بوسهٔ فرانسوی (French Kiss )

1394/06/13

با تابیدن نور خورشید تو چشمام بیدار شدم. اولین چیزی که دیدم صورت دوستداشتنی و معصوم رِبِکا همسرم بود که آروم داشت نفس میکشید. ربکا گرمایی بود عادت داشت همیشه لخت بخوابه. شیطون اومد سراغم و رفت تو جلدم. آروم رفتم زیر پتوش و خودمو رسوندم به اون واژن خوشمزه که یه هفته بود بهش دسترسی نداشتم. ربکا یه هفته رفته بود به یه کنفرانس تو فنلاند و من و دختر کوچولومون تو خونه تنها بودیم. تازه الان میفهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بوده.پاهاشو که از هم باز کردم یه تکون به خودش داد و یه کم غرغر کرد که زیر پتو زیاد نشنیدم چی میگه. فرقی هم نداشت. لبامو گذاشتم رو واژنش و شروع به مکیدن و لیس زدن کردم. خیلی نگذشته بود که پاهاشو کامل برام باز کرد و گذاشت به کارم ادامه بدم. خیس شده بود. با انگشت اشاره و وسط دست راستم افتادم به جون اون سوراخ خوش خوراک و لذیذ و با دست چپم نوک سینه اش رو بازی میدادم. خودم هم میدونستم که چرا مثل گذشته ها جیغ و داد نمیکنه. نمیخواست دختر کوچولومونو بیدار کنه. اسم اصلیش به سومالی فایزا بود ولی من و همسرم اَشلی صداش میکردیم. مخصوصا بعد از پارسال که پدرش تو زندان سکته کرد و ما رسما به فرزندخوندگی قبولش کردیم. درسته پدر و مادر شده بودیم اما الان فقط یه شوهر بودم.خودمو رو تن عرق کردهٔ ربکا سُر دادم بالا و اینبار شروع کردم به مکیدن سینه هاش. نمیدونم اون چقدر از اینکار لذت میبرد اما لیسیدن و مکیدن سینه هاش که زیر زبونم کم کم سفت میشد٬ لذتی بود که با دنیا عوض نمیکردم. آه های خفه ای که میکشید٬ با رسیدن انگشتم به کلیتوریسش و بازی دادنش پر رنگ تر شده بود. و زیر چشمی میدیدم که لبشو گاز میگیره. حرکتش اونقدر سکسی بود که طاقت نیاوردم و رفتم بالاتر و در حالیکه همهٔ سنگینیمو روش انداخته بودم شروع کردم به بوسیدن لباش. شاید اگه هر وقت دیگه ای بود الان داشت برام ساک میزد ولی امروز باید یه کم زودتر میرفتم سر کار و وقت نداشتم. واژنش خیس و آماده بود وقتی آلتمو فرو کردم توش. وای! مثل همیشه تنگیش باعث شد که از خود بی خود بشم. تو فضا بودم وقتی داشتم تلنبه میزدم. کشیده شدن رگهای آلتم که متورم شده بودن به سطح ناصاف دیوارهٔ واژنش یه لذت دیوانه کننده داشت. ربکا داشت زیرم نفس نفس میزد. یه دفعه با فریادی که تقریبا نتونستم کنترلش کنم آبم اومد. همونطور بیحال افتادم روی تن لطیفش.
-ارگاسم شدی؟
-نه…
-اِ؟ چطور جرات میکنی ازم دریغش کنی؟ الان که خدمتت رسیدم میفهمی…
شیطنت رو تو چشمای ربکا میدیدم که داره پر رنگتر و پر رنگتر میشه اما یه دفعه با صدای اشلی جفتمون هم مثل گناهکارا از جامون پریدیم.
-مامی!ددی! سوزنِ گلوم میخاره!
ربکا سریع لباساشو پوشید و رفت که به اشلی برسه و من رفتم که دوش بگیرم…

