جوجه اردک زشت

1394/03/04

پوستر رنگیِ شهاب حسینی رو دیوار اتاقش٬که پدرش نصفهٔ پایینشو پاره کرده بود, تنها چیز رنگی زندگیش بود. بقیه چیزها سیاه بود و سفید. اصلاً انگار تو ایران همه چیز یا سیاه بود یا سفید.همه چیز یا غلط بود یا درست. مردم علامهٔ دَهر بودن و همه چیز زندگیشون رو اصول بود خداروشکر. هیچ چیزی ما بینِ غلط و درست پیدا نمی کردی و فقط سیاوش بود که غلط بود. روی تختش دراز کشیده بود و داشت به پوستر عشقش نگاه میکرد. چقدر به نظرش شهاب قشنگ و بی عیب و نقص میرسید. چشم و ابرو مشکی و دوستداشتنی.البته فقط چشماش مونده بودن و نصف دماغش. چشمای عکس تنها چشمایی بودن که این اواخر تونسته بود باهاش چشم تو چشم بشه.هنوز صدای پدرش تو گوشش بود:
-لابد هر وقت بهش نگاه میکنی تو فکرت بهش کون میدی نه؟ بچه کونی من تو رو آدمت میکنم.
اما سیاوش مثل هر نوجوون هم سن و سال خودش فقط لازم داشت که یه الگو داشته باشه. نه بیشتر نه کمتر. مخصوصاً حالا که شکسته بود و لازم داشت تکه های وجودشو با چیزی به هم وصله بزنه.

رنگ چشمای شهاب رنگ روزهای سیاوش بود با اینحال خواستنی. خوش به حالش.
-شهاب؟ دوست داشته شدن چه حسّیه؟ خوش به حالت که همه دوستت دارن. منو هیچ کس دوست نداره حتی مامان و بابام. باهام مثل جزامی ها رفتار میکنن. شهاب؟ تا حالا شده کسی دلتو بشکنه؟ کسی تا حالا زدتت؟ مامانت بهت گفته که ننگش میشه تو بچّه اشی؟ تا حالا بابات بهت فحشای رکیک داده؟ تا حالا شده که دوستت فقط یه باربی باشه؟ شهاب! به جز تو و این باربی سوخته ,دوست دیگه ای ندارم که حرفامو بهش بگم…کاش تو بابام بودی…
تازه رفته بود تو ۱۷. چشماش عسلی بود و پوستش سفید و لطیف مثل برف. موهاش قهوه ای تیره که خیلی دلش میخواست تا روی کمرش بلندشون کنه و وقتی میرقصید و میچرخید, دل همه رو باهاش ببره. قدش بلند بود و اندامش موزون.سینه های خوش فورم و قشنگی که هر زنی آرزوشونو داشت روی قفسهٔ سینه اش خود نمایی میکردن.مثل یه نفرین. تا وقتی بچه بود تو فامیل و آشنا ورد زبون همه بود. سیاوش چه پسریه! چه نازه! چه خوشگله! چه درس خونه! و وقتی مادرش اینارو میشنید با افتخار سرشو بالا میگرفت و میگفت قربونش برم ماشالله پسرم فهمیده و دلسوزم هست …

اونروزها مال سیصد هزار سال پیش بودن. روزایی که سیاوش هنوز ۱۴ سالش نشده بود. روزایی که سیاوش خوشحال بود ولی مغرور نه! همیشه با خودش میگفت حالا که خدا به من لطف داشته ،باید من هم با بقیه مهربون باشم و بهشون کمک کنم. استعدادش تو درس خوندن اونقدر بالا بود که تصمیم داشت جراح زیبایی بشه. چه نقشه هایی داشت. یه روزی فکر میکرد که میتونه مجانی به اونایی که دچار آسیب دیدگی میشدن و پول نداشتن بدنشونو ترمیم کنن کمک کنه. اما الان خودش آسیب دیده و داغون و بدون فرم اینجا افتاده بود و کسی نبود ترمیمش کنه.میخواست خدای روی زمین بشه و به آدمها یه شانس دوباره بده.شانس خوشحال و طبیعی بودن. وقتی به پدر و مادرش اینارو میگفت غرورو تو چشماشون میدید… اونروزها البته متعلق به خیلی پیش بود… یه شبه همه چی دور و برش منفجر شده بود. یه شب خوابیده بود و صبحش تو جنگ جهانی سوم چشم باز کرده بود.جنگی که فقط یه قانون داشت: سیاوشو پیدا کنین و از بین ببریدش. یه شبه همه چیز به هم ریخته بود. اولین کسی که بهش حمله کرده بود تن و بدن خودش بود.

یه روز صبح با یه درد وحشتناک تو قفسهٔ سینه اش بیدار شده بود.اونروز متوجه شده بود سینه هاش درد میکنن. یه درد بد و وحشتناک. همه اش ۱۴ سالش بود و بچه. یه موجود بی تجربه. فکر میکرد سرطان داره. اولش خیلی ترسیده بود. بچه بود. با اون افکار خام و نورسش نمیفهمید چرا باید بمیره. چرا به این زودی؟ از مردن میترسید. یعنی مردن چه جوری بود؟ درد داشت؟ یعنی قرار بود بهشت بره؟ یا شایدم جهنم؟ وقتی می مرد پدر و مادر بیچاره اش چی میشدن؟ اما بعد از چند روز راضی شده بود به رضای خدا. خوب هر کی یه سرنوشتی داره.چقدر غصه خورده بود.غصه خورده بود که قراره بره و دل مهربون پدر و مادرشو بشکنه. هم درد داشت هم میترسید به کسی بگه. تو اینترنت تحقیق کرده بود و فهمیده بود که ۶ ماه وقت داره. اونهایی که سرطان داشتن اصولاً بین ۶ ماه تا یک سال وقت زندگی داشتن. پیش خودش یه حساب دو دوتا چهارتا کرده بود و فهمیده بود حالا که تو ۱۴ سالگی دچار سرطان شده جزو آدمهای بدشانسه و برای همین هم فقط به خودش ۶ ماه وقت داده بود.

با خودش تصمیم گرفته بود به پدر و مادرش چیزی نگه و نترسوندشون. آخه گناه داشتن! پدر و مادر بودن و حتماً برای آینده اش یه عالمه نقشه داشتن. با اون روح نارس و بچه گونه اش تصمیم گرفت که دلشونو نشکنه. هر روزبا تمام غمِ دنیا بهشون نگاه میکرد و تو دلش میگفت مامان! بابا! شاید امروز روز آخریه که میبینمتون. میخواست این روزهای آخر عمرشو تا میتونست بهشون محبت کنه. صبح ها پدرشو طوری محکم بغل میکرد که جای بغلش رو تن پدرش تا ابد خالکوبی بشه. که باباش بدونه با اینکه سیاوش زود رفت اما هر جا باشه دوستش داره.مادرش هم همینطور. باید بهشون به اندازهٔ تمام اون سالهایی که داشت از دست میداد، محبت میکرد. باید سعی میکرد برای هر سه تاشون شجاع باشه.سیاوش مسئولیت این بی عدالتی رو یه تنه به عهده گرفته بود تمام سنگینیشو گذاشته بود روی شونه های ترسیده وضعیفِ بچه گونه اش.

با اینکه سختش بود و زورش نمیرسید اما دلخوشیش به این بود که پدر و مادرش و خواهرش، حتی شده ۶ ماه، نمیترسن…روز به روز رشد غده ها رو رو سینه اش حس میکرد و میدید. با پارچه محکم میبستشون تا دیده نشن. لباسهای گشاد میپوشید… تو مدرسه معلمش سریع متوجه افت درسی سیاوش شده بود. وقتی با سیاوش حرف زده بود سیاوش بهش دروغکی گفته بود که چشماش ضعیف شده وموقع درس خوندن سردرد داره. گفته بود که پدر و مادرش مدتی قراره خارج از کشور باشن و وقتی برگردن حتماً چشم پزشکی میره. راستش آقای صدیقی معلم ادبیاتشو خیلی دوست داشت. حتماً اونهم ناراحت میشد…
خسته بود. خیلی خسته…
اما غده ها روز به روز بزرگتر میشدن و طوری شده بود که دیگه نمیشد پوشوندشون. دردشون هم کمتر شده بود. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ اینا نمیتونستن سینه باشن! میتونستن؟! ولی آخه سیاوش پسر بود! یه پسرچطور میتونست سینه داشته باشه؟
یه روز تازه از مدرسه برگشته بود که دید باباش تو خونه اس. کمربندشو تو دستش گرفته بود و داشت باهاش میکوبید به زانوش. صورتش قرمز شده بود ودندون قروچه میرفت.
-بابا؟
شترق!!! ضربهٔ کمربند از جسمش رد شده بود و نشسته بود روی روحش.
-کس کش! تو فکر کردی چه گهی داری میخوری؟ توله سگ چرا نمره هات خراب شده به من چیزی نگفتی؟ ها؟ چه گهی میخوری تازه گی ها؟!..ما رفتیم خارج؟!
کس کش؟! پدر سگ؟! تا حالا باباش باهاش اینجوری حرف نزده بود. یه لحظه حس کرد که دیگه طاقت نداره این رازو به تنهایی به دوش بکشه…
-بابا تو روخدا نزن! من مریضم… من دارم میمیرم!
ضربهٔ بعدی تو هوا متوقف شده بود.
-چی؟! یعنی چی؟!
-به جون بابا من سرطان دارم!ببین؟
و جنگ از همونجا شروع شده بود. یه دفعه سیاوش برای پدر و مادرش تبدیل شده بود به یه هیولای ترسناک که پنهونش میکردن. مخصوصاً وقتی دکتر متخصص بهشون گفته بود که سیاوش دچار یه اختلال جسمیه که چاره اش فقط عمل جراحیه.
-یعنی چی؟! دیشب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم پسرمون دختر شد؟ بفرمایید اینم سیاوش خانوم ما. فکر میکردیم قراره دامادش کنیم, حالا باید واسه اش فکر شوهر باشیم؟
دیگه حق نداشت مدرسه بره. بیرون بره. اگه مهمونی میرفتن سیاوش خونه میموند. حالا دیگه فقط تو اتاقش زندانی بود. چه وقتی پدر و مادرش بیرون میرفتن چه وقتی خونه بودن. نگاهشون پر از دلخوری بود و سرسنگینی. انگار همه چیز تقصیر سیاوش بود. انگار سیاوش به عمد ریده بود تو زندگیشون. خواهرش اما دزدکی هواشو داشت. ترنّم ۴ سال ازش بزرگتر بود و سال آخر دبیرستان. تنها روزنه ارتباطی سیاوش با دنیای بیرون. با کمک ترنم فهمیده بود که یه تِرَنس جِندِره. تنها راه حلش این بود که عمل کنه.اما پدرش اجازه نمیداد. به جرم گناه کبیره ای که سیاوش مرتکب شده بود مثل یه حیوون باهاش برخورد میکرد. مدتها بود که تنها با زبون کمربند باهاش حرف میزد. مخصوصاً بعد از اون اتفاق.ترنم برای سیاوش یه باربی خریده بود برای تولدش. تولدی که دیگه جشن گرفته نمی شد. دزدکی و نیمه شب ترنم اومده بود تو اتاقش و تو گوشش گفته بود: تولدت مبارک سی سی جون.
برای اولین بار سیاوش دلش پر از نور شده بود. سی سی جون؟ و خندیده بود.
-یعنی تو از من نمی ترسی ترنَم؟
-وا؟ مگه تو لولو خور خوره ای بچه… دیوونه پاشو ببین واسه ات چی گرفتم… ببین چه خوشگله؟ مثل خودت…
اونشب تا دیروقت با هم خاله بازی کرده بودن خواهر و برادر. بعد از رفتن ترنم٬ سیاوش باربیشو تو بغلش گرفته بود و خوابیده بود. صبح با کمربندهای پدرش بیدار شده بود. بابا باربی رو رو اجاق گاز سوزونده بود.و در اتاقو قفل کرده بود. اما این جلوی ترنم رو نگرفته بود. دختر بدبخت انگار از اینکه به برادرش ظلم میکردن نمیتونست با خودش زندگی کنه. یه موبایل دزدکی خریده بود و زیر پلو قایمش کرده بود و برای ناهار داده بود به سیاوش. قوانین خونه حتی از بازداشتگاههای هیتلر برای یهودی ها هم سخت تر و طاقت فرساتر بودن. حکومت نظامی بود از نوع مطلقش.ترنم صبح تا شب با سیاوش چت میکرد و باهاش حرف میزد.یعنی حق سیاوش از زندگی فقط غذا و توالت و چت بود؟ دو سه هزار سال گذشته بود از اون روزها. شاید پدر و مادرش داشتن جواب محبتهای سیاوشو میدادن. جواب اینکه ترسهاشو تنهایی تحمل کرده بود.
بابا آخه تو مهندس این مملکتی!تو تحصیل کرده ای. اگه تو نفهمی کی میخواد بفهمه؟ مامان تو مثلاً معلمی! مگه شعار نمیدن معلمی شغل انبیاست؟ به شاگردات چی یاد میدی؟ سیاوش با همون بچه بودنش فهمیده بود که باید از ترس پدر و مادرش جلوگیری کنه. چطور اونا که آدم بزرگ بودن نمی فهمیدن ترس یه بچه رو؟ یه پسر ۱۶-۱۷ ساله که نمیدونست دختره یا پسر. حتی روحشم مثل جسم وامونده اش بود. میتونست بره سینه هاشو برداره. اما احساس مردونگی نمیکرد. میتونست پایین تنه اشو عمل کنه اما احساس زنونگی نداشت.نه زن بود نه مرد. هم زن بود هم مرد. به ترنم گفته بود براش قرص خواب بگیره چون شبا نمیتونست بخوابه. ترنم هر شب یه دونه قرص رو کاغذ میذاشت و از زیر در میدادش تو. سیاوش هم همه رو جمع کرده بود تو قلّکش. حالا دیگه وقتش بود با پس اندازش یه بلیط رفت بگیره…و امشب همه اشونو با هم خورده بود.خسته بود از سیصدهزار سال زندگی. عمرش از نوح هم بیشتر شده بود. از دوست داشته نشدن و متفاوت بودن خسته شده بود.از حمایت نشدن.خودش بیشتر از همه با خودش مشکل داشت.نمی تونست به تنهایی به جنگ هفتادو پنج میلیون بره. شکستش حتمی بود.
-شهاب؟ میشه بخوابم؟ خیلی خسته ام…شب به…

نوشته: ایول


👍 10
👎 1
106342 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

463354
2015-05-25 03:58:08 +0430 +0430
NA

ایول ایول… drinks

0 ❤️

463355
2015-05-25 04:04:12 +0430 +0430
NA

عالی بود.
مرسی عزیز

0 ❤️

463356
2015-05-25 04:16:53 +0430 +0430

دمت گرم ،ناکس اشکمو بد جور درآوردی…
cray2

0 ❤️

463357
2015-05-25 04:33:11 +0430 +0430
NA

سلام.
بسیار زیبا و عالی بود. داستانی خوب و پراحساس با توصیفات خوب. داستانی تلخ. به تلخی قرص های حل شده در سم! داستان هر روزه ی دگرباشان ایرانی خصوصا تراجنسیتی ها و همجنسگراها و… به امید روزی که دیگر شاهد زجر کشیدن و آزار دیدن یک انسان به خاطر هویت جنسی و گرایش جنسی اش نباشیم…

1 ❤️

463358
2015-05-25 04:36:26 +0430 +0430

من خوشم اومد good

1 ❤️

463360
2015-05-25 04:52:36 +0430 +0430

این داستان سکسی بود یا تراژدی ؟ :|

0 ❤️

463361
2015-05-25 05:00:16 +0430 +0430
NA

ممنون قشنگ بود

0 ❤️

463364
2015-05-25 05:14:42 +0430 +0430

نه زن بود نه مرد. هم زن بود هم مرد.
زیبا و با احساس و با درکی عمیق از تلخی های زندگی یک دوجنسه ایرانی. بسیار عالی بود دوست عزیز.
هرچند داستانت سکسی نبود اما بیان دردهای بخش کوچکی از جامعه که همیشه نادیده گرفته میشن در این بخش سایت کاملا به جا بود.
نقش پدر مهندس و مادر معلم اما در واقع بیسواد و بی فرهنگ به خوبی تو ذهنم به تصویر کشیده شد. تغییرات زندگی سیاوش بعد از اینکه پدر و مادرش متوجه حقیقت راجع به فرزندشون شدن عالی و قابل لمس بود.
بابا تو اصلا اشک مارو درآوردی :’(
اسم جالبی هم انتخاب کردی، جوجه اردک زشت!
امیدوارم بازم شاهد اینگونه داستانهای اعتراضی باشیم

راستی چقدر خوب میشه دوستانی که کامنت میدن نمره هم بدن!

1 ❤️

463365
2015-05-25 05:21:17 +0430 +0430
NA

به موضوع خوبی اشاره کردی ولی خیلی افراط کردی در سیاه نمایی مسله فک کنم اطلاعات دقیقی از این نوع افراد نداری و حتما بخاطر عدم آشناییت با این نوع افراد زیادمسله را تراژیک کردی، یادت باشه ب

0 ❤️

463368
2015-05-25 05:56:13 +0430 +0430
NA

عالییییییییییی

0 ❤️

463369
2015-05-25 06:17:00 +0430 +0430
NA

ایول…ایول…خیلی زیبا داستان مینویسی معلومه حس واقعی سیاوش رو درک کردی… cray2

0 ❤️

463372
2015-05-25 08:26:47 +0430 +0430
NA

دردناک بود
بغضم ترکید
زیبا نوشتی…

0 ❤️

463373
2015-05-25 09:04:37 +0430 +0430
NA

حس خوندن ندارم.اما با این کامنت هایی که بچه ها گذاشتن فکر کنم جالب باشه داستانت

0 ❤️

463374
2015-05-25 09:51:33 +0430 +0430
NA

احسان هات در حالیکه عینکش را تمیز میکرد فرمود:
تنها نکته منفیش بیان مستقیم هیکل موزون و بی نقصش بود… خوب بود. ادامه بده

0 ❤️

463376
2015-05-25 10:10:01 +0430 +0430
NA

احسان هات با لبخند ب ایول فرمود:
اصلا کاری ب تعریفش ندارم. از منظر المان های داستان نویسی گفتم…عبارات و توصیفات بکار رفته باید در راستای مفهوم و مضمون یک اثر باشه. و اینکه بصورت غیر مستقیم بیان بشه. چون اصولا کار هنر بیان غیرمستقیم یک مساله است. وگرنه داستان خیلی خوب بو:-)د

0 ❤️

463380
2015-05-25 11:00:34 +0430 +0430

ایشالا همه به این درک برسن که این بیچاره ها رست خودشون نیست که اینجورین

0 ❤️

463382
2015-05-25 14:13:38 +0430 +0430

ااورین give_rose good انصافا جزء معدود داستانایی بود که خوشم اومد i-m_so_happy

0 ❤️

463383
2015-05-25 15:12:06 +0430 +0430
NA

نه خداییش خوب بود good

0 ❤️

463385
2015-05-25 16:04:41 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ بود
بعد از مدت ها یه متن درست حسابی اینجا خوندم

0 ❤️

463386
2015-05-25 16:50:48 +0430 +0430

چند خط اول خیلی گیرا بود و قشنگ از کار درآمده…ولی آخرش در خشونت زیاده روی کردی…وقت گذاشتی و نوشتی که شایسته تقدیره…بازم بنویس…

0 ❤️

463388
2015-05-25 19:15:40 +0430 +0430
NA

ای بابا

0 ❤️

463389
2015-05-25 19:16:20 +0430 +0430

این جیگرم کباب شد

0 ❤️

463392
2015-05-25 23:07:36 +0430 +0430

دیشب تورا به مستی تشبیه به ماه کردم
کیر منم نبودی من اشتباه کردم …،
کؤس زنت

0 ❤️

463394
2015-05-26 01:32:31 +0430 +0430

تگ اصلاح شد. با پوزش

1 ❤️

463396
2015-05-26 03:22:14 +0430 +0430

خسته نباشی
قلم فرسایی درباره این موضوع داشتی
بنویس
هر چند خیلی ها فقط برای خواندن داستان سکسی میان به این سایت
موفق

0 ❤️

463397
2015-05-26 04:15:20 +0430 +0430

عالی بود clapping
ابن جور داستانا بهتراز داستان های سکسی مزخرفه

0 ❤️

463399
2015-05-26 11:44:24 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود
مرسی

0 ❤️

463400
2015-05-26 13:53:04 +0430 +0430
NA

اشکمو در اورد cray2

0 ❤️

463401
2015-05-26 18:25:34 +0430 +0430
NA

اوخیییییییی

0 ❤️

463402
2015-05-27 03:39:17 +0430 +0430

سریال تین ولفو دوس داری؟/////

0 ❤️

463405
2015-05-28 04:25:57 +0430 +0430

بسیار زیبا بود احمد محمود هم تو کتب همسایه ها یا داستان یک شهر همینطور دردهای جامعه روبا قلم شیوای خودش و با بیرحمی که تومتن جامعه هست نشون داده آفرین دوست عزیز وجوان من امیدوارم با جوانانی فرهیخته چون شما بتونیم مدینه فاضله ای که براش انقلاب کرده بودیموبسازیم

0 ❤️

463407
2015-05-30 06:21:41 +0430 +0430

man harfi nadaram . . . . :(

0 ❤️

463408
2015-05-31 10:06:39 +0430 +0430
NA

انتظار یه پایان خوب داشتم
ولی باید بگم عالی بود
احساسات رو عالی به تصویر کشیده بودی

0 ❤️

463410
2015-06-29 02:43:41 +0430 +0430
NA

smile

0 ❤️

463411
2015-09-13 17:37:35 +0430 +0430

دست مریزاد ایول عزیز…خسته نباشی.بسیار لطیف و همونطوری که بعضی از بچه ها گفتن دردناک/منم اضافه میکنم دردناک و تلخ … به نظرم اگه بشه ادمین عزیز صفحه ای برای داستانهای غیر سکسی ایجاد کنه نه تنها بد نمیشه که اطمینان دارم از خیلی از صفحات بیشتر بیننده (یا بهتره بگم خواننده) خواهد داشت…اما داستان…داستانم دوست داشتم .هم سوژه هم سبک نگارشتو و هم استفادهء درست و بجا از افعال و معانی (که متاسفانه اکثر مواقع رعایت نمیشن)…خوب بود ایول عزیز…بازم میگم شما ایییییییییول داری عزیز برادر ;) …مرسی

1 ❤️

463412
2015-09-20 09:04:10 +0430 +0430

داستانت رو طوری مینویسی و فضارو طوری طراحی میکنی که آدم مینونه خودشو بجای اون بذاره و درک کنه دردای جامعه رو

1 ❤️

576197
2017-01-26 21:11:17 +0330 +0330

داستانه قوي اي بود … مرسي واقعا

0 ❤️

772438
2019-06-09 00:33:40 +0430 +0430

با این که رمان می نویسم و رمان می خونم اما این فوق العاده بود

0 ❤️