24 ساعت تا رستگاری

1402/03/15

غروب شد چه زود هوا تاریک شد اصلا نفهمیدم کی هوا تاریک شد. دارم تو جهنمی قدم میزنم که انگار پایانی نداره انگار این دنیا واسم غریبه ست هیچ کس و هیچ چیز رو نمیشناسم هیچی واسم مهم نیست زندگی برام بی مفهوم بی ارزش شده اگه همین الان عزرائیل بیاد سراغم با تمام وجود میرم تو آغوشش.
آخه چرا … صد بار این جمله لعنتی رو از خودم پرسیدم. چرا من که تا دو ماه پیش همه چی داشتم الان باید آرزوی مرگ کنم.
تو اوج جوونی چرا باید یک جوان 38 ساله طعم تلخ طلاق رو بچشه بعد 14 سال زندگی مشترک درست زمانی که تو اوج لذت و پول و موفقیت باشه همه چیزش رو به یکبار از دست بده. انگار 14 سال زندگی مشترکم فقط یه خواب بوده.
تا چند ساعت پیش حتی خودمم نمیدونستم رستا چرا از من طلاق گرفته هرکی از من راجع به طلاق می پرسید نمیدونستم چی باید بگم بعضی از آشناها میگفتن شاید کس دیگه رو دوست داشته باشه و من با اطمینان کامل این قضیه رو رد میکردم میگفتم من به رستا از چشمام بیشتر اعتماد دارم. تا اینکه بالاخره این صبح پر ماجرا شروع شد.
ساعت دقیقا 8:50 دقیقه روز پنجشنبه بود. رسیدم دفتر کارم یه نسکافه برا خودم ریختم و سیگارم رو روشن کردم. قبلا یه نرم افزار تو گوشی رستا نصب کرده بودم که هر عکسی رو که می گرفت تو اینترنت با من هم به عنوان پارتنر شیر می کرد البته این برنامه رو برای جاسوسی و اینجور چیزا نصب نکرده بودم همینجوری واسه اینکه یه پشتیبان از عکساش داشته باشه نصب کرده بودم و خودش هم خبر نداشت.
تقریبا یک هفته از طلاق ما رسمی گذشته بود البته حدودا دو ماه بود که از هم جدا بودیم ولی رستا تو خونه من زندگی میکرد. من خونه رو با تمام وسایل داده بودم به رستا حتی لباسهای خودمم رو برنداشته بودم و خودم خونه پدرم زندگی میکردم.
از روی کنجکاوی و یا انگار که بهم الهام شده باشه رفتم توی این برنامه، حس بدی داشتم. به محض اینکه عکسها لود شد تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد لیوان نسکافه از دستم افتاد عرق سردی نشست تو وجودم باورم نمیشد که چی دارم میبینم.
درست میدیدم رستا با یک لباس سکسی که تمام سینه های بزرگش از لباس زده بود بیرون تو بغل صمیمی ترین دوستم سهیل بود صفحه رو دادم پایین عکسهای زیادی بود که تو بغل هم خوشحال و خندان همدیگه رو بغل کردن. گوشی از دستم افتاد، توان برداشتن گوشی رو نداشتم به زحمت دوباره گوشی رو برداشتم به تاریخ گرفتن عکسها نگاه کردم دیدم ماله همین دیشب یعنی چهارشنبه بود عکسها از ساعت 10 شب بود تا 12 شب. خشم و نفرت عصبانیت تمام وجودم رو گرفته بود.
سهیل صمیمی ترین دوستم بود نزدیک 20 سال با هم رفاقت داشتیم. من زیاد با کسی صمیمی نمیشم ولی با سهیل خیلی صمیمی بودم. حس کسی رو داشتم که انگار تمام دنیا بهش خیانت کرده باشه. آوار شدن دنیا رو سرم احساس میکردم.
