Oh ma douce souffrance - 2

1394/07/08

…قسمت قبل

مگه خوابم می برد؟ چند بار از خواب پریدم…دلم آشوب بود…چه خریتی کرده بودم!ولی هر بار که مگنس رو میدیدم که چه آروم خوابیده منم آروم می شدم!پفیوز خوابشم سنگین بود!!!چن بار جیغ خفیف کشیدم بیدار نشد…هیچی دیگه منم جو فیلم هندی گرفته بودم حرصم گرفته بود!آخرش یه جیغ بلند کشیدم که یهو عین جن زده ها از خواب پرید.خودمو انداختم تو بغلش و زار زار گریه کردم…معذرت خواستم و گفتم می ترسم…سفت بغلم کرد و فشارم داد…واااییییی صدای استخونام بهترین صدای عمرم بود که شنیده بودم…خوب که خالی شدم خودمو سفت چسپوندم به سینشو آروم خوابیدم. صبح به زور بیدارم کرد و رسوندم مدرسه.میدونستم مامان یا بابام میان دنبالم!و حدسم هم درست بود.وقتی که داشتم از در می رفتم بیرون مامانمو دیدم.خودمو میون شلوغی پنهون کردم و بالاخره رسیدم به ماشین مگنس و داد زدم گاز بده گاز بده! منو رسوند خونه و خودش رفت شرکت.

اول تکلیفامو کامل نوشتم.بعد یه دستی کشیدم به خونه و بعدشم سفارش خریدامو دادم و یکم رقص و آهنگ…و بعد که حس کدبانوگری گل کرد مشغول آشپزی شدم. حدودای هشت بود که یه دوش گرفتم و حاضر شدم؛یه تی شرت یقه باز و جذب زرد،شلوارک چسپان مشکی،کالج های زرد و البته شورت لامبادی زرد!فقط لامپ های سقفی رو روشن گذاشتم روی نور قرمز.چشم های آبی تیره ام زیر نور قرمز،مایل به بنفش می شن و گلگونگی روی لپ هام جذاب ترم میکنه.حساااابی روی چینش میز سلیقه به خرج دادم.شاممون هم که کاملا ایرانی؛کباب تابه ای و ماست موسیر و سالاد شیرازی و شربت سکنجبین و دو مدل ترشی و رومیزی ترمه و البته شراب شیراز.(خاک بر سر هیچی تو خونه نداشت!همه رو خودم خریدم البته بجز شراب شیراز!)
-اصلا پسرِ بات بااااید سلیقه داشته باشه و دستپختش عااالی!

