11 سال عشق میشه 111 سال عذابش ...

1397/09/29

11 سال زجر کشیدم و چه شبها که تا صبح نخوابیدم و تمام فکر و هوشم و به لیلا سپرده بودم 11 سال خیلی سختی ها را تحمل میکردم و همیشه یه غم و اندوه را با یاد لیلا به شادی تبدیل میکردم از خیلی خیلی ضروریات زندگیم گذشتم از بهترین فرصت تمام عمرم گذاشتم تا که فقط و فقط لبلا را داشته باشم شاید خنده دار باشد اما در اوج جوانی بارها از دوستان کتک مفصل میخوردم تا که برادر لیلا کتک نخورد … حالا هرچی بگم بیفایده است فقط اینکه عمو جان بعد 11 سال نه تنها عشقم ازم گرفت بلکه 5 سال از عمر خویش را پشت میله های زندان سپری کردم …
17 سالم بود و اوج جوانی رسیده بودم تا که برای اولین بار در عمر خویش معنی و مفهوم عشق و دوست داشتن را فهمیدم و در خانواده ما که معمولا اکثرا پرجمعیت هستن دخترهای زیادی هست اما دختر عمو لیلا از همان اول برام تفاوت زیادی با بقیه داشت و خیلی زود احساس من به لیلا دوطرفه شد و هردو وابسته و عاشق هم شدیم آنزمان موبایل که نبود باید از تلفن ثابت استفاده میشد که جمعیت زیاد خانه عمو باعث شد خیلی خیلی کم بتونیم تلفنی حرف بزنیم اما عشق فامیل این خوبی و داره که برای دیدنش نیاز به رد شدن از هفت خوان رستم نیست و هرروز من و لیلا همدیگر و میدیدم و با نگاهمان عشق درونمان را به هم ابراز میکردیم حدود یکسال از ارتباط ما گذشت تا که تونستم در ایام فروردین که طبیعت بودیم و دختر و پسرها به روی کوه برای گردش میرفتیم و تونستم در فرصتی چند ثانیه ای دو تا بوسه بر گونه همچو ماه درخشان لیلا بزنم و تمام مست شدم و همین بوسه ها کافی بود که عشق ما طوفانی بشه و برای خلوت کردن به آب و آتش میزدیم تا اینکه موفق شدیم با زن عمو کوچک که چند ماهه با عموم ازدواج کرده بود راهت شدیم و او از عشقمان با خبر کردیم و دیگه دو یا سه هفته یکبار درا خانه عمو من و لیلا خلوت میکردیم و هر یک ثانیه در کنارش برام صدسال طول کشید ازبس دقایق بسرعت سپری میشد خلوت ما هرگز به جاهای حساس نرسید و هرگز هم نخواستیم عشقمان را تبدیل یه به لوله گوشتی و یه تپه گوشتی تبدیل کنیم معمولا لیلا با شلوار و تاب بود و من هم تمام پوشیده بودم و هر بوسه که از هم میگرفتیم بهشت برین و احساس میکردیم با نوازش لیلا تمام دنیا برام بی معنی شده بود و دیگه تا چند ماه کار ما دوسه هفته یکبار خانه عمو بود حالا به اوج 20 سالگی رسیدم و با اینکه تمام دروس دبیرستان را با نمره های خوب قبول میشدم و راهت میتونستم بهترین رتبه کنکور را بیارم اما فکر و هوشم فقط با لیلا بود و هیچ تمرکزی روی درس نداشتم و هرچه خانوادم اصرار کردن به گوشم نرفت و قید ادامه تحصیل و دانشگاه را زدم … آنزمانها تو کوچه ها که چون در روستا بودیم و خلوت بود راهت مینستیم و ورق بازی میکردیم و بارها شد بازی ما به دعوا میکشید که یه روزش دوتا برادر سر بازی به جان برادر لیلا افتادن که من سریع خودم و قاطی کردم و برادر لیلا فرار کرد اما کتک حسابی ازشان خوردم ولی برام شیرین بود که بخاطر داداش لیلا کتک خوردم … دایی بزرگم خیلی خرش میرفت و با خیلی گردن کلفتهای محله ای سروکار داشت و یه شب خانمان بود که مادرم ازش برای من کار خواست که دایی گفت بره سربازی و تمام کنه کارش با من … اما مگه میشد من دوسال برم و از لیلا دوربشم و هرگز راضی نشدم … چندین سال گذشته است حدود 6 سال از عشقمان گذشت حالا دیگه تقریبا همه فامیل از ارتباط ما با خبر شده ان شب و روز با خانوادم درگیری دارم که باید برین لیلا را برام خواستگاری کنین اما شرایط براشان جور نیست عمو جان پدر لیلا را میگم اعلام کرده که من دخترم را به امیر علی نخواهم داد و حالا غم و اندوه من و لیلا شروع شده است و دیگه مثل قبل نتونستیم راهت باشیم و به سختی لحضاتی همدیگه را میدیدم اما من از لیلا یقین داشتم عشقم در دلش فروپاشی