با هر ستاره ای (۳)

1396/07/03

…قسمت قبل

نیلوفر هنوز خواب بود .دمرو و برهنه خوابیده بود ملحفه ی سفید به شکل شاعرانه ای تنش را به نظم کشیده بود و غزل خوش آهنگی را ساز کرده بود.
از سیگار متنفر شده ام اما عادت لعنتی نمی‌گذارد این وابستگی دودناک و متعفن را رها کنم آنقدر که این لعنتی تا خصوصی ترین جاهای زندگی م نفوذ کرده ، حتا توی تخت وقتی برهنه کنار تنی برهنه به تماشای منحنی‌های زیبا یش نشسته م خط ممتد دود ، هاله ی وهمناک برجستگی‌ها را کدر میکند .
دست روی تنش میکشم مثل مخمل نرم است مثل پارچه ای گرم از آفتاب داغ تابستان .

محسن توی دفتر ش نشسته بود . گزارش ما از موزه خصوصی قرار بود به سه زبان انگلیسی و فرانسه و فارسی چاپ شود به احتمال زیاد با واکنش‌های زیادی روبرو میشویم . من پیش بینی کرده بودم بخاطر همین فایل عکس نقاشی رو با رزولوشن پایین اما نرمال داده بودم ضمن اینکه کدهای خودم را توی عکس ثبت کرده بودم . میشد فایل اوریجینال عکس را تا ده پانزده هزار دلار فروخت . هر عکس را هم میشود چهار بار فروخت . یعنی بین چهل تا شصت هزار دلار درآمد داشت.
آنیتا هر روز می‌آمد بیشتر می‌رفت دفتر محسن و آنجا می نشست من کم می دیدمش . دفتر من جوری بود که آمد و رفت های محسن را نمی دیدم .
دوباره وارد جریان عادی کار شدیم . فارغ از هر عشقی روزگار می‌آمد و می رفت . زمستان به سرد ترین روزهایش رسیده بود و سوز سرما تا مغز استخوان را می‌کاوید. زمستان را دوست داشتم بخاطر تنوعی که در لباس ها هست هر چیزی را میشود پوشید . رنگ و وارنگ .