  • ساعت هشت و نیم بود که مگنس اومد تو.رفتم به استقبالش و از اینکه با تعجب خونه و من رو ورانداز کرد و محیط رو با لذت بو کشید بال دراوردم!یه بوسه ی فرانسوی از لباش و آویزوون کردن خودم از گردنش و غر زدن اینکه چرا دیررر اومدی؟! تا اون بره حموم و حاضر شه منم غذا رو کشیدم. از پله های رابط هال و پذیرایی که بالا اومد دلم شروع کرد به تاپ تاپ؛جلیقه ی جیر مشکی و پیرهن و آلبالویی و کراوات مشکی و شلوارشم که مشکی بود.“وای خدا نکشتت چقدر جنتلمنی تو آقای انگلیسی!” شام رو که خوردیم(چقدرررررم خوشمزه بود!خخخ)خواستیم که تانگو برقصیم ولی وقتی بغلم کرد از بوی تلخ ادکلنش مست شدم…دو دور نزده تو بغلش از هوش رفتم! *** با قلقلک چرخش زبونش روی نوک سینم چشمامو وا کردم.جفتمون لخت مادرزاد بودیم و مگنس روم خیمه زده بود…سرشو بالا گرفت و نگاهمون گره خورد…خودشو کشوند بالا و لباشو روی لبام گذاشت"و تراوش احساس از لا به لای لبانی ملتهب…"وقتی زبونشو توی دهنم چرخوند از لذت به کمرش چنگ انداختم…لب پایینمو گرفت و کشید و بعد ول کرد…از لاله ی گوشم شروع کرد و بعد گردنم.زیربغلمو زبون زد و مشغول مکیدن نوک سینه هام شد.صدای ملچ ملوچ با ناله های خفیفم قاطی شده بود…لیوان آب رو از رو پاتختی برداشت و یه تیکه یخ به دهن گرفت و یخ رو روی شکمم حرکت داد.حسی که منتقل شد فوق العاده بود!عااالیییی…بازم اومد بالا و یخ رو گذاشت تو دهنم…(حالا بماند یهو یخ رو قورت دادم!!!خیلی بد بود!)با یه لبخند سکسی رفت سراغ کیرم…وقتی لباشو دور سرش غنچه کرد آه از نهادم براومد!دو بار تا ته رفت پایین و بعد یکم با خایه هام بازی کرد…طاقت نیوردم…خودمو بالا کشیدم و مگنس رو خوابوندم رو تخت…یکم لیس و کیس و بعد شصت و نه شدیم؛من کیر 20 سانتیشو کردم تو دهنم و اون مشغول کونم شد.(وقتی داشتم تنقیه میکردم با شامپو بچه ی لیمویی هم شسته بودمش…خخخ بو لیمو میداد!) بهترینش وقتی بود که زبونشو کرد تو سوراخمممم!واییییی…کمی سرعت ساک زدنمو زیاد کردم و اونم شروع کرد به انگشت کردنم و بعد که مطمئن شد به اندازه ی کافی گشاد شدم یه سیلی آروم زد به باسنم و من پا شدم،روغن رو ورداشتم،کمی به کیرش کمی به کونم . بعد آسانسوری نشستم رو کیرش…4 ماه بود کون نداده بودم…درد نداشت ولی سوزش چرا!و چه سوزش دلپذیری!!!ناله کنان و آه کشان همونطور که دستامو روی سینه ی ورزیدش گذاشته بودم پایین می رفتم…سرعتم کم بود.تحمل نکرد و پهلو هامو گرفت و باسنو داد بالا و یهو تا ته کرد تو!!!نفسم بند اومد…با صدایی که انگار از ته چاه اومده باشه صداش کردم که به سمت خودش کشوندم و محکم بین بازو های ستبرش فشارم داد و بوسیدم…سوزش کونم اذیتم میکرد… “درآرش مگنس…آیییی…مگنس درآرش…مردم…آآآآآهههه” لباشو روی لبام گذاشت و سعی کرد آرومم کنه… یکم که گذشت به خودم اومدم.سوزش کونم رفع شده بود.از تو بغلش درومد و شروع کردم به بالا پایین شدن.موهای مجعد برنزی رنگم حسابی ژولیده شده بود.با دیدن چیزی که تو چشمای مگنس می دیدم بیشتر حشری میشدم؛آتیش شهوت!والبته با دیدن قطره های عرقی که از بین چاک سینه و تیکه های شکم شیش تیکش سرازیر بود…یه نیم میلی متر مو رو بدنش نبود!مثل خودم…جفتمون با دیدین مو آف میشیم… سرعتمو بیشتر کردم.صداش درومد:قربون تن مرمرت برممم… عوضی میدونست وقتی ازم تعریف کنه عشقی میشم! دستای مردونش روی پهلو هام می رقصیدنو بالا پایننم میکردن…الاکلنگی بالا اومد و من پایین رفتم.پاهامو انداخت روی کتف هاش و فرغونی شروع کرد به تلمبه زدن. آییییی…فرغونی درد داره خب!چند بار گفتم آروم تر…ولی گوش نداد!جرکتم غیر ارادی بود ولی کف دستامو گذاشتم زیر شکمش و سعی کردم هلش بدم عقب…ولی اصلا نمیشد جلوی اون هیکل مقاومت کرد!نه تنها فایده نداشت بلکه وقتی از لابه لای موهای لخت طلاییش چشم هاشو دیدم ترسیدم!دیگه نمی تونستم تحمل کنم…جیغ میزدم که بکشه بیرون ولی خودش رو ول کرد روم و حسابی با بوسه هاش جبران مافات کرد! پهلو به پهلو خوابیدیم…گوش و گردنمو گاز میگرفت و میلیسید و همزمان تلمبش رو هم میزد…با دست چربش با کیرم بازی میکرد و خایه هامو می مالید…وقتی دمر خوابید روم خیلی بهتر بود!احساس میکردم فقط مال اونم…2 متر قد رو با 90 کیلو وزن ول کرده بود روم و تکون تکون میخورد.نفس هام رو تند بیرون می دادم و بازو هاشو گاز می گرفتم.بعد نوبت داگی شد و بعدشم کشید بیرون تا حالت رو عوض کنه!چشمم به ساعت افتاد؛نیم ساعته داره یه نفس میدم؟؟!!؟!! مهلت نداد بیشتر فک کنم!کشوندم لبه ی تخت,فرغونی کرد تو کونم و کمرمو گرفت بلندم کرد و چسپید به دیوار.با قد 180 و وزن 68 براش نسبتا بار سنگینی بودم"ولی گور پدرت عششششقممم!!!من عاشق این مدلم…"با تمام وجود ناله میکردم! پیادم کرد!!!و جلوبندیمو چسپوند به دیوار،دست هامو بالا کشید و پاهامو از هم باز و بازداغی کیر کلفتشو تو کونم حس کردم.تو آینه معلوم بودیم.دو تا هیکل سفید که زیر نور قرمز اتاق هاشور خورده بودن و حرکت هایی پر از شهوت!!!از دیدن چجوری به گا رفتنم و هیکل ورزیده ی مگنس تشنجی حشری کل بدنمو گرفت و اونقدر حشری شدم که بدون اینکه دستش به کیرم بخوره ارضا شدم…حس کردم جونم از بدنم در رفت…زانو هام سست شد…ناله هام و ناله هاش و دندون قروچه هامون بهترین سمفونی عمرم بود که می شنیدم!!!
    -قربونش برممم…خالی شدی؟؟!!
    -مگنس نمیتونم سرپا واسم…لطفا!!..صدام می لرزید. همونجور که کیرش تو کونم بود بردم سمت تخت و دمر افتادیم رو تخت…از آه و ناله هاش فهمیدم نزدیکه…با فریاد کیرشو کامل فرو کرد تو و بعد ولو شد روم…یه گرمای خاصی رو تو کونم حس کردم… کمی بعد تو آغوش هم و خیس از عرق مشغول لب بازی بودیم… “مگنس…من حتی تو آغوش خدا هم پناهی ندارم…ولی تو…تو مرهم همه ی زخم های تازه و کهنه ی منی!تو رنج شیرین منی…
    عاشقتم…”
    O ma douce suffrance

