جسدی در کنارم (1)

1393/07/04

-چند وقته مقتولو میشناسیش؟
دوباره با دستانی که دستبند به دورش بود چشمانم را مالیدم و روی پیشانی ام فشار آوردم. نگاهم به افسر پشت میز بود اما حواسم … حواسم درست کار نمیکرد.
-مدارکت نشون میده مال اینجا نیستی. با هم از تهران اومده بودین؟
نگاهی به بنر پشت سرش انداختم.“سال اقتصاد و فرهنگ… روابط عمومی کلانتری 11 رشت”

  • حرف میزنی یا نه؟ همین الانم اولین جرمت قتله. حرف بزن تا مقتول شناسایی بشه.
    یاللا.آشغال.

  • چیزی یادم نمیاد.
    -اسمت چیه؟

  • مگه تو مدارکم ندیدین؟

  • سامان پیرزاده؟تویی؟
    سامان… دوستم بود. دیروز صبح از جاده قزوین رسیده بودیم رشت تا یه ویلا تو دهکده ساحلی اجاره کنیم. سامان آشنا داشت. یه خونه لب ساحل گرفتیم. دوبلکس با راه پله های چوبی.
    گفتم:- دوستمه. کجاست؟

  • پیداش نکردیم هنوز.تو کی هستی؟
    -من… علی… علیرضا صابر
    -چند سالته؟

  • 32 سال.
    -شغلت چیه؟

  • تهران تو دانشگاه آزاد تدریس میکنم.
    متوجه نگاه سنگین اش شدم. ادامه داد:

  • میخوای راجع به دیشب حرف بزنی؟ مقتول رو
    چقدر میشناسی؟
    صدای برخورد جسمی به لبه شوفاژ در ذهنم پیچید.
    با درماندگی گفتم: کدوم مقتول؟
    عکسی از لای پرونده ی روی میز درآورد و به سمتم روی میز انداخت. تصویر گردن به بالای دختری بود که چشمانش معصومانه بسته بود. به مغزم فشار آوردم.تا حالا او را ندیده بود.

  • پسر جون به تیپ و قیافت نمی خوره خنگ باشی. ما تو رو اونجا پیدا کردیم. رو تخت اتاق خواب.
    مست و گیج. یه جنازه ام کنارت. همین دختر. با همین سر و وضع. جفتتونم لخت مادرزاد. اینکه
    چه می کردین که کاملا مشخصه. اینکه چرا کشتیش نا مشخصه و اینکه اون دختر کیه؟ از کجا
    اومده؟
    دختر… مست… تخت… من و سامان تنها اومده بودیم. به مغزم فشار میاوردم. پیشونیم رو سفت
    گرفته بودم و صدای نفس نفس سنگینم فضای اتاق دربسته کلانتری رو گرفته بود. نور خورشید
    نشان میداد که هنوز ظهر نشده. بوی عرق تنم با بوی دهانم حس بدی بهم میداد.
    بی اختیار گفتم: ما تنها اومدیم رشت. صبح رسیدیم.
    -خب بعدش؟

  • وقتی رسیدیم ویلا رو از یه آقایی که سامان
    از قبل میشناخت گرفتیم و رفتیم وسایلمونو
    گذاشتیم بعد رفتیم یه دوری تو شهر بزنیم.

  • واسه چی اومده بودین رشت؟
    تعطیلات فرجه شروع شده بود و تا آغاز
    امتحانات سرم خلوت بود. سوالات رو به خانم ریاحی آموزش داده بودم. به پیشنهاد سامان به رشت آمدیم. صرفا خوش گذرونی. چه باید میگفتم.
    مخمصه بدی بود. اما میدانستم مرتکب قتل نشده ام. حتما کار سامان بود که الان هم پیدایش
    نبود.

  • واسه تفریح اومده بودیم. یکی دو روزه میخواستیم برگردیم.
    افسر با نگاهش به عکس اشاره کرد و گفت: اینه تفریحتون؟
    به کف اتاق چشم دوختم.از لباس هایم مشخص بود که این لباسها را ماموران به تنم کرده اند.لخت بودم…!؟روی تخت بودم…!؟ کمی چشمانم را جمع کردم… سعی کردم به خاطر بیاورم.سوار
    سوناتای مشکی سامان شدیم و از در نگهبانی شهرک که اکثرا خالی بود گذشتیم. به سمت خیابان گلسار حرکت کردیم. می خواستیم لقمه تر و تمیزی برای شام پیدا کنیم. به چند نفری ایستادیم و شماره دادیم ولی سوار نشدند. در راه برگشت در یک بلوار منتهی به اتوبان رشت انزلی بودیم که از کنار دو دختر گذشتیم. سریع به سامان گفتم دور بزن.
    -مطمنی؟ من گشنمه بخدا علی. باشه اخر شب میایم. شلوغتره.

  • یه امتحان میکنیم دیگه.ضرر نداره که. اینجا خلوته. بهتره.
    کنار آن دو ترمز کرد.شیشه را پایین آوردم و سلام کردم. اعتنا نکردن. سامان کمی عقب رفت.
    دوباره گفتم:
    -ببخشید. سوال داشتم.
    یکی از دخترها که درشت تر و قد بلند بود نگاهی از زیر عینک آفتابیش کرد و گفت:

  • بله؟

  • این اطراف یه رستوران خوب میشناسید. ما تازه از راه رسیدیم. اینجاها رو خوب نمیشناسیم.

  • اینجا که نیست. باید دور بزنین. برین تا سر چهارراه. فرزانه رستوران جمشید خوبه دیگه نه؟
    فرزانه که کوتاه تر بود عینک نداشت به سمت دختر بلندتر چرخید و با بی میلی گفت: آره.
    سامان کمی به سمت من خم شد و گفت: می تونین دقیق تر آدرس بدین. چون ما واقعا بلد نیستیم.
    دختر بلندتر دوباره کمی توضیح داد اما کاملا مشخص بود که حواس ما بیشتر به هیکل و تیپ و
    ظاهر آنهاست تا به آدرس دادنش. مانتوی شلی به تن داشت.فرزانه مانتوی چسبان تا زیر باسنش
    پوشیده و کمتر توجه اش به ما بود. گویی که دور و اطراف را میپایید.وقتی صحبتهایش تمام شد
    بی معطلی گفتم: شما گرسنتون نیست؟ اگه همراه ما بیاید هم راحت تر پیدا میکنیم هم اینکه ما
    رو از تنهایی درمیارید.
    سامان هم با سر حرفهای من رو تایید می کرد.
    لحظه ای درنگ و نگاهی به فرزانه کرد. پچ پچی کردند و رو به ما گفت: پلاکتون چنده؟
    سامان بی معطلی گفت 44.

  • باشه. ولی ما باید زود برگردیم.
    فورا پیاده شدم و در عقب را برایشان باز کردم. وقتی سامان حرکت کرد متوجه بوی تند
    ادکلنشان شدم. لبخند رضایت بخشی زدیم و دوباره سلام کردیم:

  • من پوریا هستم. ایشون هم آقا سعید.

  • خوشوقتم. من بانو هستم. اینم خواهرم فرزانه
    است. همین خیابون رو مستقیم برید.
    ما که در واقع قصد خوردن نداشتیم دوباره
    گفتم: تازه رسیدیم فقط وقت کردیم بریم یه
    ویلا بگیریم و بزنیم بیرون. حتی وسایلمون
    هنوز تو ماشینه.
    بانو گفت: کجا ویلا گرفتین؟

  • دهکده ساحلی. چقدرم گرون شده. اما جای خوب و دنجیه. دم ساحل. ویوو عالی.
    فرزانه به حرف آمد و گفت: اونجا همیشه گرونه.ولی خیلی با صفاست.
    سامان گفت: اگه موافق هستید اول بریم اونجا ما وسایلمون رو بذاریم. من یه دوش بگیرم. چون
    از صبح دنبال کارای شرکت بودم. تنم خیس عرقه.
    اینجوری غذا خوردن بهم نمی چسبه.
    بانو مقاومتی نکرد و گفت: اگه مشکلی براتون پیش نمیاد باشه بریم. فقط سریعتر چون من پسرم
    رو گذاشتم خونه پیش اون یکی آبجیم اومده بودیم با فرزانه خرید.
    فرزانه. دختر زیبایی بود. بینی اش را عمل کرده و موهایش شرابی بود.صورت ریز و پوستش
    نسبت به خواهرش تیره تر بود.تقریبا 25 ساله بود. خواهرش سفید و گوشتی تر بود و مشخص بود
    از سی سال بیشتر دارد.سامان راه ویلا را در پیش گرفت. وقتی رسیدیم کمی برای بالا آمدن و
    نشستن ناز کردند اما بالاخره راضی شدن. نمی دونستم تا کجا میشود پیش رفت شایدم کاسب
    بودن.نگاهی به سامان که الان طبق قرار برای پنهان ماندن اسم واقعی مان سعید بود انداختم
    و بلند گفتم: بیا ساکتو بدم سعید.
    بانو سیگاری روشن کرده بود و فرزانه هم به تراس رفته بود. وقتی داخل اتاق شدیم به سامان
    گفتم : با اینا چیکار کنیم؟

  • هیچی. میکنیم بعدشم میبریم همونجا که سوار کردیم. بعدم میریم شام. خرکش نکنی اینا رو
    دور خودت.

  • بنظرت پولی ان؟

  • رفاقتی می زنیم توش. اگه پول خواستن دبه کن.
    کاندوم داریم؟

  • آره. تو برو دوش بگیر. من با چندتا پیک
    گرمشون می کنم. بانو با تو. من سیر بکنش نیستم.

  • خیله خب استاد. باز خوبارو سوا کردی. من رفتم.
    وقتی سامان رفت یه دوش فوری بگیره که همه چی روند طبیعی داشته باشه من با شیشه مشروب و 4
    تا استکان که تو ظرفشویی بود برگشتم به سالن و رو میز چیدم و مزه هم آب البالو و پفک و
    زیتون که گرفته بودیم کنارش گذاشتم. فرزانه هم پیش من و بانو نشست. با بی میلی کمی از مزه
    ها خورد و به اصرار بانو پیکی بالا رفت. کم کم یخش باز شده بود. بانو مانتو اش را درآورد. یک
    تاپ مشکی بندی با یه شلوار کتان مشکی پاش بود. متوجه نگاه های من به سینه های بزرگش
    بود. کمی سوتینش را از زیر تاپ جابجا کرد و به فرزانه اشاره کرد که تو گرمت نیست. من هم پیش
    دستی کردم و گفتم اونجا اتاق هست که راحت باشین اگرم لباست مناسب نیست میتونم از تی
    شرت های خودم بدم بپوشی. سری دوم رو هم بالا رفتیم به سلامتی آشناییمون که فرزانه گفت
    مگه قراره خیلی اینجا باشیم؟ بانو سری بهمراه لبخندی تکان داد و گفت نمی دونم.
    فرزانه دکمه های مانتواش را باز کرد.سیگاری روشن کردم و به بانو دادم. یکی هم برای خودم.
    میخواستم حسابی گرم شوند. پیکهای آن دو را سنگین تر می ریختم.دور سوم بود که سامان با
    حوله بر روی شانه اش و شلوار گرمکنی به پایش به ما ملحق شد.سامان قد و هیکل خوبی داشت به
    آرامی نزدیکترین صندلی به بانو را انتخاب کرد.
    بانو گفت: عافیت باشه آقا سعید.
    لبخند محوی حاکی از گرم شدن بر روی لبانش بود. به چشمان فرزانه خیره شدم و سری بعد را
    ریختم. فرزانه امتناع کرد اما با خنده ها و اصرار بانو سر کشید. دقایقی بعد بانو و سامان
    پیش ما نبودند…
    بانو آنقدر گرم و خندان شهوتی بود که سامان او را به بهانه نشان دادن تراس و باغچه پشتی
    به داخل اتاق برد. من و فرزانه روبروی هم بودیم. سرم گرم بود و چشمانم دو دو می زد.
    فرزانه هم اوضاع خوبی نداشت. آروم دست بردم و روی دستش گذاشتم.سعی داشت که دستش را بکشد اما مشخص بود حس این کار را ندارد. کمی نوازشش کردم. خیره بود. گفت: چند روزه
    اینجایین؟

  • همین امروز رسیدیم.

  • نگران بانو ام. دیر کردن.

  • نگران نباش. اون باغچه ای که من دیدم خیلی
    بزرگه. طول می کشه تا همه جاشو ببینه.
    لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی خوای باغچه
    نشونم بدی؟

  • واللا این ویلا فقط یه باغچه داشت که اونم
    سامان… سعید قرش زد.

  • برنامه تو چیه؟ سرم داره گیج میره.

  • اون راه پله رو میبینی؟
    اشاره به یک ردیف پلکان چوبی که به سمت شاه نشین ویلا می رفت کردم. بالایش تمام چوب کار
    شده بود و نمای زیبایی داشت. فرزانه بی اختیار و لرزان از جا بلند شد. من هم ایستادم
    و دستانش را گرفتم و به سمت پلکان رفتیم.
    وقتی به بالای پلکان رسیدیم روی تشکچه هایی که رو زمین بود ولو شد.من هم کنارش دراز
    کشیدم. چه سقف چوبی قشنگی داره. پیام.

  • پوریا بودم فکر کنم.

  • پوریا…
    محکم بازویش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندم. لبانش خیس و خواستنی بود. زبونش رو دور لبانش کشید و بی اراده چشمانش را بست.
    آروم لبم را روی لبش گذاشتم. از انتهای حنجره اش جیغ کوچکی کشید و شروع به خوردن لبم کرد.
    امممممم ممممم … واقعا داغ بود. دستم را لای موهایش کردم و چنگ می زدم. او هم پایش را دور
    پایم انداخت و به رویم آمد. می خواست از من از گرما از تنش بالا رود. آرام مانتواش را
    درآوردم.شلوار جین تنگی داشت.دستم را روی باسنش بردم چنگ زدم. جیغ ریز می کشید. آه ه ه ه
    آی ی ی ی ی … همینطور که لبم را میخورد به حرکاتش فکر میکردم. دختر داغی شده بود که با
    فرزانه دقایقی قبل فرق داشت. انگار می دانست کار که به اینجا بکشد دیگر دست خودش نیست.
    شهوت از تمام تنش جمع شد و از لبش به بیرون می ریخت.خودش را به من میمالوند. آآآآخخخخ دیگه
    نمی تونم… نمی تونم… پشت سر هم تکرار می کرد.نمی تونمممم نه… کمی ترسیدم. ناگهان
    خودش دست بکار شد. شلوارم را به پایین کشید و شرتم را تا زانو پایین برد. کیرم آزاد شد. سفت
    و رو به بالا. نگاهش اول به کیرم و بعد به چشمانم خیره شد. وااااای چه خوبه… خوبه…
    وقتی اینجوری نگاه میکرد و حرف می زد ترس وجودم را میگرفت. چیزی در این دختر بود که
    بیشتر از لذت بردن مرا به فکر می برد. در همین افکار بودم که صدای سامان آمد که مرا صدا می
    زد.
    تند شلوارم را از پا خارج کردم شرتم را بالا کشیدم و از پله ها پایین رفتم. سامان دست به
    کیر جلوی در اتاق بود. موهای مشکی اش ژولیده بود و اطراف پهلو اش قرمز شده بود.انگار که
    کسی اورا چنگ انداخته است.
    -چته؟ این چه سر و وضعیه؟

  • کاندوما کجاست؟ دهنمو گاییده این بانو.تا الان دو راه. بازم میخواد. دیوونست. همش داره
    چنگ میندازه. اینو دوتایی هم نمی تونیم سیر کنیمش.

  • خواهرشم انگار همینه.
    کاندوم را دادم و یکی برای خودم برداشتم و به بالای پله ها رفتم. فرزانه لخت شده بود و پاهایش را بهم چسبانده بود و لای کسش را به سختی می مالید. چشمانش رفته بود. ناله میکرد آه ه ه ه ه ه
    واااااای
    ووووووویییی
    و حرکت دستش روی کسش تندتر شد. وقتی متوجه حضور من شد نیم خیز شد و شروع به فحش دادن
    کرد: کس کش کجا رفتی. بیا جرم بده عوضی.
    منتظر من نماند. به سمتم آمد و درازم کرد و به سرعت کیرم را که با دیدن خود ارضایی فرزانه
    دوباره راست شده بود به دست گرفت و رویش نشست. خدای من کس تنگ و مکنده ای داشت. دستانش را روی شانه هایم قفل کرد و شروع کرد به بالا پایین رفتن. حرکاتش فوق العاده بود.چندباری
    بالا پایین کرد که احساس کردم وقت ارضا شدنم است با حرکاتم متوجه شد و بلافاصله داد زد نه
    نه الان نه بزن بزن بزن… الان نه کونی… بزن بزززززن که تمام آبم درون کسش خالی شد. وقتی متوجه داغیه وارد شده در کسش و ارضا نشدنش شد بر رویم دراز کشید و با مشت آرام بر سینه ام می
    زد و بی اختیار ناخنش را به سینه ام میکشید.
    کاملا بی حال و گیج بود. کیرم در کس فرزانه روند نزولی اش را طی می کرد و آرام گونه اش را می بوسیدم.واقعا ناز بود.سرش را بلند کرد و با صدای لرزان گفت: پیام می خواااا…ااام…
    می خواا…ممم پیا… اااام… کیر بده… منکه حتی وقت کشیدن کاندوم بر سر کیرم را نداشتم آرام
    از زیرش بلند شدم و او را در آغوش گرفتم.لحظه ای به سکوت گذشت. در این فکر که چرا همه اش به
    من پیام می گوید ناگهان حس کردم دستی رو کیرم عقب جلو می رود. فایده ای نداشت.حسی
    نداشتم.صدای سامان و تخت و بانو هنوز میامد.احساس کردم فرزانه وقتی فهمید بی فایده اس از جا بلند شد و پایین رفت.وقتی از پله ها پایین می رفت اندامش را بهتر میدیدم.
    پهلوهایش بزرگ و پهن و کونش گرد بود. وقتی با همان اندام لختش از پله ها بالا می آمد سینه هایش حرکات موزون و زیبایی به راه انداخته بودن. چیزی در دستش بود با لیوانی که نمی دانم آب بود یا مشروب. وقتی کنارم دو زانو شد سرش را بلند کرد و دستش را سمتم گرفت.

  • بخور
    نگاهی به کف دستش کردم. چیزی شبیه به قرص در دستش بود.

  • چی هست؟

  • بخور پیام. می خوااااام…
    وقتی می گفت می خوااااام کیرم بدجور هوایی می شد اما همچو سرباز جنگ برگشته دلش نمی خواست باز به جنگ برود.

  • بخور. راستش میکنه.
    قرص را از دستش گرفتم و لبخندی زدم: من بعد مشروب استامینوفنم بخورم سرگیجه میگیرما.
    حالا این چی هست؟
    صدایش اینبار جدی تر بود . خبری از حشریت نبود.

  • بخور پیام.
    هوا داشت تاریک می شد.
    خیره به چشمانش قرص را برداشتم و در دهانم گذاشتم لیوان را گرفتم و سر کشیدم. تلخ نبود.
    فکر کنم آب برایم آورده بود…

  • آخرین بار این خانم رو کجا دیدی؟
    با صدای افسر کلانتری دوباره به خودم آمدم.چشمانم را از کف موزاییک شده ی اتاق کلانتری برداشتم و به عکس جسد روی میز نگاه کردم. عکس متعلق به فرزانه نبود. آهی کشیدم و گفتم: من باید آزمایش بدم.

  • قبلا ازت خون گرفتیم رفته واسه آزمایش.جوابش میاد.
    من چی خورده بودم… دوباره به کف اتاق چشم دوختم هر چه سعی کردم چیزی به خاطرم نمی
    آمد…

ادامه …

(دوستان عزیز با توجه به داستان بودن این ماجرا اگر از نوشتن در این سبک سکسی پلیسی لذت می برید بقیه قسمتهارو تا پیدا شدن قاتل براتون بنویسم.ممنون میشم نظرتون رو در این باره در میون بذارید)

نوشته: دکتر-13


👍 0
👎 0
84227 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

437870
2014-09-26 16:29:31 +0330 +0330
NA

خوب بود ادامه بده مرسی

0 ❤️

437871
2014-09-26 16:31:42 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بوود

0 ❤️

437872
2014-09-26 16:32:40 +0330 +0330
NA

جالب بود خوشمان آمد… i-m_so_happy

0 ❤️

437874
2014-09-26 16:48:25 +0330 +0330

نگارشت خوب بود
ولی سبک نوشتنت خوب نبود
بنظرم انقده فاصله بین جمله هات نزاری بهتره و سعی کنی جملت رو درست ببندی تا خواننده بهتر متوجه بشه
موضوع داستانتم جالب بودش قسمتای سکسیشم خوب بود
بنویس ادامشو

0 ❤️

437875
2014-09-26 16:51:31 +0330 +0330
NA

کف مرتب برا جمشید که امروز فحش نداد… biggrin

0 ❤️

437876
2014-09-26 16:59:40 +0330 +0330

خوب بود فقط بعضی جاها گفتار و نوشتار رو قاطی کرده بودی که می تونی با دقت بیشتر تکرارش نکنی.ولی در کل خوب بود.سبک رمان رو داشت و خبری از کس شر نویسیِ یه جقی نبود.ادامه بده برادر ;)

0 ❤️

437877
2014-09-26 17:07:27 +0330 +0330
NA

bebin mano.naze shastet.ghadar bod.hal kardim.eyval .sari biya baghisho
ta sard nashode

0 ❤️

437878
2014-09-26 17:10:29 +0330 +0330
NA

عالی…
ادامه بده حتما

0 ❤️

437879
2014-09-26 17:12:58 +0330 +0330
NA

اوورین خوشم اومد likeeeeeeeee

0 ❤️

437880
2014-09-26 18:20:08 +0330 +0330
NA

خیلی خوب بود حتما ادامه بده

0 ❤️

437881
2014-09-26 20:09:36 +0330 +0330
NA

عالی بود نگارشت شبیه سیلور فاک بود ادامه بده ممنون از زحمتت mosking

0 ❤️

437882
2014-09-26 20:38:49 +0330 +0330
NA

khosheman amad

0 ❤️

437883
2014-09-26 21:47:38 +0330 +0330
NA

اقا بنویس. سریع هم اپ کن مارو تو کف نذار. دمت گرم. give_rose

0 ❤️

437884
2014-09-27 02:48:38 +0330 +0330
NA

دمت گرم داداش عجب چیزی بود حال کردم …

داداش بگیشم بنویس بزار حال کنیم… give_rose

0 ❤️

437885
2014-09-27 03:10:26 +0330 +0330
NA

هرازگاهي اين داستانا اميدوارمون ميكنه

0 ❤️

437886
2014-09-27 05:05:11 +0330 +0330

خیلی خیلی عالی بود.بی صبرانه منتظر قسمت بعدشم

0 ❤️

437887
2014-09-27 06:30:58 +0330 +0330

دمت گرم داداش عجب چیزی بود حال کردم …

0 ❤️

437888
2014-09-27 06:51:30 +0330 +0330

متاسفانه داستان 2 ماه دیگه قسمت 2 میاد

0 ❤️

437891
2014-09-27 11:14:44 +0330 +0330
NA

ادامه بده خوب بود منتظر قسمت 2 هستم

0 ❤️

437892
2014-09-27 12:29:20 +0330 +0330

من جای شما باشم صددرصد میرم سراغ نویسندگی چرا که این متنی که من خوندم کار یه آماتورو مبتدی نمیتونه باشه
فوق العاده زیبا و دلنشین نوشتی لطفا ادامه بده حتی اگر اینجا هم نتونستی، بیرون به صورت جدی به نوشتن ادامه بده مطمئن باش آینده خوبی در انتظارت خواهد بود موفق باشی

0 ❤️

437893
2014-09-27 14:51:41 +0330 +0330
NA

خوب بود منتظر بقیشم حتما بنویس

0 ❤️

437894
2014-09-27 21:22:58 +0330 +0330

با سپاس از شما خوبان.جدا" فکر نمیکردم اینقدر مورد استقبال قرار بگیره.خیلی خوشحالم.چون میدونم شما چقدر سختگیر و دقیق و حساس هستین رو داستانا. چشم قسمت دوم رو فردا مینویسم و میذارم.آخه منتظر بازتاب شما عزیزان بودم که ادامه بدم یا نه.منتها دیر میذارن.این قسمت رو دو ماه پیش آپلود کردم تازه نوبتم شد.باید از مسولین سایت بخوایم زودتر بذارن.
مرسی از همراهیتون… نزدیکه… داره میاد :)

0 ❤️

437895
2014-09-27 21:27:39 +0330 +0330

مرسی از وقتی که گذاشتی.همچنین از نظرت.من معمولا دیالوگ هارو عامیانه مینویسم و توضیح صحنه و حوادث رو سعی میکنم کتابی تر باشه.بعضی جاها حق با شماس :) قاطی شده. تو قسمتهای بعدی حتما اصلاح میشه.
مرسی

0 ❤️

437896
2014-09-27 21:33:30 +0330 +0330

مرسی از جمشید مانکن عزیز. ممنون بابت وقتی که گذاشتی. فاصله هارم سعی میکنم ازین به بعد طوری بذارم که در خدمت متن باشه.آخه بعضی جاها بقول پروانه عزیز برای نشون دادن حالت گیجی علیرضا و بعضی جاها بخاطر عوض شدن صحنه و فلش بک یا بازگشت به زمان حال لازمه.چون ابزار دیگه ای ندارم مثله فیلم که نشون بدم مکان و زمان عوض شده.در مورد بستن جمله ها هم یکم میخوام حالت پریشونی رو برسونه.وگرنه جمله های پلیس یا اشخاص دیگه عموما تکمیل شدس. بازم چشم تو قسمتهای بعدی بیشتر تو این مسله دقت میشه.

0 ❤️

437898
2014-09-28 03:41:37 +0330 +0330

ایول خویه

0 ❤️

437899
2014-09-28 09:05:46 +0330 +0330
NA

ادامه بده عزیزم…

0 ❤️

437901
2014-09-28 16:42:04 +0330 +0330
NA

خوب نوشتی اما تلاش بیشتری کن
محاوره بنویس
کتابی ننویس
محاوره ارتباطی بهتری رو با خواننده برقرار میکنه
در کل خوب بود
ادامه بده

0 ❤️

437902
2014-09-28 19:54:22 +0330 +0330
NA

نویسنده عزیز با تشکر از داستان بسیار زیبایی که نوشته بودی
چند تا ایراد داشتین که دوستان در بالا گفتن
اما یه ایراد دیگه که به چشم من اومد نداشتن امضا در پای داستان بود
معمولا نویسنده های معتبر سایت یه امضا مثلا اسم کاربری یا یه اختلاص به کار میبرند که داستانشون به اسم شناخته بشه
ممنون میشم این نکته رو مد نظر داشته باشید

0 ❤️

437903
2014-09-28 20:29:54 +0330 +0330
NA

دکتر جان میخوای خصوصی به من بگی جریان چی بود؟ قول میدم به کسی نگم. خیلی کاربر خوبی استم. biggrin

0 ❤️

437904
2014-09-28 21:16:16 +0330 +0330

پارسا جان
نکته خوبی گفتی.منتها این اولین داستانی بود که برای سایت ارسال کردم و این موضوع رو نمیدونستم که اسم فرستنده زده نمیشه. تو قسمت دوم حتما اینکارو میکنم. مرسی از نکته سنجیت.

0 ❤️

437905
2014-09-28 21:20:44 +0330 +0330

دوستان همین الان قسمت دوم رو برای سایت ارسال کردم. منتها نمیدونم کی چاپ میشه. راستی چطور میشه شماره داستان ارسالی رو برای ادمین فرستاد؟ کجا باید پیام بدیم براش که زودتر بذاره. بجه هایی که میدونن راهنمایی کنن.
مرسی.

0 ❤️

437906
2014-09-29 06:10:37 +0330 +0330
NA

دکتر جان داستانها شماره ندارن داستانی که فرستادی باید لینکشو در پیام خصوصی به admin میفرستادی و تاکید میکردی چون از قسمت اول داستان استقبال زیادی شد بدون نوبت منتشر کنه

0 ❤️

437907
2014-09-29 06:41:57 +0330 +0330
NA

بابا ای ول به این میگن داستان اصلا همه یادشون رفت بگن کس شعر بود و واقعی نبود و . . .
واقعا واقعیه؟؟؟؟ دکی جون ؟؟؟ واقعا تو استاد دانشگاهی؟؟؟ اگه استادی این نگارش عجیب و قشنگ ازت بعید نیست
خماهشاً جوابم بده دکی جون

0 ❤️

437908
2014-09-29 07:21:23 +0330 +0330

ali bood halidim

0 ❤️

437909
2014-09-29 14:26:20 +0330 +0330
NA

فقط ممنون زیبا نوشته اید

0 ❤️

437910
2014-09-29 14:27:32 +0330 +0330
NA

منتظرادامه داستانت هستم

0 ❤️

437911
2014-09-29 18:09:55 +0330 +0330

ایشالله قسمت دوم زود آپ شه. منتظر نظراتتون هستم.

0 ❤️

437912
2014-09-30 04:36:02 +0330 +0330
NA

دوست عزیز اگه پایه ی رمان مشترک نوشتن هستی بهم پیام خصوصی بده… biggrin

0 ❤️

437913
2014-10-03 19:50:25 +0330 +0330

فقط می تونم تحسین کنم.
آفرین.
give_rose good

0 ❤️

437914
2014-10-07 02:59:37 +0330 +0330
NA

آفرین
بعد مدتها یه داستان خوب خوندیم مرسی

0 ❤️