از وقتی شروع شد که سال۹۰ وارد آموزشکده فنی شدم و به ناچار برای واحد هام که بیشترشون عملی و نرم افزار بودن لپ تاپ خریدم…
تو همون روزای اول بود که موقع دانلود آهنگ و نت گردی وارد یکی از چتروم های معروف شدم و رفته رفته بیشتر و بیشتر تو چت روم وقت میگذروندم با افراد بیشتری آشنا میشدم که یکی از همین افراد مینا بود
مینا یکی از مدیرای چت روم بود که خودش رو یه دختر ۲۶ ساله جا زده بود برای همه…
به خاطر خیانت شوهرش با یکی از دوستاش،تصمیم به انتقام از همه مردها و پسرای جوون گرفته بود و با هرکسی که دلش میخواست رابطه بر قرار می کرد و بعد یه مدت که وابسته می کرد و به خواسته های خودش میرسید ولشون می کرد و انگار نه انگار
تا اینکه اومد سراغ من
منم که از هیچ کدوم از کاراش و افرادی که قبلا در ارتباط بوده باهاشون خبری نداشتم و فقط چیزایی رو می دونستم که خودش گفته بود و اکثرا دروغ بود
رفته رفته بهش علاقمند شدم و هر روز چندین ساعت باهم تو چت روم های مختلف وقت میگذروندیم ولی چون اون یه شهر دیگه بود و منم یه شهر دیگه ملاقات حضوری نداشتیم تا مدتی
بعد از چند ماه غیبش زد و انگار بازیش تموم شده بود باهام
تا اینکه به واسطه یکی از دخترای گروه شمارش رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش اما واسه اینکه خودش رو لو نده میگفت اشتباه گرفتی و این حرفا…
ول کن نبودم و مدام زنگ و اس میزدم بهش ، آخر سر همه چی رو گفت
فهمیدم که زنه و یه پسر ۴ ساله داره و تو یه بیمارستان پرستار هست و شوهرش کارمنده ، کار و تفریحش این هست که تو چتروم ها با افراد مختلف دوستی برقرار می کنه و بعد مدتی ولشون می کنه
یه جورایی خیلی دوستش داشتم و با اینکه همه چیز رو فهمیدم ولی بازم به رابطه باهاش ادامه دادم با وجود اختلاف سنیی که داشتیم و اون از من بزرگتر بود
تصمیم گرفتیم همدیگه رو از نزدیک ببینیم و برای دیدنش شب با اتوبوس راهی شدم و صبح زود رسیدم شهرشون
تو ترمینال منتظرم بود بعد از روبوسی و احوال پرسی راهی شهر شدیم
از چیزی که تو عکساش دیده بودم دوست داشتنی تر و جذابتر بود و خوشحال بودم به این خاطر
دو روز باهم بودیم و به جاهای مختلفی باهم رفتیم از جمله خونشون…
با اینکه می ترسیدم و نگران بودم ولی راهی خونشون شدیم و عشقبازی کوتاهی رو باهاش تجربه کردم
بعد از اون دو روز رابطه ما ادامه پیدا کرد و مینا دیگه به کارهای تو چت روم ادامه نداد و هردو عاشق و وابسته هم شده بودیم نزدیک ۴ سال سپری شد و دانشگاه رو تموم کردم، نوبت سربازی رسید و دوری
از شانس بد بود یا تقدیر افتادم تو مرزبانی ناجا
۱۱ ماه تو یکی از بدترین مرزای ایران بودم
نقاط مرزی آذربایجان غربی بدترین و سخت ترین شرایط سربازی رو داره و هرچقدر سرسخت باشی یه جاهایی کم میاری
به دور از شهر و آدما تو پاسگاه های مرزی ارتفاعات و با امکانات محدود ، جایی که اگه راه به خاطربرف بسته شه امکان داره تا دو ماه نتونی بیای پایین
به هر سختی بود خدمت هم تموم شد، روزایی که نمیگذشت
ولی عشق ما همچنان سر جای خودش بود و تا حد مرگ دلتنگ هم بودیم
مینا تصمیم به طلاق گرفته بود تا بتونیم باهم زندگی کنیم
ولی به خاطر مشکلاتی که هردو داشتیم نمیشد طلاق بگیره
از شرایط اقتصادی و اشتغال من تا بیماری قلبی و وجود یه بچه چهار ساله که نمیشد نادیده گرفت
مینا باید پیوند قلب میشد و اوضاع خوبی نداشت
هر روز بدتر میشد
تا اینکه نوبت پیوندش شد و قلب مناسبی براش پیدا شد
بعد از پیوند نزدیک ۳ ماه خبری ازش نبود و نمیتونستم برم دنبالش
بعد از مدتها نگرانی و بی خبری زنگ زد
حالش خوب بود و پیوند قلبش انجام شده بود ولی زخم شکاف سینه اش تا مدتها درد و عذاب شدیدی داشت
پیوند تموم شد ولی اینبار نوبت افسردگی بود که تازه شروع شده بود
تو این چند سال چندین بار همدیگه رو از نزدیک دیدیم و دفعه آخر دم اوتوبوس موقع برگشتن بود که گفت
یا همین حالا منم باهات میام یا دیگه همه چی تموم میشه
مونده بودم چیکار کنم و چی بگم
کار و درآمد خوبی نداشتم و کسی هم نبود حمایتم کنه از طرفی هم هنوز یه زن شوهر دار بود و فرارش با من یعنی بدبختی بزرگتر ، اومدنش با من یعنی ول کردن یه بچه به حال خودش …
تو راه فقط زار می زدم و زمین و زمان رو فحش میدادم
کاری از دستم بر نمیومد و فقط ادعای عاشقی داشتم
چجوری میاوردمش
وقتی میدونی کنارت حالش بدتر میشه و زندگی خوبی در انتظارش نیست…
بعد از اون روز رفته رفته همه چی بینمون سرد و سردتر شد
من بودم که نتونستم کاری بکنم براش
من بودم که کوه عشقی رو ساختم باهاش که حالا داشت میریخت
رفته رفته بی تفاوت شد و دوباره رفت سمت دوستیای مجازی و…
یه جور خودکشی و تسلیم شدن
من موندم و تنهایی و سرشکستگی
نتونستن شده بود حسرتی رو دلم
هر کدام از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است …
فرصتهای از دست رفته،
امکانات از دست رفته،
احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم.
این بخشی از آن چیزیست که به آن میگویند “زنده بودن” !
نوشته: Vigen7
تقصیر من بود یا تقدیر من؟
جوابش نمیدونم…
منتها هر چی که بود به کیر من بود=)
ولم کنید تا خودمو بکشم اون قرصای برنجو کجا گذاشتید
تف
کیر
گوه تو زندگی
احمدی نژاد کم بود روحانی اومد این جاکش موقرمز ترامپم شد قوز بالا قوز توهم که دیگه ماشالله شدی گل سرسبد کل ایام
این بخشی از زنده ماندن همراه با حماقته. از عشق چی میدونی که اسم اینو عشق میذاری؟یه حرفی خیلی جاها به من کمک کرده،اونم اینه که؛ کاری رو که نباید تموم کنی،نمیخوای تموم کنی و نمیشه تموم کنی،هرگز شروع نکن.
یکی از مشخصه های انسان همو ساپینس اینه که توانایی پیشبینی داره. خوبه که گاهی در زندگی ازین توانائی بهره ببریم و به عاقبت کاری که میخواهیم شروع کنیم،فکر کنیم. اونوقت مثل اون موجود معروف تو گِل نمیمونیم و به احساسات خود و دیگران هم لطمه نمیزنیم.
شرافت درگرانیست به هر کس ندهندش،
پرطاووس قشنگ است به کرکس ندهندش.
بقول دوستمون:
بلول تو خاطراتت مثل کرم و مگس.
ميخواسته ي بهونه اي جور كنه كه تو بيخيالش بشي توپم انداخته تو زمينت كه يالا يا منو همين الان ميبري يا قيدمو بزن
هيچ كسخلي بخاطر ي كير نمياد قيد شوهر وبچشو بزنه
توچقدر خري
کیر همه مرزدارا تو کونت
کیر همه دکترای انجمن پیوند تو کونت
کیر همه ادمینای چت روم های ایرانی تو کونت
کیرم تو مغزت با این داستانت ، کیرم از قبل خوابیده تر شده…
****کیرماتیک بود
واقعا ریدی با این داستان سوپر تخمی که نوشتی. اگر بخوابی یک گوشه و جق بزنی کسی بهت نمیگه لالی.
آخه کس مشنگ اولش میگی یک بچه چهار ساله داشت و تو تصمیم گرفتی دوستیت را ادامه بدی. بعدش چهار سال گذشت و لیسانس گرفتی و یک سال هم رفتی سربازی و باز هم نوشتی که پسرش چهار سالش بود. یعنی سوادت نمیگه چهار بعلاوه چهار بعلاوه یک میشه نه؟ نباید شاشید به داستانت؟
اصلا همه داستانو ول کن آخه مرتیکه مزخرف خودت داری میگی یارو شوهر داشت حالا هر چی هم شوهرش عن یکی به تو بگه شعور نداری رفای به زن شوهردار گیر دادی
اه اه اه
تفففففف مزخرف بود