خودت را دوست داشته باش

1403/01/22

سلام، مانی هستم. این داستان رو که میخوام بگم از رو واقعیت هستش و متاسفانه برای من اتفاق افتاده، راستش از خیلی وقت بود که میخواستم این ماجرارو تعریف کنم ولی هی میگفتم نه تا اینکه اون روز یک داستان با عنوان “مثبت بود” دیدم و نویسندش نوشته بود که صرفا برای هشدار به افراد همجنسگرای دیگه این ماجراشو تعریف کرده نه برای ترحم دیگران، دقیقا منم این داستانم رو برای هشدار به افراد همجنسگرا مینویسم هرچند داستان من تا اون حد هشدار نمیخواد فقط میخوام احساساتتون رو کنترل کنین و به هر کسی اعتماد نکنین(مخصوصا نوجوان ها). قبل از شروع اینم بگم که من نویسنده نیستم و اگر غلط املایی یا هر اشتباه نگارشی دیدید عذر میخوام. مثل این تصور کنین که دوست صمیمی هستیم و چایی دستمون من دارم رودرو اینو بهتون تعریف میکنم.

من ۱۶ سالم بود، به مدرسه ی نمونه دولتی رفتم. اونجا با یک پسری به اسم صدرا دوست شدم. صدرا ۳ سال دوست من شد یعنی تا ۱۸ سالگی (۱۶ رو حساب کنین که بشه ۳ سال). صدرا یه دوستی داشت این پسره اسمش علیرضا بود. با علیرضا همیشه توی اینستا استوری میزاشت. من با اینکه با صدرا صمیمی بودم ولی اصلا بیرون مدرسه قرار نمیزاشتیم چون من یکم درونگرا بودم و از اجتماع خوشم نمیومد. من همیشه علیرضا رو از اینستا نگاه میکردم پیج اینستاشم شخصی بود (همون پرایوت). همیشه منتظر بودم صدرا با این استوری یا پست بزاره، خیلی پسره جذابی بود قدش بلند، هیکلی و چهره ی جذابی داشت. من توی دوسال کادو ی صدرا برای تولدش رو میبردم مدرسه بهش میدادم ولی سال آخر یعنی تولد ۱۸ سالگیش من تصمیم گرفتم برم کافه تولد صدرا(اینم بگم صدرا اصلا چیزی در مورد گرایش من نمیدونست پسره خوبی بود و روشنفکر ولی من نتونستم بهش بگم). خلاصه رفتم تولد ۱۸ سالگی صدرا، یک قسمت کافه که وی آی پی بود رو رزرو کرده بود با همه سلام و احوالپرسی کردم تا اینکه رسیدم به علیرضا، داشتم سکته میکردم از استرس. اومد جلوم گفت سلام با اون صدای مردونش منم با صدای ضایع و لرزونم گفتم سلام که خندش گرفت منم خجالت کشیدم. نشستیم و گفتیم و خندیدیم، متوجه شدم که علیرضا نگاهم میکنه راستش دوست نداشتم به خودم بگیرم چون من اعتماد به نفس کمی داشتم و اون موقع چهره ی خوبی نداشتم ( عینکی بودم و چشمام خیلی ضعیف بود و شیشه های عینکم باعث میشد که چشمام خیلی ریز دیده بشه، ورزش نمی کردم و پوستم خیلی بد بود). علیرضا بهم گفت که خیلی کیوتم و اینستامو خواست منم دادم خیلی ازش خوشم اومده بود، مهربون بود، باکلاس بود و جذابیتشم که هیچی.
علیرضا از ما یک سال بزرگتر بود و پشت کنکور بود، از رو اینستا با هم حرف میزدیم بعدش شمارمو خواست و منم دادم. هر روز پیام میدادیم بهم صبح ها صبح بخیر میگفت، میپرسید روزم چطور بود و شب بخیر میگفت.
حسم بهش هر روز بیشتر میشد تا اینکه یک روز گفت که میاد دنبالم بریم بیرون منم قبول کردم. اومد دنبالم سوار ماشین شدم، رفتیم کافه. اونجا بهم گفت کجا بریم بعد از اینجا؟ گفتم توی راه مدرسه باغ سیب هست که از اونجا میگذرم… بریم اونجا؟ گفت باشه.به باغ سیب رسیدیم و روی سنگ بزرگ نشستیم و چسبیدیم بهم چون هوا خیلی سرد بود. حس کردم علیرضا داره بهم نگاه میکنه برگشتم دیدم بله زل زده بهم من که خجالت کشیدم گفتم چیه؟ گفت تو واقعا پوستت باید لیزر بشه و چشماتم باید عمل کنی، فکر کنین انقدر احمق و ساده بودم که بهش گفتم راست میگی( اگه به من این حرفو کسی الان بگه پارش میکنم). بعدش منو بوسید من که از خوشحالی میخندیدم اون همون لحظه گفت که باید بره. هر روز چت میکردیم و بهم میگفت که چقدر منو دوست داره منم باور میکردم( تا اونروز با کسی ‌وارد رابطه نشده بودم و با کسی هم سکس نداشتم). هفته ای سه روزشو میرفتیم بیرون و اون هر دفعه میگفت که سکس میخواد ولی من آماده نبودم واسه ی همون میرفت خونه و به من میگفت که شق درد گرفته بعد از هر دفعه قرارمون. هم خودشو آدم خوبی نشون میداد هم از کم بودن اعتماد به نفس من استفاده میکرد و هر دفعه منو کوچیک میکرد. هم خوشحال بودم که بعد سال ها توی رابطم اونم با یه پسره جذاب هم ناراحت چون واقعا افسردم کرده بود، حتی بعضی موقع ها عکس های این فم بوی های آرایشگر و شاخ مجازی رو میفرستاد میگفت ببین مثل اینا شو.