آینده ای مبهم (۲)

1395/03/30

…قسمت قبل

یک سال و نیم قبل

سارا در اتاق کوچک نه متری اش زانوها را بغل کرده و نشسته بود. بیصدا اشک میریخت و به روزگار سیاهش لعنت میفرستاد. از شدت سوزش پلک هایش بستوه آمده بود اما اشک ها خیال بند آمدن نداشتند. با خود میگفت " اگه مامانم زنده بود الان آقاجون نمیتونست بزور شوهرم بده" اما سارا میدانست دیگر مادری نیست و کسی هم ندارد که از او حمایت کند. با صدای قیژی در اتاق باز شد و حیدر وارد شد. دخترش را به چشم منبع درآمدی میدید که قرار است از این پس بیزحمت خرج خورد و خوراک ، اجاره و از آن مهمتر موادش را درآورد. دلش برای دخترکش نمیسوخت. مواد مخدر تنها دغدغه ی زندگی اش بود و برای رسیدن به آن از هر چیزی میگذشت. فردا روزه عقد دخترش بود و قیافه ی پیش رویش بی شباهت به میتی با چشمهای متورم نبود. با خود گفت " نکنه فردا حاج فتا این ریختی ببینش پا پس بکشه؟ " با فکر از دست دادن پول ترس برش داشت. با شتاب به سمت سارا رفت و لگد بیجانی به ساق پایش زد و گفت:

  • پاشو جمع کن این زاری زرمتو. انگار میخوان سرشو ببرن که اینجور اشک میریزه.
    آب بینی اش را بالا کشید. به سمت دیوار رفت. به آن تکیه داد و با کمک سر خوردن بر رویش بر زمین نشست. اینبار کمی مهربانی چاشنی حرفهایش کرد تا سارا تحت تاثیر قرار بگیرد:
  • بدبخت دارم نجاتت میدم. خیال کردی یکی ازین پسر سوسولا بیاد بگیرتت همیشه هشتت گروی نهت باشه خوبه؟ بده دارم میدمت به یه شووره پولدار؟ تو بچه ای، خامی حالیت نی. چند وخ دیگه میای دستامم ماچ میکنی.
    سارا خام حرف های پدرش نمیشد. میدانست تمام این نطق دلسوزانه نه برای خوشبختی تک فرزندش بلکه برای رسیدن به پولست. حیدر که از تمام نشدن گریه ی سارا فهمید که سخنرانیش بی نتیجه بوده باز با کمک دیوار از جا برخواست و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:
  • تا آخر عمرتم که گریه کنی فردا زن حاج فتایی. پس بیخود خودتو خسته نکن
    سارا آنقدر اشک ریخت تا همانجا خوابش برد. صبح با احساس سنگینی شدیدی در سرش از خواب بیدار شد. هنوز ذهنش به فعالیت نیفتاده بود تا بدبختی هایش را به یاد آورد. از جا بلند شد و به سمت پنجره قدی اتاقش که به ایوان باز میشد رفت تا با خروج از آن به دستشویی کنار حیاط برود. میدانست که احمد آقا شوهر طاهره خانم و میثم پسرش که همسایه های اتاق های آنطرف حیاط بودند تا شب به خانه نمی آیند پس نیازی به چادر سر کردن نداشت. با ورود به دستشویی در آینه ی کوچک لبه شکسته ی روی دیوار چهره ی رنگ پریده و پلک های قرمز و متورم خود را دید. به ناگاه حادثه ی نزدیک به وقوع به یادش آمد. دوباره چشمه ی اشکش جوشید. در دل نالید که چرا توان خلاص کردن خود از این دنیای لعنتی را ندارد. به این فکر کرد که چه راه گریزی میتواند پیدا کند و با خود گفت " بهتره فرار کنم" اما دید هیچ پولی ندارد. پس چگونه؟ و شخصی در ذهنش نقش بست " طاهره خانم". آبی به صورتش زد و از دستشویی خارج شد. به سمت اتاق های طاهره خانم رفت و آرزو کرد که ای کاش خانه باشد. از چند پله ایوان بالا رفت و جلوی در اتاق ایستاد. به آرامی چند تقه به شیشه ی در زد. اما صدایی نشنید. باز چند تقه ی دیگر و بازهم سکوت از آن سمت در. در دلش به خدا التماس کرد و از او کمک خواست. چند تقه ی دیگر و امتداد بی جوابی. نا امید بر روی پله ها نشست و سرش را در میان دستانش گرفت. میدانست هیچ فامیلی ندارد و اگر بی پول فرار کند برای جای خواب و خوراک باید یا گدایی کند و یا تن فروشی. این را به هیچ قیمتی نمیخواست. در همین افکار بود که صدای باز شدن در را در پشت سرش شنید. به سرعت بلند شد و به سمت در چرخید. میثم متعجب در چارچوب ایستاده بود و به سارای بی حجاب نگاه میکرد. اولین بار بود او را اینگونه میدید. چند سالی بود عاشق سارا بود و سخت در حال کار و تلاش بود تا بتواند پس اندازی جور کند و به خواستگاریش برود. میثم پسر شر و رفیق بازی بود اما بخاطر عشقش به سارا بدنبال هیچ زن و دختری نرفته بود. حال آنکه نه سارا و نه هیچ کس دیگری از وجود این عشق باخبر نبودند. سارا که از خوشی باز شدن درِ روزنه ی امیدش وضع ظاهری اش را از یاد برده بود با صدایی گرفته گفت:
  • سلام. طاهره خانم نیست؟
    تازه چشم میثم به صورت رنگ پریده و پلک های سرخ از گریه ی سارا افتاد. ابروهایش را در هم کشید و بجای جواب به سوال سارا پرسید:
  • چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    سارا هیچگاه جز سلام و خداحافظ با میثم همکلام نشده بود. پس نمیتوانست برای او اتفاق در حال وقوع را شرح دهد. دوباره با استیصال گفت:
  • طاهره خانم خونس یا سره کاره؟
    میثم زیر لب پاسخ داد:
  • سره کاره
    میدانست سارا دختری نیست ک بشیند برای او از مشکل بوجود آمده بگوید. با خود فکر کرد " حتما باز این بابای مافنگیش چزوندتش". سارا که باز ناامیدی تمام وجودش را گرفته بود سر به زیر انداخت و بی توجه به حضور میثم دوباره بر روی پله نشست و سرش را در دستانش گرفت. میثم به داخل اتاق باز گشت تا سارا راحت باشد.بعد از چند دقیقه سارا با صدای در سر بلند کرد و پدرش را در جلوی در اتاقشان آن طرف حیاط دید. حیدر که زمانی قد بلند و چهار شانه بود اکنون با پشتی خمیده، لب هایی سیاه، پوستی زرد و کبود و چشمانی بی فروغ به دختر همچون گنجش مینگریست. در اثر نکشیدن مواد زیر چشمانش گودتر شده بود و پلک هایش بر روی هم می افتاد. به زحمت و به کمک چارچوب در خود را نگه داشته بود. با صدایی که بزور از هنجره اش خارج میشد گفت:
  • واسه چی اونجا نشستی؟ بدو بیا حاضر شو بریم حاجی معطل نشه. پاشو ببینم
    حیدر به دختر پربغضش پشت کرد و به داخل رفت. سارا با خود گفت " زن یه مرد پیر بودن بهتر از ویلون کوچه و خیابون بودنه. حداقل محرممه ،سقفم بالا سرمه" و با این حرف ها خود را دلداری داد. همینقدر از او میدانست که پا به سن است، دارای همسر و سه فرزند و در بازار حجره دارد. به داخل اتاقش رفت. دو مانتو بیشتر نداشت، یکی مانتوی مدرسه و دیگری مانتویی کهنه که همان را هم طاهره خانم از جایی که در آن کارگری میکرد برایش آورده بود. به ناچار همان را با یک روسری نخی پر پرز و شلواری کهنه و زانو انداخته پوشید. چادری که بر اثر تابش آفتاب بور شده بود و چند جایش را وصله زده بود به سر کرد و به اتاق کناری که حیدر درآن بود رفت. حیدر بر روی دو پا نشسته و به دیوار تکیه داده، در حال چرت زدن بود. با دیدن حال و روز پدرش آه عمیقی کشید.
  • من حاضرم
    حیدر از چرت پرید. با دیدن دخترش که آماده جلویش ایستاده بود ذوق زده شد و لبخند دندان نمایی زد که دندان های زردش به نمایش درآمد. با دست گرفتن به دیوار برخاست و به سمت حیاط رفت.

سارا در کنار حیدر بر روی صندلی محضر نشسته بود. ذهنش خالی از هر فکری و قلبش عاری از هر احساسی. حتی چشمه ی اشکش نیز خشک شده بود. به آینده هم فکر نمیکرد. فقط آرزو میکرد زودتر بمیرد و به پیش تنها پناهش یعنی مادرش برود. با بلند شدن پدر و خارج شدن جمله ی " سلام حاج فتا" از دهان او سرش را بلند کرد و به مرد روبرویش که تا بحال اورا ندیده بود نگریست.در ذهنش مرور کرد که مرد آرزوهایش چه معیارهایی داشت؟ و پاسخ داد " فقط معتاد نباشه مثل بابام، دست بزن نداشته باشه مثل احمد آقا، هیز نباشه مثل مش اکبر بقال سر کوچه" . همین، هیچگاه در آرزوی بازیگران زیباروی سینما نبود. چشمش بدنبال پسران سوسول سر خیابان هم نبود. دلش یک تکیه گاه میخواست که دستش را بگیرد و از باتلاق زندگی سیاه نجاتش دهد. آیا این مرد میتوانست ناجی او باشد؟ حاج یوسف فتاح، مردی بلند قد با شکم کوچکی که چندان به چشم نمی آمد، صورتی گرد با پوستی سفید و موهایی پرپشت که بیشتر رو به سفیدی بود، چشمان عسلی اش زیر ابروهای پرپشتش میدرخشید. لبخند عمیقش در میان ریش و سبیل کادر گرفته اش نمایان بود. خبری از رد مهر متظاهر که تمام حاجیان محل بر پیشانی داشتند نبود. سارا با نگاهی نگران در پی یافتن جوابش به مرد نگاه میکرد و حاجی با نگاهی شیفته به دختری که قرار بود تا دقایقی دیگر زن او شود. یوسف چند ماهی میشد که بدنبال سارا بود. اولین بار او را اتفاقی در راه مدرسه دیده بود و شباهت عجیب سارا به عشق دوران جوانی اش باعث شده بود که برخی روزها از دور رفت و آمد او را زیر نظر بگیرد. پس از مدتی دیگر احساساتش به غلیان درآمد و تصمیم گرفت سارا را از آن خود کند. با کنکاش در زندگی سارا و دریافتن موقعیت بد مالی و اعتیاد حیدر سوء استفاده کرد و با وعده ی پول به حیدر سارا را به چنگ آورد. میدانست که کارش رذالت است اما عشق جدید شعله ور شده بر روی خاکسترهای عشق قدیمش داشت او را میسوزاند و رسیدن به سارا تنها راه خاموشی اش بود. یوسف در کنار سارا نشست. اضطراب سارا بیشتر شد. تنش یخ بست. احساس میکرد اکسیژن برای تنفس کم آورده. بدنبال اعتماد به مرد کنارش بود اما نیرویی عجیب و منفی به دلش راه یافته بود. خطبه در حال خوانده شدن بود. جای دم و بازدم را فراموش کرد. در یک لحظه تمام افکار پریشان به سراغش آمد. خطبه تمام شده و همه منتظر جواب سارا بودند اما دستان ترس به دور گلویش حلقه بسته و آنرا میفشردند. قادر به خروج صدا از دهانش نبود. یوسف با ترس به سارا نگاه میکرد. با خود گفت " نکنه مرتیکه بی ناموس راضیش نکرده؟ اگه سارا بله نده چه گلی به سر بگیرم؟". حاج امینی سردفتردار که از اقوام دور یوسف و زنش بود از این وصلت چندان خوشنود بنظر نمیرسید اما دستش زیر سنگ یوسف بود و مطیع امرش. با چشمان ریز شده به سارا نگریست و گفت:

  • عروس خانم راضی نیستین؟
    یوسف دندان به هم سایید و با غضب به حیدر نگاه کرد. حیدر به سرعت از جا بلند شد و به کنار سارا رفت. خم شد و در گوشش آرام گفت:
  • د جون بکن بله رو بگو دیگه خیر ندیده
    اشک در چشمان سارا حلقه بست و با صدایی خشدار که به زور از گلویش خارج شد گفت:
  • بله
    یوسف نفس حبس شده اش را آزاد کرد و لبخندی به لب آورد. انگشتری قیمتی از جیب کتش بیرون آورد و به انگشت دست یخ زده ی سارا کرد. بعد از اتمام کار در جلوی محضر چنگه ای پول به حیدر داد تا برود و خودش را بسازد و او نیز به مراد دلش برسد. از هیجان رسیدن به وصال معشوق جوانش دمای بدنش بالا رفته و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. سارا را سوار بر ماشینش کرد تا به سمت خانه ی آنها بروند. سارا از اضطراب لحظات در پیش رو حال خوشی نداشت. از استرس کف دستان عرق کرده اش را مدام به مانتواش میکشید. بزرگتری نداشت که برای این لحظه آماده اش کند. در مدرسه هم بقدری خجالتی بود که پای صحبت همکلاسی هایش در مورد مسائل جنسی نمینشست. از ترس دلپیچه گرفته بود. با ایستادن ماشین رنگش پرید. سر بلند کرد و به بیرون نگاه کرد. اما اینجا که خانه ی آنها نبود؟ یوسف رو به سارا کرد و با مهربانی گفت:
  • چی میخوری؟
    سارا که تنفری غریب از قبل از دیدن او در دلش خانه کرده بود مهربانی یوسف به دلش ننشست. در دل گفت " زهر بخورم از این زندگی راحت شم" . بدون دادن جوابی به یوسف رویش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد. با دیدن رفتار سارا، یوسف کمی دلگیر شد اما در دل گفت " حق داره. کار داره تا حالیش بشه چقدر میخوامش". از ماشین پیاده شد و به سمت رستورانی که ماشین را جلوی آن پارک کرده بود رفت. سارا با خود گفت " من از ترس دارم میمیرم حاجی به فکر شیکمشه" . پس از چند دقیقه یوسف با کیسه ای نایلونی که ظرف های غذا در آن بود خارج شد. با رسیدن به خانه هر دو پیاده شدند. سارا کلید حیاط را از جیب مانتویش درآورد و با دستانی که بشدت میلرزید کلید را به زحمت در قفل انداخت و در را باز کرد. جلوتر از یوسف و بدون تعارف او به داخل به سمت اتاق هایشان راه افتاد و در همان حال زیر چشمی اتاق طاهره خانم را دید میزد که ببیند کسی در خانه شاهد ورود او با شوهرش هست یا نه. از اینکه کسی او را با یوسف ببیند خجالت میکشید. فکر میکرد از این پس دید اطرافیان به او همانند دیدشان نسبت به زنی در همسایگی که صیغه ی مردی بود میشود که پشت سر به او خانه خراب کن میگفتند. به داخل اتاق اول رفت که حکم نشیمنشان را داشت و از آنجا به اتاق خودش. نمیدانست که باید جلوی یوسف چگونه ظاهر شود. بنابراین بلوزی آستین بلند و دامنی که بلندی اش تا قوزک پا بود را پوشید. همان روسری قبل را سرش کرد و چادر رنگی اش را بر سر انداخت. یوسف به پشتی رنگ و رو رفته ی کنار دیوار تکیه داده بود و اتاق محقر آنها را بررسی میکرد. اتاق با اسباب کهنه و بسیار اندک از تمیزی میدرخشید. یوسف در دل گفت " خاک تو سرت اکرم. سارا جای بچته. خونه ی تو با اون همه اثاث مثه طویلس اونوقت این یذره اتاق مثه بهشته" . اکرم دختر خاله ی یوسف که در جوانی به اجبار خانواده ها ناچار به گرفتنش شده بود، زنی کوته فکر و خاله زنک که تنها کاری که بلد بود رفتن به مجالس روضه و سفره و پزدادن طلا و جواهرش بود. هیچگاه به یوسف و خواسته هایش اهمیت نداد و حتی خانه و زندگی تمییز و مرتبی هم نداشت. حال با عروس و داماد کردن فرزندانش بلکل یوسف را از یاد برده بود و یوسف در سارا بدنبال جبران تمامی شکست های عاطفی اش بود. در افکارش غرق بود و تسبیحش را میچرخاند که در اتاق باز شد و دختری که او در انتظار وصالش له له میزد در چارچوب ظاهر شد. هیجان دوباره به سراغش آمد. از تصور در آغوش کشیدن عشق جوانش آلتش کمی بلند شد. با خود گفت "آخه واسه کی چادر چاقچور کردی؟ دیگه زنمی ". لبخندی به لبش آمد و چشمانش برقی زد. دلش زودتر رسیدن به مرادش را میخواست. اما باید خود را کنترل میکرد. رو به سارا گفت:
  • سفره بنداز غذا از دهن افتاد
    سارا سر به زیر با پاهایی لرزان به سمت میز کوچک سماور رفت و از زیر آن سفره را بیرون کشید. سفره را در جلوی یوسف پهن کرد. دو بشقاب و قاشق و چنگال به همراه لیوان از توی آبچکان کنار میز سماور آورد و در سفره قرار داد. یوسف ظرف های غذا را خارج کرد و محتویات آنها را در بشقاب ها ریخت. مخلفات را در سفره چید و با لبخندی به لب به سارا گفت:
    -بسم ا…
    و خود مشغول خوردن شد. یوسف بقدری در خوشی غرق بود که هیچ از غذایش نمیفهمید.به سرعت قاشقش را پر میکرد و قاشقی پس از قاشقی غذا را میبلعید. اولین بار بود که غذا را نه برای لذت که فقط جهت تمام شدنش میخورد. اما سارا حتی پنج قاشق هم از غذایش نخورده بود و فقط با آن بازی میکرد. محتویات بشقاب یوسف چشم برهم زدنی تمام شد. نوشابه اش را باز کرد و چند قورت از آن خورد و برای سارا نیز نوشابه ریخت. اما سارا که غرق در افکارش بود متوجه محبت های زیرپوستی یوسف نمیشد. یوسف نزدیکی بیشتر با سارا را میخواست. به سکس فکر نمیکرد اما دلش در آغوش کشیدن اورا فریاد میزد. کمی با خودش کلنجار رفت و درحالیکه هیجان در صدایش موج میزد رو به سارا گفت:
  • من بعد ناهار چرت میزنم. میشه برام جا بندازی؟
    دست سارا که در حال حمل قاشق غذا به سمت دهانش بود میانه ی راه خشک شد. سرش به سرعت به سمت بالا آمد. چشمان ترسانش در حدقه میلرزید. وقتیکه چشمان منتظر و براق اورا دید فهمید که دیگر زمان موعود رسیده. قاشق را به بشقاب برگرداند. خواست سفره را جمع کند که یوسف گفت:
  • نمیخواد. باشه برا بعد
    ضربان قلب هردو بالا بود.ضربان قلب سارا از ترس مواجه با اتفاقی که هیچ از آن نمیدانست و ضربان قلب یوسف از هیجان رسیدن به معشوقی که حالا او را مال خود داشت. سارا گیج و حیران به سمت اتاقش رفت. تشک خودش را از گوشه ی اتاق برداشت و پهن کرد. بالشتش را بر روی آن گذاشت و پتو را پایین تشک قرار داد. کنار چارچوب در ایستاد. حال خوشی نداشت. نمیتوانست به چشم های یوسف نگاه کند. با سری فرو رفته در یقه گفت:
  • جاتونو انداختم
    دهان یوسف از هیجان پر از بزاق شده بود. تند و تند آب دهانش را قورت میداد. به سرعت از جا بلند شد و وارد اتاق شد. سارا قصد خروج از اتاق را کرد که شنید:
  • کجا؟ توام همینجا بخواب
    لحن ملایم یوسف کوچکترین تاثیری در کاهش خرابی حال سارا نداشت. میدانست که راه گریزی ندارد. امروز این اتاق قرار بود حجله ی او باشد. نفس هایش کوتاه و باشتاب شده بود. سرجایش ایستاد اما سر بلند نکرد. یوسف دست به کمربند برد و آن را باز کرد. زیپ شلوارش را پایین کشید و شلوار را از پا کند. بر زیر آن پیژامه ای به پا داشت که آنرا در جورابهایش چپانده بود. دکمه های پیراهنش را باز کرد و آنرا نیز درآورد. بر روی تشک نشست و جورابهایش را از پا درآورد. وقتی دید سارا همچنان ایستاده گفت:
  • پس چرا واستادی؟ چادرو مانتوتو درار بیا اینجا بخواب
    خون در رگ های سارا یخ بست. آب دهانش را با صدا قورت داد و به او زل زد. یوسف که صبرش را از دست داده بود با کلافگی گفت:
  • بیا دیگه
    سارا دست لرزانش را بالا برد و چادر را از سرش برداشت. به آرامی دکمه های مانتویش را باز کرد. با باز شدن هر دکمه هیجان یوسف بالاتر میرفت. با درآوردن مانتو چشم او به بدن باریک و ترکه ی سارا افتاد.
  • روسریتم درار
    سارا بغضش را فروخورد و روسری را از سر درآورد. با دیدن موهای به رنگ شب سارا قلب یوسف بیرحمانه به سینه اش کوبید. درحال برانداز سارا گفت:
  • حالا بیا اینجا
    و خود به سرعت به پهلو دراز کشید. پاهای سارا هر کدام به مانند وزنه ای سنگین شده و قصد کنده شدن از زمین را نداشتند. اخم های یوسف درهم رفت و در دل گفت " یعنی انقد از من بدش میاد؟". وقتی دید سارا قصد تکان خوردن ندارد کمی نیم خیز شد و بر آرنجش تکیه داد و گفت:
  • بیا دیگه. استخاره میکنی؟
    در دل به خدای خودش گفت " خودت مهرمو به دلش بنداز". پوفی کشید و پتوی پایین پایش را باز کرد و بر رویش انداخت. سارا با پاهای سنگینش به سمت تشک حرکت کرد. یوسف کمی خود را عقب کشید، پتو را بالا زد و منتظر دراز کشیدن سارا شد. سارا پشت به او دراز کشید و تا جایی که میتوانست خود را به لبه ی تشک نزدیک کرد تا به او نخورد. اما یوسف با انداختن پتو بر رویش خود را به سارا چسباند و دستش را بر روی پهلوی او قرار داد. سارا فشار جسمی سفت و برآمده را روی باسنش حس کرد. چشمانش را برهم فشرد. صدای نفس های بلند یوسف در گوش سارا میپیچید و با برخورد گرمی نفس ها به گردنش تنش مور مور میشد. یوسف آن همه نزدیکی را تاب نیاورد. دامن سارا را آرام بالا کشید و دستش را آرام بر روی ران او کشید. زبری دستش باعث چندش سارا شد اما خودش از نرمی پوست او لذت میبرد. سارا انتقال گرمای زیادی از جسم کنارش را حس میکرد و این حالش را بدتر میکرد. دلش میخواست میتوانست بگریزد. اما یوسف چنان مست لطافت پوست سارا شده بود که دیگر اختیار از کف داد و سارا را به سمت خود برگرداند. بر روی او خیمه زد و لبش را بر روی لب سارا قرار داد و بوسید. اشک در چشم سارا جمع شد.از یوسف متنفر بود و این بوسه نه تنها برایش لذت نداشت بلکه بدی حالش را دوچندان کرد. سارا لبهایش را به داخل دهان کشید تا دیگر یوسف نتواند ببوسدش و چشمانش را بست تا صورت اورا نبیند. یوسف سرخورده شد. تمام هیجاناتش به یکباره خوابید. با خود گفت " عاشقی به من نیومده". خواست از کارش دست بکشد اما یاد جمله ای از دوستش افتاد که گفته بود " زنا اگه حتی بی عشق ازدواج کنن اما بعد اولین رابطه عاشق شوهرشون میشن. حالا عاشقم نشن بالاخره مهرش به دلشون میافته" . پس او هم باید این کار را میکرد تا شاید سارا عاشقش شود. بی توجه به بدن منقبض سارا بلوز اورا بالا زد. چشمش به بدن سفید و خوش تراش سارا که افتاد آن را با بدن زنش اکرم مقایسه کرد. زنی چاق و فربه که وقتی مینشست شکمش بر روی پایش قرار میگرفت. بزرگی سینه های اکرم را دوست داشت اما همیشه خط بین سینه هایش بوی عرق میداد. حالا سینه های کوچک سارا برایش حکم میوه ی بهشتی داشت. با خود گفت " این ینی زن" آب از لب و لوچه اش راه افتاد. دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند. به سرعت از جا بلند شد و پیژامه و شرتش را درآورد. با بلند شدن یوسف سارا چشم گشود اما چشمانش از ترس و تعجب چیزی که میدید گشاد شد. دو سه بار در گوشی دوستش در مدرسه آنهم با اصرارهای او آلت مرد را دیده بود. اما چیزی که در عکس دیده بود با آلتی که الان از نزدیک میدید متفاوت بود. چیزی که پیش رویش بود آلتی کوتاه اما بسیار ضخیم که به سمت چپ انحنا داشت. دو بیضه بزرگ در زیرش آویزان شده بود و بر روی بیضه ها تا نیمی از آلت از مو پوشیده شده بود. باور چیزی که میدید در ذهنش نمیگنجید. یوسف هیجان زده به سرعت دامن سارا را کاملا بالا زد، پاهایش را از هم باز کرد و شرتش را درآورد. سارا هجوم یکباره ی خون را در صورتش حس کرد. به سرعت دستش را در بین پاهایش قرار داد و از خجالت لب به دندان گرفت. اما یوسف در حال و هوایی نبود که به فکر حالات سارا باشد. بزور دستان سارا را از بدنش جدا کرد. به محض دیدن میان پاهای او آلتش کاملا سفت شد و خود را بر روی سارا انداخت. سارای ترسیده هر آن منتظر دردی عظیم بود. پاهایش بشدت میلرزید و تپش قلبش سر به فلک زده بود. یوسف با احساس لرزش بدن سارا در زیرش دلش بدرد آمد. عاشق سارا بود و طاقت رنجش اورا نداشت اما ناچار بود. سرش را به کنار گوش سارا برد و سعی کرد با کلامش آرامش را به سارا تزریق کند:
  • آروم باش. یکم اولش درد داره اما بعد عادی میشه.
    اما این جمله اش کوچکترین اثری بر سارا نگذاشت.یوسف یک تف کف دستش انداخت و آن را به آلت خود مالید. سرش را بر دهانه ی واژن سارا قرار داد و فشار کوچکی داد. با احساس درد سارا بدنش را منقبض کرد و کمی خود را از زیر او عقب کشید. اما هیکل درشت یوسف کاملا بر رویش افتاده بود و جای فراری برایش نمیگذاشت. یوسف دست در زیر هر دو ران سارا برد و کمی او را بلند کرد. با چند فشار پیاپی سر آلتش وارد شد. سارا از درد پیچیده شده در میان پاهایش لب هایش را به میان دندان هایش گرفته بود و میفشردشان. یوسف درد را در چهره ی سارا میدید اما به خود دلداری میداد که " دردش نتیجه داره" و به کارش ادامه میداد .فشار دیگری وارد کرد و با احساس برخورد به مانعی فشار را بیشتر کرد تا آن مانع از بین رفت. بدن سارا آتش گرفت. تیری در کمرش کشیده شد. سوزشی دردآور را در واژنش احساس میکرد. از درد اشک از گوشه ی چشمانش بیرون ریخت. دستانش در دو طرف بدنش تشک را در میان خود میفشردند. یوسف لذتی راکه میخواست هیچگاه از همخوبگی اش با اکرم نبرده بود. حالا به خواسته اش در وجود سارا رسیده بود و دیوانه وار لذت میبرد. بدنش کاملاً از عرق خیس شده بود و نفس هایش به شماره افتاده بود. درست است که از وجود عشق جوان لذت میبرد اما خودش دیگر جوان نبود و بنیه ی سابق را نداشت. همین باعث شد که پس از زمان بسیار کوتاهی که خود را بر روی سارا بالا و پایین کرد،ارضا شود. سارا در زیر بدن سنگین و چسبناک او در حال خفگی بود با اتمام کار توانست نفس بکشد. اما چنان دردی در بدنش احساس میکرد که قادر به تکان خوردن نبود. سارا احساس میکرد همزمان بکارت روح و جسمش را با هم از دست داده. از پدرش و بیش از پیش از یوسف متنفر شده و در دل به خدا گلایه میکرد. یوسف به مراد دل رسیده، در کنار سارا دراز کشید و او را در آغوش خود گرفت. با لذتی که برده بود عشقش بیشتر شده بود و از ته دل شاد بود. محکم سارا را به خود میفشرد و بوسه های ریزی بر سرش میزد. اما این رفتار یوسف باعث بهتری حال سارا نمیشد که هیچ ، او را منزجر میکرد.

صدای اذان مغرب بلند شده بود که یوسف قصد رفتن کرد. بر روی ایوان جلوی اتاق آنها در حال کفش به پا کردن بود که در حیاط باز شد و حیدر به همراه میثم درحال گفت و گو وارد شدند. حیدر که حسابی خود را ساخته بود با دیدن یوسف لبخند چندش آوری به لب آورد و گفت:

  • مخلصه حاج فتای گل.
  • سلام حیدر خان
    یوسف به حرف خود در دل پوزخندی زد و گفت " تو مرد نیستی چه برسه به خان. حیف که فعلا سارا پیشته و ناچارم باهات راه بیام". میثم با تعجب به یوسف که از خانه ی حیدر خارج شده بود مینگریست و به این میاندیشید که " این کیه دیگه؟ تو خونه ی اینا چیکار داشت؟" . حیدر که داشتن داماد پولدار به مذاقش خوش آمده بود رو کرد به میثم و با افتخار گفت:
  • میثم جان حاج فتا دامادمه. امروز بسلامتی با سارا عقد کردن
    با اتمام جمله اش چشمان میثم از حدقه درآمد. شوهر سارا؟ و با خود تکرار کرد " ینی زن من الان زنه این پیرییه؟ ینی عشقه منو دادن به این پفیوز؟ ینی سارای من دیگه ماله من نیست؟" سرش به دوران افتاد. حال دلیل وضع آشفته ی سارا را میفهمید. " پس زوری نشوندنش پای عقد" . از عصبانیت سرش یکباره داغ شد و صورتش قرمز گشت. دندان به هم سایید ،با خشم به یوسف نگاه کرد و بی هیچ کلامی به سمت اتاقشان رفت. یوسف حال نگاه میثم را فهمید و بلافاصله دانست که او به سارا حسی دارد. اما فکر بدی به ذهنش راه یافت " نکنه سارا هم دوسش داره که منو نمیخواد؟". این فکر حال خوشی را که تا آن لحظه داشت نابود کرد. با اخم هایی در هم از کنار حیدر گذشت و بی خداحافظی از در حیاط خارج شد.

زمان حال

علی برای خرید نان از خانه خارج شد. هنوز ذهنش درگیر اتفاق یک ساعت قبل بود و دخترک بود. با خود گفت " باید رابطمو با عباس بهم بزنم. مرتیکه یابو با زنو بچه باز دنبال کثافت کاریه. اونم چی؟ یه الف بچه ورداشته آورده بزورم میخواد بکنش. آخه یکی نیس بگه توکه زنت همه چی تمومه دیگه این گه کاریات چیه! سگ رید تو ذاتت. تو که تنوع طلبی گه خوردی زن گرفتی. اصلا بابا باش با کسی،اما نه اینکه هرروز با یکی " . در افکارش با خود حرف میزد که از دور دختری شبیه به دخترک یکساعت پیش را نشسته در ایستگاه اتوبوس دید. کمی چشمان خود را ریز کرد و با دقت به او نگاه کرد تا مطمئن شود. جلوتر که رفت دید اشتباه نکرده است. ابروهایش بالا رفت و متعجب به او نگریست و در دل گفت " این اینجا چیکار میکنه؟ یعنی یه ساعته اینجا نشسته؟ قاطی داره ها" و برای سر درآوردن از موضوع به سمت سارا رفت.

ادامه…

نوشته: …N


👍 21
👎 2
6802 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

545376
2016-06-19 14:20:49 +0430 +0430
NA

اول ?

0 ❤️

545389
2016-06-19 15:09:14 +0430 +0430

دوم!!!

0 ❤️

545406
2016-06-19 15:34:36 +0430 +0430

ان سه نقطه جان ننویس ، جان ان…ات

0 ❤️

545409
2016-06-19 15:44:36 +0430 +0430

ان‌ جان ، از دست من ناراحت نشی یه وقت ، اما خیلی جای کار داری ، ولی تلاشت رو ادامه بده ، به اونکه از قلمت خوشش اومده هم آدرس جایی که قلم‌میخری ر‌و بده…

0 ❤️

545413
2016-06-19 16:01:21 +0430 +0430

ممنون ایول عزیز. امیدورام خوشتون اومده باشه.
shabesepid02 عزیز من در قسمت قبل گفتم که اولین داستانیه که مینویسم و هنوز کار داره تا کارم خوب و قابل قبول باشه. اگر کم و کاستی میبینید ببخشید. و یه گله هم از شما دارم . نمیدونم چرا از داستانهای ایول عزیز خوشتون نمیاد اما من و خیلی از دوستان هم خودشون و هم داستاناشونو دوست داریم. لطفا پایین داستان ها به ایشون چیزی نگید. بازم عذر میخوام توی کارتون دخالت کردم. ممنون دوست خوبم

0 ❤️

545415
2016-06-19 16:36:25 +0430 +0430

ان … حرفی نیست ، تلاشت رو بکن موفق میشی، اما از نقد شدن نترس ،اما در مورد نویسنده متوهمی که اسمش رو بردی باید بگم، ایشون از من خوشش نمیاد ، خوب این رابطه هم متقابل هستش، من به خواهش کسی اینجا نیومدم که به خواهش کسی چیزی بنویسم یا ننویسم ، از نظر روانی و سلامت این دوستمون دچار مشکلات زیادیه و من هم فقط نظرم رو روی نوشته هاش میدم ، من مثل او هوچی نیستم که یه موضوع رو پایین همه داستانها وسط بکشم و‌سفره دلم رو‌بریزم وسط تا خلق بشینن پاش زاررر بزنن.
نگران اون و‌من نباش ، هر دو هستیم و بلدیم با هم چطور رفتار کنیم. در خصوص ناراحت شدنش هم اصلا نترس ، صدبار تا حالا قهر کرده و برگشته…

0 ❤️

545418
2016-06-19 16:51:34 +0430 +0430

shabesepid02 عزیز من از نقد شدن نمیترسم. خوشحالم میشم ایرادات کارم گفته بشه تا در کارهای دیگم رفعشون کنم و بتونم داستان خوبی رو به مخاطبا عرضه کنم. اما در مورد مشکلتون با ایول عزیز من از این ناراحتم که بحث شخصی جاش پایین داستان های بقیه نیست از این جهت گفتم. بازم از اینکه وقت گذاشتین داستانمو خوندین ممنونم

0 ❤️

545428
2016-06-19 18:19:05 +0430 +0430

عالی بود. مثل قسمت قبل بسیار خوب و روان بود. منتظر قسمت بعد هستم :)

0 ❤️

545432
2016-06-19 18:32:12 +0430 +0430

این قسمت نسبت به قسمت قبلی نوشته پخته تری داشت…ادامه بدی بهترم میشه دوست عزیز

0 ❤️

545453
2016-06-19 19:58:49 +0430 +0430

khanderoo1 عزیزم ممنون که تشویقم میکنی. ?
problemsolver خوشحالم که به نظرتون کارم پیشرفتی داشته. امیدوارم بتونم در قسمت های بعد بازم بهتر باشم :)

0 ❤️

545457
2016-06-19 20:08:06 +0430 +0430

نازی خانوم این قسمت هم مثل قسمت قبل خوب و جذاب بود و حتی بهتر! واقعا لذت بردم .
ادامه بده حتما ?