قبلا خودم رو جای آدم هایی میزاشتم که با همچین صحنه خیانتی روبرو میشن، فکر میکردم حشری بشم آخه بعضی وقتا موقع سکس با رستا از این جور فانتزیها باهم داشتم و کلی حال میکردیم. ولی این اصلا چیزی نبود که تصورش رو میکردم. فقط داشتم میلرزیدم و مسخ شده بودم هیچ صدایی رو نمیشنیدم ضربان قلبم به حد آخرش رسیده بود قلبم داشت سینم رو منفجر میکرد.
نمیدونستم باید چیکار کنم، گوشی رو برداشتم زنگ زدم به رستا جواب نداد شماره سهیل رو گرفتم ، اون خیلی عادی جواب داد نذاشتم ادامه بده و شروع کردم به فحش دادن جا خورده بود نمیدونست من از کجا مطلع شدم و فقط داشت انکار میکرد. گوشی رو قطع کردم دوباره زنگ زدم به رستا جواب داد شروع کردم به فحش دادن و تهدید کردن و در کمال ناباوری هیچگونه انکاری نکرد و اونم شروع به فحش دادن کرد و گفت هر کاری دوستی داری انجام بده. داشتم میمردم از شدت خشم و عصبانیت.
سریع رفتم سوار ماشین شدم و به سمت خونه پدرش با سرعت هرچه تمام تر حرکت کردم تو راه به این فکر میکردم که شاید تقصیر خودم باشه. همه جوره بهش آزادی داده بودم هر کاری که دوست داشت انجام بده هیچ گونه مخالفتی باهاش نمیکردم. هر نوع عمل زیبا که خواست براش انجام دادم از عمل پروتز سینه تا پیکر تراشی، شده بود مثله یه عروسک زیبا. همه جوره حمایتش میکردم حتی واسش یه کار با کلاس با درآمد خوب هم پیش یکی از دکترا که دوستم بود واسش جور کرده بودم چون واقعا دوستش داشتم و بهش ایمان داشتم. تو این فکرها بودم که رسیدم خونه پدر رستا زنگ رو زدم و وارد خونه شدم.
پدر و مادرش تو راهرو بودن و داشتن میرفتن بیرون با دیدن من شوکه شده بودن. سریع گوشی رو برداشتم و عکاسها رو نشونشون دادم مات و مبهوت شده بودن و گفتم اینم دلیل طلاق دخترتون که مجهول بود. بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم و منتظر جواب باشم از خانه خارج شدم.رفتم خونه رستا، هنوز کلید خونه رو داشتم وارد خونه شدم، رستا نبود. نمیدونم شاید شانس آوردم اونجا نبود وگرنه مشخص نبود با این شدت عصبانیت چه بلایی سرش می آوردم. هنوز خشم تمام وجودم رو داشت میخورد. دوباره سوار ماشین شدم رفتم به سمت محل کارش اونجا هم نبود. داشتم دیونه میشدم. سوار ماشین شدم و بی هدف فقط رانندگی میکردم و سیگار میکشیدم.
با صدای زنگ گوشی بخودم امدم، زن داداش رستا بود گوشی رو جواب دادم و شروع به صحبت کردم اون داشت منو آروم میکرد ولی من فقط داشتم تهدید میکردم که اگه رستا رو بینم زنده اش نمیزارم هنوز گوشی رو قطع نکرده بودم که نگاهم به سمت راستم جلب شد باورم نمیشد رستا رو دیدم تو ماشین کنار من داشت رانندگی میکرد. آخه چطور میکنه همچنین ،چیزی تمام موهای بدنم سیخ شده بود این فقط میتونست کار خدا باشه چیزی شبیه یه معجزه. هنوز زن داداشش پشت خط بود گفتم دیدمش الان میکشمش اون فقط از پشت تلفن خواهش میکرد که کاری نکنم ولی حال من دست خودم نبود جنون داشتم.
سریع با ماشین گرفتم روش اون متوجه من نبود، روش رو برگردوند که بینه کی بهش زده، منو که دید رنگش عوض شده سعی داشت از محل فرار کنه دوباره گرفتم روش و با تمام وجود پام رو روی پدال گاز فشار دادم فقط میخواستم لهش کنم اینقدر بهش زدم که ماشینش برخلاف جهت حرکت ماشینها شد. ترافیک واقعا زیاد بود، تقریبا خیابون بسته شده بود و فقط یه ماشین به سختی میتونست رد بشه. رفتم جلوتر وایستادم از آینه نگاه کردم دیدم داره ماشین رو راست میکنه. چند متر دیگه جلوتر رفتم و اینار دنده عقب گرفتم. با سرعت رفتم سمتش هیچی برام مهم نبود. صدای برخورد شدیدی بلند شد تمام وسایل به عقب ماشین پرتاب شد حتی ضبط ماشین هم از شدت برخورد به عقب پرتاب شد.
آروم شده بودم. مردم شگفت زده بودن نمیدونستن ماجرا چیه واقعا این لحظه رو فقط تو فیلمها میشه دید. ماشین هنوز روشن بود، به آرومی حرکت کردم حتی از ماشین پیاده هم نشدم و فقط یک نگاه کوچک از آینه به عقب کردم. مردم هنوز تو شوک بودن . ماشینش له شده بود البته ماشین من هم داغون بود ولی خوشبختانه راه میرفت.
فقط یک لاین باز بود. ماشینهای که رد میشدن همه گوشی به دست داشتن از من و پلاک ماشینم فیلم میگرفتن. سیگارم رو روشن کردم با خونسردی کامل از محل دور میشدم اصلا حتی یه ذره هم برام رفتار مردم مهم نبود. اگه این اتفاق نمی افتاد به طور حتم دیوونه میشدم فقط به این معجزه فکر میکردم.
ساعت 2 بعد از ظهر شده بود. فقط رانندگی میکردم اونم با یک ماشین داغون. چرا باید این بلا سر من بیاد منی که تو این 14 سال زندگی مشترک هیج وقت خیانتی نکرده بودم به رستا با اینکه بخاطر کارم تو شهرهای مختلف تو همه جور مهمونی و پارتی بودم حتی یه بارم هم این کار رو نکردم جاهای بوم که دخترهای لخت با بدنهای آس سینه و کونهای گنده تو فاصله چند سانتیمتری من بودن، حتی یه بار یکی شون رو پام هم نشست و با چشماش التماس میکرد که بکنمش ولی حتی یه ذره هم تحریک نشدم با اینکه من فوق العاده حشریم. حتی بعضی وقتها دوستام به شوخی بهم میگفتن اصلا تو مرد نیستی آخه کی میتونه از همچین تکه هایی بگذره. توی سرم یه جنگ جهانی با خودم شروع شده بود.
ساعت 6 عصر شده بود خودم رو توی یه پارک روی نیمکت دیدم نفهمیدم که کی آمدم تو پارک. فقط سیگار میکشیدم و هنوز هیچی نخورده بودم اصلا گرسنه نبودم غرق تو افکارم بودم. ساعت 12 شب شده بود. 6 ساعت تمام روی نیمکت نشسته بودم تمام بدنم خشک شده بود ،گوشی رو برداشتم 25 تا تماس ناموفق داشتم. زنگ زدم به بابام و فقط گفتم امشب خونه نمیام و گوشی رو قطع کردم.
سایه شخصی رو دیدم که داره نزدیکم میشه اومد جلو و بهم گفت سیگار داری، دست کردم تا از تو پاکت سیگار یک سیگار بهش بدم دیدم سیگارام تموم شده، گفتم سیگار ندارم ولی توی ماشین دارم. بلند شدم برم سیگار بردارم تمام بدنم درد میکرد، به سختی بلند شدم، به من گفت همه این سیگارها رو تو کشیدی صدای یک دختر بود، سرم رو پایین انداختم دیدم روی زمین پر شده از ته سیگارام حداقل 30 نخی میشد. رفتم سمت ماشین درد رو باز کردم نشستم داشتم پاکت سیگار رو پیدا میکردم که در ماشین باز شد و اون دختر نشست کنارم، پاکت سیگار رو پیدا کردم بهش تعارف کردم یه نخ برداشت خودم هم یه نخ برداشتم و روشنش کردم. ماشین رو روشن کردم ، اون دختر پیاده نشد منم بدون اینکه چیزی بگم شروع به حرکت کردم هنوز حتی درست چهرش رو ندیده بودم و واسمم مهم نبود یه دختره غریبه کنارم نشسته. با صدای ظریف و نازی گفت من سارا هستم بدون اینکه نگاهش کنم فقط گفتم منم رضا هستم. توی راه احساس ضعف و گرسنگی شدیدی کردم به سمت یک پیتزا فروشی رفتم . از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل و دو تا پیتزا سفارش دادم حدودا 10 دقیقه طول کشید آمدم سمت ماشین هنوز اون دختر تو ماشین بود.
ماشین رو روشن کردم و به سمت دفترم رانندگی کردم. هنوز هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشده بود اصلا نمیدونستم چی باید بگم فضا خیلی سنگین بود. به دفتر رسیدیم. سارا رو راهنمایی کردم به داخل دفتر تعارفش کردم که روی مبل بشینه. پیتزاها رو روی میز گذاشتم و شروع به خوردن کردم. سرم رو به سمت سارا بلند کردم که ببینمش تا اون لحظه دقیق ندیده بودمش یک دختر ناز با چشمهای عسلی درشت و گونه های کشیده با آرایش ساده و اندامی که از روی لباس هم نشون میداد که چقدر جذابن.
ترس وجودم رو گرفته بود تازه فهمیدم چیکار کردم یه دختر رو آورده بودم توی دفتر کارم، کسی که حتی نمیشناسمش و فقط یک اسم ازش میدونم هنوز باورم نشده بود که سارا تو دفتر من نشسته اونم حتی بدون اینکه یک کلمه بگم و درخواستی ازش بکنم، کم کم ترس رو از خودم دور کردم وبا خودم گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست اصلا بزار آبروم بره.
هوا زیاد سرد نبود ولی خوب هوای پاییز دیگه، بخاری رو روشن کردم. سارا مانتو و روسری مشکش رو در آورد واقعا زیبا بود یه شلوار جین آبی پاش بود و یک تاپ سفید تنش بود. سینه های گردش و خط سینه هاش توجه آدم رو به خودش جلب میکرد.
سارا با همون صدای نازش گفت چرا چیزی نمیگی، از چهره تون مشخصه روز خوبی نداشتین. . گفتم اره بدترین روز زندگیم بود. سارا گفت خوب تعریف کن. گفتم اینقدر روز بدی بود که حتی دوست ندارم دربارش صحبت کنم دوباره یاد اتفاقات صبح افتادم از شدت ناراحتی رو مبل نشستم. سارا بهم نزدیک شد دستمو گرفت. داغ شدم، حس کردم دست یک فرشته تو دستمه تون لحظه تمام اتفاقات بد صبح به یکباره از ذهنم رفت انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده از درون خالی خالی شده بودم. دستشو گذاشتم روی صورتم و چشمام رو بستم. تو فکرم هیچی نبود نه خشم نه نفرت و نه عصبانیت، یک قطره اشک از چشم آمد واقعا خدا برام یه فرشته فرستاده بود!
