دوستت دارم (3 و پایانی)

1394/02/29

…قسمت قبل

رو صندلی بیمارستان تو اتاق انتظار نشسته بودم و زل زده بودم به دیوارِ روبروم. اگه الان بیان و بگن مادرت مرده چی؟ یعنی میتونم هر دوشونو تومدت یه ماه از دست بدم؟درسته که با شوک برش گردونده بودن ولی خطر هنوز رفع نشده بود. حالا هم که تو اتاق عمل. اگه بمیره چی؟ پاپا ای کاش بودی الان و سرمو میذاشتم رو شونه های مهربونت و یه دل سیر گریه میکردم ,گرچه اگه بودی دیگه این همه بدبختی اتفاق نمی افتاد. .به یه فنجون قهوه نیاز داشتم. از صبح هیچ چی نخورده بودم و پولی هم تو جیبم نداشتم.ساعت ۱۲ ظهر بود. مامان حتماً مرده. از ساعت ۶.۵ صبح تا الان مگه میشه طول بکشه؟ بی رمق بلند شدم و به سمت باجهٔ پذیرش رفتم. کسی نبود توش. دوباره برگشتم سر جام. نشنیدن خبر مرگش حتی برای یه دقیقه هم غنیمته. بشین سر جات!نمی دونم چقدر توی اون اتاق و خیره به دیوار نشسته بودم که یه سایهٔ سیاه جلوم دوزانو نشست روی زمین. یه لحظه تمرکز کردم و برگشتم به این دنیا. یه افسر پلیس بود.
-سلام!
-…س…لام…
-منو یادته؟
-نه؟ نمیدونم! تا حالا ندیدمتون…
-من و همکارم امروز اومدیم خونه اتون.
-ببخشید چیز زیادی از صبح یادم نمیاد. همه چیز مثل یه خوابه.
-حال مادرتون چطوره؟
-فکر میکنم مرده چون ساعت ۱۲ شده و هنوز نیاوردنش از اتاق عمل.
-۱۲؟ ساعت ۱۰ شبه!
با ناباوری خیره شدم تو چشماش. ۱۰ شب؟ چرا سرخ شدصورتش یه دفعه؟ سریع بلند شدم و از باجهٔ پذیرش سراغ مادرمو گرفتم. عمل با موفقیت انجام شده بود و مادرم تو مراقبتهای ویژه بستری بود. اما به من اجازه ندادن ببینمش. بلا تکلیف مونده بودم چیکار کنم. راه حلی هم وجود نداشت. جرات نداشتم برم خونه. از فکر اینکه مادرم داشت خودش رو دار میزد مو به تنم سیخ میشد و نمیتونستم پامو تو خونه بذارم. یه دست رو شونه ام نشست.
-بازم سلام!
خودش بود همون پلیسه. قدش یه سر و گردن ازم بلندتر بود و چشماش آشنا.
-از کمکتون ممنونم. واقعاً نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم!
-کاری به جز وظیفه ام انجام ندادم خانوم محترم… رفتم خونه اتون بهتون سر بزنم که دیدم هنوز نیاومدین. گفتم شاید هنوزم اینجا باشین. از صبح چیزی خوردی؟
-نه…
-صدات بدجوری گرفته. بیا بریم یه قهوه بخوریم تو شهر. من پستم تموم شده .بیکارم بقیهٔ شبو.
-راستش پول نیاوردم با خودم…
-بیا بریم مهمون من…
از بس گرسنه ام بود دعوتشو سریع قبول کردم. تو ماشینِ خودش نشسته بودیم و داشت به مقصدِ خونه اش می روند.تو راه یه پیتزای بزرگ گرفت و سریع یه قاچشو با دست خودش جدا کرد و داد دستم. قدرشناسانه ازش تشکر کردم و من هم یه تیکه با دست خودم جدا کردم و گرفتم طرفش. لبخند مهربون و معنی داری بهم زد و ازم گرفتش. پیتزا تقریباً تموم شده بود که رسیدیم خونه اش. تو راه مراسم معارفه انجام شده بود و فهمیده بودم اسمش سباستیانه. سی سالشه و تازه از همسرش طلاق گرفته. همهٔ راهو با هم حرف زدیم و همه چیز زندگیمون رو به هم گفتیم.تا برسیم به خونه اش که یه آپارتمان نسبتاً بزرگ تو مرکز شهر بود ,تقریباً مثل دو تا دوست خوب همدیگه رو میشناختیم. توی خونه اش انقدر ترتمیز و مرتب و قشنگ چیده شده بود که دلم ضعف رفت. یه دفعه گفت:
-تو مسلمونی؟
-آ…م…نمیدونم!
راستش اونموقع بود که متوجه شدم من هیچ دینی ندارم. ویکتور مسیحی بود و مادرم مسلمون. چرا هیچ وقت با من راجع به دین حرف نزده بودن؟ اما وقتی دقت کردم دیدم که ناپدریمو به خاطر دینش نبود که دوست داشتم. شخصیت والاش بود که برام محترم بود.سباستیان با تعجب پرسید:
-یعنی چی؟! میخوام بدونم اگه سگ رو نجس میدونی بفرستم سگمو بیرون.
-گناه داره زبون بسته! نفرستیش بیرون. سرده. تازه من خیلی سگ دوست دارم!