ماشینمو جلوی یه خونه که احتمالاً خونهٔ مورد نظر بود پارک کردم. اگر هم نبود که تا خونهٔ بعدی زیاد فاصله نبود. میتونستم پیاده برم.وقتی ظهر سر کار بودم مادر بوسه بهم زنگ زد و خبر فوت بوسه رو بهم داد و گفت که یه امانتی برام داره. لباس مناسب تنم نبود اما چون داشتم از سر کار می اومدم دیگه چاره ای نبود. نتونستم برم خونه و مشکی بپوشم. باد سردی که میوزید اونقدر قوی بود که انگار میخواست منو با خودش ببره. ای کاش میتونست. ای کاش اینقدر این باد قوی بود که منو میذاشت رو شونه هاش و میبرد. یه جایی دور از این زمین و آدمهاش. بعضی وقتها اسم آدم که میاد٬ از خباثتشون مو به تنم سیخ میشه. حتی منم دیگه بعضی وقتها میترسم. کجا داریم میریم؟ یه سیگار روشن میکنم و بدون توجه به شدت باد٬ همون بیرون خونه و رو پله ها می ایستم و شروع میکنم به کشیدن. امروز برای تولد ۴۸ سالگیم٬ بدترین کادویی که میشد از یکی بگیری٬ از خدا گرفتم. فوت یکی از بیمارانم در اثر خودکشی. اسمش بوسه بود.

