ایست

1396/11/11

از میدان مركزی خیابان یک‌طرفه را گرفته بودم و می‌رفتم طرف تنها بیمارستانی كه آخر خیابان بود دنده را سه گذاشته بودم و خونسرد و آرام می‌راندم، ساعت حدود پنج بعدازظهر بود و خیابان نیز همدرد پیاده روهای پر عابر از انبوه ماشینهایی که برای رسیدن به مقصد گویی با هم مسابقه میدادند انباشته بود . هرکسی باعجله به دنبال كاری یا خریدی می‌رفت. بعد از پنج ، شش ماه گرما حالا نسیم ملایم پاییزی حال و هوای دیگری داشت و با نفس خنك خود چهره‌ها را نوازش می‌کرد. وسط خیابان ، سر اولین سه‌راهی شلوغ بود و دو سه تا خودرو پلیس كنار خیابان پارك كرده بودند و مأمورین هر موتوری را كه رد می‌شد ، نگه می‌داشتند و از موتورسواران مدرك می‌خواستند. اگر داشت به‌سلامت ، وگرنه باعزت و احترام خاصی كه ویژه نیروی انتظامی بود موتور آن‌ها به‌سوی تریلی‌های روباز هدایت می‌شد. و به نقطه نامعلومی می‌رفت. یک‌باره ترس توی دلم دوید به یاد چهار ماه پیش افتادم كه همین جاگیر كرد م و موتورم را بار تریلی كردند و مجبور شدم كه حدود یك ماه در آن میانه گرما و با پای پیاده و با مسافرکش‌های دربستی و تاکسی‌تلفنی دنبال كارم بروم و بالاخره با پرداخت جریمه‌ای حدود نصف قیمت یك موتور و با شرایطی خاص ، آن‌ها را پس بگیرم . یک‌لحظه با خودم فكر كردم كه دوباره نه !؟ اگه خدای‌نکرده گیر بیفتم ، این بار دیگه با صد هزارتو من و دویست هزارتو من كارم درست به سو نیست و تازه بازداشت هم شاید چاشنی كار به شه . بی‌اختیار برای رهایی از خطر شروع كردم به خواندن ، سوره قدر
انا انزلنا فی الیله القدر…» همیشه موقع خطر و گرفتاری این سوره شریفه را می‌خواندم وازدام مشكلات درمی‌رفتم و به‌مرورزمان مشکل‌گشای زندگی‌ام شده بود روزهای تحصیل نیز جور درس نخواندن مرا می‌کشید هنگامی‌که دبیری از بچه‌ها درس می‌پرسید این سوره را زیر لب می‌خواندم و دبیر از روی اسم من رد می‌شد حالا اینجا سوره قدر را خواندم و از مقابل چشم مأمورین گذشتم وهمان لحظه توی دلم نذر كردم كه ده هزار تومان توی ضریح «شاهزاده ابراهیم » بیندازم . شادوشنگول دنده را به چهار بردم وپرگاز از محل دور شدم پسر بزرگم محمدهادی كه همراهم بود وقتی خنده و شادی ملایم مرا دید با تعجب پرسید .بابا چه خبره؟انگار خیلی شارژین ؟من كه از فرط هیجان گلویم خشک‌شده بود، به‌زور آب دهانم را قورت دادم و گفتم : چرا خوشحال نباشم؟مگه ندیدی با چه ترفندی از تله موتور به گیرها گریختم ؟ پسرم دست راستش را روی شانه‌ام گذاشت و کنار گوشم گفت : بابا چه طنز قشنگی!می تونستین طنزنویس ماهری بشین! بعد هم با یك لبخند کشدارر نگاهش را به سمت خیابان چرخاند و به مردم و ماشین‌ها چشم دوخت. بااحساس غرور و پیروزی جلو می‌رفتم كه یک‌دفعه از دور متوجه شدم سر میدان بعدی بسیار شلوغ است. و گروهی از مردم آنجا جمع شده‌اند. با دقت نگاه كردم .باز ترس و دلهره سراغم آمد،این بار بیشتر از دفعه قبل ترسیدم . گروهی دیگر از مأمورین نیروی انتظامی با تریلی های روبازشان در انتظار موتورسواران شوربخت ایستاده بودند و تراژدی موتور بگیری در پرده دوم آماده نمایش بود.
ذهنم كه مثل كامپیوتری كهنه به کارافتاده بود و دنبال یک‌راه حل می‌گشت در عرض چند ثانیه فرمانی داد و من هم بلادرنگ و چشم بسته اجرا كردم و قبل از رسیدن به مأمورین تابلو به دست بی‌خیال از ماشین‌هایی كه پست سرم بودند یک‌باره به سمت چپ كه باند عبور ممنوع بود پیچیدم . ناگهان بوق ماشین‌ها و فریاد اعتراض راننده‌ها بلند شد .دهان باز كردم تا جواب بوق و اعتراضشان را بدهم یک‌باره پسرم با دست چپش فرمان را محكم گرفت . بدوبیراه راننده‌ها را فراموش كردم وسرپسرم داد زدم :
چه‌کار می‌کنی ؟احمق؟
همچنان كه سعی می‌کرد فرمان را در مسیر دلخواهش قرار دهد با صدای نیمه بلندی گفت : چرا داری خلاف میری؟
با عصبانیت دندان قروجه ای كردم و با فریاد گفتم مگه كوری كه دارن موتور میگرن
سرش را تكان داد و با یك اف بلند گفت
بابا اگر موتور می‌گیرند چه ربطی به ما داره ها ما كه سوار ماشینیم ! انگار ضربه‌ای به سرم خورد ، بااحتیاط از سرعت خود كاستم و ترس‌خورده تازه به خود آمدم . وحیران نگاهی به دوروبرم انداختم. دیدن فرمانی كه توی دست هایم بازی می‌کرد مرا از نگرانی نجات داد.
حق با پسرم بود و ما امروز سوار پیكان قراضه‌ام بودیم و من بی‌جهت وبی دلیل از موتور بگیرها فرار می‌کردم. برای برگشتن دیگر دیر شده بود و ماشین مسافتی از مسیر خلاف را رفته بود و فرصتی برای دور زدن وجود نداشت . از داخل آینه كوچكی كه بالای سرم از سقف آویزان بود نگاهی به عقب انداختم مأمور جوانی را دیدم كه داشت برای برداشتن شماره پیكانم بین شلوغی خیابان سرك می‌کشد وهی به بدنش كش می‌داد
خیلی خونسرد وبی خیال را هم را ادامه دادم و در دل می‌خندیدم
. چون ماشینم پلاك عقب نداشت !همان‌طور كه از این فرار خوشحال بودم برای یكسره كردن قضیه تصمیم گرفتم فوری به‌طرف اولین کوچه‌ای كه سمت راست من دهان بازکرده بود ، بپیچم
می خواستم از این طریق پروژه فرارم تكمیل شود. چندمتری مانده تا وارد كوچه شوم كه یک‌باره مأموری سپیدپوش جلویم سبز شد و بلافاصله تابلو ایستش را بالا گرفت و با لبخندی از من خواست كه ماشینم را متوقف كنم .

…پایـــــان…

نوشته : آبی


👍 35
👎 6
4812 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671678
2018-01-31 22:23:53 +0330 +0330

انگار حالت خوب نیست خماری یا نخوابیدی؟

1 ❤️

671685
2018-01-31 22:35:17 +0330 +0330

ایست ، نصف کونت نیست
پیکان ۵۷ گوجه ای تو کونت با این داستان مثلا طنزت
مطمینی دستت به فرمون بود تو خشتکت نبود ؟!

5 ❤️

671687
2018-01-31 22:52:44 +0330 +0330

اون سوره وکاربردش توی امتحانت،عجب نوستالژی بود.برای من…
چقدر عوض شدم.
و ناگهان پیکان…خیلی عالی بودی.و در انتها، که انگار وقتی چیزی رقم میخوره دیگه سوره و نذر و…جوابگو نیست.
حس و حال اشنایی داشت.
لذت برم.

1 ❤️

671696
2018-01-31 23:31:33 +0330 +0330

خیلی خوب بود …قلمت روان

1 ❤️

671705
2018-02-01 02:00:05 +0330 +0330

هر چند واسه غرور کاذبت حق نبود لایک بدیم به هر حال لایک
بابا چه طنز قشنگی!می تونستین طنز نویس ماهری بشین ! که نشدی

1 ❤️

671715
2018-02-01 04:24:08 +0330 +0330

از بس تو شر و ورای تازی نامه غرق شدی
که توهم زدی عین اون پیامبر پدوفیل زن باره ت
الان که چی مثلا این داستان جاش اینجاست
کونی

1 ❤️

671729
2018-02-01 06:44:01 +0330 +0330

عه بازم آبی :)
اینم مث قبلیا
واقعا راسته گاهی اونقدر درگیر درگیری هامون میشیم که یادمون میره ما که دیگه درگیر نیستیم و با همین فراموشی با کله بر میگردیم همونجایی که بودیم
دست رو چه سوژه های میزاری؟!!:)

1 ❤️

671732
2018-02-01 07:03:02 +0330 +0330

الی عزیز: خوش اومدین …خوشحالم که داستانمو دوس داشتین و خوشحالترم که خاطرات خوبی را براتون زنده کرده

شیدایی عزیز :خوب حضور شماست دوست بزرگوارم

بی کاسی عزیز :نظر لطفتونه دوست خوبم چقدر خوبه که شما غرورکاذبی که فرمودین رو بجای غیض با مهرتون پاسخ دادین …عزتتون مستدام

0 ❤️

671734
2018-02-01 07:32:05 +0330 +0330

متین عزیز :مقدمت گلبارون دوست هنرمندم
ممنونم که وقت گذاشتی واسه خوندن خط خطی هام
درس پس میدم بزرگوار

میبینی تروخدا خیرمون به کسی که نمیرسه هنرمون شده زخمی کردن سوژه ها

0 ❤️

671745
2018-02-01 10:55:02 +0330 +0330

خیلی خوب بود .

ممنون آبی جان نوشته های دیگه رو که آپ کردی هم خوندم . تلخی توهمای ما ایرانیا تمومی نداره . بیان دردهای مشترکمون خیلی ریزبینی میخواد

1 ❤️

671746
2018-02-01 11:05:57 +0330 +0330

شما همان خودکار آبی هستی یا فقط آبی؟

جالب بود،دوست داشتم. امان از وقتایی که آدم غرق افکار و اندیشه هاش میشه.

1 ❤️

671755
2018-02-01 13:01:57 +0330 +0330

ببخشید لایکتون رو نحس کردم
طنز جالبی بود

1 ❤️

671779
2018-02-01 18:31:48 +0330 +0330

یعنی داری میگی طرف اینقدر اسکل بوده که خودش نمیفهمیده سوار موتوره یا ماشین؟ پسرش رو هم بقل دستش نمی دیده؟ دوست عزیز این که سعی میکنی بنویسی قابل تقدیره اما سمت طنز نرو کار شما نیست…

1 ❤️

671942
2018-02-02 22:40:49 +0330 +0330

دیکرمن عزیز: ممنونم دوست خوبم …امیدوارم داستان کوتاهم به دلتان نشسته باشد

پیام عزیز,هر گزدی که گردو نمیشه برادر …خخخخ
حضور مثبتت را پای داستانها دوس دارم …خوشحالم که دوس داشتی …واقعا امـــــــان

سپیده عزیز :هر چه از دوست رسد نیکوست
سعدی حضورتون ، نحسی سیزده را باطل میکنه

شاه ایکس عزیز : خوش تشریف آوردی بزرگوار ،قدردان مهربانی نگاهت هستم در مورد ایراد وارده هم باید بگم که من تو این داستان از صنعت مبالغه(غلو کردن ) که از صنایع ادبی رایج و شناخته شده ی طنز است استفاده کردم

دستمایه های طنز اغلب یا از مبالغه(کوچک یا بزرگ شمردن غیر طبیعی) وام میگیرند یا از مطایبه (مزاح ،شوخی و طنزهای کلامی) تغذیه میشوند
مثلا در طنزهای شما بیشتر از صنعت مطایبه استفاده میشود

0 ❤️

672897
2018-02-09 08:39:18 +0330 +0330

داستان جالبی بود سبک طنزش کمی قدیمیه …! خوانندهای خاصی میطلبه و بهرحال شما وقت گذاشتی و نگاشتی و جسارت نوشتن در جای خودش قابل تحسینه هر چند نمیتونم بگم خیلی خوب که اونم با نوشتن بیشتر توی این درونمایه شاید بهتر بشه …پیروز باشی - لایک

0 ❤️