-چه خوب. پس لازم نیست بفرستمش خونهٔ دوستم؟. زورو! زورو! کجایی پسر؟
-زورو؟!
در همین حین یه سگ لاغرمردنی که اگه دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد سلانه سلانه از یکی از اتاقها بیرون اومد. از خنده مرده بودم. تا حالا تو عمرم اینطوری نخندیده بودم.مخصوصاً این اواخر که…
-زورو؟! مطمینی؟!
-مگه چشه خوب؟ اسمِ خوبیه که…
بالاخره بعد از مدتها داشتم بازم حس امنیت رو تجربه میکردم. دعوتم کرد داخل.برام یه گیلاس شراب قرمز ریخت و گفت اگه آروم آروم بخورمش خوب میخوابم. برای خودش هم یه گیلاس ریخت و نشست روی مبل روبروم و خیره شد بهم.
-شادی؟
-چیه؟
-اگه دوست داشته باشی میتونی شب رو اینجا بمونی. میخوای بمونی؟
تو لحنش یه جور التماس بود که نتونستم ندیده اش بگیرم. مخصوصاً که پسر خوبی به نظرم میرسید.
-میتونم؟ زحمت نمیشه برات؟
-نه. خیلی خوشحال میشم پیشم بمونی.می مونی؟
-باشه. ممنون برای همه چیز.
-خواهش میکنم دخترم!
حرفشو قطع نکردم. راستش ته دلم از اینکه دخترم خطابم کرد یه حس خوبی بهم دست داد. قیافه اش خیلی جذاب بود و در عین حال مهربونی از چشماش میریخت. میریخت تو وجودم و گرمم میکرد. یه جرعه از شرابم نوشیدم.
-برای چی اومده بودی بهم سر بزنی؟
-نمیدونم. شاید…
و لپاش قرمز شد. جوابمو گرفته بودم. دیگه لازم نبود بیشتر از این شکنجه اش کنم. گیلاس رو نوشیدن٬ یه یک ساعتی طول کشید. خیلی خسته شده بودم و مدام چرت میزدم. تا اینکه دیگه کم کم نفهمیدم کی خوابم برد.صبح با یه پارچهٔ زبر و خیس که محکم کشیده میشد رو چشما و صورتم بیدار شدم. هنوز نمیتونستم موقعیت خودمو خوب تشخیص بدم. یه دفعه یاد دیروز افتادم و از جام پریدم.زورو داشت لیسم میزد.
-صبح بخیر!
-خدایا… ترسوندی منو … زورو برو کنار پیله کردی ها!
-به به! چه خوش اخلاقی تو اول صبحی! همیشه انقدر خوش اخلاقی یا مخصوص واسهٔ ما دوتاس؟
-ببخشید منظورم بی ادبی نبود سباستیان. نگران مادرم هستم. میتونی منو برسونی خونه تا یه کم پول بردارم؟از اونجا دیگه ماشین پاپا هست میتونم خودم برم.
-نچ! میترسم بری و منو یادت بره. خودم میبرمت.
-آخه پس کارت؟
-امروز تعطیلم. بیا این املتو بخور که حتماً باید گرسنه باشی!
بعد از شستن دست و صورتم برگشتم و دیدم که برام تو بشقاب نون تست و کره گذاشته و کنارش هم مقداری املت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن صبحونه ام شدم. وجودش بدجوری معذبم میکرد و دستپاچه بودم. دستام میلرزید.بدون اینکه اختیاری داشته باشم زیر لب زمزمه کردم:
-من هیچ وقت تورو یادم نمیره…
دستمو گرفت و کشید سمت خودش. مجبور شدم بلند شم و برم طرفش. خیلی جدی خیره شده بود تو چشمام. یه لحظه نگام افتاد به لباش. انگار فهمید چون لباشو خیلی با احتیاط آورد جلو و لبامو بوسید. چقدرلباش نرم بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. پس بوسهٔ عشق این بود؟ و این حس غریب و زیبا که انگار همیشه تو وجودم بوده, بدون اینکه بدونم. انگار میخواست اثر بوسه اش رو تو چشمام ببینه و نگران بود. لبخندِ شرمگین و خجالت زده ای بهش زدم و سرمو انداختم پایین.همینطوری که سرم پایین بود لباش چسبید به لبام و منو کشید محکم تو بغلش. فکر کنم بی تجربه بودنم رو فهمیده بود. زبونش رو فرو کرد تو دهنم اما بی حرکت نگهش داشت. وقتی زبونمو کشیدم به زبونش وآهی پر از لذت کشید٬ فهمیدم که کارمو درست انجام داده ام. و همونطور ادامه دادم.قشنگترین بازی دنیا بود و ما دوتا داشتیم ازش لذت میبردیم. یه لحظه با ترس بزرگ شدن آلتشو که داشت به شکمم ضربه های کوچیک میزد٫ حس کردم و با ترس یک کم خودمو عقب کشیدم. بوسیدن یه چیز بود اون پایینی یه چیز دیگه. سباستیان نفس عمیقی کشید و ولم کرد. صورتش قرمز شد و گفت:

  • راستش امروز صبح از وقتی بیدار شدم دیوونه ام کرده این وروجک. دو بار از صبح خدمتش رسیدم اما مثل اینکه ازبودنت خیلی خوشحاله.
    حرف زدنش خیلی بامزه بود.اصلاً همه چیزش یه جور خاص بود. ته دلم خیلی ازش خوشم می اومد.
    -حالا باید باهاش چیکار کنیم تا دست از سرت ورداره و آروم بشه؟ منظورم وروجکه.
  • مطمین باش تا وقتی تو نزدیکم باشی این قراره همینجوری ادا در بیاره. یه بارم بسش نیست. اصلاً بذار بهش رو ندیم خودش بذاره بره. بشین صبحونه ات رو بخور.
    نمیدونم چرا اما یه حال خاصی داشتم. آروم زمزمه کردم:
    -بازم میتونم بیام پیشت سباستیان؟
    -آره امشب میای پیش خودم.
    -میتونی با وروجک آشنام کنی؟
    -حتماً… دخترِ قشنگم…
    از اینکه دخترِ قشنگش بودم داشتم ذوق مرگ میشدم. برای اولین بار بود که یه پسر تونسته بود این حالتو توی من به وجود بیاره. راستش تمام زندگیم با پسر جماعت دمخور بودم. هیچ چیزشون برام تازگی نداشت. مخصوصاً بچه بازیاشون کفرمو بالا میاورد.بعد از اینکه صبحونه خوردیم و تو ظرف غذای زورویِ قدرتمند غذای ظهرشو گذاشتیم راه افتادیم سمت بیمارستان. نصف بیشتر روز تو بیمارستان علاف شدیم اما اجازه ندادن مادرمو ببینم. از اینکه اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من عاشق شده بودم عذاب وجدان داشتم.اما چاره ای نبود. هنوز دل و جرات خونه رفتنو نداشتم…سباستیان می فهمید چه مرگمه. چند دست لباس خرید که تو خونه اش بپوشم. تا بیایم خونه دیگه شب شده بود.خیلی شرمنده اش شده بودم و میخواستم براش جبران کنم. همینکه رسیدیم خونه سریع رفتم حموم چون دو روز بود حموم نکرده بودم و لازم داشتم از این لباسها در بیام. از سباستیان خواهش کردم لباسامو بندازه تو آشغالدونی . بعد از یه دوش سریع حالم خیلی بهتر شده بود.تو لباسهای نو و دوست جدید و حس قشنگ عشق٬ احساس بهتری داشتم. سباستیان داشت میز شامو میچید. وقتی منو دید بی اختیار بهم نگاه کرد. نوع نگاهش با اینکه تازه بود اما حس خوبی بهم میداد. حس خواسته شدن. حس دوست داشته شدن.
    -قبل از شام بغلت کنم یا بعدش؟
    -الان… میشه؟
    نفهمیدم کی خودشو بهم رسوند و با یه حرکت منو از زمین کند. دلم میخواست اون لبارو بازم تجربه کنم. اینبار خودم شروع کردم. همونطوری که تو بغلش بودم منو برد روی مبل خوابوند و خودش هم دراز کشید روم. لباش که رفت سمت گردنم انگار بهم برق وصل کردن. دلم هری ریخت پایین و خیس شدم. مخصوصاً صداهایی که سباستیان با گلو و دهنش تو گوشم و گردنم میریخت گیج و مستم کرده بود. این چه حالیه آخه؟