بعد از این همه سال تجربه به عنوان روانپزشک خیلی سریع میفهمی کی موندنیه کی رفتنی. تو همون جلسهٔ اول. و از اونجاست که تلاشت رو شروع میکنی.میدونستم این دختر موندنی نیست. کارش بااین دنیا تموم شده بود.اینو از حرفاش میفهمیدم. اما بازم مجبور بودم حرفه ای عمل کنم و بهش امیدواری بدم. شاید اشتباهم همین بود. با یه دختری که روحش سوخته چرا باید حرفه ای برخورد کنی؟ احمق! چرا بهش امیدواری میدادم؟ ۵ تا عمل دردناک رو صورتش انجام داده بودن تا بشه این.بار اولی که دیدمش٬ دو تا پرستار مرد دو طرفشو گرفته بودن و با زور آوردنش تو مطبم. از دیدن وضعش چشمام پر از اشک شد. از یکی از پرستارها خواستم یه کم آرامبخش بهش بزنه تا بتونم باهاش حرف بزنم.تو همون دو جلسهٔ یک ساعتی که باهاش حرف زده بودم٬ خیلی روم تاثیر گذاشت.
یه دختر حدوداً ۱۸ ساله و اهل کردستان ایران و آخرین بچهٔ یه خوانوادهٔ ۷ نفری. تو فرانسه به دنیا اومده بود. اینجا مدرسه رفته بود و زبون فرانسوی رو مثل زبون مادریش حرف میزد. اونطوری که از لا به لای حرفهاش دستگیرم شد, بقیهٔ خواهرها و برادرهاش ازدواج کرده بودن و مشغول زندگی و کار و بار خودشون بودن.دختری مثل بوسه که اینجا به دنیا اومده بود, طبیعی بود که تو مدرسه فرهنگش خواهی نخواهی تحت تأثیر محیط و دوستاش قرار بگیره و تا حدودی اروپایی بشه. همه همین هستن خوب. چطور انتظار داری یه دختر که تو اروپا به دنیا اومده و بزرگ شده٬ بیاد و با مسایل, با طرز تفکر ایرانی و کردی برخورد کنه؟ من اصلاً حافظهٔ خوبی تو به یاد نگه داشتن اسم بیمارام ندارم٬ اما بوسه فرق داشت… اون یادم مونده بود. شاید چون هیچ چیزی تو اون چهرهٔ سوخته از اسید نبود که بخوام یا بتونم یادم نگه دارم. یادمه بار اول که دیدمش٬ قلبم سوخت. انگار از درون سوختم و جزغاله شدم. چشماش که یکیش کور شده بود٬ فقط دو تا نقطه بودن تو صورتی که پر از جای زخم بود. بدون ابرو.دماغی که دیگه وجود نداشت. دهنش فقط یه سوراخ کوچیک بود که کلمه ها رو نمیتونست دیگه درست بیان کنه. اما من میفهمیدم چی میگه. ازش پرسیدم که میخوای فارسی حرف بزنی یا فرانسه. گفت فرانسه. وقتی پرسیدم چرا٬ گفت من فرانسوی هستم و این زبونمه. فرهنگمه… فرهنگ مهر و محبت… زبون مهر و محبت.بدون تزویر و ریا.
وقتی من دیدمش٬ دکتر معالجش میگفت که قبلاً سه تا خودکشی نا موفق داشته. این بار چهارم بود. اینبار دیگه نذاشته بودن بره خونه و تو همون بیمارستان بستریش کرده بودن. وقتی پرونده اش رو دیدم٬ همون لحظهٔ اول میدونستم که میخوام دخترک رو ببینم و بهش کمک کنم.دختری که پدرش با اسید صورتشو سوزونده بود٬چون بوسه نمیخواست با پسر عموش که مقیم کردستان بود ازدواج کنه. عقد و ازدواجی که حق و حلال بود و تو آسمونها هم بسته بودنش. بوسه اما از یکی از همکلاسیهاش خوشش می اومد. اسمش چی بود؟ آهان! مارسل! یه پسر بور و چشم آبی. اسمشو بهم گفت.حالا دیگه چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که بوسه بالاخره خودکشی کرده بود و این منو آتیش میزد. نمیدونم! شاید ته دلم از اینکه بالاخره راحت شده بود٬ براش خوشحال بودم… مثل وقتایی که از آزاد شدنِ هم بندت٬ خوشحال میشی اما ته دلت چرکینه که تو هنوزم اینجایی. اما برای اون که میره خوشحالی. از این رضایت قلبیم معذبم. چرا باید خودکشی یه دختر جوون رو تأیید کنم؟ اما احساسم دست من نیست.به خودم که اومدم دیدم سیگار خیلی وقته خاکستر شده و رفته و من فقط یه پک ازش زدم. مثل بوسه…
در زدم. یه چند دقیقه ای طول کشید که صدای لخ لخ یه جفت دمپایی به گوشم بخوره که داشتن می اومدن به سمت در.
-کیه؟
-شکوهی هستم. خانومِ…
در باز شد و چهرهٔ یه زن میانسال که شاید تو اوایل ۴۰ سالگیش بود و علیرغم سنش تمام موهاش سفید بودن٬ عمق نگاهمو پر کرد. انگار از خالی بودن نگاهش تونستم حدس بزنم که مادره. مادر بوسه.
-بفرما تو… آقای شکوهی…
کلمه هایی که از دهن زن بیرون اومدن٬ اونقدر سنگین بودن که به گوشم نخورده٬ ریختن زمین.
-بیا آشپزخونه…
تو خونه رسماً گرد مُرده پاشیده بودن. خونه تاریک و چراغها خاموش. تنها روشنایی خونه از بیرون می اومد… از برفی که بیرون میباره. دلم که گرفته بود٬ بیشتر گرفت. دنبال زن رفتم و در جواب دستش که به سمت میز و صندلی تو آشپزخونه اشاره میکرد٬ نشستم.
-چای میخوری یا قهوه؟
-قهوه…
-پس برات از همونکه بوسه دوست داره درست میکنم.
-ممنونم…
جرات نداشتم تسلیت بگم. انگار با گفتن تسلیت همه چیز رنگ واقعیت میگیره. بذار همه چیز برای این مادر یه کابوس بمونه. کابوسی که بالاخره یه روز ازش بیدار میشه. تو سکوت خیره شدم به زنی که از خودم جوونتره و پیرتر. خمیدگی کمرش احتمالاً از هزار سال عمریه که کرده. فسیل شده و منتظر یه تلنگر که پودر بشه. عطر قهوهٔ ترک همهٔ آشپزخونه رو پر کرد. زن تو دنیای خودش بی اختیار گفت: بوسه! مامان؟ قهوه ات…
انگار یه دفعه بر گشت به این دنیا و ساکت شد. پشتش به من بود. لرزش شونه هاشو که دیدم دلم شکست. بلند شدم و رفتم سمتش. از پشت بغلش کردم. با فشار دستم به پیشونی اش٬ سرشو گذاشتم رو شونه ام. پس این زن کی قرار بود یه شونه برای تکیه کردن داشته باشه؟ چرا باید شونه ام رو ازش دریغ میکردم؟ الان نه من مرد هستم نه اون زن. هردومون انسانیم. دو تا انسان بی پناه که تو سختی پناه همدیگه میشن.سنگینی سر زن رو سینه ام منو یاد دختر کوچولوی خودم انداخت. یه دختر کوچولوی سیاه سومالیایی که شاید بچهٔ تنیِ خودم نباشه٬ اما بچه اس و محتاج محبت و مهربونی یه بزرگتر.
ما بزرگترها خیلی بیشرفیم! تف به رذالت ما بزرگترها! بعضیها که حتی از سگ کمترن. تف به ماهایی که بچه ها رو به وجود میاریم و به اسم دین و ایمون و فرهنگ عذابشون میدیم. مثل دختر کوچولوی خودم که الان شش سالشه و سه سال پیش اومد تو زندگی من و خانومم… دختری که وقتی میخنده درهای بهشت به روم باز میشن…دختری که پدرش تو زندان مُرد به جرم قتل مادری که دختر کوچولوی من احتمالا دیگه اصلا یادش نمیاد… دختر کوچولویی که تو خونه با همسرم منتظرمه تا پاپا بیاد و برای تولدم منو سورپرایز کنه…اونقدر میشناسمش که بدونم هدیهٔ تولدم چیه. یه کارت پستال که با اون دستای کوچولو و سیاهش برام درست کرده. دخترکِ با سلیقه و باهوش خودم.
مادر بوسه میخواست خودشو ازم جدا کنه اما من محکم نگهش داشتم تو بغلم و نذاشتم. برش گردوندم و صورتشو چسبوندم به سینه ام.جرات تسلیت گفتن نداشتم. گناه داشت. از کابوس میشد بیدار شد اما از واقعیت نه. با خودم کشوندمش طرف میز و صندلی و مثل بچه نشوندمش رو زانوهام. بزرگ بودن براش بس بود. بذار یه بار هم این زن بدبخت بچه باشه.مثل بچه های تخس تو بغلم نشسته بود و گریهٔ بیصداشو از تکون خوردن شونه هاش حس میکردم.مثل یه بچه تو بغلم گرفته بودمش.
-یه نامه برای شما گذاشته…
نه! خدایا! نمیتونم! آمادگی هر چیزی رو داشتم الا این نامه. یعنی چی میخواست بگه بهم؟یاد جلسهٔ دومی افتادم که بوسه اومده بود پیشم. گذاشتم هرچی دلش میخواد بگه اما در نهایت تعجبم٬ بوسه ازم پرسید:
-هفته ای چند بار سکس داری؟
دخترک عصبانی بود. اینو از حرص و خشم پنهون تو صداش میتونستم بشنوم. کاملاً عادی بود. باید خودشو خالی میکرد.
-این مسیله به شما ارتباطی نداره دختر جون…
-زنت هرچی قشنگ نباشه ولی دیگه شکل من نیست… میدونی قبل از اینکه اسیدو بپاشه تو صورتم بهم چی گفت؟ گفت برو ببینم کی میگیره تو رو عجوزه…خوب میدونست چیکار کنه که تنها بشم.
-اشتباه میکنی…
-آره… من همیشه اشتباه میکنم. جلوی آیینه که خودمو میبینم اشتباه میکنم…حاضرم شرط ببندم که از من تا حالا زیبا تر ندیدی! اینقدر زیبام که کیرت شق شده نه؟ بدبخت! باید دفعهٔ پیش اون قیافه ات رو میدیدی… وقتی منو دیدی حالت داشت به هم میخورد…آخه تو چی میخوای از جون من؟چرا نمیذارین بمیرم؟ من دیگه چه امیدی دارم؟
-نه… حالم به هم نخورد دختر خوب…
-اشتباه کردم که مارسل رو نبوسیدم. حالا دیگه آرزوی یه بوسه تا ابد به دلم می مونه… مارسل اومده بود منو ببینه اما نذاشتم.
طفلکی با اون چشمی که نصفه نیمه کار میکرد٬ داشت گریه میکرد. اون یکی چشم غدد اشکیشو از دست داده بود. بیچاره! تصمیمم رو گرفتم و با قدمهای محکم رفتم رو بروش ایستادم.
-عشق و علاقه ربطی به ظاهر نداره. سکس من و زنم به خاطر ظاهر زشت یا زیبای همسرم یا نیاز جنسی نیست. به خاطر اینه که باهاش احساس خوشحالی میکنم. به خاطر شخصیت مهربون و محکمشه. به خاطر قلب مهربونشه… همونطور که اگه تو همسرم بودی باهات سکس میکردم…