اولین کسی بود که تو ایران باهاش آشنا شدم.یک ماهی میشد که باهاش بودم و تو همین مدت کم حسابی دلمو برده بود؛قیافه ی خوبی داشت و بادی بیلدر بود ولی ظاهر به کنار اخلاقشم بود که منو عاشق کرده بود. ولی یه هفته ای بود که همش از مازوخیسم حرف میزد.در لفافه پیشنهاد هم میداد.اما من نشنیده می گرفتم.تا این که اون روز بالاخره قبول کردم…
می خواستم خوشحالش کنم. تو یه لحظه دنیا عوض شدم؛همه چیز مصنوعی؛دستبند های چدنی،بند های چرمی،حرف های بی ارزش،شلاق،سوزش،سیلی؛درد…
اما از همه بدتر تحقیر بود…
تحقیر بود که آزار می داد…
وقتی گریه هام،التماسام،فریاد هام به هیچ گرفته می شدن و فقط تخلیه ی خشن پروستات امیر مهم بود و ارضای وحشیانه ی کیرش…
چقدر بد! یک ساعت تمام ناله،فریاد؛زرد…
قرمز…
دیگه حالم از این کلمات بهم میخورده؛زرد یعنی داری به آستانه ی تحمل درد می رسی و قرمز یعنی خشونت باید متوقف بشه…
اصلا چرا باید خشونت باشه؟…
طبیعت انسانه!تا بتونه دنیا رو درک کنه،خودش رو بفهمه.حد و مرز هاش رو بشناسه…
چه ربطی دار؟!درد با لذت!!به هم نمیان!..
این ها مهم نیست.مهم تویی که خواستی،مهم منم که اربابتم…
پوزه بند روی دهنم مانع گفتن زرد و قرمز نمی شد…
کونم شروع به سوزش کرد…
. انگشت های لرزونش رفت لای موهام؛تمام…
دست بند ها مچ دستامو کبود کرده بودن و پابند ها پاهامو زخمی…
با من چیکار کردی؟!..
کاری که خودت خواستی!نشنیدم بگی زرد یا قرمز.این جسارت رو خودت بهم دادی!..
بدنم می لرزید…
میخوای برسونمت؟!..
نه!می خوام کمی بیشتر ببینم…
سیگاری روشن کرد و رو تخت دارز کشید.کمی بدن عرق کردش رو دید زدم و بعد خیاری برداشتم و رفتم لب پنجره.حس تحقیر همچنان پابرجا بود…
چراغ های سر و ساق برج میلاد داشتم روشن می شدن. بودا می گوید زندگی رنج بردن و مردن به معنای زایش دوباره و رنج دوباره.تنها از طریق آگاهی مشتاقانه از علت رنج جهان می توان از سامسارا رها شد؛خوک،مار،خروس،نیروانا…
راهبان تبت برای اعتراض به دولت چین دست به خودسوزی میزنند و بدون حتی خم کردن ابرو نشسته بر زمین خاکستر می شوند…
در چین به هنکام بلایای طبیعی امپرواتور را شکنجه می دادند چرا که او پسر خدا بود.تا خدا نیز از رنج مردم رنج برد و بر زمینیان رحمت فرستد…
در مصر،بابل و پارس مردم باور داشتند که با قربانی کردن یک نفر دیگران نجات خواهند یافت…
در یونان همه ساله برترین جنگجویان در ملاءعام تازینه می خوردند تا آینده ی سرزمین از بقایای رنجشان دیده شود…
سراسر کتاب مقدس پر است از صحنه هایی که یا رنج می کشند یا رنج می دهند و یا به تماشای رنج دیگران می نشینند…
حوا که نخواست تنهای رنج ببرد…
لوسیفر که از عشق یهوه به آدم در رنج شد…
و خدایی که به تماشای رنج ابرام و یعقوب و قبطیان نشست…
در قرون وسطی به هنگام شیوع مرگ سیاه راهبانی بودند که حاضر شدند باری طلب بخشایش بر خود زنجیر زنند ولی کمی بعد فهمیدند که تحمل این رنج مقدس بسیار راحت تر از تحمل فشار های روزانه است…
و مادر ترزا که هیچوقت نخواست رنج را بکاهد!فقط راه تحملش را به مردم آموزش داد…
و حسین بن علی…
رو پا های امیر نشسته بودم؛حالا می بینی؟رنجی که مارکه دوساد توصیفش میکنه حقیقی نیست.باعث شناخت نیست.رنج رو باد طبیعت اعمال کنه!..
پس خطوط قرمز چی؟…
نکنه خیال کردی واقعا روح خدایی داریم و در مرکز جهان خلقتیم؟؟!!خطی قرمزی نیست چون حد و حدودی وجود نداره!..
راس میگی!پس بیا یه بار دیگه کونت رو تجربه کنم که حقیقیه!..
پیشونیش رو بوسیدم؛امیر واقعا حسش نیس! رفتم تلویزیون رو روشن کرد…
آفرین به تو!فیلم ببینم…
بعععله!!!اونم چه فیلمی…
فیلم که پلی شد اول دست و پام یخ کردن و بعد حس کردم قلبم داره منجمد میشه…
خودم رو دیدم؛لخت…
دست و پا بسته…
ضربات شلاق…
ابراز احساساتم…
له له زدنمام واسه ساک زدن…
صدام به زحمت درومد:امیر این چیه؟!..
پا شد و تلویزیون رو خاموش کرد…
جیغ زدم امیر!یه سیلی خوابوند زیر گوشم…
موهامو گرفت و پرتم کرد روی زمین…
چونمو گرفت:می خوام باهات پول درآرم…
یه دختره هم هست!کس و کون از شما دوتا(البته اگه نمی خواین ملت با فیلمتون جق بزنن!) و مکان از من!ضربات پتک…
وحشیانه و ویرانگر…
یه عربه عکساتو دیده و حسابی پسندیده!ولی برده میخواد و زن پوش تا یه تومن بالات بده!شب جمعه میای واسه انجام وظیفه! چشمام جایی رو نمی دید…
خاک بر سر جاکشِ گدات کنن بدبخت…
یه سیلی دیگه گونه ام رو سوزوند…
شب جمعه آخرین تهدید ها رو کرد و فرستادم تو اتاق.گیس سشوار کشیده،سایه ی بنفش و چشم هایی که حسابی دورشون پررنگ و سیاه شده بود،گونه هایی گل انداخته و لب هایی سرخ که زیر برقع پنهان بودن…
کرست و شورت لامبادا و ساق و کفش پاشنه هفت سانتی مشکی؛سفیدی بدنم حسابی تو چشم بود. در رو باز کردم.تو تاریک روشن اتاق هیکل ورزیده و برنزه ای که فقط یه تا حوله بسته به کمرش بود رو دیدم.داشت شراب می ریخت.برگشت و تو چشم های گرد شده اش چه صحنه های مستهجنی دیدم!!جلو اومد و چیزی به عربی بلغور کرد و بعد به فارسی غلیظی گفت:اوووف!!!من رونگاه کن.ایرانیه و ناز فراوون! دست بردم و حوله رو باز کردم…
به همین راحتیا قانع نمیشد!آهنگ شیمی گذاشت.مجبور شدم برقصم…
سعی می کردم به اینکه با تکون های باسن و سینه ام یا حرکات سکسی وسط رقص حشریش میکنم و به اینکه گاهی دسمالیم میکنه و به اینکه نگاه هرزه اش روی بدنم ولو شده فکر نکنم…
پرت شدم روی تخت و کیرش رفت ته حلقم!رون های کلفتش اطراف صورتم منقبض و منبسط می شد و شکمش به صورتم می خورد…
و بعد پاهام روی شونه هاش انداخته شدن و سوزش کیر کلفت و درازش چهرمو درهم کرد…
تا دم صبح یا زیرش به زور نفس می کشیدم یا به پهلو هام چنگ انداخته بود و بالا پایین و عقب جلوم می کرد و یا به دیوار کوبیده می شدم…
باز هم زرد…
قرمز…
از خونه که زدم بیرون دیگه اون بهرنگ نبودم؛یه روسپی که قیمتی داره…
یه سلیطه ی هرزه که باید از زیر این و اون بکشیش بیرون…
یه پتیاره با لباس های پاره و بدن کبود…
آژانس گرفتم تا هرچه زودتر به تخت امن خودم برسم…
ولی با نیم ساعت تاخیر رسیدم خونه!نه بخاطر ترافیک…
آخه مجبور شدم تو گرگ و میشِ دم صبح،بیخ یه بن بست،روی کاپوت ماشین دندون به ساعد فشار بدم مبادا جناب راننده با استرس ارضا شن!!!نه توان تحمل تجاوز داشتم و نه توان مقاومت…
بهانه نیار کونی!بگیر بکپ…
شاید همه ی این ها خواب باشه؛این رنج های تلخ!


اما صبح که بیدار شدم از کوفتگی بدنم فهمیدم هیچکدوم خیال نبوده…
کابوس نبوده!امیر اس داده بود:زنگ بزن…
عصری خودش زنگ شد:کِی،به کی،چجوری بدم!چنتا مشتری برام به صف کرده بود. دومی یه پیرمرد روس بود.زن پوش و برده نمی خواست.ولی میدونست واقعا چی میخواد!پنج بار ارضا شد!!! بار سوم قرار بود من برم مکان اونا.باغشون طرفای جاجرود بود.دوتا پسر جوون بودن؛مَگنِس و فرامرز. رفتیم میون درختا.از سرما بدنم دون دون شده بود.آخه چله ی کوچیک بود! مگنس به یه درخت تکیه داد و کیرشو گرفت جلوم.دولا شدم و مشغول ساک زدن.فرامرز هم شروع کرد به لیسیدن سوراخم.کمی بعد جاشون عوض شد.مگنس هلم داد و چسپیدم به بدن برنزه ی فرامرز.آب دهن مگنس کونمو کمی گرم کرد.کلفتی کیر سفیدشو دم سوراخم حس کردم.کیر فرامرز رفت لای پام.نفسم می لرزید.از سرما و از درد.کیرش ولی داغی خاصی رو تو کونم پخش کرد.فرامرز هم رفت کنار مگنس.کیرشو کنار کیر مگنس حس کردم.فهمیدم قراره دو کیره کونم بزارن!سر کیر فرامرز رفت تو.از درد دندونامو به هم فشردم.تحملش سخت بود.یاد اولین باری افتادم که با رضایت خودم و خودش باهم خوابیدیم.فرانک رو میگم.کاش دوباره برگردم به همون موقع ها!چی میشد دوباره یکی آروم دم گوشم زمزمه میکرد:بهرنگ!عاشقتم دیوونه…
پرده ی اشک روی نگاهم کورم کرده بود"نگاه کن غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود…
سایه ی سیاه سرکشم چگونه اسیر دست آفتاب می شود…
نگاه کن؛تمام هستی ام خراب میشود…
"اما اصلا از این خبرا نبود!تنها کیر فرامرز بود که کنار داغی کیر مگنس راهشو تو کونم باز تر میکرد!طاقتم طاق شد.زدم زیر گریه.سریع کشیدن بیرون و عذرخواهی کردن:تنگ بودی…
می بایست آمدت میکردیم…اونم تو این سرما…
اما من جوری ضجه میردم که خیلی زود فهمیدن دردم چیه؟…
چرا فاحشه شدی؟…
نیم ساعت بعد وقتی زیر پتو مشغول خوردن سوپ بودیم همه چیزو براشون تعریف کردم…
یه پیشنهادی دادن…
نمی دونم بتونم از پسش برآم یا نه؟! *** بعد از کلی خواهش تمنا حاضر شد با بدنی که از پول های منو اون دختره(که اسمشو نمیدونم)حساااابی ساخته باهام بخوابه.ولی به شرطها و شروطها:برده میخواست،زن پوش،بی غیرت…
مجبور بودم قبول کنم. ست چرم مشکی پوشیدم؛شلوار چسپان،بالا تنه ام رو لخت کردم و فقط یه کت کوتاه تنم کردم.سفیدی چاک سینه ام معلوم بود.یه بارونی بلند هم روش.لباس های زنونمو گذاشتم تو ساک و نشستم به آرایش کردن.نمیدونم چرا شیطان پرستانه شد.دور چشم ها سیاه و رژ سیاه و حتی چشم راع هم کشیدم!گوشواره و زنجیر و دستبند و انگشتر هم تا دلت بخواد!همه مشکی…
آخرشم دست کش هامو دست کردم و راه افتادم. تا در باز شد کوبونده شدم به دیوار.هیکل بادی بیلدر و برنزه ای امیر خراب شد روم.زبونش رو می کشید رو پوستم و یه ریز فحش میداد.یکی یکی لباسام رو درورد.زانو زدم و کیرشو فرستاد ته حلقم.چقدر دلم برای مزه ی کیرش تنگ شده بود!دست برد و روغن بدن رو تن و بدنمون خالی کرد.حسابی برق افتادیم.دلم براش ضعف رفت!برم گردوند.چنتا سیلی محکم زد به باسنم…اووومممم!چه سرخخخ شد! کیرشو یهو فرو کرد تو…
آیییی!امیرر…
خفه شو ننه خراب!..
بدنش مجکم به بدنم می خورد و بدن من محکم به دیوار…
یکم تلمبه زد و بعد کشید بیرون.تنم می لرزید…
از شهوت…از کینه…
از عشق! بلندم کرد.بهش گفتم بره تو اتاق.براش سورپرایز دارم!وقتی داشت می رفت حسابی نگاهش کردم.می دونستم دیگه نمی بینمش…
گیلاس رو از عصاره ی سرخ انگور پر کردم.لباس های رقص عربیمو پوشیدم و رفتم تو اتاق.شراب رو دادم دستش و آهنگ رو پلی کردم.شروع کردم به تکون دادن بدنم.صدای تمبک و تنبور و لرزش پولک های سینه ریز و کمری مشکی رنگم و نفس های تند من و عمیق امیر تا عمق بدنم نفوذ کرده بود.با تکون های شهوانی کمر و باسنم و گردنم هر چی تو وجودم مرده بود زنده شد…
سینه لرزان جلو رفتم…
دست به گیلاس برد و لا جرعه سرکشید…
رفتم سراغ پاهاش…
لیس زنان اومدم بالا تا رسیدم به کیر شق درازش…
نشستم روش و تا بیخ رفتم پایین…
به رقصیدن ادامه دادم…
حسابی حال اومده بود…
ولی یواش یواش رنگش پرید و روی تنش عرق سرد نشست…
خزیدم روی شکم و سینه اش…
لیسی به لباش زدم و پرسیدم فیلم هام کجان اگه پاد زهر میخوای…
گلومو گرفت.با صدای لرزونی گفت:با من چیکار کردی؟…
زودتر بگو تا جنازتو ارضا نکردم!به حرف درومد.از رو کیرش پا شدم و لباسامو کندم.آهنگ رو عوض کردم: Stellamara - Prituri Se Planinata (NiT GriT Remix) دوباره نشستم رو کیرش.با همون ریتم تند،وحشیانه بالا پایین میشدم.به زاری افتاد:پس پاد زهر چی شد؟داری چه غلطی میکنی؟!..
سیانور پادزهر نداره!به بدنم چنگ انداخت…
مشت هاش آروم آروم ضعیف شد…
پوستش مهتابی…
چشماش به دور افتاد…
لباش خشک…
نفهمیدم کی مرد…
شاید همزمان با آب کیرش جونشم درومد!نمیدونم…
فلش ها و لب تاب رو برداشتم.دلم نیومد چشم هاش باز بمونه…
مار،خوک،خروس…
عصیان،جهالت،شهوت دلم نیومد چشماش باز بمونه…
قرمز…
زرد…
درد…
رنج…
لذت…
امیر عاشقتم…
من دیوونتم دیوونه…
خطایی بکنی فردا رفیقات با فیلمت جق میزنن…
چیشد یهو همه چی به هم ریخت…
پرسیدی با من چیکار کردی…
منم ازت همینو می پرسم:با من چیکار کردی؟!خودم رو روی سینه ی برهنه ی سردش انداختم و زار زدم…
نفهمیدم کی خوابم برد!گوشیم زنگ خورد.مگنس بود…
الان میام. همه چیزو جمع کردم و از خونه زدم بیرون.بوی مرگ گرفته بودم! آخرین برف زمستون روی سرم نشست…
امروز 15 سالم تموم میشه…
نشستم تو ماشین…
فرامرز پرسید تموم شد؟…
آره!مگنس لبخندی زد.لبخند زورکی رو لبم نشوندم.گریه هامو کرده بودم.دیگه چیزی نمونده بود! حالا این رنج تلخ بود یا شیرین نمی دونم!


