تریسام اجباری (۲)

1402/01/20

...قسمت قبل

مست خواب بودم ولی یکی داشت بلنــــد صدام میزد تا خواستم چشامو باز کنم سریع پتو از روم کشیده شد!

نسترن: پوریااااا اینجا چه غلطی میکنـی!
سریع نشستم، هنوز چشام درست حسابی جلومو نمیدید ولی صدای خاله نسترن بود، راس میگه من کیم؟ اینجا چه غلطی میکنـم!

نسترن: چرا لـخــتی؟ لباس چرا تنت نیست!

تازه متوجه شدم روبه روم عموعلی و خاله نسترن ایستادن و بدتر از همه چی من لخـتم! ولی آخه چرا!

هول شده بودم که چه گوهی بخورم چیکار کنم اتاق خالی بود فقط ی تخت بود که من روش خوابیده بودم، دستمو جلوم گرفته بودم ولی سریع برگشتم به شکم خوابیدم و دستم گذاشتم رو باســنم
من: چی شده چی شده؟!!!

یهو خاله نسترن و عموعلی زدن زیر خنده کم مونده بود از خنده در دیوار گاز بگیرن، منم کم کم داشتم لود میشدم و یادم اومد اینجا چیکار میکنم و دیشب چی شده، ی نفس عمیق کشیدم و پیشونیم گذاشتم رو تخت و گفتم ریدم به خودم

واقعا حال اسفناکی بود قشنگ داشتم سکـته میـکردم

بعد که یکم خنده هاشون کمتر شد خاله نسترن گفت حالا لـخـت اینجا چه غلطی میکنی؟

بعد از این بیدار شدن افتضاح و تماشای خنده های این دو موجود خجسته اصلا حال حوصله شوخی نداشتم گفتم اومده بودم کمک اسباب‌کشی مثلا

نسترن: لـخـت؟!!!
من: بابا خودتون دیشب لـخــتم کردید!

خاله نسترن برگشت به عموعلی نگاه کرد و گفت نه حواسش برگشت سرجاش

نسترن: پاشو صبحونه بخور
من: لباسام کو
علی: تو پذیرایی، همه چیز از دم دستت برداشتیم بعد بیدارت کردیم
من: میشه بیاریدش؟

هنوز رو شکم خوابیده بودم رو تخت
خاله نسترن ابروهاشو داد بالا و گفت خودت برو بردار، هزار کار داریم اصلا بیا بریم علی

دوتایی داشتن از اتاق میرفتن بیرون
بلند گفتم من روم نمیشه اینجوری پاشم، خالهههه
ولی رفتن بیرون :/
البته تابلو بود از قصد میخواستن خجالت کشیدنای منو ببینن بخندن، منم گفتم حالا نشونتون میدم منکه دیشب همه کار کردم چیزی واسه خجالت کشیدن نیست، از تخت اومدم پایین گوشیمو برداشتم ساعت هفت و نیم صبح بود، ی نفس عمیق کشیدم سینـمو دادم جلو قلدر چارشونه کشتی از اتاق رفتم بیرون …

عموعلی و خاله نسترن نزدیک آشپزخونه بودن ولی به من نگاه نمیکردن، لباسامو دیدم رو ی جعبه بود رفتم سمتش خم شدم که بردارم ولی یهو برق سه فاز از سرم پرید! باســنم یـــخ کرد!

لباسارو ول کردم و دو دستی پشتمو گرفته بودم برگشتم، در حالی که ی لیوان خالی دست خاله نسترن بود داشتن میخندیدن

با تعجب و بهت زدگی گفتم چرا اینجوری میـکنید! چی میخواید از جونم اول صبحی!

خاله نسترن لباشو غنچه کرد و گفت جووون جلوشو ببین
دستمو از پشتم برداشتم گذاشتم جلوم، به اطراف نگاه کردم، دستمال کاغذی نبود
من: خاله ی دستمال بده خودمو خشک کنم

نسترن برگشت سمت اوپـن لیوان گذاشت و گفت نمیخواد
من: چی رو نمیخواد نیم لیتر آب پاشیدی بهم!

علی: میخوایم بریم حموم نمیخواد خشک کنی
من: حموم؟!
علی: آره سه تایی

یهو همه بدبختیام یادم رفت آب دهنمو قـورت دادم سرمو تکون دادم و گفتم بریم

نسترن: تو مگه خجالت نمیـکشیدی چی شد حالا بریم؟
من: سه تایی لـخــت باشیم که خجالت نمیکشم

یهو عموعلی گفت پس لـخـت شیم و همونجا شلوارشو کشید پایین شــورتم پاش نبود

دستمو گذاشتم رو صورتم و تو دلم گفتم لال شی پوریا چرا میگی سه تایی آخه!

به هر حال لـخـت شد پیراهنشم دراورد، ی مرد گنده که یکم پشـمالو بود جلوم ایستاده بود، چشمم افتاد به کـیـــرش کلفـتیش کمی از مچ دست من نداشت ناجور بزرگ به نظر میرسید تازه کاملم بزرگ نشده بود
ی نگاه به مـال خودم انداختم و دوباره دستم گذاشتم روش، از منم کوچیک نبود ولی خب به بزرگی عموعلی هم نبود، تو دلم خودمو دلداری دادم گفتم عوضش از تو خوشگل تره و اون هم سن باباته!

همزمان منو عموعلی لـخـت به خاله نسترن نگاه کردیم

نسترن: چتونه؟ نکنه انتظار داریم خودم لباسامو دربیارم؟!

هولی شت برگ بارم ریخت، با شنیدن این جمله تا چاکرای پنجمم باز شد، در حالی که فکر کنم چشمام قلبی شده بود رفتم سمت خاله

عموعلی هم اومد بهش نگاه کردم و گفتم من شلوارش!
علی: اوکی

عموعلی تاپش کشید بالا و دراورد منم دستامو گذاشتم به پهلوهاش لبه شلوار گرفتم یکم کشـیدم پایین، خاله نسترن هم شــورت پاش نبود! آروم کل شلوار کشیـدم پایین

حسابی همه جاش تر تمیز بود، البته خاله نسترن و مامانم یجا لیـزر رفته بودن خبر داشتم ولی عموعلی هم شیـو بود، ظاهرا دیشب قبل خواب که رفته بودن حموم شیـو کرده بودن و آماده! منم از همه جا بیخبر باز خوبه اکثر مواقع شیـو هستم هر چند کلا بدن خیلی کم مـویی دارم

خلاصه خاله پاشو گرفت بالا و کامل شلوار دراوردم، جلوش نشسته بودم ی چند بار نوک بینیمو کشیـدم روی رونش، تا رون پاشو بـوس کردم گفت زود باشید وقت کمه زود باید آماده بشیم

عموعلی جلوتر رفت سمت حموم خاله نسترن پشتش منم داشتم از عقب نگاهش میکردم
دم در حموم گفتم شما برید من جیـش کنم زود میام، رفتم و وقتی وارد حموم شدم حموم خیلی بزرگ نبود شاید یک و نیم در دو متر بود، دوش باز کرده بودن، خودشونم خیـس بودن، اومدن کنار منم رفتم زیر دوش بعد عموعلی گفت نسترنو تو بـشور این چند روز خیلی کار کرده خستس

با کمال میل چشم گفتم و شامپو رو برداشتم موهاش شستم اونم به ما دوتا کرم میریخت

موهاشو که آب میکشیدم خیلی باحال بود ی عالمه مو تو دستمام بود عموعلی هم خودشو میشست، شروع کردم به تن خاله شامپو بدن کشیدن، دست کفیم رو تن خاله لیـز میخورد و رو برآمدگی های تنش دستم بالا پایین میشد خیلی لذتبخش بود و هیچکس هم اعتراضی نمیکرد راحت به هر کجاش دلم میخواست دست میکشیدم

مشخص بود حالا که سه تایی اومدیم حموم ی حموم معمولی نیست منم موقع آبکشیدن خاله وقتی جلوش نشسته بودم صورتمو بردم جلو و لبامو کشیدم رو کــــصش، نرم و گوگولی بود، زبونمو دراوردم کشیدم روش، ترکیب آب و این چیز خوشگل واقعا جالب شده بود، همزمان با این خـوردنی خوشمزه دستامم روی پاهاش می‌کشیدم و از پشت باســنش چنـگ میگرفتم، خاله نسترن هم با موهام بازی میکرد همه رو میداد اینطرف بعد اونطرف

چند دقیقه ای همینطوری گذشت پاشدم خاله رو محکم بغـل کردم لبمو چسبوندم رو لپش و ی بـوس گنده گرفتم، کـیـــرمم با دست هدایت کردم بین پاهاش اونم روناشو منقبض کرد که محکم بگیرتش

مشغول خوردن لباش بودم و از این تن خیس و نرمی که بهم چسبـیده بود لذت میبردم، سیــنه‌های نرم سایـز هشتادش که چسبیده بود به سیــنه سفت خودم خیلی حس خوبی داشت ولی بین این همه نرمی نوک برجسته سیــنه‌ش ی حال خاصی داشت، برآمده بودن و کمی سفت بودنش وقتی رو سیــنه‌م حرکت میکرد بدجور تحریـکم میکرد

تو همین حال هوا بودم و خواستم برم پایین این نیپـل هارو بخورم که یهو عموعلی از پشت چسبید بهم!
کـیـــرشو شـــق بین تپلای باسـنم حس کردم! لبامو از خاله جدا کردم و گفتم عمـــو!!!

علی: نترس کاریتون ندارم شما حـال کنید فقط بغـلت کردم
( کلمه " وسترن میدنایت " یا " نیمه شب غربی " را در اینستاگــ ــرام سرچ کنید ادامه داستان و عکس های مربوطه اونجا هست)
بدجور جا خوردم حس بدی داشتم معذب شده بودم ولی خب اونم تکونش نمیداد، تو دلم گفتم بیخیال پســر اشکال نداره دوباره لبامو چسبوندم به لبای خاله و لباشو خوردم ولی دیگه خیلی نمیتونستم کـیـــرمو بین روناش تکون بدم عموعلی محکم جفتمونو گرفته بود

یکم که گذشت عموعلی کـیــرشو با دست گرفت گذاشت بین پام!

خاله نسترن فاصله گرفت و گفت چیکار میـکنی علی؟!

ولی عموعلی دو دستی محکم منو گرفته بود و کـیــرش بین پام عقب جلو میـکرد، عصبی شده بودم چند بار گفتم نکن عمو اذیـت نکن ولی گوش نمی‌داد

علی: از دیشب تا حالا شما این همه حال کردید چی میشه منم دو دقیقه با این گل پسـر حال کنم

من: عمـــو ولم کن، تروخدا
گردنمو بوسید و گفت زود تموم میشه

چندشم میشد ولی خاله نسترن اومد جلوم و گفت یکم تحمل کن عزیزم آقا خرسه هم یکم کیف کنه
بعدم زبونش دراورد کشید رو سیــنه‌م

میتونستم با آرنجم بزنم بهش یا برگردم گردنشو بگیرم و به ی طریقی دعوا کنیم و از حموم بیام بیرون لباسامو بپوشم بزنم بیرون ولی از طرفی نمیخواستم بخاطر تحمل نکردن پنج دقیقه این وضعیت خاله نسترنو از دست بدم، هر چند این پلن در حد تئوری بود شاید اگه انجامش میدادم و عصبانی میشد بجای لای پام طوری فشار میداد توم که گلوم بزنه بیرون

به هر حال چاره ای نبود ساکت ایستاده بودم، خاله نسترن نشست جلوم و کـیــرم برد تو دهنش، یکم این کار خاله از شدت افتضاح بودن وضعیت کم میکرد، هرچند ی کـیــر کلفت بین پاهام بود، ی غول از پشت محکم بغـلم کرده بود طوری که دنده هامو داشت خورد میکرد و من فقط امیدوارم بودم زودتر آبـش بیاد

سعی میکردم حواسمو پرت خاله نسترن کنم ولی یهو از همون که میترسیدم اتفاق افتاد! عموعلی کـیـــرش با دست گرفت گذاشت دم سوراخم!

بلند گفتم عمو نه تو نههه
ولی انگار صدامو نمی شنید صدای نفس زدناشو کنار گوشم حس میـکردم
من: عمو نکن بسهه

یکم از نوکش فشار داده بود توم، واقعا درد بدی داشت دیگه رد داده بود تا ی مشت بهش زدم زرتی بلندم کرد!

من: خاله ی چیزی بهش بگو! ی کاری کن
علی: آروم بگیر الان تموم میشه
من: خالههه، ولم کن کسکــششش

ولی خاله مات مبهوت همونجوری که رو پاش نشسته بود داشت از پایین نگاهمون میکرد

سرشو قشنگ داخلم حس میکردم واقعا دیگه داشتم جر میخوردم

من: خالهههه هیچوقت نمی بخشمت!

تا نسترن این جمله رو شنید و دید داره گریه‌م میگیره پاشد!
چنان دادی سر عموعلی کشید و گفت بذارش زمین که درجا منو گذاشت زمین،
هنوز ولم نکرده بود البته، مشت لگد و همه چیز قرقاتی شده بود ولی بالاخره خودمو ازش جدا کردم، خاله نسترن ایستاد بینمون و گفت برو بیرون علی!

علی: باشه بابا کاریش ندارم
نسترن: بیرون علی فقط برو
علی: وایسا آب بکشم خودمو خب
نسترن: نمیخواد فقط برو بیرون

منم میخواستم برم بیرون ولی خاله نسترن دستمو گرفته بود و میگفت تو بمون، خلاصه عموعلی رو بیرون کرد درو بست اومد سمتم بغـلم کرد لپم بوسید و گفت ببخش اذیـت شدی

دستام کنارم بود رغبت نمیـکردم بغلـش کنم حال بدی داشتم از دیشب هر کار خواسته بودن باهام کرده بودن

یهو خاله دستشو برد پشتم که پشتمو مـاسـاژ بده
دستشو گرفتم و گفتم نکن خاله
نسترن: مـاسـاژ خواستم بدم! باشه بیخیال، ببینمت

دستاشو گرفت دو طرف صورتم و زول زد تو چشام، بعد لبامو بوسـید و گفت بخند دیگه
من: باشه خاله خوبم بیخیال
نسترن: نه اینجور خوبمی فایده نداره

دوباره لباشو چسبوند رو لبام و دستشو برد پایین دور کـیــرم حلقه کرد و بالا پایینش مــیکرد، یکم که گذشت کـیـــرم مالید رو کــــصش و فشار داد تو و دستش برد پشت کمرم خودشو فشار داد بهم، تو همون حالت ایستاده تا ته رفت توش

نسترن: الان خوبه؟
من: هووف عالی مرسی
نسترن: هر کاری دوست داری بگو واست انجام بدم
من: آبمو بریزم توش؟

بازومو بوسید و با ی لحن مظلومانه‌ای گفت انتقامتو از من میخوای بگیری قربونت برم؟

اینکه داشت تلاش میکرد از دلم دربیاره خیلی آرامش‌بخش بود منم گردنشو بوسیدم و گاز گرفتم بعدم آروم هولش دادم که بریم کنار دیوار

اول با ی حالتی که انگار چندشش میشه گفت نه به دیوار نخورم دوست ندارم، ولی بعد از ی مکث کوچیک گفت نه بیا هر کار میخوای بکن و خودش چسبید به دیوار!

ی پاشو گرفتم بالا با دست زیر زانوش نگهداشتم و دوباره کـیـــرم فرو کردم تو کـــــصش، در حالی که دهنش یکم باز بود سرشو یکم برد بالا، خیلی لحظه ســکـسی و هیجان انگیزی بود، صورتمو بردم جلو ی بوس وحشـی از لبـش گرفتم و شروع کردم تلمبه زدن، صدای چالاپ چالاپ و نفسامون تو حموم پیچیده بود ناله های نسترن هم هر لحظه بلند‌تر میشد

نسترن با صدای بریده بریده گفت: پوریا، توش، نریزیا
بعدم لباشو غنچه کرد و ی جووون گفت که تیر آخر بر پیکرم شد

لحظه آخر کـیــرم دراوردم با فشـار پاشید رو شکم و پایی که تو دستم بود
نسترن بغـلم کرد ولی داشت میرفت پایین، منم محکم‌تر بغلـش کردم و بردمش زیر دوش، خودشو رها کرده بود و کلا وزنش انداخته بود رو من، یکی دو دقیقه ای ساکت بودیم و منم زیر آب صورت و موهاشو نوازش میکـردم تا اینکه بالاخره حرف زد

نسترن: خوش گذشت؟
من: به تو خوش گذشت؟

خندید و بازومو گاز گرفت، یکم بعدم خودمون شستیم و شاد شنگول از حموم اومدم بیرون، خاله نسترن ی حوله دور خودش پیچید و واسه منم ی حوله اورد
داشتم خودمو خشک میکردم و لباسامو میپوشیدم که خاله نسترن و عموعلی دعواشون شد …
( کلمه " وسترن میدنایت " یا " نیمه شب غربی " را در اینستاگــ ــرام سرچ کنید ادامه داستان و عکس های مربوطه اونجا هست)
عموعلی تو آشپزخونه بود داشت چای میخورد بیشتر ساکت بود یا میگفت حالا بعدا حرف میزنیم ولی خاله نسترن با لحن تند و بلندتری داشت باهاش دعوا میکرد، دلم میخواست زودتر بزنم بیرون …
موقع لباس پوشیدن یجا حرف خاله توجهم جلب کرد! گفت قرارمون این بود بیاریمش فقط من حـال کنم نه تو!

ابروهام رفت بالا
تو دلم گفتم یعنی از قبل واسم نقشه کشیده بودن! ولی خب شرایط هر لحظه داشت ناجورتر میشد لباسامو که پوشیدم گفتم خاله من میرم خدافظ

خاله نسترن اومد بیرون و گفت صبحونه نخوردی که
من: نمیخوام خاله مرسی
نسترن: بیا موهاتو سشوار بکش اینجوری الان بری تابلوعه که

برگشتم ی سشوار هول هولکی کشیدم خاله هم ی چای چندتا بیسکویت اورد خوردم و بالاخره از خونشون زدم بیرون

تو کل مسیر خونه ذهنم بدجور درگیر بود، خیلی چیزا دیگه مثل دیروز نبود! همه چیز باز سرعت خیلی بالایی اتفاق افتاده بود
برای اولین بار ســکـس تجربه کرده بودم، به طرز وحشتناکی به خاله نسترن نزدیک شده بودم!
کنارش خوابیدم باهاش حموم رفتم و قسمت بد داستان خودمم دادم :(
آسمون و هوا هم با روزای دیگه فرق داشت نمیدونستم خوشحالم یا دارم خفه میشم

نوشته: ققنوس


👍 36
👎 9
60801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

922538
2023-04-09 01:35:52 +0330 +0330

ادامه بده ققنوس عزیز… منتظر ادامش هستیم👌

1 ❤️

922541
2023-04-09 01:46:37 +0330 +0330

این داستان یه جورایی واقعی هست
خاله نسترن و عمو علی وجود واقعی دارن
اما این نامرد عمو علی بدجوری کون این بچه گذاشته
اینم با تخیل میخواد خودشو آروم کنه
لعنت به هرکی که کون بچه میزاره

4 ❤️

922572
2023-04-09 07:49:32 +0330 +0330

تو گفتی و ما هم مثل ببوگلابی باورمون شد 😳

0 ❤️

922634
2023-04-09 19:31:02 +0330 +0330

بابا این فقط یه داستانه چرا اصرار دارید باور کنید 😂

1 ❤️

922654
2023-04-10 01:13:40 +0330 +0330

قسمت دوم کلا. ریدی به داستانت

1 ❤️

922677
2023-04-10 09:38:12 +0330 +0330

توی قسمت سوم باید بره کون عمو علی رو پاره کنه، حسابی جرش بده

1 ❤️

922698
2023-04-10 13:24:46 +0330 +0330

عالی بود قسمت سوم هم بذار 😍😍😍😍😍

1 ❤️

922715
2023-04-10 16:54:15 +0330 +0330

کاری به واقعی بودنش ندارم ولی داستان قشنگی بود
مرسی

2 ❤️

922732
2023-04-11 00:46:11 +0330 +0330

توام که تا میزارن لاپات گریت میگیزه😂😂

1 ❤️