سارا بلند شد و پیشونیمو بوس کرد و رفت سمت کیفش از توش یه چیزی شبیه سیگار آورد بیرون، سیگار خالی نبود چون سر سیگار حالت پیچ خورده داشت. روشنش کرد و چند کام کشید و سیگار رو به من داد و گفت بکش آرومت میکنه منم گرفتم و شروع به کشیدن کردم طعم سیگار رو نداشت، نمیدوستم چیه و برام مهم هم نبود که بدونم چی دارم میکشم.
سیگار که تموم شد احساس کردم داره گرمم میشه بلند شدم که لباسم رو در بیارم انگار زمین جاذبش رو از دست داده بود و من تو فضا معلق بودم سکوت محض، آرامش محض ، واقعا توصیفش سخته قبلا هم یه چند باری مواد زده بودم ولی نمی دونم اینی که کشیدم چی بود انگار تو رویا بودم رنگها واسم جذاب تر شده بود زمان متوقف شده بود انگار تو دنیا فقط منو سارا بودیم.
سارا هم آروم بلند شد اومد سمتم و لبش رو گذاشت رو لبم ، چه طعم فوق العاده داشت بی نهایت عالی چشمامو بستم و فقط داشتم لبهای سارا رو میخوردم چه لذت وصف نشدنی مگه میشه یک لب اینقدر خوشمزه باشه دهنش از بوی بهترین عطرهای دنیا هم خوش بو تر بود. حرکاتم دسته خودم نبود انگار کسی داشت کنترلم می کرد یه آدم دیگه شده بودم.
همینطور که داشتم لب می گرفتم یه دستم رفت سمت سینه هاش ، وای خدای من چه سینه هایی گرد سفتی ، رستا هم سینه هاش بعد از عمل 85 شده بود با اینکه خیلی عالی شده بود ولی سینه های سارا زمین تا آسمون با هاش فرق داشت تمام ذهنیتم نسبت به سینه بعد از گرفتن سینه های سارا عوض شده بود برام . اون دست دیگم رو بردم پشتش و گیرهای سوتین مشکیش رو باز کردم . حال خودم رو نمیفهمیدم ، تاپ و سوتینشو با هم از بدنش در آوردم.
یه فرشته وصف نشدنی از کمر به بالا لخت روبروم بود. چند لحظه ای فقط محو تماشای بدن سارا شده بودم. آروم هلش دادم سمت مبل و شروع به خوردن سینه هاش کردم . کیرم داشت از تو شلوار منفجر می شد. این شهوت نبود مافوق شهوت بود تا حالا همچین حسی نداشتم حتی روزهای اول آشنایی با رستا و کردنش ، یه حس جدید و فوق العاده لذت بخش بود برام ، کلمات قادر به وصف همچین لذتی نیستن . دوست داشتم تا آخر دنیا فقط سینه های سارا رو بخورم.
بدنم داغ شده بود داشتم آتیش میگرفتم ولی چه آتیش لذت بخشی ، تمام بدن سارا رو لیس می زدم مثله بچه ای که برای اولین داره یه بستنی رو لیس میزنه ، بدنش بوی عطر می داد هر چی بیشتر بو می کردم شهوتی تر میشدم حتی عرقهای زیر بغلش بوی خوبی داشت ، منی که از عرق بدن زن بدم می آمد، داشتم عرقهای زیر بغلش رو بو می کردم و لیس می زدم باورم نمی شد این من باشم از صد در صد لذت و شهوت هم فراتر رفته بودم وارد یه دنیای جدید از لذت و شهوت شده بودم.
