داستان بی نهایت (3)

1391/05/29

قسمت قبل

بعد از جریان تنگه واشی رابطمون با سیاوش و گروهش بیشتر شد. به طوری که هر هفته برنامه ای رو برای جایی جور میکردن ما رو هم در جریان میذاشتن و اکثر مواقع همراهشون میرفتیم. هرچی بیشتر میگذشت رابطه م با سیاوش صمیمی تر میشد. یه جورایی خودش هم سعی میکرد به من نزدیک تر بشه که این موضوع خوشایند بقیه دخترای گروه خصوصا بیتا نبود. از نوع رفتار و برخورد بیتا به نظر میرسید که در گذشته رابطه ای صمیمی بین اون و سیاوش وجود داشته. هنوزم وقتی به سیاوش نگاه میکرد یا به اسم کوچیک صداش میکرد میتونستم توی نگاه و صداش حسی رو ببینم که نشون از یک عشق پنهان میداد. بیتا زنی بود حدود ۳۲ ساله که تجربه ی یک ازدواج ناموفق رو از سر گذرونده بود. شاید به همین دلیل نسبت به مردها اینقدر بدبین و بد دل بود. البته برای سیاوش استثنا قایل میشد. خیلی عصبی و خودخور بود. چشمهاش بعضی وقتها دودو میزد و روی صورتش جای خالی جوشهایی که کنده بود دیده میشد. بیشتر وقتها میدیدم که سیگار میکشه و توی بازی با ورق هم مهارت خاصی داره. با تمام این تفاسیر یه جذابیتی داشت که هرمرد و پسری رو به خودش جذب میکرد. اینو میشد از تعداد پیشنهادهای دوستی که همیشه از طرف بعضی پسرهای تور بهش میشد، فهمید. بعد از ورود من و پریسا به گروه و حضور تقریبا دائمی ما، شاهین و بهرام یکی دیگه از پسرها از حضورمون استقبال کردن و بیشتر مواقع یه جورایی هوامون رو داشتن. اما من خیلی نگران بقیه دخترها و خصوصا نگاههای بیتا بودم.
قرار بود که شهره ـ همون دختر پولدار و زیبا ـ برای ادامه تحصیل پیش عمه ش به بلژیک بره. به همین مناسبت میخواست یه گودبای پارتی برگزار کنه و همه ی دوستاش رو هم دعوت کنه. وقتی سیاوش این موضوع رو واسه من و پریسا مطرح کرد و گفت که شهره ماروهم دعوت کرده، پریسا خیلی خوشحال شد. ولی من حس خوبی نداشتم. میدونستم که حضور ما زیاد خوشایند بقیه نیست. سیاوش که تردید و دو دلی منو دید گفت: چیزی شده فرزانه؟
درحالیکه سعی میکردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم جواب دادم: نه چیزی نیست. فقط فکر نکنم که بتونیم بیایم. چون روز بعدش یه امتحان سخت داریم.
پریسا بدون اینکه متوجه نگاه معنی دار من بشه گفت: واسه چی نمیتونیم بریم؟! ماکه امتحان نداریم!!
و وقتی چشم غره منو دید و فهمید که سوتی داده خواست که قضیه رو جمع و جور کنه و ادامه داد: اهان راست میگه امتحان داریم. اصلا حواسم نبود سیاوش، نمیتونیم بیایم…
سیاوش که متوجه شده بود که قضیه چیه، روبه من کرد و با لحن ارومی پرسید: میدونم که فکر میکنین بقیه حس خوبی نسبت به شما ندارن ولی بهتره بهشون توجهی نکنین. مطمئن باشین با حضور شما به من وشاهین بیشتر خوش میگذره.
اسم شاهین که اومد برق شادی رو میشد توی چشمهای پریسا دید. دیگه نتونستم روی سیاوش رو زمین بذارم و با لبخندی رضایتم رو اعلام کردم…
شهره و خانواده ش توی یکی از محلات بالای شهر زندگی میکردن. ولی جایی که میخواستن پارتی رو برگزار کنن، یه ویلا بود سمت دماوند. هوا تاریک شده بود که سوار بر رونیز مشکی رنگ سیاوش که برای یکی از دوستاش بود، به ویلای شهره رسیدیم. یه محل دنج و اروم بین کوه که اطرافش رو باغهای البالو، گیلاس و انواع میوه احاطه کرده بود. وقتی وارد محوطه ویلا شدیم مخم از اون همه شکوه و عظمت سوت کشید. توی حیاط ماشینهای زیادی پارک کرده بودن. ماشینهای مدل بالایی که بعضیهاشون حتی تا چندصد میلیون قیمت داشتن. قبل از ورود ما بیتا و ندا و بهرام هم اومده بودن. اینو میشد از ماشین بهرام که گوشه ای پارک بود فهمید. وقتی از ماشین پیاده شدیم توی محوطه ی زیر ساختمان ویلا و جایی مثل یک پارکینگ سرپوشیده یک استخر شنا دیده میشد که البته توی این فصل که اوایل پاییز بود خالی و بدون اب بود. ولی از تمیزیش میشد حدس زد که توی فصول گرم سال مورد استفاده قرار میگیره. شاهین که نگاه منو به استخر دید اروم زیر گوشم گفت: نمیدونی تابستون توی این استخر چه تیکه هایی شنا میکنن" و تعجب منو که دید با شیطنت چشمکی زد. نفهمیدم راست میگه یا شوخی میکنه ولی وقتی شهره و بقیه دوستانش رو دیدم که با چه لباسی جلوی در از مهمونها استقبال میکنه، فهمیدم که شاهین همچین پر بیراه نمیگه…
شهره یه دامن کوتاه بالای زانو پوشیده بود و یک بلوز دورگردنی خیلی زیبا که پشتش کاملا لخت بود. سینه های سفیدش، بدون سوتین از زیر یقه کاملا بازش معلوم بود. موهای سرش رو که بالای سرش جمع شده بود، زیباییش رو بیشتر کرده بود. از بین دخترها تنها کسی بود که اصلا نتونستم بفهمم چه حسی نسبت به ما داره. نه خیلی بهمون نزدیک میشد نه خودش رو زیاد دور نگه میداشت. با دیدن ما لبخندی زد، با سیاوش و شاهین دست داد و با من و پریسا روبوسی کرد و خوش امد گفت. بوی عطری که زده بودهم واقعا دلنشین بود. بعد از استقبال مارو به داخل راهنمایی کرد و خودش جلوی در منتظر بقیه مهمونها موند.
داخل خونه که شدیم چیزی از یک قصر کم نداشت. سقف بلند و لوستری که ازش اویزون بود منو یاد عکسهای کاخ سعداباد انداخت که توی کتاب تاریخ دیده بودم. ستونهای بزرگی وسط اون تالار دیده میشد. گوشه ی سالن یک گروه ارکستر مجهز به چندین ساز و دی جی جلب توجه میکرد. پنجره ها توسط پرده های ضخیمی پوشونده شده بودن تا از بیرون رفتن نور و جلب توجه جلوگیری کنند. دورتادور سالن صندلی و میزهایی قرار داشت که روی هرکدوم سبدی از انواع میوه ها به چشم میخورد. یک نفر که لباسی شبیه مستخدم رو پوشیده بود با نهایت احترام، من و پریسا رو برای تعویض لباس به اتاقی راهنمایی کرد. وقتی وارد اتاق شدیم تعجبمون بیشتر شد. انگار اتاق گریم و پروو لباس مدلها بود. چند زن و دختر نیمه لخت مشغول تعویض لباس و ارایش کردن بودن. یک لحظه احساس حقارت کردم و از دیدن لباسها و جواهرالات اون زنها حس بدی بهم دست داد. خوشبختانه روز قبل به همراه پریسا لباس قشنگی رو برای مراسم امشب تهیه کرده بودیم. از صبح دیروز تمام کوچه برلن و بازارچه نوفل لوشاتو رو زیر پا گذاشته بودیم.
وقتی میز ارایش خلوت شد از توی ساک دستیم لباسم رو بیرون اوردم و پشت پاراونی که برای تعویض لباس در نظر گرفته بودن پوشیدمش. یه لباس بلند که رو سینه هاش کمی باز بود و رنگ سفید و مشکیش خیلی توی چشم میومد. موهامو روی شونه باز کردم و یقه روی سینه مو بالاتر کشیدم. از توی اینه متوجه نگاه خریدارانه چند زن و دختر شدم که با لبخند براندازم میکردن. پریسا هم لباس شبی مشکی رنگ پوشیده بود که هیکل تپل و باسنش رو جمع و جورتر نشون میداد. یه جورایی پوست سفیدش خیلی تو چشم میزد. موهای خرمایی و چشمهای عسلیش هم کاملا بهم میومد. پس از یه ارایش تقریبا ملایم لباسهای بیرونم رو توی ساک دستی گذاشتم و وقتی از اتاق بیرون میومدم تحویل همون پیشخدمت دادم. توی سالن مهمونها تعدادشون بیشتر شده بود دور میزها نشسته بودن و بعضیها هم کنار بار مشغول نوشیدن مشروب بودن. یه لحظه احساس کردم یه مهمونی اشرافی خارج از کشور دعوت شدم. نحوه لباس پوشیدن و رفتار مهمونها هیچ نشونی از مهمانیهای معمولی ایرانی ها نداشت. ارکستر هنوز شروع به نواختن نکرده بود ولی کم کم اماده میشدن تا مجلس رو با صداشون گرمتر کنن.
بین مهمونها دنبال شاهین و سیاوش میگشتم که از پشت سر یه صدای زنونه رو شنیدم که صدام کرد. وقتی برگشتم ندا و بیتا رو دیدم که با حسادت منو پریسا رو برانداز میکردن.از سرو وضعشون معلوم بود که حسابی مشروب خوردن. لباساشون هم خیلی توی چشم میزد. ندا یک شلوار برمودای لی پوشیده بود و صورتش رو به غیر از دور چشمش برنز کرده بود. یه رژ صورتی کمرنگ هم زده بود و یه بلوز صورتی حلقه ای تنش بود که تا چاک سینه هاش رو معلوم میکرد. بیتا اما لباسش سنگینتر بود ولی ارایشش دست کمی از ندا نداشت.
ندا طبق معمول شروع به متلک پرانی کرد و گفت: به به میبینم که کم کم دارین به زندگی توی تهران عادت میکنین. از لباساتون معلومه که میدونستین کجا دارین میاین. خواستم جوابش رو بدم که سیاوش رو دیدم به سمتون داره میاد. برای اینکه حالی از ندا گرفته باشم لبخندی زدم و دستم رو به طرف سیاوش دراز کردم. سیاوش قد و بالام رو برانداز کرد و درحالی که نشون میداد محو اندام ولباس من شده دستم رو توی دستش گرفت و مثل یک شاهزاده بوسه ای از پشتش کرد. این حرکت نظر چند نفر رو نیز به خودش جلب کرد که البته از بدو ورود ما به سالن بدجوری نگاهمون میکردن و میخواستن بدونن که همراهان ما چه کسانی هستن. بیتا و ندا که مشخص بود بدجوری ازین رفتار سیاوش ناراحت شدن ازما جدا شدن و به سمت میزی رفتن که بهرام و چندتا از دوستانش دورش نشسته بودن. سیاوش با پریسا هم دست داد و پشت دستش رو بوسید و مارو دعوت کرد به میزی که شاهین و یکی از دوستانش نشسته بود. وقتی با شاهین و دوستش امیر دست دادیم و نشستیم، ارکستر شروع به نواختن کرد. خواننده ای که همراهشون بود با یک اهنگ ملایم شروع کرد به خوندن. کم کم همه ی مهمونها اومدن. این موضوع رو میشد از حضور شهره و همراهاش بین مهمونها فهمید. درب بزرگ سالن رو که بستن مهمونی رسما شروع شد. خدمتکاران با ظرف های میوه و سینی های مشروب به سر تمام میزها سرک میکشیدن و با نگاههای احترام امیزشون از میهمانان پذیرایی میکردن. بعضی از دختر و پسرها که مشخص بود به شرکت در اینجور مهمانیها عادت دارن به وسط پیستی که برای رقصیدن در نظر گرفته شده بود رفتن و شروع کردن به رقصیدن. با خاموش شدن چراغها و روشن شدن رقص نورها مهمونی گرمتر شد. دخترو پسر، زن و مرد از هر تیپی وسط مجلس دوبه دو، یا چند نفری مشغول رقصیدن بودن. اکثرشون مست بودن و توی حال خودشون نبودن. نورهای رنگی و مه بخار خشک، فضای خیلی عجیبی رو به وجود اورده بود. مثل کلابها و بارهایی بود که بیشتر توی فیلمها دیده بودم. سیاوش به یکی از مستخدمینی که سینی مشروبی رو در دست داشت اشاره کرد و دولیوان برداشت یکی رو طرف من گرفت. تا قبل از امشب فقط یکبار مشروب خورده بودم که از مزه و طعمش حالم بهم خورده بود. ولی نمیتونستم دستش رو رد کنم و برای حفظ ظاهر هم که شده بود باید لبی تر میکردم. با لبخند گیلاس رو ازش گرفتم و درحالیکه زیر چشمی به پریسا نگاه میکردم که لبخندی شیطنت امیز روی لبش نشسته بود، به سلامتی خودمون اروم به لبم نزدیک کردم و با زبونم کمی مزه ش رو چشیدم. برام عجیب بود چون به اون بدمزه ای که فکرش رو میکردم نبود. دفعه قبل به محض اینکه وارد دهنم شده بود تا حلقم احساس سوزش میکردم ولی این یکی فقط یه مقدار بوی الکل میداد که خیلی هم اذیت نمیکرد.
سیاوش که متوجه حرکاتم شده بود لبخندی زد و گفت: مشروبش اصله. با اونایی که بیرون میفروشن زمین تا اسمون فرق میکنه.
ازین حرفش یه مقدار معذب شدم و برای اینکه چیزی گفته باشم لبخندی زدم و گفتم: اره مزه ی خوبی داره. و یه مقدار دیگه از محتویات درون لیوان رو سر کشیدم. مجلس به اوج خودش رسیده بود. اهنگهای تند و داغ به همراه رقص دخترایی که انگار همشون معلم رقص داشتن، فضای سالن رو هرچی بیشتر داغتر میکرد. کم کم مشروبی که خورده بودم اثر کرد. سرم داغ شد و حس کردم چشمام دودو میزنه. حال خیلی خوبی داشتم ودیگه احساس خجالت و سنگینی نمیکردم. ریتم اهنگ که ملایم شد زنها و مردهای وسط مجلس چسبیدن بهم و شروع کردن رقص تانگو و رمانتیک. رقص نور هم قطع شد و یه نور خیلی ملایم جاش رو گرفت. سیاوش بلند شد و درحالیکه دستش رو طرف من دراز کرده بود با یه لحن خیلی مؤدبانه و جنتلمن گفت: افتخار رقص میدی؟
اگه توی حال دیگه ای بود شاید اصلا روم نمیشد بلند شم ولی مشروب کار خودش رو کرده بود. لبخندی زدم و درحالیکه اطرافم رو میپاییدم دستم رو به طرف دستش دراز کردم و بلند شدم. ارکستر یه اهنگ ملایم رو مینواخت که راست کار رقصهای دونفره و تانگو بود. وقتی به وسط پیست رفتیم سیاوش یه دستش رو روی کمرم گذاشت و دست دیگه ش رو به دستم گرفت و کمی منو چسبوند به خودش. دوباره یاد روزی افتادم که توی رودخونه چسبیده بودم بهش. توی چشماش نگاه کردم و سعی کردم هرچی از یک رقص دونفره رو که توی فیلمها دیده بودم رو اجرا کنم. کفش پاشنه بلندم رقصیدن رو برام مشکل میکرد و خیلی سعی میکردم که پام رو اشتباهی روی کفش سیاوش نذارم. برای دومین بار بود که اینقدر بهش نزدیک میشدم. بازم بوی عرق تنش به همراه یه عطر ملایم کول واتر بینیمو نوازش کرد. اروم سرم رو به سینه هاش چسبوندم و در حالی که صدای ضربان قلبش رو حس میکردم توی افکارم غوطه ور شدم…
با قطع شدن موسیقی، صدای دست زدن مهمانها منو به خودم اورد. وقتی به چهره ی سیاوش و لبخندی که روی لبش بود نگاه کردم، فهمیدم که خیلی تند رفتم. اصلا تو حال خودم نبودم و مشروب هم روی این حالم اثر گذاشته بود. یه مقدار خجالت کشیدم و به بهانه ی رفتن به دستشویی از سیاوش جدا شدم. وارد دستشویی که شدم خودم رو توی ایینه نگاه کردم. صورتم قرمز شده بود و یه مقدار هم حالت تهوع داشتم. نمیتونستم به صورتم اب بزنم چون میکاپم پاک میشد. ولی از طرفی هم لازم بود که یه اب سرد به صورتم بخوره. شیر اب سرد رو باز کردم و سرم رو پایین بردم. یکی دوتا مشت اب به صورتم زدم و اروم دستی به صورتم کشیدم. وقتی سرم رو بالا اوردم ناگهان توی اینه چهره ی بیتا رو دیدم که زل زده و داره منو نگاه میکنه. از دیدنش یک لحظه وحشت کردم و به سرعت برگشتم. نمیدونستم اصلا کی وارد دستشویی شده بود. مثل اینکه یادم رفته بود درو پشت سرم قفل کنم. توی نگاهش یه خشم پنهانی دیده میشد و درحالیکه یک گیلاس مشروب توی دستش گرفته بود منو نگاه میکرد. یه کم به طرفم اومد و در حالیکه صداش میلرزید گفت: خوب با سیاوش جور شدی. رقص دونفره تون مثل دوتا عاشق و معشوق بود…
از لحن حرف زدنش خوشم نیومد. صداش پیچ و تاب میخورد و کاملا معلوم بود تحت تاثیر مشروب، تعادل خودش رو از دست داده. خواستم جوابی بهش ندم و به سمت در رفتم. وقتی فهمید که میخوام برم بیرون دستش رو روی در گذاشت و مانع شد. توی چشماش که نگاه کردم ترسیدم. رگه های قرمزی خون سفیدی چشماش رو گرفته بود و دهنش بدجوری بوی مشروب میداد. سرش رو جلوتر اورد و گفت: خوب گوش کن ببین چی میگم دخترجون، اون پسره به هیچکس وفا نکرده به توهم وفا نمیکنه. اینقدر خودت رو توی اغوشش ننداز. اخر و عاقب تو هم میشه مثل الان من. با این تفاوت که تو جوونتری. پوزخندی زد و به بین پاهام اشاره کرد و ادامه داد: مطمئنا هنوز چیزی رو تجربه نکردی. پس مواظب باش خانم کوچولو…
از حرفی که بهم زد بغض توی گلوم پیچید. حرفش مثل پتک توی سرم فرو اومد. حالا فهمیدم در مورد من چی فکر میکردن. دستش رو با شدت از روی در برداشتم و دستگیره ی در رو گرفتم. وقتی خواستم درو باز کنم بازوی منو گرفت و زیر گوشم غرید: حواست رو جمع کن دختر جون. گول ظاهر سیاوش رو نخور اون از یک گرگ درنده هم بدتره…
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالیکه بغضم ترکیده بود از دستشویی بیرون اومدم. صدای موسیقی تند و تیزی به همراه رقص نور و مه فضای سالن رو پر کرده بود. صدای دست زدن و شادی مهمانها به همراه هلهله کردنشون گوش رو کر میکرد. سریع به طرف میز رفتم و درحالیکه کیفم رو برمیداشتم با گریه به پریسا گفتم: باشو بریم…!
پریسا که حال و روز منو دید با تعجب بلند شد و پرسید: چی شده فرزانه؟ اتفاقی افتاده؟!!
و به دنبال اون سیاوش و شاهین هم نگران بلند شدن. از روی میز یه دستمال کاغذی برداشتم و گوشه چشمام رو پاک کردم. خیلی سعی کرده بودم که ریملم پاک نشه حتی وقتی اب به صورتم میزدم هم مواظب بودم که دور مژه هام پخش نشه ولی ایندفعه با اشک چشمم بدجوری قاطی شده بود و کلا ارایشم رو بهم ریخته بود. سیاوش که نگران من شده بود دستم رو گرفت و سوال پریسا رو تکرار کرد: چی شده فرزانه؟ و در حالیکه پشت سرم رو نگاه میکرد ادامه داد: کسی مزاحمت شده؟
توی چشماش نگاه کردم و حرفهای بیتا توی سرم پیچید: “به این پسره اعتماد نکن”
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و درحالیکه بغضم ترکیده بود گریه کنان به سمت در رفتم. بعضی از مهمانان که نزدیک میزما بودن متوجه نابسامان بودن اوضاع ما شدن و با تعجب نگاهمون میکردن. بقیه هم که صدای موسیقی ورقص مهمانها نظرشون رو جلب کرده بود بی توجه به ما توی دنیای خودشون بودن.
کنار در یه مستخدم با دیدن من در رو با احترام باز کرد. وارد حیاط که شدم سرمای پاییزی اونم توی اون منطقه کمی تنم رو مورمور کرد. قبل از اینکه در پشت سرم بسته بشه صدای سیاوش رو شنیدم که منو صدا میزد: فرزانه صبر کن. یه لحظه صبرکن ببینم چه اتفاقی افتاده؟
و بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید. مجبور شدم وایسم و در حالیکه گریه امونم نمیداد به طرفش برگشتم. دستش رو دورم حلقه کرد و چسبوند به خودش. وقتی توی بغلش رفتم و عطرتنش رو حس کردم، دوباره حرفهای بیتا توی ذهنم اومد. نمیخواستم باور کنم. اگه همونطوری بود که اون میگفت چی؟ اگه واقعا سیاوش فقط برای سواستفاده به سمتم اومده باشه…
اینبار گریه م تبدیل به هق هق شد. سیاوش منو بیشتر چسبوند به خودش و بوسه ای از موهام کرد. حس کردم توی بغلش اروم شدم. یه کم توی همون حالت موندم و سرم رو بالا گرفتم وتوی چشماش نگاه کردم. نگاه مهربونش و چهره ی مردونه ش دلم رو قرص کرد. چطور میتونست مثل حرفهایی که بیتا زده بود باشه؟؟!
چند دقیقه بعد پریسا و شاهین از خونه بیرون اومدن. پریسا نگران به سمت من اومد و هراسان پرسید: فرزانه چی شده؟ تو که منو نصفه جون کردی! و بغضش ترکید و منو گرفت توی بغلش. برای اینکه بیشتر نگرانش نکنم خودم رو کنترل کردم و گفتم: چیزی نیست پری. یه مقدار مشروب منو گرفته بود حالم بهم خورد.
سیاوش به شاهین اشاره کرد که پشت سر پریسا با نگرانی منو نگاه میکرد و گفت: تو با پریسا برگردین تو. اگه شهره بفهمه که مهمونیش رو اینطوری ترک کردیم ناراحت میشه. بهش بگین که حال فرزانه بهم خورد و سیاوش بردش دکتر. پریسا خواست چیزی بگه که شاهین بازوش رو گرفت و گفت: سیاوش درست میگه بهتره ما برگردیم به مهمونی. اون خودش همه چیز رو ردیف میکنه.
نگاه نگران پریسا رو با لبخند تلخی جواب دادم و گفتم: تو با شاهین برو نگران من نباش. و بوسه ای از لپهای تپلش کردم…
توی ماشین سیاوش که نشستم انگار یه وزنه ی سنگین روی سینه م گذاشتن. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. سنگینی مشروب و گرمی اتاق ماشین چشمم رو سنگینتر کرد و به خواب فرو رفتم…

