ادامه بده🔥

1 ❤️

983087
2024-05-10 08:09:13 +0330 +0330

عالیه.‌ ادامه بده

1 ❤️

983093
2024-05-10 09:42:44 +0330 +0330

بسیار عالی
مثل همیشه جذاب و پر کشش نوشتی
همش نگرانم اگر این معدود نویسنده های درست و حسابی از سایت برن، مثل شیوا ک رفت، دیگه اینجا بدرد نمیخوره

1 ❤️

983118
2024-05-10 16:28:41 +0330 +0330

خیلی خیلی دمت گرم. خیلی حال کردم. ادامشو بذار لطفا 🙏🙏🙏🙏 دستمریزاد

1 ❤️

983135
2024-05-10 22:10:27 +0330 +0330

گربه های بی آشیان چی میکشی خار کونی؟؟؟؟ریدم تو استخون ترقوه ی مادر پیرت

0 ❤️

983335
2024-05-12 01:21:34 +0330 +0330

عالی بود دوست عزیز ، خوب و روون بود ،

1 ❤️

984187
2024-05-18 03:32:01 +0330 +0330

Wow چقد عالی
چه جنگی
اگه بگم اول داستان جعبه توی ذهنمو باز کردی و اخر داستان اونو سبک کردی مسخره ام میکنی

1 ❤️