نفرت، عشق، زندگی (۲)

1402/03/27

...قبل

با سلام خدمت دوستان
من آرشم و عرض کنم خدمتتون غرض از نوشتنم اصلا این نیست که تشویقی بشم یا فحشی بشنوم یه سری حرفا هست که نمیشه به کسی بگی و همیشه تو دلت میمونه و سنگینی میکنه بهتر اینه خودتو خالی کنی جایی که کسی نشناستت اگر دوستانی دنبال رمان بی نقصی هستند که غلط املایی هم نداشته باشه بهتره اینجا دنبالش نباشن بهرحال نوشته قبلیم از اونجا موند که با الهام دعوامون شده بود و ایشون به عنوان رئیس ریده بودن به اعصاب بنده و قرار بود از ماموریت اصفهان که برگردیم تهران من ماشینو تحویل بدم و کارم در شرکت تموم بشه کنار ماشین بودم که دیدم الهام جایی که نشسته داره گریه میکنه بهش گفتم الهام پاشو بریم دیر شد برگشت گفت خانوم موسوی گفتم بازم شروع نکن یه جوری با حالت ملتمس ولی دستوری گفت میشه بشینی پیشم یه جورایی دلم واسش سوخت نشستم تقریبا یک متریش با یه حالت بدی گفت اه چه بوی بدی میدی چقدر سیگار میکشی نمیری ، گفتم اولا تو خواستی بیام دوم اونش به تو ربطی نداره سوم اینکه من معمولا سه نخ میکشم ولی از صدقه سر جنابعالی که ریدی رو اعصابم از اون وقت یک بسته رو تموم کردم با طعنه گفت همیشه اینقدر رو مخی جواب میدی گفتم ببین کی میگه تو اینقدر تخسی که نمیشه باهات حرف زد خلاصه اومدیم هتل و هرکی تو اتاق خودش خوابید و صبح رفتیم تهرانو منم رفتم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و یه استعفا نوشتم بردم پیشش با کلیدا گذاشتم رو میز بهش گفتم خانوم موسوی اینم ماشینتون اینم استعفا لطفا بفرمایید حسابداری تسویه منو بدن من برم پی زندگیم از بالای عینک نگاه کرد گفت اول باید ماشینو بفرستم تعمیرگاه ببینم چه بلاهایی سر ماشین اوردی تعیین خسارت بشه بعد تسویه حالام از دفتر برو جلو چشم نباش
خدایا این بشر چقدر رو مخه قندونو برداشتم محکم کوبیدم رو میزش با داد گفتم رو اعصاب من رژه نرو من قاطی کنم بد میبینیا با فریادم منشیو چند نفر ریختن تو اتاقشو منو بزور بردن بیرون خلاصه رفتم خونه و خوابیدم اینقدری اعصابم خورد بود خانومم بمحض دیدنم فهمید که الان وقت صحبت نیست صبح خانومم بیدارم کرد که ارش پاشو شرکت دیرت میشه گفتم نمیرم اخراج شدم اونم هیچی نگفت دراز کشیده بودم ولی بیدار بودم گوشیم زنگ زد اقایه موسوی بود دادم خانومم گفتم بهش بگو خوابیده بیدار شد میگم زنگ بزنه اونم گفته بودو اقایه موسوی گفته بود تا نیم ساعت دیگه شرکت باشه نمیخواستم برم ولی مهندس موسوی خیلی برام قابل احترام بود و ادم خوبی بود در کل ، خلاصه آماده شدم رفتم نگهبان تا منو دید گفت مهندس موسوی گفته اومدنی مستقیم برم دفترش رفتم دیدم دخترشم نشسته تادیدم سلام دادمو بهش گفتم مهندس من میرم هروقت تنها شدین میام خدمتتون گفت نه بیا گفتم من نمیتونم ایشونو تحمل کنم میرم بعدا میام در این حین الهام گفت از خداتم باشه اصلا تو هوایی که من هستم نفس بکشی منم گفتم نه من از خدام نیست حاضرم بمیرم ریختتو نبینم دختریه عقده ای روانی و یه بگو مگو جلو مهندس شد یه لحضه مهندس قاطی کرد داد زد جفتتون خفه شید بشینید بعد به دخترش گفت تو برو دفترت تا صدات کنم بمنم گفت بشین نشستم گفت خوب تعریف کن گفتم تعریفیارو دخترتون گفته بقیشم دیدین من نمیتونم با ایشون کار کنم گفت اون هیچی نگفته فقط گفت یه بحث کاری بود که کش پیدا کرد منم واقیتشو که چیشد دعوامون شد رو گفتم قرار شد ایشون بررسی کنن جواب بدن