شش سالم بود که از وین به پاریس رفتیم.در اصل قرار بود که بریم ایران تا پدرم شرط خدمت تحصیلشو به دولت انجام بده.ولی مادر از ظرفی حاضر نبود من و خواهرم رو که هر دو وین به دنیا اومده بودیم رو تو جامعه ی ایران بزرگ کنه و از طرفی هم نمی تونست استادی ادبیات فارسی دانشگاه پاریس رو رد کنه!بگذریم…
اون روز پدرم جراح شیفت بود . مادرم دو روزی میشد که رفته بود بلغارستان به مادربزرگش سر بزنه.خواهرم هم که کلاس فوق العاده داشتو در نتیجه یکی از بهترین یکشنبه های عمرم بود!ساعت چهار بعدظهر خواهربا دوستش برگشت خونه.این دوستش رو خوب می شناختم؛سلنا.یه دختر اکتیو و با حال نروژی.چهارسال بود که اومده بودن فرانسه.با موهای لخت طلایی و چشم های آبی یخی و چهره ی دلنشین و بانمک و قد بلند و هیکل پُر واقعا یه دختر زیبای اروپایی بود. اون هم حسابی باهام شوخی کرد و اذیتم کرد.بعد عصرونه با خواهرم و بقیه ی دوستاشون رفتن خرید.خیلی نگذشته بود که برگشتن!"حتما چیزی جا گذاشتن"در رو که باز کردم اما سلنا تنها بود…
چیزی شده؟بهناز کو؟…
با بقیه به خرید کردن ادامه داد.میشه بیام تو؟…
پالتوشو گرفتم؛یه لباش شب کوتاه دکلته و ساق پای مشکی پوشیده بود.تازه متوجه آرایش تندش شدم؛مژه های سیاه بلند و سایه ی بنفش و گونه های گلگون و لب های سرخ و موهاش رو هم که گوجه ای جمع کرده بود.بوی ملایم عطری گرم از گردن لختش بلند شده بو…
واسه کی انقدر خوشگل کردی؟…
واسه تو؛بهغنگ!..
خواستم تعجب کنم ولی وقتی به خودم اومدم که دیگه نیم ساعت از خوابیدنمون تو بغل هم می گذشت و کیرم توی دهنش ارضا شده بود! خرامان اومد سمتم.دستشو گذاشت زیر چونه ام.کفش های اشنه دارشو کند…
حالا بهتر شد…
خیلی شبیه اونی؛موهای برنزی،چشم های آبی تیره،چونه ی تیز!دوازده سالم بود که ازاله شدم.تو چند سالته؟…
سیزده سال و هشت ماه…
اولین بوسه ی عمرم بود!لب های داغش نشست روی لب هام…
خیلی بلد نبودم ولی سعی کردم از پسش برآم!آروم گفت که لب هامو از هم باز کنم…
سینه های ری داشت.خودش گفت که انتظار کیر ختنه شده داشته ولی نه دیگه چهارده سانت!..
مادربزرگ هام اتریشی و دو رگه ی فرانک-بلغارن،پدربزرگ هام که ایرانین!!!تعجب نداره دیگه…
خنده کنان گفت راس میگی. کاملا خودش هدایتم میکرد.سکس بلد بودم ولی در حد تئوری؛چیزایی که تو کتاب های درسی خونده بودم و مدرسه یادمون داده بود.یه جا پخی زد زیر خنده؛وقتی که ناگهانی بهم گفت که کیرمو درآرم.و مایع لزجی به شدت پاشیده شد روی سینه ایم.داد زدم حامله نشی!لرزان خندید و گفت:من بودم که ارضا شدم!چرا خنگ شدی؟!..
چه شهوانی می خندید…
بعدش دمر خوابید تا فرو کنم لای اون نرمای ملتهب…
و بعد فرغونی.ده دقیقه ی بعد کشیدم بیرون تا آبمو بریزم رو شکمش.ولی خودش پا شد و گرفتش به دندون و آب کیرمو قورت داد…
اه!چندش!..
خیلی هم خوش مزس!ترش و گس.اونم مال تو که تر و تازه و بار اولش بود.بار اولت بود دیگه؟…
با خجالت گفتم آره. بی حس و حال ولو شدم رو تخت.آخرین بوسه رو زد و لباساشو وشید و رفت.بوی عطرش تو اتاق بود و بوی تنش روی بدنم.پلک هام رفتن رو هم…
صدای ناله های بلند و کش دارش هنوز تو گوشم بود.با صدای تق در از جا پریدم.قول داده بود به کسی چیزی نگه!!خواهرم مثل همیشه بود…
نه!نگفته بود! تا شش ماه دیگه دستکم هر دو هفته یه بار با هم بودیم.با راهنمایی هاش و پورن هایی که بهم میداد دیگه حسابی کاربلد شده بودم!!! اما تولد چهارده سالگیم بود که اتفاق مهمی افتاد…
هر بار که باهاش می خوابیدم بعدش یه رنجشی تو وجودم حس میکردم؛عذاب وجدان نبود!با عذاب وجدان آشنا بودم.اولین بار که خودشو بهم نشون داد وقتی بود یه گلدون رو شکوندم و مامانم فکر کرد کارخواهرمه.چهار ساعت بیشتر سرزش های وجدانمو تحمل نکردم!اعتراف کردم…
این عذاب وجدان نبود! تا روز تولد چهارده سالگیم نفهمیدم چیه!