نخواهد شد … ده سال گذشته و سال 87است و همه درین شب عیدی دور هم جمع شده ان با دیدن لیلا که خم به ابرو داشت فهمیدم خبری شده و داشتم دیوانه میشدم نگرانی داشت مرا منفجر میکرد تا که دقایقی بعد پدر لیلا رو به پدرم کرد و گفت خان داداش تو بزرگ ماهستی و ازت اجازه میخوام که پسر فلانی از ما اجازه برای خواستگاری لیلا خواسته و حالا گفتم تو اجازش را بدی من دیگه کنترل خویش نکردم و پا شدم و بیرون آمدم زن عمو کوچکه سریع پشت سرم امد و مرا کمی راهنمایی کرد و گفت صبر کن همه چی درست میشه و لیلا هم گفت که بهت بگم مگه جسدم را ببرن اما این حرفها نتونست ارامم کند چون اینجا وقتی بزرگترها بخوان دیگه کاریش نمیشه کرد … با آمدن خواستگار به خانه عموم دیگه ساکت ننشستم و پیش خواستگار رفتم و همه چی بهش گفتم با اینکه هرگز جاهای حساس لیلا را درین 10 سال ندیده بودم اما گفتم من هرروز لیلا را لخت کرده ام و از عقب بهش چسبیده ام و … وقتی خانواده خواستگار جواب به خانه عمو فرستاده بودن که ما پشیمان شده ایم و مرا خیلی شاد کردن اما مادر لیلا از زبان مادر خواستگار همه چی منو شنیده بود که باعث خیلی اختلافها شد و این دو برادر ( پدران من و لیلا ) به خون هم هلاک شدن بسرعت خبر عشق من و اختلافات خانوادگی ما در روستا پخش شد و بزرگهای روستا پا به میدان گذاشتن و همه راضی به این بودن که من و لیلا را به عقد هم دربیارن اما هرچه بزرگهای روستا با پدر لیلا حرف زدن او قانع بشو نبود و هرروز هم بیشتر اختلاف و کورت پیش می امد من دیگه قید همه چی را زده بودم و میخواستم به هرقیمتی شده لیلا را بدست بیارم و این بود فکر شیطانی بسرم زد و با هزاران بدبختی لیلا را در جریان گذاشتم و طبق نقشه در روز موعود پراید داداش بزرگه را برداشتم و رفتم لیلا را سوار کردم و رفتم که ظاهرا همان لحظه خاله لیلا مارا دیده و سریع میره اطلاع میده و غوغای بسیار بدی بپا میشه و کار به آمدن پلیس میفته و ما که حدود 10 صبح از روستا بیرون زدیم حدود 4 ظهر بود که در یکی از شهرهای نزدیک توسط نیروهای محترم انتظامی دستگیر و بازداشت شدیم خبر دستگیری ما همه جا پخش شد و حالا دیگه رسوایی بار آمده است با نفوذ عموم روز بعد لیلا هم ازاد هم به پزشکی قانونی رفت منکه از خدای خویش پاک بودم و یقین داشتم کار خطایی نکرده ام اما در کمتر از یک هفته چنان پرونده ای برام چیدن که از عقب به لیلا تجاوز کرده ام و پزشک قانونی هم تایید کرده است و حالا من بیشترین چیزی که عذابم میده اینه ایا عموم چنین درستش کرده که از شر من خلاص بشه و یا زبانم لال لیلا قبلا خطایی داشته است اما نه من غلط بکنم چنین فکر کنم لیلای من پاک و معصوم بوده …
دقیق یادمه 15 دی ماه 1387 بود که با حکم قاضی محترم به زندان فرستاده شدم تا که 10 سال از عمر خویش را در زندان سپری کنم که بعد 5 سال در سال 92 آزاد شدم اما کاش درون زندان میبودم چون در ملاقاتی بعد دوسال از حبس خبر ازدواج لیلا با یکی اهل مراغه را شنیده بودم که حالا فاصلش با منطقه ما بیش از 800 کیلومتر هست و الان که 5 ساله لیلام را ندیده ام اما ازدواج کرده و مگه میخوام کاری کنم … وارد روستا شدم از همه خجالت میکشیدم اما برخورد خوب مردم و تشویقی که ازم کردن که بخاطر عشقت جنگیدی و روسیاه به عموت و … این برخورد مردم بهم انرژی میداد چندین ماه بعد زن عمو نامه ای به دستم داد که تمام بود و نبودم ازم گرفت بخدا الان توانای نوشتن نامه اش را ندارم فقط چند جمله بگم که لیلا فراموشم نکرده اما ازم خواسته به حرمت عشقش همه چی فراموش کنم و منم حالا 5 سال میگذره که فقط و فقط تنهایی خویش بسر برم و اینکه :
باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع
در میان سوز و ساز خویش گریانم چو شمع
رقص مرگ است اینکه میپیچم به خود از تب درد
کس چه داند که میسوزد تن و جانم چو شمع

… یا علی مدد . کوچک همه شما سروران سایت محترم شهوانی : امیر علی

نوشته: امیر علی


👍 2
👎 3
7366 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

736532
2018-12-20 21:00:23 +0330 +0330

ادمین جان میزاره شب جمعه ها که بچه ها میان برای عشق و حال این چس ناله ها رو میزاره تا حال بچه ها رو بگیره!
فکر کنم ادمین با صدا و سیمای ما دست به یکی کرده تا کون همه رو بسوزونه!!!

2 ❤️

736533
2018-12-20 21:00:42 +0330 +0330

اولین کامنت چه حسی داره
فدااااتون

0 ❤️

736534
2018-12-20 21:06:46 +0330 +0330

شاگرد اول راحت رو اینجوری می‌نويسن نه راهت… در ضمن اینجا سایت شهوانیه نه چوس ناله های عاشق… ریدی با این نوشته های تخمیت… بقیش با دوستان عشقی جوابتو میدن

1 ❤️

736543
2018-12-20 21:34:46 +0330 +0330

لحظه ها برات صدسال طول می‌کشید از بس سریع میگذشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!

4 ❤️

736570
2018-12-21 00:20:24 +0330 +0330

من لایک دوم را نثارت میکنم اما بدان این هندوانه ها که زیر بغلت نهاده اند پالانیست که در مراغه بر گرده حماران و دراز گوشان مینهند
امشب منو کیرم باهم گریه میکنیم اون بافت قرمز اینم این کلا چصنالست امشب
برادر جان نمیدونی چه دلتنگم…

1 ❤️

736647
2018-12-21 18:18:16 +0330 +0330

جنان نالیدی که جان خویش بسوزاندی.
جای این همه بالا و پایین شدن کون عموت رو میگذاشتی تا بیات رضایت بده ،اون دیگه روش نمیشد شکایت کنه ،مجبور میشد دخترش هم بهت بده

1 ❤️