بلاخره کون لیلا را کردم ولی...

1390/12/19

من امید هستم 24 سال سن دارم کارمند یکی از ادارات دولتی هستم. خاطره ای را که میخوام تعریف کنم شاید زیاد جالب نباشه ولی واقعی واقعیه ارزش اینو داره که پنج دقیقه از وقت گرانبهاتون صرف خوندنش کنین.
محل سکونت ما جای است که تازه تبدیل به شهر شده و تا حالا بصورت بخشداری اداره میشد البته من در شهرستانی که چند کیلومتر با محل سکونتم فاصله داره خدمت میکنم خلاصه اینجا چون محیط کوچکه همه همدیگرو میشناسند و پاتو کج بذاری همه فهمیدن و شدی سوژه خبری زنهای بیکاری که صبح تا غروب تو کوچه نشستند ،اجازه بدین نگم کجاست چون اگه اسمشو ببرم هرکی از اهالی اینجا این داستان را بخونه سریع میفهمه با کی هستم.خلاصه تو این محیط کوچک یه دوست دختر پیدا کردم ،شما فرض کنین اسمش لیلا است.باور کنید یک سال و هفت ماه به پاش نشستم و انتظار کشیدم که یه روزی بتونم ببرمش بیرون و یه دستی روش بکشم نشد که نشد .توی این مدت تا دلتون بخواد تلفنی حال کردیم هر وقت باهم صحبت میکردیم اینقدر آب ازم میرفت که بعدش باید سرم بهم وصل میکردند(شوخی).لیلا نگو بلا بگو سینه های سایز هشتاد،کون جذاب ،کوس هولوی خلاصه خیلی ردیف بود.شاید بگین توی این مدت طولانی چطور نتونستی بیاریش بیرون ولی باور کنین نمیشد چون اولا هیچ وقت تنها نمیاد بیرون ،همیشه یا مادرش همراشه یا برادر کوچکش بدبختیش اینجاست که درس نمیخونه تا بیاد بیرون ثانیا هر کلک و ترفندی که به ذهن شما میرسه اجرا کردم فایده نداشت.بلاخره تقدیر روی خوش نشان داد و فرجی شد.
یه روز باهام تماس گرفت گفت امید خانواده عموم دارن میان اینجا گفتم خوب ،گفت با دختر عموم خیلی راحتم حتی با اون میتونم بیام بیرون مادرم مزاحم نمیشه گفتم خوب، گفت خوب و درد بی درمون من بهت خبر دادم بقیه اش با خودت.گفتم بجان خودت منظورتو نمیفهمم چکار کنم ،گفت باید یه خونه خالی آماده پیداکنی که هروقت گفتم اومدم ،آماده باشه سریع میام 10 الی15 دقیقه پیشت میمونم ، این تنها راهشه اگه منو میخوای،تلفن و قطع کرد. من موندمو هزار و یک فکر،خانواده عموش دو سال یکبار بعضی وقتها سه سال یک بار از شهرستان میامدند. هرچی فکر میکردم جای را سراغ نداشتم ،خونه خودمون که مثل پادگان میمونه اونوقتهای که خالی خالیه مادر بزرگم خونه است بعدش باید خونه ای پیدا میکردم که حداقل سه روز خالی باشه و منتظر باشم که چه وقتی لیلا فرصت پیدا میکنه که بیاد خلاصه کارم خیلی سخت بود داشتم بحال خودم گریه میکردم .یه روز که از اداره برمی گشتم از کوچه شون رد شدم متوجه شدم که مهموناشون رسیدن حالا خر بیار باقالی بار کن! پیش خودم گفتم این کار شدنی نیست بی خیالش بشم بهتره اگه بفهمن آبروم برای همیشه میره از یه طرف هم که فکر میکردم چیزی نمونده کون لیلا را لمس کنم داشتم دیوانه میشدم. رفتم نهار خوردم و با امیر تماس گرفتم ،گفتم بیا بیرون کارت دارم.امیر دوستمه از همه چیز من باخبره البته اون متاهله ولی من مجردم .رفتم بیرون و پیداش کردم و جریان و بهش گفتم، گفت بابا این دختره نمیتونه بیاد بیرون سرکاریه خودتو اذیت نکن گفتم امیر درحقم مردانگی کن جبران میکنم گفت یعنی چی؟ گفتم خونه را دو سه روز خالی کن برو یه جایی ! گفت خنگ خدا من اینجا زن گرفتم خونه پدر خانومم همین کوچه بغلیه خونه پدرم دوتا کوچه اون ور تره کجا برم سه روز بمونم گفتم نمیدونم تو را خدا امیر تو را هرکی که میپرستی نذار موقعیت از دست بره تو که خودت میدونی چقدر در حسرتشم! برو شهرستان ،برو مسافرت هزینه مسافرتت با من . امیر وقتی التماس منو دید یه لبخندی زد و گفت خاک تو سرت، باشه. گریه نکن میرم شهرستان ولی برگردم ببینم موفق نشدی بلای بسرت میارم که تا عمر داری هوس کوس نکنی، سریع ماچش کردمو با لیلا تماس گرفتم گفتم از فردا آماده ام . رفتم خونه نزدیکی های غروب بود عصمت خانوم همسر امیر اومد خونمون میخواست مانتوی خواهرمو بگیره گفتم سلام عصمت خانوم خبریه گفت امیر میگه فردا میریم مسافرت ،بیچاره چه ذوقی کرده بود آخه منطقه ما مثل شهریها اهل مسافرت و این جور چیزها نیستنند فوقش سال به سال میرن سیزده بدر! شب نتونستم بخوابم هنوز دو مشکل دیگه وجود داشت یکی اینکه باید روز موعد را از اداره مرخصی میگرفتم اونم که معلوم نبود چه روزی را باید مرخصی بگیرم همه چیز مبهم بود و دیگری اینکه باید برای لحظه وارد شدن آنها به خونه امیر کلی برنامه ریزی کنم که تو کوچه کسی متوجه نشه و تازه برای خارج شدنشون هم همینطور. صبحش به لیلا زنگ زدم گفتم خوب همه چیز آماده است کی میایی گفت نمیدونم گفتم یعنی چی آخه من کی مرخصی بگیرم اینجوری که نمیشه گفتم لیلا اذیت نکن تو هم یه خورده خودتو زحمت بده یه برنامه ای ، نقشه ای چیزی پیاده کن ،عصبانی شدم. گفت من هیچ کاری دست خودم نیست نهایتش میتونم یک ساعت قبلش بهت خبر بدم ،عصبانی نشو قربونت برم عوضش یه کاری میکنم که هرچی سختی کشیدی جبران بشه،این جمله را که گفت آب شدم! گفتم باشه . روز اول خبری نبود، با لیلا تماس گرفتم گفتم اگه خواستی بیایی یه رو سری چیزی بذار تو یه پلاستیک اگه لحظه ورود کسی متوجه شد یا سوالی پرسید بگو این رو سری عصمت خانومو آوردم بهش بدم آخه عرض کردم شهر ما مثل یه روستای بزرگ میمونه با فضولهای زیاد وبیکار که همیشه تو کوچه ها یه عده ای تشریف دارن. گفت ولی اهالی میدونن که عصمت خانونم خونه نیست ،گفتم تو خودتو بزن به خنگی مثلا تو خبر نداری ،این که میشه. گفت آره،گفتم پس حله گفت حله.روز دوم ساعت ده و بیست دقیقه موبایلم زنگ خورد ، لیلا بود! از کمرم به پاین خشک شد گفت امید تا یک ساعت دیگه میام خودتو برسون گفتم باشه آلان راه می افتم. سریع رفتم پیش رئیس یه مرخصی دوساعته به بهانه اینکه وقت دکتر دارم گرفتم.تا رسیدم خونه امیر ساعت شد یازده و پنج دقیقه منتظر لیلا بودم هنوز نیامده بود کیرم شق شده بود از روی شلوارم کاملا مشخص بود یه خورده خودمو کنترل کردم که بخوابه چون دختر عموش متوجه میشد خیلی ضایع بود! البته به همان اندازه که خوشحال بودم ، میترسیدم ولی به خودم گفتم امید خر! ترس نداره تو که هفت خان رستم را رد کردی دیگه برای چی می ترسی. تو همین فکر ها بودم که درب حیاط باز شد ( برای اینکه اتلاف وقت نشه درب حیاط را نبسته بودم ) به لیلا هم گفتم در حیاط را باز میذارم مثل گاو سرتو بنداز پاین و بیا تو . وقتی وارد شدند من از پنجره نگاهشون میکردم . اومدن تو سلام و احوال پرسی کردیم و با دختر عموش آشنا شدم. بعد لیلا گفت وقت نداریم ، به دختر عموش یه اشاره ای کرد اونم رفت اتاق بغلی من موندمو لیلا! باور کنید مثل سگی که بیماری هاری گرفته داشتم میخوردمش گفت آروم چه خبره گفتم نمیدونی چی کشیدم ولم کن! گفتم بابا این همه لباس چیه پوشدی گفت پس میخواستی با شورت و سینه بند بیام شروع کردم به لب گرفتن اونم نامردی نکرد پا به پای من می اومد دستمو بردم از رو لباس کونشو می مالوندم سینه ها شو آوردم بیرون داشتم میخوردم گفت امید وقت نداریم چی کار میکنی گفتم بی خیال آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! گفتم بخواب رو زمین اونم به پهلو دراز کشید دست بردم شلوارشو دربیارم خیلی اصرا کرد که این کارو نکم چون وقت نداره ولی مگه میشد امکان نداشت ،شلوارشو در آوردم کونشو که همیشه تو ذهنم بود با دستهام اونم لختی گرفتم اگه بدونی چه حالی بهم دست داد . سریع رفتم سراغ کوسش تا زبانمو بهش زدم صداش در اومد، میخوردم آی میخوردم اونم داشت کلی حال میکرد اینو از آه وناله اش میشد فهمید همینطور که داشتم کوسشو میخوردم یه آه نسبتا بلندی کشید و بدنش لرزید ، ارضا شده بود . گفت بسه بیا بالا دیگه نوبت منه وقتشه که به قولم عمل کنم . کیرمو گرفت دستش یکی دوبار با دست سرو تهش کرد و بعد گذاشت تو دهنش حسابی کیرمو میخورد واقعا هرچی سختی کشیدم یادم رفت. یکی دو دقیقه مفصل کیرمو خورد گفتم کافیه عزیزم گفت چرا؟ مگه ارضا شدی گفتم نه میخوام از پشت بکنمت گفت امید بی خیال شو آلان مادرم سراغمو میگیره دیره ، باشه یه وقت دیگه گفتم دوساله منتظر امروزم ،خدا میدونه وقت دیگه کی گیر میاد. خلاصه از اون مقاومت از من اصرا راضی شد . گفتم رو شکم بخواب منم فقط شلوارشو در آورده بودم بقیه لباس ها بدلیل اضطراری بودن موقعیت تنش بود دامنشو دادم بالا کون سفید پیدا شد کیرمو قشنگ تف مالیدم گذاشتم در کونش ، سوراخش اینقدر کوچک بود که باور نمیکردم کیرم بره توش .لیلا گفت امید تو را خدا یواش من میترسم گفتم نگران نباش همه چیزو بسپار بمن . کیرمو گذاشتمو آروم آروم فشار دادم تو نمیخواستم اذیت بشه کلاهک کیرم که وارد کونش شد یه آخخخخخ کرد و گفت امید خیلی درد داره بسه گفتم چیزی نیست آروم باش مرحله سختشو رد کردی یه مدت کوتاهی تو همون موقعیت نگهش داشتم تا کونش به کیرم عادت کنه بعد یواش یواش تا دسته فرو کردم تو کونش یه جوری زمینو چنگ میزد که گفتم آلان فرش خونه امیر هم پاره میشه خرجش می افته گردن ما .شروع کردم به تلمبه زدن بیچاره داشت گریه میکرد ولی چاره ای نداشم بعد از این همه زحمت باید حداقل یه دست از کون میکردمش خودم هم وجدانم ناراحت بود ولی گفتم بی خیال برای هر دختری پیش میاد بعد از مدت کوتاهی تلمبه زدن آبم اومد که همشو خالی کردم تو کونش بعد کیرمو در آوردم و بلندش کردم بشینه یه دستی به سرو روش کشیدمو بوسیدمش گفتم منو ببخش اذیتت کردم گفت اشکالی نداره عزیزم. بعد رفتیم بیرون اتاق لیلا دختر عموشو صدا زد اومد بیرون از اونم تشکر کردمو رفتند . ساعت دوازده و نیم خودمو رسوندم اداره درسته حال کردن من زیاد طول نکشید ولی برای من که واسه کردن کون لیلا هفت خان رستم را طی کرده بودم خیلی با حال بود بقیه اش بستگی بنظر شما سروران داره ، موفق باشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید!!!

نوشته:‌ امید


👍 0
👎 0
24647 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

313439
2012-03-17 09:27:20 +0330 +0330
NA

به نظرم داستانت حقيقت داشت ولي كمي با خالي بندي آب و تاب داده بودي
نهايتا از لاپايي و دم سوراخش ماليدي
احتمالا يك فشارهم به كونش دادي و اونم زد زيرگريه و نذاشت بكني!

0 ❤️

313440
2012-03-18 21:02:51 +0330 +0330
NA

دهن سرويسا داستان سكسی مينويسيد يا شاهنامه كی حال داره اينهمه رو بخونه و بزنه كسشر باشه

0 ❤️

313441
2012-03-21 21:48:08 +0430 +0430
NA

من موندم سرویسهای اطلاعاتی دنیا چطور یه همچین برنامه ریز دهن سرویسی رو تا حالا به خدمت نگرفتن!!!

0 ❤️