دوازده بعلاوه ی یک

1395/08/02

مادرم می گوید اگر کدر باشد ، بد است ، اگر زلال و روان باشد ، تعبیرش خوب می شود . همه اش دارم فکر می کنم اگر اصلا هیچی نباشد ، آن وقت چه می شود ! این هزارمین بار است که این کابوس را می بینم .
خواب دریا دیده ام . دریالی خالی . خالیه خالی .بدون آب شور .پرنده های دریایی . بدون ماهی و گوش ماهی . بدون نسیم و من کنار ساحل نشسته ام . زل زده ام به غروب خورشید . خورشیدی که تب کرده و هذیان هایش را دارد توی دریای تهی می پاشد . انگار که روانه ی گورستان باشد .
روی پله ای می نشینم . ته این کوچه خانه ماست . سرم گیج می رود . شاید گرسنه باشم . مخصوصا که این موقع ظهر از هر خانه ای بوی غذایی می آید .چشمم را می بندم :
آهان ! زن این خانه قورمه سبزی جا افتاده ای با لیمو عمانی های فراوان پخته است . از آن خانه هم بوی خورشت بادمجان می آید .امید همیشه می گوید : از خانه ی ما هیچ بویی نمی آید . گمانم نان و پنیر داریم ! من هم فقط آهی کشیده ام و گفته ام : زندگی سخته !
اما نگفته ام سخت است به این دلیل که امید با ندانم کاری هایش ، زندگی را به کاممان سخت کرده است .از روی پله بلند می شوم . پشت مانتوام را می تکانم و راه می افتم . از توی جعبه ای توی کیفم ، شکلاتی برمی دارم و کم کم مزه مزه می کنم . گمانم فشارم افتاده است . نسرین خانم این جعبه شکلات را آورده بود . گفت : شیرینی عروسی ملیحه س ! خیلی قشنگ درستش کرده بودی .
تا شکلات را بخورم ، رسیده ام دم در . کلید را توی قفل در می چرخانم . بچه ها توی پارکینگ دارند بازی می کنند . با تعجب ساعت مچی ام را نگاه می کنم . ساعت دو ونیم بعدازظهر است .یعنی اینها صاحب ندارند ؟ این را با پوزخندی توی دلم می گویم . بعد هم می گویم شاید بچه ها مادرشان را به ستوه آورده اند که آنها را فرستاده اند توی پارکینگ !
در راهرو که باز می کنم تا میروم کلید آسانسور را بزنم ، صدایی را می شنوم . خانم مقدم است . روی پله نشسته و دو تا نایلون کنارش است . حتما از خرید برگشته است : سلام لیلا جون ، آسانسور خرابه !
از تصور آنکه من باید سیزده طبقه را باید با این حال نزارم طی کنم ، عصبی ام می کند .
امید می گوید : 12+1.امید هیچ جای زندگی اش به کاِئنات و هیچ قانون نانوشته ای اعتقاد ندارد مگر این سیزده !
سیزده سال پیش اوضاع فرق می کرد . من حکم فرشته ای را داشتم که امید به خاطرم سرو دست می شکست و یک تنه توی سینه ی همه ی رقیب هایش می ایستاد و قسم روی قسم می خورد که لیلا خوشبختت می کنم . اما امید توزرد از آب در آمد !
صدای ناله ای از خانم مقدم توی پاگرد طبقه ی اول بلند شد : ای وای تخم مرغ ها شکست !
یکی از نایلون ها را از دستش می گیرم ، زرده ها و سفیده های تخم مرغ رفته لابه لای سبزی خوردنهای ته نایلون .می گویم : حالا خوبه خونتون طبقه سومه ، چند طبقه بالاتر بود ، گمونم هیچی از خریدتون سالم نمی رسید در خونتون !
نفس نفس می زنم . میرسم طبقه ی سوم . نایلونها را می گذارم جلوی خانه ی خانم مقدم . در نیم باز است . سرو صدا می آید . خانم مقدم دست پاچه می گوید : جوان هستند ، خواهر برادرهای پشت سرهم هیچ وقت خدا با هم نمی سازند !
نمی دانم من با امید نساختم یا امید با من ! روز اول گفت : دوست ندارم کار کنی لیلا بفهم دوست ندارم . خب من هم لیسانسم را گذاشتم لای پوشه ای و اصلا به خودم گفتم بی خیال مگر همه باید کار کنند ! اما هنوز دو سه سالی از ازدواجمان نگذشته بود که آمد گفت : دستم زیر سنگه ! باید برم گم و گور بشم . تو بمون من میرم !
رفت . دو سه ماهی یکبار سری می زد ومی رفت . من می ماندم و یک لشکر طلبکارهایش !گفت : جابجا شو . اسباب کشی که کردم راحت شدم اما دیگر امید خرجی خانه نداد . باز هم گفت : دستم زیر سنگ است .
می رسم طبقه ی پنجم . در واحدی باز است . صدای مردی می آید : کدوم تخم حرومی سنگ پرت کرد ! پنجره آشپزخانه شکست ! مرد می دود بیرون . نیم تنه ای به من می زند . صورتش گل می اندازد :ببخشید خانم ، شرمنده ، عجله داشتم نفهمیدم !
هیچی از زندگیم نفهمیدم . لای پوشه را باز کردم . مدرکم را درآوردم و دویدم توی این اداره و آن اداره . از این شرکت به آن شرکت ! نیرو نمی خواستند . کار پیدا نکردم . صاحبخانه آسمان را کرده بود بالای سرم چهار انگشت !
پری خانم گفت : ماشالا از هر انگشتت صد تا هنر می باره !
بدبختی هم سر وروی زندگیم می بارید . خانه ی ما این گوشه ی شهر و پارکینگ خانه ی مادر پری آن لنگ شهر ! به خودم گفتم : جهنم !میروم دستی سرو رویش می کشم ! خب بند می اندازم ، زیر ابرو برمی دارم پول در می آورم . نمی شود که به امید ، امید بنشینم !ایستادم روی پای خودم .
می ایستم توی پاگرد طبقه ی هفتم . نفسی تازه می کنم . بوی غذای سوخته می آید . بعدش سر و صدای مردی می پیچد توی راهرو :

خاک بر سرت با این نویسنده شدنت ، روزی هست که غذات ته نگیره ! نوشتن بخوره فرق سرت !
پوزخندی میزنم و توی دلم می گویم : قصه ی زندگی منو باید بنویسند .
با رژلب روی آینه ی قدی نوشته بود : لیلا سرویس طلاتو بردم ! طلبکارها گذاشتنم تو منگنه !
بعد هم زیرش یک قلب کشیده بود و نوشته بود : امیدت!
می رسم طبقه ی دهم . می نشینم لب پله . نفس نفس می زنم . انگار نرده های دور تا دور این پله ها دارند فرو می روند توی چشمهایم . جلویم را خوب نمی بینم .پیرزنی آمده دم در خانه . گوشی موبایلش را گرفته در گوشش : مادر آنتن نمیده ! گفتی کی میای ! بعد گوشی را خاموش می کند و می گوید : خاک تو سرم کنند با این پسر بزرگ کردنم !
مادرم گریه می کرد ، دست امید را گرفته بود : با یه دل امید جگرگوشه مو سپردم دستت ! که بری تو قربت تنها بزاریش بری دنبال یلری تلری خودت !خبرهاش رسیده گوش م ! با یه دختر دهاتی !
بلند می شوم . تن خسته و درمانده ام را دنبال سر خودم می کشانم . می رسم طبقه ی سیزدهم . امید با ماژیک روی دیوار نوشته دوازده بعلاوه ی یک . کلید را توی قفل می چرخانم . پاکت نامه ای از لای در می افتد روی پادری . خم می شوم برش می دارم . نامه ی رسمی است از دادگاه . بازش می کنم . پوزخند تلخی نقش می بندد روی لبهایم ، امید درخواست طلاق کرده است . یادم می افتد به دریای خشک و خالی توی خوابم . دیگر تعبیر شد.

پایان .

نوشــــــــــــــته : TIRASS


👍 46
👎 13
39976 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

561866
2016-10-23 19:45:20 +0330 +0330

کار با بد خوبش ندارم که البته خوبه، اما جاش اینجا نیست، هست؟؟

1 ❤️

561876
2016-10-23 20:14:18 +0330 +0330

دوستان عزیز،رفقای با عشق شهوانی …ســـــــــلام
تصمیم داشتم در ابتدای داستان مطابق شیوه ای که در یکی دو داستان قیل اعمال کردم و با استقبال دوستان هم مواجه شده بود اینبار هم سکسی نبودن داستان رو قبل از شروعش متڋکر بشم اما…متاسفانه یادم رفت
امیدوارم بزرگواری کرده و منو ببخشید
دوستدار شما :تیراس

4 ❤️

561886
2016-10-23 20:45:44 +0330 +0330

Jaleb bood ?

1 ❤️

561892
2016-10-23 21:05:29 +0330 +0330

جالب بود و قشنگ ، موفق باشی تیراس

1 ❤️

561895
2016-10-23 21:14:59 +0330 +0330

بی شک یکی از داستانهای زیبایی بود که تا الان اینجا خوندم –اینکه غلو نکرده و دروغهای شاخ و دم دار نگفته عالیه –اینکه حرفهای بیخودی برا سکسی بودن داستان نگفته خوبه —بسیار زیبا نوشتی و امیدوارم هر شب چنین داستانی برا خوندن پیدا بشه —مرسی از سلیقه زیباتون

2 ❤️

561902
2016-10-23 21:52:28 +0330 +0330

تیراس عزیز بسیار زیبا و متفاوت بود. ممنون

1 ❤️

561921
2016-10-23 23:33:32 +0330 +0330

ضمن سلام و عرض ادب خدمت همه ی نازنینهای شهوانی
سپاس از حضور و بروز تان
دروود بر خداوندگار داستان گی سامی عزیز
خوشحالم پسندیدی دوست من و اما :
بله ایشون همسر امید بود و مادر ایشون مادر خانوم امید بوده که از داماد خود گله گی میکنه که چرا جگرگوشه ام
(دخترم ) رو تو غربت تنها گذاشتی و رفتی پی یه دختر دهاتی
لطفا کم و کسر و خطاها یش را ببخشید …این داستان حاصل (آنی نگاری) است

2 ❤️

561926
2016-10-24 00:12:25 +0330 +0330

درووودها بر تیراس عزیز
آقا جدا حال کردم با داستانت ، ،،،نو اوری ای که تو طبقات سیزده گانه در استفاده از موضوعات برای بیان حرفایی که میخواستی بزنی داشتی برام خیلی جالب بود

1 ❤️

561933
2016-10-24 03:18:15 +0330 +0330

TIRASS عزیز و بزگوار داستان و نوع نگارشت خیلی فوق العاده بود ، مثل همیشه
مخصوصا با این نوع نگارش ، شاید مثل یک فیلم بشه گفت ، اما براحتی لحظات مختلف داستانت رو تجسم میکردم و این برام زیبا و دوست داشتنی بود
خسته نباشی دوست عزیزم
پاینده و پیروز باشی .

1 ❤️

561939
2016-10-24 05:34:40 +0330 +0330

خیلی عالی بود دوست نویسنده شما قلم و ذوق هنری خوبی دارید …لطفا به نوشتنتون ادامه بدبن و در صورت امکان فهرست آثارتون را تو پروفایلتؤن بذارید

1 ❤️

561947
2016-10-24 06:31:49 +0330 +0330

بسیار زیبا بودش تیراس جان
فقط یه سوال
تیراس اسم ایرانی هستش ?

1 ❤️

561956
2016-10-24 08:17:51 +0330 +0330

بسیار قشنگ و با احساس بود
اون جمله که مادرش میگه … که بری تو قربت تنها بذاریش …
قربت به معنی خویشی و نزدیکی هستش
غربت به معنی دور از وطن
شما کدوم مد نظرت بود؟!!
اون یلری تلری هم … گمونم یللی تللی درست باشه.
تو هیچ داستانی من انتقاد نگارشی نمی کردم چون داستانها مضمونشون به چنین انتقاداتی نمیخوره
اما داستان شما چون ادبی بود و البته که خیلی خوشم اومد، حیفم اومد گوشزد نکنم. تا در داستان های بعد مشکلی نباشه.
موفق باشید

1 ❤️

561971
2016-10-24 11:16:39 +0330 +0330

خوندم خوشم اومد . ریتم خوبی داشت .

1 ❤️

561977
2016-10-24 12:15:24 +0330 +0330

خورشیدی که تب کرده و هذیانهایش را روی دریا میپاشد یعنی چی؟اخه هر جمله که معنی نمیده اینم مثل جیغ بنفشه ها تروخدا حداقل دوتا شعر نو یا نثر به اصطلاح روشنفکرانه مطالعه کنید بعد به کار ببرید در کل از زحمت تایپتون ممنونم

0 ❤️

562044
2016-10-25 00:52:10 +0330 +0330

فوق العاده :)

1 ❤️

562045
2016-10-25 01:00:07 +0330 +0330
NA

kheili ziba va ba fekr neveshte shode bood!

beravo

1 ❤️

562122
2016-10-25 17:51:18 +0330 +0330

لایک?

1 ❤️

562138
2016-10-25 22:48:02 +0330 +0330

ممنونم از نوشته ی مدرن و زیباتون .
پایدار و برقرار باشی تیراس خان

1 ❤️

562484
2016-10-28 21:05:03 +0330 +0330

عالی بود عالی اصلا فکرشم نمیکردم از دل موضوعی به این سادگی داستانی به این قدرت و ریبایی در بیاد
ممنونم تیڔاس !!

1 ❤️

562490
2016-10-28 21:31:59 +0330 +0330

داستانو تسلطت رو دوس،داشتم
بسیار هم شیک و مجلسی
…دمت پرتوان
…روحت جوان

1 ❤️

562764
2016-10-31 05:14:25 +0330 +0330

واقعا زیبا و استادانه
اعتراف میکنم به هیچ عنوان منتظر خوندن داستانی با این کیفیت تو شهوانی نبودم و این نشون میده که سطح داستانهای شهوانی هم داره میره بالا

1 ❤️

563337
2016-11-04 03:05:48 +0330 +0330

درووووود بر نیراس عزیز
ببخشید که تا الان نرسیدم بیام بخونم ولی واقعا عالی بود داستانت با افتخار لایک میکنم و از همه دوستانی که میان داستان میخونن هم میخوام که از،داستانهایی که پسندیدن با لایک کردن حمایت کنن

1 ❤️

563411
2016-11-04 19:28:51 +0330 +0330

مرسی تیراس
یه کار تمام عیار بود ،

1 ❤️

563441
2016-11-04 23:10:36 +0330 +0330

شماکارت درسته تیراس جان…

1 ❤️

563514
2016-11-05 10:47:49 +0330 +0330

هر طبقه از،مجتمع بیانگر گوشه ای از،زندگی این خانومه !
روهم رفته کار نو و زیبایی بود …مرسی تیراس جان

1 ❤️

563866
2016-11-08 10:43:20 +0330 +0330

دروود بر قلم سبزت… نبض زندگی رو تو داستانت حس کردم

1 ❤️

564347
2016-11-13 14:55:25 +0330 +0330

کاش اولش به مینوشتی که داستان سکسی نیست ولی داستان… هست.
خیلی خوب نوشتی خیلی خوب اما امیدوارم که دروغ بوده باشه
البته چه بسا که اگه داستان شما دروغ باشه خیلیا هستن که داستناشون همین یا بدتر از این هست.
بازم میگم مرسی عالی نوشتی. 😢

0 ❤️

564484
2016-11-14 16:09:46 +0330 +0330

از توام یکی دو بار تعریف کردن هول ورت داشته فکر میکنی واقعا یه چیزی هستی اینجا جای این کس شعرا نیست

0 ❤️

564811
2016-11-18 05:15:04 +0330 +0330
NA

بد نبود.مثله همیشه غمگین

1 ❤️

564939
2016-11-19 13:56:22 +0330 +0330

بچه ها اینجا سایت سکسیه اخه اینا چیه مینویسید اه …

0 ❤️

603161
2017-05-26 23:01:06 +0430 +0430

لایک ۴۲ تیراس عزیز…
خیلی غمگین بود…
چقدر راوی رو درک کردم. کوتاه بود اما احساس راوی خیلی عمیق بود…
“امید”… لعنت به ناامید کننده ها…

0 ❤️

659200
2017-10-23 04:38:18 +0330 +0330

لایک 44
بسیار زیبا

0 ❤️