(اینم بگم صدرا اصلا خبری نداشت از رابطه ی منو علیرضا). یک روز با علیرضا دعوام شد که چرا منو این همه کوچیک میکنه و اونم بهم گفت که بیا کمی زمان بدیم بهم پیام ندیم و گفت که این به این معنی نیست که از هم جدا شدیم منم قبول کردم. روزه ولنتاین بود که رفتم همون باغ سیب که تنها بشینم و دیدم دو نفر اونجان رفتم یکم جلوتر که درست ببینم، دیدم علیرضا ایستاده و شلوارش کشیده شده پایین و یک پسر زانو زده و داره بهش ساک میزنه، جایی که من بهش نشون دادم، جایی که گفتم میرم میشینم آرامش میگیرم، گریه کردم و رفتم خونه، حالم خیلی بد بود قلبم شکسته بود همون شب علیرضا بهم پیام داد که عشقم چه خبر؟ منم بلاکش کردم از همه جا. با شماره های مختلف پیام میداد و من همشو بلاک میکردم حتی شمارمو پخش کرد و اسممو گذاشته بود کونی. غریبه ها بهم پیام میدادن میگفتن شبی چند؟ مجبور شدم شمارمو عوض کنم و اینستامو دلیت اکانت کنم. یه روز توی مدرسه با صدرا نشسته بودیم که از صدرا پرسیدم علیرضا رل داره اونم گفت آره یک ساله که با یه دخترس و یه ضربه ی دیگه بهم زده شد تمام اون مدت که باهم بودیم دوست دختر هم داشته. کاملا افسرده بودم تا ماه ها و اعتماد به نفسم صفر شده بود. یک روز که داشتم میرفتم خونه از همون راه باغ سیب رفتم و صدای آشنایی شنیدم که اسمم رو صدا زد علیرضا بود جا خوردم گفتم چی میخوای اونم اومد جلو وضعیت ظاهریش داغون بود فهمیدم که مسته بهم گفت چه خبر منم گفتم هیچی بهم نزدیک میشد منم عقب میرفتم بعد یهو خندید و گفت که میدونی من به یه دختره تجاوز کردم؟ وقتی اینو گفت دستو پام شروع به لرزیدن کرد گفتم یعنی چی گفت هیچی مستش کردیم و چند نفری کردیمش اونم خودکشی کرد. من که از ترسم داشتم میمردم گفتم کس نگو گفت میخوای اثبات کنم ؟گفتم یعنی چی؟ اومد دستمو گرفت و گفت که چرا جواب تلفنامو نمیدی و بلاکم کردی منم اون لحظه شجاعتم اوج گرفت و گفتم چون دیدم اینجا یکی برات ساک میزد کسکش و تف کردم توی صورتش پوزخند زد و گفت میخوای الان حرفمو ثابت کنم؟ من که دستو پام میلرزید گفتم نه بعد دوتا دستمو بایه دستش گرفت و صورتمو چسبوند به درخت و با اون یکی دستش شلوارمو کشید پایین…… نمیتونم کامل توضیحش بدم چون حالم خراب میشه، از اونجایی که بدنسازی می رفت و دو برابر من قد داشت کارشو تونست انجام بده من خیلی مقاومت کردم ولی نتونستم نجات پیدا کنم، اونجا هم از خیابون دور بود کسی صدامو نمیشنید و بله بهم تجاوز کرد، بعد از اینکه خالی شد ولم کرد و رفت من اونجا تا یک ساعت روی زمین بودم و گریه میکردم انگار تمام بدنم بی حس شده بود مثل یک مرده بودم، خودمو جمع کردم رفتم خونه از ترسم به کسی چیزی نگفتم تا ماه ها گریه کردم غذا نمیخوردم، باغ سیبی که مکان آرامش من بود حال منو خوب میکرد دیگه حالمو خراب میکرد هر دفعه که از اونجا میگذرم صدای داد زدنامو میشنوم و نفس های علیرضا رو پشت گوشم. نمیتونستم این موضوع رو قبول کنم که بعد از سال ها اولین رابطم اینطوری بود و باکرگیمو اینطوری از دست دادم، بیشتر اینکه حرس میخوردم که چرا همچین آدمی همینطوری راحت به هر کی که میخواد تجاوز میکنه و هر غلطی میکنه و کسی کاری نمیکنه، بعد از یک سال تراپی رفتن به مامانم اعتراف کردم و مامانم گریه کرد و گفت که چرا چیزی نگفتم و منم واقعا پشیمونم که سکوت کردم. الان با علیرضا یک دانشگاهم و طوری رفتار میکنم که اصلا نمیشناسمش چشمام رو لیزر کردم ورزش میکنم و پوستم بهتر شده هر روز آدم بهتری میشم نه برای اینکه مورد پسند کسی قرار بگیرم برای خودم این کار رو میکنم و روی اعتماد به نفسم کار میکنم. گفتن این موضوع شاید خوب نباشه ولی به کارما هم اعتقاد داشته باشید چون همون سال بابای علیرضا بطور وحشتناک تصادف کرد و فوت کرد و دو سال بعدشم داداشش خودکشی کرد و الان اون افسردس من اصلا خوشحال نیستم از این موضوع چون بالاخره عزیزشو از دست داده ولی خواستم اینم بگم.(لطفا نگین کلید اسرار شد همش واقعی بود😂)