چهارشنبه عصر بود که پای پیاده راهی آتلیه شدم . تهران با همه ی دود و دم و وارونگی هوا یش جای خوبی برای قدم زدن است . خیابان هایی هست که اصلا زمان تویش متوقف می‌شود .
کلید را که انداختم صدای تند راه رفتن مردی را شنیدم . سرم را که برگرداندم مشت محکمی روی بینی م فرود آمد . خون بیرون پاشید و دیگر چیزی نفهمیدم .
چشمم را که باز کردم توی بیمارستان بودم توی هر دو سوراخ بینی ام فتیله گذاشته بودند . از دهان به سختی نفس می‌کشیدم خواستم که بلند شوم اما مرد جوانی که آشنا به نظر می‌آمد نگذاشت . گفت بینی تون شکسته باید جراحی بشه . گفتم : آب می‌خوام . دهنم خشک شده . روی تخت اورژانس بودم صدای آه و ناله ی مریض های دیگر را می‌شنیدم . جوان رفت و با بطری آب برگشت وقتی می‌آمد یادم آمد که کجا دیدمش موهای کوتاه و کم پشت و کت و شلوارش یادم بود . صابر بود . پیشکار مهران شوهر ستاره . اما او اینجا چه میکرد چه شده بود . صابر بطری آب را داد و رفت . دو سه تا پرستار آمدند و چیزهایی توی کاغذ نوشتند و رفتند بعد آقایی آمد که انگار دکتر بود عکس رادیولوژی که از بینی من گرفته شده بود را نگاه کرد و گفت : شکستگی از دو جا اتفاق افتاده به جراحی نیاز داره . تا یک ساعت دیگه می‌بینمتون.
دکتر که رفت . استوار چاق خسته ای آمد سراغم . صندلی آورد نشست . فرمش را از لای پرونده ی سبز رنگی در آورد . گفت: الان میتونید حرف بزنید .
گفتم :به سختی.
گفت : میتونید بنویسید ؟
با سر تایید کردم خودکار آبی ش را داد دستم .
مشخصات م را نوشتم . بعد پرسیدم :کی منو زد ؟
-: شما ندیدید اصلا ؟
-: نه من تا سرم رو برگردوندم ضربه خورد تو صورتم دیگه هیچی نفهمیدم .
استوار نصیری سری تکان داد و گفت : اون آقا ( صابر را نشان میداد ) گفت که من زدم . اما یکی از همسایه ها تون و یه ماشین رهگذر که شما رو تا بیمارستان همراه این آقا آورد میگن که یه نفر دیگه شما رو زده و سوار ماشینش شده رفته . به هر حال این آقا اعتراف کرده که شما رو زده الآنم بازداشته زنگ زدم که بیان ببرنش مخارج بیمارستان هم ایشون دادن ده میلیون کارت کشید . والا ما که سر در نیاوردیم این مشت سنگین کار این جوون نیست .
مکثی کرد و نگاهی به کاغذش کرد و ادامه داد : آقای احمدی حالا بعد از عمل میام پیشت . من گزارش اورژانس و شکایت رو می‌فرستم کلانتری .
استوار رفت پیش صابر تازه دیدم که صابر دستبند دارد . صابر چیزی در گوش استوار گفت و آمد پیش من .
گفت : بذار داستان رو برات بگم . ستاره یه هفته است رفته دادخواست طلاق داده .آقا مهران از دادخواست طلاق ش ناراحت نیست از اینکه یه هفته است نمیدونه کجاست شاکی شده . بهش گفتم پیش شما نیست من یه هفته ای هست که شما رو زیر نظر دارم فهمیدم پیش شما نیست اما مهران باورش نشد . دیگه امروز بعد ازظهر گیر داد که بیایم پیش شما حرف بزنه . اما ناغافل یهو تا گفتم شما رسیدین دوید سمت تون و مشت رو زد تو صورتتون . آقا مهران قبلاً بوکسور بود دستش واقعا سنگینه . حالا هم من موندم بابت جبران خسارت و رضایت . راستش می‌خوام اسمی از مهران برده نشه چون اونوقت منم مجبورم جریان آتلیه غیر قانونی و کلاس و اون دختره که بعد از کلاس باهات میاد خونه رو بگم . بابت دیه و هزینه درمان نگران نباش صد میلیون ریختم به حسابت پول بیمارستان رو هم دادم . منم میرم کلانتری ولی شب اونجا نمیمونم میام پیشت .
استوار نصیری داشت به ما نزدیک میشد . صابر فهمید و حرفهایش را تمام کرد . دست روی دستم گذاشت و رفت.
پرستار اورژانس آمد . گفت: آقای احمدی همراه دارید ؟
گفتم : نه .
-: باید بگید یکی بیاد .
گفتم : موبایل م رو بدید زنگ بزنم .
رفت و با کیف دستی م برگشت . گوشی م را داد دستم . بازش کردم شماره محسن را گرفتم دادم دست خودش .
چند دقیقه بعد رفتم اتاق عمل .
از ریکاوری که آمدم به بخش محسن و نوشین نشسته بودند توی راهرو . ساعت روی دیوار یازده و چهل دقیقه را نشان میداد .
محسن بلند شد دنبال تخت به اتاق آمد نوشین هم پشت سرش .
صابر هم آمد . صدایش کردم خیلی آهسته گفتم : متوجه حرفهات شدم دلیلی نداره اینجا باشی .
دهانش را کنار گوشم گذاشت گفت : آقا مهران دستور داده اینجا باشم . منم جایی نمیرم.
گفتم : خوب بیرون باش .
نوشین صندلی را کنار تخت گذاشت چشمهایش خسته بود . دستم را گرفت. محسن اینطرف ایستاده بود . گفت: بهنام الان حالت میزونه ؟
سرم را نمی‌توانستم تکان بدهم گفتم : فقط سر گیجه ی داروی بیهوشی . بخوابم خوب میشه.
به نوشین نگاه کردم، گفتم: من نمی‌خواستم مزاحم تون بشم . اینجا گفتن باید همراه داشته باشید. منم که کسی رو ندارم .
محسن گفت: چه حرفیه بهنام جان ما رفیق‌های قدیمی هستیم من مطمئنم اگه برای ما هم مشکلی پیش بیاد تو از اولین آدمهایی هستی که پیدات میشه .
به محسن گفتم : میشه عکس از صورتم بگیری ؟
وقتی موبایلش را داد دستم جا خوردم تمام صورتم باند پیچی بود حفره‌ها ی بینی را بسته بودند و گچ گرفته بودند کبودی تا زیر پلکهایم آمده بود .
محسن و نوشین شب نماندند . صابر توی راهرو نشسته بود . من خوابیدم .
صبح نوشین با گلدانی کوچک آمد عیادت . زیاد نماند . حالم را پرسید و اینکه چیزی لازم دارم یا نه . بعد رفت .
صابر را صدا کردم . اسم کامل مهران را پرسیدم ‌ .
-: مهران احتشامی.
اسم مهران را برای دوستی در روزنامه فرستادم . سوابقش را خواستم . فوری چندتا لینک فرستاد ‌ .
حدسم درست بود . مهران دلش نمی‌خواست پایش به کلانتری برسد. از دست آدمهایی مثل من هم خیلی راحت خلاص میشد . بیچاره ستاره که با چنین هیولایی ازدواج کرده بود .
صابر آمد . گفت : متوجه شدید که آقا مهران چقدر دست و بالشون بازه . طلاق ستاره رو هم داد . لیاقت آقا مهران رو نداشت . شما هم براتون بهتره رضایت بدین تموم شه. وگرنه داستان بدی شروع میشه.
حسابم رو چک کردم . پول توی حسابم بود . زنگ زدم به بانکم تایید کرد . پول را جابجا کردم . ستوان رضایی جای استوار نصیری آمده بود . صدایش کردم . گفتم : میخوام رضایت بدم .
گفت : یکی از همسایه ها فیلم درگیری رو آورده کلانتری ثابت شده کار اون آقا نیست ( صابر را نشان داد ).
گفتم : می‌دونم جناب سروان . مسأله سوءتفاهم بود و حل شد .
گفت : می‌دونی دیه ی بینی چقدره ؟
گفتم : نه
پرسید : وضع بینی تون چطوره الان ؟ کلا چی شده بود.
گفتم : الان که نمی‌دونم چجوری شده . ولی دکتر گفت از دوجا شکسته و ظاهراً به طور کامل خوب میشه .
مکثی کرد و گفت: اگه خوب میشه تا یک دهم دیه ی کامل رو دیه حساب میکنن که میشه حدودا بیست و پنج میلیون . ولی اگه خوب نشه واز بین رفته باشه دیه ی کامل رو حساب میکنن.
میشد دلیل ولخرجی و مراقبت دائمی صابر را راحت فهمید . مهران دلش نمی‌خواست وارد هیچ ماجرایی شود . هر چند که پر از رابطه و بخشی از شبکه گسترده فساد بود اما به هر حال نیاز به مراقبت و پرهیز از درگیری های قانونی داشت . طلاق ستاره را هم به همین دلیل داده بود . آنهم رشوه ای بود برای من .
من چاره ای نداشتم . رضایت دادم .


آنیتا آمده بود . زنگ زد گفت : کارت دارم جایی نرو .
دنیای یک عکاس به تماشا میگذرد و به آفرینش . نمیشود وقتی نگاهت عادت کرد به ساختن زیبایی از آن دور و غافل شوی . توی ناخودآگاهت می نشیند . رنگ میکند رنگ میگیرد . سیاه میشود سفید میشود . همیشه داری توی ذهنت قاب میگیری نور میدهی .
داشتم بازی همیشگی توی ذهنم را انجام می‌دادم . آنیتا آمد و با لبخندی گفت : کجایی آقای احمدی ؟
سرم را بلند نکردم گفتم : هر وقت یاد گرفتی بگی بهنام باهم حرف می‌زنیم . اینجوری احساس غریبگی میکنم قشنگه که صدات کنم خانم معتمدی؟
آهی کشید و نشست .
-: سلام بهنام . چطوری؟
با لبخند گفتم: سلام آنیتا مرسی خوبم تو چطوری ؟
-: دیوونه یاد مکالمه های کتاب های انگلیسی افتادم .
خندیدیم .
گفت: گزارش موزه جابری خیلی عالی بود . هنوز فید بک هاش کامل نیومده اما حسم بهم میگه اتفاقات خیلی خوبی تو راهه .
سرش رو آورد نزدیک تر و گفت : من حواسم بهت هست می‌دونم که فایل اصلی عکس رو نگه داشتی . فردا ساعت چهار میام آتلیه حرف بزنیم . صحبت از کلی پوله.

از در مجله که آمدم بیرون ستاره را دیدم . با همان شکوه همیشه. خواستم راهم را عوض کنم آمد جلو . گفت : فقط ده دقیقه .
راهم را کشیدم آن طرف خیابان . دنبالم آمد. رفتم توی پاساژ . جلوی کافه ایستادم در را باز کردم رفت داخل . نشستیم گفتم : ده دقیقه ات از همین حالا شروع شد .
-: بخاطر همه ی اتفاق هایی که برات افتاد متاسفم من بعد از صحبت تلفنی که باهم داشتیم دیگه هرگز بهت نزدیک نشدم این به این دلیل نبود که دلم نمی‌خواست اولش به احترام تو بود دوم بخاطر امنیت تو بود . می‌دونم که بالاخره فهمیدی مهران کیه و چقدر کثیف بازی می‌کنه . اما بالاخره من بعد از سالها زندگی با اون هیولا راههای بازی باهاش رو یادگرفتم . اما فکر نکن آسون بود . من دلیلی رو به دادگاه ارائه کردم که بی هیچ معطلی حکم طلاق رو صادر کرد . من زندگی سختی داشتم . درسته که رفاه ظاهری داشتم پول همیشه بود ولی هرگز آرام نبودم هرگز آرامش نداشتم .
به ساعتش نگاه کرد .
پرسیدم : چطور طلاق گرفتی ؟
گفت: ما بچه دار نمیشدیم . مهران علیرغم هیکل بزرگش آلت خیلی کوچیکی داشت این مسأله تو معاینات پزشکی ما برای بارداری ثبت شده بود . وقتی به دادگاه مراجعه کردم از همین مسأله استفاده کردم و اسناد رو نشونشون دادم قاضی منو فرستاد پزشکی قانونی گزارش اونجا و معاینه ی واژن من ثابت کرد که دلایلم برای طلاق درسته . وقتی وکیل مهران اومد دادگاه و متوجه دلیل طلاق شد زنگ زد به مهران، مهران خیلی روی این مسأله حساس بود میشه گفت تنها نقطه ضعفش بود و همیشه این موضوع رو از دیگران پنهان می‌کنه . حتا وکیلش هم نمیدونست . مهران هم بهش گفت که طلاق رو امضا کنه . دادگاه حتا مدت عده هم برام نگذاشت و گفت میتونم فورا ازدواج کنم .
خنده م گرفته بود . طبیعت چه بازیهایی برای ما آدمها دارد .
گفتم : خب حالا از من چی میخوای ؟
-: چیزی نمی‌خوام واقعا نمی‌خوام خلوتت رو بهم بزنم فقط بذار گاهی ببینیم همدیگه رو اندازه ی یه عصرونه یا شام .

ادامه…

نوشته:‌ Behnam


👍 15
👎 1
1602 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

654396
2017-09-25 22:07:36 +0330 +0330

در دو قسمت قبل هرچی لازم بود گفتم اما تصویر سازی ابتدای داستانت بی نظیر بود هر کلمش مثل رنگی بود که روی بوم نقاشی ریختی و در اخر اون پاراگراف تصویر بی نظیری خلق کردی چه کل داستان چه تصویر سازی ابتدای داستانت
بی نظیر بود لایک

1 ❤️

654443
2017-09-26 04:55:17 +0330 +0330

لایک بهنام

1 ❤️

654448
2017-09-26 05:55:47 +0330 +0330

هر سه تاشو خوندم واقعا حرف نداشت نگارش و طرز بیان خیلی خوب بود منتظر هستیم…

1 ❤️

654486
2017-09-26 11:48:24 +0330 +0330

بچه های شیوا داستان جدید ننوشته ؟
اگه هست تو خصوصی برام اسمشو یا لینکشو بفرستید
بوس ممنون

0 ❤️

654497
2017-09-26 12:48:15 +0330 +0330

عالی بود بهنام خان …عالی

1 ❤️

654809
2017-09-27 22:58:02 +0330 +0330

بهنام جان عالی بود

1 ❤️

654811
2017-09-27 23:19:19 +0330 +0330

شانس آوردی فقط یه داستانه :)
حواست هست که اینجا داستانها نمیتونن بیشتر از ۵ قسمت باشند؟
لایک بهنام جان

1 ❤️

654852
2017-09-28 09:03:53 +0330 +0330

بهنام جان لطف داری عزیزم ؛
حالا که خودت میفرمایی بروی چشم ::
شروع داستانت دلچسب و سیال بود : وابستگی دودناک …- به نظم کشیدن تن برهنه نیلوفر - هاله وهمناک … استعاره های گیرایی قلمزنی کردی بازی زیبایی و زشتی دود سیگار تناقض چشمگیری خلق کردی که دوست داشتم .
بعد وارد جریان عادی کار و زندگی میشی این لیز خوردن خوب بود چون دست انداز خاصی نداشت توضیحات فنی کار در حد قابل قبولی هست و این واسه یه حرفه تخصصی قابل تامله
وقتی وصف زمستون رو پیش کشیدی بهتر بود مثل اول داستانت تعبیرای قشنگ تری رو میکردی سرما و سوز استخوان و … کمی تکراری هستن
قدم زنی خیابونای تهران خوب بود ولی نگفتی چرا زمان تو بعضی از کوچه هاش ترمز میکنه اونجاها مگه چه خبره ؟!

1 ❤️

654855
2017-09-28 09:30:51 +0330 +0330

اونجایی که مشت توی بینی ت میخوره شوک جذابی بود اما میشد حالا که زننده مشت رو ندیدی واسه شناساییش اونو لو نمیدادی و ذهن خواننده رو به چالش می کشوندی هر چند روال داستان در این قسمت و بازجویی اون استوار خسته منطقی بود ولی میشد از درد بینی ت …
وقتی توی عکس چهره تو میبینی با اون باند پیچی و کبودی … عالی بود و روال قصه تا رضایتت خوب بود هر چند انگیزه بخشیدنشو عنوان نکردی : پول یا انتقام ؟!
توصیفت از دنیای عکاس خیلی قشنگ بود
از اینجا تا پایان این بخش اتفاق خاصی نمیفته هر چند دلیل طلاق گرفتن ستاره خیلی جالب بود و این نکته سنجی ت آفرین داره در کل تو قشنگ داستانتو مدیریت کردی و ذهن خواننده واسه بخشهای پایانی تیز میشه و این بخاطر حضور ستاره توی پلان آخریه ولی کاش دیالوگ ستاره بهتر و شک آور تر بود مثلا قراره چیزایی درباره خودش و مهران بگه

1 ❤️

654856
2017-09-28 09:36:18 +0330 +0330

بهنام نازنین ؛ چیزی که توی سبک نوشتن شما هست شیوه نگارش روزنامه ایه یه چیزی توی مایه های جلال آل احمد
حوادث و آدم ها روی دالان خوبی لیز میخورن برگ برگ داستانت نرم ورق میخوره و احساس کسالت خواننده وجود نداره
در خصوص تکنیک و تخصص حرفه ای کارت های خوبی رو میکنی و این اثرت رو شیرین میکنه
یه جاهایی توی توصیف ها و استعاره ها یا دیالوگ هات کمی نوآوری کن
در کل از استایل نوشتاری و سبکی که داری توی اون به پختگی می رسی خوشم میاد
منتظر کارهای بهترت هستم و البته تا پایان این داستان …لایک

1 ❤️

654878
2017-09-28 14:15:36 +0330 +0330

بهنام، عالییی بود، لذت بردم، حدسم اینه توی قسمت بعدی هیجانات داستان بیشتر میشه با اتفاقات جدیدتر.
آفرین 15

1 ❤️