    تو چشمام نگاه کرد و ازم با نگاهش اجازهٔ پیشروی گرفت. چاره ای به جز قبول نداشتم. حالم خراب بود. سباستیان خرابش کرده بود. وقتی یقهٔ باز لباسم رو کشید پایین یکی از سینه هام اومد بیرون. از اینکه اونطور با لذت به سینه ام نگاه میکرد و میگفت اوه باید خوشمزه باشه خجالت می کشیدم. وقتی برای اولین بار حس مکیده شدن رو تجربه کردم مغزم از کار افتاد. یه باره همهٔ حسای زنونه ام آزاد شدن. تو وجودم طوفانی شده بود که داشت روحی و جسمی ویرونم میکرد. حس یه مادر رو داشتم که داره به بچه اش شیر میده و این داشت منو بیشتر به سباستیان گره میزد. احساس میکردم باید ازش مراقبت کنم.همونطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن آلتشو که دقیقاً روی واژنم قرار داشت حس کردم. سباستیان شروع کرد از روی لباس به نوازش کردن بین پاهام با آلتش. زبری ته ریشش پوستمو قلقلک میداد. آروم گفتم:
    -میتونم دوست کوچولومون رو ببینم؟
    -کی شما دوتا با هم دوست شدین که من نفهمیدم؟ اگه بدونی این دوست به قول تو کوچولو ,چه فکرایی تو سرش برات داره ازش میترسی دختر کوچولو! منو اول فرستاده گولت بزنم تا اون بتونه نقشه های شیطانیش رو عملی کنه.
    -عیبی نداره. گولم بزن پس…
    -مطمینی؟
    -ممنون که بهم کمک کردی و مراقبم بودی…
    یه دفعه از روم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اِ؟ من که چیز بدی نگفتم. گفتم؟ یه چند لحظه ای دراز کشیدم تا اون حس شهوت از تنم بره بیرون. دلم میخواست گریه کنم. اما اول باید میفهمیدم چه کار غلطی ازم سر زده. رفتم دنبالش. داشت میزو میچید و سرش پایین بود.
    -سباستیان؟ معذرت میخوام اگه چیز…
    -من معذرت میخوام شادی. باید میدونستم به من احساس دِین میکنی. ببخشید که از شرایط روحیت سوء استفاده کردم. بیا. شام حاضره.
    -راجع به چی حرف میزنی؟ تو از من سوء استفاده نکردی.
    -فعلاً بذار برای بعد. بیا. دست پختم خوبه.
    راستش بد جوری کنفم کرده بود ولی از اینکه به قول خودش نخواسته بود ازم سوء استفاده کنه خیلی کارش برام ارزش داشت. نمیدونستم چی بگم برای همین هم هیچی نگفتم و نشستم پشت میز. شام تو سکوت خورده شد. یه سری پرده ها بینمون پاره شده بود که معذبمون میکرد و اجازهٔ پیشروی هم نداشتیم. نه اون چیزی گفت نه من. بعد از شام هم فقط گفت که میخواد زورو رو ببره هواخوری و رفت. آروم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. انصافاً دست پختش حرف نداشت. خسته بودم. رفتم رو تخت دو نفره اش دراز کشیدم و خوابم برد. با نوازش دستی که داشت شونه امو نوازش میکرد بیدار شدم. روبروم دراز کشیده بود و داشت نگام میکرد. آروم پیشونیمو بوسید.
    -برگشتی؟ فکر نمی کردم برگردی…
    -اگه قرارم باشه کسی بره٬ تویی نه من. چه زود خونه رو سند به نام زدی؟!
    داشت شوخی میکرد پس ناراحت نبود.پشتمو کردم بهش و خودمو چپوندم تو بغلش. محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
    -بغل و محبت دیگه فرق میکنه. مرزی نداره. هر چقدر بخوای میتونم بهت بدم.