-دروغ میگی…کی رغبت میکنه تو روی من نگاه کنه؟
-من!میخوای امتحان کنی؟بوسه ای که به خاطر قلب مهربونته؟
دستمو گرفتم طرفش و وقتی دستمو گرفت٬ کشیدمش بالا تو بغلم. اول پیشونیشو بوسیدم و بعد لبامو گذاشتم رو لباش که بیشتر یه سوراخ بود تا لب و دهن. موهاشو با ملایمت نوازش میکردم. انگار فکر میکرد بلوف میزنم. منتظر یه بوسهٔ لحظه ای و کوتاه بود اما زبونمو فرو کردم تو دهنش و رسوندم به زبونش. مراقب بودم که اذییتش نکنم. حالا دیگه اون هم بغلم کرده بود و خودش رو انداخته بود تو بغلم. نفسهاش آروم و ریلکس شده بود. مثل وقتهایی که همسرم آمادهٔ سکس میشد. اونموقع بود که دیگه ولش کردم. من عاشقانه همسرم رو دوست داشتم و امکان نداشت به زن دیگه ای حتی نگاه کنم چه برسه بخوام ببوسمش. اما این مورد فرق داشت. مجبور به بوسیدن بوسه بودم. برای اثبات حرفم. باید حرفت با عملت یکی باشه. نمیتونستم بهش نوید یه آیندهٔ درخشانو بدم٬ در حالیکه خودم نمیتونم بهش اعتقادی داشته باشم. وقتی لبامون از هم جدا شد برای چند ثانیه تو صورت دخترک یه جور امید دیدم.
-میتونم بازم ببوسمت؟
-نه. چون من همسرم رو دوست دارم. پس ببین تو چقدر برام مهم بودی که تونستم یکی از اصل های مهم زندگیمو به خاطرت زیر پا بذارم. تونستی بفهمی که بوسه ام واقعی بود؟
-یعنی کسی اون بیرون هست که منو بخواد؟ یکی مثل شما؟
-مثل من زیادن. مثل تو هم زیادن. فقط کافیه دنبال هم بگردیم تا همو پیدا کنیم…
اونروز که دخترک از پیشم رفت یه روزنهٔ امید به روش باز شده بود. باهاش خیلی حرف زدم و ازش خواستم که بد قلقی نکنه. موقع رفتن هم بغلش کردم و ازش خواستم که هفتهٔ بعد بازم پیشم بیاد امّا متاسفانه خودم نتونستم به قولم عمل کنم. دخترم شب قبل از دیدارم با بوسه٬ یه دفعه تب کرد و از درد کشنده ای که تو پاهاش احساس میکرد جیغ میکشید. وقتی رسوندیمش به اورژانس بهمون گفتن که یه باکتری وارد بدنش شده که به یه دلیل عجیب خودشو به استخون چسبونده. دواش آنتی بیوتیک بود اما باید مستقیم به قلب داده میشد… وقتی از گلوش یه سوزن مخصوص رو فرو کردن مستقیم تو قلبش٬ داشتم گریه میکردم. طوری جیغ میزد که انگار داشتن گوشتشو میکندن. و من تنها کاری که از دستم بر می اومد گرفتن دست کوچولوش تو دستام بود…با نجات جون دخترم٬ جون یه آدم بیگناه رو گرفتم.حالا دیگه مادر بوسه آرومتر شده بود.
-میرم نامه رو بیارم براتون آقای شکوهی…
خیلی طول نکشید که با یه پاکت سفید برگشت. روی پاکت با دست خط خیلی قشنگی به فرانسه نوشته بود آقای شکوهی.
-این دستخط بچَمه میشه نگهش دارم؟
پاکتو ازش گرفتم و گفتم:
-میتونی چند لحظه تنهام بذاری؟
زن بی صدا رفت. بعد از رفتنش پاکت رو خیلی مراقب باز کردم. توش یه کاغذ سفید بود که روش رد رژ لب قرمز مونده بود. یه دایره مانند. رد بوسه ای عجیب. بوسه ای که زخم خورده…زیرش فقط نوشته بود ممنون. دلم میخواست چیز بیشتری بگه. حتی راضی به فحش بودم. اما این کلمه خودش اندازهٔ هزار تا فحش خردم کرد. وقتی زن برگشت تو آشپزخونه٬ یه عکس دستش بود. نشست روبروم و عکسو گرفت طرفم.تو عکس یه دختر چشم و ابرو مشکی و خوشحال در حالیکه از شاخهٔ درخت آویزون شده بود٬ داشت بهم لبخند میزد. چشمای درشتش و صورت گردش چقدر بیگناه بودن.
-غزالم ایناهاش! فرشته ام اینه… ای تف به این روزگار…
-نه… تف به ذات ما آدمها…پدرش هنوز فراریه؟ پیداش نکردن هنوز؟
–نه. فراری نیست. اما هیچوقت هم پیداش نمیکنن…
-اگه می دونی کجاست باید به پلیس گذارش بدی تا بگیرن پدرشو در بیارن…
-بگیرنش که چی بشه؟ یه چند سال بندازنش زندان بعد هم بیاد و بشینه ور دل آتیش گرفته ام؟ جگرمو سوزوند. منم تیکه تیکه اش کردم… با همین دستام. غزالمو فرستاد سینهٔ قبرستون! خودش قرار بود راس راس راه بره؟پایین تو فریزره. هر از گاهی میبرم یه تیکه اش رو یه جا خاک میکنم. خون به جگر خوانواده اش میکنم که خون به جگرم کرد بیشرافت…
آروم بلند شدم و رفتم طرفش. دستاشو گرفتم تو دستم و بوسیدم. دستای یه مادر که هم زندگی میداد هم مرگ.
پایان.

نوشته: ایول


👍 17
👎 0
52957 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

468949
2015-09-04 21:11:12 +0430 +0430

دمت گرم!
اولا به خاطر انتخاب عنوان داستان…
حقیقتا دیگه حوصله اینجارو ندارم…فقط به خاطر عنوان داستانت جذب شدم…
و خوشحالم که انقد داستان زیبایی بود…
اینکه ذات بد،فرهنگ غلطی که باهامون رشد میکنه هرجای دنیا باشیم عوض نمیشه مگر خودمون بخوايم…
تصویر وحشی فرهنگی رو روو کاغذ آوردی که دردناک بود و متاسفانه شاهد از این دست اتفاق های زیادی هستیم…
هدف داستان سکس نبود حتی اون اول متن صرفا فکر میکنم واسه این بود که اینجا بتونه اجازه نشر پیدا کنه!
شاید درمانده ترین شخص داستان مادر بود!
کسی که فرزندش قربانی تعصبات شده…کسی که مجبور شده واسه خاموش آتیش دلش همسرشو بکشه!
خوبه که انتهای داستان باز هست…
دردناک بود…یه نمورم من گریه کردم
شایدم
من دلم زیاد بارونی بود…
منتظر داستان های دیگت هستم!
موفق باشی

4 ❤️

468951
2015-09-05 02:21:19 +0430 +0430
NA

چقدر غم انگیز…
گریم گرفت

1 ❤️

468952
2015-09-05 02:51:29 +0430 +0430
NA

خوب بود دوست خوبم
نکته ی خوب داستانت حرف و نقدی هست که پشت داستان خودنمایی میکنه
موفق باشی