روز تولدم با فرزاد رفته بودم خرید.فرزاد بهترین دوستم بوده و هست.اصلا از وقتی که چشم باز کردم وَرِ دلم بوده!!!بابامو باباش باهم واسه تخصص بورسیه ی اتریش رو گرفتن و رفاقت پدر به پسر منتقل شده بود.از اون پسرای شوخ و مسخره ایه که آدم نسبتا بی حوصله و جدی ای مثل من هم کنارش کسخل میشه! یهو بهم سقلمه ای زد:هی بهرنگ!اونجا رو!..
چه خبره؟…
کوری؟رژه ی همجنسگراهاس!..
اوووووو!یه جوری گفتی فکر کردم صحنه ی گیوتین بر گردن ماری آنتوانت زدنه!..
بریم؟با چشمای گرد شده گفتم:کجااااااا؟؟؟!!!..
رژه دیگه!بابا خوش میگذره!..
اصلا خوب نبیست همه چیزو امتحان می کنیا!!!کم مونده سکس با منم امتحان کنیا!..
اگه پا بدی چرا نکنم؟ غش غش زد زیر خنده!..
پتیاره!..
انقدر گفت تا بالاخره راضی شدم.چند قدمی بیشتر با جمعیت نرفته بودیم که زارت زدم تو پیشونیم!..
چی شد؟!..
بدبخت شدیم فرزاد!زتسلر!!!..
کو؟!زتسلر؟!دبیر ادبیات رو میگی؟آهاااا!دیدیمش!عی گی!می گفتم چرا هی به کونت زل میزنه سر کلاسا!..
خیلی جدی رفته بودم تو نخ زتسلر:چی میگی بابا؟!کی به من نظر داشته بابا؟!..
تو کوری!من میگم بگو چشم!..
عاقل اندر سفیه نگاهی بهش انداختم و تازه فمیدم باز داره چرت میگه…
اوه اوه!داره چشمک میزنه! خشکم زد!فزراد سری به نشانه ی سلام تکون داد…
چیکار میکنی اوسکل؟!..
بابا اینجا اروپاس!فرانسه!آزادیه!آزادی!اصلا میخوای همینجا بکنمت؟!اگه چیزی گفت میرم به شوهر ملکه ی بریتانیا کون میدم! تقریبا جیغ کشان گفتم:فرزاد!!..
باشه باشه!بیا بریم. شب بردمش شانزلیزه شام مهمون من باشه.با کلی خرید ولو شدیم و شروع کردیم به گپ زدن.تکه ای به نیش کشید و پرسید:چته؟چرا تو فکری؟…
چرا بعضیا همجنسگرا می شن؟…
چه میدونم؟!کار خداس…
مگه قوم لوط رو یادت نیس؟!اگه کار خداس پس چرا زد با خاک یکسانشون کرد؟!..
چه میدونم!تو هم با این ذهن فعالت!بیخی بابا…
ولی کنجکاویم حسابی گل کرده بود!اول از کتاب مقدس و قرآن شروع کردم.خدا مردای گی رو کشت ولی با لوط که با دختراش زنا کرد کاری نداشت!!کدوم زشت تره؟؟!!اگه قوم لوط تنها قومی بودن که این کارو میکردن مگه همه از بین نرفتن؟!پس چرا هنوز مسلکشون تو دنیا هست؟!تازه تحقیقاتم شروع شد؛من بودم حجم کتابای ادبی و تاریخی و پزشکی پدر مادرم.مطلب پزشکی خاصی پیدا نکردم البته خیلی هم سر در نمی اوردم.ولی هجو سوزنی سمرقندی و طنز عبید زاکانی و هزل سعدی و ایرج میرزا رو خوب می فهمیدم!!!آخراش به عشق مولانا و شمس کشیده شد.ادبیات اروپا اما خالی بود.به قول ایرج میرزا:اروپایی بدین گردن فرازی/نمی داند رسم بچه بازی!!! البته تو ایران هم بعد از ورود ترک ها پسربازی رواج پیدا کرد. ادامه پیدا کرد تا اینکه رسیدم به عشق افلاطونی: عشق اروتیک-منتسب به خدای اروس است که در صورت زمینی بودن می‌تواند میان مرد و زن یا مرد و مرد برقرار گردد و در صورت آسمانی بودن تنها میان مرد و مرد/ جوان برقرار می‌گردد. یه حس همزادپنداری برقرار کردم با گی ها…
نمی فهمیدم چرا!واقعا نمی فهمیدم! تصمیم گرفتم با یه پسر گی ارتباظ چتی برقرار کنم.طبق گفته افلاطون گشتم دنبال یه پسر جوون زیبا!!! بالاخره یکیو پیدا کردم.اسمش فرانک بود.22 ساله.190 قد.بور با چشم های خاکستری و هیکل فیتنس. انقدر گفت و گفتم که یهو وسطش گفت تو هم گی هستی.سریع جبهه گرفتم.خودش میگفت دکتر بهش این حرفو زده.میگفت عین خودمی!..
شاید باشم…
ممکنه! واسه عصرونه قرار گذاشتیم.حسابی تیپ زدم.نمی دونستم چرا دارم انقدر به خودم می رسم؟! خیلی زیبا تر از اونی هستی که فکرشو می کردم…
مرسی…
خب؛تعریف کن…
. . . . دم غروب بود که دیگه حرفامون تموم شد.دستمو گرفت.تلاش نکردم خودمو رها کنم…
میخوای سکس کنیم؟ به لهجه ی داغونی اینو خوند:jimayati ki nadanand hazi ghoohani/tefavooti ki miyane devab o insan ist/goman konind dagh baghe hosn sedi gha/nazagh be sibe zanakhdan o naghe pistan ist/me gha agh ane khamoosh buden owla terh/ke jehl pishe hownagh mend ozghe naden ist… با کلی ذوق گفتم:واااااااییییی فارسی بلدی؟…
نه اونجوری!فقط چنتا شعر.اونم از دوستم که ایرانی بود و مدتی باهم بودیم…وای چه خوب!پس حتما معنیش رو هم می دونی که به عنوان جواب گفتیش!..
آره دیگه!..
خب درکل مرسی بابت حرفات…
منم ازت ممنونم!تاریخ مارو بهتر از خودمون بلدی!ولی حتما یه سر به دکتر بزن…
دکتر رفتم ولی بالاخره بعد از دو هفته خودم رو تسلیمش کردم.وقتی لخت و ارضا شده،با کون گشاد شده سرمو گذاشتم روی سینه ی ستبرش فهمیدم اون حسی که بعد سکس با سلنا داشتم چرا میومد.من گی هستم! نشسته بود روی کاناپه که نشستم روی رونش.لبش رو گذاشت روی لبم.چرخش زبونش توی دهنم حالم رو عوض کرد.دستای قوی اش تیشرتمو کند و زبونش کشیده شد روی بدنم.روی کتفش منو برد تو اتاق و رهام کرد روی تخت.لخت مادر زاد روی بدن و برهنه ام خیمه زد و بعد از کلی کیس و لیس شروع کرد به ساک زدن.پاهامو داد بالا.بعد از کلی انگشت که حسابی حشریم کرده بود بالاخره سر کیرشو دم سوراخم حس کرد و بعد یه درد و یه سوزش.هرچی بیشتر فرو می رفت سوزش بیشتر می شد و هر چی سوزش بیشتر میشد حس خلسه قوی تر…
کامل که فرو کرد متوقف شد.آروم بدنمو لیسید و لبای ناله کننده ام رو بوسید.چند ثانیه بعد تلمبه زدناش شروع شد.فریاد می زدم…
انگار یه نور تو وجودم،تو روحم درخشید و وقتی کیرشو کشید بیرون خاموش شد.وقتی سرپا بود و پاهامو دور کمرش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و بع بالا پرتاپ می شدم تا رو کیرش فرود بیام کم مونده بود بال درآرم.اسپرم هاش روی شکم و سینه ام خالی شد.و بعد نوبت من بود که کیرمو لای اون نرمای ملتهب فرو کنم.تنگیش حس خوبی رو بهم منتقل کرد.تو آینه معلوم بودیم.یه بدن ظریف ولی کمی گوشتی سفید روی یه هیکل تیکه و عضلانی بور بالا پایین میشد و چه اه وناله ای میکرد…
حسی که با فرو کردن کیرت تو کونم بهم دادی رو با هیچ چی عوض نمی کنم!..جمله ای بود که تو بی حالی بعد سکس آروم کنار گوشش زمزمه کردم…
باید بهت بگم که حسابی از نگاه مردم،از حرفایی که پشت سر و جلو روت میگن،از القابی که بهت میدن رنجور میشی ولی این رنج،رنج شیرین ماست…
O ma douce suffrance

نوشته:‌ Behama


👍 1
👎 1
43250 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

470385
2015-09-30 05:51:36 +0330 +0330

چقدر طولانی…هرکس خوند خلاصشو بنویسه ببینیم جریان چیه

1 ❤️

470387
2015-09-30 10:52:48 +0330 +0330
NA

وااای
عالی بود
عالی…
جزو بهترین داستانهای اروتیکی هست که خوندم! تسلط کامل به مباحث ادبی و تاریخی، استفاده از واژگان خاص و مناسب، تصویرسازی کامل و جذاب، پیرنگ قوی و توالی داستانی عالی، شخصیت پردازی خوب و… از ویژگی های خوب این داستات بود. واقعا عالی بود. امیدوارم که ادامه بدی و قسمت های دیگر این داستان رو هم بخونیم. احسنت.

1 ❤️

470388
2015-09-30 16:34:36 +0330 +0330
NA

از همجنس گرایی خوشم نمیاد.ولی با اینکه اولش گیج کننده بود ولی قشنگ بود

0 ❤️

470389
2015-09-30 22:53:17 +0330 +0330

در یک کلام فقط میتونم بگم عالی بود بهترین داستانی بود که تو این چند وقته خوندم
وقتی داستانت رو میخوندم یه حس ناب و توصیف ناپذیری تو من ایجاد کردی که واقعا زیبا بود
خیلی خیلی ممنونم ازت به خاطر داستان قشنگت . لطفا ادامه بده

1 ❤️

470391
2015-10-01 20:04:20 +0330 +0330

دوست همشهوانی و گی،یکم طولانی بود که خسته ام کرد،علاقه ای به گی ندارم اما چون خوب نوشته بودی (قسمت اولو) این دومیو هم خوندم،خوب مینویسی…بله قوم لوط در حال اضمحلال بود،دو دختر لوط پدرشون رو از شراب بیش از حد مست کردن و با پدر همبستر شدن،برای ادامه نسل،چون تنها بازمانده ها بودن… اما حالا داستان،سوای غلطهای املایی،که ایرادی بهت نیست،خوب نوشتی و من فقط بخاطر قلمت این دو داستانو خوندم… Merci

1 ❤️

470393
2015-10-03 08:30:53 +0330 +0330
NA

((((“مگنس…من حتی تو( —آغوش خدا هم پناهی ندارم—)…ولی تو…تو مرهم همه ی زخم های تازه و کهنه ی منی!تو رنج شیرین منی…
عاشقتم…”)))
-تو آغوش خدا هم پناهی نداشتی!تو آغوش مگنس پناه داشتی به به چه امنیتی اونجوری ازت سؤاستفاده شد خوب پول در اورد یا نه؟
((((بعد از کلی خواهش تمنا حاضر شد با بدنی که از پول های منو اون دختره(که اسمشو نمیدونم)حساااابی ساخته باهام بخوابه.ولی به شرطها و شروطها:برده میخواست،زن پوش،بی غیرت…
مجبور بودم قبول کنم. ست چرم مشکی پوشیدم؛شلوار چسپان،بالا تنه ام رو لخت کردم و فقط یه کت کوتاه تنم کردم.سفیدی چاک سینه ام معلوم بود.یه بارونی بلند هم روش.لباس های زنونمو گذاشتم تو ساک و نشستم به آرایش کردن.))))
-من که از گذشته ی شخصیت تو داستانت پشیمونم!

راستی بابات چی شد کلا بیخیالت شده بود!!

ولی از طرز نوشتنت خوشم اومد خوب میخوای به هدفت برسی!!
راستی به عربه ام خوب دادیا!!امون از مگنس! dirol

1 ❤️

470394
2015-10-06 17:30:44 +0330 +0330
NA

من نفهمیدم این داستانت عشقی بود یا انتقام بود یا نفرت یا ارباب و بردگی اما میدونم کسشعر بود و همش توهمت عزیزم چون این چیزا برا داستان هاست برو نویسنده شو خدایی

0 ❤️

470395
2015-10-08 05:47:32 +0330 +0330

درست نخوندی داستان رو!اونی که ازم سو استفاده کرد امیر بود که کشتمش!!!مگنس نجاتم داد

0 ❤️

470396
2015-10-08 05:48:48 +0330 +0330

سلام
ممنونم بابت نظرات
در اصل تو شش قسمت مجزا نوشته بودم گویا سایت یکی کرده!!!
قسمت ها یهم ریخته بودن کمی،ببخشید

1 ❤️

470397
2015-10-08 08:36:14 +0330 +0330
NA

ببین خدایی دارم میگم ها اگر مگنس وجود داره نوش جونت از دستش نده تو این مملکت تخمی ما همچین چیزی پیدا خیلی خیلی کم میشه بعضی جا ها خیلی قشنگ اتفاقات رو حالا واقعی یا تخیلی به قلم کشیدی حال کردم هم با داستانت خوشحال شدم هم ناراحت کلا میشه گفت خوب بود

0 ❤️

470398
2015-10-28 06:33:26 +0330 +0330

الان اگه پایه ای و دروغ نمیگی،خصوصی برام بفرست تا باهات هماهنگ کنم.

0 ❤️

568079
2016-12-09 22:23:30 +0330 +0330

بهترین داستان گی شهوانی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها