جنگ یا گریز (۲)

1396/06/26

…قسمت قبل

ـ بدم ؟

  • اره بده
    يه قلپ از چاييشو ميخوره …
    ـ بازم بدم ؟
    يه پُک عميق از آدامس هندونه اي که تازه چاق کرده بودم ميگيرم
  • ن بسه ديگه وايميستم
    ـ باشه رو چند واستادي ؟
  • 19, تو رو چند واستادي بابا ؟
    ـ من 18
  • سوختي پولارو بده
    ـ بيا بگير من ديگه بازي نميکنم …
    سيگارشو روشن ميکنه و شروع ميکنه پُک گرفتن
    شب بود,منو پدرم بوديم, داشتيم 21 بازي ميکرديم, از بچگي باهام مثل رفيقم رفتار ميکرد هيچوقت نذاشت کمبود مادر,خواهر و يا برادري رو توي زندگيم احساس کنم
    البته من هم پسر بدي نبودم و هيچوقت نذاشتم ازم رنجور بشه يا کمبود همدمي رو براي خودش احساس کنه
    مادرم رو وقتي که خيلي بچه حدود 7ـ8 سالم بودم توي تصادف ماشين از دست دادم, اما خب از اون موقع 10ـ11 سال ميگذره
    سيگارش که تموم ميشه از جاش بلند ميشه,مياد جلو و دستشو ميذاره رو شونم
    ـ رامتين جان من ميرم بخوابم کاري نداري مَرده من ؟
  • نه بابا برو بخواب شبت خوش
    ـ باشه پسرم ساعت از 1 گذشته ديگه تو هم ديگه کمکم بگير بخواب شبت بخير
    همزمان با اينکه يه پُک ديگه از قليون ميگيرم سرمو به معناي باشه تکون ميدم.
    هيچوقت غرورم اجازه نميداد باهاش عاطفي صحبت کنم اما سعيم اين بود با کارهايي که ميکنم اينو بهش نشون بدم …

همزمان اينکه دارم رفتن بابا رو به اتاق خوابش تماشا ميکنم شروع به ورق زدن دفتر زندگيم ميکنم
طبق معمول بيتا اولين چيزي هستش که به فکرم مياد دختري با چشمهاي قهوه اي, قدي متوسط و موهاي لخت که نميگم هر جنبنده اي, اما من رو حسابي توي افق محو ميکنه يا حداقل قبلا ميتونست بکنه …
ولي ديگه از چشمم افتاده بود با اونکارش, با وارد کردن امير به زندگيش, با خيانتي که بهم کرده بود اما هنوز جاي خاليش رو احساس ميکردم…

يه پُک ديگه از قليون ميگيرم اما نه قليون کارساز نيست, يکي از سيگار هاي بابا رو بر ميدارم و با ذغال قليون روشن ميکنم و پک اول رو عميق ميگيرم. همیشه پِن میکشید یکی از عادتاش بود, قديما يادمه با ريه هام سره جنگ داشت اما الان شده بودن بهترين رفيقاي همديگه …

به خاطره هايي که با هم ساخته بوديم داشتم فکر ميکردم, يادمه تولدش توي يه روز برفي بود و بعد از جشن تولدش با ماشين رفتم دنبالش که تولدشو دوباره 2 نفري جشن بگيريم,بعد از کلي دور دور و برف بازي به پيشنهاد اون رفتيم شهربازي, بعد از کلي مسخره بازيو جيغو داد تصميم گرفتيم ديگه برگرديم خونه که باز پيله کرد نخير ماشين نه من ميخوام تا خونه رو پياده برم …
خلاصه چون تولدش بود نميخواستم ضد حال بخوره و خودمم همچين بدم نميومد قبول کردم که اول تا خونه اون پياده بريم بعد من ماشين بگيرم و برگردم جاي ماشين و سوار ماشين بشم …
دسته همو گرفتيمو شروع کرديم به قدم زدن دستاش از دستاي من گرمتر بود هميشه همينطوري بود از من سرما و از اون گرما, با اومدنش باعث گرمي و روشنايي قلبم شده بود. همينطور که راه ميرفتيم صحبت هم ميکرديم
ـ رامتين خيلييييييي عاشقتم
صداش مثل زنگ خطر شروع کرد به پيچيدن توي سرم و پُک دوم رو به قدري عميق گرفتم که شروع کردم به سرفه کردن

  • ميدونم عزيزم وظيفته بايد باشي
    ـ بفرما باز خر شديا روز تولدمممم بايد هي اذيتم کنييي ؟
  • اره نفـــــسم اصلا اذيت کردن از ارکان مهم يک رابطست
    ـ ايييش خاک تو مخت پسره ي ضد حال, عه رامتين ببين اونجا لبو ميفروشن بدو برام بگير
    +بيتا بيخيال ديگه بیا رامونو بریم
    ـ نخير بايد بخري وظيفته ميخواااام
  • باشه همينجا واستا الان ميام
    لبوهارو گرفتم و اوردم و شروع کرديم به خورد وقتی که تموم کردم بهش نگاه کردم زل زده بود به من که کی تموم میکنم, چشمامو هدایت کردم به سمت چشماش و رفتم جلوتر …
    چشمامون قفل شد توي همديگه ضربان قلبم بالا رفته بود, ناخودآگاه شروع کردم بوسيدن لبهاش و لبوهاي پخش شده دور لبش رو با همراهی خودش تميز ميکردم, حالا اين لبهای من بود که داشت گرما رو به لبهای اون هدیه میداد
    بعد از اون لب طولانی از صورتش فاصله گرفتم و چند ثانیه نگاش کردم و محکم بغلش کردم و فشارش دادم
  • منم خیلی دوستت دارم
    ـ باشه اااخ ولم کن کشتيم ديوونه من که جايي نميرم اه
  • قول ؟
    ـ ها ؟ اره قول ولم کن دیه
    محو خاطراتم بودم که يه لحضه متوجه داغي سيگار روي انگشتام شدم سيگارو ول کردم البته دیگه سیگاری نبود فقط فیلترش باقی مونده بود .

وسایل رو جمع و جور کردم, روی مبل دراز کشیدم و شاهد سیاه شدن محیط اطرافم شدم …

I’m calling You

With all my goals, my very soul

Ain’t falling through

I’m in need of You

The trust in my faith

My tears and my ways is drowning so

I cannot always show it

But don’t doubt my love

با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم سهیل بود …
یادمه کلی بچه ها برا پیدا کردن یا گرفتن این اهنگ ازم, کلی سروکله میشکوندن و هی از اونا اصرار و از من انکار …
البته این ماله اون زمانا بود, با پخش شدن سریال عاشقانه و اهنگ زنگ پیمان دیگه کسی ازم این اهنگو نمیخواست ( اهنگ Outlandish – I’m calling you )

  • چیه اول صبحی زنگ زدی
    ـ سلامت کو پسرم ؟
    صدای شُرشُر حمام نشون میداد بابا هم تازه از خواب بیدار شده و حمومه
  • تو عمت رو نگاه کنی میبینیش دیگه هم به من نگو پسرم
    ـ باشه پسرم دیگه نمیگم خون خودتو کثیف نکن
  • عجب … مینالی یا قطع کنم ؟
    ـ اگه دیشب گوشیتو نگاه میکردی میدیدی چقدر بت پیام دادم
  • خب چیشده بگو ؟
    ـ یادته اون شب رفته بودیم پارک 3 تا دختره اومدن با یکیشون خوب مَچ شده بودی ولی نذاشتی برم شماره بدم ؟
  • خب ؟
    ـ دیشب منو سجاد رفته بودیم پارک یکیشونو دیدم همونی که قدش از بقیه بلند تر بود رفتم باهاش صحبت کردم مخشو زدم اسمش الهام بود.
    الهام دختری بود با چشمای مشکی قدی بلند تقریبا همقد خودم فقط یکم کمتر با اندامی لاغر
    خوشحال شده بودم ولی نخواستم نشون بدم …
  • خب الان چیکار کنم ؟
    ـ اسمه اونی که زل زده بودید به همدیگه رو هم پرسیدم برات اسمش ساراست
  • باهوش من اگه میخواستم خودم همونموقع میرفتم مخش میکردم
    ـ خلاصه امشب با سجاد میخوایم بریم ببینیمشون سجاد هم برا خودش یکیو تور کنه احتمالا سارا هم بیاد خواستم ببینم تو هم میای یا نه
    +شاید بیام حالا خبرشو بهت میدم
    ـ اوکی کاری نداری ؟
  • نه فدات فعلا
    ـ بوس بوس بای

بعد از تماس بابا هم از حموم اومد بیرون لباس و حوله برداشتم و بعد از سلام و صبح بخیر روانه ی حموم شدم …
توی حموم همش فکرم پیش سارا بود که چطوری مخشو بزنم اصلا ازم خوشش میاد ؟ معلومه که میاد اگه نمیومد تو پارک بهم لبخند نمیزد
از حموم اومدم بیرون, بابا مشغوله خوردن صبحونه بود بهش ملحق شدم, امروز نوبت من بود غذا درست کنم, این چند سالی که مامان نبود تبدیل شده بودم به یه اشپز خوب …
ماکارونی درست کرده بودم ناهار رو خوردیم و وارد شهوانی شدم داستانهای جدید و کامنتهای پایینشونو میخوندم و کلی میخندیدم
نوبت به تاپیک ها میرسه واقعا تاپیک های جالبی توی شهوانی زده میشه بحث های علمی ـ فان و …
همینطور مشغول بودم که ساعتو نگاه کردم, ساعت 4 شده بود باید میرفتم باشگاه زمان چقدر زود گذشت …
1 سالی میشد که کیک بوکسینگ کار میکردم …
تقریبا 1 سال و چند ماه پیش بود سره یه موضوعه مسخره توی مدرسه با یه نفر دعوام شد …
زیاد اهل دعوا نبودم مگه اینکه کنترلم رو از دست میدادم …
تازه رفته بودم به اون مدرسه و زیاد کسی رو نمیشناختم و گزینه خوبی برای پر کردن لاتیشون بودم …
توی دعوا اول خواستم بزنمش زمین اما نمیشد, همقدم بود تقریبا فقط 3ـ4 سانتی ازم بلندتر بود …
من هم ناخودآگاه شروع کردم به مشت زدن توی صورتش که شوکه شد و بهم فرصت داد مشت های بعدی رو هم بزنم از همون روز فهمیدم عشق باطنیم رو پیدا کردم …

از باشگاه اومدم بیرون ساعت : 7:42
زنگ زدم به سهیل …
ـ سلام چیشده رامتین ؟

  • سلام سهیل جان خوبی ؟ عرضم به درزت داداش که منم میام
    ـ عرضت به درز عمت مرتیکه باشه حالا با ماشین میای یا پیاده ؟
  • با ماشین باو امروز باشگاه بودم خستم
    ـ اوکی پس دنبال منم بیا
  • باشه سجاد چی ؟ ساعت چند بیام ؟
    ـ اون گفت نمیاد کار داره, 8/5 ـ 9
  • باشه داش فعلا
    ـ فعلا
    سوار ماشین شدم و برگشتم خونه کلید انداختم و درو باز کردم بابا داشت فیلم میدید سلام دادم و رفتم سریع یه دوش 10 دیقه ای گرفتم, لباسارو پوشیدم, خداحافظی کردم و رفتم که سهیل رو سوار کنم …
    زنگ خونشون رو زدم
    ـ بله
  • بیا پایین منتظرم
    ـباشه اومدم

رفتم سوار ماشین شدم اومد پایین و سوار شد و راه افتادیم …

ـ سلام خوبی

  • قربونت بد نیستم
    ـ پسر عجب تیکه ایه این الهام
  • افرین مبارکت باشه
    ـ چاکرخواتم, سارا هم بد نیستا ناراحت نباش
  • من بخاطر سارا نمیام باو حوصلم سر رفته بود گفتم بیام
    ـ باش تو گفتی و منم باور کردم
    رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم قسمت غربی پارک دخترا رو دیدیم که نشسته بودن همونجا یکیشون الهام بود یکی هم سارا ولی یه نفر دیگه هم بود باهاشون که اول نتونستم بشناسم
    رفتیم جلوتر سهیل سلام داد
    سهیل : سلام خانومای گـُـــل
    صورتشون رو برگردوندن که نفر سوم رو هم شناختم … بیتا بود اون اینجا چیکار میکرد ؟ چرا با این 2 تا بود ؟ اون هم مثل من شکه شده بود …
    قلبم داشت روی 1000 میزد تازه داشتم فراموشش میکردم اما دوباره اون چشما, دوباره با اون چشما, چشم تو چشم شدم و پاهام شل بود
    چیکار باید میکردم ؟ جنگ یا گریز ؟

ادامه دارد…

نوشته: لوسیفر


👍 15
👎 1
1584 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

652761
2017-09-17 21:06:29 +0430 +0430
NA

داستان قبلیت که ریدیم زیرش رفت :( بجاش اینجا سکوت اختیار میکنم ;)

0 ❤️

652770
2017-09-17 21:18:08 +0430 +0430

لوسیفر عزیز داستانت و قلمت رو دوست دارم لایک سوم از طرف من امشب همه رفقا داستان داشتن ایول عزیز هم یکی بده بیرون رسما میشه فستیوال کن !!!

0 ❤️

652785
2017-09-17 21:49:41 +0430 +0430

ضمن تبریک تولد به خودم ( امروز تولدمه ? ) از ادمین عزیز بابت انتشار این داستان تشکر میکنم ?

به این دقت کردید که این داستانم اوله لیسته اون یکی اون اخر ؟

خب راستش این داستانو من 1-2 روز بعد از اون داستانم نوشتم.

شادو راحت باش برادر :)

سودابه عزیز خوشحالم که از دومی خوشتون اومد ممنون از لایکتون ?

هر کَس سلیقه ای داره دیگه زئوس جان :)

شاه ایکس گلم ایم سو هپی ابات دت, از قدیم هم گفتن دل به دل داره داره دلم برا نوشته هات تنگ شده خبره خوشی در راه نیست ؟?

شاهزاده گرامی خوشحالم از دومی خوشتون اومد, سعیمو میکنم از سومی بیشتر خوشتون بیاد و هیجانشو بیشتر کنم ?

0 ❤️

652790
2017-09-17 22:10:23 +0430 +0430

لوسیفر عزیز اولا تولدت مبارک دوما نه دیروز ازمایش دادم خبری نبود اما ظاهرا زئوس خبر خوش داره فقط هنوز معلوم نیست دختره یا پسر ? ? ?

0 ❤️

652821
2017-09-18 02:04:46 +0430 +0430

تفلد تفلد تفلدت مبالک!^-^

سلام رفیق لوسی!

اول خواستم نخونده بخونم و برم،چون میدونستم قسمت دومت خیلی بهتر میشه،پس چون اونم لایک کردم اینم باس لایک کنم…ولی خوندم داستانو…عالی بود!البته برای یه تازه کار!^-^…در کل دوست دارم سبک نوشتنت رو،روون و جذابه…

ضمنا،در مورد سوال اخرت…باس بجنگی!من از اینجور جنگا دوست دارم!

0 ❤️

652822
2017-09-18 02:18:39 +0430 +0430

مهدی :-*
نظرات تازه رو دیدم یه نفر نوشته بود تفل تفلد گفتم 90% ماله داستانه منه بعد از اونم سریع اسمت اومد توی مخم فهمیدم خودتی :)

اره دیه تازه کارم بهم رحم کنید ?

مگه دسته خودتو که نخونده لایک کنیو بری ؟ باید تموم قسمتاشو بخونی فقط امیدوارم لایک زیاد بخوره که بعدی رو تا اپ کردم بیاد وگرنه باز باید یه مدت صبر کنم…

خیالت راحت ایندفعه قراره بجنگم اونم چه جنگی !
چون گریز رو یکبار توی قسمت اول انتخاب کردم دیگه نمیشه ازش استفاده کرد یکی دیگه از دلایل کوتاه بودن قسمت اول هم همین بود که میخواستم توش پشیمونی بعد از فرار رو نشون بدم …

Unknown king جان گرامی عرضم به خدمتتون که دختر و پسر بودنش مهم نیس هر چی باشه فقط خوشگل باشه راستی بنظرم یه احساسی بنویس بذار تو پروفت کلاس داره ?

مرسی سودابه جان شما هم همینطور ?

1 ❤️

652870
2017-09-18 11:42:16 +0430 +0430

مرسی لوسیفر جان, کاملتر و قشنگتر از قبلی بود.
رابطه ت با پدرتو دوست دارم (inlove) امیدوارم سالها درکنار هم شاد و سالم بمونید.
قشنگ و روون مینویسی عزیز ? لایک9 از من!
تولدت هم مبارک (inlove)

0 ❤️

653054
2017-09-19 07:34:05 +0430 +0430

هاله خانوم بله درسته خیلی اهنگ زیبا و خاطره برانگیزی هستش , من خودم هم باهاش خاطره زیاد دارم …

اعترافی که باید بکنم من خودم هم قسمت اولش رو بیشتر دوست داشتم اون حس ناامیدی و تاریکی رو …
اما خب نمیشه همشو تاریک نوشت و باید تنوع هم بکار برد …

ممنون بابت تبریک تولدتون سارینا خانوم ?

حدیث عزیز خوشحالم خوشتون اومده و ممنون بابت لایک و تبریکتون 🍺

روح جونی بوسو بده بیاد ?
زیاد صمیمی شدم نه ؟ خوشحالم خوشت اومده
اره دیه روان نویسم ?

ah_art خوب بود و من دوس داشتم جوّشو …

maaraazzzi خوشحالم تونستم رضایت خوانندمو جلب کنم :)

خوب هورنی خانوم :)
در مورد قسمت اول درسته گنگ بود اینکه مخاطب بتونه بفهمه که تا کدوم قسمت از خوابم قبلا اتفاق افتاده و کدوم قسمت ساخته ی ارزوهامه ?
قلیون میوه ای طعم های مختلفی داره مثل دوسیب - هندونه - ادامس هندونه - ادامس کوهی و …
که من اینجا ادامس هندونه رو انتخاب کردم بخاطر سبُک بودن و همفاز بودنش با بازیه منو پدرم …

سهیل خان منو پسر خودش خطاب کرد توی اون لحظه, زیاد اتفاق میفته بین ما پسرا
اونم که گفتم تو عمت رو نگاه کن جوابه سوال بود که پرسید سلامت کو ?

بله درسته 2 قسمت اول صرفا جهت اشنایی بودن و هیجانات اصلی از قسمت سوم به بعد شروع میشه
البته این داستان سبکش یکم تین ایجریه چون داستان در این باره کمتر پیدا میشه ولی خب من خودم یه طرفدار سرسخت برای اینجور داستانم …

در مورد ه اضافه هم درسته باید " اِ " بکار میبردم
بله حتما روی دیالوگ ها هم بیشتر کار میکنم ?

0 ❤️

653245
2017-09-20 05:59:22 +0430 +0430

داستانت شروع فوق العاده ای داشت واقعا هم نشینی با پدر بقدری خوب نوشته شد که آدم حس میکنه کنارتون نشسته و تا اونجایی که محیط اطرافت سیاه شده و شاید استعاره خوابت بود عالی نوشتی
از اونجایی که وارد فضای پسری میشی داستانت نه بخاطر محتوا که بخاطر دیالوگای ضعیف تر و فضاسازی شتابزده افت میکنه
در کل پیشرفتت خوب بود آفرین
لایک

0 ❤️