خلاصه خودتونو دوست داشته باشید، نزارید هر کسی بهتون دست بزنه ، با هر کسی وارد رابطه نشید، به هر کسی اعتماد نکنید، به خودتون برسید و اگر اعتماد به نفستون صفر باشه الکی اعتماد به نفستونو بالا نشون بدید (fake it till you make it) ❤️

نوشته: مانی


👍 11
👎 5
6401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979251
2024-04-11 00:45:16 +0330 +0330

مانی جان کاش تگ تجاوز هم میزدی یا مسئله اجتماعی

1 ❤️

979295
2024-04-11 03:58:12 +0330 +0330

معلوم نبود با خودت چند چندی، اگر دوست نداشتی کون بدی چرا تنهایی رفتی جایی که پرنده پر نمیزنه و میدونستی بروبچ برای کون کونک بازی میرن اونجا.
از همون اول دوست داشتی بهش کون بدی ولی بخاطر اینکه یه نفر براش ساک زده و دوست دختر داشته باهاش کات کردی .
آیا چون نحوه گایشش خوب نبود ناراحت و افسرده شدی !؟
به شدت با تجاوز مخالفم و امیدوارم هیچ کس مورد تجاوز قرار نگیره.

0 ❤️

979330
2024-04-11 11:45:40 +0330 +0330

مانی عزیز امیدوارم روی همین مسیر اپتیمیست و سلف لاو پیش بری ❣

*موقعی میفهمی باید توی جامعه حواست جمع باشه که بعضی کامنت های مربوط به داستان تجاوز دارن قربانی رو مورد عتاب قرار میدن و در همین ۲/۳ سطری که نوشتن متوجه میشی اینها درکی اندازه یک عدد ماهی از حقوق افراد و زندگی دارن.

2 ❤️

979361
2024-04-11 19:11:32 +0330 +0330

farhadif63 تو خودت چی هستی؟ بیوت نوشته از ۱۳۹۰ عضو سایتی ولی زدی ۱۸ ساله؟؟؟ با این حساب از ۵ سالگی تو سایتی؟؟؟ اصلا میدونی تجاوز چقدر آدمو شکننده و ضعیف میکنه؟ تو به حدی نفهمی که نه به سکس اول ارزش قائلی نه میدونی که دخترا پرده هاینمن رو از دست میدن ولی انسان ها با اولیس سکس باکرگیشونو

2 ❤️

979379
2024-04-12 00:04:42 +0330 +0330

خوشمان آمد ، آفرین قوی بمون

0 ❤️

979406
2024-04-12 02:14:02 +0330 +0330

چقدر خاطره کونی زیاد شده 🤣🤣🤣

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها