ارباب و برده خوشبخت (۱)

1403/03/03

قسمت اول: آشنایی

اربابی می خواستم دست و دلباز و مهربون که برام خرید کنه و شکممو سیر کنه، بعد حسابی ازم کار بکشه. منو به آرایشگاه ببره و خوشگلم کنه بعد ببره خونش و بکنتم. البته یادم نرفته بگم که قبل از کردن با کمربند شلوارش ۲۰۰ ضربه شلاقم بزنه. دستور بده صد تای اولشو خودم بشمارم و صد تای بعدی رو خودش بشماره و هنگام شمردن یادآوری کنه که برده اش باید همیشه مطیع و فرمانبردارش باشه.
صبح یه روز معتدل بهاری خواسته من توسط کائنات مستجاب شد. توی پارک قدم میزدم که یه مرد نسبتا چاق و قد بلند ۴۵ ساله و صد البته خوشتیپ بهم نزدیک شد. با شکم نسبتا چاقش مشکلی نداشتم. از قدیم گفتن مرد واقعی به مردی میگن که شکمش روی سگک کمربندش بیفته. با پر مو بودن بدنش هم مشکلی ندارم. یکی از علاقه مندیهام بازی با موهای بدن اربابمه. لذت میبرم از اینکه موهای بدنشون لیس بزنم و مثل خلال دندان رشته ای لای دندونام بکشم.
موقع آشنایی از من پرسید: اجازه میدین با شما آشنا بشم و آرزوهاتون رو برآورده کنم؟
گفتم آرزوهام کمی خشن هستن ها. پرسید: چقدر خشن؟ گفتم: نه اونقدر زیاد که خونین و مالین بشم. اونقدری که کبودم کنی کافیه.
گفت: اوفففف. احساس می کنم جیگرم آتیش گرفته؛ قول میدم کاری کنم که پوست بدنت مثل جیگرم بسوزه.
گفتم: واو، ما چقدر با هم تفاهم داریم. آقای …؟
گفت: ارباب و سرورتون حمید خان هستم و خوشحال میشم <ارباب عزیزم> صدام بزنی.
دستشو دراز کرده بود تا باهاش دست بدم. گفتم: چون دوست دارم آداب و معاشرت دان باشی، بهت میگم تا خانومی افتخار نداده دستشو دراز کنه تو نباید دستتو به سمتش دراز کنی.
حمید: زر نزن لاشی. اون مال قدیما بود. الان دیر بجنبی برده آدمو روی هوا قاپ می زنن. یالله دست اربابت خیلی وقته رو هواست ها.
تا دستمو دراز کردم دستمو گرفت و منو کشید تو بغلش. یه ماچ محکم از لبام گرفت و گفت دوستت دارم و اگه برده خوب و مطیعی باشی با برطرف کردن نیازهات جبران می کنم خانوم؟…
با خوشحالی گفتم: در خدمتم سرورم، بنده و برده بی مقدارتون نسرین کونی.
حمید: آفرین میبینم برده تربیت شده ای هستی. کسی قبلا روت کار کرده؟
-: بله سرورم. اما مدتیه که عمرشو داده به شما.
حمید تا گفت: خدا بیامرزدش گفتم: خدا خودش می دونه بیامرزه یا نیامرزه. لازم نکرده تو به خدا دستور بدی که رحمت بکنه یا لعنت بکنه. تو با کار خدا چیکار داری؟
حمید: می بینم یه برده زبون دراز فلسفی گیرم اومده. قول میدم قدرتو بهتر بدونم و در تربیت تو سنگ تموم بزارم تا کار ناتموم ارباب سابقت رو به کمال برسونم.
منو سوار ماشینش کرد و اونروز جاهای مختلفی رفتیم. اولین جایی که رفتیم پاساژ مجلل البسه و پوشاک بود. وقتی جلوی پاساژ توقف کردیم حمید توی ماشین گفت: سلیقه خاصی در لباس دارم؛ فقط باید لباس هایی رو بپوشی که من خریدم.
دلیلشو ميتونستم حدس بزنم اما شنیدنش لذت بخش تر بود به خاطر همین پرسیدم: چرا؟جواب داد: اینطوری همه ی تو مال منه. در ضمن یادت باشه اربابت عادت نداره لباساتو دربیاره، دوست داره پارشون کنه.
-: ارباب عزیزم خیلی حشری تشریف دارین ها.
حمید: این که گفتی یعنی چه؟ بده یا خوبه؟
-: من که مشکلی ندارم. نظر بردتون براتون مهمه ارباب عزیزم؟
حمید: آره کثافت لاشی. عاشقت شدم. عاشق بندگی هات. در ضمن بهتره اینو هم بدونی که احیانا اگه مشکلی داشتی حتما بابتش کتک می خوری.
-: چه حیف شد. ای کاش میگفتم مشکلی دارم تا مورد عنایت بیشتری قرارم میدادین ارباب.
حمید: هاهاها عجله نکن کوچولوی دوست داشتنی. عجله نکن. برای اونچه که در انتظارته عجله نکن. التماس خواهی کرد که تمومش کنم.
-: آیا در اون لحظاتی که منو تربیت می کنین صدمه جدی هم ممکنه به من وارد بشه ارباب؟