1 ❤️

468953
2015-09-05 03:28:34 +0430 +0430
NA

عالی بود در واقع فوق العاده

1 ❤️

468954
2015-09-05 03:47:57 +0430 +0430
NA

سلام میشه باهم‌اشنا بشیم

0 ❤️

468957
2015-09-05 16:11:37 +0430 +0430

خیلی شاخ و برگ داده بودی به داستان
از این طرف هم بجز قسمت های اول داستانت بقیش ب درد این سایت نمیخورد
از اون طرف هم بگیم تا بی نصیب نباشه (( بد نبود ))

0 ❤️

468959
2015-09-06 00:23:22 +0430 +0430

درود
راستش زياد اهل داستان خوندن نيستم. ولي اين داستان فرق داشت good

اين داستان خيلي از دختران مظلوم اين سرزمينه
با ديدن سرنوشت شوم اين دختر در فرانسه، ياد گلشيفته افتادم که اونم هر از گاهي توسط مردم متعصب اين مملکت مورد اسيدپاشي قرار ميگيره sad اما فقط چهره‌اش در ظاهر سالم مونده!
ما ايرانيها خيلي بد ذاتيم nea چون خودمون توي زندان بزرگ شديم، پس طاقت ديدن آزاديه ديگرونو هم نداريم fool

ممنون از داستان غم‌انگيزت

2 ❤️

468964
2015-09-06 16:20:50 +0430 +0430

آفرين بهترين داستاني كه خوندم بود

1 ❤️

468965
2015-09-07 14:24:32 +0430 +0430
NA

نخوندم ولی از نظردوستان خوبه منم میگم خوبه ok

0 ❤️

468967
2015-09-12 19:15:33 +0430 +0430

با دختر بد؟ دختر بده؟ دختر بD ؟ " شرمنده,بخدا تا الان همهء این اسمارو خوندم و آخرم نفهمیدم کدوم درسته و یا معنیش چیه؟ "…موافقم,داستان در ژانر؟ یا کتگوری جدیدی نوشته شده که در من چندین حس متفاوت,اونم همزمان,ایجاد کرد,و دقیقا مثل چیزی که دوست عزیزمون در کامنت اول گفتن قلب آدمو به درد میاره و همزمانم داستان لطیف و زیبا نوشته شده…ولی حالا داستان,همین جسارت نوشتن داستانی خارج از روال عادی سایت,که زیاد به سکس مرتبط نبود,ستودنیه,قلم خوبی داری ایول عزیز,لذت بردم,اینجاست که یه ایییییییییول دیگه,مثل داستان قبلی داری ( تا اینجا شد دوتا داستان خوب که ازت خوندم,منتظرم ادامه بدی)…مرسی از زحمتت و خسته نباشی

3 ❤️

468968
2015-09-23 03:07:30 +0330 +0330
NA

اشکم دراومد غم انگیز بود . واقعیتهای جامعه ما اینه . اجازه بدی رو سرو صورت تمام زنا اسید میریزن . متنفرم متنفر

0 ❤️

468969
2015-09-25 09:37:25 +0330 +0330

واقعا داستان زیبایی بود
متفاوت ترین داستان شهوانی

0 ❤️

527172
2016-01-02 16:37:39 +0330 +0330

goood

0 ❤️

533596
2016-03-17 15:33:36 +0330 +0330

Perfekt

0 ❤️

546271
2016-06-26 00:41:08 +0430 +0430

دلم آتيش گرفت
مرسي شادي جان دلخوشيم اين شده كه همه كار و زندگي مو ول كنم بيام داستانهاي شما رو بخونم

0 ❤️

685782
2018-05-05 11:13:33 +0430 +0430

ایول به خودت ایول به تخیلت ایول به نگارت ایول به نوشتت…
خیلی تحت تاثیر نوشتت قرار گرفتم…
بازم عالی

1 ❤️

714462
2018-09-01 01:26:10 +0430 +0430

وای دق کردم

0 ❤️

834143
2021-09-25 13:13:17 +0330 +0330

کجایی ایول؟
یادت بخیر اگر مردی روحت قرین رحمت و اگر زنده ای همیشه استوار باشی

0 ❤️