تجاوز به یلدا (۲)

1395/01/08

…قسمت قبل

دوستان عزیز از اینکه منو همراهی کردید ممنون بازم برای عزیزانی که دنبال داستان سکسی هستن تاکید میکنم که این داستان سکسی نیست و واقعیه و بخشی از تلخ ترین خاطرات زندگیمه. به دلیل طولانی بودن و اینکه نمیخواستم از جزییاتش بگذرم مجبور شدم سه قسمتیش کنم .

اون شب گذشت و من تا ساعت ها و روزها ی متوالی درگیر بودم . هراسون و درمونده و عاجز، تمام فکر و ذهنم درگیر چیزی بود که نباید بهش فکر میکردم . منی که تا اون زمان اصلا به این مسائل فکر هم نمیکردم و بزرگترین دغدغم این بود که حتما کارتون عصر یخبندان رو به زبان اصلیش نگاه کنم! کارم شده بود 24 ساعته به این مسئله ی لعنتی فکر کردن برای جواب دادن به تنها سوالی که ذهنم رو بدجور به خودش درگیر کرده بود : × «چیکار باید بکنم؟» ×

نه میتونستم ازش بگذرم و فراموشش کنم و نه واقعا میدونستم که راهکار درست چیه؟ تا سه شنبه که پدرم و داداشام برگردن تهران ، کل اینترنت رو سرچ کردم و گشتم . تمام مسایل سکسی که نمیدونستم و قبلا بهشون توجهی نداشتم رو در عرض 2 روز فهمیدم . کل داستانهای تجاوزی که پیدا کردم رو خوندم . دلم میخواست میتونستم با کسی صحبت کنم . با کسی که منو نشناسه . با کسی که وقتی براش تعریف میکنم از خجالت و شرم مثل لبو سرخ نشم و فکر نکنم مرتکب گناه شدم . با کسی که بهم بگه راهکار درست چیه… توی دو تا سایت مشاوره عضو شدم و مشکلمو شکسته بسته مطرح کردم . توی یکی مساله ی تجاوز و اینجور صحبت ها مجاز نبود و سوالم خیلی سریع بسته شد . توی اونیکی اگر بخوام خیلی خلاصه صحبت کنم بهم دو تا راهکار توصیه شد .مورد اول اینکه به خانوادم اطلاع بدم . مورد دوم اینکه کمی صیر کنم تا اگر قضیه فقط به همون شب محدود میشد و اینکه خب من صدمه ی جسمی ندیده بودم ، سعی کنم این قضیه رو فراموش کنم و به روی اون نیارم و تا اونجایی که ممکن هست فاصلم رو از این به بعد باهاش حفظ کنم تا دیگه این مورد پیش نیاد . خواستم راهکار دوم رو انتخاب کنم اما دلم آروم نمیشد و احساس بدی داشتم و حس میکردم بار گناه وحشتناکی روی شونه هام سنگینی میکنه اگر که ساکت بمونم. تصمیم گرفتم قضیرو به مادرم بگم . شاید توی کلام همه چی خیلی راحت باشه اما انجام دادنش واقعا وحشتناکه!!! گفتن این جمله ی « سریع برو همه چی رو به والدینت بگو» توسط دیگران به کسی که این اتفاق براش افتاده خیلی خیلی راحت تر از انجام دادنشه . من هرگز با مادرم انقدر صمیمی نبودم که بخوام همچین حرفایی رو بهش بزنم . تازه اونم در مورد کسی که اونها مثل چشماشون بهش اطمینان داشتن . اون شب که رضا منو آورد خونه من خیلی سریع رفتم تو اتاقم . مانتومو درآوردم پرت کردم رو صندلی و رفتم زیر پتو . مامانم دوبار صدام کرد که بیام پیششون و یبارم به نشانه ی نارضایتی اومد تو اتاق که « تو چرا به محض رسیدن تو خونه رفتی تو رخت خواب ، میگفت : زشته ! بیا از عمورضا تشکر و خداحافظی کن لااقل ، این همه باعث زحمتش شدی» منم برای اینکه بیشتر با اون بیشرف روبرو نشم به مامانم گفتم حالم خیلی بده و میخوام بخوابم بعدا تشکر میکنم . مامانمم دست گذاشت رو پیشونیم و در حالیکه داشت غرولند میکرد که مراقب خودم باشم وسط درسا مریض نشم رفت برام قرص و شربت بیاره . اما فرداش مجبورم کرد زنگ بزنم به رضا و با گفتن جمله ی « مرسی عمورضا که منو رسوندین تهران وببخشید که باعث زحمتتون شدم و این حرفا ازش تشکر بکنم!» وقتی داشتم این جملات کلیشه ای رو میگفتم صدام انگار از ته چاه درمیومد . احساس میکردم دو تا گوش دراز و مخملی دارم و به خاطر اینکه خوب باهام حال کرده و بهم دست درازی کرده دارم ازش تشکرم میکنم!!! حالم از خودم و وضعیتم و حرفام به هم میخورد . رضا هم انگار نه انگار که چیزی شده خیلی عادی و گرم و مهربون باهام حرف میزد. تازه بهم قول یه شام خانوادگی و سورپرایز بزرگو برای آخر هفته داد تو یه رستوران خوب . مامانم هم وقتی شنید هی ازش تشکر میکرد و اصرار داشت بگه که منظورش از سورپرایز چیه؟ رضا هم میگفت یه سورپرایزه بین من و بهمن (بابام ) . اون بیشرف میگفت و مزه میپروند و مامانم میخندید و میگفت بگو دیگه اذیت نکن! . دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. ینی وقاحت تا به کجا ، این مرد اصلا ذره ای حس پشیمونی توی صدا و کلامش نبود؟؟ همونجا بود که تصمیم گرفتم ساکت نمونم و هرجوری که شده و با هر سختی که شده به مامانم بگم . تا شب هزار بار خیال پردازی کردم که چجوری سر صحبت رو در مورد این موضوع با مادرم باز کنم . مادر من زن بسیار با وقار و سنگینی بود . توی خونه ی ما هم رسم نبود که کسی در مورد اینجور مسائل حرفی بزنه . نه من روی گفتنشو داشتم و نه مادرم ظرفیت شنیدنشو… به توصیه ی مشاور تصمیم گرفتم غیر مستقیم به مادرم بگم . یعنی این ماجرارو در قالب یه اتفاق تلخ برای دوستم ، به مادرم عنوان کنم . وقتی هم که نظرشو پرسیدم و شرایط شنیدنش به طور مستقیم مهیا شد اصل ماجرارو بهش بگم . فکر خوبی بود. قلبم وحشتناک میزد ، مادرم مشغول تصحیح ورقه های امتحانی بود و همزمان هم داشت با یکی از همکاراش در مورد نحوه ی بارم بندی ورقه صحبت میکرد . طبق معمول غرق کارش بود . صبر کردم تلفنش تموم شه ، با قدمهایی لرزون رفتم کنارش توی حال رو صندلی نشستم . … از شدت استرس صدام میلرزید ، مامانم که دید زل زدم تو صورتش از زیر عینکش یه نگاهی بهم کرد و دوباره مشغول شد. –مامان ، میشه یه دقیقه به حرفم گوش بدی . میخوام یه چیزی بهت بگم. «جانم ؟ بگو دخترم» -منظورم اینه که یه دقیقه از تو ورقه ها بیاین بیرون لطفا « گوشم با توئه ؛ یلدا جان . زودتر بگو» - راستش نمیدونم چجوری باید بگم… یه اتفاق بد افتاده ، « مامان برای یه ثانیه سرشو از رو ورقه ها ورداشت و بهم زل زد و گفت : چه اتفاقی؟،»- چیزه ، نمیدونم چجوری باید بگم اما واقعا … واقعا بیان کردنش سخته برام اما عین حقیقته مامان «ای بابا یلدا کشتی منو ، درست و درمون بگو ببینم چی شده ! زهرم ترکید» - نه مامان نگران نشید ، خب گفتنش برام راحت نیست . در مورد یکی از دوستامه ، یه اتفاق تلخ براش افتاده… «دوستت؟ کودوم دوستت؟» - یکی از دوستام … شما نمیشناسیدش. دختر خیلی خوبیه اما خب الان دوروزه که واقعا حالش بده « صدای زنگ تلفن اومد و درست لحظه ای که خودمو شارژ کرده بودم تا برم سر اصل مطلب . مامان مشغول صحبت با همکارش شد ، گوشیو که گذاشت ، من کامل رنگم پریده بود » - مامان! داری به حرفای من گوش میکنی یا…؟ « ببخشید عزیزم ، ورقه های امتحان میان ترمه . هممون درگیریم خودت که بهتر میدونی . بگو عزیزم . داشتی دوستتو میگفتی. چی شده؟» - دوستم ، راستش دوستم یه عمو داره که خانوادش خیلی بهش اطمینان دارن ، اما… اما … دو روز پیش « مامان همونجوری که به صورت رنگ پریدم زل زده بود گفت : اما چی؟؟ » با صدایی که از ته چاه میومد گفتم ـ دوروز پیش همین عمویی که خیلی دوسش داشت سعی کرد اذیتش کنه … منظورم یه چیزی تو مایه های تجاوزه… الان اون … « مامان حرفمو به شدت قطع کرد : پناه برخدا! یلدا!!! این چه حرفیه؟؟!!! » - ولی مامان… « من صددفه بهت نگفتم که هرگز راجب این چیزا حرف نزن و فکرو ذهنتو درگیر این ماجراهای کثیف نکن دختر؟!!! ، میدونی اگه بابات بفهمه … » - مامان … به خدا این فقط یه ماجرای کثیف نیست… این واقعیت داره ، واقعا اتفاق افتاده … قسم میخورم. « مامان عینکشو با جدیت ورداشت و درحالیکه عصبی و هراسون به نظر میرسید گفت: اتفاق افتاده یا نیفتاده مهم نیست! مهم اینه که به شما هیچ ارتباطی نداره این موضوع ، دیگه هم نمیخوام در موردش کوچکترین حرفی بشنوم . دیگه حق نداری با این دوستت معاشرت کنی یلدا … قرار شد تمام فکر و ذهنت درست باشه نه این چرندیات ، ذهنی که بخواد درگیر این مسائل کثیف شه ، آلوده میشه و من تورو اینجوری بزرگت نکردم . دیگه نبینم داری در مورد این چیزا فکر میکنی یا حرفشو توی این خونه میزنی . با اون دختره هم دیگه اجازه ی معاشرت و حرف زدن نداری ، دختر اگه سنگین و محکم باشه از این اتفاقا براش نمیفته معلوم نیست دختره چیکار کرده که این شده نتیجش! ، ارتباط باهاش و فکر کردن به این ماجرا هم دیگه در شان تو نیست » - ولی مامان … « ولی بی ولی یلدا! بسه دیگه … دیگه نمیخوام چیزی بشنوم . تمومش کن!» ماتم برد… مامانم حتی نخواست گوش کنه ببینه من چی دارم میگم . درک و باور این موضوع و صحبت در بارش بیش از اندازه براش سنگین و ممنوعه بود . آنچنان گاردی گرفته بود که فقط بغضمو قورت دادم و رفتم توی اتاقم . مامانم گناهی نداشت به خیال خودش میخواست فکر منو از این ماجراهای کثیف دور نگه داره اما نمیدونست که من دقیقا یه قربانی وسط این داستان کثیفم . چیزی که حتی به خوابم نمیدید و نمیدیدم . با دیدن این طرز برخورد مادرم مایوس شدم . بی اختیار راهی نموند واسم جز راه دوم . فراموشی اجباری و دوری تا اونجایی که در توانمه.آخرهفته که شد همه از شادی صورتاشون برق میزد و من شوکه بودم . وقتی فهمیدم بابام و رضا شراکتی ، شرکت بزرگشونو راه انداختن فقط وا رفتم . قبلا با هم توی یه مغازه شریک بودن اما اینبار شرکت! بیشتر هزینشو رضا متحمل شده بود چون وضع مالیشون عالی بود . گفت اینکارو کرده چون خانواده ی مارو مثل خانواده ی خودش میدونه . بابام همونجا تو جمع اعلام کرد که رضا از رفیق براش بالاتر و باارزش تره … / کابوس من شروع شد . اگه قبلا فکر میکردم رابطمون با خانواده ی رضا خیلی بیش از حده الان باید حرفمو پس میگرفتم . بدون استثنی اخر هفته ها ، یا اونا خونه ی ما بودن یا ما خونه ی اونا . دید و بازدیدا دوبرابر شده بود و روابط خانواده ها روز به روز گرم تر . تا اونجایی که میتونستم ، مثل یه بچه گربه ی ترسو و فراری از رضا دوری میکردم . همش میچسبیدم به مامانم و زن رضا و هرگز 1 ثانیه تنها نمیموندم . رفتار خودشیرین و مهربون رضا همچنان ادامه داشت اما هیچ اتفاقی نیفتاد تا حدود دو ماه بعد . هرکاری میکردم نمیتونستم از این دید و بازدیدای همیشگی و دیدن قیافه ی نحسش راحت بشم . این روابط ؛ خانوادگی بود و منم به دلیل عضوی از این خانواده بودن ؛ مجبور به پذیرش بودم و تا میومدم حرفی بزنم که من درس دارم و این دید و بازدیدا اذیتم میکنه همه برام گارد میگرفتن که تو به درست برس کی با تو کار داره؟!!

تعطیلات عید که رسید خانوادگی برنامه گذاشتیم بریم شهرستان خونه ی پدربزرگم . اسم دوباره ی سفر که اومد تنم لرزید . خاطره ی دفعه ی پیش برام زنده شد اما چاره ای نداشتم همه داشتن میرفتن و من نمیتونستم تنها بمونم . قبل رفتن خودمو دلداری دادم که تمام مدت از مادرم جدا نمیشم و هیچ کجا تنها نمیمونم و دیگه قرار نیست این اتفاق تکرار بشه . اونجا پا به پای مادرم و زن عمو رضا بودم . هرجا اونا میرفتن منم باهاشون میرفتم . رضا کماکان چشمش همه جا دنبالم بود . مثل دایه ی مهربون تر از مادر تا میتونست بهم محبت میکرد . محبتی که همه فکر میکردن از سر مهربونیشه اما من میدونستم جنسش از هوسه. قرار شده بود بروش نیارم و دیگه به اون ماجرا فکر نکنم . اما محبتی که بهم میکرد خیلی آزاردهنده بود برام ؛ همه جا حواسش بهم بود .حتی بیشتر از پدرم. حواسش بود تا غذامو سر وقت بخورم . چیزی کم نداشته باشم . کسی از پسرا اذیتم نکنه . جام راحت باشه … دیگه از این همه توجهش داشت حالم به هم میخورد . مامان بابامم راه به راه به همدیگه میگفتن وقتی رضا پیش بچه ها هست ما خیالمون راحته و اونا هم خوش خوشانشونه حسابی… راستم میگفتن . هرکی رضارو از دور میدید فکر میکرد مرد خانوادشه و بهترین پدر برای بچه هاش . نمیزاشت پسراش دست ب سیاه و سفید بزنن . براشون غذا میاورد و میبرد و جم میکرد و حتی گاهی شبا ظرفارم اون میشست تا زنش یا مامان من مجبور نشن بشورن . اگه یکیمون مریض میشدیم مثل یه پرستار دلسوز ازمون مراقبت میکرد . همیشه هم سعی میکرد جایگاه منو در راس پسرا ، چه داداشام چه پسرای خودش قرار بده . میگفت یلدا دختر منه و چون تنها دختره ماست باید کلی هواشو داشته باشیم. خلاصه هیچ احدی فکرشم نمیکرد پشت این محبتاش چیز دیگه ای هم پنهون باشه. اولین شب موقع خواب ، مشکل جای خوابیدن برای همه ی خانواده پیش اومد . تعدادمون زیاد بود و باید یه جوری تقسیم میشدیم که همه راحت بخوابن . خونه ی پدربزرگم دوطبقه بود . آخر سر بنا اینجوری شد که خانوما و بچه ها به غیر از پسر بزرگ رضا بالا بخوابن و بقیه ی اقایون پایین. خیالم راحت شد و لبخند زدم . طبقه ی بالا یه فضای بزرگ و باز بود بدون اطاق خواب با سقف بلند ، پسر کوچیک رضا که به واسطه ی توجه بیش از حد مامانش از همه هم لوس تر بود شروع کرد غر زدن که بالا سرده و من میخوام پایین بخوابم که کوچیک تر و گرم تره . رضا هم که هیچ وقت به خواسته ی پسراش نه نمیگفت و اتفاقا از خداشم بود که بالا بخوابه سریع گفت باشه ؛ ارسلان بره پایین من جاش میام بالا میخوابم . برق از سرم پرید . از تصور اینکه اونم با ما بالا بخوابه حالم بد شد . درسته که مامانم و زن اون هم بالا میخوابیدن اما دیگه هیچ اطمینانی نداشتم و اصلا دوست نداشتم تو محدوده ای که اونم هست بخوابم . آروم رفتم به بابام غرولند کردم که منم سردم میشه و میخوام پایین بخوابم . بابام گفت پایین ما مردا میخوابیم نمیشه . ( دو تا داییهام هم با بچه هاشون پیشمون بودن) من از حرفم کوتاه نیمدم و بابام بنده خدا آخر سر راضی شد که تنها اتاق یه خوابه پایینو کلا در اختیار من بزاره و خودشون برن توی سالن پایین . دیگه از جای خوابم خیالم راحت شد . من تنها توی اتاق دربسته و بابامم با بقیه ی اقایون به جز رضا که بالا بود ، توی سالن که دقیقا روبروی اتاقه میخوابیدن… هر اتفاقی به فرض محال میخواست بیفته بابام دو قدم باهام فاصله داشت و این دلمو قرص میکرد . به خودم میگفتم دیگه محاله مشکلی پیش بیاد. خیالم راحت شد. شب در اتاقو چفت کردم و روی تخت خوابیدم اما خوابم نمیبرد . دست خودم نبود . استرس داشتم . یه حسی نمیزاشت بخوابم ، با کوچکترین صدایی مثل فنر از جام میپریدم . چراغو خاموش نکرده بودم که نترسم و بقیه بفهمن که هنوز بیدارم . هی با خودم میگفتم دلیلی برای نگرانی وجود نداره . تا چشمام میومد گرم شه دوباره بازشون میکردم . تا خود صبح ثانیه شمردم . سه بار صدای پا اومد و هربار ضربان قلبم رفت رو دوهزار که نکنه کسی بیاد تو اما هربار صدای کسی بود که اومده بود بره دستشویی و به این نتیجه رسیدم که دچار توهم و ترس بیخود شدم . ساعت نزدیکای 5 بود که تازه خوابم برد . اونم از فشار و خستگی زیاد! دیگه با خودم مطمئن شدم که توی این سفر جام امنه ، نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی دوباره همون کابوس تکرار شد توی خواب ، بدنم یخ کرد . کم کم بیدار شدم و گوشام دوباره تونستن بشنون ، تو عالم خواب و بیداری بودم که همون حس اومد سراغم فکر کردم دارم کابوس میبینم اما کابوس نبود . دستی بود که داشت کمرم و پشتمو میمالید و قربون صدقم میرفت . دهنشو آورد نزدیک گردنم و موهامو زد کنار و پشت گردنمو بوسید و زبون زد ، از حس خیسیش چندشم شد دهنش بوی تند سیگار میداد که از همون فاصله بوشو تشخیص دادم . مطمئن شدم خود رضاست ، حالم بد شد . اومد دستشو از زیر بلیزم ببره طرف سینه هام چون به پشت خوابیده بودم نتونست ، به مالیدن و نوازش کنار قفسه ی سینه و پشتم اکتفا کرد. تکونم نمیداد نکنه مبادا بیدار شم. کنارم نشسته بود و تند و عمیق نفس میکشید . همون صدای نفسهای چندش آور . دوباره حس کردم فلج شدم . پس بابام کجاست؟ پس بقیه کودوم جهنمین که تونسته با خیال راحت بیاد تو اتاقم . نفهمیده بودم چن دقیقست بالای سرم نشسته . تا خواستم واکنش نشون بدم کمرمو با صورت پر از تیغش بوسید و پتو رو کشید رومو بلند شد رفت . حدس زدم که اولای کارش توی خواب عمیق بودم( به دلیل شب بیداریم تا خود صبح ) و از اینکه این همه مدت بالای سرم بوده و من تازه آخرش فهمیدم به شدت ترس ورم داشت و چندشم شد احساس میکردم از یه خلا بلند و تاریک پرت شدم توی یه واقعیت ترسناک . جرعت نداشتم بلند شم . بیرون سکوت بود و سکوت . ساعتو نگاه کردم . 6 و 30 بود . نیم ساعت با ترس و وحشت توی رختخواب موندم و بعد از جام بلند شدم و با قیافه ی ژولیده رفتم بیرون . هیشکی به جز اون تو سالن نبود . نشسته بود جلوی تی وی و کنترلم دستش بود . منو که دید گفت «به به سلام به روی ماه خانومه سحرخیز» یه سلام کوتاه گفتم و چپیدم توی دستشویی . پاهام و دستام انگار لقوه داشته باشن بی اختیار میلرزید . داشتم فکر میکردم پس بابام و داییام و پسر داییم و دوتا پسر رضا کجا غیبشون زده . از ترس و سرمای عجیبی که وجودمو گرفته بود به خودم میلرزیدم . تو دسشویی جلوی اینه ماتم برده بود انگار رفته باشم تو خلسه … میخواستم بزنم زیر گریه . خدایا این چه سرنوشتی بود آخه؟ نمیدونم چند دقیقه مات و مبهوت و شوکه توی دسشویی بودم که یکی زد به در . گفتم کیه؟ صدای خواب آلودی گفت بیا بیرون یلدا ؛ دسشویی رو قرق کردی؟؟ چه غلطی میکنی اون تو؟! داداشم بود . تو دلم گفتم نباید به روم بیارم . نمیتونم به روم بیارم کسی باور نمیکنه حرفمو… بهتره آروم باشم . مغزم از کار افتاده بود. شلوار و ساپورتمو ( از ترسم دیگه ساپورت زیر شلوارو از خودم جدا نمیکردم) کشیدم پایین که دسشویی کنم دیدم که لباس زیرم خیسه . وحشت کردم . ینی تحریک شده بودم ؟! نه ! همچین چیزی محاله ممکن بود. به غیر از حس ترس و تهوع احساس دیگه ای نداشتم . وقتی به لباس زیرم دقت کردم متوجه شدم که از ترس و وحشت کمی خودمو خیس کرده بودم . دیگه واقعا داشت اشکم در میومد . پاهام میلرزید و از رضا متنفر بودم . دلم میخواست بمیره آشغال لجن . باید لباس زیرمو عوض میکردم . به شلوارم دست کشیدم که مبادا اونم تر و نجس شده باشه اما خشک بود . به صورتم آب زدم و سریع رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم . دستام یخ کرده بود و مثل پیرزنا میلرزید . وقتی برگشتم تو سالن داداشم و پسر وسطیه رضا پیشش بودن و داشتن گپ میزدن و در مورد ورزش صبحگاهی شوخی میکردن و میخندیدن . سعی میکردم خونسرد باشم اما نمیتونستم با اون رضای عوضی چشم تو چشم بشم .فهمیدم بابام سحرخیز پاشده بود رفته بود بیرون خرید خونه و یسری مصالح برای تعمیر انبار و بقیه رو هم بیدار کرده بود و اونا هم رفته بودن پیاده روی صبحگاهی تا رودخونه ی نزدیک کوه . بقیه ی خانواده ، من جمله خانوما بالا هنوز خواب بودن . پشیمون شدم از پایین اومدنم اما روحمم خبر نداشت اینجوری میشه . یعنی این رضای نجس کل شب کشیک کشیده بود ببینه که کی دور و برم خلوت میشه تا با خیال راحت بیاد سراغم؟؟!! و ینی تا صبح سحر که فرصتشو پیدا کنه برام نقشه کشیده بود و اصلا نترسیده بود که شاید کسی بفهمه؟ … از این آدم مریض به شدت میترسیدم. فقط کسی میتونست این فرصت رو انقدر حساب شده بدست بیاره که روانی و کله خراب باشه. حس ناجوری داشتم ، حس کثیف بودن با اینکه لباسمو عوض کرده بودم اما بازم راضی نشدم و حولم رو برداشتم که برم حموم . اینجوری مجبور نبودم تا بیدار شدن بقیه و برگشتن بابام اینا ، اون فضای سنگین و خفه رو تحمل کنم. یک ساعت کامل زیر دوش آب گرم تو خلسه بودم . شستن خودم ، فقط نیم ساعت آخر طول کشید . وقتی با کت حوله ایه پوشیده و بلندم اومدم بیرون همه ی خانواده تو سالن دور هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن . فقط من بودم که نه صبحانه خورده بودم و نه آماده شده بودم . سریع چپیدم تو اتاقم و اول ، همه جارو خوب چک کردم مبادا کسی تو اتاق باشه ، پرده ی پنجره هم که کشیده بود ، کت حوله ای رو از تنم درآوردم و رفتم سراغ ساکم که لباسام رو تنم کنم . نمیدونم چرا بی هوا سرم چرخید سمت پنجره ، گوشه ی پرده ، کنج پنجره ، کمی کنار رفته بود و از فضای پشتش هیکل تیره ی کسی رو تشخیص دادم که از پشت پنجره خودشو کشیده بود تا از اون گوشه بتونه قسمتی از داخل رو ببینه ناخودآگاه دستام رو گذاشتم رو سینه هام و نشستم رو زمین تا دیدش کور شه . قیافشو نمیدیدم اما مطمین بودم خود رضاست . خودم رو رسوندم به کت حوله ایم و انداختمش تنم و درو باز کردم و جلوی همه هراسون پریدم تو سالن ، دیگه بسم بود ، دیگه نمیخواستم ساکت بمونم. «بابا بابا! یکی پشت پنجره ی اتاقم بود …به خدا راست میگم . داشت داخلو نگاه میکرد» همه خشکشون زد ، بابام رو به من مات مونده بود ، همه یه نگاهی به هم انداختن ، فقط رضا توی اون جمع نبود . بابام که اضطراب و هراس منو دید آروم گفت « نه بابایی کسی تو باغ نمیاد ، بعدش تو مگه اتاقت پرده نداره دختر؟؟ » داداش کوچیکم یهو داد زد « پس عمو رضا کجاس؟ » همه گیج و منگ به هم نگاه میکردن ، اما هیچ نشونی از اضطراب و هراس و شک و شبهه توی صورت هیشکی نبود. (خواستم دهن باز کنم که با دیدنش یکه خوردم) ، همون موقع رضا درحالیکه سیگار نیم سوخته ای تو دستش بود اومد تو سالن. سرفه ای کرد و کمی دود سیگار از دهنش داد بیرونو و بلند رو به جمع در حالیکه نگاهش به من بود گفت« ببخشید یلدا جان ، من داشتم توی باغ قدم میزدم و سیگار میکشیدم که ناخودآگاه از جلوی اتاق شما رد شدم و چشمم خورد داخل ، نمیدونستم داری لباس عوض میکنی عمو جون ، ببخشید اشتباه از من بود دخترگلم » «دختر گلم؟؟!!!؟» داشتم شاخ در میاوردم … خدایا وقاحت و پروویی تا به کجا؟! ( پر بودم از حس تنفر و تهوع) خودش رفت تو اتاقم و جلوی چشمای متحیر من گوشه ی پنجره ی اتاق رو با یه کهنه پارچه پوشوند . پدرم چیزی نگفت ، فقط اومد تو اتاق کنار رضا تا ببینه پرده درست پوشیده شده یا نه ، یکی به نشونه ی تشکر زد رو شونه ی رفیق گرمابه و گلستونش و گفت : « دیگه کسی تو باغ نمیاد! این فقط یه اتفاق بوده ، اشکالی نداره ، دست عمو رضات درد نکنه ، اینم از پنجره ! دیگه درست شد . شما هم از این به بعد دست به پرده ها نزن . حالا هم برو لباستو عوض کن دخترم ، فتانه خانوم (زن رضا) زحمت کشیده برات نیمرو درست کرده» . بابام اینو گفت و با رضا رفتن تو سالن و دوباره جو بگو بخند همگی برقرار شد.
4 روز از اون روز پر کابوس گذشت. تو تمام این مدت مخصوصا شب اول مثل گربه پا به پای مامان بابام راه افتاده بودم تا یه گوشه گیرشون بیارم و متقاعدشون کنم برم گردوندنن تهرون . متقاعدشون کنم که از رضا مثل سگ میترسم و حتی یه لحظه نمیخوام تو خونه ای که اون باشه باشم . ذهنم همش درگیر بود که چجوری بهشون ثابت کنم رفیق شفیقشون که داداشام عاشقش بودن و مدام مثل بت همه جا دنبالش بودن و *عمو رضا عمو رضا * از دهنشون نمیفتاد اون مرد مهربون و با ادب و باحیایی که فکر میکنن نیست . اونجا ، پدر مادرم میزبان بودن و انقدر رفت و آمد و شولوغی دورشون زیاد بود که شاید میتونستم قسم بخورم تو طول روز یدفعه تنها گیرشون نمیوردم . یدفعه بابامو تنها تو آشپزخونه گیرآوردم و التمااااااااس که تنها تو اتاقم باهاش حرف بزنم . اونم اومد اما همش غر وغر وغر که زود حرفتو بگو کار دارم … آخه چجوری میتونستم زود بگم ؟!‌ موضوع به این مهمی که حتی کلمات درستی نمیتونستم برای گفتنش پیدا کنم . اونم به بابام !!! کسی که روم نمیشد تا اونروز مستقیم تو چشماش نگاه کنم و اسم یه مردو بیارم! . انقدر من و من کردم و از خجالت و شرم و بدبختی ، سرخ و سفید شدم که بابام از کوره در رفت . بلند شد و گفت بعد از اینکه رفت سر ساختمون نظارتش و شب که از خونه ی ایکس (اقوام ) برگشتیم میاد که تنهایی باهم صحبت کنیم . بابام که رفت بدو رفتم پیش مامانم ، مامان خانوم مهمون داشتن و توی سالن پذیرایی مجلس گفتگو و غیبت زنونه به راه بود . اولین بار بود که از لحظه ی شروع تا لحظه ی اتمامش ساکت کنارشون نشسته بودم و خودم رو خیلی مشتاق این بحث های خاله زنکی جلوه میدادم در صورتی که داشتم از بیخوابی و فشار کم خوابی پلکام رو هم میفتاد . دلم میخواست میتونستم برم توی اتاقم راحت بخوابم اما نه شهامتشو داشتم و نه از استرس پلکام کامل رو هم میفتاد .

تا عصر که خونه ی یکی از اقوام بابا مهمون بودیم بیداری کشیدم . موقع رفتن به اصرار مامان که صورتم شبیه آب دهن مرده شده یه پیراهن سرخابی تا زیر زانو پوشیدم و مامان موهامو برام بافت و یکم رژ گونه ی صورتی زد تا ظاهرم شبیه مرده ها نباشه ، انگار تازه منو دیده باشه موقع رفتن گفت: «عجیبه یلدا تو چرا انقدر صورتت لاغر شده و رنگت پریده؟!» هیچی نگفتم فقط بیصبرانه ثانیه میشمردم تا شب شه و با بابام تو خلوت صحبت کنم . موقع رفتن پریدم که برم بشینم تو ماشین بابا مامانم ، بابام گفت بچه ها با عمو رضا میان . ماشین مامان اینا پر بود ، زن رضا داشت به پسر کوچیکش که خودشو بین اون و مامانم جا کرده بود غر میزد که پاهاشو انقدر نزنه به مانتوی تازه خریدش . و جمع و جورتر بشینه تا زن دایی حاملم اذیت نشه، داییمم بغل بابام صندلی جلو نشسته بود ، چشمکی بهم زد و گفت عمو رضاتون به بچه ها قول داده قبل اومدن یه کوچولو ببرتشون تمرین رانندگی ، تو هم یه دوری با ماشین بزنی و یکم رانندگی یاد بگیری بدک نیستا دایی! تو خانواده ی ما همه رانندن غیر تو! . نیم نگاهی به ماشین رضا انداختم داداشام و دو تا پسر بزرگ رضا تو ماشینش بودن . به نشونه ی اعتراض غررریدم : من نمیخوام رانندگی کنم بابا ! میخوام با شما بیام . مامان که معلوم بود با پالتو بلندش داره گرما زده میشه با گوشه ی روسریش ناامیدانه سعی میکرد خودشو باد بزنه : یلدا جان ، میبینی که جا نیست عزیزم . انقدر غر نزن برو سوار ماشین عموت شو . یه ربع دیگه همه اونجاییم . رضا دو سه تا بوق زد و بابام با یه لحن کاملا جدی که میدونستم یعنی نباید باهاش بحث کنم گفت : اذیت نکن یلدا برو سوار شو ساعت 5 شد. وقتی با اکراه رفتم سمت ماشین رضا ، داداش بزرگم و پسر بزرگ رضا سر صندلی جلو داشتن دعوا میکردن . رفتم سمت صندلی عقب که رضا به پسرا گفت شما برید عقب ، یلدا جلو میشینه اولویت با خانوماس! اومدم اعتراض کنم و بگم عقب راحت ترم اما رضا نزاشت وسریع پسرارو فرستاد عقب . بابام برای رضا بوق زد و با صدای بلند گفت : «احتیاط کنید و مراقب باش تند نرن ، زودم برشون گردون . دیر نیاید.» از در پارکینگ که رفتیم بیرون رضا جاشو داد داداش بزرگم نشست . دست فرمونش عالی بود اما بعد اینکه دوتا پیچو با سرعت بالا بدون ترمز رفت رضا یکی زد پس کلش و گفت جاشو با پسر وسطی خودش عوض کنه ، آرمین پسر دوم رضا ، عشق ماشین بود . درست مثل داداش بزرگ خودم . اما اون دقیقا تو رانندگی نقطه ی مقابل داداشم بود . وقتی نشست پشت فرمون انقدر آروم و با احتیاط میرفت که حوصله ی همرو سر میبرد . بعد رد کردن دو تا خیابون رضا اونو هم بلند کرد و گفت نوبتی هم باشه نوبت خانوماس! میخواستم امتناع کنم و جامو بدم به داداش کوچیکم که صدای اعتراضش بلند شده بود اما رضا مدام با خنده تکرار میکرد یلدا باید بشینه پشت فرمون!! ، یلدا باید بشینه پشت فرمون!!!.. پسر بزرگشم باهاش دم گرفته بود و با تمسخر میگفت : این که رانندگی بلد نیست و رضا و داداش بزرگم به طرفداری از من میگفتن پوزتو میزنه حالا ببین! اومدم نشستم پشت فرمونو رضا هم اومد جلو جای من نشست . میتونستم رانندگی کنم اما هیچ وقت نرفته بودم دنبالش چون از رانندگی مخصوصا توی شهرای شولوغ میترسیدم . اما خب اینبار دیگه تو یه شهرستان خلوت بودیم. وقتی شروع به حرکت کردم پسرا از پشت ماشین شروع کردن سر و صدا کردن و هو کشیدن که مثلا هواسمو پرت کنن و رضا هم آروم بهم میگفت : بهشون اهمیت نده . بزن دنده 3 … راه راست رو داشتم میرفتم . از کنار جدول خیابون ، سمت راست. رضا میگفت گاز بده . پامو رو پدال گاز فشار دادم تاسرعتم زیادتر بشه .اون تشویقم میکرد و شور و هیجان پسرها هم خوابیده بود . با دنده سه و سرعت نه خیلی کم و نه خیلی زیاد داشتم رانندگی میکردم . یه لحظه همه ی استرسام یادم رفت و حس خیلی خوبی بهم دست داد . چه کیفی میکردم وقتی باد میخورد به دست و صورتم . از تو آینه دیدم راننده ی پشتی داره برام چراغ میزنه رضا دستشو از تو شیشه برد بیرون و گفت خب حمال سبقت بگیر برو چرا چراغ میزنی / بعدش دستشو آورد و گذاشت رو دستم که رو فرمون بود تا یکم بچرخونتش سمت راست . به محض اینکه دستش با من تماس پیدا کرد انگار بهم صاعقه زده باشن از اون حال و هوای سرخوش و سرمست اومدم بیرون و اون شبا اومد جلوی چشمم . برای اینکه از تماس دستش با دستم جلوگیری کنم دستمو با فرمون محکم پیچوندم سمت راست و ماشین در عوض کمتر از چند ثانیه رفت سمت جدول و محکم خوردیم بهش . اصلا نفهمیدم چجوری شد. واکنشم نه عمدی بود و نه برنامه ریزی شده . ولی تماس حتی انگشت رضا به دستم بدنمو انگار شرطی کرده باشه و عکس العملم هم فقط یک چیز بود ، استرس ، ترش و وحشت و : امتناع : ! هیشکسی هیچیش نشد ولی از شوک ضربه و تصادف به این مسخرگی تا دو دقیقه ی اول همه مات بودن . اولین نفری که به حرف اومد پسر وسطیه رضا ، آرمین بود که با شدت و بغض خودشو رسونده بود جلوی ماشین و بعدش هم خودشو رسوند به در طرف من و درحالیکه بهم فحش میداد گفت : ماشینمونو داغون کردی دختره ی عوضی … آرمین با بغض و نفرت عجیبی هرچی تو دهنش بود میگفت و من پشت فرمون مات و مبهوت ، انگاری که بغض این چندوقتم ترکیده باشه (نه فقط به خاطر این تصادف) بیصدا اشک میریختم و تکون نمیخوردم . همه از ماشین پیاده شدن و رفتن جلوی ماشین تا میزان خسارت رو بسنجن ، همه ناراحت و مایوس بودن ، اللخصوص پسرای رضا . ماشینشون ماشین گرونقیمتی بود و تابحالم هیچ تصادفی نداشت. تنها چهره ای که انگاری از بقیه آروم تر نشون میداد فقط خود رضا بود ، اومد کنارم و درو برام باز کرد و آروم گفت عیبی نداره گریه نکن. نشست پشت فرمون و دوباره حرکت کردیم ، آرمین پسر وسطیه رضا یه بند داشت بهم بد و بیراه میگفت و حقم داشت . هیشکسی نمیتونست طرف من رو بگیره اینو خودم هم میدونستم . تو این گیر و دار فقط همین خسارتی که به ماشین رضا زده بودم رو کم داشتم . آرمین با صورت قرمز ادامه داد « تو که رانندگی بلد نیستی برو بشین پشت ماشین ظرفشویی … ماشین ما تابحال یبارم تصادف نکرده بود ، زدی جلوشو داغون کردی… دیگه مثل روز اولش نمیشه» «کافیه آرمین!!!» رضا با عربده ی بلندی که حاکی از عصبانیتی غضبناک بود حرف پسرشو قطع کرد « اولا حق نداری با یلدا که یه دختره و بزرگتر از تو هم هست اینجوری صحبت کنی ، ثانیا به من بگو ببینم ماشین مال توئه؟؟» …«چرا لال شدی؟ گفتم ماشین مال توئه؟ تو پولشو دادی؟» « نه» «پس حرف اضافه موقوف… فدای سرش . دیگه کسی حق نداره حرفی از ماشین و پول و خسارت بزنه » به همین سادگی بحث تموم شد ، تو تمام طول مهمونی حالم گرفته بود ، حتی از محبت بیدریغشم دلم میگرفت . ای کاش میتونستم از اونجا برم … شب که رفتیم خونه با پدرم حرف زدم . تا گفتم میخوام برم تهران و با رضا راحت نیستم بابام فکر کرد که مشکلی با پسر بزرگش برام پیش اومده!!! هیچ جوره فکرش سمت و سوی رفیق سربازی 48 سالش نمیرفت . جوری بهش اعتماد داشت که تا اومدم سر صحبت رو در مورد رضا باز کنم بحث پسر بزرگشو کشید وسطو هرجوری میخواستم قانعش کنم هیچ اتفاقی بین من و پسر رضا نیفتاده باورش نمیشد!!؟؟ من میگفتم با رضا راحت نیستم ، هی میگفتم رضا و بابام میگفت پسر رضا!!! آخه اون پسره بنده خدا حتی یبارم بهم بد نگاه نکرده بود با اینکه یه سال ازم بزرگتر بود چه برسه به اینکه بخواد اذیتم کنه . بحث و جدل با بابام بیفایده بود . اشکم سرازیر شد و از بابا خواهش کردم منو بفرسته تهران، انقدر التماسش کردم و درسامو بهونه کردم که راضی شد منو با دایی و زن دایی که فردا عازم بودن بفرسته تهران به شرطی که برم خونه ی خاله ی فتانه (زن رضا) ؛ یه پیرزن 70 ساله که تنها زندگی میکرد . تنها کسی از اقوام که این ایام ، تهران موندگار بودش و از صبح تا شب خونه بود. بابام فردا باهاش هماهنگ کرد و کلی ازم قول گرفت که این چند روزه باقیمونده تا سیزده رو خونه بمونم ، اذیتش نکنم و به درسام برسم . کلی سفارش کرد تا راضی شد به رفتنم . مامانم نگرانم بود ، نگران نجوشیدنم با بقیه و بیقراریهام اما سرش شولوغ تر از اون بود که دنبال دلیلش باشه . موقع رفتنم قیافه ی بهت زده ی رضارو که دیدم از ته دل خوشحال شدم . معلوم بود که پیشبینیه این وضعو نکرده بود . زندگی با خاله فرحناز از اونچیزی که فکرشو میکردم کسل کننده تر بود ، 5 روز بیشتر تا پایان تعطیلات نمونده بود اما وقتی یروز خونش موندم حس کردم این یه روز به اندازه ی یه سال گذشت . این پیرزن انقدر مقرراتی و خشک بود که حد و حساب نداشت و عجیب کم حرف ، شده بود ساعتها تو سالن روبروی هم بشینیم و کوچکترین حرفی بینمون رد و بدل نشه . توی اون خونه از اینترنت خبری نبود . تلویزیون هم نمیتونستم ببینم چون سر هر ساعت مشخصی خاله فرحناز باید اخبار میدید و تلویزیون از قبل باید روی اون کانال تنظیم میبود و من حق نداشتم به کانالا دست بزنم . روی وسایل خونه به شدت حساس بود و بدتر از همه ساعت های غذا خوردنش بود که مثل پادگان سربازی حتما سر همون ساعت باید سر میز میبودم . غذاها اکثرش خوراک سبزیجات بودن ، بدون برنج ؛ بدون نمک… تنها وسیله ی سرگرمی توی اون خونه کتاب بود و کتاب . خداروشکر کردم که قبلا خاله فرحناز فرهنگی بوده و داشتن کتابهای مختلف داستان هم یادگار همون روزا بودن . تو طول روز فقط کتاب میخوندم و موزیک گوش میدادم . بیشتر ساعتا از اینکه حوصلم سر میرفت کلافه بودم اما لااقل اونجا امنیت داشتم . بابا مامانم هرشب زنگ میزدن و با هم صحبت میکردیم . همه چی خوب بود و من طعم خواب خوش و راحتو دوباره داشتم میچشیدم تا لحظه ی آخرین اتفاق تلخ و صدالبته وحشتناک ترینش که ورق زندگیمو برگردوند . دو شب با ثانیه های کشدار گذشت و من به خاطر این امنیت خداروشکر میکردم . چنباری خواستم برم خونه ی دوستم که اومده بود تهران اما از اونجایی که به قول خاله فرحناز من دستش امانت بودم اجازه نمیداد از جلوی چشمش دور بشم و یا اینکه بخوام تنهایی جایی برم . روزی صدبار میگفت تو دست من امانتی و خانوادت که بیان هرجایی خواستی برو…، مجبور بودم با این ثانیه های کشدار که بدجوری کسلم میکرد بجنگم اما از بودنم اونجا راضی بودم روز سوم خاله فرحناز با کلی سلام و صلوات برای اولین بار منو تنها گذاشت خونه و رفت دوره های معلمی که به مناسبت عید خونه ی یکی از همکارهاش برگزار میشد . بعد از رفتنش به فاصله های 1 ساعت به 1 ساعت دوبار بهم تلفن کرد . هر بار بهش اطمینان میدادم که همه چیز خوبه اما از اینکه منو تنها گذاشته بود استرس داشت و نگرانم بود . ساعت 3 بعدازظهر بود ، موبایلمو تو سالن زده بودم به شارژ و خودم تو تختم تو اتاق داشتم یکی از رومانای معروف زولارو میخوندم. گوشیم زنگ خورد اما نرفتم ورش دارم . مظمئن بودم خواله فرحنازه و لابد زنگ زده که منو چکم کنه . چشمام داشت گرم میشد که دوباره تلفن زنگ خورد اما اینبار تلفن خونه بود ، وقتی رفت رو پیغام گیر گوشامو تیز کردم تا صدای خاله فرحناز رو درست بشنوم . داشت یچیزایی راجعبه سر زدن کسی به من میگفت و اینکه دیگه خیالش راحته که تا وقتی برگرده یکی پیشم میمونه و اینکه اگه کاری پیش اومد حتما زنگ بزنم بهش… و اینکه شام امشب رو هم میتونیم استثناعا از فست فود بگیریم . تو دلم غریدم « بابام انقدر به این پیرزن سفارش کرده که بنده خدا به خاطر پنج شیش ساعت تنها گذاشتن من از استرس داره تن و بدنش میلرزه! قرار که نیست لولو منو بخوره!» تو همین افکار بودم که صدای قفل در خونرو شنیدم و پشت بندش باز و بسته شدن لولای در ورودی خونه. مثل جن زده ها از جام پریدم و با موهای هپلی و پیژامه ی طرح پینک پنتر و چشمای پف کرده و کتاب به دست رفتم تو هال تا ببینم کی اومده تو خونه ، دم ورودیه هال بوی ادکلن تلخ مردونه ای که با بوی تند سیگار قاطی بود پیچید تو مشامم ، پره های بینیم با این بو آشنا بودن و باعث شد رعشه ی خفیفی بیفته تو وجودم اما تا با چشم نمیدیدم نمیتونستم این بورو باور کنم . داخل هال که رفتم یکی از پشت سرم جلوی چشمامو گرفت و صورتشو آورد نزدیک گوشم « دالی خانوم موشه…منو میشناسی؟» محال ممکن بود اون دستای کثیف و بزرگ مردونه و اون ته ریشی رو که میگرفت به صورتم و از همه بدتر اون بوی گند سیگار رو نشناسم . ضربان قلبم رفت روی دوهزار و پاهام سست شد…فقط یه کلمه از دهنم درومد که فقط خودم صداشو شنیدم :«رضا»…توی ذهنم بازار بیست سوالی که هر سوالش جلوی چشمام میرقصید داغه داغ بود … حالا فهمیدم منظور خاله فرحناز از کسی که قرار بود بیاد بهم سر بزنه کی بوده… اما رضا … رضا… مگه قرار نبود شمال باشه؟ اینجا چیکار میکرد؟ اونم تنها؟ اونم تو این خونه ؟ اونم این ساعت و اینروز؟ خدایا چطور ممکن بود؟ شاید دارم خواب میبینم ، آره حتما دوباره دارم اون کابوسای وحشتناکو میبینم…

ادامه…

نوشته: یلدا


👍 25
👎 1
39266 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

534739
2016-03-27 23:58:20 +0430 +0430

مگه نگفتی دو قسمت…واقعا این خاطره های مربوط به تجاوز میخونم از اعماق قلبم ناراحت میشم…امیدوارم لااقل توو قسمت بعد تموم بشه و بگی سرانجامش چی شده.

5 ❤️

534776
2016-03-28 08:39:14 +0430 +0430

باو اينارو بيخي يه دخي پي ام بده ما هم يه كوس نصيبمون بشه مرديم از شق درد ?

2 ❤️

534793
2016-03-28 10:43:06 +0430 +0430

ketab dastan bod

1 ❤️

534810
2016-03-28 12:22:08 +0430 +0430
NA

اعصابم خرد شد اگه روز اول صداشو درمیاوردی انقدر بهت سخت نمیگذشت.واقعا که ترس صفت بدیه و قطعا هم شجاعت یه نعمت بزرگ

3 ❤️

534819
2016-03-28 13:51:58 +0430 +0430

وای خدای من چقد تلخ و سنگینه این شرایط …خیلی متاثرشدم …قلمت فوق العادس …بی نهایت خوب نوشتی بدون هیچ غلطی …خیلی روون و کامل و حساب شده مینویسی و این خیلی بیشتر اون حس تلخ مورد تجاوز
قرارگرفتن رو منتقل میکنه …امیدوارم اگرم اتفاق بدی افتاده باشه در ادامه …خودتو نبازی و به زندگی ادامه بدی و همیشه موفق باشی عزیزم …

3 ❤️

534840
2016-03-28 16:12:07 +0430 +0430

وای دختر تو چی کشیدی…
من واقعا متاسفم خیلی زیاد ناراحت شدم …
امیدوارم که پدرشو در بیاری فقط …
دوست خوبم میدونم چرا داستانتو اینجا نوشتی با ادمای زیادی نمیشه در این مواردا صحبت کرد و دردو دل هم دردیه منو بپذیر قلمتم عالیه گلم بعد اینکه داستان زندگیت تموم شد دوست دارم بازم نوشته هاتو بخونم خسته کننده نمینویسی قلمت شیواو رونه…
بچه ها لایک یادتون نره حیف داستان به این قشنگی تو صدره داستانا نباشه…
موفقو شاد باشی گلم امیدوارم روزای تلخت تموم بشه و روزهای قشنگو رنگیم ببینی :-*

3 ❤️

534866
2016-03-28 19:33:56 +0430 +0430

خیلی بود نخوندم

0 ❤️

534871
2016-03-28 20:07:02 +0430 +0430
NA

قلم زيبايى دارى ولى اى كاش اين داستان واقعى نبود با اينكه مرد هستم ولى دقيقاً خودم رو گذاشتم جاى تو توى اون موقعيت ، هيچ كس از رابطه زورى و تجاوز لذت نميبره مرد و زن هم نداره ، منم يه شب مست بودم يه زن از فاميلهاى زن داداشم بود همسن مامانم ، داشت كيرم و ميخورد كه بيدار شدم از خونه بيرونش كردم (البته كه من و داداشم ايران زندگى نميكنم)
اميدوارم كه يه درس درست و حسابى به اون مثلاً عموى جاكشت بدى توى قسمت بعد

0 ❤️

534920
2016-03-28 22:03:32 +0430 +0430

سلام یلدای عزیز ،

ممنون که ادامشو گزاشتی ، داستانت عالی بود و قلمت عالی تر گرچه من تمام مدت واقعا خودمو جای تو میزاشتم و برات ناراحت بودم اما اونجایی که گفتی ماشینشو کوبوندی تو جدول کنار خیابون واقعا خوشحال شدم . حقش بود نامرد عوضی ، خیلی دلم میخواد ادامشو بدونم و اینکه امیدوارم یه درس بزرگ بهش داده باشی . …

راستی یه سوال که برام پیش اومد ؛ اون عموی نامردت چجوری کلید خونه ی خاله فرحناز رو داشت که خیلی راحت اومد تو خونه؟

جدای از همه چی خیلی خوب مینویسی و آدم خوب باهات همراه میشه امیدوارم بازم ازت داستانهای زیبای دیگه هم بخونم (clap)

0 ❤️

534922
2016-03-28 22:09:15 +0430 +0430

eyval12341234123 عزیز
من تازه داستان عاشق دخترم شدمه شمارو خوندم ؛ بابد بگم واقعا نویسنده ی فوق العاده ای هستی و بیصبرانه منتظر قلم جدیدتون هستم ، با صحبتحاتونم در ارتبات با به اصطلاح غیرت موافقم . خیلی زیبا تحلیل کردین

0 ❤️

534937
2016-03-28 22:58:51 +0430 +0430
NA

چقدر تلخ
موقع خوندن این قسمت از خاطره تلخت بغض گلومو گرفته بود
انگار قلبم وایساده باشه
انگار صحنه ها جلو چشمم رد میشدن
لحظه به لحظه ناراحت تر و عصبی تر میشدم
خدا میدونه خودت چی کشیدی
خیلی خوب نوشتی
از ته دلم برات متاسفم
اونقدر خاطرت تلخه که حتی مشتاق قسمت بعد نیستم
ولی بازم میگم فوق‌العاده نوشتی
و چون مشخصه واقعیته داغون میشم با خوندنش
برات آرزوی موفقیت و شادی تو بقیه مراحل زندگیتو دارم
پایه ترین

0 ❤️

534938
2016-03-28 23:01:25 +0430 +0430
NA

دوست خوبم ایول
از دیدن پیامت خیلی خوشحال شدم
امیدوارم هرجا باشی
سالم و شاد باشی

سعادت گرچه بیرنگ است* ارادت همچنان باقیست

0 ❤️

534941
2016-03-28 23:33:27 +0430 +0430
NA

تو بایدحرفاتو روی یک کاغذ مینوشتی و به بابات میدادی. (hypnotized)