سارا بلند شد شلوار جین آبیش رو درآورد، چه پاهای ناز و ظریفی حتی یه دونه مو هم نداشت. برجستگی جلوی شورت مشکیش توجه منو جلب کرد. رفتم جلوی سار نشستم روی زمین و شرتش رو آروم کشیدم پایین ، یه کم که آمد پایین یه چیزی ازش آمد بیرون ، کیر بود. سارا دوجنسه بود.
شوکه شده بودم ، من تا حالا فقط اینجور اشخاص رو تو فیلمها دیده بودم و فقط پسرهایی رو دیده بودم که حس زنانه داشتن و زن پوش بودن ، ولی سارا واقعا یه دختر ناز با بدن کاملا زنانه بود. اگه خودم با چشمهای خودم نمی دیدم به هیچ عنوان باورم نمی شد که سارا دوجنسه باشه .هیچ وقت به فکرم نمی رسد که یک دوجنسه واقعی رو از نزدیک ببینم . تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود و هیچ حرفی به سارا نزدم، سارا هم هیچ حرفی نزد.
شورتش رو کامل در آوردم. یک فرشته لخت دوجنسه روبروم ایستاده بود. بلند شدم و دوباره محو تماشاش شدم. محکم بغلش کردم و شروع به لب گرفتن ازش شدم . تمام بدنش تو بغلم بود و کیرامون بهم میخورد اصلا از این قضیه ناراحت نبودم لحظه خاصی بود. با یه دستم سینه هاش رو می مالوندم با اون یکی کیر سارا رو نوازش می کردم. زیاد بزرگ نبود کیرش خیلی دوست داشتنی بود.
سارا جلوم زانو زد و کیرم رو کرد تو دهنش و شروع به ساک زدن کرد. من چشمام رو بسته بودم و دستام رو لای موهای شرابی و بلند سارا می کشیدم. موقع سکس با رستا زیاد ساک زدن رو دوست نداشتم و همیشه بهش میگفتم هیچ دختری با ساک زدن نمیتونه منو ارضاء کنه. ولی سارا فرق داشت دهنش مثله پنبه بود وقتی سر کیرم می خورد به لباش با تمام وجود لذت رو حس می کردم. کیرم داشت میترکید ضربان قلبم دوباره رفته بود بالا ، یک لحظه احساس کردم تمام شیره جونم از کیرم داره میاد بیرون ، با شدت کیرم ترکید و تمام آبش ریخت تو دهن سارا ، باورم نمی شد سارا تمام آبم رو که دهنش بود خورد. بعد از دو ماه دوباره ارضا شده بودم انگار یه وزنه 100 کیلو رو از روی دوشم برداشتن.
این اتفاقاتی که از صبح زنجیر واره داره واسم اتفاق می افتاده حتی توی فیلمها و کتابها هم نه دیده بودم و نه خونده بودم ، اگر کسی حتی یکی از این اتفاقا هایی رو که از صبح داره برام پیش میاد رو برای خوده من تعریف می کرد به سختی باور می کردم چه برسه به این همه اتفاق اونم فقط تو عرض چند ساعت . من یک آدم معمولیم با یک زندگی نرمال و معمولی واقعا هضم این همه ماجرا اونم تو یه روز خیلی سخته.
یه کم احساس گرسنگی داشتم رفتم یه تیکه از پیتزا رو برداشتم و شروع خوردن کردن کردم. سارا هم یه سیگار برا من و خودش روشن کرد و آمد روی پاهام نشست . همینطوری که پشتش به من بود گفت خوب بود و من هم فقط گفتم بهترین لحظه زندگیم بود. و شروع به بوس کردن پشتش شدم.