یه چند روزی طول کشید تا مادرم از بخش مراقبتهای ویژه بیاد بیرون. تازه بعد از اون هم دکترش اجازهٔ خونه رفتن بهش نداد. توی یه کلینیک روانی بستریش کردیم. راستش خودم هم جرات نداشتم بذارم بیاد خونه. اگه بازم قاطی میکرد و من نبودم… برای همین هم از پیشنهاد دکترش با فراغ بال استقبال کردم. اون چند روزو پیش سباستیان موندم. ترم دوم دانشگاهم کلا از دست دادم چون از وقتی پاپا رفت دل و دماغ درس خوندن نداشتم. مخصوصاً که نگرانی برای مادرم هم خیلی مشغولم میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم.این وسط فقط سباستیان بود که آرومم می کرد. وجودش بهم امنیت میداد. با اینکه بعد از اونشب دیگه هر شب پیش هم میخوابیدیم اما سکس نداشیم. راستش لزومی هم برای انجامش نمی دیدیم. اما تا جایی که میتونستیم همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم. عشقو تو چشمای آبی و قشنگش میدیدم. کم کم به خونه رفتن هم عادت کردم. با سباستیان روزی نیم ساعت یه ساعت تو خونهٔ پدریم مینشستیم و براش از پدرم میگفتم. اونقدر با دقت و هیجان گوش میکرد که من راغبتر میشدم بیشتر و بیشتر براش تعریف کنم. انگار هر چی بیشتر راجع به پاپا حرف میزدیم حضورش پررنگ تر و پررنگ تر میشد. بعد از یه مدت هم دیگه تنها میرفتم. هر چی تو اون خونه پیش اومده بود قسمتی از من بود و باید بهش عادت میکردم. نمیخواستم خونه رو برای فروش بذارم. هر چی بود پر خاطرات شیرین از پدر و مادرم بود برام.کم کم تو اتاق کار پدرم هم رفتم. همهٔ کپی کاغذهای دانشجوهاش که احتمالاً آخرین چیزایی بود که داشته روشون کار میکرده ،همونطور نیمه کاره و خاک گرفته مونده بودن. یکیشونو که پر از خط نوشته های پاپا بود برداشتم و بردم چاپخونه و روشو پلاستیک کردم تا همیشه دست خطشو داشته باشم. دست خط خودم هم شبیه مال پاپا بود چون توبچه گی قبل مدرسه ,خودش خوندن و نوشتنو بهم یاد داد.چه قدر خوش شانس بودم که همچین مردی بزرگم کرده بود. تازه میفهمم که اون پایهٔ اصلی زندگیمون بوده. اون بود که خونه امونو گرم میکرد. اون بود که به همه تار وپود زندگیمون استحکام میبخشید. اون بود که…حالا من بودم که باید یاد و خاطره اشو زنده نگه میداشتم.
وقتی بعد از چند ماه مامان بهتر شد ,کم کم با سباستیان آشناش کردم. هنوز تو کلینیک بود اما از حرف زدنهاش میفهمیدم که دیگه از اون حالتهای خطرساز خبری نیست. حالا دیگه فقط غم مونده بود و یه دنیا دلتنگی. با اجازهٔ دکترش مرخصش کردیم. اما هنوزم آمادگی نداشت که خونه بره. میخواستم براش خونه اجاره کنم اما دلش هوای خانواده اشو کرده بود. دلش میخواست بره ایران. حرف زیادی در این مورد نداشتم که بزنم.و گذاشتم بره. من دیگه بچه نبودم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. مامان هم خسته بود و لازم داشت که بره. شاید لازم داشت تا تو بغل مادر و پدرش دوباره بچه بشه و یه دل سیر گریه کنه.بعد از رفتن مادرم و اینکه مطمئن شدم خوب رسیده زندگی من هم کما بیش رو روال افتاد. تو آگوست که ترم جدید شروع میشد دوباره ثبت نام کردم تو دانشگاه و کلا رفتم استکهلم. کلید خونهٔ پدری رو هم دادم به سباستیان که گاهی وقتها یه سر بزنه. سرم شلوغ بود و حسابی مشغول درس خوندن. هر شب ساعت ده و نیم با سباستیان حرف میزدم و ارتباطمونو حفظ میکردیم.دیگه میدونستم که بدون اون زندگی معنی نداره. حالا دیگه میخواستم چیزای دیگه رو هم راجع بهش بدونم.
اولین باری که سکس داشتیم دیگه دو سال بود همدیگه رو میشناختیم و به روحیات هم آشنا شده بودیم. سباستیان نور بود و روشنایی. مرهم بود روی زخم. آهنگ شادی بود که روحم باهاش می رقصید. کریستمس بود که این اتفاق افتاد. برای تعطیلات اومده بودم پیش عشقم. هوا سرد بود و من توی مبل راحتیِ یه نفره خودمو تو پتو پیچیده بودم. تازه از گردش با زورو برگشته بودیم. اون یه گوشه رو پتوی مخصوص خودش دراز کشیده بود و من یه فنجون قهوه کنار دستم بود و با نور کم که محیطو رومانتیک کرده بود، داشتم کتاب میخوندم. تعطیلات دانشگاه بیشتر از تعطیلات سباستیان بود و اون مجبور بود بره سر کارش. اون شب که اومدخونه به پیشوازش رفتم و بوسیدمش. رو شونه هاش پر از برف بود و صورتش از سرما قرمز شده بود که چشماشو آبی تر میکرد. دستای گرممو گذاشتم روی لپای یخ زده اش.
-چقدر گرم و خوبه دستات.
-تازه قهوه گذاشتم. میخوای؟
-خیلی!!! چه خوب!
-تا تو لباساتو درمیاری برات یه فنجون میارم.
تا من برگردم خودشو تو همون مبلی که من توش نشسته بودم زیر پتو قایم کرده بود و میلرزید. فنجون بزرگ قهوه رو که دادم دستش. گرفت و بین دستاش نگه داشت.
-ممنون. چقر خوبه که اینجایی شادی. خونه با بودنت حال و هوای دیگه ای میگیره.
-واقعا؟!
-یعنی خودت نفهمیدی تا حالا؟
-چرا اما من فکر میکردم به خاطر وجود توئه…
پتو رو زد کنار و با انگشت اشاره اش بهم فهموند که برم پیشش. خودمو انداختم تو بغلش و پتو رو کشید رو هر دوتامون. سرمو گذاشتم رو سینه اش. قلبش خیلی سریع میزد. انگار به قشنگ ترین موسیقی دنیا گوش میکردم. با یه دست منو بغل کرده بود و با یه دستشم قهوه اشو نگه داشته بود و داشت میخورد.
-آخی! گرم شدم!شادی؟!
سرمو آوردم بالا ببینم چی میگه که لباشو گذاشت رو لبام. بوسیدناش با همیشه فرق داشت. عمیق بود و خیس و پر حرارت.دستامو دور گردنش انداختم و خودمو چسبوندم به وجود خواستنیش. فنجون قهوه اشو گذاشت رو میز عسلی که نزدیک مبل گذاشته بودم. دستشو از پایین لباسم گذاشت رو شکمم و بعد هم رسوند به سینه ام. داشتم با نوازشهاش پر از رخوت میشدم و خمار از شرابی که اسمش عشقش بود. از زیر هم آلتش مشغول بود. انگار با ضربه های خفیفی که به باسنم میزد میخواست بگه که فقط سباستیان نیست که منو دوستم داره. ایشون هم تشریف دارن. سباستیان محکم لبامو میبوسید و از پشت و جلو نوازشم میکرد. سگک کرستمو باز کرد. تو چشماش احساس مالکیت بود و یه جور تشنگی. تشنگی برای من. فقط و فقط من. از زیر پولیورمو کشید بالا و سرشو کرد تو لباسم. داشت منو میبوسید و میلیسید. از شدت هیجان به لرزش افتاده بودم.