آتش زیر خاکستر (۲)

1402/01/26

...قسمت قبل

چند کلمه با شما دوستان عزیز:
سلام عزیزانم. من قرار بود این داستان رو زودتر بفرستم. میدونم. ولی عزیزانم، من دچار التهاب رگ چشم شدم (چون شغلم هم با کامپیوتر سر و کار داره) و کل هفته اول عید، مشکلم تشدید شد، چون دکترم نبود و کلاً از حوصلتون خارجه که بگم چه اتفاقایی افتاد. بعدشم در اثر سرگیجه ناشی از عفونت چشم، از پله ها افتادم و الآن با پایی در گچ و چشم هایی بسیار ملتهب، دارم این مقدمه رو مینویسم. امیدوارم دیرکرد رو به من ببخشید. نکته دیگر اینکه این قسمت شامل سه داستان بود: داستانهای “آتش زیر خاکستر 2” با روایت باراد، “مکعب روبیک” با روایت هومن و “پرسه” با روایت مینا.
داستان “مکعب روبیک” با روایت هومن رو در قسمت بعدی میذارم و کاملاً دانسته و خودخواسته از این قسمت حذفش کردم، چون داستانی که میخونید همین الآنش حاوی بیشتر از 26 هزار کلمه هست و اونجوری روی 39 هزار کلمه میرفت! (التهاب چشمام رو در نظر بگیرید!) اما طبق قولی که در نتیجه نظرسنجی در کامنتهای قسمت قبل بهتون دادم، حتی یک کلمه هم حذف نکردم و نمیکنم. باز هم معذرت میخوام و لطفاً این دیرکرد رو به کسالت من ببخشید. امیدوارم این قسمت با لایک بالایی که ازتون میگیره (البته امیدوارم) و کامنتایی که ازتون قطعاً خواهم گرفت، انرژی رفته من رو بهم برگردونه. دوستتون دارم.
.
.
برش اول از آتش زیر خاکستر (2) با روایت باراد، شامل 10 هزار کلمه:
.
.
اصلاً خودم رو نمیفهمم و توجیحی برای کارام پیدا نمیکنم. این بار اولی نیست که همچین بلایی سر یه نفر آوردم. خب من بدترش رو هم سر بقیه آوردم!
این کتکی که علیرضا از من خورده، در مقابل کتکایی که به تازه واردهای دیگه ی گالری زدم هیچی نیست… ولی… نمیدونم چرا انقدر اعصابم خورده… تمام ایده ها و نقاشیای این چند روزه من همش داد و زجر کشیدنه…

حتی باهام حرف هم نمیزنه. وقتی میرم طرفش میذاره بغلش کنم، میذاره بهش ور برم، حتی میذاره ببوسمش ولی هیچ لذتی نمیبرم… وقتی میبوسمش دیگه واکنشی نداره، صورتش رو عقب نمیکشه و دیگه حتی من رو هول نمیده عقب!
اما چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که دیگه سینم رو نمیبوسه و دستش رو روش نمیذاره…

از اون طرف زانیار… حال بدش، مسکن های پشت سرهم که بهش میزنن…
نمیدونم باید چیکار کنم…
از اتاقم بیرون میام و وارد اتاق زانیار میشم. دوباره خوابه. روی صورتش خم میشم و میبوسمش. آخه من با تو چیکار کنم؟ این چه بلایی بود سر هومن آوردی و نتیجش این شد؟
دایی سعید بدجور به خون زانیار تشنه اس و من نگرانم بلایی سرش بیاره…

-باراد؟
به سمت صدا برگشتم. فرفری خودمه! تنها کسی که این روزا به جای من حواسش به همه چیز هست…
به طرفش رفتم و بغلش کردم.
+جونم عزیزم؟
خودش رو از بغلم جدا کرد: چرا انقدر ناراحتی؟
دستم رو توی موهاش کشیدم: نباشم؟ زانیار کاری کرده که حتی میترسم کسی به جز خودم کنارش باشه!
-پس من چی؟
+عزیزم از تو که خیالم راحته… نگرانیم بابت این دکتر و پرستاریه که یاوری داره میفرسته. بدجور از دست زانیار شکاره. میترسم یه بلایی سرش بیاد… چون یاوری بهم گفت از زانیار نمیگذره.
فرهود نگران شد: باراد؟ تو میخوای یاوری رو به حال خودش بذاری؟
+نمیدونم باید چیکار کنم… دارم به این فکر میکنم که شاید لازم باشه برم سراغ پدربزرگم.

صدای آیفون باعث شد حرف زدنمون نیمه کاره بمونه. از طبقه بالا که نگاه کردم دیدم هومنه… لعنتی…
به طرف فرهود برگشتم: عزیزم پیش زانیار بمون، اگر پرستارش اومد تا هر دارویی که خواست بهش بزنه من رو صدا کن. تا قبل از اینکه من بیام نذار هیچی بهش بزنن.
-باشه عزیزم.

هومن نبود… رفته تو سوئیت علیرضا؟
تا وارد سوئیتش شدم دیدم علیرضا رو بغل کرده و مدام تکرار میکنه: درست میشه عزیزم، درست میشه عزیزم.

+چی درست میشه؟

علیرضا رو ول کرد و به طرفم برگشت: سلام باراد.
+بهت گفتم چی درست میشه؟
هومن: زندگیش. شرایطی که بهش دچار شده.
+چه زری زدی؟

به طرفش رفتم، علیرضا هومن رو به کنار هول داد و ایستاد و داد زد: برو عقب. ولش کن. حق نداری به هومن دست بزنی!
زخم لب گوشه دهنش، نمیذاشت خیلی راحت بتونه حرف بزنه، رنگش پریده بود و روی پاهاش لنگ میزد… حتماً به خاطر درد انگشتای پاهاشه…
هومن دست علیرضا رو گرفت و روی مبل نشوند. یه لیوان آب ریخت و بهش داد و به طرف من برگشت.

هومن: باراد من میخوام علیرضا رو با خودم ببرم.
+نه.
هومن: برای چی اینجا بمونه؟ بلایی نیست که سرش نیومده باشه.
+هومن، از اینجا گمشو بیرون.
هومن: با علیرضا میرم.
+نخیر. میری، از قضا بدون علیرضا هم میری!
هومن: باراد منطقی باش. چرا باید آدمای اطرافت به خاطر تو صدمه ببینن؟
+بله؟
هومن: این از وضع علیرضا، اون از وضع زانیار…
+وضع زانیار؟ زانیار به خاطر کی الآن اونجوری روی تخت افتاده؟
علیرضا: به خاطر حماقت خودش. گردن هومن ننداز.

به طرف هومن رفتم و به سمت در خروجی هولش دادم.
+نخیر، به خاطر حماقت بچگانه هومن در دادن اون ویدئو به یاوری! چرا سراغ من نیومدی هومن؟

یهو به طرفم برگشت و لبخند زد و گفت: باشه باراد.
لبخندی روی لبش پهن تر شد و آروم روی قفسه سینم زد : برای بعدیش، اول سراغ خودت میام.
+بعدیش؟
پوزخند احمقانش رو حوالم کرد. همون پوزخندی که شب اولی که اومد توی استودیو، موقع شام به هممون زد…
بدنم یخ کرد: برو بیرون. برای منم کُری نخون.

به محض اینکه از سوئیت بیرونش کردم به طرف علیرضا برگشتم. سرش رو گرفته بود.
+عزیزم علیرضا؟ خوبی؟
از روی مبل بلند شد و لنگ زنان داشت به طرف اتاقش میرفت. به طرفش رفتم و دستم رو زیر بغلش انداختم.
+وزنت رو بنداز روی من.

کره خر هنوزم چموشه! صورتش رو به طرف دیگه ای چرخوند و دستم رو پس زد و خواست از بغلم بیرون بیاد، نذاشتم، محکم تر توی بغلم نگهش داشتم و به طرف اتاق بردمش. روی تخت نشوندمش و کنارش نشستم، نیم رخش رو نوازش کردم.
بازم نه…
هیچ واکنشی نشون نمیده، هیچ حرفی نمیزنه…
نگاهم به انگشتای پاهاش افتاد. قلبم گرفت… هنوز کبود و متورمن…
سرم رو تکون دادم: استراحت کن.

از سوئیتش بیرون اومدم و به طرف اتاق زانیار برگشتم درست حدس می زدم! هومن توی اتاق زانیار بود، کنار تختش نشسته بود و دستش رو به پیشونی زانیار میکشید.

+نمیفهمی؟ بهت گفتم بری بیرون نه اینکه بیای توی اتاق زانیار.
-باراد تقصیر من نیست! اینکه آدمایی که کنارتن صدمه میبینن به خاطر خودته نه من!
+وضعیت زانیار به خاطر فیلمی که به یاوری دادی اینطوری شده.

هومن سرش رو تکون داد و ایستاد. به طرف در اشاره کردم: گمشو بیرون. دیگه هم اینطرفا پیدات نشه.
فرهود: باراد لطفاً داد نزن. زانیار بیدار میشه. هومن لطفا از اینجا برو بیرون.

هومن به زانیار نگاه کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. از طبقه بالا بهش نگاه میکردم. میخواستم مطمئن بشم که میره که رفت.
+فرهود، این آشغال رو با زانیار تنها نذار.
-کاریش نداشت باراد. فقط نقاشی ای که از زانی کشیده بود رو براش آورده بود.
+ببینم… کو؟

فرهود از کمد کنار تخت زانیار یه ورقه تا شده درآورد و بهم داد. نقاشی از خود هومن با زانیار بود، در حالی که سرشون رو به هم تکیه داده بودن و هومن دستشو گردن زانیار انداخته بود. هر دو میخندیدن و شاد بودن. تا اومدم نقاشی رو پاره کنم فرهود دستم رو گرفت.
-نکن باراد. خودتم میدونی که زانی از دیدنش خوشحال میشه.

نقاشی رو به فرهود دادم و از در بیرون اومدم. من باید باهات چیکار کنم زانیار؟

در سوئیت علیرضا رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. روی پهلو خواب بود، چشم کبودش، انگشتای پاهاش و از همه بدتر… عینک شکسته ای که روی کتاباش بود. پیراهنم رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم. به صورتش نگاه میکردم. کبودی چشمش نمیتونست بلندی مژه هاش رو به رخم نکشه. آروم نفس میکشید و خوابِ خواب بود. خدا میدونه چقدر به نفس کشیدن توی موهاش احتیاج داشتم…
روی صورتش رو نوازش کردم و شقیقش رو بوسیدم. تکون خورد و بیدار شد، عین جن زده ها، چنان به سمت عقب خیز گرفت که نزدیک بود از تخت پرت بشه پایین! دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش.
+آروم، عزیزم آروم باش!
داد زد: اینجا چیکار میکنی؟
+میخواستم ببینمت. همین.

جواب نداد. صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و دستش رو از دستم بیرون کشید.
+نترس عزیزم… (با چشمای گرد شدش بهم نگاه کرد) چرا ترسیدی؟ من که کاری نکردم! پیراهنم رو درآوردم فقط چون گرمم بود.
بازم جواب بی جواب…

+عزیزم متاسفم، بیا اینجا!
دستش رو به سمت خودم کشیدم و بغلش کردم، باز هم واکنشی نداشت. اینکه تقلا نمیکنه بهم حس بدی میده. توی بغلم فشارش دادم آخه چاره ای نداشتم! نمیتونستم و نمیخواستم از دستش بدم و اصلاً نمیدونستم باید چه جوری اینو بهش بگم…

  • عزیزم علیرضا؟
    سکوت…

  • نمیتونم بزارم بری. کاش اینو بفهمی… با نگاه کردن به تو، آرامشی بهم دست میده که حتی با نقاشی کشیدن هم نمیتونم تجربش کنم…

بازم جوابم رو نداد. رهاش کردم و روی لبه تخت نشستم. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

  • فقط به خاطر کتکی که از من خوردی ناراحتی. حق داری. اما این این حق رو به من نمیدی که از رفتنت ناراحت باشم و بخوام جلوشو بگیرم؟

سکوت.

  • بی معرفت.

بدون اینکه بهش نگاه کنم از روی تخت بلند شدم، پیراهنم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم. نگرانی حتی برای یک لحظه هم رهام نمیکرد. اون از وضع زانیار این از وضع علیرضا و این هم از شب نقاشی گالری برزگر که کمتر از از یک هفته دیگه به به برگزاریش مونده. باید فکرم رو آزاد کنم. با این وضع نمیتونم توی شب نقاشی گالری برزگر خودم رو نشون بدم… باید از شر نگرانی برای تنها گذاشتن زانیار با پرستارش خودم رو رها کنم. وارد اتاق خودم شدم گوشیم رو از جیبم در آوردم و به پدربزرگم زنگ زدم. بوق اول تمام نشده بود که جواب داد.

  • به به! به عزیز دلم! ببین کی به من زنگ زده!
  • سلام آقا بزرگ خوبین؟ اینجوری نگین! من که هر روز به شما زنگ میزنم.
  • و الان دقیقاً دو روزه زنگ نزدی! دو روز صدای تو رو نشنیدن برای من یه عمره!
  • معذرت می خوام! خیلی فکرم درگیره!
  • چرا پسرم؟ چیزی شده؟
  • آقا بزرگ اگر خونه هستین، میشه بیام ببینمتون؟
  • از کی تا حالا برای برگشتن به خونه اجازه لازم داری؟ ببین باراد، برام مهم نیست که توی یه استودیویی و اون استودیو چقدر بزرگ و یا مدرنه! اتاقت عین همون 9 سال پیش دست نخورده باقی مونده و من و مادربزرگت هر ثانیه دلتنگتیم. بیا پسرم… برای ناهار میای؟ با فرهود و زانیار؟
  • نه آقابزرگ. تنها میام. احتیاج به مشورت شما دارم.
  • باراد، منو نگران نکن چی شده؟
  • نه، نه، نه! چیزی نشده، من فقـ…ط…
    حرفم رو قطع کرد: با دایی سعید بحثت شده؟
  • نه به خدا! من فقط میخواستم بیام باهم حرف بزنیم همین. اگه میدونستم اینقدر نگرانتون می کنم، اصـ…
    دوباره حرفم را قطع کرد: ادامه نده! بقیه این جمله رو نمیخوام بشنوم. منتظرم بیا.

و قطع کرد!
چقدر دوسش دارم… پدربزرگم همیشه با من مثل تنها داراییش برخورد می کرد و میکنه. اما چیزی که در مورد اون همیشه من رو آزار می ده حالت ته نگاهشه. من از اعماق وجودم معتقدم چشم دریچه قلبه. ته چشم های پدربزرگم یه حسرتی می بینم که اون حسرت به هر دلیلی که هست من رو آزار میده… البته دارم خودمو گول میزنم. میدونم دلیلش چیه… من رو یادگار دخترش میدونه و البته هیچ وقت هم گی بودن من رو نپذیرفت، فقط باهاش کنار اومد. البته خداییش خیلی بد متوجه موضوع شد!
یه بار من و زانیار و فرهود داشتیم سه تایی توی سالن سکس میکردیم، حسابی مشروب خورده بودیم و راند دوممون هم بود، من داشتم توی فرهود تلمبه میزدم، هر دو ایستاده بودیم و زانیار اون پایین داشت برای فرهود ساک میزد، یه لحظه فرهود به طرف صورت من برگشت و همونطور که داشتم توش تلمبه میزدم از من لب گرفت. گویا دقیقاً همون لحظه پدربزرگم در رو باز کرده و داخل سالن شده؛ میگم “گویا” چون من و زانیار، اون لحظه اصلاً متوجه نشده بودیم! آخه من چشمام رو بسته بودم و لبای فرهود رو میخوردم، زانیار هم که پشت به در نشسته بود و کیر فرهود رو ساک میزد! فقط یهو فرهود لباش رو از لبای من بیرون کشید و داد زد: باراد!
وقتی متوجه خط نگاهش شدم، آقابزرگم رو دیدم که پشت به من کرده بود و از در بیرون میرفت!
از اون روز به بعد، حتی یکبار هم در مورد اون صحنه با من حرف نزد و البته از اونجایی که یکبار هم دایی سعید اینجوری سوپرایز شده بود دیگه کسی بدون هماهنگی استودیو نیومد.
بعدها از طریق دایی سعید فهمیدم که آقابزرگم گفته برام آرزوها داشته ولی تا وقتی خوشحالم مشکلی نداره. شاید به همین خاطره که الآن میدونم زانیار رو فقط از طریق لینک پدربزرگم میتونم سالم نگه دارم.

خیلی راحت مشکل حل شد. وقتی با پدر بزرگم صحبت کردم و گفتم دایی سعید چقدر تحت فشاره و زانیار چه اشتباهی کرده سرش رو تکون داد و گفت شب به زانیار سر میزنه. البته تهش خودمم حق رو به دایی سعید میدادم. هرکی ندونه من خیلی خوب میدونستم که چقدر برای سرپا نگه داشتن گالری تلاش میکنه. روزی که ۴۰ درصد از امتیاز کل گالری را به من داد بهم گفت:
" باراد، صد درصد امتیاز گالری مال توئه، این رو بدون که به زودی بقیه ۶۰ درصد رو هم بهت میدم. فقط باید خودت رو از این رکودی که دچار شدی نجات بدی."
راست میگفت. من چهار سال بود که اصلا نمیتونستم ایده پردازی داشته باشم. دلسرد شده بودم و طبق معمول دلسردی رو با کتک هایی که به فاحشه ها و کسایی که برامون می فرستاد میزدم، خالی میکردم. وقتی ۴۰ درصد امتیاز گالری رو به من داد، این احساس رو کردم که هنوز اعتبار دارم…
حالا علیرضا رو دارم و انقدر ایده پردازیام زیاد شدن که دیگه حتی نقاشیام رو هم نمی شمارم!
ولی… این وسط یه مشکل با نام هومن دارم! البته این مشکل کاملاً قابل حله!

وقتی از خونه پدربزرگم به استودیو برگشتم طرف های عصر بود. توی آشپزخونه نشستم و سرم رو گرفتم. اصلاً نمیدونستم اول باید سراغ کدومشون برم! زانیار؟ علیرضا؟ نقاشیام؟
پیش خودم گفتم، زانیار که حتماً خوابه، پس اول میرم سراغ علیرضا. باید هرجور شده از دلش دربیارم. نه میخوام و نه میتونم که بذارم بره… نه! نمیذارم بری کره خر چموش من…

از پله های سوئیتش پایین رفتم، در رو که باز کردم، صدای ناله علیرضا رو شنیدم. مرتب میگفت " تمومش کن، بسه"
مضطرب به طرف اتاقش رفتم. در باز بود و… قلبم درد گرفت… برای چند ثانیه اصلاً فراموش کردم نفس بکشم…
فرهود وسط پاهای علیرضا نشسته بود و داشت توی علیرضا تلمبه میزد، چهره علیرضا به شدت بی تاب بود، معلوم بود خیلی اذیته، هق میزد…
آخ عزیزم…
نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود… فقط… سر جام میخکوب شده بودم و نمیتونستم راحت نفس بکشم، قلبم درد میکرد…
صورت فرهود بیش از حد قرمز بود و چنان خودش رو به بدن علیرضا میکوبید که حتی منم دردم گرفته بود! یهویی دست انداخت و با عصبانیت، گردن علیرضا رو گرفت و تندش کرد، دم دمای ارضاشه، من این حالاتش رو میشناسم… و تمام… دقیقاً درست گفتم! ارضا شد…
یه چیزی به چینی گفت که نفهمیدم ولی اسم خودم و هومن رو توی جملش تشخیص دادم. از علیرضا بیرون کشید و محکم با کف دستش یکی توی صورت علیرضا زد.
علیرضا صورتش رو گرفت.
فرهود داد زد: آشغال، چرا صورتت رو میگیری؟ چرا همیشه زار میزنی؟
علیرضا جوابی نداد، فرهود انگشت شست کبود شده پای علیرضا رو گرفت و محکم فشار داد، داد علیرضا هوا رفت، نتونستم بیشتر از این تحمل کنم.
سریع از در اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه طبقه بالا برگشتم.
قسم میخورم اگر با چشمای خودم ندیده بودم که فرهود داره با علیرضا چیکار میکنه، اصلاً باور نمیکردم… فرهود؟ دلم به این خوش بود که تو همیشه کنارمی… حالا باید توجیحت کنم؟

  • کی اومدی؟
    سرم را بالا آوردم. فرهوده…
  • سلام عزیز دلم. همین الان رسیدم. خوبی؟
  • خوبم عزیزم. چرا قیافت انقدر ناراحته؟ اوضاع با آقا بزرگ خوب پیش نرفته؟
  • یک درصد فکر کن خوب پیش نره! نه تنها گفت قضیه رو برام درست میکنه که این رو هم گفت که شب به زانیار سر میزنه.
  • پس مشکل کجاست؟

به صورتش دقت کردم. هنوز برافروخته بود، البته نگاهش همون نگاه همیشگیش بود، راستی به علیرضا به چینی چی گفت؟ چرا اسم من و هومن توی جملش بود؟

-باراد؟ بهت میگم مشکل کجاست؟

  • هیچ. جز اینکه آقابزرگ گفت میخواد هومن رو هم ببینه.
  • خب، زنگ میزنیم تا هومن هم بیاد.
  • آخه من به هومن گفتم دیگه این طرفا پیداش نشه!
  • بسپارش به من!
    صندلی رو کمی عقب دادم و دستام رو باز کردم، خندید و سرش رو به عقب خم کرد، من… هنوزم عاشقشم… ولی…
    فکر کنم وقتشه که حتی برای فرهود هم خط قرمز بذارم… فرهود؟ چجوری دلت اومد اونجوری توی صورت علیرضا بزنی…؟
    روی پاهام نشست و صورتم رو بوسید.

  • باراد، من چیکار کنم تو دوباره بخندی؟

  • همیشه همون فرهود روز اول باش.

خندید.

  • زانیار چطوره؟
  • همونطوری که بود.

لب محکمی ازم گرفت و بغلم کرد و بعد از چند لحظه گردنم رو بوسید و از روی پام بلند شد.

  • من مراقب زانیار هستم. میرم به هومن زنگ بزنم.

از پله ها پایین رفتم و وارد سوئیت علیرضا شدم. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم همونطوری روی تخت افتاده، هنوز لخت بود، کنارش نشستم و روی صورتش خم شدم، به شدت بوی الکل میداد. سرم رو چرخوندم و تازه چشمم به بطری مشروب کنار تخت خورد که دو تا پیک کنارش بود. رنگش پریده بود و از اون بدتر…
مژه هاش خیس بود…
آب دهنم رو قورت دادم. به خودم میگفتم “بیخیال باراد!” ولی نمیتونستم… رد اشک هاش روی صورتش حالم رو به هم ریخته بود.
قفسه سینم درد میکرد، دلشوره داشتم، گرمم بود، حالم میزون نبود…
دوستش دارم…
نمیتونم خوشحالش کنم، نمیتونم مراقبش باشم، بعد چه جوری میخوام کاری کنم که دوستم داشته باشه؟
دستم رو روی صورتش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم. نفسش بوی مشروب میداد. صداش زدم.

+علیرضا؟ عزیزم؟

دستم رو توی موهاش کشیدم. تو رو خدا بیدار شو، اصلاً با من حرف نزن… بیدار شو نگام کن… صورتش رو بوسیدم، گریم گرفت… نمیدونم چند سال بود که گریه نکرده بودم، آخه من اصلاً دلیلی برای گریه کردن نداشتم و ندارم! من حتی وقتی نمیتونستم ایده پردازی کنم هم گریه نکردم…
سر علیرضا رو توی بغلم گرفتم. توی موهاش نفس گرفتم، نه… حتی نفس گرفتن توی موهاش هم آرومم نمیکنه. دو طرف صورتش رو گرفتم، آروم لباش رو بوسیدم. دوباره صداش کردم.

+علیرضا؟ عزیزم؟

محکم تکونش دادم، سرش یه تکون خورد و چشماش رو باز کرد، تازه نفس کشیدن یادم اومد!
+علی؟ کره خرم؟ خوبی؟

چشماش قرمز شده بود و چشم چپش که خودم ناکار کرده بودم جمع تر هم شده بود… صدای اون شبش تو گوشم پیچید:“نه باراد، با تو بهم خوش نمیگذره، همش منتظرم یه بلایی سرم بیاد”
سرم رو پایین انداختم. چرا انتظار داشتم با من بهش خوش بگذره؟ واقعاً جز اذیت شدنش، دیگه چی بهش دادم؟

-باراد؟

انگار دنیا رو بهم دادن! بالاخره باهام حرف زد!
+جونم عزیزم؟
-آبمیوه میخوام! پرتقالی، از همونا که اون شب برام آوردی.

لبش رو بوسیدم و سرش رو روی بالشت گذاشتم. به طرف آشپزخونه تقریباً دویدم! از توی یخچال، پرتقال برداشتم و براش آبمیوه گرفتم. دستام میلرزید!
وقتی لیوان رو براش بردم، انقدر عجله کردم که یه کم از آبمیوه توی دستام ریخت! وقتی به اتاقش برگشتم، توی تخت، یه وری نشسته بود و با چشمای بسته سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود.
روی لبه تخت نشستم. چشماش رو باز کرد، لیوان رو به دهنش نزدیک کردم، دستم رو گرفت…

با صدای ضعیفی گفت: باراد چرا دستت میلرزه؟
نگاهم رو ازش گرفتم و لیوان رو به لبش چسبوندم. تا ته آبمیوه رو خورد. بلند شدم و کامل روی تخت کنارش نشستم و سرش رو توی سینم گرفتم.

+علیرضا… عزیزم، خوبی؟
-باراد؟
+جونم فدات شم؟
-خوب شد اون شب اون دختره رو نکردی… ممنونم!
+چی؟
-مینا… همون که بینیش خون اومد.
+عزیزم خوبی؟ اینا چیه میگی؟
-چه موهای قشنگی داشت. خوب شد بهش انعام دادی.
سرش رو از سینم جدا کردم و به صورت زخم و قرمزش نگاه کردم. بغض داشت خفم میکرد. مسته که باهام حرف میزنه… وای نگاه کن! پیشونیش عرق کرده… دوباره پیشونیش برام عراق کرده …

با صداش خیلی بیحالی گفت: باراد… فکر کنم بخیم باز شده.

برق از تنم رد شد… چرا دقت نکرده بودم؟ ملحفه تخت خونیه…
به علیرضای لخت و گیج نگاه کردم. لعنتی… چه مرگم شده؟ نمیتونستم درست نفس بکشم…

-باراد؟

اصلاً نمیتونستم جوابش رو بدم… از توی بغلم بیرون اومد.

-باراد، من یه مسکن میخوام! انگشتای پاهام درد میکنن، سوراخمم تیر میکشه.
+قلب منم تیر میکشه علیرضا… من… نمیدونم باید چیکار کنم.
-کاری که همیشه میکنی رو بکن.
به طرف صورتش برگشتم و گفتم: چی؟
-دکتر خبر کن.

روی پهلوش خم شد و توی خودش کز کرد و خوابید. به جای علیرضا چیز جدیدی رو میدیدم: یه بدن آسیب دیده… چشم کبود، لب پاره، انگشتای پای متورم و کبود، و ملحفه خونی…
لعنت به من… هزار بار لعنت به من… این بدن آسیب دیده، مال عشق منه و باعث و بانی تمام بلاهایی که سرش اومده منم…

گوشیم رو درآوردم. شماره دکتر رو گرفتم.
+یا تا یه ربع دیگه اینجایی، یا برای همیشه از گالری کنارت میذارم. فقط یک ربع وقت داری.

بیست دقیقه طول کشید تا دکتر خودش رو رسوند. نفس نفس میزد و دکمه هاش رو درست نبسته بود. مرتب عذرخواهی میکرد که 5 دقیقه تأخیر داشته. حوصلش رو نداشتم.

+باشه. بسه. دنبالم بیا.
وقتی چشمش به علیرضای لخت کز کرده روی تخت افتاد، یه “اوه” خفه گفت!
+من بیرونم. معاینش کن و بعد، هم این لباسا رو تنش کن، هم ملحفه تخت رو عوض کن. من دلش رو ندارم. (روی شونش زدم) هواتو دارم.
-بله چشم.

کیفش رو روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت علیرضا رفت. از اتاق بیرون اومدم و توی سالن نشستم. حالم خوب نبود. چیکار کنم؟ دلم براش تنگ شده، دارمش ولی…
ندارمش…
دلم میخواد دوباره سربه سرش بذارم، عینک بزنه، تا کمر خم بشه توی کتاباش، ابروش رو بالا بندازه و لبخند موذیانش رو بهم بزنه…
میخوام کنار خودم نگهش دارم ولی همه ی کارایی که کردم باعث شده بیشتر و بیشتر ازم دور بشه.
چشمم به دفتر روی مبل افتاد، برش داشتم، دفتر نت بود… اوه…
من یه احمقم…
یعنی انقدر احمقم که حتی یه پیانو براش نخریدم؟ چرا چیزهایی به این واضحی رو نمیبینم؟ صبر کن، گفت مینا؟ همون دختر جنده اون شبی؟

-آقا باراد، میشه بیاین؟

صدای دکتر بود. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم علیرضا خوابیده، دکتر لباسایی که داده بودم رو تنش کرده بود و به دستش هم سِرم بود.

+خب؟
-نگران نباشید. افت فشار داشته که براش یه سرم زدم. در مورد انگشتای پاهاش هم دو تا پماد مینویسم باید هر 6 ساعت براش بزنید ولی باید حتماً انقدر ماساژ بدین که جذب بشه، یه مقدار ممکنه براش دردناک باشه ولی خب ملایم انجام بدید. چشمش هم به خاطر ضربه اینطور شده، قطره و پماد نوشتم هر 8 ساعت داخل چشمش باید قطره چکونده بشه و پماد رو هم باید هر 12 ساعت به اندازه یک ماش داخل چشمش بذارید. با پلک زدن پخش میشه، دستوراتش رو نوشتم.
+راننده رو میفرستم بگیره. فقط… خونریزی مقعدی داشت.
-بله دیدم. جدی نیست، گوشه بخیه باز شده با مراقبت جوش میخوره. شیاف هموروئید نوشتم. هر شب باید براش بذارید و اینکه…
به طرفش چرخیدم: چی؟
سرش رو پایین انداخت: بهتره فعلاً سکس مقعدی نداشته باشه. مثلاً حداقل تا ماه آینده.
+هووم.
-بهش مسکن زدم خوابه. سِرمش که تموم شد ازش جدا کنید یا اینکه تماس بگیرید خودم بیام جدا کنم.
برام پیام اومد، گوشیم رو از جیبم درآوردم، فرهود بود: "باراد، با آقا بزرگ توی اتاق زانیاریم. "

جواب دکتر رو دادم: نیازی نیست. برات ده تومن میزنم.
-اوه… کار خاصی نکردم. ممنونم… فقط…
+چی؟
-شما حالتون خوبه آقا باراد؟
+هووم. برو بالا، وضعیت زانیار رو هم یه چکی بکن. من الآن میام.
-مطمئنید خوبید؟

به طرفش برگشتم و به چشماش نگاه کردم.
-بله چشم.

نسخه رو دستم داد و کیفش رو برداشت و از در بیرون رفت. به طرف علیرضا رفتم. آخ از این مژه های بلندت…
پیشونیش رو بوسیدم. دستم رو به صورتش کشیدم. دوستت دارم. نمیذارم بری… مطمئن باش که دیگه فرهود حتی بهت نزدیک هم نمیشه. ضمن اینکه… نه به تو که به خودم بارها گفتم: “هرکی بخواد علیرضا رو اذیت کنه پارش میکنم.” حالا این گردونه به فرهود افتاده…

از اتاقش بیرون اومدم، در سوئیتش رو قفل کردم و به طرف سالن رفتم.
چیکار کنم؟

صدای سرحال و خندانی گفت: سلام باراد.
سرم رو بالا آوردم. هومن… مسبب تمام بدبختیای من… نمیدونم چرا یهویی انقدر تعجب کرد.

هومن: باراد حالت خوبه؟

بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت اتاق زانیار رفتم. پشت سرم اومد. وقتی وارد اتاق شدم، دکتر، آقابزرگ، دایی سعید و فرهود توی اتاق بودن.

+سلام آقابزرگ، سلام دایی، خیلی خوش اومدین.
یاوری: سلام پسرم. کجا بودی؟ آقا بزرگ رو منتظر گذاشتی!
+ببخشید دستم بند بود.
آقا بزرگ: باراد؟ خوبی پسرم؟

ضربان قلبم داشت بالا میرفت. چهره علیرضا از جلوی چشمام دور نمیشد. صداش توی گوشم میپیچید: “نه باراد! با تو بهم خوش نمیگذره، همش منتظرم یه بلایی سرم بیاد”
به چه حقی فرهود اونجوری توی صورتش کوبید؟ اصلاً کیر فرهود نسبت به کیر من خیلی لاغره… چجوری علیرضا رو کرده که بخیش باز شده؟ علیرضا با اون همه آسیب، از من فقط آب پرتقال و مُسکن خواست؟ دلم میخواد توی موهاش نفس بکشم… ولی چرا الآن نمیتونم نفس بکشم؟ گرممه…

یاوری: باراد؟ چیه؟ حالت خوبه؟
+هومن…
هومن: بله؟
+برو بیرون. نمیخوام اینجا ببینمت.
هومن: چی؟
یاوری: باراد جان؟ پسرم بشین… چرا انقدر قرمز شدی؟

پدربزرگم بلند شد و به سمتم اومد. کاش اینجوری بهم نگاه نمیکرد… خیلی ناراحته، قلبم از جنس ناراحتی توی نگاهش درد میگیره. دستم رو گرفت و روی مبل نشوند. چشمام رو بستم.
علیرضا… عزیزم… کره خر دلم برات تنگ شده. چجوری تونستی چمدونت رو ببندی؟ چرا نمیمونی تا برای من عینک بزنی؟ کاش باز برام بدجنس بشی!

صدای همهمه ی دور و برم اعصابم رو به هم ریخته بود. کاش خفه میشدن…
صدای دکتر اومد. دلم میخواد نفس عمیق بگیرم، علیرضا کجایی؟ من فقط میخوام توی موهای پرپشتت نفس بکشم… چراغ قوه ای توی چشمم گرفته شد، دکتر بود، هولش دادم عقب و چشمام رو کامل باز کردم.
هومن پشت سرش ایستاده بود. نگاهم میکرد، سرد… خیلی سرد… بلند شدم ایستادم. با هومن به هم زل زده بودیم.
برای چند لحظه سکوت شد.

+آقابزرگ، ایشون هومنه.
صدای مضطرب آقابزرگ رو شنیدم: پسرم بشین. باراد…
هومن لبخند محوی روی لبش داشت. آشغال… چه جوری یه پرورشگاهی 18 ساله من رو به این روز انداخته؟ اسمش چیه؟ زیرکی؟ سیاست؟ شجاعت؟ نامردی؟ یا نکنه… زرنگی؟
هومن با خونسردترین حالت ممکن گفت: باراد، چهرت شبیه صبح روز تولدم شده.

کثافت… همون صبح نحس رو میگه… همون صبحی که علیرضا از اتاق هومن بیرون اومد… طعنه میزنه، میخواد بگه علیرضا مال اونه… چرا انقدر گرممه؟ چرا نمیتونم درست نفس بکشم؟

+مال منه.
هومن: چی؟
+من اون رو خیلی قبل تر از تو دیدم. با من خیلی بهش خوش میگذره. اینجا رو هم دوست داره.
هومن: بام تهران رو هم خیلی دوست داره. حتماً اونجا هم، با هم برید!

طعنه میزنه… خودش و علیرضا رو میگه… همون عکسی که توی اتاق خواب استودیوی هومن دیدم یادم اومد… همونی که به دیوار کوبوندمش… عکس از هومن و علیرضا بود که با هم بالای بام تهران نشسته بودن و دوتایی به طرف دوربین برگشته بودند. علیرضا خندون بود، میخندید، هم لباش…هم چشماش…
چشماش؟
چشمام میسوزه …
بام تهران؟ من با علیرضا مسافرت میرم. بام تهران بخوره تو سرت هومن، وسع تو به اونجا میکشه، وسع من با تو فرق داره… چون من بارادم.

+من بارادم هومن. اینو یادت نره.
هومن لبخند زد: نمیره.

لبخند میزنه، جواب من رو بد نمیده، مواظب کاراشه، حساب شده حرف میزنه ولی… توی لبخندش خیلی واضح بهم فحش میده. علیرضا رو بهت نمیدم. کثافت…

+تو یه حرومزاده واقعی هستی هومن… از تو نفرت انگیزتر خودتی…
هومن: مؤدب باش باراد. من حرومزاده نیستم.

دلم میخواد جوری بزنمش که صدای سگ بده… گرممه… به طرفش حرکت کردم، کشیده ای که به هومن زدم، انقدر بهم چسبید که نگو!! با لگدی که توی شکمش زدم، جیگرم حال اومد! علیرضا… عزیزم، کره خرم… نمیذارم بری… قفسه سینم تیر کشید، قفسه سینم؟ علیرضا؟ پسرم؟ کاش دوباره قفسه سینم رو ببوسی…
دایی سعید و فرهود من رو گرفته بودن، گرما من رو خفه کرد… دایی سعید داد میزد: باشه باراد، باشه من نمیذارم، آروم باش.

خوابم میاد…

صدای گریه میومد. دوباره؟
این دفعه نوبت گریه کی شده؟ چرا همیشه باید یه سر آدمایی که به من میخورن گریه باشه؟
چشمام رو باز کردم. تو اتاق خودم بودم. صدای لرزون پدربزرگم رو شنیدم.

آقابزرگ: خانوم، بیدار شد، انقدر بی تابی نکن!

چقدر خوب خوابیده بودم! چند وقت بود اینجوری نخوابیده بودم؟ مادر بزرگم کنارم نشست، با همون صورت مهربون و نگران همیشگیش…
-خوبی باراد؟
+سلام، مادرجون شما کی اومدین؟

فقط گریه میکرد! بلند شدم نشستم، پدربزرگم روی لبه تخت نشست و روی شونم زد.
آقا بزرگ: پسرم همه چیز مرتبه. فقط یه کم خوابیدی.
+میدونم پانیک بود. سالها بود سراغم نیومده بود.
آقابزرگ لبخند زد: چرا علیرضا رو به من نشون نداده بودی؟
+علیرضا؟ شما از کجا شناختینش؟
لبخند مهربونی بهم زد: پسر خوبیه ولی خیلی از دستت عصبانیه!
+واقعیتش تو شرایط خوبی نیست…
دوباره لبخند زد: باهاش حرف زدم. راستش علیرضا حق داره ازت ناراحت باشه!
سرم رو پایین انداختم: میدونم.
-از دلش دربیار.
+نمیدونم چه جوری! حتی باهام حرف هم نمیزنه!
-مجبورش نکن بزنه! بهش زمان بده.
لبه تخت نشستم. مادربزرگم سمت دیگه من نشست و از پهلوم بغلم کرد، گریه میکرد و مرتب میگفت: من رو ترسوندی باراد!

+ببخشید مادرجون!
صدای آقابزرگ دراومد: خانوم یه کم به خودت مسلط باش. میبینش که خوبه. بهش استرس نده، دوباره از حال میره ها!
مادر بزرگم ولم کرد و از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
آقابزرگ سرش رو تکون داد: من با اون پسر، هومن هم حرف زدم.
به طرف صورت آقابزرگ برگشتم: خب؟
ابروهاش رو بالا انداخت: زیرک… خیلی زیرکه. بهتره با زبونی به جز زور باهاش حرف بزنی.
+زور؟ ولی من اصلاً بهش زور نگفتم!
آقابزرگ خندید و لپم رو کشید: تو زور نگی؟ اون وقت که تو دیگه باراد نیستی!

با همدیگه خندیدیم، مادربزرگم با یه بشقاب سوپ داخل شد و مامان درمانی رو آغاز کرد! بشقاب سوپ رو از مادربزرگم گرفتم و شروع به خوردن کردم. ورمیشل! خوشمزه! مثل همیشه!
سوپ به دهنم مزه زهر گرفت… چون …
خاک بر سر من… علیرضا این همه کتک خورد، از من، از فرهود، بخیش باز شد و هزار تا بلای دیگه و من حتی براش یه سوپ هم از بیرون نگرفتم… دقیقاً چه گوهی داشتم میخوردم؟ بشقاب رو کنار گذاشتم. مادربزرگم با لحن نگرانی پرسید: چیشد؟ بد پختم؟

+نه… مادرجون میگم چیزه… از این سوپ بازم داریم؟ یا فقط همینه؟
پدربزرگم عصاش رو روی زمین زد و خندید: داریم. یه قابلمه پر داریم! بخور، برای علیرضا و فرهود هم میمونه.
به پدربزرگم نگاه کردم، قبل اینکه حرف بزنم گفت: من تو رو بزرگ کردم باراد. میشناسمت. به هر حال یه چیزی باید بهت بگم و برم، چون باید برگردم خونه، لارا (سگش) تنهاست. زانیار رو هم با خودم میبرم. به داییت هم گفتم. تا زانیار خوب بشه پیش ما میمونه.
مادربزرگم وسط حرفش پرید: اینجوری ما یه گروگان هم داریم تا تو بهمون سر بزنی!
+ولی… آقابزرگ، دایی سعید نظرش چی بود؟
آقابزرگم بلند شد و خندید، خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت: نظرش رو برای خودش نگه داشت. نگران زانیار نباش.
وقتی از در بیرون رفت، به سمتم برگشت: یادت نره در مورد هومن بهت چی گفتم. اون پلاستیک دارو رو هم دکتر، راننده رو فرستاد گرفت و اومد. گفت مال علیرضاست.

به اتاقم برگشتم. روبه روی نقاشیم نشستم و یهش خیره شدم. عجب ایده ای… محشره… ذغال برداشتم و مشغول تکمیلش شدم، تقه ای به در خورد و فرهود وارد شد. چشماش ورم کرده بود. بدون هیچ حرفی روی پام نشست.

-خوبی عزیزم؟
+خوبم پسرم. خیلی وقت بود ندیده بودم گریه کنی!
-چون پشتم به تو گرم بود. میدونستم همیشه تو هستی که نذاری من گریه کنم…

دستش رو گرفتم و از روی پام بلندش کردم.
+فرهود میشه باهام بیای؟
-آره.
+نمی پرسی کجا؟
-نه! تو بگو جهنم، من میام!

محکم توی بغلم گرفتمش. فرهود، عزیز دلم… ولی… خودت خواستی…
دستش رو کشیدم و به اتاق خودش رفتیم. در رو بستم و صورتش رو گرفتم. لب های خوردنی فرهود رو از ته قلبم میبوسیدم و مک میزدم. روی تختش خوابوندمش و روش افتادم.

-تا حالا نشده بود این همه وقت سکس نکنیم.
+درسته عزیزم. تقصیر منه.
-نه! تو داشتی برای اینکه روزهای خوب گالری برگرده تلاش میکردی. تقصیر تو نیست.
دستم رو روی صورتش گذاشتم: فرهود، تو اولین کسی هستی که من عاشقش شدم.
لبخند زد: من توی زندگیم تو رو برنده شدم!

محکم لباش رو توی دهنم کشیدم و با دستام گوشهاش رو میمالیدم. عین همون روزای اولی که به گالری ملحق شده بود براش بی تاب بودم! از روش بلند شدم و لباسای خودم و خودش رو درآوردم. وقتی شلوارش رو از پاش درآوردم، دیدم شق کرده! کیر خوشگل صورتیش بهم بدجور چشمک زد!
یه لیس سرتاسری بهش زدم، فرهود آه بلندی کشید، کامل توی دهنم کردمش و ساک میزدم. هر از گاهی از دهنم درش میاوردم تخماش رو میلیسیدم. اصلاً دلم نمیخواست ساک زدنم رو متوقف کنم. دلم میخواد به “آه” های کشیده و شهوتناک فرهود گوش کنم. لذتی که از عشق بازی با فرهود میبرم به اندازه لذتیه که از ساک زدنای زانیار میبرم و البته لذتی که کلنجار رفتنای قبل سکس با علیرضـ…ا…

-آخ باراد! تو که دندون نمیزدی! کجایی؟
+وای ببخشید… دندون زدم؟ دردت اومد؟
-خوبم. 69 شو. بخواب روی من.

علیرضا… راستی من هیچ وقت با علیرضا 69 نشدم، همیشه من رئیس تخت بودم و اون گوش میکرد… البته اون اوایل اصلاً هیچی از سکس بلد نبود… هیچی! نه ساک زدن، نه عشق بازی!
نفسم درست بالا نمیومد… فرهود برام ساک میزد و تخمام رو میمالید، کلاهک کیرش رو مک محکمی زدم، کیرم رو ول کرد و “آه” خیلی بلندی کشید، کونام رو میمالید و کیرم رو لیس میزد.
دلم برای علیرضا تنگ شده… حتی بهم نگاه هم نمیکنه! نمیذاره باهاش حرف بزنم، هر وقت میخوام باهاش حرف بزنم، پشتش رو بهم میکنه یا هدفونش رو روی گوشش میذاره، یا خیلی که دیگه مجبور بشه بهم گوش کنه، صورتش رو به یه سمت دیگه میچرخونه و جوابم رو نمیده… ولی برام سواله… با آقابزرگ حرف زده که آقابزرگ بهم گفت علیرضا از دستم عصبانیه؟ اگه برم سراغش باهام حرف میزنه؟
از روی فرهود پایین اومدم.
+فرفری، کاندوم بده!

از کشوی کنار تختش کاندوم و ژل بهم داد، کاندوم رو روی کیرم کشیدم، پاهاش رو بالا دادم و سوراخش رو لیسیدم ولی… فرهود بخیه نداره…
سر کیرم رو روی سوراخش میزون کردم، به راحتی داخل رفت. کم کم بقیش رو داخل میدادم و به شکم و سینش دست میکشیدم، فرهود هم نرمه ولی نه به اندازه علیرضا…
علیرضا؟ دلم برات تنگ شده…

صدای داد فرهود من رو از حال خودم درآورد: آخ! باراد؟ چرا هرچی میگم آخ، توجه نمیکنی و همینجوری داخل میدی؟
+وای… وای ببخشید عزیزم… اصلاً من…
ازش بیرون کشیدم و کنارش دراز شدم: ببخشید…
روی صورتم خم شد: چیشد؟ مگه نمیخوای سکس کنیم؟
+چرا عزیزم… میخوام ولی دارم اذیتت میکنم. فکرم هزار جا میره.
بوسه ای روی گونم زد: باشه. تو دراز بکش، بقیش با من!
بلند شد و روی من خوابید، لبام رو میبوسید و پایین میرفت. کم کم به نافم رسید، نافم رو هم بوسید و سرش رو روی شکمم گذاشت.

-باراد؟ ناراحت علیرضایی؟
+و زانیار! و هومن! و گالری! و شب نقاشی پیش رو! و هزار تا چیز دیگه!

سرش رو از روی شکمم برداشت و به سمت صورتم اومد.
-زانیار رو که آقابزرگ با خودش برد. تو که خواب بودی و نشنیدی!
+مگه چیشد؟
-من نمیدونستم آقابزرگت داد زدن هم بلده! داد میزد و به یاوری میگفت زانیار رو با خودش میبره و تو نگران زانیار و خط و نشونی هستی که یاوری کشیده.
+حتماً دایی سعید خیلی ازم ناراحته.
-نه والا، روی موضوع خودش بود.
+موضع عزیزم نه موضوع.
-آها! خب همون! میگفت باید زانیار رو حذف کنه و خیلی برای گالری دردسر درست کرده واینا!
+خب؟
-آقابزرگ خیلی داد میزد، خیلی! آخر سر یاوری گفت چشم و از اتاق بیرون اومد.
+که اینطور… آقابزرگ با علیرضا هم حرف زد؟
-آره. با هومن هم حرف زد ولی من نشنیدم چی گفتن، چون توی سوئیت علیرضا بودن و در رو هم بسته بودن. اول با هومن حرف زد و اومد بالا و به مادربزرگت گفت علیرضا هنوز بیهوشه. چند دقیقه بعدش هومن بیرون اومد و اصلاً از استودیو بیرون رفت. یکم بعدش آقابزرگ دوباره به سوئیت علیرضا رفت و باهاش حرف زد.
+که اینطور… پس زانی رفت خونه آقابزرگم.
-آره. از اون خیالمون راحت شد. حالا بیا سراغ علیرضا! اون که اینجاست، تو برای چی ناراحتی؟
+نمیذاره باهاش حرف بزنم. میذاره بغلش کنم و ببوسمش، ولی نه بغلم میکنه و نه میبوسه!
-قبلاً میکرد؟
+این اواخر آره!
-هووم… که اینطور… خب پس چرا همون موقع که بغلش میکنی حرفاتو نمیزنی؟
+گوش نمیده، اگرم بده جواب نمیده! میگی با آقابزرگم حرف زده. آقابزرگ میگفت علیرضا ازم عصبانیه.
-نه اصلاً!
+ها؟
-به نظر من که به هیچ وجه ازت عصبانی نیست! ازت ناراحته!
+مگه فرقیم میکنه؟
-بله که میکنه! عصبانیت یه نوع دلجویی میخواد، ناراحتی یه جور دیگه!
+خب تو میگی چیکار کنم؟

فرهود از روم پایین رفت و توی تخت نشست. دستی توی موهای خرمایی قشنگش کشید و گفت:
-ببین، وقتی یه نفر عصبانیه میشه بری جلوش بایستی و بگی بیا من رو بزن و خالی شو، که در 99 درصد مواقع طرف میزنه و خالی میشه و بعدشم موضوع حل میشه. ولی وقتی کسی در این حد ناراحته، تو هیچ آپشنی نداری جز اینکه بفهمی چی خوشحالش میکنه.

+من نمیدونم عزیزم!
-مستش کن.
بلند شدم نشستم. فرهود راست میگه… علیرضا توی مستی کلاً یکی دیگه میشه… باید مستش کنم…

-همین امشب… بعد از اینکه من ازت سیر شدم، این کار رو بکن. ببین چی میخواد… باید کاری که میخواد رو بکنی!
+اگه حتی تو مستی هم باهام حرف نزنه چی؟
-میزنه! اسمش روشه، مستی! دیگه اختیارش از دستش خارج میشه، اگر نشد، بیشتر مستش کن!
+برای همین توام مستش کردی؟

نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد. نه تعجب کرد و نه سعی کرد خودش رو توجیح کنه.
-آره باراد. برای همین منم مستش کردم. اصلاً برای همینم میدونم ازت ناراحته تا عصبانی!
+چرا فرهود؟ من دیدم که کتکش زدی. به چه حقی اونجوری توی صورتش کوبوندی؟
-اون به چه حقی تو رو این چند وقته از من و زانیار گرفته؟ باراد خودت اصلاً متوجه نیستی… تو همه فکر و ذکرت شده علیرضا…
ناخواسته صدام بالا رفت: حق نداشتی فرهود! من دیدمت… اصلاً چه جوری کردیش که بخیش باز شد؟
فرهود روش رو ازم گرفت: باراد من پشیمون نیستم. خیلیم خوشحالم که اون صحنه رو دیدی!
گردنش رو گرفتم و به طرف خودم چرخوندم: فرهود، زدیش. دیدم، پشیمون بودنت برای من هیچ سودی نداره. بهت میگم به چه حقی علیرضا رو زدی؟ با اجازه کی کردیش؟
گردنش رو از دستم بیرون کشید و داد زد: اجازه؟ بدون اجازه! حالا میخوای چیکار کنی؟

دستم رو پشت سرش گذاشتم و به سمت خودم کشیدمش و محکم بوسش کردم.
+فرهود تو اولین عشق منی، من میدونم که نمیتونم بدون کشیدن ناز تو روزامو بگذرونم! بهت به شدت وابستم، تو اینو خوب میدونی. علیرضا برام مهمه، باهاش خوشحالم چون میتونم نقاشی بکشم. این کارای تو، اون رو از من دورتر و دورتر میکنه. من دلم به این خوش بود که تو به جای من حواست به استودیو و آدماش هست. میپرسی میخوام چیکار کنم؟ هیچی. چون نمیتونم! نه خودم و نه هیچکس دیگه ای نباید تو رو برنجونه. ولی… فرهود من رو به شدت از خودت رنجوندی. ازت انتظار نداشتم.

ولش کردم و خواستم بلند شم که دستم رو کشید، روی تخت افتادم. بغلم کرد و با صدای بلند داد زد:
-باراد، ببخشید… دیگه سراغش نمیرم… نمیذارمم کسی سراغش بره! به خدا دیگه اذیتش نمیکنم!

صبر کن ببینم! دیگه؟ وای… نکنه فقط این بار رو تونستم مچشو بگیرم؟

+دیگه؟ مگه بازم بوده؟
جوابی نداد. سرش رو بالا آوردم: فرهود؟ بار چندمی بود که سراغ علیرضا میرفتی؟

به پایین نگاه کرد و چیزی نگفت.
داد زدم: فرهود؟
هولش دادم و از روی خودم بلندش کردم. از تخت پایین اومدم. باورم نمیشد… لباسام رو پوشیدم.

+ازم میپرسی حالا که فهمیدم میخوام باهات چیکار کنم در حالی که میدونی هیچی… چون پشتت به من گرم گرمه.
به طرفش چرخیدم و بهش نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود، قرمز شده بود و داشت با مچ پاش ور میرفت.

+منم پشتم به تو گرم بود.
با صدای خفه ای گفت: و دیگه نیست؟
+دیگه سراغ علیرضا نرو.
صداش رو بالا برد: پرسیدم نیست؟
+یادت نره چی گفتم. علیرضا رو اذیت نکن.
داد زد: باراد؟

بدون جواب از در بیرون اومدم. نه! اونطور که تا قبل از فهمیدن این موضوع پشتم به فرهود گرم بود دیگه نیست… وارد آشپزخونه شدم. یه بشقاب سوپ ریختم و به سمت سوئیت علیرضا رفتم. در رو باز کردم و وارد شدم. روی تختش نشسته بود و داشت نُت مینوشت.

+سلام عزیزم.
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. بدون یه کلمه حرف سرش رو دوباره پایین انداخت. بشقاب رو روی میز گذاشتم و لبه تخت، نزدیکش نشستم. پیشونیش عرق کرد… آخ عزیزم… دفتر و مدادی که دستش بود رو ازش گرفتم، بدون هیچ حرف و مقاومتی ولشون کرد. بهش نزدیک شدم و توی بغلم گرفتمش… دوباره… نه مقاومتی، نه حرفی…

+عزیز دلم… علیرضا خوبی؟
جواب نداد. مهم نیست. من اصلاً منتظر جواب نبودم. محکم تر به خودم فشارش دادم.
+چند لحظه دیگه ولت میکنم. دکتر برات پماد نوشته، به انگشتات میزنم و میرم.

از توی بغلم سرش رو در آوردم و صورتش رو بوسیدم. چشماش رو بسته بود. آروم روی چشمش رو هم بوسیدم. روی تخت ولش کردم و پمادی که دکتر داده بود رو برداشتم. پاهاش رو روی تخت گذاشته بود. نرم و لطیف… چجوری تونستم همچین بلایی سر انگشتایی به این قشنگی بیارم؟ پاش رو بلند کردم و انگشت شستش رو بوسیدم. “آخ” خفه ای گفت. پماد رو سر انگشتاش زدم و هموونطور که دکتر گفته بود ماساژ دادم تا جذب بشه. یعنی خاک بر سر من! آخه الآن چه وقت شق کردنه؟ خوبه دکتر هم گفت که فعلاً سکس بی سکس! پماد رو که به پاهاش زدم، پماد چشمش رو برداشتم. سرش رو بین بازوهام گرفتم. چشماش رو بست.

+دکتر گفته اندازه یه ماش از این رو باید داخل چشمت بذارم. چشمت رو نبند.
چشمش رو باز کرد، پماد رو داخل چشمش گذاشتم، خیلی پلک میزد، اما بالاخره آروم شد. سرم رو پایین بردم و روی چشم کبودش رو بوسیدم. دلم میخواست گریه کنم… دلشوره داشتم… یه لب طولانی ازش گرفتم و سرش رو روی بالشت گذاشتم.

+برات یه بشقاب سوپ آوردم. بخور.

بلند شدم که برم.
-باراد؟

صدام زد… ای جان باراد…
+جانم؟
-میخوام برم استودیو هومن.
+نمیذارم بری.
-هوم.
یاد حرف فرهود افتادم و گفتم: اگه باهام مشروب بخوری، قول میدم روش فکر کنم.
-هوم.
+قبول؟
مکث کرد: اوهوم.

مشروب و پیک آوردم. لبه تخت، کنارش نشستم. براش ریختم و جلوش گرفتم. اولی رو گرفت، بدون حرف و بدون زدن به پیک من خورد. دومی… سومی… چهارمی… چشماش داشت میرفت!
دوباره تو بغلم گرفتمش، دستم رو توی موهاش کشیدم، پیشونیش رو بوسیدم. چشماش رو بسته بود. در گوشش صداش زدم: علیرضا؟
یهو چشماش رو باز کرد، تو چشمام نگاه کرد و گفت: دوباره تویی… پمادتو که زدی، برو…
چشماش داشت قرمز میشد، آخ عزیزم… آخ عزیزم…

+چیکار کنم باز باهام حرف بزنی؟
-میخوام… برم. پیش هو…من.
+اونجوری که دیگه پیش من نیستی که باهام حرف بزنی…
-من زندانی توام… تو… زندانبان منی…
+هومن چیه؟
گریش گرفت: ولم کن… بذار… برم…
+به جز رفتن پیش هومن چیزی میخوای؟
-ولم… کن…

این که دیگه مستی نمیخواست… هومن… کثافت… یاد حرف آقابزرگم افتادم: " زیرک… خیلی زیرکه. بهتره با زبونی به جز زور باهاش حرف بزنی."
روی لبش رو بوسیدم و گفتم: دلم برات تنگ میشه.
-هوم…

سرش رو روی بالش گذاشتم و گفتم: ساعت 4 صبحه. بخواب. صبح میفرستمت پیش هومن.
خواب بود! خوابِ خواب!
بلند شدم و وسایلش رو جمع کردم. قلبم درد میکرد… پیراهنم رو درآوردم و وسط وسایلش، توی چمدونش گذاشتم. داروها و عینکی که براش خریده بودم رو هم گذاشتم. پتو رو روش کشیدم، روش خم شدم، لباش رو توی دهنم گرفتم و مک آرومی زدم.
بشقاب سوپ رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و از اتاقش بیرون اومدم. گریم گرفته بود، مهم نیست… امتحان میکنیم… شاید خوشحال بشی علیرضا… کره خر… من اینجام. توی همین استودیو… تو برمیگردی، به اینجا، به همین استودیو…
وارد اتاقم شدم. به فرهود پیام دادم: سراغم نیا. صبح ساعت 8 علیرضا رو با چمدونش که توی اتاقشه ببر استودیوی هومن.

دو روز از رفتن علیرضا میگذشت. هر دو شب رو توی اتاقش بودم. دلم براش تنگ شده بود. مهم نیست… فردا خودم دنبالش میرم. حتی نسخه قهر کرده علیرضا هم از نبودنش بهتره!
فرهود هر روز برام آبمیوه میاره، باهام قهره!
نمیتونم مِنتش رو بکشم. از دستش ناراحتم و باید تنبیهش کنم. نمیدونم چجوری…
تلفنم زنگ خورد، دایی سعید… روم نمیشه جوابش رو بدم! با نهایت سختی تلفن رو روی گوشم گذاشتم!

+سلام دایی.
-سلام پسرم. چرا انقدر صدات ناراحته؟ باز چیشده؟
+هیچی. چیزی نشده، فقط احساس میکنم که نسبت به شما خیلی بد کردم.
با صدای بلند خندید: باراد؟ از وقتی این پسره علیرضا دور و برته زیادی مهربون شدی! والا تا بوده میزدی و میترکوندی! من اصلاً به این سیستم جدیدت عادت ندارم!

خندم گرفت! آخ علیرضا… کره خر… ببین منو به چه روزی انداختی!

+پس با این حساب الآن باید بگم: (صدامو جدی کردم) بله دایی، کاری دارین؟
-آهااااا! خودشه! آفرین! همینجوری بمون!

جفتمون با هم خندیدیم. بعد از حال و احوال، بهم گفت حال زانیار داره بهتر میشه و خوبه که مدتی از استودیو دور باشه. اما خبر مهمترش به تعویق افتادن شب نقاشی برزگر بود.
شب نقاشی قرار بود آخر همین هفته توی گالری خود برزگر برگزار بشه ولی مثل اینکه برای تدارکات به زمان بیشتری نیاز پیدا کردند و از طرف دیگه هومن هم برای گرفتن مدارکش و خداحافظی با پرورشگاه باید به اصفهان برگرده. جرقه ای توی ذهنم خورد.

+دایی، هومن برای چند روز باید بره اصفهان؟
-گفته 4 روزه میره و میاد.
+کِی میره؟
-امشب… و اینکه میخواد با علیرضا بره.
+چی؟ خیلی بیجا کرده!
-خودمم فکرش رو میکردم. اینجوری باید تنها بره.
+دایی من نمیخوام هومن تنها بره اصفهان. حس خوبی ندارم. این تعویق برگزاری شب نقاشی به نظرم خیلی بوداره.
-آفرین! منم همین حس رو دارم. نظرت چیه با هومن بری اصفهان؟
+نه. من نه. میخوام فرهود رو باهاش بفرستم.
داد زد: فرهود؟
+میدونم تعجب کردی! ولی دایی باید فرهود رو به خاطر موضوعی یه تنبیه کوچیک بکنم برای همینم میخوام این کار رو با دور شدنش از خودم انجام بدم. از طرف دیگه توی این مدت میخوام با علیرضا برای 5 روز برم شمال.
-چی تو سرته باراد؟
+هیچ. میخوام اگه بشه یه کم رو مخ علیرضا کار کنم. فرهود هم اون سر قضیه رو بگیره و از کارای هومن توی اصفهان سر در بیاره. شمام که این طرف برزگر رو زیر نظر داری.
-من قانع نشدم. ولی اگه میخوای بری مسافرت باشه. برا روحیتم خوبه.
+دایی یه خواهش دیگه هم دارم. من با علیرضا همین امشب راه میفتم، اون دختره که بار آخری برامون فرستادی، اسمش مینا بود، اون رو قبل از ما بفرست ویلا تا اونجا رو تمیز کنه و همونجا هم بمونه تا من و علیرضا برسیم. در ضمن، هومن و فرهود از اصفهان بیان شمال پیش ما. میخوام روز آخری که ما توی شمالیم بهمون ملحق بشن.

بعد از کلی سوال و جواب داییم قانع شد کاری که میخواستم رو بکنه. خوبه… علیرضا از این دختره خوشش میاد. هومن؟ چی میشه اگر موقع قدم زدن توی باغ قشنگ ویلای من، اون دو تا دوبرمن ها دنبالت بذارن؟ سگه دیگه! میگیره و جر میده… تقصیر کسی نیست! توام که دیگه اون قدری مستقل شدی که حامی و غیر حامی بره تو کون خر…
علیرضا… من تو رو به هیچ کسی نمیدم. همینم که الآن دو روزه فرستادمت خونه هومن خیلیه…
وارد اتاق فرهود شدم. مشغول کار کردن روی الگوی نقاشی ای بود که تا حالا ندیده بودم.

+جهت هاشورات نباید از بالا باشه، در ضمن روی این الگو باید سایه ها رو با پودر ذغال بزنی تا فانتزی بودن کار بیشتر به رخ کشیده بشه.
به طرفم چرخید، تا حالا، توی این هفت سالی که فرهود پیشمه اصلاً ندیده بودم که تا این حد ناراحت باشه. چیکار کنم؟ فرهود هنوزم برام عزیزه… بلند شد ایستاد. به طرفش رفتم و بغلش کردم. سرتق! بغلم نکرد، حرف هم نزد!

ولش کردم: این رو از کجا آوردی؟
-خودم کشیدم. طرحش به ذهنم رسید.

طرح الگوش، دستی بود که مشغول فشار دادن یک نصفه پرتقال و گرفتن آبشه، دست به شدت در حال زور زدنه، تمام رگاش بیرون زده و فشار رو تداعی میکنه، در حالی که دست دیگر، با آرامش لیوانی رو بالا گرفته. دقیقاً تداعی کننده موضوع “آرامش تصنعی”!
+خیلی خوبه. حتماً امروز ببرش گالری و به استاد اعتصام پرور نشونش بده.
-هوم.
+فرهود؟
-هوم؟
+میای بریم شنا کنیم؟
-نه. میخوام نقاشی بکشم.

سرش رو پایین انداخت و پشت بوم نقاشیش نشست. از پشت بغلش کردم.
+فرفری؟ بیا از اون موضوع بگذریم. باشه؟ کشش نده.

یهو دستام رو کنار زد و ایستاد. با صدای بلندی گفت: باراد؟ کشش ندم؟ دو روزه علیرضا رو فرستادی رفته، زانیار هم خونه آقابزرگه، هیچکسی جز من و تو اینجا نیست و تو اصلاً من رو نمیبینی! همش توی سوئیت علیرضایی!

+ازت هنوزم ناراحتم فرهود. بیشترش نکن.
به سمتم اومد و دستاش رو دور گردنم انداخت. با گریه گفت: باراد، چجوری دلت میاد من رو به گوه کردن بندازی؟
+گوه رو معمولاً میخورن! البته دور از جونت!
گریه میکرد و میگفت: باراد، دلم برات تنگ شده!
دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم. هوزم دوستش دارم. اشتباه کرد، مثل زانیار، مثل خودم…
همونطور که دستاش دور گردنم بود و گریه میکرد به طرف تختش هولش دادم، روش افتادم و صورتش رو بوسیدم. تیشرتش رو از تنش درآوردم، زیر گلوی خیسش رو بوسیدم، لیس زدم و پایین رفتم. روی سینه هاش رو گازهای کوچولویی گرفتم، صدای آه هاش دراومده بود. بلند شدم، یه دستمال از کنار تخت برداشتم و اشکاش رو پاک کردم. دستمال رو ازم گرفت، بینیش رو پاک کرد. لباسام رو درآوردم و کاندوم برداشتم. دیگه خیلی وقت شده بود که فرهود رو نکرده بودم. شلوار و شورتش رو درآوردم. کیر کوچولو!
بین پاهاش نشستم و پاهاش رو روی شونه هام انداختم. خم شدم و ساک زدن رو شروع کردم. زیر تخماش رو میمالیدم، و لیس میزدم. صدام زد: باراد…
به سمت صورتش بالا اومدم.
-تو رو خدا… باراد…
+چی عزیزم؟
-بکن… فقط منو بکن… ساک نمیخوام…

خندیدم، کاندوم رو برداشتم، کیرم رو روی سوراخش گذاشتم و آروم سرش رو داخل دادم. به راحتی داخل شد، روی صورتش خم شدم: چشماتو باز کن فرهود. بهم نگاه کن.
-نمیتونم!
+چرا گریه میکنی؟ من که اینجام!
-عاشقم نیستی… دیگه روم حساب نمیکنی…

کیرم رو آروم آروم به داخل سوراخش هول میدادم، دیگه آخ نمیگفت! خودم نگه داشتم. لبای خوردنی قلوه ایش رو بوسیدم.
+چشمات رو باز کن فرهود. عزیزم من انقدری روت حساب میکنم که میخوام ازت خواهش کنم با هومن به اصفهان بری.
چشماش رو باز کرد و داد زد: چی؟ داری منو میفرستی برم؟
بقیه کیرم رو کامل داخل سوراخش کردم. آه بلندی کشید و چشماش رو بست و سرش رو به طرف بالا گرفت. گلوی سفید و بی نقصش دقیقا جلوی لبهام بود. لبهام رو باز کردم و روی گلوش گذاشتم و با زبونم توی دهنم لیسش میزدم. بوسش میکردم و مک های آرومی میزدم. ترسیدم کبودش کنم، بنابراین بیخیال مک زدن شدم و فقط لیسش زدم. دستام رو دو طرف سرش گذاشتم و به سمت پایین آوردمش، لباش رو مک محکمی زدم و دستام رو روی چشماش کشیدم. چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد.
-داری ردم میکنی برم؟
خندیدم: کجا پسرم؟
با ناراحتی بهم نگاه میکرد. چونش رو بوسیدم: فرهود، عزیزم، هومن میخواد 4 روز بره اصفهان تا کارای مربوط به پرورشگاهش رو تموم کنه. از طرف دیگه تدارکات گالری برزگر برای برگزاری شب نقاشی به تأخیر افتاده، شب نقاشی دو هفته دیگه برگزار میشه. این قضیه بوداره. با هومن برو و ببین کجا چه خبره.

ابروهاش رو بالا برد، اولین تلمبه رو زدم، لبخند زد و زیرم به خودش قوس داد.
-که… اینطور…
دستام رو توی دستاش گیر انداختم و گونش رو بوسیدم. تلمبه ها رو میزدم و گوشش رو میلیسیدم.
-باهام… قهری؟
+نیستم. هنوزم دوستت دارم.

خندید و به کونام چنگ زد. تلمبه ها رو محکم تر کردم، لباش رو توی دهنم گرفتم، محکم زبونم رو مک زد، دو تا تلمبه محکم، سر شونش رو گاز گرفتم و اومدم.
روش افتادم، نفسم به زور بالا میومد! همیشه همینطوره! فرهود شیره وجود من رو توی خودش میکشه، اصلاً برام نفس نمیذاره!
دستام رو توی موهاش کشیدم و از روش پایین اومدم. کنارش دراز کشیدم.
-باراد؟ منو ارضا نمیکنی؟
+نه.

با تعجب بهم نگاه کرد و روی صورتم نیم خیز شد: تو هرگز من رو ارضا نشده ول نمیکردی.
+تو چرا وقتی ارضا شدی علیرضا رو ارضا نکردی؟ من همه دنیا رو برات میخواستم و میخوام فرهود. هنوزم ازت ناراحتم. نمیتونم بفهمم با چه اجازه ای علیرضا رو کردی. اصلاً چرا کتکش زدی؟
-باراد، خودت گفتی هنوزم دوستم داری…
+دارم. خیلیم دارم. فقط باید یه جوری تنبیهت کنم. راهی بهتر سراغ داری؟
چشماش رو باریک کرد: باراد، داری من رو با هومن میفرستی برم، خودت چیکار میکنی؟
گردنش رو گرفتم، چرخوندمش و روش افتادم: فرهود، میگفتی ناراحتی یه جور دلجویی میخواد، عصبانیت یه جور دیگه… من ازت ناراحتم. احساس میکردم تو منو میفهمی قبل اینکه حرفی بزنم. حالا اعتمادم و باورم رو نسبت به خودت خدشه دار کردی، چون خیلی خوب میدونستی علیرضا برام چقدر مهمه. میپرسی من میخوام چیکار کنم؟ هیچی… میخوام با علیرضا برم شمال، میخوام تلاش کنم تا از دلش دربیارم. این در حالیه که ازت ناراحتم فرهود. خیلی زیاد.
-باراد، داری منو کنار میذاری… تو میدونی که من نمیتونم از تو دور باشم! اینجوری میخوای منو تنبیه کنی؟
+نه. دارم بهت میگم ازت ناراحتم.
-باراد… من اوضاع رو درست میکنم. من معذرت میخوام!

از روش بلند شدم و لباسام رو پوشیدم: منم دارم بهت فرصت میدم. هم این فرصت رو که بفهمی کجا چه خبره، هم این فرصت رو که از من دور بشی. شاید با دور شدنمون از هم، یکـ…م…
ایستاد و داد زد: نه! چطور میتونی؟
محکم بغلم کرد و گریه میکرد. دلم گرفت… فرهود اولین عشق منه. من هنوزم دوستش دارم. بیشتر از اینکه ازش ناراحت باشم، ازش ناامید شدم. هرگز از دستش نمیدم، هرگز نمیذارم بره، ولی… حق نداشت اونجوری علیرضا رو بزنه.

+میخواستی به علیرضا این حس رو بدی که باید از اینجا بره؟
-آره! میخواستم مال خودم باشی…
+حق نداری دیگه به علیرضا نزدیک بشی.
-قول میدم… هرکاری بخوای میکنم باراد…
+چمدونت رو ببند و همین امروز برو خونه هومن، امشب باهاش برو اصفهان ولی اصلاً از من و برنامه ای که با علیرضا برای شمال دارم حرف نزن. اصلاً خودمم باهات میام.
-باراد… اینجوری نکن!

از اتاقش بیرون اومدم. تنبیهت میکنم. چه تو رو چه هر کس دیگه ای که بخواد علیرضا رو اذیت کنه. شب با فرهود و چمدون بستش دم خونه هومن بودیم. فرهود به شدت ناراحت بود، در رو زدم. هومن در رو باز کرد، چشمش که به من و فرهود و چمدونش افتاد، برای یک لحظه ابروهاش رو بالا انداخت ولی در عرض یک ثانیه خودش رو جمع کرد.

+سلام هومن. ما اومدیم بدرقه.
هومن: خوش اومدین. بفرمایید تو!

وقتی وارد شدیم، هومن کاملاً بی توجه به چمدون فرهود و حضور ما، مشغول چایی درست کردن شد.
+علیرضا کجاست؟
-رفته خونشون.
+برنمیگرده؟
-گفت قبل از پرواز میاد.

به فرهود نگاه کردم. به سمت هومن رفت: هومن، منم باهات میام اصفهان. تا حالا اصفهان نرفتم.
هومن به سمت من و فرهود چرخید و نگاهش روی من موند. ساکت و در پوکرفیس ترین حالت ممکن!

هومن: من میخواستم با علیرضا برم.
+من اجازه نمیدم.
هومن: بله خب… اینم هست.
فرهود: پس دو تا بلیط داری!
هومن: بله.
+پروازت چه ساعتیه؟
هومن: 11.

به ساعتم نگاه کردم. 7 بود: هومن، همین الآن راه بیفت.
هومن: میخوام صبر کنم تا حداقل با علیرضا خداحافظی کنم.
+خب بهش زنگ بزن.
هومن: خب… صفحه گوشیش دیروز شکست. قرار شده بود با هم قبل از پرواز یه گوشی بخریم.
+که اینطور. اشکالی نداره. من از طرف تو باهاش خداحافظی میکنم. همین الآن برید.

هومن سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه به من نگاه کرد. سکوت سنگینی برقرار شد. نگاهش سرد، سنگین و پر از حرف بود.
بالاخره بعد از ده دقیقه حرف و توصیه راهی شدند و رفتند، لحظه آخر فرهود به طرفم برگشت، محکم بغلم کرد و در گوشم گفت: باراد، شب اولی که قرارداد بستم رو یادته؟ هفت سال پیش؟ همون شبی که شنا کردیم. یادته بهت چی گفتم؟
+آره. درضمن اون شب شنا نکردیم. اون شب من تازه میخواستم بهت شنا یاد بدم. بهم گفتی : کنار تو مانده ام.
-من هنوزم کنارت موندم؟
+تو برای همیشه توی قلبمی. این مسافرت رو یه کاری که من ازت خواستم در نظر بگیر.

لب محکمی ازش گرفتم و از بغلم بیرون رفت. در رو که بستند و رفتند، منتظر علیرضا شدم. بیا که با خودم باید بریم مسافرت… وارد اتاق هومن شدم، عینک شکسته علیرضا، روی کتابش بود. چمدونش کنار کمد و بسته شده قرار داشت، زیپش رو باز کردم، بگو که عینکی که من برات خریدم رو برداشتی، بگـ…و…
عرق سرد کردم…
پیراهنم بین وسایلش بود، همونی که شبی که وسایلش رو براش جمع کردم از تنم درآوردم و بین وسایلش گذاشتم، تا شده بود ولی… نه به روشی که خودم تا میزدم، پس… این پیراهن رو باز کرده بودی علیرضا؟
چمدونش رو بستم، روی مبل اتاق نشستم. دوباره؟ این عکس کذایی بالای بام تهران رو دوباره قاب کردن؟
در باز شد و صدای قشنگی گفت: هومن؟ عزیزم من اومدم.
از اتاق بیرون اومدم: سلام عزیز…م…
چه افتضاحی!
ساغر کنارش ایستاده بود! وقتی من رو دید عین برق گرفته ها شد! سعی کردم خونسرد باشم.
+سلام ساغر جان. خیلی وقته ندیدمت. حالت چطوره؟
ساغر خشکش زده بود! علیرضا داد زد: هومن؟ دوباره چیکارش کردی؟
+دوباره؟ من؟ مثلاً چیکار کنم؟
-پس کجاست؟
+با فرهود رفتن فرودگاه.
داد زد: فرودگاه؟؟؟ منتظر من نشد؟
+دوباره یادت رفت از من اجازه بگیری؟ با اجازه کی میخواستی با هومن بری اصفهان؟

علرضا سرش رو پایین انداخت و سکوت شد.
+با فرهود میره اصفهان و میاد. (به طرف ساغر برگشتم) ساغر نگفتی… حالت چطوره؟
علیرضا به طرف ساغر برگشت، دستش رو گرفت و به طرف در هولش داد: برو خونه.
ساغر: ولی… داداشی تو میخوای چیکار کنی؟
علیرضا داد زد: برو خونه!
در رو بست و به طرف من برگشت: خب؟
+خب به جمالت. ساغر رو کجا فرستادی؟
داد زد: توی اون همه دروغی که برای قرارداد بستنم بهم گفتی، قول دادی کاری به کار ساغر و خانوادم نداشته باشی!
+داد نزن عزیزم. کاری ندارم! سر قولمم هستم. فعلاً هم بدو که دیر شد.
یهو سرش رو به سمتم چرخوند: دیر؟ برای چی؟
+مسافرت!

اینکه با چه نکبتی چمدونش رو برداشتیم و وارد ماشین شدیم و راه افتادیم بماند!!
توی ماشین اصلاً باهام حرف نمیزد، عصبانی بود، از پنجره به بیرون نگاه میکرد و با بدخلقی پاش رو تکون میداد. یک ساعت بود که راه افتاده بودیم، خوابش برد! بهش نزدیک شدم و سرش رو روی شونم گرفتم. نفس کشیدم… عمیق و بلند… بعد از دو روز، توی موهاش نفس گرفتن چه حالی داره… دستش رو گرفتم، لطیف، نرم و سفید! عزیز دلم… جای تو پیش خودمه…
سرم رو به سرش تکیه دادم، خودمم خوابم گرفت. توی موهاش نفس میکشیدم، یه نفس، دوتا، سه تا…

صدایی گفت: آقا باراد؟
چشمام رو باز کردم: رسیدیم؟
راننده بود: بله.
به علیرضا نگاه کردم، هنوز خواب بود. دلم نمیخواست بیدارش کنم.
+آروم از ماشین پیاده شو، اون دختره مینا باید توی ویلا باشه، صداش کن بیاد، بعدم چمدونا رو ببر بالا.
-بله چشم.

تا راننده با مینا برگرده، به علیرضا نگاه کردم. آخ از این مژه هات… عزیز دلم، پسرم، کره خر!
آروم سرش رو از شونم برداشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دو روزه نبوسیدمت! دو روزه نرمی لبهات رو با گوشت و پوستم حس نکردم… راستی علیرضا… این دو روز برای تو چجوری گذشت؟
لب هام رو روی لباش گذاشتم، سرش تکون خورد و بیدار شد، سرش رو کج کرد و لبهاش رو ازم دور کرد، دوباره به سمت صورتم برگشت، انگار تازه فهمید کجاست.

+رسیدیم عزیزم. باید بیدارت میکردم.
بهم نگاه کرد، لب هاش در فاصله دو-سه سانتی صورتم بود. به چشماش نگاه کردم، روی چشم کبودش دست کشیدم. دردش گرفت چون چشماش رو روی هم فشار داد، محکم لباش رو بین لبام گرفتم و دستم رو روی صورتش کشیدم. چشماش رو باز کرد، صورتش رو عقب نکشید…
کسی به شیشه ماشین زد. جفتمون به سمت شیشه برگشتیم. مینا بود، علیرضا آشکار، خوشحال شد. از ماشین پیاده شدیم، علیرضا به مینا خندید و مینا رو بغل کرد.

-خوشحالم میبنمت مینا خانوم.

بخند. پسرم بخند. من برات هرکاری بخوای میکنم، بخند…

پرسه (1)
راوی داستان پرسه، “مینا” هست که با علامت “+” مشخص شده است. داستان پرسه (1) حاوی 11500 کلمه می باشد.
.
.
.
مجبور بودم!
توی زندگی من همیشه شرایطی به وجود میومد که من باید این جمله رو به زبون میاوردم :مجبور بودم!
از خونه فرار کردم چون میخواستن به زور منو به عقد پسرعموی معتادم دربیارن! تازه زنش مرده بود و حتی کوچکترین بچش از من بزرگتر بود! پس من فرار کردم چون: مجبور بودم!
به تهران اومدم چون همکلاسی دبیرستانم که البته تنها دوستمم بود، شماره یه نفر رو بهم داد و گفت این تو کار قاچاقی رد کردن آدما به ایتالیاست و برادرش هم اینجوری رفته ایتالیا. پس من اومدم تهران، چون انتخاب دیگه ای نداشتم، در حقیقت چون: مجبور بودم!
اسم واسطه، جهانگیر بود. البته این کارچاق کن اون آدمی بود که قرار بود من رو به ایتالیا برسونه. وقتی رسیدم تهران و باهاش تماس گرفتم، گفت توی ترمینال بشینم تا بیاد. وقتی اومد و حرف زد فهمیدم حدوداً 300 میلیون ازم میخواد! از قیافم خوند که آه در بساط ندارم. برای همینم، با شخصی به اسم ثریا تماس گرفت و بهم گفت این تنها کاریه که میتونه برام بکنه.
هیچی نداشتم بخورم، هیچ جا نداشتم برم، پس فاحشه شدم چون :مجبور بودم!
ثریا از این زنایی بود که اصطلاحاً بهشون میگن “خاله” .
یه خونه خیلی بزرگ با 7 تا اتاق داشت. 7 تا اتاق با 12 تا دختر و پسر!
اسماً اسم اون خونه پانسیون دانشجویی و کارمندی بود ولی یه فاحشه خونه بود، با دختر و پسرایی که همشون فاحشه بودن. برای جور کردن پولِ رفتنم، چون کار دیگه ای بلد نبودم، هیچ مهارتی هم نداشتم، فاحشه شدم چون : مجبور بودم!
بکارتم رو به یه مرد پولدار به اسم جلال فروختن. سه میلیون با یه دستبند طلا که خود جلال به دستم بست، گیرم اومد. از اون شب به بعد با جندگی پول درآوردم، چون: مجبور بودم!
یه شب دو تا از پسرا به اسمهای عرشیا و پدرام رفتن و وقتی برگشتن، اصلاً حتی خود ثریا هم بابت وضعیت پدرام ناراحت شده بود.
پدرام حسابی کتک خورده بود و جوری مقعدش خونریزی داشت که از درد گریه میکرد. یادمه تا 3 روز تب و لرز کرده بود و هذیون میگفت. توی هذیون هاش مدام به شخصی به اسم “باراد” التماس میکرد.

عرشیا: خاله به خدا پسره خیلی وحشی بود، کیرش انقدر بزرگ بود که پدرام حتی نمیتونست درست ساک بزنه، یه ضرب توی پدرام هول داد و همزمان هم کتک میزد هم میکرد.
ثریا عصبانی داد میزد: بهرام، به جمشید بگو ما دیگه برای خونه ی گالری نو کسی رو نمیفرستیم. این بچه ها سرمایه های منن، من الآن باید چقدر خرج کون این پسر کنم تا حالش میزون بشه؟

ولی نشد. حال پدرام تا یک ماه بعدشم میزون نشد که نشد. میخواست از خونه بره، میگفت ترجیح میده بره سر چهارراه گدایی کنه ولی دیگه نمیخواد به کسی بده. خلاصه که با اون حال خرابش، ثریا بهش گفت تا یک ماه آینده رو میتونه باغبونی خونه رو بکنه و بعدش اگه خواست بره باهاش تسویه میکنه.

چند وقت بعدش، یه شب بهرام زنگ زد و گفت یه دختر میخوان برای خونه گالری چهره نو.
خونه به هم ریخت! ثریا به بهرام گفت کسی رو نمیفرسته، نیم ساعت بعدش، آقا جمشید که مالک خونه بود، وسط سالن ایستاده بود و همه ما هم به خط شدیم. نازنین رو انتخاب کرد و برای اون خونه فرستاد.
نتیجه؟ افتضاح!
با صورتی قرمز که جای انگشت روش بود برگشت، میگفت باراد کتکش زده، واژنش هم بدجور خونریزی داشت، تازه میگفت باراد فقط سه تا تلمبه توش زده، گویا باراد نخواسته بودتش برای همینم نازنین عصبانی شده بوده و اینم نتیجه بروز دادن عصبانیتش بوده!
ثریا به جمشید زنگ زد و داد میزد که هیچکسی رو نمیفرسته و بعدم تلفن رو قطع کرد، از اونجایی که حرفش خیلی بُرو داشت، یک ساعت بعدش من بیچاره با بهرام دم خونه باراد بودیم!
باراد رو که دیدم موندم! چقدر خوشگله!
چشمای آبی و موهای مشکی خیلی خیلی قشنگی داشت. ازم پرسید چندبار تا حالا دادم و بعدم منو روی پاش نشوند و بهم گفت اگه راضی باشه بهم انعام میده. انعام خوبه… با انعام میتونم زودتر پول رو جور کنم…
اول فکر کردم قراره خودش من رو بکنه، ولی… دستم رو گرفت و به یه اتاق دیگه برد. کاشف به عمل اومد من باید به یه پسر دیگه بدم! پسره تو بغل باراد نشسته بود. خیلی چهره مظلومی داشت! باراد چنان با عشق بهش نگاه میکرد و میبوسیدش که انگار عزیزترینش رو داره نوازش میکنه.
اون شب با یه کتک کوچولو ولی انعام عالی ای که به لطف علیرضا ( همون پسره که تو بغل باراد بود) گرفتم بالاخره تمام شد. وقتی به خونه برگشتم، ثریا به طرفم دوید و وقتی دید حالم خوبه یه نفس راحت کشید.
علیرضا…
برای یه پسر زیادی مهربون و ناز بود! تک تک روزای بعدش رو به چهرش فکر کردم. اون شب میخواستم ببوسمش ولی باراد هولم داد عقب و بهم گفت جنده! حتی نمیخواست به لبای علیرضا نزدیک بشم!
گذشت و گذشت تا اینکه چند وقت بعدش، یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم، بهرام با اضطراب اومد خونه و با ثریا حرف زد. ثریا مدام داد میزد: به هیچ وجه! اونم کی… مینا؟ اصلاً حرفشم نزن!
متوجه شدم موضوع هرچی که هست به من ربط داره ولی ثریا به هیچ وجه کوتاه نمیومد و مدام خط و نشون میکشید. از اونجایی که نفوذ کلام ثریا رو از قبل دیده بودم، دوباره یک ساعت بعدش توی ماشین بهرام نشسته بودم و با یه ساک لباس به طرف شمال میرفتم! مقصد: ویلای باراد، مدت زمان: هرچقدر باراد بخواد!
خدا کنه علیرضا هم باشه!
اون روز تا شب توی ویلا گشتم و خونه رو تمیز کردم، خیلی بزرگ بود! یه خونه بزرگ با طراحی قهوه ای و مشکی، با یه باغ خیلی بزرگ! از پنجره که نگاه میکردم، دو تا سگ ته باغ بودن که به طرز عجیبی ترسناک و بزرگ بودن. انقدر ازشون ترسیدم که حتی از ویلا بیرون هم نرفتم.
طرفای 12 شب بود که رسیدن، در باز شد و مرد کت و شلواری محترمی که بعداً فهمیدم راننده باراد بوده داخل شد و ازم خواست به پیشوازشون برم.
نزدیک ماشین شدم و… علیرضا… چه بلایی سر چشم و لبش اومده؟ کبود و زخمی بود، بهش نمیومد اهل دعوا باشه، چش شده؟
باهام سلام و احوالپرسی کرد و بعدش بغلم کرد!
علیرضا: خوشحالم میبنمت مینا خانوم.

روزهای پر از حیرتی رو توی اون ویلا گذروندم. هیچ وقت قبلاً عشق دو تا پسر رو به هم ندیده بودم. اصلاً برام چندش آور بود! حتی فکر اینکه یه پسر برای اون یکی ساک بزنه حال من رو به هم میزد! حالا، هر روز چند بار، شاهد عشق بازی های باراد با علیرضا بودم.

اولین بار خیلی نگران بودم. به من هیچ ربطی نداشت ولی علیرضا اون شبی که برای اولین بار دیده بودمش نذاشته بود باراد دهن من رو سرویس کنه. آخه باراد میخواست من رو از کون بکنه. کون بَده، درد داره… تازشم من از باراد میترسم، خیلی وحشیه!
خلاصه که توی ویلا داشتم یواشکی از توی آشپزخونه دیدشون میزدم.
علیرضا به پهلو، روی زمین خواب بود، باراد روی مبل تکیه داده بود و بهش نگاه میکرد. توی دستش یه کاغذ و مداد بود، به علیرضا نگاه میکرد و داشت نقاشی میکشید. همونطور که مداد و کاغذ توی دستش بود برای چند لحظه فقط به علیرضا زل زد. روی لبش لبخند بود.
مداد و کاغذ رو کنار گذاشت و به طرف علیرضا رفت و از روی زمین، پتو رو برداشت و روش کشید و پیشونیش رو بوسید.
من اصلاً نمیفهمم این پسر چرا اینطوریه! وقتی به طرف علیرضا میره حتی منم میترسم! نمیدونم خود علیرضا هم میترسه یا نه!
بار دوم، شب بود، باراد من رو صدا زد و گفت براشون پیک و مشروب ببرم و بشینم تا صدام کنه. بعد مشروب رو برداشت و برای خودش و علیرضا ریخت.

علیرضا: باراد، من دلم مشروب نمیخواد.
باراد خندید و بلند شد و کنار علیرضا نشست. دستش رو دور شونش انداخت و مشروب رو به لبش نزدیک کرد. علیرضا سرش رو تکون داد و به صورت باراد نگاه کرد. مشروب رو گرفت و خورد. باراد بهش لبخند میزد و نوازشش میکرد.

باراد: چرا مشروب نمیخوای؟
علیرضا: چون مست میشم.
باراد: خب بشی! پیش منی! توی بغل منی!

باراد پیک رو از دست علیرضا گرفت و به سمت من نگاه کرد. بلند شدم مشروب رو برداشتم و پیک رو براش پر کردم. خودش خورد. بعدی رو که پر کردم به خورد علیرضا داد. بعد از پیک چهارم، علیرضا قرمز و تقریباً مست بود. باراد هولش داد و روی زمین خوابوندش و بعد خودشم کنارش دراز کشید و روش خم شد. بهش لبخند میزد و صورتش رو نوازش میکرد و مدام چشماش رو میبوسید.

باراد: هوم؟ خوبی؟
علیرضا: بار…اد… ولم کن… گرمـ…مه…
باراد: میدونم.

دوباره صورتش رو بوسید و به من نگاه و به پیک اشاره کرد. پر کردم و بهش دادم.
باراد: هومن بهت چی گفت؟ حتماً وقتی پیشش بودی بهت گفت میخواد چیکار کنه. هوم؟
علیرضا: نمیـ…دونم…
باراد با صدای بلند خندید و گفت: پس هنوز مست نشدی!

باراد لب علیرضا رو گاز گرفت، داد علیرضا هوا رفت و تا دهنش باز شد، پیک رو توی دهنش خالی کرد. علیرضا به سرفه افتاد، باراد بی توجه به سرفه های علیرضا، محکم ازش لب می گرفت. علیرضا به گریه افتاد.

علیرضا: باراد، نه…
باراد: چی نه عزیزم؟
علیرضا: میدونـ…م… هومـ…ن… نکن… راحتش … بذار…
باراد با صدای بلند خندید: پس فهمیدی! چجوری؟

علیرضا با صدای بلند گریه میکرد و مدام به باراد میگفت " با هومن اینکار رو نکن" باراد میخندید، صورتش رو میبوسید و نوازشش میکرد.

علیرضا: چیـ…کار کنم؟ بگـ…و…

باراد ازش یه لب طولانی گرفت و بعد از روش بلند شد و به من اشاره کرد.
+چیکار کنم آقا باراد؟
باراد : لباساش رو دربیار. مواظب زخماش باش، اذیتش نکن.
+چشم.
با احتیاط لباسای علیرضا رو درآوردم. هنوز گریه میکرد و مدام به باراد میگفت " بگو چیکار کنم، با هومن اینکار رو نکن"
وقتی لباسای علیرضا رو درآوردم، به باراد نگاه کردم. روی زمین نشسته و با لبخند پیروزمندانه ای به دیوار تکیه داده بود و به علیرضا خیره شده بود. علیرضا از روی پهلو بلند شد، کاملاً مست بود، روی زمین به طرف باراد خودشو میکشید، دل سنگ براش آب میشد ولی باراد هنوز داشت با لبخند بهش نگاه میکرد. دلم برای علیرضا بدجور میسوخت. این هومن، هرکی که هست براش مهمه و فقط داشت به باراد التماس میکرد که اونو به حال خودش بذاره.

باراد: توی این دو روزی که پیش هومن بودی، چند بار کردت؟
علیرضا مکث کرد، سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی…
باراد خندید: علیرضا بدنت به مشروب مقاوم شده! دیگه مست نمیشی!

علیرضا گریه میکرد و مدام میگفت"بگو چیکار کنم"…
باراد: چند بار کردت؟
علیرضا: هیـ…چی… گفتـ…م دکتر گفته (آب دهنش رو قورت داد و مکث کرد. یه کم نفسش جا اومد) دکتر، تا یک ماه، سکـ…س… ممنـ.و…ع.
باراد دوباره خندید: هومن نگفت دکتر گوه خورد؟
علیرضا سرش رو به نشانه “نه” تکون داد.
باراد: ولی میدونی که به نظر من دکتر گوه خورد؟

گریه علیرضا بیشتر شد. باراد به من نگاه کرد، به طرفش برگشتم، به پیک اشاره کرد، پرش کردم و به سمت باراد گرفتم. ازم گرفت، خورد و دوباره به سمتم گرفت. پرش که کردم، دست خودم داد و به علیرضا اشاره کرد. اصلاً دلم نمیخواست به علیرضا مشروب بدم. دستم که به شونش خورد، سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه “نه” تکون داد.
باراد: میدونی علیرضا… من تا حالا مینا رو مست نکردم. پس خیالت راحت باشه اگر اون پیک رو نخوردی هم پُر نمیمونه!

بدنم یخ کرد! این باراده خیلی وحشیه… میدونم که یه بلایی سرم میاره… علیرضا به باراد نگاه کرد، هنوز داشت گریه میکرد، لبش لرزانش رو به پیک چسبوند، آروم توی دهنش ریختم. قورت داد، همونطور که گریه میکرد صورتش رو به سمت سقف گرفت و سعی میکرد نفس بکشه.

علیرضا: باراد… نـ…کن… با هو…من…نکـ…ن…
باراد خندید: نگفتی از کجا فهمیدی!

دوباره، همون صحنه تلخ تکرار شد، علیرضای لخت و مست روی زمین خودش رو میکشید و به طرف باراد میرفت و گریه کنان بهش التماس میکرد و باراد با همون لبخند فاتحانش بهش خیره شده بود. دلم تاب نیاورد، یه دستمال برداشتم که صورت خیسش رو پاک کنم. به طرف علیرضا رفتم، به محض اینکه دستم به کمر علیرضا خورد، باراد یهو بهم نگاه کرد و پیک خالی کنارش رو برداشت و به طرفم پرت کرد و داد زد: گمشو عقب!
علیرضا به پاهای باراد رسیده بود، باراد خم شد و بازوهای علیرضا رو گرفت و توی بغلش کشیدش.
علیرضا هنوز گریه میکرد و میگفت: باراد… تو رو خدا…
باراد با همون لبخند فاتحانش، اشکای علیرضا رو پاک کرد، و بوسیدش و گفت: گریه نکن عزیزم. مژه هات خیس میشن…
علیرضا داد زد: باراد!
باراد با صدای بلند خندید و گفت: باید اینکار رو بکنم. من نمیخوام بهش آسیب بزنم ولی اینجوری از تو دور میمونه.
علیرضا دستاش رو دور گردن باراد انداخت و بغلش کرد. باراد کامل توی بغلش گرفتش و هنوز لبخند میزد. اصلاً دلم نمیخواست اونجا باشم. حس بسیار بدی از این قضیه گرفته بودم.
باراد همونطور که علیرضا توی بغلش بود، روی زمین درازش کرد و خودشم روش خوابید. دستاش رو روی صورت علیرضا میکشید و میبوسیدش. علیرضا مدام دستای باراد رو میگرفت و گریه کنان زمزمه میکرد: باراد… تو رو خدا…

باراد ولش کرد و از روش بلند شد و لباساش رو درآورد. دستمال برداشت و صورت و بینی علیرضا رو پاک کرد. یه پیک دیگه مشروب ریخت و سر علیرضا رو از روی زمین بلند کرد. علیرضا نمیخواست مشروب رو بخوره ولی به زور به خوردش داد و بعد شروع به بوسیدنش کرد. علیرضا گریه کنان هنوز زمزمه میکرد : باراد… تو رو خدا…
باراد بدون توجه به گریه علیرضا باهاش عشق بازی میکرد، لباش رو میبوسید و گردنش رو لیس میزد. گریه علیرضا تقریباً قطع شده بود ولی هق هق میکرد. روی قفسه سینه علیرضا رو بوسید و برای اولین بار صحنه ای رو دیدم که اصلاً باورم نمیشد!
باراد زیر رونای علیرضا رو گرفت و کمرش رو از روی زمین بلند کرد و براش ساک میزد. آه های علیرضا تنها صدای توی سالن شده بود، خودش رو تکون میداد و مدام روی گردنش خودش رو بلند میکرد. باراد زمین گذاشتش و دوباره لباش رو بوسید و بدون اینکه بهم نگاه کنه صدا زد: مینا کاندوم و ژل بهم بده.

علیرضا زمزمه کرد: بخیه… دکتر…گفـ…ت…
باراد خندید: گفتم که عزیزم! دکتر گوه خورد!

بلند شدم تا براش کاندوم و ژل بیارم، حالم بدجور خراب بود… میدونستم قطعاً با هم هستن ولی این اولین باری بود که باراد جلوی من میخواست علیرضا رو بکنه، اونم با این وضع خراب علیرضا… حالم گرفته بود، کاش خودم رو میکرد ولی کاری به اون نداشت. عجیب این پسر مظلومه… یاد حرفای عرشیا و تب و لرز دو روزه پدرام افتادم. خیلی برای علیرضا نگران بودم.
کاندوم و ژل رو به باراد دادم، از روی مبل یه کوسن برداشت و زیر سر علیرضا گذاشت.

باراد: دکتر برای هومن گفت. من بارادم عزیزم. ولی خوشم اومد! آفرین که هومن به حرف دکترت گوش داده!
کاندوم رو باز کرد و روی کیرش کشید، پاهای علیرضا رو بالا داد و تخماش رو لیس میزد. ژل کف دستش ریخت و به کیرش مالید و روی علیرضا خم شد، با دستش کیرش رو میزون میکرد، از آخ خفه علیرضا فهمیدم داخلش کرده، باراد روش خوابید و آروم کمرش رو پایین آورد. علیرضا چشماش رو بسته بود، با صدای بلند “آ…” های کوتاهی میگفت، دلم خیلی براش میسوخت…
بالاخره باراد کامل روش خوابید. صورتش رو گرفت و چشماش رو بوسید. صداش میزد : علیرضا؟ علیرضا؟
علیرضا دوباره زیر گریه زد: باراد… هومن… نکـ…ن…
باراد به طرز عجیبی آروم بود، اشکای علیرضا رو پاک کرد و تلمبه های خیلی آرومش باعث شد گریه علیرضا متوقف بشه و جاش رو به آخ های کوتاه بده.باراد ساعد دستاش رو دو طرف صورت علیرضا روی زمین گذاشته بود و بازوهاش رو ستون کرده بود. تلبمه میزد، علیرضا رو میبوسید، توی صورتش نگاه میکرد و مدام سرش رو پایین میبرد و توی موهای علیرضا نفس میگرفت.

باراد: نمیذارم بری.
علیرضا: نمیرم. قو…ل میـ…دم…
باراد خندید: ولی به خاطر هومن قول میدی.

تلمبه هاش رو سریع تر کرد، هیچ خشونتی توی سکسش نبود! من منتظر بودم که همون حرفایی که عرشیا و پدرام در مورد باراد زده بودن رو به چشم ببینم، ولی فقط علیرضا رو نوازش میکرد و میبوسید. تلمبه های محکمش گویای این بود که دم دمای ارضاشه، آخرین تلمبش رو خیلی محکم زد، صدای آه بلندش با آخ بلند علیرضا توی هم پیچید. ساعد هر دو دستش رو زیر گردن علیرضا قفل کرد، سرش رو روی گردن علیرضا گذاشت و با صدای بلند آه میکشید. چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد، توی صورت علیرضا نگاه کرد و با لبخندی که روی لبش بود فقط میبوسیدش، چشماش، لباش، گونش… یه کم که گذشت، از روش بلند شد، به پهلو کنار علیرضا دراز کشید و روی صورتش خم شد. هنوز روی لبش لبخند بود، انگار داشت تفریح میکرد.
دستش رو توی موهای علیرضا کشید و صورتش رو نوازش میکرد و مدام میبوسید.

باراد: آروم باش عزیزم. قضیه به اون بدی که تو فکر میکنی نیست.
علیرضا با بیحال ترین صدایی که ازش شنیده بودم صدا زد: باراد…
باراد روی صورتش خم شد: جان باراد؟
علیرضا: نکن…

باراد خندید و یکی از دستاش رو زیر گردن علیرضا انداخت و به خودش فشارش داد. لب محکمی ازش گرفت و بعد به طرف من بشکن زد و گفت: پاشو لخت شو. یه کاندوم دیگه هم بیار.
لخت شدم و کاندوم برداشتم و بهش دادم. به جای کاندوم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و با لحن دستوری همیشگیش گفت: کاندومم رو دربیار، کیرمم پاک کن. بعدش برای علیرضا ساک بزن.

بین پاهاش نشستم و کاندوم رو از کیرش برداشتم و با دستمال کیرش رو پاک کردم. کیرش حتی در حالت خوابیده هم خیلی بزرگه… علیرضا چجوری اینو تحمل میکنه؟
وقتی بین پاهای علیرضا نشستم و کیرش رو توی دهنم کردم سرم رو به عقب هول داد.

علیرضا: نکن مینا. نمیخوام…
به باراد نگاه کردم. پوزخندی زد : پاشو برو اونطرف.
دستش رو از زیر گردن علیرضا بیرون کشید و گونش رو بوسید و خودش بین پاهای علیرضا نشست. روی کیرش ژل ریخت و شروع به مالیدنش کرد. علیرضا آه میکشید و تکون میخورد. باراد قربون صدقش میرفت، روش خم میشد و سینه هاش رو مک میزد و میبوسید. انقدر ادامه داد تا علیرضا ارضا شد. صورت علیرضا به شدت قرمز شده بود و پیشونیش عرق کرده و چشماش بسته بود. باراد با لبخند فاتحانش بهش نگاه میکرد.

باراد: دیدی؟ اینه پسرم! گفتی مینا رو نمیخوای. بهش گفتی نه ولی به من نه نگفتی. عین همین کار رو باید در مورد هومن هم بکنی، نه اینکه به خاطر اون آشغال به من التماس کنی!

علیرضا خوابش برده بود. باراد هنوز داشت کیر علیرضا رو میمالید و بهش نگاه میکرد. بالاخره کیرش رو ول کرد و با صدای آرومی گفت: مینا…
+بله آقا باراد؟
-آروم حرف بزن. دستمال بیار، سینه و کیرش رو پاک کن. میرم دستشویی، هم مواظب زخماش باش و هم مواظب باش بیدارش نکنی.
+بله چشم.

باراد بلند شد و به سمت دستشویی رفت. از پشت که به راه رفتنش نگاه میکردم، یه هیکل ورزیده رو میدیدم که با اعتماد به نفس راه میرفت، بدون توجه به اینکه تا چند دقیقه پیش این پسر چقدر داشت بهش التماس میکرد. آب علیرضا رو از روی شکم و سینش پاک کردم. یه دستمال دیگه هم برداشتم و خواستم صورتش رو پاک کنم ولی تا دستم به صورتش خورد چشماش رو باز کرد. عین دو تا کاسه خون، چشمی که کبود بود حتی قرمزتر هم به نظر میرسید… وای از ترس نزدیک بود خودم رو خراب کنم! باراد گفت بیدارش نکن…

+علی آقا، آقا باراد گفتن بیدارتون نکنم… الآن عصبانی میشن…
علیرضا: موهات… خیلی قشـ…نگن…
تا اومدم جواب بدم، صدای آروم باراد اومد: بسه دیگه، پاشو برامون بالشت و پتو بیار. میخوام کنارش بخوابم.
به علیرضا نگاه کردم. دوباره خوابید بود. از کنارش بلند شدم، لباسام رو برداشتم و رفتم توی اتاق تا براشون بالشت و پتو بیارم. کاش میتونستم برای علیرضا کاری کنم.

فرداش طرفای ظهر، توی آشپزخونه بودم که باراد وارد شد. از توی یخچال پرتقال برداشت و بدون توجه به من مشغول آب گرفتن شد. بلند شدم و به سمتش رفتم.

+اجازه بدین من کمکتون کنم.
-نمیخواد. میخوام خودم آب بگیرم. تو کتری رو روشن کن. آب جوش میخوام.

کاری که گفت رو کردم. خواستم از توی آشپزخونه بیرون برم که صدام زد.
-نرو. بشین کارت دارم.
روی صندلی نشستم. آب پرتقال رو گرفت و با یه تشریفات خاصی توی لیوان ریخت: لیوان شسته شده رو دوباره خودش شست، خشک کرد، بشقاب رو دستمال کشید و داخل بشقاب گذاشت.
کتری جوش اومده بود. بدون توجه به من، از توی جیبش یه سرنگ درآورد و از داخل جیب دیگش چیزی درآورد و مشغول کشیدن توی سرنگ شد. سرنگ خیلی خیلی باریک بود و مواد خیلی کمی توش جا گرفته بود. باراد از آب جوش کتری توی قاشق ریخت، فوت کرد خنک بشه و بعد مقداری از آب رو هم داخل سرنگ کشید. در سرنگ رو بست، به طرف من بشکن زد.
-پاشو. احیاناً حواست هست، شتر دیدی ندیدی که؟
+بله چشم.

بشقاب آب پرتقال رو برداشتم و پشت سر باراد راه افتادم. داخل سالن، روبه روی شومینه رسیدیم. به من اشاره کرد بشینم. خودش بشقاب رو گرفت و رفت و بعد از چند دقیقه با علیرضا برگشت. علیرضا من رو که دید لبخند زد: سلام. حالت خوبه مینا خانوم؟
+سلام. بله. ممنونم.
باراد تلویزیون رو روشن کرد، علیرضا رو کنار خودش نشوند و از توی فلش، یه فیلم رو پخش کرد. علیرضا به زمین نگاه میکرد.

باراد: نمیدونم به چه ژانر فیلمی علاقه داری. این فیلم ژانر ترسناک داره که خودم دوست دارم. خوبه؟
علیرضا بدون اینکه به باراد نگاه کنه گفت: نه. من از فیلم ترسناک بدم میاد.
باراد: پس چی دوست داری؟
علیرضا: خواب. میخوام بخوابم.

علیرضا از کنار باراد بلند شد ایستاد، باراد مچ دستش رو گرفت و کشید، تلویزیون رو خاموش کرد، ایستاد، علیرضا رو توی بغلش گرفت، روی زمین درازش کرد و روش خوابید.

باراد: پورن دوست داری؟
علیرضا سرش رو تکون داد و طبق معمول حرف نزد. باراد صورتش رو بوسید و از روش بلند شد و روی لگن علیرضا نشست. سرنگ رو از جیبش درآورد و دست علیرضا رو گرفت. چشمای علیرضا گرد شد و داد زد: چیکار میکنی؟
باراد خندید: مینا اینجاست. میخوای دست اونو بگیرم؟
علیرضا سعی میکرد از زیر باراد بیرون بیاد، باراد کامل از روش بلند شد و روی زمین نشست. به من نگاه انداخت و بعد به علیرضا نگاه کرد.

علیرضا: باراد این چیه؟
باراد خندید: میشه گفت یه جور آرامبخشه.
علیرضا: ولی من که آرومم!

باراد بی توجه به حرف علیرضا دوباره دستش رو گرفت، علیرضا باراد رو به عقب هول داد و خواست بلند شه، باراد دست انداخت و انگشتای پای کبود علیرضا رو فشار داد. علیرضا داد بلندی کشید و روی زمین توی خودش مچاله شد.

باراد: حالا دیگه آروم نیستی! دستت رو میدی یا نه؟
علیرضا سرش رو بالا آورد و محکم با پشت دستش به سمت صورت باراد زد، باراد جاخالی داد و بهش نخورد ولی به شدت تعجب کرده بود.

باراد: تو چیکار کردی؟
علیرضا داد زد: باراد کثافت، مینا بلند شو برو تو اتاقت احمق! در رو هم قفل کن!
باراد با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت: بتمرگ سر جات.
بعد به سمت علیرضا خیز گرفت، محکم یکی توی گوشش زد، علیرضا روی زمین عقب رفت بعد ایستاد و صورتش رو گرفت و با ترس به باراد نگاه میکرد. باراد به شدت عصبانی شده بود.

باراد بلند شد و ایستاد، داد میزد: چه گوهی خوردی؟ میخواستی توی گوش من بزنی؟
خیلی ترسیده بودم. باراد همینجوریشم برام ترسناک بود چه برسه به اینکه عصبانیتش رو ببینم. باراد دوباره به سمت علیرضا خیز گرفت، علیرضا دستش رو جلوی صورتش گرفت و دست دیگش رو به سمت باراد دراز کرد. باراد درجا ایستاد. دست علیرضا رو گرفت و خم شد سرنگ رو از روی زمین برداشت. علیرضا رو به طرف مبل هول داد و نشوند، بعد چندتا روی رگ دست علیرضا زد و سوزن رو وارد رگش کرد، علیرضا آخ کشیده ای گفت و داد زد: سوختم!
و وقتی تزریق باراد تموم شد، علیرضا دستش رو خم کرد، توی سینش گرفت و توی خودش مچاله شد.

علیرضا: تمام این مدت بهم میگفتی دیگه من رو نمیزنی.
باراد: هنوزم میگم. ولی چرا به خودت اجازه دادی بخوای من رو بزنی رو نمیفهمم.
علیرضا همونطور که سرش پایین بود زمزمه کرد: چی بهم زدی؟
باراد: چیزی که بذاره باهات حرف بزنم. باید هم هوشیار باشی تا حرفای منو بفهمی و هم هوشیار نباشی تا باهام حرف بزنی و بفهمم چته!

باراد روی مبل دیگه نشست، علیرضا همونطور که توی خودش مچاله شده بود نزدیک بود از مبل پایین بیفته و افتاد! از حال رفته بود. به خودم جرأت دادم و گفتم: آقا باراد، به آقا علیرضا کمک کنم؟
باراد سرش رو بالا آورد و به علیرضا نگاه کرد.

باراد: نه. برو ژل و چند تا کاندوم بیار. وقتی برگشتی خودتم لباسات رو دربیار.
کاری که گفته بود رو کردم و وقتی برگشتم دیدم باراد پیراهنش رو درآورده و علیرضا رو لخت کرده و سرش رو بین بازوهاش گرفته، چشماش رو بسته و توی موهاش نفس میکشه.

+آقا باراد من سه تا کاندوم آوردم. بسه؟
-نه. برو دو، سه تا دیگه هم بیار.
وقتی وارد اتاق شدم، چندتا نفس عمیق کشیدم. استرس داشت خفم میکرد… این چی بود که به علیرضا زد؟ چرا علیرضا از حال رفت؟ کثافت، برای چی تو گوش علیرضا زد؟
صدای بلند باراد من رو به خودم آورد: مینا؟ کجا موندی؟

به سالن برگشتم و کاندوم ها رو به باراد دادم.
-لباساتو دربیار و بشین.

لباسام رو روی مبل گذاشتم و نشستم. باراد، علیرضا رو به شکم دراز کرد و شروع به ماساژ دادنش کرد. فکر میکردم علیرضا از حال رفته ولی صدای “آه” های کوتاهی که میکشید میومد. باراد کتف ها، کمر و کون علیرضا رو با حوصله ماساژ میداد.
باراد با انگشتاش مثل حالتی که کسی بخواد روی چوبی ضرب بگیره روی بدن علیرضا میزد، از پشت گردنش تا مچ پاهاش پایین میومد، همه جای بدنش میزد: پشت ساق پاها، رون ها، بازوها و … .
بعد با نوک انگشتاش روی کمر و کتف های علیرضا میکشید، از بالا تا پایین میومد، این بار دستش رو توی موهای پشت سر علیرضا کرد و به حالت دورانی، آروم سرش رو ماساژ میداد انگار زیر دوش آبه و میخواد سرش رو حموم بده و بعد تا کمر پایین میومد. بعد، صورتش رو روی کونای علیرضا گذاشت و با نیم رخش به بدن علیرضا میکشید.

علیرضا: باراد… بسمه…
باراد با صدای بلند خندید: تازه کجاشو دیدی!
علیرضا: حالت گُر گرفتگی دارم. این چی بود؟ چرا انقدر سوختم؟
باراد: آرام بخش، عزیزم. یه آرام بخش کوچولو!

باراد، علیرضا رو برگردوند و به کمر خوابوند. بین پاهاش نشست و پاهای علیرضا رو بالا گرفت و بالاخره من رو صدا زد: مینا بیا اینجا و پاهاش رو بالا بگیر.
بالای سر علیرضا نشستم و پشت زانوهاش رو بالا گرفتم. از بالا و برعکس که توی صورت علیرضا نگاه میکردم، یه جوری دلم براش ضعف میرفت که دلم میخواست فقط روی لباش خم بشم و ببوسم و ببوسم و ببوسم… بالاخره باراد یکی از کاندوم ها رو باز کرد و روی دو تا از انگشتای وسط دستش کشید. به صورت علیرضا دقت کردم، اخم کرده بود و لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد. باراد ژل رو برداشت و روی کیر و سوراخ علیرضا ریخت، با یکی از دستاش کیر علیرضا رو میمالید و دستی که دو تا انگشتاش توی کاندوم بود رو داخل علیرضا کرد، علیرضا آه بلندی کشید و خودش رو روی گردنش بلند کرد.

باراد: بهت قبلاً هم گفتم. بازم میگم. با هیچکس به اندازه من بهت خوش نمیگذره!

باراد با نهایت آرامش دو تا انگشتاش رو توی کون علیرضا میکرد و درمی آورد و هر از گاهی روی سینه علیرضا خم میشد و نوک سینه هاش رو بین دندوناش میگرفت و با نوک زبونش باهاش بازی میکرد. علیرضا سرش رو پایین برد و نفس نفس میزد.

علیرضا: باراد… تو رو خدا… بسه… دهنم… خشکه…

به باراد نگاه کردم، با سرش به لیوان اشاره کرد، پاهاس علیرضا رو ول کردم، یه لیوان آب ریختم و تا خواستم به طرف علیرضا برم، باراد صدام زد.

باراد: براش نی بزار. نمیتونه بشینه، توی گلوش میپره.

به سمت آشپزخونه رفتم، نی گذاشتم، برگشتم و کنار علیرضا نشستم. علیرضا یه کم آب خورد و بعد، با صدایی که دو رگه بود گفت:

علیرضا: باراد… بـ…سه…
باراد خندید، بهم نگاه کرد و بعد به پاهای علیرضا اشاره کرد. دوباره پاهاش رو بالا گرفتم. باراد باز هم ژل ریخت و همزمان هم انگشتاش رو داخل علیرضا میکرد و هم کیرش رو میمالید. به چهره باراد نگاه کردم. با چشمای خمار و حشریش به صورت علیرضا زل زده بود. خداییش باراد خیلی زیباست: چشمای آبی کشیده، موهای مشکی، پوست سفید و صاف… ولی ذات نداره! خیلی بدجنسه.
علیرضا آه میکشید و خودش رو روی گردنش بلند میکرد، اخم کرده بود، باراد مالیدن کیرش رو تندتر کرد و یهو ول کرد. علیرضا چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: داشتم… میومدم…

باراد خندید: نه. حق نداری ارضا بشی!
علیرضا نفس عمیقی گرفت: باراد تو …رو خدا…
باراد: بهم بگو چته؟ به خاطر یه کتک ساده که از من خوردی اونجوری باهام قهر کردی؟
انگار صدای علیرضا کش میومد، به طرز عجیبی صداش دو رگه و کلفت شده بود و سرش به اطراف تکون میخورد: ارضا…م کن…

باراد دوباره علیرضا رو شکم خوابوند، پای علیرضا رو از زانو به پشت خم کرد، ماساژش میداد و همزمان روی پنجه پای علیرضا رو زبون میزد ولی اصلاً به انگشتاش کاری نداشت. با یکی از دستاش پای خم شده علیرضا رو نگه داشته بود و با دست دیگش کشاله رون پای علیرضا رو میمالید. عین همین کار رو با پای دیگه علیرضا هم کرد. یه جوری علیرضا رو ماساژ میداد و میمالید که منم تحریک شدم، چه برسه به علیرضا که آه های کشیده و بلندش گواه کامل لذتی بود که میبرد!
بالاخره ساق های پای علیرضا رو ول کرد و دستاش رو از مچ تا روی کونای علیرضا میکشید و هر بار که بالا میومد از نیم رخ علیرضا یه لب کوتاه میگرفت. بعد از تکرار چندباره این کارش، به سمت من بشکن زد.

-بیا اینجا، تا من نفس تازه میکنم، تخمها و کون علیرضا رو بمال.

بین پاهای علیرضا نشستم، باراد ایستاد و شورت و شلوارش رو درآورد. بعد دو زانو بالای سر علیرضا نشست، بدون اینکه باراد وارد عمل بشه، علیرضا روی ساعد دستاش بلند شد و کیر باراد رو توی دهنش گرفت. باراد با صدای بلند خندید، ته کیرش رو با دستش گرفت و توی دهن علیرضا تلمبه میزد.

کم کم صدای آه های باراد هم بلند شد. صدا میزد: علیرضا… کره خر… آخ علیرضای خودمی…

یهو چشماش رو باز کرد و به من گفت: تخمای علیرضا رو لیس بزن و با دستات همچنان کونش رو ماساژ بده. (بعد سرش رو پایین برد) علیرضا عزیزم محکمتر مک بزن. آها… محکم… آخ… آخ… اوف… باریکلا…
داشتم تخمای علیرضا رو لیس میزدم که دوباره صدای باراد اومد: بسه مینا پاشو.
بین لمبرای علیرضا ژل ریخت، با دستاش از گردن تا کون علیرضا رو چند تا ماساژ محکم و سریع کشید، صدای آه علیرضا که دراومد، باراد کاندوم دیگه ای برداشت و دوباره روی دو تا انگشت وسطش کشید، انگشتاش رو بین لمبرای علیرضا گذاشت و مثل حالت ویبره تکون میداد. صدای علیرضا بلندتر شد، اصلاً نمیتونست درست حرف بزنه.

علیرضا: باراد… آخ… بـ…سه…
باراد خندید: چرا؟ مگه بد میگذره؟
علیرضا: بکن… منـ…و… بکن…
باراد: الآن که انگشتام دارن بهت حال میدن خوبه؟
علیرضا: آره… ولـ…ی منو… بکن دیگه…

باراد همونطور که انگشتاش وسط کونای علیرضا بود روی نیم رخش خم شد و ازش لب گرفت. وقتی لباش رو از صورت علیرضا جدا کرد، انگشتاش رو داخل سوراخ علیرضا وارد کرد، علیرضا پاهاش رو تکون داد و آه خیلی بلند و طولانی ای کشید و عین یه حریف مغلوب، مدام با دستش روی زمین میزد.
باراد انگشتاش رو بیرون کشید، کاندوم رو از انگشتاش برداشت، روی کمر علیرضا نشست و کیرش رو روی گودی کمر علیرضا کشید، انگار که روی گودی کمر علیرضا بخواد تلمبه بزنه، طولانی و ملایم. علیرضا به التماس افتاد.

علیرضا: باراد… تو رو خدا…
باراد: تو رو خدا چی؟
علیرضا: بکن… بسه…
باراد خندید: واضح و بلند بهم بگو چی میخوای!
علیرضا: کیرت…
باراد: کیرم چی؟
علیرضا: کیرت رو میخوام… منو بکن.
باراد دوباره خندید: عزیزم این اولین باریه که اینو ازم میخوای. راضیم کن.

بعد، روی پشتش دراز کشید، نیم رخ علیرضا رو بوسید و دستش رو توی موهاش کشید. هنوز داشت روی گودی کمر علیرضا تلمبه میزد، خودشو به علیرضا میمالید و گوشش رو لیس میزد.
علیرضا زیر باراد به نفس نفس زدن افتاده بود. دوباره التماساش شروع شد: باراد… تو رو خدا… بکن…
باراد گوش علیرضا رو ول کرد و دوباره خندید: نه. کمه. التماس کن تا بکنمت.
علیرضا: التـ…ماست میکنم…
باراد خندید: برای چی؟
علیرضا: برای (آب دهنش رو قورت داد)… برای کیرت…
باراد: کیر من برای تو چه فایده ای داره؟
علیرضا: من رو… ارضـ…ا میکنه… میاد توی… من، رگـ…هاش به من کشـ…یده میشه، داغه، کلفـ…ته… توی من عقب (دوباره آب دهنش رو قورت داد) و جلو میره…

باراد دستاش رو دو طرف شونه های علیرضا، روی زمین گذاشت و قفسه سینش رو دورانی روی کتف های علیرضا کشید و همزمان از پشت گردن علیرضا بوس های صداداری میگرفت.

باراد خنده پیروزمندانه ای کرد: چیه؟ چرا نفس نفس میزنی کره خر؟
علیرضا: بکن…
باراد: مگه دکتر نگفته ممنوعه؟
علبرضا: دکتر… گوه خورد…
باراد خندید: دلت میخواد چیکار کنم؟ (روی علیرضا کامل دراز کشید و دستاش رو بالای سرش گرفت)
علیرضا: منو بکنی…
باراد: با چی؟ انگشتام خوبه؟ (و دوباره پشت گردنش رو لیسید)
علیرضا: نه… کیرت…
باراد: کیرم چی؟ (این بار گوشش رو توی دهنش گرفت)
علیرضا: کیرت… رو میخوام.
باراد: کیرم چه جوریه برات؟ (چونش رو روی شونه علیرضا کشید)
علیرضا: کلـ…فت… دا…غ…
باراد: هنوز قانع نشدم.
علیرضا داد کوتاهی زد: باراد!

باراد با صدای بلند قهقهه زد. علیرضا سعی کرد دستاش رو از دستای باراد دربیاره، باراد خنده کنان گفت: جان باراد؟ (و توی موهاش نفس کشید)
علیرضا: من رو… با کیر…ت (آب دهنش رو قورت داد) بکن… کیر…ت رو میـ…خوام…
باراد: داری التماس کیرم رو میکنی!

با همون لبخندی که روی لبش بود گردن علیرضا رو بوسید. نفس علیرضا بالا نمیومد! بریده بریده گفت: جون کره خرت…
باراد گردنش رو ول کرد و روی پشتش نشست و همزمان که کاندوم رو روی کیرش میکشید گفت: دیگه سخت شد، جون بد کسی رو قسم دادی!
دوباره ژل ریخت و کیرش رو داخل علیرضا کرد. علیرضا چشماش رو توی هم کشید و آخ بلندی رو تقریباً داد زد. باراد تلمبه اول رو محکم زد که یهو علیرضا زیرش لرزید. باراد با صدای بلند خندید و گفت: کره خرم! من که هنوز شروع نکردم!
علیرضا: باراد… بکن… تو رو خدا… جون کره خرت… درش نیار… بکن…
باراد: پس دوباره راست کن. میخوام امشب ارضا شدنت رو توی مینا ببینم. توی بغل خودم باید ارضا بشی.
علیرضا: باشه… آخ… بزن…
باراد تلمبه هاش رو شروع کرد، بازوش رو زیر گردن علرضا انداخته بود و کمی از زمین بلندش کره بود، گوشش رو مک میزد، صدای تلمبه هاش خیلی بلند بود، خودش رو به علیرضا میکوبید، علیرضا آخ هاش رو کوتاه ولی بلند میگفت و تلاش خیلی مذبوحانه ای رو برای بیرون اومدن از زیر باراد شروع کرده بود.

باراد: اگر میخوای از زیر من بیرون بری، چرا التمای میکردی بکنمت؟
علیرضا: باراد… خیلی… محکم میزنی…
باراد: حقته! دو روز پیش هومن چه غلطی میکردی؟
علیرضا: هیـ…چی… به خدا هیچی…
باراد: میدونی اون دو روز بهم چقدر بد گذشت؟
علیرضا: به خدا… به خودمم… بـ…د گذشـ…ت…
باراد لاله گوش علیرضا رو توی دهنش گرفت و مک زد: کره خر!

باراد تلمبه هاش رو آروم تر کرده بود ولی همچنان علیرضا زیرش تکون میخورد. باراد یهو تندش کرد و خودش رو محکم به علیرضا کوبوند، رگای گردنش که متورم شدند و آخ بلندی که داد زد بهم فهموند ارضا شده… هنوز توی علیرضا نگه داشته بود و کمی هم میلرزید.

چند لحظه که گذشت گفت: علیرضا… وقتی زیر کیرم انقدر تکون میخوری یه جوری حشری میشم که اصلاً خودمم باورم نمیشه!
علیرضا جوابی نداد و تند تند نفس میکشید. باراد گونش رو بوسید و به پشت برش گردوند، به سمت من بشکن زد.

-مینا… بیا کیرمو پاک کن، بعدم برای علیرضا ساک بزن.

به پشت دراز کشید، دستش رو زیر گردن علیرضا گذاشت، به سمت خودش کشیدش و محکم شقیقش رو بوسید.
کاندوم رو از کیر باراد برداشتم. کلفت، صورتی، سرحال… حتی الآن که ارضا شده، بازم برجستگی رگای کیرش پیداست. سراغ کیر علیرضا برگشتم، نیمه بیدار بود. با دستمال تمیزش کردم و توی دهنم گرفتمش، دوباره آه کشیدناش شروع شد. سر علیرضا روی بازوی باراد بود، باراد از پهلو روی صورتش خم شده بود و لباش رو میبوسید و صورتش رو نوازش میکرد.
زبونم رو زیر کلاهکش میکشیدم و تا نصفه بالا میومدم. سعی میکردم براش محکم مک بزنم. یه کم طول کشید ولی بالاخره کامل شق کرد.

+آقا باراد، بازم ساک بزنم؟
باراد لبای علیرضا رو ول کرد و به کیر شق شده علیرضا دست کشید. خندید و دوباره یه بوس کوتاه روی لب علیرضا زد و توی صورتش گفت: کس میخوای یا کون، آقای گی؟
خدا خدا میکردم کون نخواد ولی…
علیرضا: کون.

به هوش نبود. برای لحظاتی هشیار میشد و بعد عین نشئه ها سرش رو تکون میداد. باراد لیوان آب رو که هنوز توش نی بود، برداشا و به طرف دهن علیرضا گرفت و بهم بشکن زد.
-هو… کجایی؟ کاندوم روی کیرش بکش، ژل بزن و بشین روش دیگه!
+ها؟ چشم…

کاندوم رو روی کیر علیرضا کشیدم، داشتم به خودم و کیر علیرضا ژل میزدم که باراد بلند شد، از ترس نزدیک بود گریه کنم!
باراد آروم بهم گفت: داگی شو!

به کیرش نگاه کردم، خواب بود. پس احتمالاً نمیخواد بکنه، توی همین فکرا بودم که یه کاندوم دیگه از روی زمین برداشت و دوباره روی انگشتای وسطش کشید، دستش رو توی سینم گذاشت و هولم داد.
-مگه کری؟ داگی میشی یا نه؟

داگی شدم، روی کونم یه اسپنک محکم زد، ژل ریخت و یهو انگشتاش رو توی سوراخ کونم هول داد.
-شل بگیر.

سوختم، خیلی دردم میومد… من کلاً 2 بار آنال سکس داشتم و انقدر برام دردآور بود که حتی نمیخواستم بهش فکر کنم! حالا باراد، بدون رحم و انصاف، با نهایت زور داشت من رو انگشت میکرد. سریع انگشتاش رو بیرون کشید و یکی روی کونم زد و گفت: آروم بشین روی کیرش. وای به حالت اگر داد بزنی یا گریه کنی! مینا من شب فوق العاده خوبی داشتم و اگر… (انگشتش رو بالا برد و توی پیشونیم زد) به خدا اگر برینی به شبم، کاری باهات میکنم که تا آخر عمرت به خودت برینی!
+چشم…
باراد دوباره به طرف علیرضا برگشت و از پهلو کنارش دراز کشید و سرش رو روی بازوش گرفت. دوباره روی کیر علیرضا ژل ریختم، سرش رو که به سوراخم زدم، یهو تکون خورد و چشماش رو باز کرد.

علیرضا: مینا؟ عزیزم؟

عزیزم؟ با منه؟ اصلاً ترسم یادم رفت!
علیرضا: چیکار… میکنی…
باراد جواب داد: خودش گفت دوست داره با کونش روی کیرت بشینه. مگه نه؟

بهم نگاه کرد و چشم غرّه بدی بهم رفت. گفتم: بله… بله خودم گفتم!
علیرضا: اذیت… میـ… شی…
باراد: نمیشه چون کارش همینه، مینا چقدر طولش دادی!

کارم همینه؟ بغضم گرفت… وای گریه نه… الآن باراد پوستم رو میکَنه… خودم رو شل گرفتم، سر کیر علیرضا که وارد کونم شد، چنان لب پایینم رو گاز گرفتم که طعم گس خون رو حس کردم. علیرضا با صدای بلند آه کشید، باراد خندید و قربون صدقش میرفت.
باراد: آها… مینا بیا پایین… بشین روش… (چشم علیرضا رو بوسید) پسر خوب… عزیزم… آخ کره خر من!

به هزار بدبختی روی کیر علیرضا نشستم… بدتر از دردی که تحمل میکردم، آخی بود که نباید میگفتم، آهی که نباید میکشیدم و اشکی که نباید میریختم…
باراد: تکون نخور مینا. (با کف دستش صورت علیرضا رو نوازش میکرد) چیه؟ خوبه؟
علیرضا نفس نفس میزد: وای… وای بار…اد… خیلـ…ی تنـ…گه…
باراد: حالا بازم بگو ببینم، کس میخوای یا کون؟
علیرضا: کون…
باراد با صدای بلند خندید: اگه میخوای بگم شروع کنه جواب سوالمو بده.
باراد سر علیرضا رو تکون داد، علیرضا چشماش رو باز کرد و به باراد نگاه کرد: چـ…ی شده؟
باراد: اگه میخوای بگم شروع کنه جواب سوالمو بده. برای چی باهام حرف نمیزنی، برای چهارتا چک و لگدی که بهت زدم؟
علیرضا: قرار…داد…
باراد: تموم شده. بستیش، تا سی سال آینده بهم التماس کیرم رو میکنی تا بکنمت… ( و با لبخندی که روی لبش نشست لبای علیرضا رو بوسید)
علیرضا گریش گرفت، سرش رو تکون داد: آشغـ…ال عو… ضـ…ی…
برخلاف تصورم، باراد نه تنها عصبانی نشد که با صدای بلند هم خندید و بعد، گاز محکمی از گوش علیرضا گرفت.علیرضا داد زد، باراد دوباره خندید و گفت: من عاشق فحش دادنای توام! (بهم بشکن زد) شروع کن.

تلمبه ها رو شروع کردم، روی کیرش آروم بالا و پایین میشدم و سعی میکردم خیلی بلند نشم که کیرش از سوراخم درنیاد. باراد همچنان از علیرضا لب میگرفت و قربون صدقش میرفت، نوازشش میکرد و … .
دستام رو از پشت، روی رونای علیرضا گذاشتم و انقدر بالا و پایین شدم تا بالاخره صدای علیرضا دراومد: تندتر… تند…تر…
تندش کردم و بالاخره علیرضا ارضا شد. لحظه ارضاش، باراد صورت علیرضا رو به طرف خودش چرخونده بود، علیرضا با چشمای بسته آه میکشید و میلرزید.

باراد خندید: کره خر! بار اولت بود کون میکردی!
علیرضا نفس زنان گفت: نه! فرهود… رو چند… بار کردم!

خنده باراد روی لبش خشک شد. از روی کیر علیرضا بلند شدم، کاندومش رو درآوردم و کیرش رو پاک کردم. باراد از علیرضا جدا شد و با بُهت گفت: فرهود؟

علیرضا: آره…
باراد: با اجازه کی فرهود رو کردی؟
علیرضا: خودش…
باراد: چرا به من نگفتی؟
علیرضا: تو؟ تو حتی از… اونم… وحشی تری… اگه… نمیکردمش، کتـ…کم میـ… زد…
باراد پوفی کرد و سرش رو تکون داد و فریاد کشید: فرهود؟
علیرضا: بذار… بخو…ابم… گرممه…

لباسام رو برداشتم و گفتم: آقا باراد، میشه برم توی اتاقم دوش بگیرم؟
باراد همونطور که به علیرضای خواب نگاه میکرد، دستش رو به علامت “برو” نشون داد. البته اگه باراده که قطعاً منظورش این بوده: برو گمشو!

سر شب بود. وارد سالن شدم دیدم علیرضا، دست به سینه کنار پنجره ایستاده و بیرون رو نگاه میکنه. باراد نبود. عجیبه! باراد اصلاً از علیرضا جدا نمیشه! طبق معمول براش یه لیوان آبمیوه ریختم و بردم. دلم میخواست باهاش حرف بزنم.

+سلام!
به طرفم برگشت، نگاهش ناراحت ولی مهربون بود.
-سلام مینا خانوم. زحمت کشیدی.

آبمیوه رو ازم گرفت و خورد. روی دستش جای دندون بود!
+دستتون خوبه؟ بتادین بیارم؟
خنده تلخی کرد و به دستش نگاه انداخت: نه! خودش خوب میشه. از این بدترم سرم اومده! تو خوبی؟
+بله.
-نباید از پشت با من سکس میکردی. والا هرکی ندونه من میدونم که ممکنه آسیب ببینی.
+همین که باعث خوشحالی شما شدم خودش برام بسه.

به صورتم نگاه کرد، لبخند زد و دستش رو به موهام کشید.
+شما چرا انقدر زخم دارین؟ انگشتای پاتون، چشمتون، لبتون!

سرش رو تکون داد و سکوت کرد.
-اون سگای توی باغ رو میبینی؟
+بله خیلی ترسناکن… خوبه که همیشه بسته شدن.
-هووم… به نظرت آدم میخورن؟
+احتمالاً. خیلی بزرگن… ولی امیدوارم به هیچ آدمی صدمه نزنن.
-هووم…
+خیلی چهره مهربونی دارید.
با صدای بلند خندید: هومن رو ندیدی! خدا کل مهربونی توی دنیا رو یه دست توی وجود هومن ریخته!
+چند بار اسمشون رو شنیدم.
-خودش رو هم میبینی!
+کاری هست من برای زخماتون بتونم بکنم؟
-آره. موهات رو باز بذار. موهات رو که نگاه میکنم (به سمتم نگاه کرد و دستش رو توی موهام کشید) اصلاً درد یادم میره!

گرمم شد! به لباش نگاه کردم! تو رو خدا بذار من ازت لب بگیرم! فکر کنم فکرم رو خوند، به سمتم خم شد ولی صدای پای باراد اومد، چنان گریپاژ کردم که فقط چند لحظه بعدش رو یادمه که خودم رو توی آشپزخونه دیدم!

تا آخر شب اتفاق خاصی نیفتاد، به جز عشق بازی همیشگی باراد با علیرضا! بغلش میکرد، موهاش رو نوازش میکرد و به صورت مریض گونه ای فقط میبوسیدش!

شب، تازه چشمم گرم شده بود که چراغ روشن شد. توی تخت نشستم، باراد بود…
بهم نگاه کرد و در رو قفل کرد. شاش بند شدم! برای چی در رو قفل کرد؟

باراد: مهمون نمیخوای مینا جان؟

مینا جان؟ این که فقط به من میگه جنده! چیشده الآن داره بهم میگه مینا جان؟! اصلاً چرا اینجاست؟ این که فقط مواقعی که علیرضا میره توالت ولش میکنه!

باراد: مینا جان؟ چرا انقدر تعجب کردی خانوم؟
اصلاً حالم بد شد! لحنش به طرز عجیبی مهربون بود. از شدت استرس دستام میلرزید… صدای عرشیا و “مواظب باش” هایی که قبل اومدنم بهم گفته بود توی گوشم میپیچید.

+آقا من اشتباهی کردم؟
اومد و روی لبه تختم نشست. با لبخند خیلی مهربونی بهم گفت: اشتباه؟ نه! تو اتفاقاً هرکاری که من تا حالا بهت گفتم رو کردی، اونم به بهترین نحو!
+آقا باراد، آقا علیرضا خوبن؟ مشکلی پیش اومده؟
خندید: عزیزم، تو چرا انقدر نگرانی؟ همه چیز مرتبه. علیرضا هم خوابه. من بیخوابی به سرم زد، گفتم یه سری به تو بزنم.

اصلاً تو کَتم نمیرفت! چیشده؟ چرا انقدر مهربون شده؟
+من در خدمتم. چیکار کنم؟
-هیچ. دلم میخواد لخت بشی و بعدشم بیای تو بغل من.

از شدت استرس آب دهنم خشک شده بود. از توی تخت پایین اومدم و لباسام رو درآوردم. از گوشه چشمم نگاهش کردم، همونطور که لبه تخت نشسته بود با مهربونی و لبخند بهم زل زده بود. وقتی کامل لخت شدم به طرفش برگشتم. بلند شد ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد. دستش رو که گرفتم، منو آروم توی بغلش کشید و عین وقتایی که علیرضا رو بغل میکرد، من رو بغل کرد. هیچی نمیگفت.

+آقا باراد، من الآن باید چیکار کنم؟
-هیچ. (از توی بغلش من رو درآورد و با لبخند گفت) تا من لبات رو میبوسم دکمه هام رو باز کن.
لباش رو روی لبام گذاشت، انقدر آروم من رو میبوسید که به سلامت عقل خودم و عرشیا و پدرام شک کردم! نکنه اون حرفا رو از خودشون درآورده بودن؟ بعد از اینکه دکمه های پیراهنش رو کامل باز کردم، همونطور که زبونم رو میخورد، دستم رو گرفت و روی سگگ کمربندش گذاشت. کمربند و دکمه و زیپش رو هم باز کردم. لبام رو ول کرد و صورتم رو گرفت و گونم رو بوسید. دوباره بغلم کرد، سرم روی سینش قرار گرفت. سینش مو نداشت، بوی عرق نمیداد، تمیز بود و البته… چقدر بدنش گرم بود…
دستاش رو توی موهام کشید و جمعشون کرد. انگار داشت موهام رو نوازش میکرد.
-مینا جان بدخواب شدی؟
+نه آقا.
-آقا چیه؟ بهم بگو باراد.
+چشم باراد.
-علیرضا از تو خوشش میاد.
+علی آقا خیلی مهربونن.
از توی بغلش منو درآورد و صورتم رو گرفت و به چشمام نگاه کرد. با لحن مهربونی گفت: خیلی! علیرضا خیلی خیلی مهربونه.
همونطور که صورتم توی دستاش بود یه بوس آروم روی لبم زد و با لبخند بهم گفت: لباسام رو کامل دربیار عزیزم. دوست دارم توی بغلم بگیرمت و بدنم به بدنت بخوره.

میترسم… ته دلم خالیه… چرا انقدر مهربون شده؟ من این حالات باراد رو فقط وقتایی که با علیرضاست دیدم و الآن… علیرضا اینجا نیست… ولش کردم و یه قدم به عقب رفتم.
خندید: مینا؟ چرا انقدر ترسیدی؟
+من… آخه… علیرضا اینجا نیست…
سرش رو کج کرد و ابروهاش رو بالا انداخت، با نگاهش بهم فهموند چقدر از شرایط راضیه! دوباره دستمو گرفت و به سمت خودش کشید و گفت: علیرضا اینجا نیست چون نیازی نیست باشه، عزیزم.
لباسش رو درآوردم. صورتم رو نوازش کرد و بعد توی تخت نشست. لبخند مهربونی زد و به تاج تخت تکیه داد.

  • یه کاندوم هم توی جیب شلوارم گذاشتم و توی اتاقت اومدم. اون رو بهم بده.
    کاندوم رو از توی جیبش برداشتم. تا بهش نگاه کردم، دستاش رو باز کرد. از شدت ترس بغضم گرفته بود! آب دهنم رو قورت دادم و رفتم توی بغلش نشستم. پتو رو روی پاهامون کشید. با دستاش موهام رو نوازش میکرد.

با لحن مهربونی گفت: به نظرت وقتی یه نفر خاطره بدی از کسی داره، باید چیکار کرد که اون خاطره رو فراموش کنه؟
+کار سختیه… ولی باید با مهربونی و نشون دادن پشیمونی، خاطره های خوب و جدید ساخت.
-هووم… آفرین دختر باهوشی هستی!
+ممنونم.
-نظر منم همینه. باید از اون فضا و خاطره، شخص رو دور نگه داشت. به نظرت این چطوره؟
+خیلی کار هوشمندانه ایه. اینجوری هر وقت شخص بخواد یاد خاطره بدش بیفته، اصلاً دیگه مجالی براش نمیمونه.
-هووم… علیرضا از من خاطره بدی داره. برای همینم آوردمش مسافرت.

دستش رو لای پام برد و کسم رو میمالید و هر از گاهی نوک انگشتش رو میکرد داخل و با دست دیگش سینم رو میمالید. حالم داشت به هم میریخت.
+ولی شما… باهاش… اووه… خیلی مهربونید…
-آره… چون خیلی دوستش دارم.
+خوش… به حالش…

نوک کلیترویسم رو دورانی میمالید، لباش روی گونم نشست. پتو رو کنار زد و من رو کامل توی تخت خوابوند. نشست و کاندوم رو روی کیرش کشید و بعدش روی من خوابید. کیرش که به لای پام خورد، دوباره ترس بَرم داشت… پاهاش رو توی پاهام انداخته بود، وزنش روم بود، دستام رو با دستاش بالای سرم گرفته بود، اصلاً نمیتونستم تکون بخورم.

-عزیزم مینا؟
+بله باراد؟
خندید: آفرین… درست رو خوب یاد گرفتی!
-ممنونم.
+عزیزم مینا، به نظرت اگر این وسط یه نفر پیدا بشه که خاطرات بدی که علیرضا از من داره رو براش زنده کنه من باید چیکار کنم؟
-خب… باید بهش تذکر بدید…
لبخند زد: آفرین! گرچه تا حدی نظراتمون با هم متفاوته!

لبم رو بوسید و زبونش رو تا روی گردنم کشید و دوباره بالا اومد. با همون لبخند مهربونش بهم گفت:
-میدونی… به نظر من در چنین مواقعی باید یه کاری با طرف کرد که اون به خودش مشغول بشه. این از تذکر بهتره. نه؟ چون به نظرم تذکر رو ممکنه شخص فراموش کنه ولی… چیزی که هیچ وقت فراموش نمیشه درده عزیزم… درد. هووم؟

لبخندش پهن تر شد و لبم رو آروم گاز گرفت. آب دهنم رو قورت دادم. میترسم… میترسم…
خندید: هووم… ولش کن عزیزم. تو از علیرضا خوشت میاد؟
-خیلی پسر دوست داشتنی ایه!
-هووم… خیلی! میدونی اولین دختری که تو عمرش کرده تویی؟

راستش انقدر از شنیدن این موضوع خوشحال شدم که یه لحظه ترسم یادم رفت!
+نه. نمیدونستم. باعث خوشحالیمه!
-هووم… عزیزم… مینا جان تو هم خیلی مهربونیا!

کاش انقدر نمیگفت “هووم”! یه حس بدی داره… !
لبخند زدم: لطف دارید…
-هووم… راستی تا حالا وقتی برای علیرضا ساک زدی، چشمت به بخیش خورده؟
+بله. پایین مقعدش یه بخیه داره.
-میدونی کار کیه؟
+نه آقا.
-باراد. بگو باراد، عزیزم!
+نه باراد، نمیدونم کار کیه.
خندید: کار منه عزیزم.

بدنم یخ کرد. یعنی با وجود این همه علاقه ای که به علیرضا داره کاری کرده که بخیه بخـ…
-مال اولین باریه که با من خوابید. یه جوری کردمش که پاره شد. بعد، بخیش زدن.

آب دهنم رو قورت دادم. تا اومدم حرف بزنم گفت:
-میدونی کی باعث وضعیت بد انگشتای پاهاشه؟

جواب ندادم. کُپ کرده بودم…
-من، عزیزم. من! آخه انگشتای پاهاش رو گذاشتم لای گیره های فلزی. البته خیلی پشیمونم. خودشم میدونه.
دوباره لبم رو بوسید و زبونش رو توی دهنم کرد ولی نذاشت مک بزنم و سریع بیرون کشید.

-میدونی چرا لبش پاره شده و چشمش کبوده؟

به چشمای باراد نگاه کردم… قلبم به معنای واقعی کلمه داشت از حلقم بیرون میزد… دوباره بهم خندید و هم زمان خودش رو روی من فشار داد… دنده هام درد گرفته بودن…

-هووم؟ عزیزم مینا، ازت پرسیدم میدونی چرا لبش پاره شده و چشمش کبوده؟
+نه… نه باراد نمیدونم…
-علیرضا از من رنجید و خواست من رو ترک کنه. من عصبانی شدم و زدمش! برای همینم چشمش هنوز کبوده و گوشه لبشم زخمه. کار منه. من، عزیزم مینا! من کردم!
+خب چرا اینا رو دارین بهم میگین؟

یکی از دستام رو ول کرد و کیرش رو روی سوراخ کسم تنظیم کرد، نوکش رو داخل داد، همزمان که سر کیرش داخل کسم اومد، حالت صورتش عوض شد…
لبخندش از روی لبش پاک شد و جاش رو به یه اخم خیلی بد داد، چشماش رو باریک کرد، ابروهاش رو توی هم کشید و دندوناش رو روی هم فشار داد و از بین دندوناش، با دهنی که حتی برای ادای کلمات کامل باز نمیشد، با حرص گفت:
-چون تو باید بفهمی که گوه خوردی که علت این چیزا رو از علیرضا میپرسی… چرا یادش میندازی بخیه داره؟

چنان تلمبه محکمی زد که تا توی رحمم سوخت… لباش رو روی لبام گذاشت و زبونم رو توی دهنش کشید. یه جوری گازم گرفت که جیغ خفم دراومد.

  • چرا یادش میندازی که من بودم که باعث شدم بخیه بخوره؟
    دوباره تلمبه بعدی رو زد، دوباره خورد به رحمم… دو تا دستام رو با یکی از دستاش گرفت و دست دیگش رو روی دهنم گذاشت و رفت پایین، نوک سینم رو گاز خیلی محکمی گرفت. چشمام سیاهی رفت… صدای عرشیا توی گوشم پیچید “مینا خیلی مواظب باراد باش، به هیچ وجه عصبانیش نکن، اون نرمال نیست”
    نوک سینم رو ول کرد و تلمبه بعدی رو زد… جر خوردم…

  • چرا یادش میندازی که من بودم که باعث شدم انگشتای پاهاش اونجوری بشه؟که من بودم که کتک بخوره؟ هان؟
    با دستش محکم دهنم رو فشار داد، جوری توی من تلمبه میزد و توی چشمام زل زده بود که انگار داره ازم انتقام میگیره… خصومت بی پایانی که توی چشمای آبی و ابروهای به هم گره خوردش بود برای سوراخ کردن جیگرمم بود…
    محکم خودش رو بهم میکوبید، ازم خون میومد، به راحتی حسش میکردم، حس لزجی منزجر کننده ای داشت… حتی تخمدون هامم درد گرفته بودن، کسم جوری میسوخت که مطمئن بودم پاره شدم. باراد دندوناش رو روی هم فشار داد و همینطور که تلمبه میزد بریده بریده بهم گفت:

-من نمیدونم اطرافیانم کی میخوان بفهمن من کاراشون رو میفهمم… اون از زانیار… (یه تلمبه خیلی محکم زد و مکث کرد… نفس نفس میزد، به سقف نگاه میکرد، انگار اینجا نبود) اون از اون هومن حرومزاده، (مکث کرد) حتی فرهود… فکر کن! حتی فرهود…و اینم از تو… (سرش رو پایین آورد، به چشمام زل زد و دهنم رو ول کرد) آخه جنده ی هرجایی… تو که کار و کاسبی و کل اموراتت با لای پات میگذره… تو دیگه چرا فکر کردی من احمقم؟
نفسم بالا نمیومد: باراد… تو… رو خدا… بسه…
یه تلمبه محکم زد: سر شب، دم پنجره با علیرضا دیدمت… برای چی سؤالاتی رو میپرسی که هیچ ربطی به تو ندارن؟ ها؟
+غلـ…ط… کرد…م…
-کمه… خیلی کمه…

دستم رو ول کرد و همونطور که روم نیم خیز بود، دستش رو بالا برد و محکم توی گوشم زد. گوشم سوت کشید، زنگ بدی توی گوشم میپیچید… گریم گرفت.

-نمیتونم بفهمم چرا… چجوری شد که اینجوری شد… چجوری شد که نفس من به نفس علیرضا گره خورد… به خندیدنش، به موهای پر پشتش به عرق کردنای پیشونیش، به عینک و قیافه خرخونش… چرا اینطوری شد؟
تمام بدنم درد میکرد، سینم که باراد نوکش رو گاز گرفته بود به طرز عجیبی درد میکرد، اصلاً این جنس درد رو قبلاً نشناخته بودم… باراد تلمبه هاش رو دوباره شروع کرد.

-دهن کثیفت رو نمیگیرم. جرأت داری داد بزن تا علیرضا بیدار بشه. اونوقت از زندگی ساقطت میکنم.
خودم دهنم رو گرفتم… نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم، زیر باراد داشتم خفه میشدم، کیرش به اندازه ای گنده بود که من پاره بشم، دیگه چه برسه به این زوری که توی تلمبه زدن داشت به کار میبرد… نوک کیرش بد جور توی رحمم میخورد، حالم بد بود، به طرز عجیبی دلم برای مادرم تنگ شد… مامانم رو میخوام… مامان چرا انقدر زود رفتی؟ کاش منم با خودت میبردی… تو که رفتی دیگه هیچکس موهام رو نبافت… راستی چرا رفتی؟ نکنه توام مجبور بودی؟

نمیدونم باراد چندتا تلمبه زد ولی یهویی از روم بلند شد و کیرش رو ازم بیرون کشید و روی شکمم نشست. کاندوم رو برداشت و آبش رو روی سینه و صورتم ریخت. کاندوم لعنتیش خونی بود… درست حس کرده بودم. زیرش پاره شدم…
آبش رو که روم کامل خالی کرد، دو تا نفس عمیق کشید و بعد از چند لحظه از روم بلند شد و لبه تخت نشست.

-علیرضا از تو خوشش میاد. من نه! اصلاً ازت خوشم نمیاد. چون جنده ای!

آب دهنم رو قورت دادم، نمیتونستم حتی درست نفس بکشم! تلاش کردم پاهام رو ببندم ولی جوری کسم تیر کشید که اصلاً ترجیح دادم تکون نخورم!
-امروز در جوابت هیچی نگفت. (یهو به طرف صورتم چرخید، از نگاهش نفرت میریخت) بعد که کنارش ایستادم از همیشه ناراحت تر بود. هرکسی بخواد اذیتش کنه من پارش میکنم. بار آخرت باشه تو کاری که بهت ربطی نداره فضولی میکنی. فهمیدی؟

سرم رو تکون دادم. کثافت یهو دست انداخت و یکی از ازدستاش رو جلوی دهنم گذاشت و با اون یکی نوک سینم که گاز گرفته بود رو فشار داد، چنان جیغی زدم که فکر کنم اگر جلوی دهنم رو نگرفته بود، صدام خونه رو خراب میکرد!

-جنده دو زاری، وقتی باهات حرف میزنم جواب بده. فهمیدی؟
+بـ…له…
-وای به حالت اگر علیرضا بفهمه امشب چی بین ما اتفاق افتاده. اونوقت معامله ای که امشب باهات کردم رو دوباره تکرار میکنم ولی این دفعه میام سراغ سوراخ کونت. فهمیدی؟

اصلاً سوراخ کونم تیر کشید! حتی تصورشم برام وحشتناک بود.
+بله… بله آقا با…راد…
از روی تخت بلند شد و لباساش رو پوشید و بدون هیچ حرفی قفل در رو باز کرد و بیرون رفت. باید بلند میشدم و خودم رو جمع و جور میکردم. نمیتونستم… بعد از چند دقیقه، تمام زورم رو جمع کردم و به زحمت بلند شدم و نشستم. سرم درد میکرد، گوشم به خاطر کشیده ای که باراد بهم زده بود سوت میکشید، نوک سینم کبود شده بود و… لای پام خونی بود. نفسی تازه کردم و دستشویی رفتم. با بتادین خودم رو شستم و وقتی توی آینه کسم رو دیدم تعجب کردم. درد و خونریزی داشتم و فکر میکردم پاره شدم ولی فقط خونریزی از درون کسم بود، مثل پریودی…
روی تخت برگشتم. انگار کوه کنده بودم، خوابم میومد…

فردا صبحش احساس کردم دستی روی پیشونیم کشیده میشه. چشمام رو باز کردم. علیرضا؟ یا خدا باراد کجاست؟
-مینا خانم؟ خوبی؟

تا اومدم بلند شم، دردی توی رونام پیچید که شب قبل رو از نظرم رد کرد. علیرضای مهربون داشت به صورتم نگاه میکرد.

  • تب داری.
    +آقا باراد کجان؟
    -رفته توی باغ. نترس. مریض شدی؟ چرا تب داری؟

یاد تهدید باراد افتادم. “وای به حالت اگه علیرضا بفهمه چی بین ما اتفاق افتاده”
+نه، نه… همون مریضی خانمانه هست.
ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن معناداری گفت: پریود شدی؟
+بله.
-تو پریودی شبا با خودت ور میری؟
+بله؟

خم شد و از پایین تخت چیزی رو برداشت. موهای بدنم سیخ شد… کاندوم دیشب باراد بود که الآن دیگه خون بهش خشک شده بود. آب دهنم رو قورت دادم و به علیرضا نگاه کردم.
-اگه آقا باراد بفهمن که شما فهمیدین، حسابم با کرام الکاتبینه.
+باراد بهت تجاوز کرد؟
-نه! من برای همین کارا اینجا اومدم.
+نه. تو اومدی که نیاز ما رو برطرف کنی و به جاش پول بگیری.

چهرش حالت خیلی غمگینی به خودش گرفت. صورتش رو به سمت دیگه برگردوند و گفت:
+یه آدمی رو میشناسم که یه شب برای همین موضوع رفت. فقط باید زیر سه تا آدم میخوابید و به جاش چک صد میلیونی باباش رو میگرفت.
-خب… چی شد؟
+رفت. چک رو پس گرفت، تازه صد میلیون هم اضافه گرفت. ولی از اون به بعد زندگیش عوض شد. (سرش رو تکون داد) بگذریم. امروز رو استراحت کن.
+آقا باراد…
-بهش میگم بهت سر زدم و دیدم که پریود شدی و مریضی.

  • اگر آقا باراد بفهمن که شما فهمیدین…
    -نمیفهمه. نمیگم.

دستش رو به صورتم کشید و همزمان لبخند مهربونی روی لبش نشست. به سمت صورتم اومد و لبش رو روی لبم گذاشت. چقدر آروم میبوسید… با زبونش روی لبم میکشید و آروم لبم رو میخورد. صورتش بوی خوش لوسیون میداد، دستم رو بالا آوردم و روی لاله گوشش کشیدم. بالاخره به آرزوم رسیدم! تونستم ببوسمش… سرش رو تکون میداد و لباش رو روی لبام میکشـ…

-اینجا چه خبره؟

لبام رو از بین لبای علیرضا بیرون کشیدم و به سمت صدا برگشتم. باراد بود. علیرضا سرش پایین بود. نه به باراد نگاه کرد و نه حتی براش مهم بود. باراد داخل اتاق شد و به من چشم غرّه بدی رفت.
باراد: مینا؟ گفتم چه خبره؟
+من… آقا باراد با اجازتون من… امروز توی اتاقم میمونم و استراحت میکنم.
باراد: استراحت؟ مگه اومدی تعطیلات؟
علیرضا همونطور که سرش پایین بود گفت: پریود شده. درد داره. من بهش گفتم استراحت کنه.

لحن باراد به طور ناگهانی 180 درجه فرق کرد!
باراد: آخی… خب چرا زودتر نمیگی مینا؟ پریود شدی؟ علیرضا درست گفته. ممنون که حواست بود علیرضا.

باراد به علیرضا نزدیک شد، بازوی علیرضا رو گرفت و بلندش کرد و توی بغلش گرفت.
باراد: تو خوبی؟
علیرضا: آره. گرسنمه.

و بعد باراد رو هول داد و از بغلش دراومد و به طرف در رفت. باراد به طرف من برگشت.

-بهش چی گفتی؟
+هیچی به خدا. گفتم… پریود شدم.
-خوبه. امروز جلو روم نباش.
+چشم.

طرفای ظهر بود. به شدت گرسنه بودم، به زحمت بلند شدم و به طرف آشپزخوه رفتم، وای! یا خدا!
با صحنه ای که دیدم سریع پشت ستون بالای پله ها قایم شدم. اینجوری هم قایم شدم و هم ناخواسته دید کاملی به سالن پیدا کردم.
باراد علیرضا رو روی میز ناهار خوری خوابونده بود، پاهاش رو بالا گرفته بود و داشت توی کونش تلمبه میزد. علیرضا هیچ واکنشی نشون نمیداد، سرش رو به سمت دیگری خم کرده بود و حتی به به باراد نگاه هم نمیکرد.
باراد یهو ازش بیرون کشید و پاهاش رو ول کرد. صورتش رو به سمت خودش چرخوند، محکم بوسیدش و از روی میز بلندش کرد و توی بغلش گرفتش. داد میزد: نکن! علیرضا من دارم دیونه میشم، اینجوری نکن! بیا من رو بزن، تیکه تیکه کن ولی این وضعیت رو تموم کن.
از توی بغلش درش آورد و صورتش رو گرفت: همین؟ چون کتکت زدم؟ فقط به خاطر همین؟ دیگه باید چیکار کنم تا حداقل فقط بفهمم چرا اینجوری میکنی… باید دوباره مستت کنم؟
یهو علیرضا به عقب هولش داد و داد زد: نه! میخوای بدونی چمه؟ باراد تو منو خر کردی، گولم زدی! بهم این احساس رو دادی که من یه احمق بی دست و پام!
باراد متعجب گفت: چی؟ من؟
علیرضا: بله! تو بهم گفتی نمیذاری هومن قرارداد ببنده در حالی که میدونستی اون اصلاً نمیخواد با تو قرارداد ببنده، با ساغر روی هم ریختی و با احساساتش بازی کردی، با بیکار کردنم بی اعتبارم کردی، خرم کردی! میفهمی؟
باراد چند قدم عقب برداشت : علیرضا، من… (با دو تا دستاش سرش رو گرفت) من… علیرضا… من واقعاً میخواستم پیش من باشی… من… علیرضا… تو ناراحتی که پیش منی؟
علیرضا خم شد و شورتش رو برداشت و پوشید. پشتش رو به باراد کرد و خواست بره، باراد دنبالش دوید و از پشت بغلش کرد : دوستت دارم! به خدا خیلی دوستت دارم! هر لحظه که پیشتم بهت فکر میکنم، هر لحظه که پیشت نیستم بازم بهت فکر میکنم…
علیرضا: بهم دروغ گفتی. گولم زدی… چرا؟
باراد: چون میخواستم پیشم بمونی…
علیرضا: نه… چون روی خر بودن من حساب ویژه ای باز کردی…
باراد: نه علی… من خیلی دوستت داشتم و دارم، به خاطر همین بود… میخواستم و میخوام پیشم بمونی…
علیرضا داد زد: من نمیخوام!

سکوت شد. باراد همونطور که علیرضا رو از پشت بغل کرده بود گفت: اگه میخوای از پیشم بری، (صداش لرزید) باشه… قراردادت رو لغو میکنم.
علیرضا از توی بغل باراد خودش رو بیرون کشید، چرخید و چند لحظه با تعجب به باراد نگاه کرد، دستاش رو روی صورت باراد کشید : باراد گریه نکن. گریه مال دختراست. مگه تو دختری؟

باراد خنده کوچیکی کرد، دست علیرضا رو گرفت و بوسید و محکم بغلش کرد: علی… کره خرم… به خدا خیلی دوستت دارم. من اصلاً نمیدونم قبل تو داشتم چیکار میکردم.
-من میدونم! داشتی مردم رو میزدی و تیکه پاره میکردی!
باراد علیرضا رو توی بغلش فشار میداد و مرتب میگفت: “هرچی تو بخوای”
علیرضا یه کلمه گفت: هومن…
باراد علیرضا رو از بغلش درآورد، نگاهش کرد و به عقب هولش داد. داد زد: بازم؟
-خودت گفتی هرچی من بخوام!
باراد: باشه. یکیش رو انتخاب کن: هومن یا لغو قراردادت.

علیرضا خم شد لباساش رو از روی زمین برداشت و بدون هیچ حرفی رفت. پشت ستون قایم شدم. هر لحظه ممکن بود باراد منو ببینه… هیچ صدایی نمیومد. چند لحظه که گذشت اومدم از پشت ستون سرک بکشم و ببینم سالن خالیه یا نه که سینه به سینه باراد شدم.

-بهت گفتم امروز جلو روم نباش ولی انگار دندت میخاره.
+گوه خوردم!
با بی حوصلگی سرش رو تکون داد و گفت: برای هممون توی آشپزخونه آبمیوه بگیر. دو نفر جدید تا شب بهمون اضافه میشن. حواست بهشون باشه.
+چشم.

همینجور سینه به سینه هم هنوز ایستاده بودیم که یهو داد زد: دختر تو یه چیزیت میشه ها!
+مـ…ن؟
-خب برو کنار میخوام رد شم!

وای راست میگه! خودم رو کنار کشیدم، پوفی کرد و رد شد. قلبم توی دهنم اومدا… خطر از بیخ گوشم رد شد! وایی!

طرفای عصر بود که ماشین جدیدی وارد محوطه باز ویلا شد. والا جرأت نمیکردم برم پایین! برای همینم از پشت پرده ی پنجره ی اتاقم نگاه میکردم. دو تا پسر از ماشین پیاده شدن، یکیشون رو میشناختم، همون چینیه که مال گالری چهره نوئه بود، اون یکی پسره حدوداً بیست و خورده ای میزد، نمیشناختمش. پیراهن سفیدی پوشیده بود و آستین هاش رو بالا زده بود، موهای مشکی قشنگی داشت. صدای علیرضا رو شنیدم که با خوشحالی داد زد: سلام هومن!

هومن… پس این همون هومنیه که این چهار روز بیشتر از هرکس دیگه ای اسمش توی این ویلا شنیده میشد… باراد پشت سر علیرضا ایستاده بود و دست علیرضا رو توی دستش گرفته بود. علیرضا بی توجه به اینکه باراد دستش رو گرفته، با یه دست دیگش هومن رو به طرف خودش کشید و بغل کرد. سنگینی نگاهی رو حس کردم، همون پسر چینیه… بد جور بهم زل زده بود، پرده رو انداختم و پشت دیوار قایم شدم.
از توی سالن صدای خندیدن و خوش و بش میمومد. تا شب از اتاقم بیرون نرفتم. دم دمای غروب دیگه هیچ صدایی از توی سالن نمیومد. در رو باز کردم و به طرف آشپزخونه رفتم. آبمیوه ها رو از توی یخچال برداشتم.
-سلام.

به طرف صدا برگشتم، همون چینیه بود.
+سلام. ببخشید من اسم شما رو دقیق یادم نمیاد.
-فرهود.
+آها، خوبین؟
-خوبم. مینا تویی؟
+بله.
-هوم. دو تا لیوان آبمیوه بریز، میخوام برای خودم و باراد ببرم، برای هومن هم ببر.
+اتاقشون کدومه؟
-همین طبقه. سمت گلدونا.
+چشم.
صدای ناآشنایی اومد: فرهود جان؟ استراحت کردی؟
همون پسری که دیگه حالا میدونم اسمش هومنه بود.
-آره. تو چی؟ علیرضا گذاشت استراحت کنی؟

هومن خندید، چه دندونای سفید و ردیفی داره…
هومن: والا هنوز پیشم نیومده.
فرهود: میخوای من بیام پیشت؟
هومن: این که سوال نداره عزیزم. هر وقت دوست داشتی بیا.
فرهود: باید برم پیش باراد.

وای که چقدر نازه!
پوست سفید، موهای خرمایی… لباش چقدر نازه! اصلاً چقدر خوشگله!

-نخوری منو!
+وای ببخشید!
-میدونم خوشگلم.
+بله واقعاً.
-هوم. بعداً بهت سر میزنم.
+بله چشم.

به سمت هومن نگاه کردم و تا خواستم حرف بزنم، فرهود دستش رو گرفت و به طرف بیرون آشپزخونه کشید. چند دقیقه که گذشت، آبمیوه رو برداشتم و به طرف اتاق هومن که فرهود گفته بود رفتم. در زدم، صدای هومن بود: بفرما.

+آقا هومن براتون آبمیوه آوردم. اگه کاری ندارین من برم.
به سمتم برگشت. پس هومن اینه… چه چشم و ابروی خوشگلی داره! چشمای مشکی و ابروهای کشیدش خیلی چهره کلاسیکی بهش داده… خدایا… چقدر شکل علیرضاست…
با لبخند و لحن خیلی مهربونی گفت: من رو از کجا میشناسی؟
+از احوالپرسی دم در آقا باراد و آقا علیرضا شناختمتون.
-ولی من شما رو نمیشناسم.
+مینا.
-آها… پس تو همونی هستی که دل علیرضای ما رو بردی!

دل علیرضا رو؟ بهم فکر میکنه؟ تا اومدم جواب بدم صدایی از پشت سرم گفت : هومن، ایشون همون دختریه که با ما اومده مسافرت. خیلیم مهربونه.
صدای علیرضا بود. راه رو براش باز کردم. چقدر این پسر آرومه… من قبلاً هم با مشتریایی که خوشگلن برخورد داشتم ولی… علیرضا به طرز عجیبی به دل نشینه. خیلی دلم میخواد برای یه بار دیگه میتونستم لباش رو ببوسم، ولی هر دفعه باراد مثل اجل معلق بالا سرمه! وایستا ببینم! اصلاً باراد الآن کجاست؟
صدای علیرضا رشته افکارم رو پاره کرد: مینا خانوم راه میدی من رد بشم؟
بهویی به خودم اومدم، یه نگاه به چهره هومن انداختم، ابروهاش رو بالا داده بود و روی لبش لبخند عجیبی بود. راه رو برای علیرضا باز کردم و تا خواستم برم بیرون و در رو ببندم، هومن گفت: مینا خانوم، اگر دوست داشتی امشب حدود ساعت 10 به من یه سری بزن. دوست دارم ازت نقاشی بکشم.
+چشم آقا.

بیرون رفتم و در رو بستم. باراد کجاست؟
تا ساعت 10 شب هیچ خبری از باراد، هومن یا علیرضا نشد! خونه توی سکوت خیلی بدی رفته بود. ساعت ده و ربع به طرف اتاق هومن رفتم، در زدم. صدای هومن اومد: بفرما!
در رو باز کردم و داخل رفتم. علیرضا و هومن هر دو لخت بودن، هومن لبه تخت نشسته بود و علیرضا دراز کشیده و خندان به من نگاه میکرد. جدی؟ علیرضا خوشحاله؟ بالاخره من خوشحالیش رو هم دیدم!

در رو بستم و گفتم: آقا هومن گفتین خدمت برسم برای همینم اومدم.
هومن: خوب کردی خانوم. بفرما بشین.
وقتی نشستم هومن بلند شد و به سمت دستشویی رفت. علیرضا بهم نگاه کرد و آروم روی لبه تخت زد. منظورش رو فهمیدم و بلند شدم و کنارش نشستم. دلم میخواد لباش رو ببوسم… خیلی زیاد!
سرم رو پایین انداختم. بلند شد و کنارم نشست.
-مینا خانوم میخواستم یه چیزی بگم.
+بفرمایید.
-هومن رو که حتماً شناختی!
+بله.
-اونم مثل علیرضای قدیمه! تا حالا با دختر نبوده، هواشو داشته باش.

دلم گرفت… درسته… من اینجام که کس بدم نه اینکه بخوام عاشق بشم…
+بله چشم.
صدای هومن اومد: علی؟ تو که هنوز خوابی!
-نه بیدارم عزیزم! باید برم پیش باراد، بهم گفت 11 توی اتاقم باشم!
هومن پوفی کرد: اوه از این قوانین باراد!
علیرضا خندید: به قول یه عزیزی “موقته”!
هومن با صدای بلند خندید و گفت: قربونت برم!

علیرضا که از در بیرون رفت هومن روبه روی من روی صندلی نشست. هیچی نمیگفت، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. چه لبخند مهربونی داره…

+آقا من در خدمتم. چه ژستی بگیرم؟
لبخندش بزرگتر شد: پس توام عاشق علیرضا شدی!
تا اومدم جواب بدم آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. هومن از روی صندلیش بلند شد، یه لیوان آب ریخت و روی لبه تخت کنارم نشست. لیوان رو دستم داد و با دستش آروم روی کمرم میکشید.
خندان گفت: خدا خیرت بده! بکش کنار! همین الآن من و باراد داریم سرش دعوا میکنیم بسه!
آب رو خوردم و نفسم تازه بالا اومد!

+نه! نه! من عاشقش نیستم، من اصلاً نمیتونم عاشق بشم!
-چرا؟
+چون مجبورم!
هومن با تعجب پرسید: مجبوری عاشق نشی؟
+بله، چون من یه جندم…
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و گریم گرفت. هومن لیوان آب رو از دستم گرفت و من رو بغل کرد. بیخود نبود وقتی به علیرضا گفتم که چقدر مهربونی بهم گفت، هومن رو ندیدی!
من رو به خودش فشار داد و موهام رو نوازش کرد. هیچ کلمه ای مثل “گریه نکن” یا “بسه” یا مثل اینا رو حتی به زبون هم نیاورد، گذاشت گریه کنم. جقدر به گریه کردن احتیاج داشتم. انگار همه چیز جمع شده بود: مرگ مادرم، اون ازدواج اجباری، فرارم از خونه، بلایی که باراد سرم آورده بود و … لبای علیرضا…
بالاخره هومن من رو از بغلش درآورد و بلند شد و بهم دستمال داد و دوباره روی صندلی، روبه روم نشست.
-بلانسبت. اینجوری در مورد خودت صحبت نکن.
بینیم رو پاک کردم: اسمش همینه. وقتی برای پول زیر کسی بخوابی این اسمیه که میگیری! جنده، فاحشه و …
-به خودت نگو جنده. اصلاً فکر کن فقط یه مدتی داشتی بین این قشر از مردم پرسه میزدی!
+پرسه؟
-بله.
+ولی… پس باید چیکار کنم؟
-خب چرا برای گذران اموراتت از راه دیگه ای پول درنمیاری؟
+چون هیچی بلد نیستم.
هومن لباش رو روی هم فشار داد: هووم… خب یاد بگیر!
+چه جوری؟ اونم حتی وقتی که جایی رو ندارم که بمونم!
چشماش برق زد: خب معامله ای کن که تهش یه اتاق برای موندن، داشته باشی!

سکوت طولانی ای بینمون حاکم شد. از چهره هومن، حس آرامش عجیبی میگرفتم.
+شما… آقا هومن… شما…
-چی؟
+میتونین بهم کمک کنید؟
خندید: احتمالاً!
+در عوض چی میخواین؟
-یه کار کوچولو! (ابروش رو بالا انداخت) متقابلاً!

دوباره سکوت شد. هومن لبخند میزد و بهم نگاه میکرد. من دلم میخواد جندگی نکنم… دلم میخواد یه فروشنده ساده باشم که با مشتری ها سر و کله میزنه، دلم میخواد یه گارسون باشم که میزا رو پاک میکنه… اما… دلم میخواد دیگه جندگی نکنم…

+چه کاری؟
سرش رو به سمت چپ خم کرد و لبخندش بزرگتر شد و گفت : پرسه ی آخر!

برش دوم و آخر از آتش زیر خاکستر (2) با روایت باراد:
.
.
از مسافرت برگشتیم. انقدر از فرهود ناراحت بودم و انقدر حرفای تلخی بینمون رد و بدل شده بود که وقتی پیشنهاد داد میخواد چند روز بره پیش زانیار تا اون رو از تنهایی دربیاره با کمال میل قبول کردم.
علیرضا با هومن به استودیوش رفت و این شد که من موندم و یه استودیوی خالی…
هر روز فقط نقاشی بود و تماس های فرهود و دلتنگی برای علیرضا. این دلتنگی شدیدتر هم شد چون… دیروز پیانویی که براش سفارش دادم رو آوردن، رنگ چوبش عنابی تیره و خیلی شیکه. گفتم بذارنش داخل سوئیت خودش، اما خودش کو؟
سه روز به شب نقاشی گالری برزگر مونده بود که به یاوری زنگ زدم و گفتم، احتیاج دارم علیرضا رو ببینم و به یه بهونه ای هومن رو گالری نگه داره.

کلید انداختم و در رو باز کردم. وقتی وارد شدم هیچ صدایی نمیومد. عین اون روزای اولی که فرهود رو توی استودیو داشتم و نمیتونستم بهش نزدیک بشم شده بودم، همون دلهره، همون دل آشوبه، همون دل نگرانی…
توی چهارچوب در اتاق ایستادم، اینه هاش…
سرش پایین و هدفون روی گوشش گذاشته بود. دوباره تا کمر توی کتاباش خم شده، اگشتای پاهاش هنوز کبوده. آخ عزیزم… مثل همیشه مرتب بود. سرش رو بالا آورد و یهو ترسید و داد زد: یا خدا!

+سلام عزیزم.
هدفون رو از گوشش برداشت و ایستاد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: باراد تو چه جوری اینجایی؟

زبونم بند اومده بود. عینکیه که من براش خریدم… همون روی صورتشه… دلم خواست بغلش کنم، سرم رو توی موهاش کنم، چشماش رو ببوسم…
-باراد؟

روی صندلی نشستم. هنوز چشمش کبود و تقریباً قرمزه، گوشه لبش هم زخمه.
+بهتری؟
-چرا اینجایی؟
+تا ببینم با عینکی که من برات خریدم چه شکلی میشی!
یهو عینک رو برداشت و گفت: خب… خب عینک نداشتم!

سکوت شد. از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. موهای پر پشت قشنگش به هم ریخته بود. نکنه هومن هم توی موهاش نفس میکشه؟

+حالت چطوره؟
-خوبم.
+باهام حرف میزنی! یه کم عجیبه!
سرش رو پایین انداخت: این چند روز خیلی فکر کردم.
+خب؟
-نتیجه ای گرفتم که برای خودمم هضمش سخته ولی خب… (سرش رو بالا آورد) حداقل میدونم که باید باهات حرف بزنم.

نمیخوام تصمیمت رو بدونم… سرم رو تکون دادم: امتحانات خوب پیش میره؟
-هنوز شروع نشده.
+رفتی دانشگاه که پیانو بزنی؟
جا خورد: ها؟ آآآمم… خب نه هنوز.
+پیانویی که برات سفارش داده بودم رو دیروز عصر آوردن.
داد زد: چی؟؟؟؟؟؟؟؟
+پیانو… برات یه رویال سفارش دادم. میگفتن بهترین مدلشه.
داد زد: رویال؟
+مدل دیگه ای میخوای؟ میتونم عوضش کنم.
-نه… خب… چیزه… ممنونم.

سکوت شد.
+علیرضا میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-بله؟
ایستادم: باید برگردم استودیو. میشه قبلش بغلت کنم؟

دوباره سکوت شد.
-باراد من نمیخوام باهات سکس کنم.
+این جواب سوال من نبود. البته حق داری… منم باید برگردم استودیو. برای شب نقاشی باید تمرین کنم.

از در اتاق بیرون اومدم، صدام زد: باراد صبر کن.
به سمتش برگشتم. پشت سرم ایستاده بود و فاصلش باهام خیلی کم شده بود. محکم بغلش کردم! یه نفس بلند و راحت توی موهای پرپشتش کشیدم! اگر آرامش آمپول داشت، به من درجا صد واحدش تزریق شد! سرش توی گردنم بود، اصلاً چقدر به نفس کشیدن توی موهاش نیاز داشتم؟ چقدر؟ انگار داشتم اکسیژن ذخیره میکردم! کف سرش رو بوسیدم. هیچی نمیگفت…

+نمیتونم.
-چی؟
+نمیتونم بذارم بری.
جوابی نداد. سرش رو از خودم جداش کردم و به چشماش نگاه کردم. کبودی روی چشمش، گرچه کمرنگ شده بود ولی بارم من رو از خودم عصبانی کرد.

+حتی یادم نمیاد چجوری زدمت.
-ولی من خوب یادمه! میخوای برات بگم؟
+نه، ممنون!

با یه دستم همچنان توی بغلم نگهش داشتم. انگار استرس داشتم نکنه از توی بغلم خودشو بیرون بکشه و بره! با دست دیگم آروم روی چشمش کشیدم، سرش رو عقب کشید.
+هنوز درد داره؟
-وقتی بهش دست میزنم خیلی!
اون یکی چشمش رو بوسیدم، یهو صورتم رو گرفت و محکم لبام رو بوسید… اصلاً برام باور کردنی نبود! علیرضایی که تا همین هفته پیش حتی بهم نگاه هم نمیکرد الآن نه تنها جوابمو میده که تازه ازم لب هم میگیره! چیشده؟
دستاش رو روی دستم که دورش گذاشته بودم گذاشت و بهم فهموند میخواد از بغلم بیرون بیاد. چشماش رو بسته بود و هنوز لبم رو میبوسید… ازم جدا شد و هولم داد روی مبل و با نگاه عجیبی بهم خیره شد.

زمزمه کرد: هومن راست میگفت…
+هومن؟ چی رو راست گفت؟

بدون هیچ حرفی روی پاهام نشست و دکمه های پیراهنم رو باز کرد و سرش رو روی قفسه سینم گذاشت.
دستام رو دورش حلقه کردم.

-باراد؟
+جان باراد؟
-چرا دیگه بهم نمیگی کره خر؟
+میگم. هر شب رو هم دارم توی اتاقت میخوابم.

سرش رو بالا آورد، دوباره لبم رو بوسید و از روی پاهام بلند شد و میخواست کمربند شلوارم رو باز کنه. نمیتونست! خودم براش باز کردم، دکمه و زیپم رو باز کرد، روی مبل یکم بلند شدم و بهش کمک کردم شلوارم رو دربیاره. روی زمین نشست و کیرم رو توی دهنش کرد. بهش از بالا نگاه میکردم، تو چشمام نگاه میکرد، ساک میزد و تخمام رو میمالید… همون طوری که میدونست من دوست دارم!
مک های محکمی میزد ولی هنوزم نمیتونست بیشتر از نصف بالا بیاد. به زخم گوشه لبش نگاه کردم. انگار تمام حسی که داشتم پرید…
نتونستم بذارم ادامه بده. دستمو زیر چونش گذاشتم و بالا کشیدمش.
-چی شد؟ دندون زدم؟

تو بغلم گرفتمش و از روی مبل پایین اومدم و روش خوابیدم.
+نه نزدی.

زخم لبش رو بوسیدم و روش دست کشیدم. به نظرم خیلی عمیق نیست ولی هنوزم معلومه که درد داره چون متورمه.
دستم رو گرفت و گفت: خوبم باراد. من کلاً آدم بد زخمیم. زخمام همیشه دیر خوب میشه. درد هم ندارم.
خندیدم و گفتم: خیلی تغییر کردی کره خر! تا همین هفته پیش حتی جوابمم نمیدادی!
-دلیلش رو بهت گفتم!

سرش رو چرخوندم و گوشش رو توی دهنم گرفتم و بعد بازم دوباره به چشمای قشنگش خیره موندم. آره. گفتی دلیلش تصمیمه که گرفتی. همونی که من میدونم حتی چه کلماتی داره و باز هم نمیخوام بشنومش…

+باید به استودیو برگردم.
-حال زانیار چطوره؟ ازش خبر داری؟
+خیلی درد داره. به زور مسکن فقط میتونه بخوابه. پدربزرگم خیلی هواشو داره.
-هومن هم نگرانشه.
+هووم…
-دلت برای فرهود تنگ نشده؟
+شده. استودیو توی یه سکوت بدی رفته. زانیار نیست، فرهود هم نیست و …
-و؟
+تو هم نیستی.

از روش بلند شدم و شلوار و شورتم رو بالا کشیدم. دستم رو به سمتش دراز کردم ،گرفت و بلند شد.
-باراد؟
+جون باراد؟
-میتونی صبر کنی آماده شم بیام؟
+بیای؟ کجا؟
-استودیو. خب… من باید… آآآممم… پیانو تمرین کنم!

توی بغلم کشیدمش… بذار اکسیژنی که از بین موهای تو رد میشه رو توی ریه هام بکشم… هیچ حرکتی نمیکرد. کف سرش رو بوسیدم و ولش کردم. سرش رو بالا آورد. پیشونیش عرق کرده بود، لبهام رو روی پیشونیش گذاشتم و محکم بوسیدمش… بعد از خودم جداش کردم، صورتش رو گرفتم و توی چشمای قشنگش نگاه کردم. سکوت… سکوت… و باز هم سکوت…

+میگم پیانوت رو بیارن اینجا.
-میام استودیو.
+اگه بیای استودیو ممکنه نذارم برگردی.
خندید: میدونم.
+کره خری دیگه!

به لبام نگاهی انداخت و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. یه جوری به خودم فشارش دادم که دادش دراومد!

این اولین باره که دارم به پیانو زدنش نگاه میکنم. چه آهنگ قشنگی رو داره میزنه، آهنگ خیلی لطیف شروع شد و الآن داره اوج میگیره. کمرش رو صاف نگه داشته، به خاطر وضعیت انگشتاش نمیتونه پدال پیانو رو درست بگیره برای همینم پدال رو با کنار پاش میگیره. رفتم و پشتش ایستادم، دستام رو از زیر بغلش رد کردم، کف دو تا دستام رو روی قفسه سینش گذاشتم و کمی به عقب کشیدمش، جوری که به من تکیه کنه.
خم شدم و همونطور که پیانو میزد شقیقش رو بوسیدم. به انگشتاش که روی پیانو حرکت میکرد نگاه کردم. آهنگ به شدت زیبا بود.
چشمام رو بستم و لب هام رو از روی شقیقش به روی گوشش کشیدم و بوسیدم، صدای پیانو قطع شد. چشمام رو باز کردم. دستاش هنوز روی کلاویه های پیانو بود و چشماش رو بسته بود. زانوهام رو دو طرفش گذاشتم و دقیقاً بالای سرش و در حالی که توی بغلم و بین زانوهام بود، روی صندلی نشستم.
میگه در مورد من تصمیمی گرفته. من حتی جرأت نمیکنم بپرسم تصمیمش چیه! خودم میدونم. وقتی مسافرت بودیم و بهش گفتم میخوام قراردادش رو باطل کنم هیچی نگفت و الآن هم اینجوری تغییر رفتارش محسوس شده.

+نرو. از پیش من نرو.
جوابی نداد. چشماش رو بسته بود، مژه های بلندش دلم رو برای بار هزارم لرزوند. بوسه طولانی روی گونش زدم.
+چرا بهم نگفتی فرهود اذیتت میکرده؟

چشماش رو باز کرد و خیلی واضح ترسید. خواست از توی بغلم خودش رو بیرون بکشه و بایسته.
نذاشتم.
محکم به خودم فشارش دادم: آروم باش.
-باراد… چیزه… به خدا من کاری نکردم!
+میدونم. فرهود رو هم حسابی توجیح کردم. ولی چرا بهم نگفتی؟
-باور نمیکردی.

جوابی ندادم چون نداشتم که بدم! متأسفانه راست میگه!
+چند بار سراغت اومد؟
-چهار بار.
قلبم تیر کشید. ولش کردم و از روی صندلی بلند شدم. به سمت میز رفتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم. یه قلپ خوردم، چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

-قبول نیست!
به طرفش چرخیدم: چی قبول نیست؟
-باید تو موهای من نفس عمیق بگیری!
+کره خر!
بهم نزدیک شد، خندید و با لحن معناداری گفت: آخه عادت کردم!
لیوان رو روی میز گذاشتم و محکم بغلش کردم، هرجاییش دم دستم میومد رو میبوسیدم. دستش رو روی شونم گذاشت و همینطور که پایین میرفت من رو هم پایین کشید، هولم داد و روم دراز کشید. لبام رو میبوسید، زبونم رو توی دهنش میگرفت و مک های محکمی میزد. دلم میخواست میتونستم زمان رو متوقف کنم، توی بوسه های علیرضا متوقف بشم… حتی با اینکه میدونم این یه خداحافظیه.
بالاخره لبام رو ول کرد، توی چشمام خیره شد. دستش رو روی ابروهام کشید.

+خیلی قشنگ پیانو میزنی.
-نذاشتی تمومش کنم.
+دست خودم نبود. دلم میخواست لمست کنم. خدا به داد شب نقاشی برزگر برسه. تو قراره پیانو بزنی، من قراره نقاشی بکشم! اون وسط بلند نشم قورتت بدم خیلیه! ولی خیلی آهنگ قشنگی بود. اسمش چیه؟
خندید: آهنگی که زدم، اصلاً مال تو بود. اسمش “در چشمهای تو” هست. یکی از کارهای یانی.

دستام رو روی چشماش کشیدم. کبودیش کمتر شده بود.
+در چشمهای تو… یانی…
-کسی چه میدونه؟ شاید یانی هم چشمهایی به زیبایی مال تو دیده بوده.
دستام رو دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم. انگار که داشتم خواب میدیدم! رفتارش خیلی عوض شده… سرش رو روی قفسه سینم گذاشت.

+کاش میدونستی چقدر دلم نمیخواد اذیت بشی. حق داشتی… تو شمال بهم گفتی گولت زدم. راست میگی. فقط میخواستم داشته باشمت…
دستام رو از دورش برداشت، از روم بلند شد، دکمه های پیراهنم رو باز کرد، لباش رو روی قفسه سینم گذاشت، میبوسید و زبون میکشید، سرش رو پایین برد تا به نافم رسید، کمربندم رو باز کرد، شلوار و شورتم رو درآورد، دوباره بالا اومد و لبام رو بوسید. وقتی از لبام جدا شد توی چشمام نگاه کرد و لبخند روی لبش بود.

+علیرضا؟
-بله؟
+عاشقت شدم کره خر!
با صدای بلندی خندید: چرا دوباره اینجوری تموم شد؟
دستام رو دورش انداختم و برش گردوندم و روش افتادم: تازه شروع شده!
لباساش و پیراهن خودم رو که نیمه باز توی بدنم مونده بود رو درآوردم، بدن سفید و نرم و لطیفش دوباره پیدا شد. بهش دست میکشیدم و میبوسیدمش. کیرش رو که توی دهنم کردم، آه بلندی کشید، دستاش رو توی موهام کرده بود، به صداش گوش میدادم و محکم مک میزدم. کیرش توی دهنم داشت بزرگ و سفت میشد. پاهاش رو بالا گرفتم، سوراخش رو لیسیدم و نوک زبونم رو روی بخیش میکشیدم. این بخیه برام یادآور اولین سلامی که از زبونش شنیدم بود… و من سعی میکردم به اینکه حالا و اینجا، این یه خداحافظیه فکر نکنم.

+پاشو بریم روی تخت. ژل و کاندوم اونجا داریم.
بلند شدم و دستش رو گرفتم، هر دو ایستادیم، لخت توی بغلم هم!
دستام رو روی بدنش میکشیدم، گردنش رو میبوسیدم، آه های خفه ای میگفت و خودش رو محکم به قفسه سینم چسبونده بود. دستش رو گرفتم و به سمت اتاق کشیدم. روی تخت هلش دادم، یه کاندوم و ژل از توی کشو برداشتم و روی تخت بین پاهاش نشستم. بهش نگاه کردم. دوباره؟ پیشونی عرق کرده؟ آخ… عزیزم… آخ…

+به شکم شو کره خر! صورتت رو از نیم رخ قشنگت بذار روی تخت.

کاندوم رو روی کیرم کشیدم، خم شدم و دوباره ولی… برای بار آخر بخیش رو بوسیدم، دوباره آهش دراومد. ژل رو به سوراخش و کیرم زدم. کلاهک رو روی سوراخش گذاشتم و خیلی آروم سعی کردم واردش کنم.

+عزیز دلم تا دردت اومد بهم بگو.
-باشه.

با کلی مالیدن و بوسیدنِ کمرش و آخ های ریزی که میگفت داخلش کردم و روش خوابیدم. چشماش رو بسته بود و ابروهاش رو توی هم کشیده بود. یواش یواش بقیش رو داخل دادم، وقتی کامل داخلش کردم، توش نگه داشتم و گونش رو بوسیدم و نیمرخم رو به نیم رخش گذاشتم.

+خوبی عزیزم؟
-آره.
+کره خر!
-منم همینطور!

خندم گرفت، صورتم رو ازش برداشتم و روش نیم خیز شدم، تلمبه ها رو شروع کردم. آه میکشید، با ابروهای اخم کرده لب پایینش رو گاز گرفته بود و چشمای بستش، دوباره بهم یادآوری کرد: مژه هاش خیلی بلنده!
نمیدونم چند تا تلمبه زدم ولی انقدر محو صورتش، پیشونی عرق کردش و مژه هاش بودم که برای یک لحظه احساس کردم بدنم داره میلرزه، نزدیک ارضا بودم، چهار تا تلمبه محکم و … تمام!
روی کمرش افتادم. انگار که لرزش بدنم به علیرضا هم انتقال پیدا کرده بود! یه کم که آروم شدم از روش پایین اومدم. نفس نفس میزد. به پهلو شدم و دستم رو روی نیم رخش کشیدم.

+بتاب ارضات کنم.
-نمیخواد! من و تو با هم ارضا شدیم.
+بتاب!
-حقیقتاً نمیتونم!

خندم گرفت! میگه “حقیقتاً” !!

+کره خر!
خودم چرخوندمش و دیدم بله! اون لحظه ای که زیرم لرزیده به خاطر ارضاش بوده! دستاش باز کرده اطرافش قرار داشت و حالت صلیب پیدا کرده بود، روی سینه و شکمش دست کشیدم، خم شدم و لباش رو بوسیدم، چشماش رو باز کرد، بهم خندید، ضربان قلبم بالا رفت…

+نکن علیرضا، نکن کره خر!
-چیکار نکنم؟
+بهم اینجوری نخند! عواقب داره ها!
دوباره خندید… بعد بلند شد و نشست و به تاج تخت تکیه داد. بهم نگاه کرد: باراد؟
+جان باراد؟
-میخوای با قرارداد من چیکار کنی؟

خب، اینم از این! وقت گفتن جملات کلیشه ای درباره اینکه چقدر برام عزیزه و ایناست؟ خب مگه کم گفتم؟ باید قوی باشم. علیرضا داره از پیشم میره و این موضوع دیگه از کنترل من خارجه.
سرم رو پایین انداختم. نمیخوام بره… کاش نره… نمیخوام دیگه نبینمش… کاش بازم ببینمش…
ولی…
باید بذارم بره تا برام بمونه. به خاطر اینکه تحت فشارش گذاشتم تا باهام قرارداد ببنده ناراحته و هر لحظه بیشتر و بیشتر ازم دور میشه… نفس عمیقی گرفتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

+باطلش میکنم.
-نه.

به طرفش برگشتم و نگاهش کردم.
+چی؟
خندید: نمیخوام از دستت بدم.
+چـ…ی؟
-دوستت دارم باراد.
+با… منی؟
با صدای بلند خندید و به طرفم اومد. دستاش رو دور گردنم انداخت و شقیقش رو به لبام گذاشت. بدون اینکه هیچ اختیاری از خودم داشته باشم بوسیدم! ازم جدا شد و صورتم رو گرفت.
-نمیخوام و حتی نمیذارم که قراردادم رو باطل کنی. فقط بند مربوط به دخالت صد درصدیت توی قراردادم رو بردار. میخوام اختیار تصمیم گیری امورم با خودم باشه و تو طرف مشورتم باشی.
+هومن… چی میشه؟
-بهش گفتم. باهات میمونم ولی نباید مانع این بشی که من هومن رو ببینم. من، فرهود و زانیار رو کنار تو میپذیرم، تو هم هومن رو کنار من بپذیر.

نفسم به شماره افتاده بود! باورم نمیشد… دست خودم نبود… گریم گرفت.
-باراد؟ تو و گریه؟ به قول یه عزیزی، گریه مال دختراس!

خندم گرفت! کره خر رو نگا! حرف خودمو به خودم میزنه!
+علیرضا میدونی که حتی اگه به شوخی هم اینو گفته باشی من کاملاً جدی نمیذارم بری؟

بهم خندید، بوسه آرومی روی لبم زد و همونطور که دستاش دور گردنم بود، پایین رفت و نیم رخش رو روی قفسه سینم گذاشت.
آه بلندی کشید و گفت: باراد، من شوخی نکردم. واقعاً دوستت دارم اما خودمم نمیدونستم که دوستت دارم! شاید باور نکنی ولی اونی که برای اولین بار این رو فهمید، هومن بود.
تقریباً داد زدم: هومن؟ باز چی توی سرش میگذره؟
سرش رو از روی سینم برداشت و گفت: اون شبی که شمال اومد رو یادته؟ همون شب باهاش حرف زدم. در مورد رابطم با تو، ازم سوال پرسید، بعدشم بهم گفت که این حالاتم یعنی تو رو دوست دارم.

کاملاً ازم جدا شد و دوباره به تاج تخت تکیه داد: باراد، هومن بهم گفت “علیرضا تو اصلاً با دنیای خشن باراد نمیتونی کنار بیای، این مشکل تو با باراده، باهاش حرف بزن.” راست میگه باراد… این خیلی من رو اذیت میکنه، باعث میشه وقتی کنارتم استرس بگیرم.
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم: عزیز دلم… به خدا قول مید…م…
خندید و حرفمو قطع کرد و گفت: که دیگه اذیتت نکنم! اینو چند بار تا حالا بهم گفتی؟
سرش رو از بغلم درآوردم و با لحن پرسشگری گفتم: کره خر؟
ادامو درآورد: جانم؟

خندم گرفت. سرم رو پایین انداختم، انصافاً راست میگه! هربار این رو بهش گفتم و هربار هم یه بلایی سرش اومده!
+پس میخوای شرط دخالت صد درصدی رو بردارم که اگه اذیتت کردم بذاری بری…
-دقیقاً!
بهش نگاه کردم و گفتم: باید روش فکر کنم. آخر این هفته، شب نقاشیه. راستش الآن فکرم خیلی درگیره.
-باشه.
+باید برم دوش بگیرم.

ازم جدا شد و توی تخت، طاق باز دراز کشید، دستاشو پشت سرش گذاشت و با خنده به من خیره شد. انگار داشت بهم دهن کجی میکرد!

+خب اینطوری میکنی من نمیتونم برم حموم!
-تو حموم هم بری بعد برمیگردی و دوباره “کره خر” گویان، منو میکنی!

یه جوری زیر خنده زدم که حتی خودمم تعجب کردم! به پهلو کنارش دراز کشیدم، کف دستم رو روی سمت راست صورتش گذاشتم و نوازشش کردم. چشماش رو بست و صورتش رو به دستم فشار داد. روی ساعد دستم بلند شدم، انگشتام رو روی مژه های بلندش کشیدم و برای بار یک میلیونُم، چشمش رو بوسیدم. لبخند زد و به پهلو چرخید و خودش رو توی بغلم جمع کرد. بازوهام رو دورش حلقه کردم.

+علیرضا…
-جانم؟
+خیلی دوستت دارم.
-منم خیلی دوستت دارم. (مکث کرد) یه بار دیگه قول بده اذیتم نمیکنی!
+قول میدم اذیتـ…ت…

دیدم داره تو بغلم میلرزه، سرش رو بالا آوردم دیدم بله! آقا داره میخنده! تازه فهمیدم دستم انداخته!

+شوخ طبعی هومن به تو هم منتقل شده!
از توی بغلم خودش رو بیرون کشید، هولم داد، به پشت دراز کشیدم، خودش رو روم کشید و گردنم رو بوسید و بعد سرش رو روی سینم گذاشت.

-با هومن صلح کن باراد. هرجور میدونی صلح کن.
+نه. (دستم رو توی موهاش کشیدم) صلحی در کار نیست. البته جنگی هم در کار نیست… تمام مشکل من با هومن سر تو بود. حالا شرایط کمی تغییر میکنه چون من روی حرفای تو فکر میکنم. اما اینکه هومن با این شرایط چجوری کنار بیاد رو نمیدونم.
-باراد، هومن مهربون ترین آدمیه که من توی زندگیم دیدم.
+پس من چی؟

سرش رو بالا آورد و با نگاه پر از سؤالی بهم خیره شد! خب حق داره! واقعاً من خیلی مهربونم!

+خب حالا یکم رو که باهات مهربون بودم!
خندید، خودش رو بالا کشید، با دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت: من، زانیار، فرهود… هممون با هومن کنار میایم. نوبت توئه باراد.
لباش رو روی لبام گذاشت و زبونش رو توی دهنم فرستاد، دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و محکم زبونش رو توی دهنم نگه داشتم . مک های محکمی بهش میزدم، رها میکردم، لبش رو میبوسیدم و دوباره زبونش رو توی دهنم میگرفتم… برام مثل یه خواب بود. این اولین باریه که انقدر با خیال راحت علیرضا رو میبوسم… البته که شرطت رو میپذیرم. پیشم بمون، نرو…

بالاخره شب نقاشی با گالری برزگر رسید. لحظه ای که هم منتظرش بودم و هم ازش متنفر!
البته که منتظر این لحظه بودم. وقتشه کمی حال هومن رو جا بیارم هم با نقاشی و هم با سوپرایزی که براش تدارک دیده بودم!
این مدت خیلی رو حرف آقا بزرگم و توصیش در مورد هومن فکر کرده بودم.
“زیرک… خیلی زیرکه. سعی کن با زبونی به جز زور باهاش حرف بزنی باراد.”
روی حساب همین حرف، من نقشه ای رو براش چیدم که فقط یه کوچولو، با روح و روانش بازی بشه. فقط یه کوچولو!

وارد گالری مجلل برزگر شدیم. فرهود کنارم ایستاده بود. علیرضا گریم گرفته بود تا کبودی چشمش کمتر تو چشم بیاد. به سمت هومن رفت و گفت : گل بکار. چیزی که همیشه ازت دیدم!
هومن: قربونت برم!

برزگر و ستاره دخترش با چهارتا نقاشاش به سمتمون اومدن، برزگر با هممون دست داد و حالمون رو پرسید. با یاوری جوری برای هم نوشابه باز میکردن که اصلاً انگار نه انگار سایه همدیگه رو با تیر میزنن!
به سمت سالن نقاشی رفتیم، علیرضا به طرف پیانوش رفت و همه ما سر جاهامون نشستیم. یاوری و برزگر و اعتصام پرور و نیازی (استاد تیم برزگر) برامون سخنرانیشون رو کردن، برزگر حرفای عجیبی میزد.

برزگر: به جرأت میتونم بگم امروز یکی از بهترین روزهای زندگی منه. نه فقط به خاطر این شب نقاشی، بلکه به خاطر خبر خیلی خیلی مسرت بخشی که تا چند ساعت دیگه اعلام میکنم.

داره کُری میخونه. چیزی نیست. به دایی سعید نگاه کردم. انگار با نگاهش به برزگر میگفت “به تخم منم نیستی، نه خودت و نه خبر مسرت بخشت!”.
بالاخره نقاشی ها شروع شد. علیرضا پشت پیانوش نشست و بعد از اعلامِ آهنگ، نوازندگیش رو شروع کرد: دریاچه قو- چایکوفسکی.
من تلاش میکردم بهش نگاه نکنم. صدای پیانو انقدر قشنگ بود که آدم رو تا بهشت میبرد. با تموم شدن آهنگ دریاچه قو و شروع آهنگ بعدیش صدای ضربان قلبم رو شنیدم. همون آهنگیه که برای من زده بود، اسمش “در چشمهای تو” بود از یانی.
باید این لحظه خوش رو تکمیل کنم.
برای یک لحظه سرم رو بالا آوردم و متوجه نگاه ستاره، دختر برزگر به هومن شدم.
به دایی سعید نگاه کردم. بهم لبخند زد و با سرش به سمت دیگری اشاره کرد. سمتی که دو مرد و یک زن و یک پسر ایستاده بودند.
خب! اینم از این! هومن جانم باید بهت حس نوستالژیکی بده. به هومن نگاه کردم، با لبخند به سمتم برگشت. به سمتی که دو مرد و یک زن بودن نگاه کردم و بعد به خود هومن اشاره کردم. هومن به سمتی که اشاره کرده بودم نگاه کرد.
من، باراد، به وضوح و با دو تا چشمام دیدم که دنیا روی سر هومن خراب شد… رنگش پرید، لبخندش روی لبش خشک شد و به طرز محسوسی وا رفت!
مامان پگاه و بابا امیدش به همراه “رها”، پسری که به جای هومن به فرزندی گرفته بودن به اضافه دوست پدرش، هومن حاتمی، همون که بهش میگفت عمو هومن، با لبخند بهش زل زده بودند.
پیدا کردنشون برام کاری نداشت، البته به جز عمو هومنش. راستش پیدا کردن یه نفر توی فرانسه، اونم وقتی خودت ایران باشی، زیاد کار راحتی نیست! هومن به سمتم چرخید و بهم نگاه کرد. بدون تبادل کوچکترین کلمه ای ما با هم حرف میزدیم. علیرضا به نقطه اوج آهنگ"در چشم های تو" رسیده بود.

چه موزیک قشنگی…
چه ناباوری مطلقی…
چه سکوت محضی…

هومن باورش نمیشد، با بُهت و حیرت، با نگاهی سراسر متعجب از من میپرسید"چرا؟"
به ستاره نگاه کردم. بی خبر از همه جا، با چشمای نگران به هومن زل زده بود.
عقربه های ساعت میچرخیدن، به پایان شب نقاشی نزدیک میشدیم. باید روی نقاشیم تمرکز میکردم.

زنگ ساعت سالن به صدا دراومد. وقت تمام، کار تمام… موزیک زیبای علیرضا هم تمام.
با هومن چشم تو چشم شدم. انگار هیچی از شلوغی سالن روی ما تأثیر نداشت. بهم نزدیک شد.

هومن: ممنونم باراد. این لحظه رو برام تکمیل کردی.

دستش رو به سمتم دراز کرد. باهاش دست دادم و بهش لبخند زدم.
+قابلی نداشت.
هومن: باراد، دنیا پر از آدمای خوبه. یادت باشه، تو نمیتونی همشون رو داشته باشی!
دستم رو توی دستش نگه داشت و به ستاره نگاه کرد. خط نگاهش رو گرفتم، توی صورت ستاره، رضایت خاصی پیدا بود. رضایتی بیشتر از یک نگاه، بیشتر از حرف… برزگر ایستاد و گلوش رو صاف کرد.

برزگر: خب، اجازه بدید شیرینی این لحظه رو تکمیل کنم.
همه ایستادند. هومن دستم رو رها کرد و بی توجه به اومدن پگاه، امید و رها و هومن حاتمی به سمتش، به سمت ستاره رفت و کنارش ایستاد. علیرضا کنار پیانوش و فرهود کنار من ایستاد.

برزگر: همتون میدونید که من فقط یه دختر دارم. ستاره که تک ستاره آسمون زندگی منه و البته هیچ پسری ندارم. من مدتها پیش با هومن آشنا شدم. لطفاً به افتخارش دست بزنید.

همه هومن رو تشویق کردند. برزگر ادامه داد:

برزگر: هومن، تو خودت میدونی که من و تو چقدر نظراتمون با هم یکیه، (دوباره جمع رو مخاطب قرار داد) جالبه دوستان… ما حتی سلیقه شخصیمون هم یکیه! (دوباره گلوش رو صاف کرد) در این لحظه میخوام خوشحالیم رو با شما دوستان شریک بشم. من و ستاره، تصمیم خیلی با ارزشی گرفتیم. کل قضیه اینه که… راستش بعد از فوت مادر ستاره، خانواده ما دو نفر شد و حالا دست بزنید به افتخار عضو جدید خانواده من، به افتخار هومن، بهتر بگم…

برزگر دوباره گلوش رو صاف کرد. کلمات بعدیش رو به زبون آورد، انگار صداش از دور اومد. به دایی سعید نگاه کردم. رنگش یک دست سفید شده بود. تمام جوارح سالن با هم سمفونی سکوت رو اجرا میکردند.

چه موزیک قشنگی…
چه ناباوری مطلقی…
چه سکوت محضی…

کلمات برزگر دوباره توی گوشم پیچید…

برزگر: دست بزنید به افتخار پسرم… هومن برزگر.

نوشته: رهیال

ادامه...


👍 61
👎 -1
25601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

923445
2023-04-15 00:52:07 +0330 +0330

ایول بالاخره اومد، نخونده لایک
ممنون رهیال جان، انشاالله همیشه سلامت باشی

2 ❤️

923475
2023-04-15 01:44:18 +0330 +0330

نخونده میگم عالی هستی رهیال جان

1 ❤️

923501
2023-04-15 04:19:43 +0330 +0330

الان یه دلیل بیار که نخونده لایک نزنمو کامنت ندم! فقط یه دلیل😁❤

1 ❤️

923507
2023-04-15 06:07:51 +0330 +0330

به به بالاخره اومد 🤩 🤩
فعلا که سرم داره منفجر میشه اما حتما در زودترین زمانی که بتونم میخونمش 👌🏻👏🏻❤️

1 ❤️

923521
2023-04-15 08:13:19 +0330 +0330

میخواستم یه تایم دیگه ای بخونمش اما نشد، نصفش رو خوندم دلم نیومد همشو نخونم، آخه چرا اینقدر داستانت جذابه رهیال؟ 👌🏻😅

دیگه به نظرم لازم به بازگویی شاهکار بودن و جذابیت و ویژگی های داستان نیست چون هممون به اندازه کافی باهاشون آشنا هستیم. 👌🏻👏🏻

آقا هر سری کلی سورپرایز میشیم، این دفعه عملا خودم ریختم پشمام موند! آخه “هومن برزگر”!!!؟؟؟
کاش پارت هومن هم بود، الان چقدر افسوسشو خوردم :(

لایک ششم تقدیم به خوش قلم عزیز ما که کلی منتظرش بودیم بابت حالتم واقعا خیلی نگرانت بودم، الان که حالت بهتر شده دیگه؟ نه؟ امیدوارم حالت خوب و مساعد شده باشه 👍🏻❤️
این نکته رو درنظر داشته باش که برای ما حالت مهمتره تا آپ شدم داستان، خودم که به شخصه اینطوریم بقیه دوستان رو نمیدونم
خلاصه اینکه هرموقع حالت خوب و مساعد نبود اصلا خودتو اذیت نکن🌹🌹

قلمت مانا خوش قلم 👏🏻👋🏻👌🏻✌🏻❤️❤️

2 ❤️

923522
2023-04-15 08:15:39 +0330 +0330

*آپ شدن داستان 😅

1 ❤️

923524
2023-04-15 08:29:53 +0330 +0330

سپاس داش

1 ❤️

923530
2023-04-15 09:34:18 +0330 +0330

ممنون رهيال عزيز مثل هميشه عالي بود👏👏

1 ❤️

923533
2023-04-15 10:32:48 +0330 +0330

هوم عالی بود قلمت و امیدوارم زودتر خوب شی
خب به سوال هومن فرزند خونده شد یا داماد؟

1 ❤️

923538
2023-04-15 11:21:09 +0330 +0330

پیش از هر چیز امیدوارم هر چه زودتر حالت خوب بشه و رو به راه بشی و ممنونم که تو همچین شرایطی داستان رو نوشتی، بیش از دو ماهه که هر روز سایت رو برای خوندن اپیزود تازه داستانت چک میکنم.
داستان مثل همیشه خوب بود، نکته جالب اینکه تو بخش هایی که راوی داستان خود باراده، بیشتر میشه باراد رو درک کرد و باهاش همدلی کرد ولی تو داستان هایی که راوی کس دیگه ایه چهره خیلی شیطانی به خودش میگیره مثل داستانی که مینا روایت کرد و زیادی باراد رو دیو نشون داد.
قسمت آخر داستان هم با اینکه در ظاهر داشت همه چیز خوب و رمانتیک پیش میرفت، هومن یه حرکت تازه زد.
منتظر ادامه داستانت هستیم…

2 ❤️

923541
2023-04-15 11:26:53 +0330 +0330

من عاشق بارادم. اصن هرچی چیز خوبه واسه باراد میخوام. خیلی خوشحالم که علیرضا هم عاشقش شد و تصمیم گرفت پیشش بمونه. این دوتا کنار هم خیلی قشنگن، خیلی.‌ امیدوارم گوگولی مگولی جات از این دوتا بیشتر ببینیم. و راجع به هومن، موقع هایی که اینطوری موزمار میشه اصلا دوسش ندارم، اصلاااااا. دشمنی که باراد با هومن داره خیلی سطحیه ولی هومن از ریشه باراد رو نابود میکنه. باراد گناه داره، خیلی هم گناه داره به نظرم. چرا هومن دست از سرش برنمیداره آخه؟ بزار بارادم کنار علیرضا حالش خوب باشه دیگه لعنتی! همشون تیم شدن علیه باراد. هم هومن هم فرهود هم مینا هم اون برزگر و دخترش. حتی به این فکر میکنم نکنه اعتراف علیرضا به باراد هم نقشه ی هومن باشه. این بچه خیلی سختی کشیده تو رو خدا نزار بیشتر از این اذیتش کنن. بچم از وقتی عاشق شده خیلی مهربون شده، خیلی نرم تر و آسیب پذیر شده. کمکش کن بشه همون بارادی که هیچکس حریفش نیست. نقشه های زیرزیرکانه ی هومن یکی یکی پشت سر هم داره هر بار یه جور بارادو زجر میده. تو رو خدا حواست به این بچه باشه. یه ذره سرتق و مغرور هست ولی حقش این همه ناراحتی نیست. پایان قشنگ برای من پایانیه که توش باراد خوشحال باشه.
پ.ن ۱: باراد + علیرضا = قشنگترین اتفاق دنیا
پ.ن ۲: فرهود هم امیدوارم به مرور زمان از چشم باراد بیفته. باراد فقط باید عاشق علیرضا باشه.
پ.ن ۳: قلمت خیلی قشنگه.

4 ❤️

923544
2023-04-15 11:53:17 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

923546
2023-04-15 12:32:39 +0330 +0330

اونروز که گفتی داستانو واسه ادمین فرستادی کلافه شده بودم، تصمیم گرفتم خودم یه داستان بنویسم. نمیدونم از لحاظ طولانی بودن شاید یک پنجم داستانت نشه خیلی بهم فشار اومدو خسته شدم. واقعا خدا میدونه موقع نوشتنو سرهم کردن نقل قولا چقدر خسته میشی.

1 ❤️

923558
2023-04-15 14:09:10 +0330 +0330

عالی بی نقص
امیدوارم بهتر بشی رهیال جان
منتظر قسمت بعدیش هستیم همگی

2 ❤️

923571
2023-04-15 16:11:06 +0330 +0330

قصه ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید🙂

1 ❤️

923583
2023-04-15 19:39:41 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

923584
2023-04-15 20:01:03 +0330 +0330

رهیال عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه!
من تاحالا تو این سایت کامنتی نذاشته بودم. الان هم فقط به یه دلیل این کامنت رو مینویسم، که بهت بگم خیلی بااستعدادی. خیلی زیاد. نمیدونم خودت چقدر به استعداد خودت واقفی و ایمان داری.
شیوه روایتت، اینترنال مونولوگ‌های فوق‌العاده‌ت، فضاسازی‌هات، ضرب‌آهنگ روایتت، انتخاب نقطه عزیمت‌هات بین راوی‌های داستانت، تلفیق چیره‌دستانه روند اتفاقات و ذهنیت و روایت درونی کارکترهات … همه اینها فوق‌العاده ست. اگه برای داستان نویسی آموزش ندیدی و اینقدر خوب می‌نویسی تو واقعاً یه استعداد نادر ذاتی داری و باید حتماً پرورشش بدی. باید خارج از این سبک، منظورم داستان اروتیکه خودت رو امتحان کنی.
شاید هم امتحان کردی…
به هر حال بهت تبریک میگم
و ازت ممنونم با وجود دردهایی که می‌کشی به مخاطبت اهمیت دادی و نوشتی…
موفق باشی

4 ❤️

923586
2023-04-15 20:47:53 +0330 +0330

اقا عالیی بالاخره
نخونده لایکو گرفتی فقط ناراحتم نه از دست تو از دست خودم که دیر دیدم که داستان اومده 💚🤍❤

1 ❤️

923590
2023-04-15 21:39:55 +0330 +0330

کاملا بی نقص و عالی ممنونم ازت بابات همه زحماتی که میکشی و برامون مینویسی ممنون رهیال

1 ❤️

923596
2023-04-15 22:58:09 +0330 +0330

خیلی انتظار کشیدم تا ادامه داستان تون و الان اعتراف میکنم ک ارزشش رو داشت

1 ❤️

923599
2023-04-15 23:10:57 +0330 +0330

و بالاخره!!!انتظار چندین ماهه مون به سرانجام رسید❤️
بزار صادقانه نظرمو بگم چون تو کسی بودی که بخاطرش تو شهوانی ثبت نام کردم و این چند ماه بخاطر خوندن داستاناش وارد سایت میشدم
بخش اول آتش زیرخاکستر رو که خوندم گفتم کاش اینهمه اصرارنمیکردیم برای نوشتن ادامه این رمان فوق العاده تو این شرایط سختت فکر کردم برای رفع تکلیف و ادامش نوشتی فقط
چون زیاد برام باورپذیر نبود برخلاف کل داستان و رمان
ولی بخش .پرسه. که شروع شد نگم برات و بعد اون هم که بخش دوم
فوق العاده ای تو بشر
آوردن مینا تو رمان شگفت انگیز و جذاب بود و شنیدن داستان از دید اون هم به زیبایی نوشته قدرت دوچندانی میداد
قلمت مانا رهیال عزیزم
امیدوارم زود زود زود شاهد سلامتیت باشم
دوست دارم حالت سریعتر خوب شه تا تو پی ویت یه صحبتی باهات بکنم چون این مدت رو نخواستم وقتت رو بگیرم چون شرایط سختی رو سپری میکنی
موفق باشی هرجا که هستی

2 ❤️

923605
2023-04-15 23:31:30 +0330 +0330

چقدر زود تموم شد نزدیک ۲نیم ساعته دارم میخونم ولی اصلا حس خستگی بهم دست نداد
حقیقتا شخصیت مورد علاقه من همونه منو یاد یه نفر میندازه که خیلی واسم مهم بود که دیگه کنارم نیست
امیدوارم داستان بعدی از زبون اون باشه خیلی حال میکنم باهاش
از علی رضا هم ناامید شدم 😅
ولی کاشکی فرهود با همون به هم پیوند نخورن از فرهود خیلی بدم زانی خیلی تاثیر گذار تره واسم مخصوصا وقتی خوندم که نقاشی کشید همون واسش لحظاتی از زندگی خودمو مرور کردم البته به خاطر این
حرفای من یک کلمه داستانو عوض کنی پیدات میکنم مثل باراد میزنمت😂😂 بالاخره نکته قشنگ داستان ها اینه که اونطوری که میخوای پیش نمیره مثلا من علی رو دوست داشتم با همون ببینم ولی این که با باراد دیدمش داستان رو واسم جذاب تر کرد
بازم دمت گرم عشقی 💚🤍❤
و شوخی کردم از دلم میاد هنرمندی مثل تورو زنم باراد نیستم من 😂❤

2 ❤️

923606
2023-04-15 23:34:25 +0330 +0330

و ضمناً ارزو سلامتی میکنم واسه عزیزی مثل شما که مارو تاج سر قرار میدی 💚🤍❤

1 ❤️

923627
2023-04-16 01:43:49 +0330 +0330

خدا به چشمت و دستت و قلمت و مغزت و خلاقیتت برکت بده
با این مغز خلاق کلی اثر حلق کنی و حالشو ببری و کلی از این راه پول دربیاری و پیشرفت کنی و … هر چی آرزوی خوب کنم باز کمه
واقعا دپت گرم و خدا عمرت بده
انشاله زودتر خوب خوب میشی و مینویسی باز برامون
واقعا خدا قوت

1 ❤️

923632
2023-04-16 01:58:33 +0330 +0330

به جز لایک کردن راهی نداره
ولی باز هم عصبانی هستم باراد همه رو زوری واسه خودش میخواد
عشق زوری به درد نمیخوره

امیدوارم به زودی خوب بشی

1 ❤️

923655
2023-04-16 07:26:59 +0330 +0330

سلام
خدا رو شکر اومد
مرسی رهیال
🩶🪽

1 ❤️

923674
2023-04-16 13:36:04 +0330 +0330

چقد زیبا ،چقد شخصیت هومن خواستنی هس،امیدوارم خوب حال باراد رو بگیره،وحشی از خودراضی

1 ❤️

923713
2023-04-16 22:13:33 +0330 +0330

ایول عالی هست همه چیز
دست مریزاد رهیال جان
خیلیا بخاطر مجموعه داستانای تو عضو گروه شدن ، منم یکی از اونام
واقعا متعجب و متحیرم و ازت ی سوال دارم ، این داستانا هنوز ترافیک ذهنیه؟! اگه هست که تو یه نویسنده بزرگی ، چون فقط اونا تراوشات عادی ذهنیشون یه همچین شاهکارایی از آب در میاد .
و ما مطمعنیم که تو ی نویسنده بزرگی چون ذهنیت بزرگی داری مثل
یه کسی تو مایه های جورج آر آر ها ، شاید الان برات مبالغه بنظر بیاد
و حتی خنده دار ، اما مطمعن باش که تو هم میتونی حتی بیشتر از اونا
بدرخشی و ما و سایت رو خشنود کنی.
★سپاس★

1 ❤️

923714
2023-04-16 22:14:33 +0330 +0330

ایول عالی هست همه چیز
دست مریزاد رهیال جان
خیلیا بخاطر مجموعه داستانای تو عضو گروه شدن ، منم یکی از اونام
واقعا متعجب و متحیرم و ازت ی سوال دارم ، این داستانا هنوز ترافیک ذهنیه؟! اگه هست که تو یه نویسنده بزرگی ، چون فقط اونا تراوشات عادی ذهنیشون یه همچین شاهکارایی از آب در میاد .
و ما مطمعنیم که تو ی نویسنده بزرگی چون ذهنیت بزرگی داری مثل
یه کسی تو مایه های جورج آر آر ها ، شاید الان برات مبالغه بنظر بیاد
و حتی خنده دار ، اما مطمعن باش که تو هم میتونی حتی بیشتر از اونا بدرخشی و ما و سایت رو خشنود کنی.
★سپاس★

1 ❤️

923719
2023-04-16 22:57:21 +0330 +0330

❤️

1 ❤️

923725
2023-04-16 23:57:45 +0330 +0330

بالاخره الان تمومش کردم واقعا فوق العاده بود و از همه مهمتر هومن برزگر بهترین پایان بود

1 ❤️

923778
2023-04-17 03:45:16 +0330 +0330

رهیال جان سلام
واقعا ناراحت شدم وضعیتت رو خوندم استراحت کن عزیز ما منتظرت هستیم .
و اینکه

چقدر خووووووووب بوووود
عالی بود عالی
هر بار با اتفاقات باحال‌تر و هیجان انگیزتر مواجه میشیم که نشان از توانایی بالای شما تو نوشتن داره .
من به خاطر تو ثبت نام کردم تو سایت و داستان رو از اول خوندم تو این یه ماه ، واقعا محشره
امیدوارم موفق باشی هم تو زندگیت هم تو نوشتن داستانات 😄

1 ❤️

923844
2023-04-17 18:11:04 +0330 +0330

عالیییی بود😍😍😍😍

1 ❤️

923846
2023-04-17 18:33:47 +0330 +0330

سلام رهیال جان امیدوارم به زودی خوب خوب بشی و حال جسمیت رو به راه بشه. خوب استراحت کن تا کاملا خوب بشی و بعدش پرقدرت ادامه بدی.

من با خوندن قسمت پایانی راهروها ک تو برگزیده ها بود با داستانت اشنا شدم. از هر نظر عالی و شاهکاره داستانت و مخاطبو با خودش همراه میکنه. داستانت یکی از محدود داستاناییه ک نمیشه ادامشو پیش بینی کرد و اینه ک جذابیتشو بیشتر میکنه. با توجه به اینکه اولین داستانته ک مینویسی باید بگم استعدادت تو نویسندگی بینظیره.

1 ❤️

923847
2023-04-17 18:41:14 +0330 +0330

در رابطه با داستانت:
1- من ترکیب هومن و بارادو با اینکه بینشون درگیری هس به شدت دوس دارم به نظرم هومن و باراد خیلی شبیه همن تنها تفاوتشون که خیلی به چشم میاد اینه ک باراد با زورگویی و خشونتش به چیزایی ک میخواد میرسه و هومن با مهربونی و لطافتش.هردو همو خوب میشناسن و بخاطر همینم هس که میتونن به هم ضربه بزنن و گاهی اوقات کاملا شباهتاشونو بروز میدن…!
خیلی دوس دارم داستانت جلو بره و ببینم چجوری قراره پیش ببریش این دشمنی کشدارو بینشون همینجور ادامه میدی یا قراره اتفاق خاصی بینشون بیوفته که همه چیزو عوض کنه!؟ با توجه به حرفای علیرضا فک کردم قراره اوکی بشن دیگ کم کم که یهو هومن شد هومن برزگر!

2-از زبان تمام شخصیت ها به شباهت ظاهری هومن و علیرضا اشاره کردی و بنظرم یه نکته خاص از داستانته ک هنوز بهش نپرداختی خودم بعضی اوقات ک راجبش فک میکنم دوتا چیز خیلی بیشتر نظرمو جلب میکنه:
-یا نسبتی باهم دارن و نمیدونن که درآینده میفهمن
-یا این مربوط به ایده پردازی باراد میشه یعنی چون با هم شباهت ظاهری دارن شاید بتونه از هومنم ایده بگیره

و در آخر خیلی دوس دارم 5 تاشون کنارهم باشن زانیار و علیرضا که هم باراد و هم هومن و دوس دارن و فرهودم دیگ علاوه بر علاقش به باراد به هومنم علاقه پیدا کرده فقط هومن و بارادن که باید باهم کنار بیان

پ.ن:اگه طولانی شد شرمنده ولی نمیتونستم نگم واقعا😅

3 ❤️

924036
2023-04-19 00:23:17 +0330 +0330

عالی بود ممنون بابت زحمتی که میکشی با همه مشکلات
خسته نباشی دستت درد نکنه
یه ادممیتونه عاشق چند نفر باشه باراد در عین حال نمیتونه از این سه نفر بگذره مگه تو دل تو چی میگذره سیر مونی نداری
هومن یه قدم دیگه برداشت آفرین بر توپسر قوی

1 ❤️

924478
2023-04-22 01:53:36 +0330 +0330

عالی بود مثله همیشه
یه جاهاش اشکام جاری شد یه جاهاش خنده رو لبام می اورد مرسی بابته اینه که علیرضا رو با باراد اوکی کردی من شخصیت بارادو دوست دارم چون اون بخش که از زندگیش گزاشتی بیشتر درکش میکنم
فقط رهیال جان خواهش میکنم ازت اخره داستانو خوب تموم که بزار این پنج تا باهم به خوبیو خوشی زندگی کنن کناره هم اگه بلایی سره یه کدومشون بیاد من دیونه میشم و اثلا هم دوست ندارم باراد علیرضارو از دست بده . مرسی
و اومید وارم زود خوب بشی خیلی ناراحت شدم که تو چنین شرایطی قرار گرفتی عزیزم .❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

924550
2023-04-22 12:56:11 +0330 +0330

چه بگم ، چه بگم که هرچی بگم کم گفتم ♡ …

1 ❤️

924603
2023-04-22 23:12:48 +0330 +0330

داستانت عالیه و این حرفی درش نیست ❤️
ولی داستانی که تو ذهن خودت هستو بنویس و نزار کامنتا یا دگیران تغیرش بدن چیزی که مد نظر خودته رو نماش بده

2 ❤️

924739
2023-04-23 14:49:24 +0330 +0330

واقعا خسته نباشی رهیال جان
امیدوارم حالت هم بهتر بشه، قلمت مثل همیشه عالی و بی نقصه😍

1 ❤️

924753
2023-04-23 17:09:51 +0330 +0330

سلام ،رهیال نمی خوام بی احساس اینا باشم و میدونم مشکل چشم داری و …؛ولی نتونستم نپرسم قسمت بعدی کی میاد؟😅

1 ❤️

925645
2023-04-29 21:18:38 +0330 +0330

رهیال فقط یه اطمینان بهمون بده که قسمت بعدی در کار هست زمان انتشار مهم نیست داش

1 ❤️

925761
2023-04-30 09:37:42 +0330 +0330

سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه
من دیروز تازه گچ پام رو باز کردم هنوزم نمیتونم راه برم! چشمامم بهتره ولی اصلا نمیتونم اسکرین تایم بیشتر از نیم ساعت داشته باشم چون چشمام بعدش شروع به سوختن میکنه. نمیتونم تا وقتی حالم بهتر نشده داستان رو بنویسم. از احوالپرسی هاتون توی دایرکتم ممنونم گرچه همش رو نرسیدم جواب بدم، خیلی دوستتون دارم و اینم بدونین که سه قسمت بعدی رو قطعاااااا مینویسم ولی نه تا وقتی که به چشمام فشار بیاد.
یاسین عزیز ممنونم که انقدر توی این مدت هوام رو داشتی، این یه تشکر ویژه از توئه که هم ویراستار داستانی و هم دوست خوب من.

5 ❤️

925933
2023-05-01 14:54:51 +0330 +0330

ایشالله بهتر هم میشی رفیق دوست داریم مراقب خودت باش 💚🤍❤
تو دو شرایط مثل باراد میام بزنمت یکی به خاطر ما اگر به خودت فشار بیاری یکی هم به خاطر ما یک کلمه از داستان رو تغییر بدی
دوست داریم 😁

3 ❤️

926567
2023-05-06 00:13:02 +0330 +0330

عالی بود و بی نظیر . به تصویر کشیدن احساسات همه ی کارکترها به قدری واقعی بود که انگار زندگیش کردم. ولی خدایی اصلا حق نبود علیرضا عاشق باراد بشه. آدم بده ی داستان یهو بشه خوبه؟ بشه بی گناه و معصوم و اشکش دم مشکش؟ علیرضایی که اینقدر اذیت شد اینطور بشه؟
اگر نقشه س که خوبه ولی اگر نیست که امیدم به همه چی رو از دست میدم. آدم عاشق جلادش بشه؟ کاملا سندرم استکهلم هستش این.

پایان بندی قشنگی داشت این قسمت ولی یه چیز دیگه که برام ثابت شد باراد با تمام سختی هایی که بهش گذشت آدم بدی هستش. با وجود اینکه اینکه علیرضا اومد عشقشو بهش ابراز کرد باز واسه اذیت کردن هومن رفت خانوادشو آورد رفت زخمشو تازه کرد.

قلمت پایدار رهیال

2 ❤️

927319
2023-05-10 05:11:03 +0330 +0330

یک سبد پر از 👍 تقدیم تو باد
رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد
🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌴🌴🌴🌴💘
سلام و خسته نباشید خدمت رهیال عزیز
به علت مشغله ی کاریم فکرکنم آخرین نفری باشم که دارم داستانو میخونم
اول آرزوی سلامتی برات دارم
دوم منتظر ادامه ی داستان هستم
موفق و پیروز باشی
پ.ن : اگه تو سوئد زندگی میکردم از داستانت یه سریال می ساختم
باور کن بترکون میشد

1 ❤️

928282
2023-05-16 07:59:06 +0330 +0330

رهیال عزیز قسمت بعد رو کی منتشر میکنی ؟

1 ❤️

928324
2023-05-16 15:54:38 +0330 +0330

سلام بردیای عزیز
چند وقته خرد خرد شروع به نوشتن کردم. حدودا 14 هزار تا لغتشم نوشتم. دارم تمام سعیم رو میکنم تا آخر هفته دیگه تمومش کنم ایشالا

6 ❤️

928439
2023-05-17 07:40:44 +0330 +0330

خیلی هم عالی امیدوارم همیشه شاد و سالم باشی بی صبرانه منتظر قسمت بعد هستیم .
مثل سریال های نفتلیکس میبینی بعد همش منتظر فصل جدیدی .
هیچ وقت دوست ندارم داستان هات تموم بشه

1 ❤️

929834
2023-05-25 21:12:58 +0330 +0330

سلام. بچه ها من برگشتم! سالم و سلامت!
کیا منتظر قسمت بعدی هستن؟ لایک کنید ببینمتون!
دوستتون دارم!


929841
2023-05-25 23:05:09 +0330 +0330

چه سلامی چه علیکی؟
حس میکنم اثر انگشتام محو شدن انقدر که سایتو چک کردم نظراتو چک کردم.
شوخی کردم😂 خوشحالم خوبی و بنظر این یعنی داستان جدید تو راهه درسته😳😳
اگر نه که برو پیش همونایی که تا الان بودی 😂❤

1 ❤️

929961
2023-05-26 10:17:44 +0330 +0330

البته که تو راهه!!
17 هزارتاش رو هم نوشتم ایشالا تو این دو سه روزه تمومه!

2 ❤️

930017
2023-05-26 21:14:44 +0330 +0330

من نمیفهمم سیستمش چیه وقتی میگی ۱۷ هزار تا خیلی زیاد به نظر میاد ولی موقع خوند چشم به هم میزنی تموم میشه😂🤔

1 ❤️

930198
2023-05-28 08:09:49 +0330 +0330

رهیال توی این موقع امتحانات اعصابمون ریده لطفاً با داستانت کمی بهمون کمک کن

1 ❤️

930317
2023-05-29 00:58:23 +0330 +0330

تو کل زندگیم انقد منتظر چیزی نبودم 😂😂

راستی رهیال پارت جدید از زبون چن نفر روایت میشه ؟؟

راستی اتش زیر خاکستر ۱ و ۲ ب هم وصل نیستن .

2 ❤️

930635
2023-05-30 16:47:37 +0330 +0330

عزیزمید
داستان رو نوشتم حدودا 90 درصد رو ولی یه ایده ای به ذهنم رسید برای همین افتادم به عوض کردن یه جاهاییش.
تحمل کنید که براتون سوپرایز دارم!
سه تا راوی داره، هومن،علیرضا، مینا

5 ❤️

930794
2023-05-31 14:57:55 +0330 +0330

خوبه که اینبار هومن داره راوی داستان میشه

2 ❤️

930881
2023-05-31 23:54:56 +0330 +0330

رهیال تا اخر این هفته ویرایش داستان تموم میشه؟ 🥹

1 ❤️

930963
2023-06-01 07:34:43 +0330 +0330

انشالا بله

1 ❤️

931077
2023-06-02 02:46:34 +0330 +0330

وایی من عاشق هومن با علیرضام عالیه که داستان بعدی راوی این دوتان
این وو تا واسه من تبدیل شدن به یکی از بهترین جفت های دنیا ناراحت هم نیستم که علیرضا و باراد با هم اوکی شدن هنوز واسم اون زیبایی های داستان علیرضا و رارهرو ها باقی مونده که چقدر علاقشون به هم زیبا بود
البته شخصیت مورد علاقه من هومنه😅
علاقش به مطالعه رو یه ویژگی مشترک بین اون و منه از طرفیم من مثل علیرضا خیلی سادم😂😂

1 ❤️

931314
2023-06-03 14:09:30 +0330 +0330

سلام عزیزان
داستان تموم شد برای ادمین امشب ایشالا میفرستم.
و اینکه…
خب یه کم دیگه زیادی طولانی شد! فقط یه کم!!!
35 هزار کلمه!
هرگونه اعتراض به طولانی بودن داستان رو بعد از خوندش برام کامنت کنید، قطعا درقسمت های بعدی تاثیر میدم!

6 ❤️

931332
2023-06-03 15:56:19 +0330 +0330

Rahyal: بالاخره 😍😍😍
کاش طولانی ترم بود
اما حیف ک خودت خسته میشی
وگرنه مطمئنم همه از خداشونه ک طولانی ترم باشه 🥰

3 ❤️

931346
2023-06-03 20:22:58 +0330 +0330

تو خیلی دیونه ی یعنی چی اعتراض از طولانی بودن داستان تنها مشکلش واسه من اینه که چشمم قوس قرنیه داره و مطالعه ی زیاد باعث افزایش بیش از حد شماره چشمم میشه تا وقتی درمان بشه
که خوب به لطف pdf هایی که میخونم شماره چشمم تو یک سال از ۲.۵ به ۶ افزایش یافته!😂
ولی بازم داستانت رو میخونم گه میشه نخونم ۳۵ هزار کلمه چیزی نیست من pdf های ۱۳۰ صفحه ای به وقتش خوندم

1 ❤️

931394
2023-06-04 03:56:50 +0330 +0330

عالیه خیلی قشنگه

1 ❤️

931744
2023-06-06 07:02:44 +0330 +0330

پس چی شد این داستان نیومد ک

1 ❤️

931758
2023-06-06 09:40:35 +0330 +0330

لرد جان، من برای ادمین فرستادم داستان تو صف انتظاره. دست من نیست. هر موقع صلاح ببینن میذارن

2 ❤️

932191
2023-06-09 01:58:04 +0330 +0330

ای بابا خسته شدم هررر شب میام واسه خوندن داستان این ادمین چرا نمیزاره داستانو

4 ❤️

932476
2023-06-11 00:51:03 +0330 +0330

واقعا امیدوارم دیگه امشب بیاد چون ک دیگه صبر ندارم 😀
انقد هر شب داستان چرت و ابکی آپ میشه ولی این داستانی ک همه منتظرشن ن 🙂

2 ❤️

932566
2023-06-11 14:38:18 +0330 +0330

ادمین جان صد میدم بهت ، همین امشب داستان رهیال رو بزار :-) 😂

1 ❤️

932683
2023-06-12 07:47:49 +0330 +0330

این ادمین چه مرگش شده چرا هر سری داره اینکارو میکنخ

2 ❤️

932762
2023-06-12 19:31:50 +0330 +0330

این ادمینم کم کم داره کاری میکنه عفت کلاممونو از دست بدیمو کلماتی در وصفش استفاده کنیم که در شان هیچکدوممون نیست!
خیر سرم شیش روز پیش این قسمتو یدور خوندم یاداوری بشه باز یادم رفت.
قاعدتا داستان پرطرفدار باید بی صف منتشر بشه نه که شیش روز تو صف باشه.

2 ❤️

932767
2023-06-12 20:28:54 +0330 +0330

سلام عزیزان. به ادمین پیام دادم. ایشون گفتن امشب منتظر میشه. امیدوارم لذت ببرید

1 ❤️