هنوز کیرم راست راست بود. انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش ارضا شدم. بعد از تمام شدن سیگارم رفتم یه تشک از تو کمد آوردم و پهن کردم تو کف دفتر ، بعضی شب همینجا تو دفتر می خوام واسه همین تشک دارم . سارا رو خوابوندم روی تشک و روش خوابیدم و شروع به لیسیدنش کردم حتی کیرش رو هم لیس می زدم. واقعا سارا رو دوست داشتم حسی خوبی نسبت بهش داشتم ، حتی اگر می گفت میخواد منو بکنه با تمام وجود بهش می دادم.
دوباره تحریک شده بودم به سارا گفتم حالت داگی بگیره رفتم سمت کونش بهترین کونی بود که تا حالا دیدم لای کونش رو باز کردم سوراخ کونش رو لیس می زدم چقدر لذت بخش بود تمام زبونم رو می کردم داخل کونش کیرم مثله سنگ شده بود از کیرم اب میچکید. اینقدر کیرم و کون سارا لیز شده بود که هیچ روان کننده لازم نداشت. با یه فشار کوچک تمام کیرم رفت تو کون سارا ، سارا یه آه کوچک کشید و شروع به تلمبه زدن کردم تازه معنی کون کردن را داشتم حس می کردم از شدت هیجان و عقب جلو کردن تمام بدنم خیس شده بود.
همینجور که داشتم سارا رو می کردم با یکی از دستام هم داشتم واسه سارا جلق می زدم کاش این لحظات تمام نمی شد هیچ چیزی تو دنیا نیست که بتونه همچین لذتی رو به آدم بده . صدای سارا هم از شدت شهوت و لذت بلند شده بود. یک دفعه سارا یه جیغ بلندی کشید و دستم خیس شد از شدت ارضا شدن سارا من هم ارضا شدم و تمام آبم رو تو کون سارا خالی کردم .
بهترین موجودی رو که خدا میتونه خلق کنه یک دوجنسه است و باز بهتریشون سارای منه، لذتی رو که با سارا تجربه کردم هیچ دختری نمیتونه بهم بده حتی بهترین پورن استارهای جهان رو هم که بیارن باز برای من سارا نمیشه. سارای من آدم نبود یک فرشته بود. بهترین فردی بود که توی زندگیم می شناختمش بود با اینکه فقط چند ساعت از آشناییمون می گذشت و من فقط یه اسم ازش می دونستم انگار آشناترین آشنای من بود.
دیگه توانی نداشتم ، رفتیم و خودمون رو تمیز کردیم و روی تشک لخت تو بغل هم خوابیدیم. سارا تو بغلم بود و بوسش میکردم و دستم رو موهای قشنگ شرابیش می کشیدیم سارا هم اون دسته منو گرفته بود و لای سینه هاش فشار می داد. هنوز باورم نمی شد منی که تا چند ساعت پیش آرزوی مرگ از خدا می کردم به همچین آرامشی برسم. با آرامشی وصف نشدنی به خواب عمیقی فرو رفتم.
با یک طراوت و شادابی خاصی از خواب بیدار شدم . بغلم رو نگاه کردم سارا نبود سریع از جا پریم دورو بر نگاه کردم اثری از سارا جانم نبود. سارای من رفته بود. فرشته من رفته بود. هم خوشحال بودم از داشتین همچین حس آرامشی و هم غمگین از نبودن سارا کنارم.
ساعت دقیقا 8:50 صبح جمعه بود. یک نسکافه برای خودم ریختم و سیگارم رو روشن کردم و روی مبل لم دادم و به اتفاقات 24 ساعت گذشته فکر می کردم . تمام این کارها فقط کار یک نفر میتونست باشه و اونم کسی نبود جز خدا. این بار نسکافه رو که دیروز نتونسته بودم بخورم رو خوردم و لباس هام رو پوشیدم و می خواستم برم خونه پدرم روی درب یک تکه کاغذ چسبیده که روش نوشته بود.

زندگی ادامه داره رضا…سارا

نوشته: رضا

ادامه دارد…


👍 51
👎 1
40701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931693
2023-06-06 01:36:05 +0330 +0330

سکس بعد اینکه یه رابطه 14 ساله بگا رفته که دوست قدیمیتم توش دخیل بوده. حتما خیلی جذابه

1 ❤️

931710
2023-06-06 03:51:46 +0330 +0330

خب تا حالا توی داستانا هیچکی خدارو به کس کشی ربط نداده بود که شما ربط دادی. توکه خدا اینقد بهت حال میده بهش بگو یه کس پفکی کولوچه ای هم واسه ما بفرسته دمت گرم خیلی مردی

4 ❤️

931718
2023-06-06 04:06:40 +0330 +0330

احیانا پارک دانشجو نرفته بودی سیگار بکشی؟😂😂

2 ❤️

931747
2023-06-06 07:18:42 +0330 +0330

سلام آقا رضا جالب بود منتظر آدامش هستیم

3 ❤️

931756
2023-06-06 09:01:15 +0330 +0330

آقا رضا بیدار شو
همش یه خواب بوده

3 ❤️

931884
2023-06-07 02:22:20 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود

1 ❤️

931979
2023-06-07 17:14:17 +0330 +0330

با تشکر از همه دوستانی که وقت گذاشتن و داستان من رو خواندند
نکته ای رو لازم دونستم که به عرض دوستان و خوانندگان محترم برسونم.
این داستان و داستان های احتمالی که اینجانب قرار است با شما خوانندگان محترم به اشتراک بزارم ،الزامی ندارم که اصلا واقیعت داشته باشه ولی ممکن هم هست که واقعی باشه نکته ای که مهمه اینکه شما از وقتی که برای خواندن این داستانها می گذارید لذت ببرید،
پس زیاد دنبال مچ گرفتن و اینجور مسایل نباشید و بیشتر از خود محتوای داستان لذت ببرید. از نقدهای تخصصی شما هم با کمال میل استقبال می کنم
امید وارم تو داستانهایی بعدی بتونم رضایتون رو جلب کنم.
یه سری صحبت های دیگه هست که در ابتدای داستان بعدی خدمتتون عرض می کنم.

با تشکر
رضا

4 ❤️

932129
2023-06-08 16:24:25 +0330 +0330

دوست عزیز خوب تعریف کردی.ولی این خیانت نبود وقتی شما رسما طلاق گرفته بودین وازدوماه قبلترش هم که کلا جدازندگی میکردین.اون خانم رستا همسرسابق شما بوده وحکم یک غریبه روبرات داشته.وشما هیچ اختیاری درقبالش نداشتی وباهرکسی که رابطه داشته به شمادخلی نداشته چه بادوستت یاهرکس دیگه حتی ازدواج هم میکرد ایرادی نداشت شما فقط طبق احساسات شخصی وعلاقه قلبی خودتون واکنش نشان دادین وخیال کردین که هنوزم زندگی مشترک دارین.تاریخ عکس ها هم گفتی بعدازجدایی شمابوده وقبل از اون هم اگرچیزی بود قطعا شک میکردین بهش.
حتی ازقبل طلاق هم بادوستت بوده باشه ودلیل جدایی باشه بازم هرچی باشه شما بعداز جداشدن متوجه شدین که دیره.
ومجهول موند متن چون بعدازاون همه ضربه که باماشین زدین به ماشینش کلا تمام کردی موضوع رو وهیچ چیزی درموردش نگفتی که چی شده حالش چطوره.کلی ادم بودن دیدن فیلم گرفتن قطعا پلیس به صحنه تصادف اومده شماهم باماشین که تابلوهم شده کلی چرخیدین وهیچ کسی جلوت رونگرفته حتی هیچ تماسی نگرفتن باهات قطعاخبرهابه گوش خانواده هارسیده.زن داداش که داشت باهات حرف میزد دوباره تماس نگرفت؟همه اینا ناقص ویهو جمع شدن.زیرش نوشتی ادامه دارد اما داشته باشه هم خیلی موارد لازم رو که باید کمی توضیح میدادی دراین قسمت رو ندادی.واینابرای خواننده اعصاب خوردکن میشه ونمیشه ارتباط گرفت باداستان.حالا چه نوشته زاییده ذهن باشه یاخاطره فرقی نداره اما متن خیلی کمبودداره ناقصه.
امیدوارم اگربازم نوشتی بیشتر دقت کنی که هرموضوعی روبازکردی کاملش کنی وباشروع موضوع واتفاق جدید داستان روقطع کنی وبزاری برای قسمت های بعد.موفق باشید

2 ❤️

932147
2023-06-08 21:18:49 +0330 +0330

نمی دونم برای گرفتن لایک چه اصراریه که یک دو جنسه وارد داستان بشه؟ این روزها داستان‌ها پر شده از خاطرات با دو جنسه یا خاطرات مامانهای دوست داشتنی.
یه خلاقیت بدید تا اوقات مطالعه به گا نره ولی باز من لایک دادم

0 ❤️

934090
2023-06-21 00:59:06 +0330 +0330

خدایی با داستانت خیلی حال کردم ولی جذاب ترین قسمتش اون قسمت هالیوودی بود😂😂😂

0 ❤️

947379
2023-09-14 11:59:27 +0330 +0330

همین 🤔
تموم شد
خب توکه داری دروغ میگی لاغل تهش ازش خاستگاری میکردی
با خوبی خوشی زندگی میکردین دیگه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها