دوست دارم

1403/03/13

قبل از نوشتن داستان بگم این داستان محارم هستش و اگه دوسم ندارید نخونید…

از سر کار اومدم دیدم ابجیم نشسته پای کامپیوتر من…
یکم نمیخواستم روش باز بشه چون فیلم های پورن داشتم توش ۱۴ سالش بود سینه هاش نه بزرگ بود نه کوچیک…
به خاطر کلاس های درسیش با کامپیوتر بازی میکرد…
اندامش خیلی خوب بود لاغر؛ کونشم نه بزرگ ن کوچیک‌…
ی جورایی داشتم عاشقش میشدم میخواستم از مراقب کنم.
رفتم کنارش نشستم دو استکان چایی اوردم که باهم بخوریم…
من:محدثه
محدثه:بله
من:تو دوس پسر داری…
محدثه:نه
میدونستم دروغ میگه چون از گوگل اینا عکس متن های عاشقانه برمیداشت
من:میدونم عاشق یک نفر شدی؛ منم مثل دوستتم میتونی برام بگی عاشق کی هستی چون من تحقیق میکنم میگم برات خوبه یا بد… شاید پسر بدی باشه از اعتمادت سواستفاده کنه…

یکم صورتش سرخ شد خجالت میکشید نگام کنه همین طوری که داشت به صفحه ی مانیتور نگاه می کرد جواب داد…

محدثه:یه پسره هست وقتی از مدرسه درمیام نگام میکنه…
وایمیسته اونور خیابون…

من:اسمش چیه میشناسیش…

محدثه: نه نمیشناسمش ولی فکر میکنم عاشقش شدم قیافه اش خیلی جذابه

من:چاییتو بخور سرد نشه؛ فقط تو با من باش نزارم با احساست بازی بشه… بزار دستمو بزارم روی قلبت … نمیخوام کسی بشکنتش؛
ناسلامتی من داداش بزرگتم…
خیره بود به صفحه ی مانیتور فکر کردم خجالت میکشه سرخی گونه هاش یکم رفته بود…
دستمو بردم گذاشتم رو قلبش یکم پایینتر گذاشتم خورد به سینه اش
در حدود یک ثانیه؛ دستمو بردم بالاتر گذاشتم رو قلبش…

من:نمیزارم کسی این قلبو بشکنه مطمئن باش…
دستمو بردم بالاتر گذاشتم رو صورتش کشیدم سمت خودم از گونه اش یه بوس کردم؛ برگشت نگام کرد…
محدثه:دوست دارم…
من: منم خیلی دوست دارم…
بلند شدم رفتم بیرون پیاده یکم عذاب وجدان یکمم دوست داشتم باهاش باشم و بتونم باهاش حال کنم…
چون همیشه تو خونه لباس های تنگ میپوشید…
وقتی می رفتم دوش بگیرم شورت سوتین هاشو میشست آویزون میکرد…
به خیال خودم میگفتم اینا همیشه ی جایی هستن که نمیشه بهشون دست زد…

از حموم دراومدم…
لباسامو پوشیدم رفتم اتاق… دیدم داره به گوشیش نگاه میکنه…

محدثه: فردا میتونی بیای جلوی مدرسمون ببینیش…

شغلم ازاد بود چهار سال ازش بزرگ بودم…

من:اره میتونم بیام ساعت ۱ نیم تعطیل میشین نه…

محدثه:اره فقط ی جایی باش که شک نکنن

من:باشه میام ببینم کیه…
یه خورده خواستم موضوع رو باز کنم
من: خب این وسط چی به ما میرسه من تحقیق کنم زحمت بکشم
محدثه :نمیدونم چی میخوای
یکم روش کنارم باز شده بود خجالت نمیکشید…
با خنده با چشام اشاره کردم به سینه هاش…
یک خنده ی ریزی کرد به فکر رفت…
قلبم داشت میکوبید نمیدونستم از چیه یا از حشری بودنم بود یا از استرس…

محدثه:باید فکر کنم

من:باشه تا اخر شب فکر کن…
دوتامونم خجالت میکشیدیم از هم ولی خب عاشقش بودم…

                    تا اخر شب حرف نزدیم با هم..

موقعه ی خواب تختامون جدا بود از هم تو یه اتاق میخوابیدیم…

تلویزیون میدیدم افکارم درگیر بود چجوری بهش بگم … اگه قبول نکنه چی نمیتونم دیگه به چشماش نگاه کنم…
رفتم بخوابم دیدم بیداره… بهش گفتم: بیا تو تلگرام پی وی من…
اومد نوشت سلام
محدثه: چرا اینجا 😃
من: خب فکر کردم بابت اون رفتارم ازم خجالت میکشی… چرا باهام حرف نمیزنی…
محدثه: چی بگم

من: فکراتو کردی

محدثه:اره

در حین چت نگاش میکردم ولی اون نگام نمیکرد…

من: خب نتیجه اش چی شد چکار کنیم پایه هستی…؟

محدثه:اره
وقتی گفت اره قلبم رف رو صد هزار…
تختش یه جایی بود که مامان بابا دید داشتن میتونستن ببینش

من: بخواب منم میخوابم دیر وقته…

محدثه:من فکر میکردم الان میخوای شروع کنی 😄

من :الان که نمیشه مامان بابا بیدارن… ولی میتونم یه کاریش کنم

محدثه:نه شوخی کردم بزاریم واسه فردا
گوشی رو خاموش کردم اونم دید خاموش کرد روبه روی هم خوابیده بودیم اون رو تخت خودش منم رو تخت خودم داشتیم همو نگا میکردیم
چشماشو بست … خیلی خوشگل بود دلم میخواست از تختم بیام بیرون بغلش کنم…
تا فردا…
از خواب بلند شدم دیدم رفته مدرسه سرکار نمیدونم چجوری کار کنم فکر شب …
ساعت ۱ نیم شد رفتم جلوی مدرسه دیدم کسی نیست یکم وایسادم ابجی دوستاش منتظر سرویسش بودن…
دیدم یه پسر خوشتیپ اومد جلوی مدرسه داره آبجی مارو نگاه میکنه…
میشناختمش پسر بدی نبود اسمش آرش بود…
بعد اونم سوار ماشین شد… منم سوار ماشینم شدم اومد سر کوچه ی ما

سرویس محدثه رو پیاده کرد … دیدم اینم افتاده دنبالش محدثه رفت خونه اینم برگشت…
دیدم." اومدم سرکارم…
اون روز عصر نمیشد ساعت ها؛ یک سال میگذشت…
تا شب…
رسیدم خونه…
مامان داشت شام میزاشت بوی غذا همه جارو پر کرده بود…
مامان:خسته نباشی
من:مرسی محدثه کجاس
مامان:تو اتاقه داره درس میخونه…

رفتم اتاق دیدم نشسته کتاب مدرسشو باز کرده داره درس میخونه…

همه ی حرف زدنامون اروم حرف میزدیم…٪

من:چیکار‌میکنی…

محدثه:هیچی حوصلم سر رفته. چیکار‌ کردی تونسی بفهمی کیه…

من:اره

محدثه:خب بگو

من:عه زرنگی قراری داشتیما

از جاش بلند شد دوتامونم ایستاده بودیم من کنار چارچوب در بودم ک مامان نیاد ک اگ بیاد جمعش کنیم… قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون همون حس که نمیدونسم چیه…
مامان داشت غذا میذاشت تو آشپزخونه سرش گرم بود…

محدثه:مامان میادا

من: ن مواظبم خیال راحت…

محدثه:باش

اومد جلو خیره بود تو چشام منم خجالت میکشیدم نگاش کنم…
یکم با فاصله بودیم…
من: پیرهنتو بده بالا
روشو کرد اونور خندید منم یه پوزخندی داشتم رو لبم،’ برگشت یکم داد بالا شکمش نمایان شد…
دیدم نشد گفتم بیا جلو"؛، خودم کشیدم بالا پیرهنشو؛ سینه هاش دیدم با یه سوتین آبی …
دست زدم از روی سوتین نرمی خاصی داشت… چشماش یه لحظه خمار شد…
شانس بد…
دیدم مامان داره میاد… خودم پیرهنشو دادم پایین خودش فهمید زود نشست روی صندلی روشو کرد به کامپیوتر…
مامان اومد صداش کرد که بیا کارت دارم… نشسته بودم رو تختم که دوباره اومد…

من:نفهمید که
خواستم از کارمون خارج نشیم که از دست بدم…

محدثه:نه

گفتم :خوبه
دوباره بلند شدم اونم ایستاده بود… استرس و شهوت تو کل وجودم بود…
دوباره پیرهنشو دادم بالا انگشتامو کردم زیر سوتینش یه خورده خواستم بدم بالا دیدم تنگه نمیشه…

محدثه:برمیگردم بازش کن…
صدای ظرف ظروف از آشپزخانه میومد خیالمون راحت بود…
باز کردم^ برد گذاشت تو کمدش ولی پرهنش تو تنش بود منم در اون حین نگا میکردم به اشپزخونه که مامان دوباره نیاد میدونسم نمیاد اون یبار بود ولی احتیاط میکردم…
دوباره دادم بالا پیرهنشو گرفتم تو دستم سینه هاشو دوتاشم تو دستام بود…

محدثه:خب تعریف کن چیا فهمیدی

من:الان ذهنم کار نمیکنه

یه خنده ی ریزی کرد؛؛؛
برام مثل یه رویا بود تیکه داده به دیوار ایستاده…
در حال مالیدن ی خورده سرمو بردم پایین بخورم سرمو اوردم بالا دیدم چشمای مشکیش خمار شده …
سینه هاشو کردم تو دهنم یکم نوکشو با فشار خیلی کم با دندونام گاز زدم …
دستمو می کشیدم به پشتش ب شکمش بالاتر به سینه هاش …

خواستم دستمو بکنم تو شورتش … شلوار شورتش تنش بود پیرهنشو تا شونه هاش بالا بود…
اروم حرف میزدیم…
محدثه: نه اونجا نه
من:چرا
محدثه:نمیخوام
من:یه کوچولو
محدثه:وای مامان میبینه…
من: باشه بیا بشین
نشستیم رو تخت من؛
محدثه:گفت خب بگو
من: اسمش آرشه پسر خوبیه میشناسمش کارش اینه…
داشتم تعریف میکردم که دوباره صداش زد مامان رفت شق درد شدم
از شهوت زیاد همه جام داشت میلرزید ولی جلوی خودمو میگرفتم…
دوباره اومد تو اتاق…
هر چی‌ میدونستم از اون پسره گفتم و در حین گفتن بودم که اخرای حرفام بود؛؛؛یه موسیقی باز کرده بودیم قبل نشستن مامان گفت اونو ببندید میخوام نماز بخونم…
بستیم مامان نمازشو شروع کرد…
الان بهترین فرصت بود دوباره بلند شدم دستشو گرفتم که خودش بدونه کار داریم اونم بلند شد دوباره به پشت به دیوار تیکه داد…
شلوارشو نکشیده بودم پایین…
با یه دستم کش شلوارشو کشیدم جلو میخواستم با یه دستم بمالم…
که دستشو انداخت جلو خجالت میکشید… البته منم خجالت میکشیدم…
ولی حس شهوانی ولم نمیکرد…

من:اگ اونجوری کنی نمیتونیم حال کنیم:؛ اروم در گوشش خونه محض سکوت بود صدای نماز مامان میومد…

محدثه:خب بزار‌ بگیرم

من:چیو

محدثه:با چشماش اشاره کرد به کیرم کرد

من:باش

دستشو از روی شلوارم کیرمو گرفت…
یه حس عجیبی اومد برام انگاری نمیخواسم تموم شه…
همینجوری که ایستاده بودیم بعضی وقتا دستام پاهام میلرزید از شهوت زیاد…
دستمو گذاشتم از نافش کف دستم میخورد به پوست شکمش رفته رفته اروم اروم رسیدم به کسش…
انگشتم ی خیسی خیلی زیادی حس میکردم هم از شورتش هم از کسش موهاش هم زیاد بود…

من: اینا رو بزن خب این چیه

محدثه:سینگل باشی اینجوریه دیگ

اروم اروم داشتم میمالیدم براش اونم از رو شلوار کیر منو…
دیدم میخواد دستشو بکنه تو شورتم یه خورده دادم پایین شلوار شورتمو کیرم گرفت تو دستاش یک حس عجیبی …

باید عجله می کردیم وقت کم بود…
در حین مالیدن … نماز مامان تموم شد صداش کرد زود شلوار شورتشو کشید بالا پیرهنشو داد پایین گفت بله …
مامان:چیکار میکنین
محدثه:هیچی داداش با گوشیش بازی میکنه منم درسمو میخونم…
گفت سفره رو پهن ‌کن الان بابات میاد…
ضد حال خوردم اه چه وقت صدا کردن بود…

                                   نیم ساعت بعد...

بابا اومد شامو خوردیم فقط با محدثه به هم نگاه میکردیم…
شیطون بود گاهی وقتا چشمک میزد…
بابا و مامانم ک داشتن حرف میزدن غیبت این اون…
شام تموم شد محدثه ظرفا رو شست…
مامان بابا تلوزیون‌ میدیدن محدثه هم با اونا…
منم تو اتاقم فکر‌ کس محدثه …
گذشت.‌‌… گذشت…
ساعت ۱۱/۳۰شب
رفتم پیششون مامان بابا من محدثه
داشتن چایی میخوردن…
من:محدثه یه فیلم سینمایی پیدا کردم عالی…
محدثه:الان میام
منم یه چایی برداشتم رفتم تو اتاق کامپیوتر رو باز کردم زدم به یه فیلم سینمایی مزخرف پیدا کردم ک صداش بره تو پذیرایی که فیلم میبینیم…
چون اکثرا قبلا زیاد فیلم می دیدیم مامان بابا عادت داشتن…
فیلم سینمایی ها هم تایمشون زیاده…
اومدیم نشستیم پای مانیتور٪
مامان:بیایین چیپس پفک هم داریم ببرین بخورین…
محدثه:الان میام
در حین رفتن که بلند شد داشتم به کونش نگاه میکردم…
اومد نشستیم…
من:کی شروع کنیم

محدثه:بزار بخوابن
همینجوری در حال دیدن فیلم
ساعت ۱۲ شب
چراغارو تو حال زدن خاموش شد منم بلند شدم چراغ اتاق رو خاموش کردم چراغ شب رو روشن کردم…
الان دوباره حس خجالت بین دوتامون ایجاد شد…
ده دقیقه تو اون حالت موندیم هندزفری گذاشتیم تو گوشمون یکی اون یکی من داریم فیلم میبینیم من کم کم دوباره شروع کردم به مالیدن سینه هاش دیدم داره چشماشو میبنده

من: بلند شو
محدثه بلند شد شلوارشو کشیدم پایین روش به طرف مانیتور بود
دستم میکشیدم ب کونشو به کس مودارش

دستشو گذاشته بود روی میز از مچ دستش گرفت کیرمو دادم دستش اروم اروم داشتیم میمالیدیم
من: از اون صندلی بیا این طرف آهسته به گوشش
با دستش اشاره کرد این طرف گفتم اره
جلوم ایستاده بود کونش جلوم بود از صندلی بلند شدم اروم گذاشتم بین لای پاش …
پشتش به من بود از پشت بغلش کرده بودم ریز ریز بین پاهاش …
دراون حین سینه هاشو گرفته بودم
در گوشش اروم گفتم برگرد… برگشت فیس تو فیس
گفتم وایسا نگاه کنم ببینم خوابن
دیدم اره خوابیدن
دوباره برگشتم سینه هاشو گرفتم تو دستم اروم اروم خوردم کیرمو گذاشتم لای پاش
موهای کصش به کیرم میخورد ولی وسط کصش خیس بود باعث لیز بودن کیرم میشد …
دیدم داره آبم میاد کیرمو از بین پاهاش در اوردم…
نشستم رو زانوهام شروع کردم به خوردن کسش
زیاد مو نداشت فقط بالای کصش یکم لای کسش
دیدم داره شکمش بالا پایین میشه در حال ارضا بود…
یه لحضه روی زبون یه مایه ی گرمی حس کردم…

من:ارضا شدی

محدثه:اره

من:دو زانو بشین تو بخور منم بیام
دو زانو نشست شروع کرد به ساک زدن حرفه ایی نبود دندوناش میخورد…
ولی حس خوبی بود…
روی میز کاغذ دستمالی بود دوتا کشیدم گذاشتم روی میز…

از دهنش در اوردم بلندش کردم سرمو برگردوندم سینه هاشو گذاشتم تو دهنم شروع کردم ب جق زدن ۳۰ ثانیه نشده بود ابم اومد…

لباس هارو اوکی کردیم کامپیوترم‌خاموش کردیم …
رفتیم خوابیدیم…

نوشته: Milad


👍 48
👎 7
77701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

986152
2024-06-03 00:02:17 +0330 +0330

قبولت داریم

1 ❤️

986161
2024-06-03 00:33:07 +0330 +0330

چرندیات یه مادر خراب

3 ❤️

986170
2024-06-03 01:22:08 +0330 +0330

عالی بود آفرین

1 ❤️

986215
2024-06-03 16:32:29 +0330 +0330

عالی بازم بنویس

0 ❤️

986565
2024-06-06 00:59:48 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

986624
2024-06-06 09:30:42 +0330 +0330

یعنی میشه؟ آدم خواهرشو بکنه و اون خواهرم میخواد

2 ❤️

986669
2024-06-06 16:46:25 +0330 +0330

بغلش کردم حسابی…

2 ❤️

986790
2024-06-07 15:13:00 +0330 +0330

حس داستانت عالی بود یاد کارهای بچگی خودم افتادم

2 ❤️

987123
2024-06-10 04:21:01 +0330 +0330

تو این سن خیلی انجام میدن خواهر برادر ها بله برا ما بود

2 ❤️

987498
2024-06-13 03:35:16 +0330 +0330

واقعی بود یا داستان تخیلت بود

0 ❤️