جستجوی معنی در اسارت (۱)

1399/11/07

فقط هجده سالم بود. یه دختر لوس و بابایی. همیشه همه چی تو زندگی برام مهیا بود. درسخون بودم و حسابی تلاش میکردم که تهران خودمون دندون قبول شم. ولی سر کنکور استرس گرفتم و خراب کردم. جواب انتخاب رشته در اومد بینایی سنجی رشت. دو روز خودمو تو اتاق حبس کردم ولی بالاخره با خودم کنار اومدم. لوس بودم ولی وقتش که میرسید با سختیا کنار میومدم. راهی رشت شدیم. وضع مالیمون خوب بود ولی میدونستم بابام خونه نمیگره برام. میگفت اینجوری همش استرستو دارم و به کار و زندگیم نمیرسم، خوابگاه امنیتش بهتره. خوابگاه گرفتم و مامان بابام رفتن. حس تنهایی اومد سراغم. تک دختر بودم و حسابی وابسطه به مامان بابام. بهم یه اتاق دو نفره داده بودن ولی هم اتاقیم هنوز نیومده بود. شام خوردم و تنهایی خوابیدم.

سه روز به همین شکل گذشت. دیوونه کننده بود. دانشگاه هم هنوز خیلی کار نداشتیم و حسابی حوصلم سر رفته بود. روز سوم دانشگاه هم نباید میرفتم و تو اوج افسردگی بودم. برام مهم نبود کیه فقط یه هم اتاقی میخواستم که بتونم حرف بزنم و از دیوونه شدنم جلوگیری کنه. تو همین فکرا بودم که در زدن. مسئول خوابگاه گفت آیدا جون اجازه هست؟ دوییدم در رو باز کردم. از خوشحالی چشام برق میزد. مسئول خوابگاه خانم نعمتی اومد تو و پشت سرش هم یه دختر با یه اخم جذاب. نور صبح پاییز از پنجره اتاق افتاده بود تو صورتش و همین باعث اخمش شده بود. موهای موجدار، رها و مشکی. چشم و ابرو مشکی و با جذبه. پوستش ازین سبزه های برنزی رنگ که پسرا با دیدنش دیوونه میشن. همین رنگ پوستشم بود که باعث شده بود چشای عسلیش بیشتر به چشم بیاد. یه لب برجسته مدل این دورگه های آمریکایی هم داشت که دیگه کار رو برا هرکسی که به صورتش ذل میزد تموم میکرد. زیباییش دقیقا نقطه مقابل من بود. من پوستم سفید بود و موهام خرمایی روشن. چشمای سبزم و کک مکای سر لپام باعث شده بود هرجا میرم فک کنن توریستم. شاید من بیشتر ناز و ملیح بودم و اون یه جذابیت همراه با یه خشونت دلپذیر داشت. خلاصه اومدن تو اتاق و نعمتی گفت آیدا جون این نازنینه سال چهارم داروسازیه ولی به دلایلی اتاقش رو میخواد عوض کنه. یه چند روزی هم اتاق باشید، اگه با هم کنار اومدید، نازنین تو بیا پیشم تا اسمتو واسه این اتاق ثبت کنم.

به هم سلام کردیم و نعمتی رفت. نازنین شروع کرد وسایلشو آوردن داخل من سریع به رسم ادب رفتم کمکش. چمدوناش و ظروفش و وسایلشو یکی یکی میذاشتیم تو. هنوز یکم اخم داشت و ساکت کارشو میکرد. همه چیز رو که آورد تو، دستشو زد به کمرش، لبای برجستشو داد جلو و هوای تو سینشو با یه صدای هوف داد بیرون که باعث شد موهای موجدارش که آزاد رو صورتش ریخته بود یه تابی تو هوا بخوره و دوباره بشینه کنار صورتش. قدش از من بلندتر بود. فرم هیکلش مثل مانکن ها بود. یه جین تنگ مشکی با یه تی شرت سفید گشاد و کوتاه با یه برش بامزه تنش بود که از پشت تا وسطای کمرش و از جلو تا روی شلوارش پایین میومد. پاهای کشیده و تراشیدش به یک باسن برجسته و خوش فرم ختم میشد. کمرش باریک و گود و سینه هاش کوچیک و خوش فرم بود. شونه ی استخونی و ترقوش از یقه ی گشاد تی شرتش بیرون افتاده بود. همینجور که محو بدنش بودم و آروم نگاهم رو بالا می آوردم دیدم داره با لبخند نگاهم میکنه. دستش رو با اعتماد به نفس آورد جلو و گفت از آشناییت خوشبختم آیدا. منم با خجالت گفتم منم همینطور و نگاهم رو دزدیدم. نمیدونم چرا ولی حس کردم سختمه تو چشاش نگاه کنم. با قدرت و جذبه، نگاه میکرد. انگار نگاهش همه وجودتو تصاحب میکرد.

باز دستش و زد به کمرش و شروع کرد قدم زدن و اتاق رو برانداز کردن. یهو گفت آخ یادم رفت صندل هام رو بیارم. برگشت به سمت در که یهو من پیش قدم شدم و گفتم نازنین جون بگو کدوم اتاق بودی من میارم. گفت زحمتت میشه. گفتم نه میخوام یه آبی هم به صورتم بزنم، تو هم بمون وسایلت رو بچین. آدرس اتاق رو گفت و من رفتم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره از تنهایی در میام. نازنین هم جالب به نظر میرسید و خوشحال بودم که سه چهار سالی ازم بزرگتره. حس میکردم همین باعث میشه مراقبم باشه تا یکم از حال و هوای بچگی و بی دست و پاییم در بیام. رسیدم جلوی اتاقشون و در زدم. یه دختری در رو باز کرد، سلام کردم، خودم رو معرفی کردم و گفتم اگه میشه صندل نازنین رو بدید. دختری که رو به روم بود گفت اومده اتاق تو؟ بعد به صورتم نگاه کرد و به هم اتاقی دیگش گفت “ببین چقدرم ناز و معصومه، آخی” و زدند زیر خنده. از رفتارشون تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. صندل رو داد دستم و گفت “امیدوارم اوقات دلپذیری رو کنار اون از خود راضی عوضی بگذرونی” و باز زدن زیر خنده. منم یه لبخند تحویلشون دادم و اومدم بیرون. تو راه به این فکر کردم که دختره راست میگفت نازنین خیلی مغرور به نظر میرسید ولی همه آدما که مثل هم نیستند. باید آدما رو با همه ی خصوصیاتشون تا جایی که آزارمون ندن بپذیریم. اتفاقا شاید همین غرورش هم بود که جذابش میکرد. بالاخره غرور از قدرت و اعتماد به نفس میاد و هر دوی اینا حداقل واسه من خیلی جذابه.

وقتی رسیدم تو اتاق نازنین هنوز ایستاده بود. اومدم تو خم شدم که صندل رو بذارم جلوش که پاش رو آورد بالا به سمت صندل و کرد داخل صندل. صحنه به شکلی شد که انگار من خم شدم که صندل رو پاش کنم. قبل از این که بیام بالا پای دیگش رو آورد بالا. یکم جا خوردم ولی ناخودآگاه دستم رفت سمتش و صندل رو پاش کردم. وقتی اومدم بالا دیدم از بالا با همون نگاه عجیبش به صورتم خیره شده. هیچ نشونه ای از تشکر تو اون نگاه پیدا نمیشد. انگار با همه وجود داد میزد که وظیفت این بوده که جلوم خم بشی و صندل رو پام کنی. فکر میکنم این اولین بار بود که این حس لعنتی و عجیب “از بالا به پایین” بینمون منتقل میشد. البته اون موقع هیچی ازین احساس غریب ولی لذت بخش نمیفهمیدم. نمیدونستم حل شدن تو قدرت یه نفر دیگه، سوار موج امیالش شدن، سپردن همه ی کنترل و ارادت بهش چقدر میتونه جنون آمیز، رهایی بخش و جذاب باشه. در عین اسارتی که برات ایجاد میکنه به شکل جنون آمیزی آزادت میکنه. مگر غیر این است که همه در اسارت چیزی یا چیزهایی هستیم. نمیدونم شاید ما آدما یک میل به اسارت اجتناب ناپذیر تو وجودمون داریم. بدون اینکه بفهمیم هر کدوممون به نوعی اسیر زیبایی، ثروت و شهرت، جایگاهمون تو جامعه و حتی علم، دانایی و مهارت هامون میشیم. یکی یا چندتاش رو انتخاب میکنیم، روح و وجودمون رو واسه داشتنشون میفروشیم و بعد هم اسیر باید و نبایدهاش میشیم. دیر میفهمیم چقدر سخته بدست آوردن و نگه داشتن هرکدومشون بدون افتادن تو قفسی که برامون میسازن. اصلا شاید همین اسارته که هر کدوم از ما رو تعریف میکنه. ولی میشه این حس اسارت رو قبول کرد، به آغوش کشیدش و به میل خود خرجش کرد. شاید اسارت واسه ما آدما اجتناب ناپذیر باشه، شاید نشه جلوش ایستاد، ولی مطمئنا میشه انتخاب کرد که اسیر چی یا کی شد.

ادامه...

نوشته: انجمن نویسندگان مرده


👍 17
👎 3
12801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

788373
2021-01-26 00:27:38 +0330 +0330

تا تهران خودمون دندون قبول شدم خوندم .تهران برا خودتون فقط تورو خدا به تهران خودتون بگو دستشو از تو جیب ما خوزستانیا در بیاره بزاره ما پولمون برا خودمون باشه.تهران خودتون مثل یه بچه داره پول تو جیبیشو از باباش که خوزستانه میگیره😂🤣😂🤣

3 ❤️

788374
2021-01-26 00:29:05 +0330 +0330

دیس لایک👎

0 ❤️

788396
2021-01-26 01:23:13 +0330 +0330

ممنون❤

0 ❤️

788454
2021-01-26 10:22:55 +0330 +0330
+A

من میس هستم عزیزم منم خانمم

0 ❤️

788543
2021-01-27 01:32:08 +0330 +0330

سطح داستانای شهوانی داره میاد بالا. دو تا پاراگراف آخر عالی بود. ادامه بده خوب بود

0 ❤️