جوان ناشی و بانوی مهربون

1403/03/08

به واسطه یکی ازآشناها کاری پاره وقت توی یک شرکت پیدا کرده بودم. حقوقش پورسانتی و اون اوایل چنگی به دل نمی‌زد اما با گذراندن چند دوره کلاس آموزشی نرم‌افزارهای متناسب، به مرور اوضاع بهتر و بهتر شد. شرکت نظم خاصی نداشت و خیلی شبیه شرکت‌های دیگه نبود، کلا دوتا نیروی ثابت داشت یعنی مهندس موحد ( مدیرعامل) که یک آقای بازنشسته بود و خانم ظهیری که سمت مدیر فنی رو داشت و تقریبا همه کاره بود، من و دو تا خانم دیگه( طلوعی و ملکی) که اونا هم مثل من دانشجو بودند و هر سه نفر پاره وقت کار میکردیم. پس خیلی کم پیش میومد که هر پنج نفر بصورت همزمان حضور داشته باشیم، مهندس موحد تا ظهر بود، خانم ظهیری هم بیشتر وقت‌ها ساعت سه و چهار می‌رفت، ما سه نفر هم که فقط دو روز در هفته زمان‌ حضورمون با هم تلاقی می‌کرد. البته بخاطر کار و یک‌سری هماهنگی‌ها شماره هم رو داشتیم و گاهی تلفنی یا پیامکی در ارتباط بودیم.
به خاطر پیشینه مهندس موحد که بازنشسته یکی از شرکت‌های معروف صنعتی و هنوز هم با اون مجموعه در ارتباط بود، اوضاع کاری‌ خوب بود و به همین دلیل، محدودیت زمانی و کاری نداشتیم و خیلی شب‌ها اتفاق می‌افتاد که من تا ساعت نه و ده شب هم توی دفتر بمونم و کار کنم، به هر حال به پولش نیاز داشتم و اونا هم که بدشون نمی‌اومدکارشون راه بیفته و درآمد بیشتری داشته باشند.
یک روز مثل خیلی روزای دیگه مونده بودمم تا کاری که دستم بود رو تموم کنم، چون فرداش کامل کلاس داشتم و نمی‎تونستم بیام، خانم طلوعی هم تاساعت شش بود. پنج دقیقه‌ای بعد از رفتنش، خانم ظهیری که برخلاف روال همیشگیش هنوز نرفته و توی اتاقش بود، با لیوانی توی دستش از اتاق اومد بیرون که بره چایی بریزه، منتهی نه با پوشش همیشگی، بلکه فقط یک شلوار جین کشی و تاپ دوبنده ‌تنش بود! خودش هم به اندازه من، از این رودررویی جا خورده بود. با دیدن قیافه متحیرش، دستپاچه نگاهم رو دزدیدم و اونم بعد از چندثانیه از اون شوک بیرون اومد و متعجب پرسید: مگه تو خدا حافظی نکردی؟!
داستان از این قرار بود که زمانیکه خانم طلوعی خداحافظی کرد، منم در جوابش با صدای بلندگفتم؛ خداحافظ، خسته نباشید! این بنده خدا فکر کرده بود که منم رفته‌ا‌م. به همین خاطر مانتو و شالش رو برداشته بود.
خیره به مونیتور گفتم: نه خانم ملکی رفت، من کارم تموم نشده!
بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم الان با عجله برمیگرده و مانتوش رو می‌پوشه، به مسیرش ادامه داد و رفت به سمت آبدارخونه، چایی ریخت و با همون خونسردی که رفته بود، برگشت توی اتاق و دیگه تا ساعت هفت که رفت، از اتاقش بیرون نیومد.
عکس العملش حین روبروشدن با من نشون میداد که هیچ عمدی در کار نبوده، ولی جالب بود که توی اون ده ثانیه بیشتر از ریزه‌کاری‌های اندامش و حتی نمایان بودن قسمت‌هایی از سوتینِ خوش‌رنگش، این رنگ و مدل موهاش بود که به شکل عجیبی توجه‌ام رو جلب کرد! موهایی نیمه مجعد، به رنگ دودی و به شکل پسرانه کوتاه شده( دورش رو با ماشین از ته زده و قسمت بالاش رو به اندازه ده‌پانزده سانت یک‌وری ریخته بود). خوشگل بود و خداییش خیلی هم بهش میومد.
اون روز گذشت و اون اتفاق هم با گذر زمان فراموش شد، چند ماه بعد، عصر یک روز پنجشنبه عقدکنان پسرعموم بود. یک کار مهمی دستمون بود که تا ظهر باید برای بازبینی نهایی تحویل می‌دادم، چهارشنبه شب تا دیروقت کار کردم و خوشبختانه تا ساعت یک بعد از ظهر پنج شنبه تمامش کرده بودم ولی اینترنت بازیش گرفته بود و هر کاری می‌کردم ایمیل نمی‌شد! ساعت سه باید می‌رفتیم، اما هنوز نتونسته بودم فایل رو ارسال کنم. بعد از صحبت با خانم ظهیری و تاکیدش برای ارسال، قرار شد بریزم توی فلش و سر راه‌م ببرم به آدرسی که گفته بود. سریع آماده شدم. مامان و بابا رو با آژانس فرستادم و با همون تیپ مهمونی راه افتادم. یک آپارتمان هشت طبقه بود، به گوشیش که زنگ زدم در رو زد و گفت: سلام لطفا بیا طبقه پنج! ماشین رو یک گوشه پارک کردم و رفتم داخل. از آسانسور که پیاده شدم درب واحد نه باز بود، با این حدس که خودش در رو باز کرده رفتم جلوی در اما قبل از اینکه زنگ بزنم از توی واحد صدا زد: البرز بیا تو!
گفتم: سلام، نه ممنون مزاحم نمیشم!
همراه با گفتن: مزاحم چیه بیا تو خستگی درکن! جلوی چشمم ظاهر شد اما بازم یک سورپرایز دیگه! این‌بار دیگه اون شلوار رو هم نداشت و یک تاپ دوبنده و شلوارکی تا بالای زانو تنش بود! موهاش هر چند بلندتر و دو رنگ(ریشه‌هاش دوسه سانتی سیاه بود و باقی مونده انگار دکلره) اما بازم مدل پسرانه داشت.
نوع نگاه اونم نشون میداد، چیزی توجه‌ش رو جلب کرده، متعجب سرتا پام رو براندازی کرد و پرسید: خبریه؟!!
نگاهم رو ازش برداشتم و همزمان که فلش رو گرفته بودم به طرفش، لبخندی زدم و گفتم: عقدکنان پسر عمومه!
دوباره براندازی کرد و همزمان با گرفتن فلش از دستم: مبارکه، خوش به حال پسر عموت!
نفهمیدم منظورش چیه، اما به خاطر عجله، اهمیتی هم ندادم، گفتم: ممنون. با یک مکث کوتاه، پرسیدم: کاری با من ندارید؟ گفت نه و خداحافظی کردم و رفتم.
دوباره ذهنم درگیرش شد و تا رسیدن به خونه عمو مدام جلوی چشمم بود. خوشبختانه با شروع مراسم دو ساعتی گرم بزن و بکوب شدیم و از فکرش خارج شدم اما ساعت پنج که می‌خواستم شماره یکی از آشنایان رو به پسر عموم بدم، دیدم یک پیام ازش اومده. به این خیال که احتمالا در باره نقشه چیزی گفته یا سوالی داره، پیام رو باز کردم اما پیامش اصلا ربطی به کار نداشت، نوشته بود: البرز، چشمام شور نیست ولی حتما واسه خودت اسپند دود کن، خیلی خوشتیپ شده بودی!
به نظرم پیامش غیر عادی بود و دروغ چرا عجیب قلقلکم داد، ولی با این حال گذاشتم به حساب تعارف معمولی توی عالم همکاری، با ترکیبی از شوخی و جدی نوشتم: ممنونم. البته فکر کنم مشکل از چشمان شماست که همه چیز رو زیبا می‌بینه!
گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره سرگرم شدیم، اما نیم ساعت بعد جوابم رو داد: جدی گفتم البرز! واقعا سورپرایز شدم. می‌میری همیشه این‌جوری خوشتیپ بگردی؟!
در طول دوسال و نیم گذشته که با هم همکار بودیم، تمام ارتباط‌مون رسمی وکاری بود، ولی حالا یهو آقای ستوده تبدیل شده به البرز و جالب تر از اون، اینکه چرا این موضوع اون‌قدر براش مهم بوده که بهم پیام بده؟! کلی افکار مثبت و منفی و علامت سوال توی ذهنم می‌چرخید و هیچ جواب قانع کننده‌ای در قبال‌شون نداشتم! توی اون وضعیت جواب خاصی مد نظر نداشتم. مجددا تشکر کردم و نوشتم: چشم، از این به بعد سعی میکنم بهتر بگردم!
خانم ظهیری فکر کنم ده یازده سالی از من بزرگتر بود. یک جورایی توی سن پختگی قرار داشت و زیبایی‌هاش هم کم نبودند ولی راستش تا اون روز هیچ وقت به داشتن رابطه با یکی بزرگ‌تر از خودم فکر نکرده بودم و اصلا نمیدونستم اون توی چه وضعیتی هست. فقط یادمه یک‌بار بچه‌ها گفته بودند مجرده!
اولین باری که بعد از اون موضوع برای کاری رفتم توی اتاقش، به کنایه گفت: مگه قول ندادی که خوشتیپ بگردی؟! به شوخی گفتم: آره، ولی خب نمیشه با کت و شلوار و کروات رفت دانشگاه!
چیزی نگفت و برگشت سرکارم. برخلاف تصورم باز هم به روال سابق برگشتیم و بازم فقط به خاطر مسائل کاری در ارتباط بودیم تا اینکه رسیدیم به امتحانات ترم آخر و تقریبا یک‌ماهی سر کار نرفتم و درگیر امتحانات شدم
در حالی که دوتا امتحان دیگه باقی مونده بود یکشب آخرشب دیدم یک پیام از طرف خانم ظهیری اومده که فقط نوشته بود: خیلی بی‌شعوری!!
شوکه شدم، خیال کردم اشتباه فرستاده، با این حال نوشتم: سلام، ببخشید با من بودید، برای چی؟
همراه با چندتا شکلک خنده: آره با تو بودم، واسه اینکه یک ماهه رفتی و هیچ خبری ازت نیست!
نمی‌دونستم به خاطر کار میگه یا موضوع دیگه‌ای هست ولی حس قشنگی بهم داد، نوشتم: آره خدا کنه این دوتا امتحان هم زودتر تموم بشه و برگردم سرکار، خودمم خسته شده‌م و دلم براتون تنگ شده!
با چند دقیقه فاصله نوشت: بی‌خود! مگه اینجا کارونسراست که هر موقع دلت خواست بری هر موقع دلت خواست برگردی؟ تا وقتی که جریمه ندی حق برگشتن نداری!
همراه با دوسه تا شکلک خنده نوشتم: چشم! اتفاقا یک قنادی توی محل‌مون باز شده رولت‌های عالی داره، برگشتنی حتما براتون میگیرم!
بلافاصله نوشت: اووو، نمیری با این همه ولخرجی؟! خیال کردم میخوای ناهار دعوت کنی!
سریع نوشتم: چرا که نه؟ اگر افتخار بدید که با کمال میل در خدمت‌تون هستم!
کمی روی دعوتم سماجت و تاکید کردم ولی اون گفت که شوخی کرده و خواست که خداحافظی کنه، اما جمله آخرش شبم رو ساخت و خستگی یک ماهه رو از تنم درآورد! نوشت: راستش خیلی دلم برات تنگ شده بود، دیدم تو که معرفت نداری، گفتم حداقل من یک حالی ازت بپرسم!
اینقدر حالم خوب شده و ذوق زده بودم که نوشتم: قربونت برم، درست میگی، متاسفانه این یک ماه خیلی درگیر بودم و فرصت نشد که سری بزنم!
انگار یک جون دوباره بهم تزریق شد و روحیه گرفتم. بالاخره اون دوتا امتحان رو هم دادم و دوره کارشناسی تموم شد و با کلی حس خوب برگشتم سر کار. همانطور که گفته بود خوشحالی رو توی رفتار و گاهی دور از چشم بقیه توی گفتارش نشون میداد، منم گاهی حرکاتی میکردم ولی دروغ چرا، خیلی ناشیانه رفتار میکردم تا اینکه یک روز تیر خلاص رو شلیک کرد! نزدیک ظهر یک نقشه رو پرینت گرفته و بردم توی اتاقش تا نظرش رو بپرسم. دوسته آیتم رو با مارکر علامت زد و گفت که اصلاحشون کنم. همزمان که میخواست مارکر رو بذاره توی جاقلمی منم نقشه رو از روی میز برداشتم. لبه نقشه گیر کرد به گیره و مارکر از دستش افتاد زیر میز. با عجله خم شدم که برش دارم اما حین بلند شدن کنارسرم خورد به گوشه میز. لعنتی انگار یکی با چکش زد توی سرم و درد شدیدی گرفت! صورتم مچاله شد و با لبخندی زورکی و در حال مالیدن جای ضربه بلند شدم سرپا. در حالی که گوشه لبش رو گاز گرفته بود که نخنده، یک قدم اومد جلو و با نگاهی به سرم: بذار ببینم چیزی نشده؟! در حالیکه هنوز داشتم سرم رو می‌مالیدم گفتم: نه!
اما بدون توجه دستم رو برداشت و با نگاهی به لای موهام، خیلی آروم: چیزی نشده که بیخودی کولی بازی درمیاری!
خنده‌م گرفت اما قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بدم یهو همون نقطه از سرم رو بوسید!
انگار برق گرفت و دستم رو سرم خشک شد. در حالی که بهت زده نگاهش میکردم، اون لبخند به لب هلم داد به سمت بیرون و با صدای بلندی گفت: تا خودت رو شَل و پَل نکردی برو اصلاح کن که تا ظهر بفرستیم براشون !
توی دبیرستان یک دوست دختر داشتم، ولی خفن ترین کارمون، تماس‌ های دزدکی آخر شب و توی رختخواب بود و هیچ وقت کنار هم، هم ننشسته بودیم. پس عجیب نبود که از فرط ذوق و جوزدگی کار عجیبی کنم یا حتی سوتی بدم، چون( به غیر خانواده) اولین جنس مخالفی بود که می‌بوسیدم! با این وجود در حال خندیدن و همچنان مالیدن سرم از اتاقش بیرون اومدم و مشغول اصلاحات شدم اما مثل اسبی که بهش قند داده بودند بدجوری سر کیف بودم.
بالاخره نمراتم اومدند و با پاس کردن همه واحدها دوره کارشناسی هم به پایان رسید. حداقل توی اون برهه قصدی برای ادامه تحصیل نداشتم و توی فکر رفتن به سربازی بودم. اما توی اون رابطه عجیب و اینکه کی برای گرفتن دفترچه سربازی اقدام کنم، یک روز صبح یکی از انبارهای ساختمان شرکت( متعلق به یک شرکت دیگه) آتیش گرفت و به علت فرسودگی، آتیش به تابلوی برق ساختمان که کنار این انبار بود سرایت کرد و کل برق ساختمان قطع شد. تلاش‌ها بر وصل موقت بی ثمر بود و شرکت به اجبار یک هفته تعطیل شد!
ناچار به دور کاری شدیم، خیلی هم بد نبود، اما برخی مواقع نیاز به چک کردن مداوم بود و تماس‌های طولانی و پی در پی بود. سر همین قضیه یک روز که قرار بود یکسری نقشه رو تا عصر برای کارفرما ارسال کنیم پیشنهاد دادکه برای چک نهایی، دوسه ساعتی برم خونه‌شون. چون موضوع کاری بود تعارفی هم نکردم و ساعت یازده رفتم به همون آدرس که سری قبل هم رفته بودم. طبق معمول موهاش مدل پسرانه و این‌بار یک شلوار نخی که تا میانه‌های ساق پاش میرسید پوشیده بود به همراه یک شومیز آستین کوتاه که کمی پایین تر از نافش از جلو گره زده بود. همراه با سلام دعوتم کرد و رفتیم توی خونه. بر خلاف انتظارم تنها بود و نشانه‌ای از حضور شخص دیگه‌ای توی خونه نبود. بعد از یک احوالپرسی کوتاه با اشاره به لپ‌تاپ روی میز نهارخوری: البرز تازه کتری رو گذاشتم، میخوای تا جوش میاد یک نگاهی به جانمایی بندازیم؟!
همراه با تایید حرفش، منم لپتاپ رو از توی کیف درآوردم و گذاشتم میز و شروع کردیم. تقریبا یک ربعی طول کشید تا کتری جوش اومد و بلند شد که بره چایی دم کنه. در حال رفتن داشت موضوعی رو میگفت، یک لحظه خواستم نگاهش کنم که جوابش رو بدم اما پشتش به من بود ناخواسته چشمم افتاد به باسنش که حین راه رفتن جابجا میشد. برای من صحنه جذاب و سکسی بود. به گمونم زیر شلوار شورت نداشت چون هیچ ردی نداشت و از طرفی هم کمی از شلوار رفته بود لای چاک باسنش! در حالی که حرفش تموم شده و منتظر جواب من بود، من هنوزم حواسم پرت اون صحنه بود. مطمئنم که متوجه شده بود ولی فقط گفت اصلا شنیدی چی گفتم؟!
دستپاچه سرم رو به نشانه تایید بالا و پایین کردم و گفتم: آره، داشتم محاسبه می‌کردم!
مشغول توضیح دادن شدم و اونم آب جوش ریخت توی قوری و تا زمان دم اومدن چایی برگشت. هرچند که تلاش داشتم حواسم رو از اون موضوع پرت کنم ولی با رفت و آمدهاش برای اوردن چایی و میوه مانع میشد و همین که از روی میز بلند میشد و حواس منم دنبالش میرفت! حالا دیگه فقط باسنش هدف چشم چرونی های من نبود و مدام نگاه‌هام هرز میرفت و حتی گاهی به بهانه‌هایی بلند می‌شدم سرپا تا شاید از داخل یقه شومیزش بتونم نگاهی هم به بالای سینه‌هاش بندازم. به مرور زمان چشمام داشت عادت میکرد و بیشتر حواسم به کار بود اما با رسیدن غذایی که سفارش داده بودیم و زمان ناهار شرایط باز به حالت اول برگشت! رفته بود از داخل یخچال سس تند بیاره، تا برگرده من اون طرف میز نشستم و دوسه تا سیب زمینی گذاشتم توی دهنم.
برگشت و همزمان با نشستن کمی آب ریخت توی لیوان. در حا لیکه توی حال خودم و منتظر بودم تا شروع کنیم یهو آب توی لیوان رو پاشید روی سر و صورت من! شوکه از حرکتش، فکم ثابت موند و بهت زده زل زدم بهش!
چند ثانیه اونم به من زل زد و در حالیکه خنده‌ش گرفته بود: به تو یاد نداده‌اند که صبر کنی تا بقیه‌م بیان!
از اون شوک اولیه بیرون اومدم و همزمان که دستمال برمی‌داشتم تا صورتم رو خشک کنم خنده‌کنان گفتم: متاسفانه من وقتی گرسنه‌مه، خیلی اداب و رسوم رو رعایت نمی‌کنم.
صورتم رو خشک کردم و تا انتهای ناهار به شوخی و حرف در این زمینه ادامه دادیم و جمع کردیم که بریم سرکارمون، اما بچه‌بازی من تازه شروع شد، در حالی که داشت جعبه خالی پیتزا رو می‌برد به سمت آشپزخونه، فکر تلافی به سرم زد و یک نصف لیوان آب از پشت سر پاشیدم بهش! جیغی کشید و همزمان با قوس دادن کمرش به سمت جلو: خیلی بیشعوررری البرز! و با حرص جعبه رو انداخت روی زمین و برگشت که تلافی کنه! قبل از رسیدن، من بطری آب رو برداشتم و فرار کردم. دوسه دور دور میز دنبالم اومد و منم خنده کنان فرار می‌کردم. آخرش دید موفق نمیشه دمپایی رو از پاش درآورد و پرت کرد به سمتم! دمپایی خورد به پشت کمرم و انگار کمی حرصش خالی شد یا شایدم به خاطر سرو صدای حاصل از دویدن کوتاه اومد و خنده کنان گفت: گمشو وسایل رو جمع کن تا من لباسم رو عوض کنم و بریم سر کار! خیسی اب باعث شده بود لباسش بچسبه به بدنش و صحنه از اونی هم که بود تحریک کننده‌تر به نظر بیاد! رفت توی اتاق و منم وسایل رو بردم توی آشپزخونه و برگشتم سر کار. چند دقیقه‌ای طول کشید تا از اتاق بیرون اومد. اما…
در حالیکه خیال می‌کردم دیگه بیخیال شده و داره میاد تا کارمون رو ادامه بدیم، از سردی آبی که شُرشُر داشت توی یقه‌م خالی میشد، نفسم بند رفت! نمی‌دونم آب رو از کجا آورد که تا اون حد سرد بود؟! از شوک و حرص زیاد خنده‌ام گرفته بود و توان حرکت نداشتم. اونم با خونسردی وخنده‌کنان بالای سرم ایستاده و ته بطری رو گرفته بود تا کامل خالی بشه. آب به چاک کونم رسیده بود و دیگه چیزی هم توی بطری باقی نمونده بود. در حالیکه یقه تیشرت رو گرفته بود و تکون تکون میداد، همانطور خنده کنان: تا تو باشی که دیگه با من کل‌کل نکنی؟ و با کشیدن بطری به سمت جلو، باقی مونده که در حد نصف لیوان بود رو هم روی سینه‌م خالی کرد!
آب که خالی شد در حالی با همون خونسردی و در حال خندیدن داشت درب بطری رو می‌بست و می‌رفت به سمت آشپز خونه، به حالت تهدید: البرز به جان خودم بخوای تلافی کنی، چنان دهنی ازت سرویس می‌کنم که تا ابد یادت بمونه!
برای خودمم عجیب بود که اون‌قدر آروم سرجام نشسته و فقط داشتم می‌خندیدم! علاوه بر لباس‎هام صندلی هم خیس آب شده بود و از همه جام آب چکه می‌کرد. وقتی بلند شدم سرپا رد خیسی آب تا زانوهام رسیده بود و همچنان داشت پایین‌تر می‌رفت. از خیسی لباس بدم میومد ولی خب لباسی هم نبود که بخوام عوض کنم و نمی‌دونستم چکارش کنم. در حالی که سردرگم همانطور سرپا ایستاده بودم، برگشت. قبل از نشستن، خنده کنان لپم رو کشید و با لحنی لوس: مرغابی کی بودی تووو؟!
بدون حرف و در حال خندیدن رفتم به سمت دستشویی آب تیشرت و زیرپیراهنم رو گرفتم و دوباره پوشیده و برگشتم و با عوض کردن صندلیم، نشستم. با لحنی جدی و طلبکارنه: البرز دیگه مسخره بازیات رو تموم کن تا این وامونده رو تموم کنیم!
منم دلم میخواست تمومش کنم اما واقعا نمی‌شد، چون تازه متوجه تغییرات شده بودم. شلوارک که چه عرض کنم یک چیزی شبیه شورت‌های مامان‌دوز مردونه پوشیده و یک تیشرت خیلی گشاد که گشادی یقه‌اش تا کنار شونه‌ش رسیده بود! سفیدی پوست گردن، سرشونه، و روناش مدام توی چشمم بود و نمی‌گذاشت که حواسم رو جمع کنم، بدتر از اون هیچ اثری از بند سوتین نبود و این یعنی سوتین نبسته!
با هر بدبختی و مصیبتی بود دل به کار دادم و تا ساعت سه و نیم تمومش کردیم. درحالی که داشت نقشه ها رو برای کارفرما ایمیل میکرد همزمان با گفتن: وای گردنم شکست، یک دستش روی رو برد روی گردنش و مشغول ماساژ شد. شاید تاثیر اتفاقات و دید زدن‌های پی درپی باعث شد که فکری به سرم بزنه! در حالی که لرزش خفیفی توی دستام داشتم و کمی هم می‌ترسیدم، کشی به بدنم دادنم و بدون حرف بلند شدم و با قرار گرفتن در پشت سرش، دستم رو بردم روی گردنش. دستش رو کیبورد لپتاپ از حرکت ایستاد و بهت زده سرش رو تا چشم توچشم شدن با من به عقب خم کرد! همراه با استرس، لبخند زورکی زدم و به آرومی دستم رو که حالا لرزشش بیشتر هم شده بود حرکت دادم و مشغول ماساژ دادن شدم. بعد از چند ثانیه، فقط لبخندی مشکوک زد. همزمان با نگاهش اون یکی دستش هم از روی گردنش رفت به طرف لپ‌تاپ و دکمه سند رو زد. حرکتش کمی به من جسارت داد. دستام روی گردنش حرکت میکرد ولی بیشتر شبیه نوازش بود تا ماساژ چون خیلی با ملایمت کف دستام رو تا زیر گوش‌هاش بالا و پایین و گاهی هم نوک انگشتام رو به روی خط گلوش می‌کشیدم. نمیدونم چرا با گذر زمان به جای اینکه استرسم کم بشه، بیشتر شده بود؟ بعد از یکی دو دقیقه مالیدن، بصورت بی‌خبر گردنش در حد چند سانتی‌متر به چپ و راست پیچوندم و صدای شکستن قلنجش بلند شد. انگار خوشش اومد، همزمان با گفتن: آیییی! دستاش رو آورد به سمت بالا، اما قبل از اون، من در حالی که قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، دستام رو در زیر چونه‌ش بهم رسوندم و با ترس و لرز سرش به سمت عقب کشیدم. به خاطر ترس از عکس‌العملش، چشمام رو بستم و لبام رو به پیشونیش چسبوندم. در آستانه غش کردن بودم و در حالی که تپش قلبم به شدت بالا رفته بود، برای چند ثانیه توی همون وضع موندم، شاید منتظر عکس‌العمل اون بودم! ارغوان که از لرزش دست و رفتار من خنده‌اش گرفته بود، آروم دستاش رو روی دستای من گذاشت و در حال خندیدن: نمیـــــری؟!!
انگار با این حرفش ترسم ریخت و با جسارت بیشتر یک بوسه محکم زدم و همراه با یک خنده زورکی دستم رو از روی گلوش به سمت پایین کشیدم، اما به محض وارد شدن به داخل یقه‌ش، دستام رو با فشار بیشتری مهار کرد و ب حرص: هووووی بفرما تو! و در حالی که سعی داشت دستم رو بکشه، می‌خواست بلند شه، نمیدونم چرا صدای خنده‌اش بلندتر و مقداری از فشار دستش کم شد که همین باعث شد زور من بهش بچربه و با فشار بیشتر دستم رو به داخل هل دادم. بـــله، بانو سوتین نداشت و دستام تا روی سینه‌های نچندان کوچولوش سر خورد! بازم تلاش کرد اما دیگه حریف نشد که دستام رو بیرون بکشه و نا امید از مقابله تمام حرصش رو با کشیدن موهام خالی کرد. با کشیدن موها و به تبع اون سرم به سمت پایین، فرصتی شد تا لبام به روی شونه برسه. یک بوسه‌ هم به اونجا زدم و همزمان یک فشار کوچیک هم به ممه‎هاش دادم. موهام رو ول کرد و فقط به گفتن همراه با خنده: البرز، خیلی بیشعوری! بسنده کرد و از روی حرص لپ تاپ رو هل داد به سمت وسط میز و لبه میز رو محکم گرفت! همزمان که از این اتفاق ناباورانه خر کیف بودم، دروغ چرا از این که به راحتی کوتاه اومد خیلی هم ترسیده بودم و خودم لرزش دستام رو حس می‌کردم. در حالی که بدون برنامه خاصی و رفتار ناشی از حشریت تندتند سر شونه‌ها و کنار گردنش رو می‌بوسیدم، دستام هم روی سینه‌هاش می‌چرخید و نه چندان مهربانانه سینه‌هاش رو می‌مالیدم. بعد از یکی دو دقیقه سکون و بی حرکت ایستادن بلاخره ارغوان حرکتی به خودش داد و با گذاشتن دستاش از روی تیشرت به روی دستام و با لحنی آروم: وحشی کندی‌شون، چه خبرته؟! سرم رو بالاتر آوردم و همراه با یک بوسه به کنار صورتش، منم آروم گفتم: معذرت میخوام! بدون حرف سرش رو چرخوند به طرف صورتم و زل زد توی چشمام! لبخند روی لباش نشانی از نارضایتی نداشت و شاید اونم مثل من هنوز باورش نشده بود که این اتفاق داره میفته! نگاهم رو روی لباش قفل کردم و آروم لبام رو بردم به طرف‌شون. ولی اون با شیطنت سرش رو چرخوند به جهت مخالف که همین منو جری‌تر کرد! دست چپم رو از توی یقه‌ش بیرون کشیدم و با گرفتن صورتش چرخوندم به سمت خودم و قبل از این که عکس العملی نشون بده لبام رو چسبوندم به لباش و بوسه نرمی زدم. دیگه سرش رو برنگردوند و فقط زل زد تو چشام و من که حالا دیگه از اون حالت خجالت و ترس اولیه بیرون اومده بودم، چندتا بوسه پی در پی به لباش زدم و با بیرون کشیدن اون یکی دستم از توی یقه‌اش سعی کردم صندلیش رو بچرخونم. با نگاهی به صفحه مونیتور و اطمینان از ارسال فایل.ها، خودش با زاویه‌ای نود درجه نسبت به میز صندلی رو چرخوند. رنگش کمی سرخ شده بود. پاهاش رو کمی از هم باز کردم و روی دو زانو جلوش نشستم. ناشیانه لبه تیشرتش رو تا بالای سینه‌هاش بالا کشیدم و ذوق زده از دیدن پستوناش بدون تعلل سرم رو بردم جلو و همزمان که دستام رو دور کمرش حلقه کردم نوک یکی‌شون رو گرفتم بین لبام و شروع کردم به مکیدن! به محض قرار گرفتن نوک سینه‌ش بین لبام، نفس بلندی کشید و بدنش رو بیشتر شل کرد. مثل ندید بدیدها چندتا میک میزدم و سریع با اون یکی پستونش جابجا می‌کردم. از دستپاچگی و ناشی بودنم خنده‌ش گرفته و در حال خندیدن، تیشرتش رو روی سرم کشید و دستاش رو محکم دور گردنم قفل کرد. منم که خیال میکردم از کارم خوشش اومده با وجود فشار دستاش بازم کارم رو تکرار می‌کردم! صدای قهقهه‌ش توی خونه پیچید: چرا اینقدر عجله داری، مگه دنبال‌ت کرده‌اند؟! از حرص ضایع شدن گاز کوچیکی به نوک سینه‌ش زدم که باعث شد اونم ضربه‌ای توی سرم من بزنه، اما بعدش با آرامش و حوصله بیشتری به کارم ادامه دادم که انگار اوضاع بهتر شد و اونم راضی‌تر بود! بعد دوسه دقیقه توی همون وضعی که تیشرتش روی سرم بود و منم با پستوناش مشغول بودم انگار ازم نا امید شد و خودش با کشیدن تیشرتش به طرف بالا کامل از تنش درآورد و گذاشت رو میزد و به بهانه نوازش انگشتاش رو لای موهام فرو کرد. لحظاتی مشغول بازی شد اما بعد با فشار دادن سرم به سمت پایین با زبان بی زبانی گفت اوسکول برو پایین! بیخیال سینه‌هاش شدم و با کشیدن نوک زبونم از وسط سینه‌هاش به سمت پایین، تا روی کش شلوارکش ادامه دادم. بازم ناشی بودنم خودش رو نشون داد و همین حرصش رو درآورد! در تلاش بودم توی همون وضعیت نشسته شلوارک رو از پاش دربیارم! این‌بار دیگه چیزی نگفت و فقط خنده‌کنان بلند شد سر پا تا بتونم شلوارکش رو پایین بکشم. با عجله دوطرف شلوارک رو گرفتم و روی ساق پاهاش کشیدم و خودش پاهاش رو درآورد. به گمونم دوسه هفته‌ای موهای دور کسش رو نزده بود و راستش توی ذوقم زد، ولی خب توی اون شرایط این من نبودم که تصمیم میگرفتم و در اصل کیرم سکان دار اوضاع بود. گمونم فهمید خوشم نیومده و منتظر عکس العمل من بود. خب توی اون شرایط که کاری نمیشد کرد و به قول معروف لنگه کفش توی بیابون غنیمت بود. تازه یادم افتاده بود که: چطور بفهمم اصلا باکره است یا نه قبلا بند رو آب داده، اصلا چرا هیچ مقاومتی نداره و برعکس اینقدر پایه است؟!
تصمیم گرفتم جواب سوالاتم رو با ادامه دادن بدست بیارم، شایدم به جای حساس که برسیم قراره توی ذوقم بخوره. به هر حال با وجودی که از اون شکل پشم و پیله خرسند نبودم اما بدون حرف سرم رو بردم جلو و شروع کردم به بوسیدن زیر شکم و اطراف کُسش و لابلاشون گاهی هم روی خط کُس! بعد از چند ثانیه دوباره دستاش رفت لای موهام و همزمان کمی پاهاش رو از باز کرد. با فاصله گرفتن پاهاش از هم لای چاک کُسش کمی از هم باز شد و ترجیح داد اونا داخل رو زبون بکشم و به اطمینان برسم . همزمان که بالای کُسش رو زبون کشیدم با آرامش یک انگشتم رو به داخل کُسش فشار دادم! هیچ مانعی وجود نداشت و تقریبا یک بند از انگشتم رفت توش!
دوباره صدای خنده‌اش توی خونه پیچید و با لحنی شبیه تمسخر: آخه چُلمن، اگه باکره بودم به این راحتی خودم رو در اختیارت میذاشتم؟!
در حالیکه که خنده‌م گرفته بود، بی‌توجه به حرفش انگشتم رو بیرون کشیدم و این‌بار با دو انگشت کمی لبه کُسش رو مالیدم و یهو دوتا رو فرو کردم. خنده‌ش به آخ تبدیل شد و همزمان سیلی محکمی به پشت سرم زد و با حرص: خیـــــــلی بیشعوری! این‌بار صدای خنده من بلند شد و در حالیکه دوتا انگشتم رو همچنان داخل نگه داشته بودم، بی.خیال خوردن و بوسیدن شدم و بلند شدم سرپا. سعی داشت پاهاش رو ببنده ولی فشار انگشتام مانع شد و اونم در تلافی کمی از رسیدن لبامون بهم ممانعت کرد ولی در نهایت و البته به ظاهر بازم این من بودم که برنده شدم. به محض گرفتن لب پایینش بین لبام، شروع کردم به بازی دادن انگشتام و اونم بعد از لحظاتی شل کرد و با حلقه کردن دستاش به دور سرم بالاخره شروع کرد به خوردن لب بالاییم. اوضاع بر وفق مرادم بود و بعد از یکی دو دقیقه لب گرفت و بوسیدن در قسمت بالا و انگشت کردن در قسمت پایین، پاهاش تا جای ممکن از هم باز شده و صداش درومده بود. کیرم شده بود عین سنگ و خودش رو به در و دیوار میزد. بازم با رفتارم غافل گیرش کردم، به زور خمش کردم روی میز و با قرار گرفتن در پشت سرش سریع زیپم رو پایین کشیدم و کیرم رو بیرون کشیدم. مقدار زیادی اب دهن ریختم کف دستم و به دور تا دور کیرم کشیدم و باقی مونده‌ش رو مالید به روی کُس ارغوان. فهمیده بود این کاره نیستم و بازم خنده‌ش گرفته بود، که همین باعث شد بود حرصم بگیره و کمی خشونت توی رفتارم باشه! به گمونم از ترس خرابکاری بیشتر خودش دست بکار شد! به سرعت پاهاش رو از هم باز کرد و با رسوندن انگشتاش به دهنش کمی تف به روی لبه های کُسش مالید و منتظر فرو کردن من موند. دوسه بار کلاهک کیرم رو روی کُسش کشیدم و با یک فشار ثابت و پیوسته کیرم رو تا خایه فرو کردم.
صدای جیغ گونه ارغوان بلند شد و دستپاچه دستم رو به جلوی دهنش رسوندم، اما با این حال کارم رو تمام کردم. در حالی که من فاز کشورگشایی گرفته بودم، ارغوان نفسش بند رفته و معلوم بود حسابی حرصش گرفته، اما نمی‌تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره. به محض چسبیدن شکمم به باسنش، و شنیدن صدای خنده‌ش دستم رو از روی دهنش برداشتم و با بادی به غبغب، شوخی کنان گفتم: شنیدی میگن توش باشه بخندی؟!
در حالی که همچنان داشت میخندید، بعد از یک مکث و البته مثل کسی که می‌خواست رکورد بزنه به سرعت شروع به حرکت کردم. بعد از حدودا یک دقیقه جلو عقب کردن و گاهی سیلی زدن به کنار باسنش، به حرف اومد و با لحنی عصبی: خب بی‌شعور لاقل به طرفت احترام بذار و تو هم لخت شو که که بدنش رو داغون نکنه اونم بفهمه برات ارزش داره!
با همون سرعتی که تا اون مرحله پیش رفته بودم، کیرم رو بیرون کشیدم و به سرعت لخت شدم. خواستم دوباره مشغول بشم اما ارغوان سریع از میز فاصله گرفت و به صورت طاقباز دراز کشید روی زمین! خودم هم از اون وضع راضی نبودم، اما متاسفانه اولین تجربه‌ام بود و نمیدونستم درست عمل کنم. خوابیدم روش و با تنظیم کیرم، دوباره تا انتها فرو کردم، قبل از اینکه لبام رو به لباش به رسونم به لحنی جدی و به صورت تهدید: البرز بریزی تو، واقعا دهنت رو میگام ها!!!
با حرص و به صورت شوخی گفتم: تو همین الان هم منو گاییدی! و دیگه فرصت خندیدن هم بهش ندادم و لباش رو کشیدم توی دهنم.
نمیدونم چرا احساس میکردم خیلی هم از این ناشی گری من ناراضی نیست و برعکس یک جورایی خوشحاله، چون با اون وضع وحشیانه‌ای که من داشتم تلنبه میزدم و کیرم رو جلو عقب میکردن، بعید بود کُسش سالم بمونه! خلاصه با همه این تفاسیر به دو دقیقه نرسیده، به اوج رسیدم و بدون اینکه به اون فکر کنم کیرم رو بیرون کشیدم و در حالیکه صورت ارغوان به شدت سرخ شده و داشت به من نگاه میکرد، همراه با سر و صدا روی شکمش شروع کردم به جق زدن و بعد از چند ثانیه کیرم دیوانه وار شروع کرد به پاشیدن آب رو بدن ارغوان! در حالی که احساس می‌کردم جونم هم داره از کیرم بیرون میزنه برای لحظاتی دستم روی کیرم حرکت میکرد و ارغوان از دیدن این همه آب خنده‌اش گرفته بود. بی توجه به خنده و حرفش که داشت میگفت این همه آب کجات بود، ولو شدم روش و چند دقیقه بی‌حال چشمام رو بستم!
ساعت از ده شب گذشته که یک پیام ازش اومد: هوی البرز وحشی سری بعد بخوای اینجوری رفتار کنی دهنت رو میگام ها! مثل بچه آدم بشین چهارتا فیلم ببین لااقل از این چُلمنی در بیایی!
به شوخی نوشتم: فیلم پورن ببینم؟!!!
همراه با کلی استیکر خنده: نه راز بقا!

نوشته: رسول شهوت


👍 172
👎 9
178301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

985485
2024-05-28 23:28:40 +0330 +0330

عالی بود 👍👍👍

2 ❤️

985498
2024-05-29 00:19:07 +0330 +0330

داستان قشنگی بود…

2 ❤️

985507
2024-05-29 01:02:29 +0330 +0330

خوب بود عالی

1 ❤️

985517
2024-05-29 01:30:04 +0330 +0330

افرین

0 ❤️

985523
2024-05-29 01:49:57 +0330 +0330

خوب نوشته شده بود

1 ❤️

985531
2024-05-29 02:22:01 +0330 +0330

با همه هیجان و جذاب داستان نکته آموزشی رو فراموش کردی سکس بدون کاندوم عوارض داره .

1 ❤️

985551
2024-05-29 04:21:38 +0330 +0330

همه جوره عالی نوشتی . دمت گرم .👌💐

1 ❤️

985558
2024-05-29 05:44:14 +0330 +0330

خیلی قشنگ و بنظرم کاملاً واقعی و بدون اغراق بود، خیلی خوشم اومد، بازم از رابطه‌های بعدیتم بنویس، برقرارباشی و سبز 🌱

1 ❤️

985564
2024-05-29 06:31:03 +0330 +0330

مرسی خوب بود

0 ❤️

985571
2024-05-29 06:56:46 +0330 +0330

عالی بود.اولین باره که کامنت میزارم.ببین چقدر خوب تعریف کردی که برای اولبن بار بچه ها بدون فحش و بد وبیراه ،تازه کلی تشویقتم کردن.میگم شما متولد اسفند ماه نیستی؟چون از یه اسفند ماهی همچین داستان شسته رفته ای بر میاد😉😅👌💐

2 ❤️

985593
2024-05-29 11:33:29 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود. ناشی بودن البرز و حوصله ی ارغوان. این رابطه خیلی جالبن. داستان همه چیزش به اندازه بود. کیف کردم.

3 ❤️

985600
2024-05-29 12:14:47 +0330 +0330

سلام زاگرس 😂

0 ❤️

985608
2024-05-29 14:31:24 +0330 +0330

اوسکولی؟
میدونستی مجرد است ولی انتظار نداشتی تنها باشه؟
انقدر بدم میاد این در و دهاتی ها زیر تی شرت زیرپوش میپوشند.

0 ❤️

985615
2024-05-29 15:37:38 +0330 +0330

خیلی خوب نوشته بودی 👌

0 ❤️

985625
2024-05-29 17:28:48 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود ❤❤❤❤❤❤❤❤ حرف نداشت. بدون اغراق. بدون اضافه گویی و چرندیات 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

0 ❤️

985631
2024-05-29 18:27:43 +0330 +0330

منم لایک 👍 👍 👍 👍

0 ❤️

985641
2024-05-29 20:10:26 +0330 +0330

Dir_enzal@ خداییش خیلی اسکلی که اسکل رو مینویسی اسکول (مدرسه) و باید خیلی هم درودهاتی و بیابانی باشی که فکر میکنی آدمای مجرد باید تنها زندگی بکنن! 😂😁😀😂😁😀😂

0 ❤️

985653
2024-05-29 21:45:00 +0330 +0330

خوش به حالت!!جای من خالی.

0 ❤️

985738
2024-05-30 11:28:07 +0330 +0330

خداشانس بده خداقسمت ماهم بکنه همچین کوسی

0 ❤️

985740
2024-05-30 11:54:04 +0330 +0330

واقعا زیبا بود
حقیقتا کیف کردم
دمت گرم

0 ❤️

985742
2024-05-30 13:10:11 +0330 +0330

بعد از چند روز حسابی شق کردم. دمت گرم😍

0 ❤️

985748
2024-05-30 14:44:28 +0330 +0330

بیوتیفول

0 ❤️

985754
2024-05-30 15:20:00 +0330 +0330

خب دوستان خیلی تعریف کردن از داستانت
ولی خالی از ایراد هم نبود
خیلی طولانی بود
سرعت و هیجان در داستان کمتر موج میزد
نباید همه چیز رو در یک داستان سکسی رو انقدر
لفت بدی که حوصله خواننده سر بره و وسط ش رهاکنه
بحرحال زحمت کشیدی.ممنون

0 ❤️

985808
2024-05-31 02:06:36 +0330 +0330

واقعا عالی بود بازم بنویسید

1 ❤️

985824
2024-05-31 03:58:54 +0330 +0330

با اینکه طولانی بود ولی قشنگ بود
ادامه بده بازم لایک می کنیم
ترکیب کیر جوان و کس باتجربه عالیه

1 ❤️

985876
2024-05-31 15:42:27 +0330 +0330

خیلی عالی بود .

0 ❤️

985877
2024-05-31 15:48:38 +0330 +0330

عالی بود
کسشرای مربوط به شرکتو نمیدونم ولی جزییات سکس واقعی بود
دفعات بعد رو هم بنویس

0 ❤️

986003
2024-06-01 11:12:03 +0330 +0330

خوب بود 👍🏻

0 ❤️

986021
2024-06-01 16:18:18 +0330 +0330

منطقی،پایان خوب،موضوع خوب ولی یکم شهوتش کم بود

0 ❤️

986120
2024-06-02 16:17:27 +0330 +0330

بعد از مدت ها تو شهوانی یه داستان خوب خوندیم! اگه ادامه داره که حتما بزارش❤️

1 ❤️

986136
2024-06-02 19:59:59 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

986194
2024-06-03 08:23:42 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود. خوبیش این بود ک میتونه واقعی باشه

1 ❤️

986227
2024-06-03 22:42:38 +0330 +0330

آفرین، تبریک میگم
داستان قشنگ، بدون عجله و باور پذیری بود.

1 ❤️

986443
2024-06-05 02:27:20 +0330 +0330

خوب بود 👍👍👍👍👍

0 ❤️

986661
2024-06-06 15:52:39 +0330 +0330

😂kheyli jaleb angiz bo0d

0 ❤️

986675
2024-06-06 18:13:44 +0330 +0330

قشنگ بود دمت گرم

0 ❤️

986761
2024-06-07 07:52:04 +0330 +0330

چرا یهو شد ارغوان

0 ❤️

986877
2024-06-08 08:50:04 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

986904
2024-06-08 15:53:43 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

986914
2024-06-08 18:19:17 +0330 +0330

👌خوش مون اومد. بیست.

0 ❤️

987112
2024-06-10 03:05:26 +0330 +0330

کلا دوسش داشتم منم خودم به دوتا از همکارام گرو‌پی دادم خیلی خوب بود

0 ❤️

987122
2024-06-10 04:20:46 +0330 +0330

جالب بود. همیشه عاشق سن بالا بودم و در 16 سالگی عاشق خانوم خوشگل 40 ساله ای شدم

0 ❤️

987141
2024-06-10 08:06:10 +0330 +0330

روند داستان خیلی خوب بود و داستانت نشون میده دستی توی نوشتن داری

0 ❤️

987242
2024-06-11 02:34:58 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

987279
2024-06-11 09:08:14 +0330 +0330

Kianosh_bokon22
😂 😂 😂 از کجا فهمیدی فیکه؟

0 ❤️

987299
2024-06-11 13:29:18 +0330 +0330

Kianosh_bokon22 😂 😂 😂 😂 😂
باریکلا به این هوش !!
پس یعنی نویسنده قدیمی و با سابقه ای هست؟ اکانتهای قدیمیش چی بود!
ولی خارج از شوخی اینا دلیل بر فیک بودن نیست. مثلا همین شیوایی که میگی تا جایی که میدونم همون دلورس است و و بازم تا جایی که میشناسمش حداقل چهارتا اکانت داشت. مشترک بودن لایکها هم میتونه به سلیقه افراد و دسته بندی داستان ها ربط داشته باشه. مثلا یک عده طرفدار گی هستند طبیعتا دنبال داستان کسانی هستند که از گی مینویسند. یا عده دیگری دنبال داستانهای محارم و تابو هستند! به نظرم اینا به سلایق ربط داره
هرچند که در کل من توی سایت چیزایی دیده‌ام که دیگه هیچی برام عجیب نیست! 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
حالا که ادمین متوجه نشده بیخیال بذار با لایکهاشون حال کنند 😂 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

987324
2024-06-11 20:47:00 +0330 +0330

چطوری میشه حساب نویسنده رو دید و داستاناش رو دنبال کرد؟

0 ❤️