من رفتمو دخترشو صدا زد و بعد چند دقیقه دخترش اومد بیرون که بره دفترش اومد در اتاقم بهم گفت بچه ننه مامانتم میاوردی در خونمون چغلی میکرد گفتم الهام رو اعصاب من راه نرو بلند میشم میزنمت صدا سگ بدیا گذاشت رفت اومدن حیاط شرکت سیگار روشن کردم نگهبان اومد گفت مهندس گفت بیای دفتر رفتم گفت ارش سه روز برو خونه من بررسی کنم جواب استعفا تو بدم گفتم مهندس با تمام احترام جوابی نداره یه تایید هست ایشونم گفتن اتفاقا جواب داره با ما قرارداد داری تا تایید نکنم نمیتونی بری حالام برو خونه تا جواب بدم
اومدم خونه خانومم پرسید چی شده منم جریانو بهش گفتم اونم گفت فقط ارش حواست باشه ما به درآمد این کار احتیاج داریم و رفت واقعیتش هم این بود من کلی بدهی داشتم کار دیگه ای بلد نبودم ولی دختره هم قابل تحمل نبود سه روز گذشت و من یکم آروم شده بودم رفتم شرکت بمحض رسیدن مهندس گفت ماشینو بردار با خانوم موسوی برید اراک دستگاه اونجا ایراد کرده گفتم مهندس من اومدم دنبال تسویه گفتن وقتی میفرستمت ماموریت یعنی موافقت نکردم گفتم با ایشون نمیرم گفتن اینجا من دستور میدم نه خواهش هست نه تقاضا برید کارتونو تموم کنید بیاید خلاصه دروغ چرا ظاهرا مجبوری قبول کردم رفتم ماشینو برداشتمو خانوم موسوی رو سوار کردم حرکت به سمت اراک ، تو راه رفتن هیچ حرفی بینمون زده نشد رفتیمو کارمونو کردیم برگشتنی اومد نشست جلو منم چیزی نگفتم یکم که حرکت کردیم گفت یجا نگر دار یه قلیونی بزنیم فکر کردم اشتباه شنیدم گفتم چی گفت فرمودم یجا نگر دار قلیون بکشیم ،نه این دختره یه چیزیش میشه گفتم تو یا میخوای منو سکته بدی یا میخوای اون چاقو رو بازم دربیارم ولی اینسری مطمعن باش کشتمت ولی اصلا براش مهم نبود گفت اها همین کافه نگردار گفتم اینجا برا کامیوناس نمیشه گفت بهت دستور دادم نگر داری با فریاد بهش گفتم بفهم اینجا برا کامیوناس بریم تو میگیرن میکننت خشکش زد از حرفم برگشت گفت خیلی حیوونو کثافتی رفتم تو ورودی یه روستایی یه قهوه خانه سنتی بود نگر داشتم نشستیم رو صندلی دوتا قلیون سفارش دادیم اومد تا یه پک زد شروع کرد سرفه اب دادمو حالش بهتر شد گفتم اخه مگه مجبوری تو که نکشیدی چرا میکشی به حالت قهر گفت به تو ربطی نداره واقعیتش از حرفی که زدم خیلی پشیمون شده بودم دستمو گذاشتم رو دستش که روبروم بود بهش گفتم الهام من شرمندم نباید اونجوری میگفتم ولی قبول کن توهم خیلی بد حرف زدی فقط گفت خوب؟ بهش گفتم ببین الهام من به این کار نیاز دارم درامدش برام لازمه ولی تحمل اخلاقت خیلی سخت شده من خیلی تحت فشارم بیا این چند ماهو رو اعصاب من نرو منم اصلا کاری بکارت ندارم فقط گفت سعیمو میکنم قلیونو گذاشتو رفت حساب کنه نزاشتم گفتم من میدم خلاصه یه چالش هم اونجا داشتیم یه مدتی گذشت اصلا انگار تنهاییم کاری یهم نداشتیم یروز بی هوا گفت ارش با خانومت دوست بودی گفتم نه فامیلیم من اصلا فرصت همچین کارای رو نداشتم از وقتی خودمو شناختم درس خوندمو کار کردم گفت خوشبختی گفتم اونو باید از خانومم بپرسی چون همیشه سختی کشیده من یا سر کار بودم یا خسته بودم خوابیده بودم یا هم بدهکار بودمو فراری یه نیشخند زد گفت ولی زندگیت برات مهمه گفتم اره گفت ولی خانوما از مردایی که برا زندگیشون تلاش میکنن خوششون میاد خیلی دوس دارم ببینمش و بدونم با تو چجوری سر میکنه گفتم اولا من اون اژدهایی که فکر میکنی نیستم اتفاقا همه میگن اهل بگو بخندم دوم هم هروقت خواستی میتونی بری خونمون ببینیش البته خونه ما قصر شما نیست کوچیکه فقیرونه هست ولی بر خلاف تصورات شما تمیزه گفت نمیشه تو جوابات رو مخی نری اون تمییز رو نمیگفتی نمیشد واقعا حرفم بد بود بهش گفتم نه واسه این گفتم که فکر نکنی چون اندازه شما پول نداریم خونمون کثیفه هیچی نگفت و رفتیم تهران چند روز بعدش خانومن زنگ زد که الهام زنگ زده داره میاد خونه عصر که رفتم خانومم گفت ارش تو چقدر بدی کردی چقدر بد گفتی پشت سرش دختر به این خوبی خوشگلی گفتم بدی نکردم بد کردمش و خندیدم اونم با مشت زد بهم گفتم اون عجوزه خندیدن بلده اصلا ، تا حالا با یکی تو شرایط برابر حرف زده؟ چی داری میگی اون اومده بود یه ایراد از خونه ببینه فردا بکوبه سر من خانومم گفت ارش گناه داره نگو دختر خوبیه خلاصه گذشت اینا دوستایه خوبی برا هم شدند و اینا باعث شد من هی زرت و زرت پاداش بگیرم الهامم هر وقت میرفت خونمون برا ستاره دخترم کلی چیز میخرید خانومم میگفت از اولش بچه بغلشه تا وقت رفتن باهاش بازی میکنه منم گفتم این موجود اصلا بهش نمیاد بدون منظور شوم کاری بکنه مواظب باش بچه رو نخوره روزگار خوب بود تا رسید روزی که ما باید میرفتیم ایتالیا برا اموزش یه دستگاه خاصی ببخشین دوستان طولانی شد بقیشو سری بعدی میگم خدمتتون و اینکه قسمت سکسیش و اخرینش این خواهد بود

نوشته: آرش


👍 8
👎 6
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933556
2023-06-17 23:40:51 +0330 +0330

جووووون

0 ❤️

933580
2023-06-18 01:07:22 +0330 +0330

داداش اقلا اسما رو قاطی نکن دیگه.
خانم سعیدی یهو شد خانم موسوی.
ادامه بده دمت گرم

0 ❤️

933680
2023-06-18 18:25:20 +0330 +0330

تو قسمت اول خانوم سعیدی بود که ، چطور یهو شد خانوم موسوی
داداش کمتر جق بزن که قیمه هارو نریزی تو ماستا

0 ❤️

933687
2023-06-18 19:58:19 +0330 +0330

تو قسمت اول خانوم سعیدی بود که ، چطور یهو شد خانوم موسوی
داداش کمتر جق بزن که قیمه هارو نریزی تو ماستا

0 ❤️

933733
2023-06-19 02:08:49 +0330 +0330

کیر تو خودتو داستانت

0 ❤️

933768
2023-06-19 03:53:32 +0330 +0330

خوب ابنم سهمیه ارش دیشب همه داستانارو یه نفر با یه هدف مینویسه
آلت تناسلی زنانه ننت مردکی که برای مردای غریبه زوجه میبری

0 ❤️