0 ❤️

545459
2016-06-19 20:13:47 +0430 +0430

ان‌… من معذرت میخوام که پایین نوشته شما نظر نامرتبط برای دوست مشترک مون نوشتم.

0 ❤️

545462
2016-06-19 20:16:23 +0430 +0430

ان… من معذرت میخوام که برای دوست مشترک مون پای نوشته شما چیزی نوشتم

1 ❤️

545463
2016-06-19 20:21:18 +0430 +0430

SENDAAD عزیز ممنون از شما. خوشحالم لذت بردین
shabesepid02 خواهش میکنم ?

0 ❤️

545493
2016-06-19 21:32:51 +0430 +0430

نازی خانووووووم
نازی خانووووووم
وااااااای!
باورم نمیشه اینقدر قشنگ نوشتی!
اگر بازیگر بودم بی شک این فیلمنامه رو بازی میکردم!
اب دهنم خشک شد از ترس اینکه زنش بشه! همش دعا میکردم میگفتم نشه! اما شد! لعنتی! :-(
چقدر خوب احساساتش رو گفتی.
فقط تو کل داستان من نفهمیدم فتا ینی چی؟! همون فتاحه؟!
جالب اینجاست شخصیت حاج فتاح منو یاد شریفی نیا میندازه! خیلی شبیهن!

0 ❤️

545538
2016-06-20 08:36:29 +0430 +0430

Qashng bood ?

0 ❤️

545551
2016-06-20 10:59:28 +0430 +0430

نجوای عزیز ممنونم. در مقابل داستان های شما که خوب نیست ولی همینقدر که خوشتون اومده برای من عالیه. فتا همون فتاحه که حیدر کامل نمیگش. :)

0 ❤️

545552
2016-06-20 11:02:44 +0430 +0430

hosna_khanoom نازنین خوشحالم خوشت اومده.ممنون ?

0 ❤️

545562
2016-06-20 13:35:59 +0430 +0430

خوب و خیلی بهتر از قسمت قبل بود،هم موضوع و هم صحنه پردازی.
فقط بعضی جملات که به صورت ادبی بیان میشن چندان جالب به نظر نمیرسن که فکر میکنم با توجه به کم تجربگی شما تو داستان نویسی طبیعی باشه.
موفق و سربلند باشی.??

0 ❤️

545563
2016-06-20 13:38:35 +0430 +0430

لایک نازی خانوم…
البته هنوز جای کار داره ولی خوب بود.

0 ❤️

545570
2016-06-20 16:22:41 +0430 +0430

charlatan1375 عزیز خوشحالم که توی کارم پیشرفت میبینید و ممنونم از تعریفت. درسته بعلت بیتجربگی بعضی قسمت ها به دل نمیشینه که سعی میکنم در آینده بهتر کار کنم.
wetland ممنونم دوست خوب :)

0 ❤️

545580
2016-06-20 17:35:14 +0430 +0430

خوب بودخانومم ادامه بده

1 ❤️

545742
2016-06-21 22:23:33 +0430 +0430

متاسفانه هر کاری میکنم کامنتم تایید نمیشه با اینکه چیز غیر مجازی هم توش نیست.با پیام واستون میقرستم.

0 ❤️

545749
2016-06-21 22:56:38 +0430 +0430

آف بوی دوست داشتنی ممنونم از پیامی که برام فرستادی ?
آزیتا جون از شما هم ممنونم :)

0 ❤️

545756
2016-06-21 23:54:39 +0430 +0430
NA

به به
واقعا خیلی خوب بود
و پیشرفت نوشتنت نسبت به قسمت قبل به وضوح پیدا بود
تصویر سازی خیلی خوبی داشتی و خسته نباشی
فقط یه نکته : سارا اومد خونه مانتوشو در اوورد،بلوز پوشید،ولی دوباره گفتی مانتوشو در اوورد،یه سوتی ریز بود که اصلا به زیبایی داستان لطمه نزد ،فقط خواستم بگم بیشتر دقت کنی
یه کم عامیانه تر بنویسی عالی تر میشه
با تشکر فراوان

0 ❤️

545783
2016-06-22 10:21:26 +0430 +0430

payetarin عزیز عجب دقتی دارین. من خودم متوجه نشده بودم. ممنون که گفتین. ببخشید بابت اشتباهم. خوشحالم که خوشتون اومده :)

0 ❤️

547123
2016-07-01 22:45:05 +0430 +0430

نازی خانوم ادامشو قصد نداری بزاری؟! منتظریم

0 ❤️