وقتی شروع به مکیدن سینه هام کرد بازی رو باختم. و چه باخت لذت بخشی بود.
-آه!!! سباستیان! داری دیوونه ام میکنی!
-چه خوب! آم!
تو این دو سال نقطه ضعفا مو انگار خوب یاد گرفته بود و الان داشت به نفع خودش ازشون استفاده میکرد. سینه هامو که گاز میگرفت ته دلم خالی میشد و قلبم از حرکت وایمیستاد. پلیورمو کلا از تنم در آورد و منو بغل کرد و برد سمت اتاق خوابش. یه دامن کوتاه روی زانو تنم بود. منو گذاشت روی تخت و دستشو برد لای پاهام.آروم شروع کرد به نوازش نقطهٔ حساس بین پام. پاهامو جمع کردم دور دستش اما وقتی دوباره شروع به بوسیدنم کرد یک کم فشار پاهامو کمتر کردم.تو گوشم زمزمه کرد:
-هرکاری دلت میخواد٬ بگو برات بکنم. خجالت نکش. راهنماییم کن…
-میتونم ببینمش؟
بدون اینکه حرفی بزنه زیپ شلوارشو باز کرد و شلوار یونیفورمشو درآورد. بعدش هم پیراهنشو. حالا دیگه میتونستم بدن بی عیب و نقصشو ببینم. سفید و خوشمزه. قوی و رو فرم.آلتش اونقدر خوشرنگ بود که نتونستم طاقت بیارم و گرفتمش به دهنم. سفید و صورتی بود و لحظه به لحظه داشت تو دهنم بزرگتر و بزرگتر میشد.طوریکه وقتی به اندازهٔ کاملش رسید فقط نصفش تو دهنم جا میشد.
-بسه الان میام ها!
-میخوام منو مال خودت کنی… میتونی؟
-با کمال افتخار عزیزم…
آروم منو خوابوند به پشت و خودش رفت بین پاهام. چون خجالت میکشیدم پاهامو بسته بودم. با یه حرکت از هم بازشون کرد و شورتمو در آورد… وقتی زبونش خورد به تنم انگار همه چی جدی شد. طوری منو میمکید که دردم گرفته بود اما دردش اونقدر لذتبخش بود که به جز ناله کردن نمیتونستم چیزی بهش بگم.اومد بالا دستشو انداخت دورم وشروع کرد به مکیدن سینه هام و همون لحظه هم آروم و با احتیاط انگشتشو فرو کرد توم. فقط یک کم درد داشت اونهم به خاطر اینکه داشت سینه امو میمکید سریع اهمیت خودشو از دست داد… یک کم که گذشت انگشتشو عقب و جلو برد تا دردم از بین بره. کمی خون آبه روی انگشتشو دستش بود وقتی آوردش بیرون. اینبار دو انگشتی فرو کرد. یک کم دردش بیشتر بود اما قابل تحمل تر. یه ده دقیقه ای همینجوری داشت با انگشتاش واژنمو باز میکرد. بعد هم رفت و با خودش یه کرم بی حس کننده آورد و به داخل واژنم مالید. بی حس و خنک شده بودم. گفت:
-اجازه میدی؟
فقط نگاهش کردم. وقتی با هم یکی شدیم قشنگترین لحظهٔ دنیا رو تجربه کردم. لحظهٔ قشنگ یکی بودن و دلدادگی. و با خودم فکر کردم:
حالا دیگه تا آخر دنیا دوستت دارم بدون مرز…
پایان.