حمید: نه خیالت راحت. هدف لذت بردن از یک رابطه خاص و متفاوت برای دو تا آدم متفاوته. تمام اتفاقات با موافقت و رضایت خاطر تو اتفاق می افتن و هر لحظه و هر موقع که اراده کنی متوقف شده یا برای همیشه به پایان می رسن یا از شدتشون کمتر میشه. برای همین سه رنگ بهت پیشنهاد میدم. سیاه برای تموم کردنه. هر موقع و هر جا که بگی سیاه یعنی اینکه اصلا و ابدا دوست نداری که اون اتفاق دوباره تکرار بشه. مثلا الان …
یه تف محکم کرد توی صورتم و گفت: دوست داری بگی سیاه برده خوشگلم؟
-: نع. رنگ موافق بودن کدومه ارباب عزیزم؟
سیلی نه چندان محکمی به صورتم زد و گفت: موافق بودن رنگی نداره. تو باید همیشه با هر چی اربابت بهت بده موافق باشی. فقط اگه آزار ناخوشایندی ببینی می تونی متوقف یا حذف یا کمترش کنی. فهمیدی؟
-: بله سرورم.
یه سیلی دیگه و اینبار محکم تر زد و گفت: می دونستی کتک از بهشت اومده؟ اگه موقع آموزش دادن، بزنمت بیشتر و بهتر یاد می گیری.
-: حق با شماست سرورم.
دوباره یه سیلی دیگه و اینبار محکمتر از دوتای قبلی زد. گریم گرفت و خودمو انداختم توی بغلش. جای سیلی هایی که زده بود داغ و گرم شده بودن. اون قسمتی رو که سیلی زده بود غرق بوسه کرد و در حالی که اشک شوق از چشماش جاری بود گفت: از صمیم قلب دوستت دارم عشقم. بریم سراغ رنگ بعدی. قرمز یعنی این حرکت خیلی ناراحت کننده هست و دیگه تحملشو نداری و برای اون روز نباید تکرار بشه.
حمید آهی کشید و ادامه داد: حیف که الان نمیتونه اتفاق بیفته، اما امشب ممکنه اتفاق بیفته. وقتی تعداد شلاق هایی که می خوردی خارج از تاب و توانت باشن کافیه بگی قرمز.
سرم داد کشید و پرسید: فهمیدی چی گفتم جنده لاشی؟
-: توروخدا نزنینم ارباب. فهمیدم. به خدا فهمیدم.
حمید یه سیلی نه چندان محکم زد به گوشم و گفت: نه به خدا نفهمیدی. اگه می فهمیدی یادت نمی رفت آخر جمله هات بگی ارباب عزیزم.
دوباره یکی زد توی گوشم. اینبار خیلی محکم تر و من دوباره گریم گرفت. گفتم: ببخشید سرورم اشتباه کردم. منتظر شد تا گریه هام تمومه بشه. به آرومی گفت: زرد هم به این معنیه که اگه از حرکتی خوشت میاد اما شدتش زیاده با گفتن زرد از شدتش کمتر بشه.
گریه هام شدید تر شدن و در حالی که بلند بلند گریه می کردم گفتم چرا اینو زودتر نگفتی تا وقتی آخرین سیلی رو زدی بگم زرد؟
یه سیلی دیگه اما خیلی آرومتر از آخرین سیلی ای که قبلا زده بود توی گوشم زد و گفت: دیوونه. اون آخرین سیلی رو خیلی محکم زدم و تو هم الان گفتی زرد و منم این یکی رو یواش تر زدم خب.
هر دو خندیدیم و همدیگرو بوسیدیم. من از داخل کیفم پنککم رو درآوردم و سرخی روی صورتم رو برطرف کردم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل پاساژ. ویترین چند تا مغازه رو نگاه کردیم. رفتارش متین و محترمانه بود. به معنای واقعی به موقش مثل یه مرد جنتلمن رفتار می کرد. لباس هایی که به تن مانکن ها بود رو نشونم میداد و می پرسید: از هر کدومشون خوشت میاد بگو. از بابت بنده نوازی منم خیالت تخت و راحت.
-: ممنونم سرورم. کائنات رو سپاس می گم بابت فرستادنت.
حمید: یه نگاه به اون پیراهنه بکن که تن اون مانکنه؛ نظرت چیه؟ روی سینه لباس یه پاپیون بزرگ زدن. دامن کوتاه مشکیش هم به نظر خوب میاد؛ قشنگن مگه نه؟
-: آره، موافقم. بند پاپیونو بکشی جلوی پیراهن باز میشه و سینه هام میریزه بیرون.
حمید یه نیشگون از بازوم گرفت که واقعا درد کرد و فوری گفتم: زرد. نیشگون بعدی رو محکم تر گرفت، طوری که جیغ کوچیکم در فضای پاساژ پیچید. چند نفری برگشتن نگاهمون کردن و لبخند زدن. احتمالا فهمیدن که ارباب عزیزم با من چیکار کرده. بعد روشونو کردن اونور تا ما راحت باشیم. دو تا دست حمید رو گرفتم تا نتونه بزنتم و گفتم: قرار شد وقتی گفتم زرد، ملایم ترش کنی اما تو شدیدترش کردی. زدی زیر قول و قرارمون.
حمید: نه نزدم عشقم. رنگ زرد یه استثناهایی داره. وقتی بگی زرد ممکنه خواسته باشی ناز و ناله کنی. من برای تشخیص نیتت، مجبورم حرکتم رو با اندکی شدت بیشتر انجام بدم؛ اگه این دفعه زردی که گفتی رو با شدت بیشتری تکرار کنی می فهمم که زردت واقعا زرد بود و من باید از شدتش کم کنم.
طوری از شنیدن این قانون خوشحال شدم که بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم. نه ارباب عزیزم زردم واقعا زرد نبود. راحت باش. هرچقدر دوست داری با نیشگون هات کبودم کن.
خوشحال و خندان وارد همون مغازه ای شدیم که پیراهن پاپیون دار داشت.
فروشنده که یه پسر جون بود با لبخند گفت: خیلی خوش اومدین. بفرمایین در خدمتم.
اربابم جلوتر از من وارد مغازه شد. باید هم اینطور رفتار می‌کرد. از سوسول بازی <لیدی فرست بازی ها> اصلا خوشم نمیاد. با تحکم به فروشنده جوون گفت: لباس های اون مانکن وسطی رو کادو پیچی کن می‌بریم.
فروشنده متعجبانه پرسید: سایزش مناسبه خانوم … حمید نذاشت حرفش تموم بشه و گفت: مگه نمیبینی اندام خانومم مانکنی هست؟ سایزشون خوبه زود باش عجله داریم.
اتفاقات زیادی اونروز و اون شب افتاد که دوست دارم با جزئیات بیشتری براتون تعریفش کنم اما نمیدونم شما هم دوست دارین بخونینشون یا نه.
منی که دوست داشتم اربابی داشته باشم که 200 ضربه شلاقم بزنه، دقیقا 240 ضربه شلاق ازش نوش جان کردم. از آنجایی که 12 قلم کالا شامل دامن، پیراهن مشکی پاپیون دار، شورت، سوتین، کفش قرمز پاشنه بلند، جوراب پارازین، دو تا لاک مشکی و قرمز، رژ سیاه و یک کلاه چرمی برداشته بودم و حمید همه آنها را پسندیده بود به تک تک آنها نمره 20 داد و برای هر نمره یه ضربه شلاق زد.
آن 240 ضربه ای که حمید با شور و علاقه به من زد لذت بخش ترین شلاق هایی بود که توی عمرم تجربه کردم. واقعا دست و پنجش درد نکنه. خوب سیاه و کبودم کرد. هر موقع که دردم می گرفت و جیغ می کشیدم فوری جای ضربه رو ناز می کرد. می پرسید: دردت اومد عشقم؟ می خوای یواش تر بزنمت؟ می دونی که چی باید بگی؟
می گفتم آره اربابم عزیزم. ممنونم بابت همه محبت هاتون.
حمید کمی محکم تر می زد و می گفت: درد نباشه تربیت و اطاعتی هم در کار نیست. تحمل کن تا برده خوب و سربه راهی بشی. هر از گاهی هم می گفت: کیرم عادت داره با صدای ناله هات شق بشه. اگه ناله هات نباشن کیرم می خوابه پس مثل یه الاغ عرعر کن عشقم. عرعر کن. ایول برده خوبم.
آخرین ضرباتش دیگه واقعا اشکم رو درآوردن. گریه می کردم و التماس می کردم که یواش تر بزنه؛هه هه هه با این حال هرگز نگفتم زرد. انصافا بنده نوازی رو خوب بلد بود و نیازی به تذکر من نبود.
من که دوست داشتم صد تای اولو خودم بشمارم تو همون پنجاه تای اول از شدت درد دیگه شمارش یادم رفت و بقیشو اربابم شمرد و فک نکنم بی انصافی کرده باشه و بیشتر زده باشه. شما چی فکر می کنین؟ یعنی ممکنه حمید نامردی کرده و بیشتر از 240 تا زده باشه؟
اگه میخواین حکایت تک تک ضربه ها رو بخونین لطفا داستانمو لایک کنین. طوری تعریفشون میکنم که …

نوشته: اصلا به توچه نام کاربری


👍 11
👎 8
16601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984903
2024-05-24 01:29:38 +0330 +0330

حیف نون تو توان خوردن یه دونه شلاق هم نداری

1 ❤️

984989
2024-05-24 17:54:58 +0330 +0330

اوسکل

0 ❤️

984992
2024-05-24 19:35:49 +0330 +0330

چقد ناشی و بی محتوا
اقل دام/ساب طور مینویسین واقعی باشه اتفاق . بغیر اون ابداً محتوای خوبی داشته باشه. حتی داستان

2 ❤️

985071
2024-05-25 07:05:43 +0330 +0330

تراوشات مغزی یک روانی

0 ❤️

985095
2024-05-25 12:35:53 +0330 +0330

لاو بود یا بی دی اس ام

0 ❤️