هوس، شهادت میدهد (۱)

1402/11/23

پارت1:تدفین خورشید

آرمین پسری سخت کوش بود.از همون ابتدای نوجوونی به همه اطرافیان این سخت کوشیو اثبات کرد.زمانی که از تمام توانایی وجودی خودش کمک گرفت برای ترک اعتیاد و رسیدن به دانشگاه و تحصیل در رشته فیزیوتراپی میشد به این باور رسید که به همون استقلال مورد نظر رسیده.در واقع ثروت انبوهی که پدرش داشت باعث سوق پیدا کردن آرمین به سمت اعتیاد شده بود.
دوران نوجوانی آرمین اصلا در شان و شخصیتش نبود.افتخارش کشیدن ماریجوانا با دختر هایی بود که پدر و مادرشون معلوم نبود کجا هستن و چیکار میکنن.حتی چندباری هم گند بالا آورده بود و بکارت همین دخترارو گرفته بود اونام شاکی میشدن و آرمینم از رو پولای باباش بر می داشت و می فرستادشون پی کارشون.اما یکدفعه آرمین سرش به سنگ خورد و برای رسیدن به دانشگاه تلاش کرد و موفق شد.
ترم چهارم دانشگاه آرمین با دختری به نام پروانه رابطه برقرار کرد.
پروانه همه چی تموم بود.صورتش گرد و با نمک و ظریف بود.بینی قلمی کوچیکی داشت و برعکس تصور بقیه که فکر میکردن عمل کرده بینیش کاملا طبیعی بود.چشمای درشت عسلی و موهای بلند بور داشت.رنگ پوستش سفید بود.اینقدر سفید که حتی با دیدن دستاش با لاک های مشکی که میزد حس شهوت درون انسان حرارت میگرفت.
پروانه دانشجوی پرستاری بود.یک سالی که پروانه با آرمین بود همیشه این دوتا باهم بودن.قطعا رابطشون فراتر از بوسه بود اما کسی از جریانات بینشون باخبر نبود.تنها چیزی که مشخص بود خط قرمز های آرمین بود که بلااستثنا همشون به پروانه ختم میشد.یکسال از رابطه پروانه و آرمین گذشت.دو هفته از جشن سالگرد شروع رابطشون نگذشته بود که آرمین غیبش زد.
پروانه به شدت نگران آرمین بود.با آرمین تماس میگرفت اما گوشیش خاموش بود.دانشگاه نمیرفت.رفیقاش هیچکدوم خبر ازش نداشتن.با خواهرش تماس گرفت خواهرش گفت معمولا از این کارا میکنه نگران نباش ولی آخه مگه این دل لعنتی میتونه سراغی از معشوق نگیره.
بعد از دو هفته گشتن فراوون و استرسی که برای پروانه پیش اومده تو بیمارستان اصلا تمرکز نداشت.همین باعث شد که تا مرز اخراج از بیمارستان بره…

روایت آرمین:

اصلا خبر نداشتم که بیرون چه خبره.آخه همه جا که شلوغ میشد اینجا خبری نبود.لعنتی انگار جنگ بود.این همه ضد شورش برای چند تا دهه هشتادی؟ً!
با میلاد رفیقم در اومده بودیم بریم بیلیارد بازی کنیم.شب آخری بود که شهرمون بود میخواستم برگردم رشت برا دانشگاه.از شانس تخماتیک ما پلیس گرفتمون.حالا بیا ثابت کن که ما کاره ای نیستیم رفتیم بیلیارد بازی کنیم.مثل سگ ک زدنمون.برای پسر ایرانی همینجوریش دیدن اذیت شدن دخترا دردناکه چه برسه به اینکه دختری که میدونی ننش کیه باباش کیه جلو چشمات آزارش بدن و تو با دستای بسته کاری از دستت برنیاد.
سه هفته برنامه تو بازداشتگاه همین بود.بالاخره با وثیقه آزادمون کردن ولی پرونده هنوز باز بود و تبرئه نشده بودیم.
دقیقا 4 روز قبل آزادیم به خانوادم خبر داده بودن ک کجام.همه نگرانیم پروانه بود خانوادم عادت داشتن به یک دفعه ای انداختن و رفتنم.
هرچی میگرفتم خاموش بود.احتمالا سراغمو از خانواده گرفته و بهش گفتن زده به سرشو رفته اونم ناراحت شده قهره.
ماشینو برداشتم و مستقیم رفتم رشت.یه باکس بزرگ براش پر از گل و شکلات و شیرینی و لواشک و پاستیل درست کردم یدونه ساعتم خریدم و رفتم برای منت کشی و معذرت خواهی.رفیقای نزدیکش هیچکدوم نبودن.جواب تلفنمم نمیدادن.
چاره ای جز رفتن به تهران نبود. رفتم جلو در خونشون.سر کوچشون رسیدم که…

