سیگار گوشه لبم، لم داده بودم روی ماسهها. برای تصویر رو به روم، صدای امواج دریا و پرندههای دریایی یه موسیقی متن خارقالعاده ساخته بود. یه هارمونی نفسگیر! عینک آفتابی رو از روی چشمهام برداشتم تا بوم نقاشی مقابلم رو واضحتر و شفافتر ببینم. با یه مایوی دو تیکه مشکی که تضاد جذابی با رنگ پوستش داشت، تو فاصله حدودا ده قدمی از من ایستاده بود و درحالی که به تقلید از مدلینگها ژستهای تحریک کننده میگرفت، مثلا داشت سلفی میگرفت و استوری میکرد. با لذت به اندام بهشتی و محسور کنندهاش چشم دوختم و نیشخند زدم.
-چه تصویر قشنگی.
سرش رو چرخوند و نگاه متعجبی بهم انداخت.
-چی؟ من؟
به پشت سرش اشاره کردم.
-موجای دریا رو میگم.
خیلی زود ناراحت شد و اخم کرد.
-نمیشه یه بار نزنی تو پرم؟
دستی به موهای یکی در میون سیاه و سفیدم کشیدم و مثل اکثر اوقات که لحنم جدی بود، به مایوی تنش اشاره کردم.
-جای این حرفا برو یه لباس درست حسابی تنت کن. نمیبینی اونور آدمه؟
همونطور که زود اخم کرد، همونطورم زود اخمهاش از هم باز شد. کلا همینجوری بود. زود مود عوض میکرد. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-او لالا! نگوی روی من غیرتی شدی که باورم نمیشه.
از نشستن خسته شدم. از جام بلند شدم و ماسهها رو از روی شلوارکم تکوندم. سیگار رو که تقریبا به فیلتر رسیده بود انداختم روی زمین و راه افتادم سمت ویلا.
-کار خوبی میکنی.
دنبالم اومد و مثل کوالا چسبید بهم. از این اخلاقش خوشم میومد اما همیشه بهش اخم میکردم تا پر رو نشه.
-صـادق جونــــــم؟!
از لحن کشیده و صدایی که با ناز دخترونه نازک شده بود، آلتم زیر شلوارک تکون خورد. دُرسا کارش رو خوب بلد بود. برای بار هزارم بود که به این نتیجه میرسیدم.
-هوم؟
-میمیری یه بار جای هوم و ها بگی جونم؟
کجخندی زدم و به مسخره گفتم:
-جـــــــونم؟!
خندید و گونهاش رو مالید به بازوی حجیمم.
-میدونستی خیلی بیشعوری؟
رسیدیم به ویلا. لب پایینم رو دادم بیرون:
-نظرت برام محترمه.
-من خعلی دوست دارم صادق، ولی تو اصن دوسم نداری.
لوس حرف زدنش…وسط حیاط و روی گراویههای کفِ محوطه ایستادم و پلکهام رو محکم روهم فشار دادم. آخ امان از این لوس حرف زدنش که تحت هر شرایطی من رو داغ میکرد، حتی با وجود این که میدونستم داره دروغ میگه. با استیصال سری تکون دادم و گفتم:
-دُرسا، عزیز دلم، ما همین چهل دقیقه پیش روی تخت بهم گره خورده بودیم. جدی واست کافی نبود که میخوای باز تحریکم کنی؟ تو که دوبار اومدی.
لبخند شیطنت آمیز و بامزهاش رو تکرار کرد و جواب داد:
-اتفاقاً چون اومدم دارم کرم میریزم. ولی تو یه جوری رفتار میکنی انگار بدت میاد. نکنه خسته شدی پیرمرد؟
دست گذاشت درست روی نقطه ضعفم. میدونست چقدر از این کلمه متنفرم و باز بهم میگفت پیرمرد. اینا همهاش بازی بود. خودم میدونستم، ولی من خودخواسته دوستداشتم بازی بخورم! چند لحظهای به دو تیله درشت و سبز چشمهای کشیدهاش چشم دوختم و لب زدم:
-ببین، خودت خواستی!
صدای جیغ بلندش وقتی روی دوتا دست بلندش کردم به خندهام انداخت. در آستانه چهل و پنج سالگی، چه از لحاظ چهره و چه هیکل شش-هفت سالی جوونتر میزدم، اما نمیتونستم رو این حقیقت تلخ و زهرآهگین که دارم پیر میشم سرپوش بذارم. این مایهی دلمردگی بود. تو زندگیم تقریباً به هر چی که میخواستم رسیدم و مهمترینش پول بود. بیزنسمن بودم و پولم از پارو بالا میرفت. درسته، با یه دختر بیست و چهار ساله زیبا رابطه داشتم و جدیدا به امثال من میگفتن شوگرددی! اصلاً از این کلمه خوشم نميومد. حس میکردم دارن بهم توهین میکنن. اصلاً چرا به ما که سنمون بالا بود میگفتن شوگرددی، ولی به همسن و سالای دُرسا که با مسنتر از خودشون وارد رابطه میشدن نمیگفتن شوگرلیتل یا شوگربانی یا چه میدونم، یه چیزی که مربوط به خودشونه؟! بالأخره اوناهم یه نفعی میبردن! همه کاسه کوزهها رو سر ماها میشکستن؛ چرا؟ چون با کمک پول، دختر پسرای جوون رو به اصطلاح خودشون تور میزدیم و این واقعا مسخره بود. من به خودم حق میدادم بعد این همه سگ دو زدن، بالاخره بهشت رو به چشم ببینم و به آرامش برسم. مسیر منتهی به ویلا و راه پله و در نهايت اتاق خواب مشترکمون خیلی زود طی شد و درست وسط اتاق، تن لاغرِ دُرسا رو گذاشتم روی زمین. از بس بهش هیجان وارد شده بود صورتش سرخ شده بود و موهای حناییش ژولیده. دست به سینه توی فاصله یک متریش ایستادم و فقط نگاه کردم. به این اثر هنری که خداوند خلق کرده بود و من چرا باید خودم رو ازش محروم میکردم؟ وقتی من راضی و خودش راضی، پس لق ناراضی! سینههای درشتش به خاطر فشار سوتین یه حالت گردی جذاب ایجاد کرده بود، هرچند بدون سوتینهم به قدر کافی گرد بود. شکم تخت، پهلوهای فرو رفته و پاهای خوش فرم، به علاوه پوست صاف و گندمی که به چندتا خال ریز جای جای بدنش مزین شده بود. این دختر به معنای واقعی کلمه همه چی تموم بود. نگاه خیرهام رو که حس کرد، زد تو کانالی که خیلی توش مهارت داشت، یعنی لوندی! با ساعد دست راست خرمن حنایی موهاش رو به سمت بالا ریخت و همزمان با یه لبخند مست کننده، نوک انگشت اشاره دست مخالفش رو گاز گرفت. تموم این حرکات درحالی صورت میگرفت که کمی، فقط کمی باسن خوش فرمش رو عقب میداد. هنوز صورتش قرمز بود و این به شکل وحشتناکی تحریکم میکرد. خودآگاه گذاشتم دیوار مقاومتم تخریب صد درصد بشه و فاصله بینمون رو پر کردم. وقتی دستهام روی کمرش پیچید، سرش رو به عقب داد و مستانه خندید. خندههاش قشنگ بود. دلم میخواست خندهاش رو لمس کنم. دهنم رو روی لبهای ازهم فاصله دارش قرار دادم و با خشونت بوسیدم. با بوسه سوم لبهاش چفت شد و اونم مشغول بوسیدنم شد. با دو دست لمبرای باسنش رو تو مشت گرفتم و محکم چلوندم. حس لطافت پوست و گردی باسنش لای انگشتهام معرکه بود. با خنده جیغ کوتاهی زد و یه مشت کم جون به سرشونهام کوبید. اینبار که گفتم «جــــــــون» از سر مسخره بازی نبود، جدی گفتم! کشوندمش سمت تخت و مجبورش کردم به پشت دراز بکشه. سرش رو سفت توی دستهام گرفتم و با تمام علاقه و احساسی که بهش داشتم و به ندرت بیانش میکردم، محکم لبهای به عمد بیرون داده شده و برجسته شدهاش رو بوسیدم. «آه» کوتاه و غلیظی از بین لبهاش خارج شد. دستهام از بدنش جدا نشد. از موهای پر حجم و خوش رنگ حناییش گذر کردم و کف دستهام رو از گردن باریک و استخونهای ظریف ترقوهاش عبور دادم. نگاه گذرایی به چشمهای سبز و خمارش انداختم و نیشخند زدم. روی سینههای محشرش مکث کوتاهی کردم و از نرمی فوقالعادهشون نهایت لذت رو بردم. اومدم پایینتر، شکم تختش رو نوازش کردم و در نهایت، انگشتهای دو تا دستم بند مایوی مشکیش شد. مایو رو کشیدم پایین و دروازههای طبقه هفتم بهشت به روم گشوده شد. یه خط عمودی صورتی، تمیز، صاف، شگفت انگیز! تو تمام مدتی که با دُرسا رابطه داشتم، یه بارم ندیدم واژنش حتی یه تار مو داشته باشه. همیشه به خودش میرسید و تو حالت آماده باش بود و خب، من عاشق این ویژگیش بودم! باید آدم احمقی میبودم تا لبهام به اون واژن طلایی برخورد نداشته باشه. اگه غیر این بود، قطعا یه مشکلی داشتم و باید میرفتم پیش یه روانشناس حاذق! پایین تخت نشستم و کف دستهام روی رونهاش قرار گرفت. سرم رو فرو بردم بین پاهاش و زبونم رو از آخرین چینهای بیرون زده چوچولهش تا بالاترین نقطه خط واژنش کشیدم. با اولین لیس، درسا روی تخت پخش شد. یکی دیگه از ویژگیهایی که در مورد این دختر دوست داشتم، شهوت بیحد و حصرش بود. یه وقتایی اونی که کم میآورد من بودم، اما هرگز ندیده بودم درسا طالب رابطه نباشه. زبون متبحرم تو این چهل و اندی سال به قدر کافی پخته و با تجربه شده بود که بتونم به راحتی یه دختر حشری رو از خود بیخود کنم. درحالی که صورتش رو با دست پوشونده بود و پشت هم آه میکشید، انگشتهام رو به کار گرفتم و به محض فرو کردن دو تا انگشت اشاره و وسطم به داخل فضای نرم و داغ وجودش، با ناله بلندی کمرش رو از تخت فاصله داد و بیاختیار دستش روی مچ دستم که تندتند عقب جلو میشد نشست. از حالت چهره و گونههای تب کردهاش میفهمیدم چقدر به اوج نزدیکه. بازوش رو با دست آزاد گرفتم و مجبورش کردم تو چشمهام زل بزنه.
-دوست داری بیای؟
با چشمهای خمار زیر لب چیزی زمزمه کرد، اما اونقدر شل و ول اداش کرد که متوجه نشدم. تکونش دادم و گفتم:
-هوم؟ نگفتی. میخوای ارضات کنم؟
اینبار محکمتر حرف زد:
-عاشقتم… .
لبخند تلخی روی لبهام نشست و از جام بلند شدم. چونهاش رو تو دست گرفتم و صورتم رو بردم نزدیک. بوسه نرمی روی لبهاش نشوندم اما در جواب ابراز محبتش هیچی نگفتم. گره بند شلوارکم رو باز کرد و شلوارکم رو کشید پایین. از این همه عجله و شهوتی که داشت خندهام گرفت. بالای تخت دراز کشیدم و تکیهام رو به تاج تخت دادم. خودش میدونست چیکار کنه، تو این یه عمل، کار کشته شده بود! بین پاهای از هم فاصله گرفتهام نشست و موهای حناییش رو با یک دست جمع کرد. آلت متورمم رو تو دست آزادش گرفت و بیمقدمه وارد دهنش کرد. سومین ویژگی که در مورد درسا دوست داشتم، نحوه ساک زدنش بود. هیچ زن و دختری رو ندیده بودم که انقد برای خوردن حریص باشن. جوری به آلتم میک میزد که انگار غذاست! نکته دوستداشتنی دیگه این بود که خیلی پر تف ساک میزد. بلد بود چطوری از آب دهنش استفاده کنه. مثل همین الان که آب دهنش روی تخمها و شکمم ریخته بود و همزمان حین ساک زدن، با انگشت شست آب دهن ریخته شدهاش رو روی تخمهام میمالید. چشمهام رو بستم و توی سکوت و آرامش، لذتی که تو وجودم جاری بود رو ذره ذره احساس کردم. صدای ویبره گوشی روی عسلی کنار تخت، دارکوبوار مغزم رو سوراخ کرد. بهم یادآوری شد که تن این دختر مال منه، اما روحش نه. عصبی گفتم:
-نمیخوای جواب بدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه یا حتی حلقه سفت لبهاش رو از دور آلتم باز کنه، دست دراز کرد و با یه دست تماس رو ریجکت کرد. با این عکسالعمل نشون داد که شخص مهمی پشت خط نیست، اما بود. مثل همیشه صورت مسئله پاک شد. به خیالش فکر میکرد سر من مثل کبک زیر برفه. شاید فکر میکرد من واقعا خیلی پیر شدم و حواس ندارم، اما اشتباه میکرد. من همه چی رو میدونستم. تو این شرایط درهم، تنها دلخوشی من نوک برجسته سینههاش بود! شاید زبونش دروغ میگفت، اما اندام دیگهاش دروغ بلد نبودن. من باعث سیخ شدن پستونهاش بودم. من بهش لذت میدادم و به اوج میرسوندم، و این تنها دلخوشیم بود. باعث میشد احساس غرور کنم. باعث میشد فکر کنم پیر نیستم!
-هی، پیرمرد!
نگاهم به شیطنت لونه کرده چشمهاش افتاد.
-نمیخوای بُکُنی؟
صدای ویبره دوباره بلند شد. آه پر افسوسم رو تو سینه خفه کردم و گفتم:
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
نوشته: کنستانتین
داستان سکسی قشنگی بود. ولی جای بسی هم تاسف داره وقتی جای هیچ احساسی نباشه و فقط ملاک ثروت باشه . لذت جنسی یک لحظه هست با ، کمال ، زیبایی ، فریبندگی و ریاکاری. و باز ذهن ثروت مداری که وقتی من شوگر ددی هستم طرفم هم باید بیست و بیش و کم باشه ،
ولی در نهایت حسرت و حسرت و پوچی . ولی لذت جنسی وقتی به کمال میرسه که هم از رابطه لذت ببری و هم بعد رابطه آرامش و احساس دوطرفه باشه و چه اشکال که جای بیست ساله با سی ساله باشی .
ای لعنت به فقر و فلاکت و اختلاف طبقاتی و ج اسهالی.
داستان قشنگی بود ولی کیرم تو حاکمیتی که باعث فقر میشه وگرنه کمتر دختری حاضره با یه پیر سگ بخوابه
مگه میشه کنستانتین بنویسه و بد باشه؟
متبحر در نوشتن جزئیات و بیان ریز به ریز احساسات کاراکترهای داستان 👌
عالی هستی
همیشه از خوندن نوشته هات لذت میبرم. لایک بهت پسر
این جیزی که تو نوشتی رو من دارم زندگی میکنم
کلمه به کلمه
خط به خط
فقط اسم ها تغییر میکنند.
کنار خیابون زدم کنار و خوندم
کون لق جلسه
تو تمام درد ها و اتفاق های زندگی همین الان منو با کلمات رو کاغذ آوردی.
دمت گرم
هنوزم نویسنده های خوب توی سایت هستند، ممنونم ازت❤️
به نظرمن افرادی که واقعا توی نوشتن تبحردارندمی تونند جاهای بهتری ازش استفاده کنند
یه معضل اجتماعی وحشتناک و رو به تکثیر!
یه روایت سالم و درست.
دمت گرم کنستانتین که از معدود نویسندههائی که چراغ داستانهای فاخر و درست رو روشن نگه داشتن.
فقط یه ریزهکاریهائی رو یادآوری میکنم.
بازخونی و بازخونی
حیفه که اشکالاتی دیده شن، مثلا مسحور درسته، نه محسور!
یا اشتباهات تایپی دیگه که قطعا از دستت، در رفتن!
باز بنویس که بخونیم و لذت ببریم! ❤🌹
یه معضل اجتماعی وحشتناک و رو به تکثیر!
یه روایت سالم و درست.
دمت گرم کنستانتین که از معدود نویسندههائی که چراغ داستانهای فاخر و درست رو روشن نگه داشتن.
فقط یه ریزهکاریهائی رو یادآوری میکنم.
بازخونی و بازخونی
حیفه که اشکالاتی دیده شن، مثلا مسحور درسته، نه محسور!
یا اشتباهات تایپی دیگه که قطعا از دستت، در رفتن!
باز بنویس که بخونیم و لذت ببریم! ❤🌹
اول از همه ممنون که بازم دست به قلم شدی.
دیدگاه جالبی و جدیدی بود فکر نکنم کسی تا حالا داستانی از این دیدگاه نوشته باشه یا حداقل انقد درست حسابی.
اگر میخواستی فقط یه تنوع بدی که هیچ ولی اگر میخوای ادامه بدی بنظرم رشته داستانی خوبی میشه.
به هر حال همینطور برو جلو که دمت گرمه.
این لحظات رو من لحظه به لحظه خط به خط زندگیش کردم و میکنم الان
با سلام من امیرم 20 ساله از مشهد
برای تابستون دنبال یک رابطه با یک خانم مطلقه یا یک شوگرمامی هستم لطفا اگه خانمی خواست بیاد پیویم تو تلگرام🌷❤️
اگر پسر زیر 18 سال پایه بی موی مفعول هم بود بیاد تلگرام تا تابستونو حلال کنیم😂👌
درضمن زوج های عزیز مشهدی که دنبال نفرم سوم جوون هستند برای رابطه ای پایدار پیام بدند🌷❤️
طبیعتا اولویتم خانم های مطلقه و شوگرمامی ها هستن ولی اگه زوج پایه دوستی و پایدار بود حتما به من در تلگرام پیام دهند🌷💔
آیدی من در تلگرام : salambaryouu@
تو فوران داستان های تابو و کسشعر سایت ،اینجور داستان های درست حسابی و جدید، واقعا حال ادمو خوب میکنه…
گول لایک کم داستانتو نخور.منو امثال منی ک میایم اینجا تا داستان خوب بخونیم قدر نوشته هاتو میدونیم کنستانتین عزیز
داستانت مثل همیشه بینظیر بود.قلمت مانا
Menefisent:
تعداد کم لایکها برام مهم نیست
تعداد کم دیسلایکها مهمه
خب پشمک تو ایران بخاطر آب و هوا و ممنوعیت عمل زیبایی واژن صورتی وجود نداره
شاید توش صورتی باشه اما یه کلوچه با خط و این کسشعر ها نیست👍دفعه بعد اینو لحاظ کن
به اون دخترا میگن شوگر بیبی!!