ادامه …

نوشته: شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
51530 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

331005
2012-08-20 01:01:36 +0430 +0430
NA

تخمی بود…
خدایا چرا کاربر گرامی خایه های رستم رو از ما گفتی
چراااااااااااااااااااااااااا

0 ❤️

331006
2012-08-20 01:03:36 +0430 +0430

دمت گرم ادامه بده. . . . . . . . . . . . . .
سیلور جان باز هم گل کاشتی. از داستانت لذت بردم. امیدوارم قسمت بعدیش زود تر آماده بشه و بخونیم. دستت درد نکنه. تا اینجا داستان زیبایی شده. موفق باشی. باز هم بنویس.

0 ❤️

331007
2012-08-20 01:13:48 +0430 +0430
NA

خوب بود که الکی منفی ندید بچه ها

0 ❤️

331008
2012-08-20 01:42:29 +0430 +0430

دستت درد نکنه سیلور جان , عالی بود , فقط ای کاش بیشتر مینوشتی اخه فاصله بین اپ شدن قسمتها زیاده ویه طورایی ادم اذیت میشه موقع خوندن , امیدوارم قسمت بعدی رو هرچه زودتر بذاری

0 ❤️

331009
2012-08-20 01:55:47 +0430 +0430

خسته نباشی
امتیاز 100 رو دادم

0 ❤️

331010
2012-08-20 01:57:10 +0430 +0430
NA

از خوندن داستانت هیچوقت خسته نمی شم هرچند که طولانی باشه.خواننده دوست داره ببینه ادامش چی میشه مثل یه سریال موفق تلویزیونی
ممنون

0 ❤️

331011
2012-08-20 02:30:42 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالی. خسته نباشى

0 ❤️

331012
2012-08-20 03:02:10 +0430 +0430
NA

سیلور عالی بود مرسی و خسته نباشی
منتظر ادامه اش هستم
امتیازت 100

0 ❤️

331013
2012-08-20 04:01:08 +0430 +0430
NA

مرسی سیلور جان!
بازم ادامه بده!