👍 1
👎 0
40026 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

462772
2015-05-19 20:59:35 +0430 +0430
NA

بسیار عالی‌ و زیبا. منتظر داستان‌های بیشتر از شما هستیم.

0 ❤️

462773
2015-05-20 02:56:03 +0430 +0430

خسته نباشی.خوب بود…

0 ❤️

462774
2015-05-20 03:16:15 +0430 +0430
NA

عالییییییییی. یکی از بهترین داستان هایی بود که خوندم

2 ❤️

462775
2015-05-20 03:41:36 +0430 +0430
NA

خیلی خیلی خوب بود
بخاطر نظر قبلیم راجع ب ظاهر سباستیان عذر میخوام
یک عشق واقعی که 2 سال سکس نکردن…
هیچ نقصی نداشت
فلش بک داستانت عالی بود
مرسی

3 ❤️

462777
2015-05-20 04:39:56 +0430 +0430

خوب بود ممنون از قلمت

0 ❤️

462778
2015-05-20 08:45:11 +0430 +0430

من هرسه قسمتو با هم خوندم.
داستانت قشنگ بود و گیرایی خاصی داشت.
ولی به نظرم کری خوندن های مکرر زن و شوهر وسط سکس یه کم غیرعادی شد! :|
سپاس و امیدوارم بازم بنویسی

1 ❤️

462779
2015-05-20 08:51:27 +0430 +0430
NA

خیلی دوسش داشتم،عالی بود،مرسی

1 ❤️

462780
2015-05-20 12:54:24 +0430 +0430
NA

عالی.

خیلی عالی.

دوسش داشتم.

1 ❤️

462781
2015-05-20 19:36:16 +0430 +0430

واقعا عالی و متفاوت عشقتون پایدار.

0 ❤️

462783
2015-05-21 06:25:39 +0430 +0430

خوب بود خسته نباشید

0 ❤️

462784
2015-05-23 04:36:21 +0430 +0430
NA

عالی بود! استعداد نویسندگیت تحسین برانگیزه

2 ❤️

462786
2015-06-02 20:00:28 +0430 +0430
NA

ایول ایول!
چون گفتی از طریق نظرات میخوای بدونی از کدوم داستان ،مخاطب خوشش اومده که در اون راستا ادامه بدی ! اعلام میداریم که : شما همینجور ادامه بدید به نوشتن ! کاراتون بخاطر متفاوت بودن خوندنی هست ایول جان! ظرافتای خاص قلمتون حس خوشایندی رو انتقال میده به اینجانب!
با تشکر biggrin

3 ❤️

462787
2015-06-02 20:05:59 +0430 +0430
NA

راستی اینم بگم و راهی شم :
استایلز استلینسکی ! اینجور کری خوندنها مرسوم هست بین زن و شوهرای دلداده ی محجوب!

0 ❤️