آرمین ماشینو پارک کرد.باکسو گرفت دستش و به سمت خونه پروانشون رفت.ابتدای ورودی کوچه یه بوتیک کوچیک بود.وارد شد و لباساشو جلوی آینه مرتب کرد.از در که خارج شد خونه پروانشونو دید پارچه سیاه زده بودن.داخل مغازه برگشت و از خانومی که اونجا پرسید جریانو پرسید.خانومه در جواب آرمین گفت:طفلی دختر جوونشون خودشو کشت.چه عذابی میکشه مادرش.
دست و پای آرمین شل شد.رو زمین نشست و اشک میریخت شکی که به دل داشت که ممکنه پروانه نباشه یا اصن خونه اونا نباشه یک طرف و ترس از وقوع همین شک یک طرف دیگه.همین ترس باعث شد که نتونه راه بره و خودشو به اون خونه برسونه.با لباس های خاکی و چهره ای داغون به سختی خودشو به خونه رسوند.خونه خودشون بود و چهره معصوم دختری که دیوانه وار می خواست روی بنر مشکی بود.رو به روی درب خانه با خودش به عزاداری نشست.خلوتش انقدر طولانی شد که متوجه مردم دوروبرش نشد.خواهر پروانه به کمک مادرش آرمین و داخل خونه آوردن.پسر بیچاره.گوشه ای کز کرده بود و عکس های خودش با پروانه رو از تو گوشیش ورق میزد و اشک میریخت.

بعد از نبود آرمین،پروانه روحی دچار مشکل شد.برای همین از بیمارستان میخواستن اخراجش کنن.پروانه درامد اصلی خانوادش تامین میکرد.پدرش فوت کرده بود.خواهرش هم تو لباس فروشی کار میکرد.به همین دلیل پروانه نمیتونست از کارش اخراج بشه.اما با این حال به خواسته مدیر بیمارستان تن نداد ولی حین خروج از اتاق مدیریت به زور بهش تجاوز جنسی کرده و به خاطر نداشتن وضعیت مالی مناسب و نبود پدر و سرپناه به شدت تحقیرش کرده.پروانه هم تمام اینارو برای ترانه خواهرش تعریف میکنه و بعد خودشو از روی پل عابر پیاده پایین پرت میکنه.

60 روز تمام آرمین خودشو تو خونه ای که هیچکس جز میلاد نمیدونست کجاست حبس کرد.میلاد هم تعقیبش کرد که فهمید کجاست وگرنه به اونم نگفته بود
آرمین خودشو مقصر تمام این اتفاقات پیش اومده برای پروانه میدونست.تو این 60 روز آرمین یکبار سالم نبود همیشه انقدر مست و چت بود که هیچکس رو نمیشناخت.آخرین روز مادر آرمین نگران میشه و یهو یه چیزی به دلش میفته.به میلاد میگه و میلادم میره پشت در خونه.هرچی در میزنه کسی باز نمیکنه.از لابی آپارتمان کلید میگیرن و با نگهبان میرن بالا که میبینه آرمین اوردوز کرده و میرسونش بیمارستان.
وقتی به هوش میاد هیچی حرف نمیزنه.بعد از ترخیص میلاد آرمینو میبره وسط جنگل تا هرچی میخواد فریاد بزنه و خودشو خالی کنه

تو مسیر بالاخره بغض آرمین میترکه و با اشک ریختن حرف میزنه

+چرا منو بردی بیمارستان.کدوم مادر قحبه ای آدرسمو بهت داد.حرومزاده چرا نجاتم دادی.چرا نذاشتی برم پیش کسی که واقعا دوسم داشت.چرا من مگه من چیکار کردم.چرا پروانه.خدایا اون حتی پدر نداشت.دلت به من نسوخت برا مادرش و خواهرت میسوخت
-آرمین این روشش نیست
+ببند دهن کیریتو میلاد

انقدر گله و شکایت از همه کرد و اشک ریخت که بالا آورد.بعد هم آروم رو صندلی خوابش برد

تمام حرفا و شکایت های آرمین راست بود و بعد از به خواب رفتن آرمین میلاد هم نتونست خودشو کنترل کنه اشک هاش سرازیر شد

آرمین آدم این چیزا نبود ولی به واسطه گذشتش که با خیلی از شغالای شهرشون می چرخید آدم دورش زیاد بود.20 میلیون پول داد که مدیر بیمارستانو خفت کردن و بردن تخماشو بریدن.آرمین انتقامشو گرفت ولی هیچوقت دلش آروم نگرفت.به هر حال کسیو از دست داد که زندگیش بود.
بعد چند وقت دوباره برگشت دانشگاه و ارشدشو گرفت
خانوادش خیلی دنبال زندگیه دوباره برای آرمین بودن اما به قول خودش من یه انسانم که فقط یک جسمه روح آرمین همراه با پروانه دفن شد

رشت براش کلی خاطره از پروانه داشت.دیوارای دانشگاه برای آرمین عذاب بودن.بدترین حس دوگانگیش بود.گاها فکر میکرد فوت پروانه تقصیر شه و گاهی فکر میکرد که مقصر نبوده.