0 ❤️

331014
2012-08-20 04:29:26 +0430 +0430

در شهوانیکی-انجار عظیمی رخ دادکی
ایول شاهین دادا!
با داستانت شهوانیو منفجر کردی!
به این میگن یه داستان مهندس پسند!
دوستان کون بلبلی که به خودتون میگید نویسنده:این داستانو بخونیدو یاد بگیرید تا کسشعر نسرایید!
شاهین فقط این یعنی چی؟
“عطر ملایم کول واتر بینیمو نوازش کرد.”
چقد گرفتی بیای این عطرو تبلیغ کنی؟
تو یه محیط عمومی تبلیغ میکنی؟
:lol: :wink: :lol:
مثه همیشه ما رو مشعوف و مسرور نمودی!
هميشه مشعوف و مسرور بنمویی!
بنویس آقا بنویس…

0 ❤️

331015
2012-08-20 05:18:01 +0430 +0430
NA

bade ye modat ye dastane dorost hesabi khoondim

0 ❤️

331016
2012-08-20 05:29:25 +0430 +0430
NA

عالي بودداداش ولي بخاطرطولاني شدن بيش ازحددرجندقسمت شدن ها زيبايي اوليه خودش روازدست داده وبهترميشه كه توقسمت بعدي داستان تموم شه؟

0 ❤️

331017
2012-08-20 05:44:06 +0430 +0430

کامنتهای دوستان رو که پای داستانهای این چند روز گذشته میخوندم، همش فکر میکردم که نظرشون درمورد داستان من چی میتونه باشه؟! به هرحال امیدوارم که ازین قسمت خوشتون اومده باشه. قسمت سوم رو در اوج گرفتاری و شلوغی کاریم نوشتم. در طول روز و از هر فرصتی استفاده میکردم تا بتونم قسمتیش رو بنویسم برای همین اگه به خوبی قسمت دوم درنیومده به این دلیله. میدونم که اگه فاصله بیش از حد بین قسمتها بیفته میتونه به کلیت داستان لطمه بزنه برای همین سعی میکنم که ضمن کشدار نبودن، خیلی منطقی به پایان داستان نزدیک بشم.
تکاورجون ازبین بچه های قدیمی تنها کسی هستی که هنوز سایه لطفت رو ازم دریغ نکردی. مطمئنم که وقتی میگی خوبه، حتما خوبه چون توی این چیزا باکسی شوخی و تعارف نداری…
مملی عزیز کم پیدا بودنت رو به پای داستانهایی میذارم که توی این مدت منتشر شدن. حضور و نظرت رو پای این داستان افتخاری برای خودم میدونم…
سپیده عزیز گرفتن تمام امتیاز ممکن از تو کار اسونی نیست. همینکه با حضورت منو به نوشتن ترغیب میکنی برام ارزشمنده. خودت میدونی که دوست خوب من هستی… (؛
وووه وقتی سلطان اینده جنگل از خوندن داستانهام خسته نشه میتونم امیدوار باشم که توی کابینه ی ایندش، پست وزارت ارشادی رو ازش کادو بگیرم. منو دریاب ، من خوبم…
ایدا و ساغر عزیز، تشویقها و حمایت دوستانی مثل شما انرژی بخش انگشتانم برای نوشتن خواهد بود. پس همیشه پشتیبانم باشید…
طاهای گرامی یه چند مدتیه که کامنتهاتو پای داستانها نمیبینم. همین موضوع حضورت رو اینجا برای من ارزشمندتر میکنه و نشون میده که تونستم نظر کسانی مثل تورو تأمین کنم.
اما جناب دکترمهندس گل به سر… خیلی خوشحالم که از کتاب تخم شناسیت چیزی نصیب من نشده. وقتی داستان مینویسم همش به این فکر میکنم که در شروع کامنتت چی میخوای بنویسی و البته هیچوقت هم حدسم درست از اب در نمیاد. چون هردفعه یه اس جدید رو میکنی. باید به بیتا بگم که بیاد پیشت یه کم ورق بر زدن یاد بگیره. این یکی که دیگه شاهکار بود. دیگه شده مثل یه امضا واسه خودت. درمورد عطر کول واتر هم بگم که من عاشق این عطرم و خاطرات زیادی ازش دارم. یه عطر مردونه ی ملایم که به نظرم با شخصیت سیاوش تناسب زیادی داره. از دقت نظرت ممنونم…

0 ❤️

331018
2012-08-20 09:51:27 +0430 +0430
NA

عالی در حد بارسلونا
سیلور
زود باش ادامه داستان را بنویس
بجنب ;)

0 ❤️

331019
2012-08-20 10:22:42 +0430 +0430

خوب بود
خیلی خوب فضا سازی میکنی.
موفق باشی

0 ❤️

331020
2012-08-20 10:24:05 +0430 +0430
NA

عاللللللللللللللللللي عاللللللللللللللللللللييييييييييي
بجاي 100 . 200 ميدم

0 ❤️

331021
2012-08-20 11:00:12 +0430 +0430
NA

سلام بسيار خوب نوشتي دستت درد نكنه … من رو كسي نميشناسه من يك سالي ميشه كه به اين سايت ميام اما عضو نبودم و فقط داستان هاي خاصي رو مي خونم …اين داستان عالي بود بازم بنويس

0 ❤️

331022
2012-08-20 12:47:47 +0430 +0430

داداش شاهين مگه من جرأت دارم كتابمو درحضور نويسنده ي تاپ قلمي مثه شما باز كنم؟
بچه ها با كتاب خودم،خودمو منفجر ميكنن!
والا پاستور زياد بلد نيستم ولي در زمينه تخم شناسي همونطور كه خودتم خبر داري دكترا دارم!
راستي اول كامنتت گفتي:
" اما جناب دكتر مهندس گل به سر"
“گل” رو با كسره بخونيم يا با ضمه؟؟؟
اگه با كسره هست كه برم كتابمو بيارم!!!
راستي من از عطرو ادكلن چيزي سر در نميارم؛تا الانم فقط اسپري هايي كه دوستام بهم هديه دادنو استفاده كردم
ولي قصد دارم بخرم
بوش رو توصيف كن!
گرمي ميفروشن؟
قيمتش چجورياس؟
(اينو اینجا پرسيدم گفتم شايد واسه دوستان
هم مفيد باشه)

0 ❤️

331023
2012-08-20 13:03:59 +0430 +0430

خانم یا اقای هیوا !! مرسی از ابراز لطفی که کردی و خوشحالم که داستان مورد پسندت قرار گرفت. درمورد منتشر شدن داستانت باید بگم نه ادمین مقصره و نه داستان شما ایرادی داره. با توجه به حجم بالای داستانهای ارسالی به سایت، ادمین فرصتی برای بازخوانی همه داستانها پیدا نمیکنه و به طور اتوماتیک و نوبتی منتشر میکنه. داستان اول منهم چیزی حدود دوماه توی نوبت قرار گرفته بود. یک خواهشی که ازت داشتم این بود که اجازه بده داستانت در جای خودش منتشر بشه. اینکه پای یک داستان دیگه اقدام به نوشتن داستانت کنی جز اینکه افکار رو از داستان اصلی به چیز دیگه ای منحرف میکنی فایده ای برای شما نداره. بنابراین داستانت رو از اینجا بردار تا حجم کامنتهای نظردهندگان بیخود زیاد نشه…
زیم زکس عزیز خوشحالم که میبینم این داستان باعث شد که از شکلک گذاشتن دست بکشی و مطلب بنویسی. درضمن فکر کنم داستانم درحد رئال مادرید بود چون سال پیش قهرمان لالیگا شد… ( ؛
دکتر… عزیز حیف شد که نمره 200 نداریم وگرنه اتفاقات خوب خوب برام میفتاد…
وی ای پی گرامی اگه میخوای بچه ها بیشتر بشناسنت پیشنهاد میکنم بیشتر فعالیت کنی و با نقدهای خوب و سازنده ت نویسنده ها رو همراهی کنی…

0 ❤️

331024
2012-08-20 18:59:51 +0430 +0430
NA

من هم حال کردم
شیوا
روان
پر کشش

0 ❤️

331025
2012-08-20 20:13:02 +0430 +0430
NA

خيلي خوب بود سيلور عزيزم. بازم ميگم فضا سازيت عاليه و كاملا ميشه تصورش كرد.اونم با اينهمه كاراكتر هاي متنوع.مي دونم كار سختيه خسته نباشي اقاي نويسنده.هر چند كه من هنوزم يكم با چند راوي بودنش مشكل دارم.دليشو نمي فهمم., اميدوارم تو قسمتاي بعدي بفهمم چرا!! پس منتظر مي مونم
;)

0 ❤️

331026
2012-08-20 20:17:53 +0430 +0430
NA

داداش من خوشم اومد خوب نوشتی منتظر بعدی هستم

0 ❤️

331027
2012-08-20 21:22:58 +0430 +0430
NA

جناب سیلور گل کاشتید؛ تبریک.
صرف نظر از اختلاف سلیقه ای که گاهی اوقات در انتقادات مطرح شده با شما دارم -و اختلاف سلیقه چیزی کاملن طبیعی محسوب می شه-در نگارش داستانهاتون اکثر قواعد و قوانین کلاسیک داستان نویسی را رعایت میکنید و این میتونه درس آموزنده ای برای دوستانی که بدون هیچ آداب و ترتیبی (حتا در خصوص غلط های املائی) دست به قلم -بخوانید کی بورد!- میبرند باشه. ولتر یک جائی گفته : " من با همه ی وجود با چیزی که تو می گوئی مخالفم ، ولی تا پای جان برای اینکه تو بتوانی عقیده ات را ابراز کنی ایستاده ام" .
و جناب سیلور من نیز گاهی!!!
(جمله ی ولتر نقل به مضمون شده )

0 ❤️

331028
2012-08-21 01:26:45 +0430 +0430
NA

سیلور جان دستت درد نکنه … خیلی خوب بود … دستت طلا

0 ❤️

331029
2012-08-21 01:29:24 +0430 +0430

حسن اقا و …ل دراز عزیز خوشحالم که داستانم مورد توجهتون قرار گرفته. امیدوارم بتونم این کشش رو در قسمتهای بعدی هم حفظ کنم…
افسون عزیز فضاسازی خوب و همینطور چندکاراکتر بودن داستان به چندبعدی بودن اون کمک میکنه و خواننده حس میکنه که درون داستان قرار داره. قبل از این چند داستان خونده بودم که نویسنده فقط روی دو شخصیت اصلی تکیه کرده بود که من حس میکردم دارم یه عکس یک بعدی رو نگاه میکنم. خوشحالم که این حس رو تونستم به عنوان یک نویسنده بهت القا کنم. اما در مورد چند راوی بودن این فکر از وقتی به سرم اومد که در داستانهایی مثل خط قرمز خواننده در این فکر بودکه چه چیزی بر شخصیت زن داستان گذشته که این رفتار رو در پیش گرفته. این سبک نوشتن لااقل این حسن رو داره که به یک داستان از چند بعد نگاه کرد. در قسمتهای بعد بیشتر به حسن این چند راوی بودن پی میبری…
رودی عزیز ممنون از تعریف زیباتون. رعایت ادبیات و اصول نوشتاری یه چیز ارثیه. یادمه چندسال پیش توی شرکتی کار میکردم که مدیرعامل دست به قلمی داشت و همیشه نامه های اداری رو قبل از اینکه منشی تایپ کنه، به من میداد تا براش ویرایش کنم و همیشه میگفت تو ادبیات خوبی داری. اختلاف سلیقه هم چیز خوبیه چون باعث تنوع و شکوفایی استعداد میشه. مطمئنم ولتر وقتی داشت این سخن رو میگفت به من و تو فکر میکرد. " هستم تا هستی، باش تا باشم…!"
دنجر من عزیز اتفاقا من هیچ اصراری ندارم که داستان رو طولانی کنم و میخوام که هرچه زودتر به سرانجام برسه. ولی جذابیت تم اصلی داستان هر دفعه منو به نوشتن راغبتر میکنه که اتفاقات جدیدتری مثل این گودبای پارتی رو بهش اضافه کنم. به هرحال باید ببینم بازخورد و نتیجه ی این کار چی میشه.

0 ❤️

331030
2012-08-21 05:04:17 +0430 +0430

یا اینکه بر خلاف قسمتهای قبلی قسمت سکسی نداشت، ولی اینقدر قلم گیرایی داری و اینقدر صحنه ها رو قشنگ تعریف میکنی که نمیشه هیچ ایرادی از شما گرفت. موفقتر باشی دوست عزیز.

0 ❤️

331031
2012-08-21 06:35:59 +0430 +0430

جناب دکتر کامران باعث بسی افتخاره که نظرت رو پای داستانم میبینم. منتظر داستانهای جدیدتون و همچنین قسمت بعدی تلخ تر از زهر هستم…
رامای عزیز نکته ای که برای خودمم جالب بود اینه که این دوقسمت اخر علیرغم نداشتن صحنه های سکسی، بازهم مورد توجه دوستان قرار گرفت و کسی هم از غیرسکسی بودن داستان ابراز ناراحتی نکرد. این نشون میده که ذائقه ی خوانندگان رو پیدا کردم. همونطور که قبلا هم گفتم صحنه های سکسی به داستانهای اینچنینی که روایت خوبی دارند لطمه وارد میکنه. سعی من بر اینه که این داستان رو همچنان بر همین پایه ادامه بدم و نوشتن داستانهای سکسی تر رو به سری داستانهای شاهین موکول کنم. فکر کنم اینطوری مخاطب هم راضی تر باشه.
اما جناب دکتر سیدمهندس گل (با ضمه) به سر. عطر کول واتر همونطوری که از اسمش پیداست یه عطر خنک و سرد و ابی رنگ و مردونه ست که عطرش،چیزی مثل چمن اب خورده و دریا رو در ذهن تداعی میکنه. اگه از عطرفروشیهای پایین پاساژهایی مثل گلدیس یا ایستگاههای مترو بخوای، هم گرمی میتونی بخری هم شیشه ای. درضمن اگه شیشه ی خالیش رو دفعه ی بعد براشون ببری بهت تخفیف ویژه میدن. اینو گفتم که شیشه ش رو دور نندازی…

0 ❤️

331032
2012-08-21 07:53:24 +0430 +0430
NA

خواستم بگم حدفش کردم. ببخشید سیلور جان ناراحتت کردم بهرحال
بای…

0 ❤️

331033
2012-08-21 14:05:30 +0430 +0430

شاهین عزیزداستانت قشنگ بود.ولی حیف بود اگه این نکات رایاداوری نمیکردم.بازم فضا سازی عالی بود.ولی تعدد شخصیتها میتونه علاوه برزیبائی داستان روندقصه روکند کنه.یابایدهرپرسناژبرای خواننده معرفی /درحدلزوم/بشه یاخطرسردرگم شدن او رابجان پذیرفت.مخصوصا وقتی که فاصله اپ شدن داستانها زیادمیشه.امانگارشت روخیلی دوست دارم چون ازبغل صحنه های سکس به قشنگی رد میشی.خواننده باهیجان سکس دنبالت میادکه لذتش ازخودسکس کمترنیست.دراخربگم باروشی که پیش گرفتی وممارست بیشتریکی ازنویسندگان خوب درعرصه اجتماع میشی…

0 ❤️

331034
2012-08-21 16:51:41 +0430 +0430
NA

Bad az modat ha yeki ye dastane dorost hesabi dare minevise ama
Khodai dastan roo daste khaterate ara nemiad
Adam hardafe am bekhoone baz tazegi dare

0 ❤️

331035
2012-08-21 17:27:57 +0430 +0430
NA

خسته نباشی داستان قشنگی بود منتظر بقیه اش هستم
بلاخره بعد از داستان های کفتار و دریک میرزا یه داستان خوب اپ شد خسته نباشی

0 ❤️

331036
2012-08-22 06:11:55 +0430 +0430

مانی عزیز ممنون از لطفت. امیدوارم که جسارت منو به بزرگی خودت ببخشی. وقتی داستانت منتشر بشه خودت متوجه میشی که چقدر مورد توجه قرار میگیره…
پیرفرزانه ی عزیز این داستان سه شخصیت اصلی داره که تم اصلی بر جریانات حول و حوش این سه نفر میچرخه و در هرقسمت، داستان از دید یکیشون روایت میشه. بقیه افراد هم مثل ندا، بیتا،شاهین ویا شهره شخصیتهای فرعی هستن که در طول داستان گاهی پر رنگ و گاهی هم حذف میشن. فکر کنم تونسته باشم شخصیتهای فرعی رو مثل شخصیتهای اصلی پردازش کنم. در ادامه اتفاقات خوب و جالبی میفته که زمینه ساز داستانهای بعدی هم خواهد بود…
جناب ایکس ری، به کسانی که نام بردی والبته مدتیه که سایه شون خصوصا از سر ما سنگین شده، باید دکترکامران و پریچهر رو هم اضافه کنی که قلم بسیار شیوا و توانایی در داستان نویسی دارن. درضمن من هنوز به آرای واقعی بودن این کاربر جدید به دیده ی شک نگاه میکنم و نمیتونم قبول کنم که همون کسیه که داستانهاش زبانزد شده…

0 ❤️

331037
2012-08-22 06:18:34 +0430 +0430
NA

جذاب و پركشش بود و چيزي هم توي ذوق نميزد. فعلا بدترين و زننده ترين قسمت، قسمت اول بود و البته اين يكي بهتر از قبلي بود. همونطوري كه واقفيد يك سير نرم با هيجانات آني شديد و خفيف مخاطب رو ميكشه، چيزي كه در اين قسمت داشتيم.
قبلا هم گفتم در داستان به دنبال كوتاه كردن و حذف جزييات نبايد بود، چه اون وظيفه خلاصه نويسيه، نه داستان نويسي و اميدوارم گول نخوريد!
اما فاصله ي آپها ذهنيت ها رو محو ميكنه كه البته بقيه دوستان اشاره كردن!
گرچه كه روايت خوب است، اما پاهاي “زنانگي” فرزانه، در بروز احساسات زنانه ميلنگد، گرچه چندان بارز نيست؛ اما مي لنگد…
و نهايتا اينكه عدم مصرف ترشي، موجب چيزي شدن ميشود! دست مريزاد…

0 ❤️

331039
2012-08-22 21:21:22 +0430 +0430
NA

اگه رمان بنویسی خودم اولیشو میخرم عاشق سکس عاشقاانم دمت گرم گل کاشتی اونا که میخوان بنویسن باید ازت درس بگیرن داداشong>

0 ❤️

331040
2012-08-23 02:08:28 +0430 +0430

مجدلیه عزیز، طرز نگارشت توی کامنت نویسی رو دوست دارم. یه جوری مینویسی که انگار جای کلمات رو عوض میکنی. واقعا حواریون عیسی چی فکر میکردن که در صدد تهدید و قتلت بر اومدن؟ درمورد داستان هم باید بگم که وقتی قسمت اول رو نوشتم هدفم فقظ نگارش یک داستان با مضمون سکس بود ولی وقتی توجه دوستان رو دیدم قسمت دوم و سوم رو نوشتم. به شخصه قسمت دوم رو خیلی دوست دارم چون سر فرصت نوشتم ولی تو قسمت سوم یه مقدار عجله کردم که دلیل کوتاه شدنش هم همینطوره. ضمن اینکه نمیشه خیلی زودبه زود هم منتشر کرد چون خظر لوث شدن تهدیدش میکنه. ولی سعیم اینه که هفته ای یک قسمت یا حداقل یک داستان رو بتونم برای سایت ارسال کنم. ضمنا من چون طبع گرمی دارم به ترشی علاقه دارم وشاید تا الان چیزی نشدم به همین خاطره… (؛
سکس و عشق عزیز تو همیشه به من لطف داشتی و منو با تعاریفت شرمنده کردی. توی خصوصی هم بهت گفتم که دوست دارم ادامه ی داستان خوب و خارج از اب بستن های معمول به اتمام برسه…
اما دوست عزیز وتازه عضو شدمون جناب icasanova نمیدونم چرا حس میکنم قبلا یه جا دیدمت البته شاید هم اشتباه کنم، ولی خوشحالم که داستانم اینقدر مورد توجهت قرار گرفته که همچین تعبیری رو نسبت به من داشته باشی. امیدوارم بتونم سطح کارم رو درهمین حد حفظ کنم یا بالاتر ببرم…

0 ❤️

331041
2012-08-23 08:14:38 +0430 +0430
NA

عالی بود … مثل همیشه
بقیه تعاریف هم که دوستان لطف کردن نوشتن.
بنویس آقا منتظر ادامه اش هستیم.
امتیاز داستان خوب میشه 100 شاخه رز قرمز

0 ❤️

331042
2012-08-23 16:11:10 +0430 +0430
NA

لطف داريد. قبلا فكر ميكردم چون خيلي دقت و وقت صرف ميكنم، خيلي روان مي نويسم، الان فهميدم جاي كلمات رو عوض ميكنم!!
اونام همينجوري عوضي راجع به من و مسيح فكر ميكردن!

تا جايي كه يادمه قسمت دوم راوي پريسا بود كه نقش پپه اي بيش رو فعلا نداره، ك بهش ميگن نقش مكمل! در نتيجه من خوشم نيومد؛ تا ببينيم آيا به لطف شاهين خان اكمل ميشه يا نه!;-)

اينها دروغي بيش نيس، راجع به استعدادهاتون و تناقض با طبع گرمتون نگران نباشيد! چون به عنوان مثال من ترشي خور نيستم و پخي هم نشدم!

0 ❤️

331043
2012-08-23 17:14:36 +0430 +0430

بچه ها گفتن داستان كوتاه بود منم موافقم ولى بنظرمن اين قسمت هيجان كمى داشت و تنها اتفاق مهم حرفهاى بيتا بود.
تو اين شرايط دو تا راه دارى يا هر قسمت رو طولانى تر بنويسى يا از آرايه ها كم كنى وبيشتر به قصه اصلى بپردازى واگه فاصله زمانى بين هر قسمت كمتر بشه مجبور نميشى يه پارگراف آنچه گذشت رو تكرار كنى البته مشكلاتت رو درك ميكنم منتظر بقيه اشم ممنون.

دوست نداشتم جزء آخرين نفرا باشم كه كامنت ميدم ولى چند وقت درگير كارا بودم نتونستم بيام ولى معمولا واسه بهونه اين حرفا بهتر جواب ميده:
“براى ماندگار شدن يا بهترين باش يا بدترين”

0 ❤️

331044
2012-08-24 18:56:40 +0430 +0430
NA

داستاناتو از سایت آویزون میخوندم از همون داستان اولت آنجلینا دنبال کردم تا الان .فقط داستانای تو رو میخوندم .قدرت تخیلت خیلی بالاست. بهترین نویسنده ی این سبک هستی . این داستانت رو حتما ادامه بده خیلی خوب در اومده. حتما ادامش بده

0 ❤️

331045
2012-08-26 16:44:02 +0430 +0430
NA

سلام داداش اول یه عذر خواهی بکنم که دیر خوندم چون یه مدت سرم شلوغ بود و وقتی اومدم داستان از تو لیست داستانهای جدید رفته بود و از كامنت پای داستان سالار فهمیدم که نوشتی و اومدم خوندمش.خیلی باحاله از بین داستانهایی که مينويسي این سری داستاناتا واقعا دوست دارم ولی نمیدونم چرا بقیه داستانات چنگي به دلم نميزنه خلاسه داستانت زیباست و مثل فیلم هاي ترکیه‌ای ميمونه.
فقط خداييش بگو چنتا قسمت داره؟
موفق باشی داداش
جوجه خروس.

0 ❤️

331046
2012-08-27 15:09:41 +0430 +0430
NA

مثل بقیه داستانها عالی من که خیلی خوشم اومد اره دیگه بابا این اساتید فن قبل ازنوشتن این داستانها روبخونن بعد برن شاهکارخلق کنن اهای لیلا دیدی منم تعریف می کنم پس دیگه نگو تو بد حرفی داستان باید جوری نوشته بشه که به شعور ادم توهین نشه

0 ❤️

331047
2012-08-27 23:29:58 +0430 +0430

مریم عزیز داستان اصلی حول محور فرزانه و شاهین میچرخه و من از پریسا به عنوان کسی که از بیرون به قضایا نگاه میکنه استفاده میکنم. پربسا هم با شاهین سر و سری داره که توی فسمتهای بعدی بهش میپردازم. هرچند شخصیتش طوریه که خیلی ارومه نه پپه…
اریزونای عزیز من توی قسمت اول برای اینکه داستان رو جا بندازم خیلی روده درازی کردم و داستان بیش از حد معمول بلند شد. توی قسمت دوم فکر کنم به اندازه بود ولی دلیل کوتاه شدن قسمت سوم اینبود که جای خوبی تموم شد. وقتی تا اونجا نوشتم دلم نیومد بیشتر ادامه بدم و چون راوی عوض میشد ممکن بود خواننده از وسط داستان کمی سردرگم بشه. برای همین تصمیم دارم هر قسمت رو از دید یکی بنویسم که داستان رو چند بعدی تر کنه. درضمن چون تصمیم دارم توی این داستان از سکس بی پرده استفاده نکنم ممکنه که مخاطبین این نوع داستانها رو از دست بدم که البته بعدا از خجالتشون درمیام…
جناب آر33 خوشحالم که خوشتون اومد ولی من توی اویزون هیچ داستانی ننوشتم واصولا اون سایت رو زیاد جدی نمیگرفتم. برای همین داستان انجلینا رو هم من ننوشتم. ولی این سبک و داستان رو تا جایی که دچار دلزدگی نشده دنبال میکنم و سعی میکنم در کنار این، داستانهای دیگه ای هم بنویسم که دچار تکرار نشم…
جوجه خروس عزیز همینکه الان هم پای این داستان کامنت نوشتی برای من ارزشمنده. قضیه این داستان با بقیه فرق میکنه. من خودم عمارت سراب رو خیلی دوست دارم چون یه طنز پنهانی داره که خواننده خودش رو میذاره جای شخصیت اول داستان. ولی داستان بی نهایت شاید اینطور نباشه. یه مقدار جدی تره و سکسش هم پنهان و بیشتر اروتیکه. توی قسمت بعدی که احتمالا همین هفته منتشر بشه این موضوع رو بیشتر حس میکنی. درمورد اینکه چندقسمته هم الان نمیتونم بگم. باید ببینم کجا میتونم داستان رو فرود بیارم و همینطور مجبور نشم توش آب ببندم…
ماری عزیز ممنون که وقت گذاشتی و خوندی. همه ی سعی منهم اینه که به خواننده و شعور مخاطبم احترام بذارم. نوشتن داستان تخیلی معمولی هیچ کاری نداره ولی باید دید که وقتی کسی میخونه چه حسی بهش دست میده. امیدوارم که بتونم سطح کارم رو درحدی نگه دارم که لیاقت اونچه که شما میگی رو داشته باشم…

0 ❤️