… ناگهان صدایی از درونم شروع به فریاد کرد.
حس عجیبی محدوده سینه ام رو آشفته کرد، دستم می لرزید ولی انقدر هیجان داشتم که تا دستش رو رو سرم گزاشت سرم به سمت کیر نیمه شق شدش فرود آمد، و برای اولین بار طعم نا مناسبی شیرین ترین طعم زندگیم شد، فکرش را هم نمی کردم این تازه سر آغاز ماجرا باشد، فکر می کردم این هوس یکباره است، ولی نبود…
روزها می رفتند و ساعتها سپری می شدن و من هر لحظه ای که تنها می شدم فقط یک اس ام اس " بیا، اینجا کسی نیست" . تمام دستها به نوازش تبدیل می شدو تمام خوردنها به دادن انجامید تا من با “شرمندگی” فهمیدم که یک کونی ام.
دیگر به نُرمِ زندگی ام آشنا بودم، خواب، بیداری، سیگار، کار، سیگار ، سیگار ، سیگار و دو پیک ودکا و چنگ زدن بالش زیر شکمم، تنها چیزی که رهایش کرده بودم مقعدی بود به زیر آلتی نه چندان بزرگ که با هر تپش مرا هرروز بیشتر به کام خود فرو می برد و من پس از ارضا پسری شرمسار که در پارادوکسِ شهوتِ دادن و مردانگیش هر روز بیشتر غرق می شد، فکر کردن را فراموش کرده بودم و می خواستم قبول کنم من در این برهه زندگی از مفعولیت لذت می برم ولی جرات نداشتم حتی برای خودم بازگو کونم که من یک کونی ام.
احساس می کردم مقطعی است، نبود.
نزدیک به سه سال شد که من هر هفته بیش از سه بار خود را در آغوش او می دیدیم، هیچ عشقی نبود، مطمئنم نبود، من کاملا اسیر حس تحقیر این ژانر جنسی بودم و این من را کاملا ارضا می کرد. جالب بود با تمام حس مردانگیم پنهانی بدنم را بررسی و به کم و کاستی هایش رسیدگی می کردم و چالش های جدیدی برای عدم مواجهه با روزمرگی در رابطه ی جنسیم مطرح می کردم و کم کم از خجالت به جسارتی رسیده بودم که شریک جنسی ام نداشت!
… و این آغاز تغییر ماجرا بود، رابطه مان کم شد ، روح من افسار گسیخته تر و او دیگر کلید این ماجرا نبود.
شش سال گذشت، افکار روزانه خم شدن جلوی یک مرد جای خود را به تردید های هفتگی و فراموشی ماهانه سپرد و من دیگر نتوانستم آن “منِ” سابق باشم، فکر می کردم می توانم بعد از او با کس دیگری باشم ولی غرور و رفتار اجتماعیم کاملا مانع راهم بود و من دیگر نتوانستم آن روزها را تکرار کنم و تنها ماندم، نه هم جنس نه غیر هم جنس سبب من نشد و من امروز خنثی ترین بخش زندگیم را روزمرگی می کنم و هنوز بعضی اوقات همان حس عجیب محدوده سینه ام را آشفته می کند و من تنها به خیابان پشت پنجره می نگرم و سیگاری را خاموش میکنم.
نوشته: ?
حس دوگانه ای به این داستان دارم!
میلایکم ولی کاش طولانی تر بود!:(
خوب بود…اگر اینقدر کتابی نمینوشتی بهترم میشد…لایک
احتمالا اولین بارته که با این نثر می نویسی چون زبانش ناشیانه بود. حدسم اینه که دلیل این هم که محاوره ای ننوشتی این بوده که به نظرت فارسی نوشتاری شاعرانه تر می اومده و می تونسته جای خالی پرداخت کم داستان رو پر کنه. که خب درست نیس.
متنه پرداخت نداشت و مخصوصا پایانش خیلی تریپ داستانای کافه ای بود که با محتوای «کونی بودن» شبیه به طنز می شد.
اما تنها نقطه قوت متن پارادوکس شهوت و مردونگیه. محتوای قوی ایه که ای کاش بهش بیشتر می پرداختی.
ولکن لایک میدیم چون بخیل نیستیم خخخ.
داستان قشنگی بود
فکر نمیکردم قلمی به این زیبایی داشته باشی
مثل کت و شلوار مردونه با نهایت سادگی و عاری از هر زرق و برقی نوشتی ولی باور کن به دل همهء اهل شهوانی نشسته.
این داستان روایت جالبی از کشمکش ها و درگیری های روانی هم جنس گرایانه که چه خواسته و چه ناخواسته چه مقطعی یا چه دائم گرایش اونها دچار تغییر شده و در این مسیر حرکت میکنن.
به عبارتی روایت من درونی هر فرده که فرای جنسیت فکر و تصمیم میگیره این من درونی ما به دنبال هر چیزیه که ازش لذت میبره و هزاران تضاد هم سد راهش نیست فقط برای یک چیز اونم اینه که به زمان نبازه
از نظر من این داستان در عین سادگی اگر برگزیدهء داستان های گی نباشه باید به انصاف ادمین و کاربران شک کرد.
بازم بنویس
مختصر و مفید. لایک