0 ❤️

535002
2016-03-29 08:35:32 +0430 +0430

احتمالا قسمت بعد رضا بهت میگه ماشینمو داغون کردی حالا باید از خجالتم دربیایی از کون حسابی میکنت

0 ❤️

535033
2016-03-29 12:25:22 +0430 +0430

اولا همه کیرم تو کون داداشا و بابای بی غیرته کسکشت دوما تو چرا انقد هالویی خب بیشعور اونروز تو اتاق خواب پامیشدی دادو بیداد آبروشو میبردی هرچی سرت بیاد حقته اگه من جای رضا بودمو یه همچین هالویی گیرم میوفتاد روزی صدبار تا دسته میکردم تو کس و کونش…

0 ❤️

535059
2016-03-29 16:03:42 +0430 +0430

متاسفم برای اتفاقای وحشتناکی که برات افتاده… اما من جات بودم یه جور سعی میکردم یه جایی گیرش بندازم… مثلا یه شب تا صبح گوشیو یه جا تکیه بدیش و جوری تنظیم کنی که فیلم بگیره ازت… یا یهو داد میزدی داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟
خب گذشته ها گذشته دیگه هم بر نگشته شمام حتما دلیلی داشتی که داد و فریاد نکردیو اینا… بهرحال منتظر قسمت سوم هستیم.
درضمن دِمِت گرم خوب مینویسی زنده باد!

1 ❤️

535089
2016-03-29 19:44:21 +0430 +0430

دوستان عزیزم

از همگیتون که لطف کردید و سرگذشتمو خوندید ممنونم ؛ از نظرات و همدردیهاتون دلگرمم و بینهایت متشکر

دخــــتر بــסِ عزیز درسته ؛ ان شاالله قسمت بعدی این سرگذشت قسمت آخره

pouyakk22 چشم ؛ پس فردا آخرین قسمت رو میفرستم

Master_Fuck ممنون از لطفتون و درست میگید پدر مادرهای ایرانی هرگز نمیتونن اینجور مسائل مربوط به ناموس رو قبول کنن متاسفانه

حسام47 نمیدونم میتونید درک کنید یا نه اما بعضی وقتا توی سنین کن بیان و گفتن یسری مسائل دور از عقل اون زمانه و منم هرگز فکر نمیکردم همه چی به این شکل به بن بست برسه . انتظار ندارم درک کنید چون فقط باید تجربه کرد تا بشه درک کرد!

Parisan92 عزیزم ازت ممنونم بابت حمایت و تشویقت از ته قلبم خوشحالم که قلمم به دلت نشسته

eyval123412341234 محترم ؛ متشکرم بابت لطف بی اندازتون و کاملا با صحبتهاتون موافقم ، نمیتونم چیز دیگه ای اضافه کنم چون تک تک جملات و کلمات و حروف و آوای قلمتون حرف دل خودم هم هست.

mis rozمهربونم بینهایت مدیونم بابت دلگرمی و دعای زیبات . چشم حتما مینویسم و ادامه ی جوابت رو هم در آخرین بخش داستانم خواهم داد . فکر نمیکردم قلم ناچیزم مورد تشویق قرار بگیره ؛ ممنون

Ferihot98 شما کار درستی کردی با اینکه بلعکسش هنوز برام عجیبه اما میشه باور کرد فقط خدا به داد بچه هامون برسه … اگه باشه.

nargeeeessعزیز بابت همدردی مچکر و بروی چشم سعی میکنم زودتر بنویسم

payetarin مهربان واقعا از صمیم قلبم ازت تشکر میکنم بابت همدردی و دعای زیبات . همینکه قابل دونسای خوندی و باورش کردی برام یه دنیاست .

1 ❤️

535093
2016-03-29 19:57:30 +0430 +0430

soroosh.ns جناب سروش ! من از صحبت های شما واقعا ناراحت و متعجب شدم ؛ اولا لحن کلامتون اگه کمی ملایم تر بود محتوای صحبتاتون راحت تر برام قابل درک بودش ، هنوز داستان تموم نشده ؛ من به این دلیل داستان رو با تمام جزییاتش نوشتم چون توی یه همچین موضوعی معمولا قربانیه این حکایت خیلی راحت و صدالبته خیلی ناجور مورد قضاوت قرار میگیره پس داستان رو کامل عنوان کردم تا خواننده راحت تر پا تو کفش من بزاره و بتونه توی همون موقعیت قضاوتم کنه . اگه متن رو بخونید نوشتم که توی اون موقعیت که با اون وضع از خواب پریدم و شوکه شدم و باورم نمیشد ، رضا خیلی زود بلند شد و رفت و من بیشتر وقتی که بالای سرم بود خواب بودم . بهتون حق میدم درک نکنید اما اگه تو همون موقعیت بودید حتی نفستون تو سینه حبس میشد از ترس شک نکنید!!! همیشه گفتن و مواخذه کردن و راهکار دادن خیلی راحت تره از انجام دادنش ؛ توی موقعیت سخت و استرس زا معمولا عقل از کار میفته ؛ نمیشه خیلی ریلکس گفت باید اون کارو میکردی …
ای کاش آدم چاک دهنشو انقدر بی محابا باز نکنه با قضاوت بیجا
Son_from_dust دوست عزیز از لطفت ممنون ( فکر میکنم توجیه سوال شما هم بود قسمتی از حرفم ) بازم از توجهتون دم شما هم گرم!

3 ❤️

535097
2016-03-29 20:13:20 +0430 +0430

Sheyda جاااان حرفات فوق العاده بیگ لایک داشت ؛ خوشحالم که لااقل یه نفر تونست با روح و جسمش درکم کنه ؛ بابت جواب دندون شکنت ممنون ،

راستی با این پاراگرافت & ای کاش مامان باباها انقدر تو زندگیه خودشون غرق نشن که حداقل وقتی اجازه ی زدن حرفا و مسائل جسنی رو به بچشون نمیدن،لااقل بتونن بفهمن بچشون چقدر داره غمو غصه تو خودش میریزه…&

عجیب موافقم

3 ❤️

535444
2016-03-31 15:53:10 +0430 +0430

داستانت وافعا جذابه وتلخه… کاملا درکت می کنم. خصوصا اون قسمتی که مادرت می گفت دختر اگه سنگین باشه کسی کاریش نداره… واقعا مزخرفترین عقیده اس

0 ❤️

535622
2016-04-01 17:11:55 +0430 +0430

مادری که حواسش به دخترش نباشه این جوری میشه متاسفانه یک نفر رو می شناختم خاطرات مشابهی با تو داشت.
چند جا تنها فرستادت مسافرت برو همین الان بزن تو گوشش بگو حواست کو؟

0 ❤️

535733
2016-04-02 11:00:17 +0430 +0430

داستان کو یلدا تور خدا بگو التماس ✋

0 ❤️

675755
2018-03-02 08:23:54 +0330 +0330

اگه داستان واقعا حقیقت داشته باشه خیلی جاها میشد بهتر رفتار کرد اونم واسه دختری که دانشجویه … مثلا برخورد بابا و مامانت وقتی باهاشون کار داشتی غیر عادیه
یا حتی برخورد منفعلانه خودت که هر بار بهش اجازه میدی چند قدم جلوتر بیاد نه جیغی نه دادی
مثلا اونجا که صبح زود میاد سراغت و بابات و بقیه توی پذبرایی بودن یهویی کجا غیبشون زد اونم دم صبح رفتن نماز ؟؟!!
قبول کنین برخی جاهاش کمی اغراق آمیزه
تو فقط نقش یه مرده متحرک رو بازی میکنی که به شکارچی ش میگه جلوتر بیاد اگر درست باشه پس نفرت نداشتی وگرنه این اتشفشان نفرت باید یه انفجاری داشت …
در کل قشنگ بود نگارش یکدست و جذاب و آموزنده

0 ❤️