بعد از دریافت مدرک ارشدش حتی دنبال کار هم نرفت.نیازی هم نداشت.کارخونه خونوادگیشون انقدر سود و درآمد داشت که آرمینو به تمام چیز هایی که میخواد برسونه.آرمینی که تنها نوه پسری خانوادش بود و نسل خاندان بازرگان و ادامه میداد.پدربزرگش قبل از فوت تو وصیت نامش آرمینو هم سطح با دوتا پسرش قرار میده و ارثیه بین آرمین،پدرش،عموش و دوتا عمش تقسیم میشه.همشون سهام برابر تو شرکت بر میدارن.آرمین جلوتر از همه 5 دستگاه از 9 دستگاه آپارتمان به نام حاج موسی رو بر میداره و باقی سهم الارثش میبخشه به باباش
تقریبا هر آپارتمان 24 واحد داشت.همشونو میده اجاره و با پول اجارش خیلی لوکس زندگی میکنه.پنت هاوس بهترین آپارتمانم برداشت برای خودش.
اما چه فایده.این زندگی فقط از بیرون قشنگه.نزدیکاش آب شدنش به مرور زمانو به چشم دیدن.اجازه نمی داد هیچ دختری نزدیکش بشه.از آدما دور بود.رابطه جنسیش منظم بود ولی هرشب با یه فاحشه جدید.امپراطوری خودشو تاسیس کرده بود.زخمی که از سمت پروانه بهش وارد شد حتی اگه دردش از بین میرفت ردش خیلی پر رنگ روی تنش باقی میموند.

میلاد به خانوادش پیشنهاد سفر داد.آرمین هیچ جا با هیچکس نمی رفت.
حق داشت.کل ایرانو با کسی گشته بود که بی اندازه دوسش داشت و خاطرات دست از سرش بر نمی داشت.
بعد ازین که کلی میلاد و خانوادش پا پیچش شدن تصمیم گرفت بره آمریکا از اونجا سوار یک کشتی مسافرتی بشه کل دنیارو بچرخه.پدرش از رو ارثیه خودش ی بخشیو فروخت و جیب آرمینو پر پول کرد و بلیطش براش رزرو کرد که بره.هرکی بهش پیشنهاد داد که باهات بیام قبول نمیکرد
می خواست تنها باشه و یک مدت دور از آدمای کشورش سفر کنه.

روایت میلاد:
خودم کمکش میکردم لباساش جمع کنه.حس میکردم از بین همه باز با من راحت تره تا بقیه.به هر حال از دوران راهنمایی همیشه باهم بودیم.
-میلاد شلوغش نکن داداش اینا چیه دو سه دست لباس عادی
+خفه شو کونی مگه میخوای بری شمال یا مشهد زیارت که لباسات عادی باشه
-تو بندش نیستم اصن
+میری اونجا دافای کص طلا زمین میزنی با این لباسا ک پا نمیدن
-بکیرم داداش جق میزنم
+کصخلی مگه این همه پول بدی تهش جق بزنی
+پاشو بریم خرید
-حوصله ندارم ناموسا
+لاشی پاشو بریم یکسال نمیبینمت نیستی دلم برات مث سوراخ رو کله کیرت میشه پاشو بریم حال کنیم شبای آخری

به زور بردمش بوتیکای مختلف بهترین جنس لباسا از زمستونی تا تابستونی باهم گرفتیم.
بعدم رفتیم یسری چیزا مثل چترو و کفش مناسب گرفتیم و شام خوردیم برگشتیم

چمدوناشو بستیم و همونجا نشستیم به عرق خوردن.انقدر خوردیم که مرز تگری بودیم جفتمون.شاتارو برداشتم بردم آشپزخونه.جلو پامو مثل آدم نمیدیدم راهو از حفظ رفتم چشام کامل بسته بود.فردا صبحش صبحانه خوردیم آخرین چرخامم با آرمین زدم رفتیم پیش خانوادش خدافظی کردو بردمش تهران.قبل فرودگاه خواست تا خاک خدابیامرز آبجی پروانه بره.اونجا هم رفتیم.چقدر جذاب بود حس آرمین به پروانه.رسوندمش فرودگاه و خدافظی کردم باهاشو آرمینم از گیت رد شد و منم برگشتم

ادامه دارد…
تاریخ انتشار قسمت جدید:5 روز بعد از انتشار این قسمت

ممنون از صبر و حوصله ای که داشتید برای خوندن این قسمت
ارادتمند همتون،کاتانام

نوشته: katana


👍 9
👎 4
8101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

970770
2024-02-12 23:40:08 +0330 +0330

داستان ازاین شاخه به اون شاخه بود…در این نوع داستان نوع نگارش از زبان یکنفرباشدو محاوره ای جذابترست…روایت از زبان هرشخص خواننده را خسته می‌کند…چون فقط در این سایت جنبه سرگرمی مطرح است…بازهم خسته نباشی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها