دوست نامرد من (۲)

1403/01/29

...قسمت قبل

وقتی از خونه امیر زدم بیرون بی هدف به راهم ادامه دادم ، نمیتونستم برم خونه حالم اصلا خوب نبود ،ذهنم هرلحظه یه جا سرمیکشید ، اصلا نمیتونستم تمرکز کنم ، تمام خاطرات خوبی که با امیر داشتم تو ذهنم رژه می رفتند ،اصلا نمیتونستم باور کنم این اتفاق برای من افتاده ،منی که امیر شده بود همه چیزم ،حتی جای برادر نداشتم ،،، کجای کار اشتباه کردم ،یعنی جواب اون همه محبت من و خانوادم این بود؟! نتونستم این اتفاق رو هضم کنم ، آخه چرا ؟! امیر برای من فقط یه دوست نبود احساسم نسبت به اون با بقیه دوستام متفاوت بود ، به این فکر میکردم چطوری این حال خرابمو پنهون کنم ، هرکس منو میدید متوجه میشد که حالم بده ،چون تمام این مدت اشکام سرازیر بود ، تو افکارم با خودم کلنجار میرفتم و به راهم ادامه میدادم ، یهو متوجه شدم تلفن همراهم و سازمو جا گذاشتم ، وای الان پدرو مادرم حتما نگرانم شدن ،حتما کلی به گوشیم زنگ زدن ،در حالی که حسابی از دست خودم عصبانی بودم بی اختیار به طرف خونه امیر برگشتم ،خیلی دور نشده بودم اما انگار ساعتها گذشته بود افکارم آزارم میداد ، یه حس غریبی داشتم با وجود نفرت عمیقی که نسبت به امیر در من به وجود امده بود ، اما انگار دلم میخواست ببینمش و بهش بگم چرا ؟! چطور تونستی ؟! از همه مهمتر اینکه چرا من چیزی متوجه نشدم !!! اخه بار اولم نبود مشروب میخوردم ، کلی سوال ذهنمو مشغول کرده بود ، دلم میخواست میتونستم کارشو تلافی کنم ، بدجور دهنم درگیر بود و تو همین افکار بودم که جلو خونه امیر رسیدم ، دستم گذاشتم روی زنگ و چند بار فشارش دادم ، چند لحظه بد در باز شد امیرو دیدم که با حال بدتر از من روبروی من ایستاده بود قشنگ میشد پشیمونی رو تو چهرش دید ، یه لحظه نگاهمون به هم گره خورده ،حالم بدتر شد با بغض گفتم اومدم وسایلمو بردارم ، میشه برام بیاری ؟
امیر خودشو عقب کشید گفت خودت بیا داخل برشون دار و به سرعت رفت داخل خونه ، یه کم مکث کردم و رفتم داخل ، تا وارد ساختمان شدم صدای امیر رو شنیدم که داشت می گفت خاله ببخشید خواب بودیم ،صدای گوشیو نشنیدیم و بعد نگاهی به من کرد و گفت بله امید هم الان بیدار شد و گوشی رو داد دست من ،تو نگاهش التماس رو میدیدم ، خیلی آهسته گفت توروخدا ،،، گوشیو گرفتم صدای مادرم که میگفت امیدجان مامان حالت خوبه ؟ دلم شور میزد خیلی زنگ زدیم مگه دیشب تا کی بیدار بودید ؟ منکه مونده بودم چی بگم ،خودمو جمع و جور کردم ،صدامو صاف کردم گفتم مامان ببخشید خیلی دیر خوابیدیم ، مادرم گفت صدات یه جوریه چیزی شده ؟! در حالی که به امیر نگاه میکردم گفتم ،نه مامان به خاطر خستگیه ، تازه بیدار شدیم ، با هر زحمتی بود خودمو اروم نشون دادم ،بعد از خدافظی با مامانم ، بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سازمو جمع کنم که صدای قفل شدن در سالن توجه مو جلب کرد ، برگشتم دیدم امیر درو قفل کرد و کلیدشو برداشت ، با حالت عصبانی به طرفش رفتم ، گفتم درو باز کن میخوام برم خونه منتظرم هستن ، گفت تا به حرفام گوش ندی نمیذارم بری ، با عصبانیت گفتم چیو میخوای توضیح بدی ؟؟؟!!!اصلا چی داری که بگی ، هر لحظه حالم بدتر میشه ، گفت یه لحظه بشین برات میگم بخدا مست بودم نفهمیدم ، این حرفش بیشتر ناراحتم کرد ، گفتم من چرا هیچی نفهمیدم ؟ هان ؟ چرا من چیزی یادم نمیاد ؟ من که به اندازه تو نخوردم ،،، فقط میخوام بدونم من چرا چیزی نفهمیدم ؟! چطور تونستی اینکارو بکنی ؟ الان که برم خونه همه چیو به خانوادم میگم ، میخوام بدونم به اونا هم میگی مست بودی؟؟
با این حرفم امیر از جاش پرید و شروع به التماس کرد ،اومد به طرفم دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم و گفتم ،،،
این بود جواب محبتهای من ؟ محبتهای خانوادم ؟ میدونی چقدر تورو دوست داشتن ؟ همش ازت تعریف میکردن ، از همه مهمتر ،، ،،،، دیگه نتونستم حرف بزنم ،بغض عجیبی گلومو فشار میداد ،روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم ، باز اشکام سرازیر شد ، سرمو گذاشتم رو دستم ، دیگه نمیتونستم حرف بزنم ،چند لحظه گذشت و من همچنان تو همون حال بودم ،،،
یهو گرمای دست امیر رو روی شونم احساس کردم ،،،
از همه مهمتر چی ؟؟ چرا حرف تو نزدی ؟ امید باتوام ؟؟
با دستم دستشو از رو شونم پس زدم و گفتم چه فایده داره الان ؟ میخوای چی بگم ؟ بگم که چقدر دوست داشتم ؟ بگم تمام احساسی که بهت داشتم تو یه لحظه از بین رفت ؟ مگه من چیکارت کرده بودم که اینکارو کردی ،غیر از دوست داشتن و محبت چی دیدی از من ؟ چرا با اون غریبه ها ؟؟؟
خیلی نامردی امیر ،،، گریه دیگه اجازه حرف زدن نداد ،، چند لحظه بعد هردو مون ساکت به جایی خیره شده بودیم ، امیر با بغض و در حالی که صداش میلرزید گفت تو واقعا منو دوست داشتی ؟؟ من چیزی نگفتم ،،،، دوباره پرسید ،مگه باتو نیستم ؟ امید یه بار دیگه بگو ،، واقعا منو دوست داشتی ؟؟؟ داد زدم گفتم که چی ، الان میخوای چی بگی ،اره واقعا دوست داشتم ، تو گند زدی به همه چیز ، همه چیو خراب کردی و یهو از جام پاشدم ، گفتم درو باز کن میخوام برم ،امیر امد جلو دستمو گرفت یه لحظه به صورتش نگاه کردم دیدم به پهنای صورتش داره بیصدا اشک میریزه ، یهو حالم بد شد،دلم حری ریخت ، اون واقعا داشت گریه میکرد حتی بدنش میلرزید ، انتطار اینو نداشتم نمیدونم چی شد ولی نمیتونستم گریشو ببینم تاحالا به جز خنده چیز دیگه ای تو صورت قشنگش ندیده بودم ،راستش،اینقدر اونو دوست داشتم که حتی بعد از این اتفاق بازم نمیتونستم گریشو ببینم ، اره من واقعا دوستش داشتم ، اونم بدجوری درحدمرگ ، هرشب موقع خواب بهش فکر میکردم ، سعی میکردم ،اونطور که اون میخواد لباس بپوشم و رفتار کنم ، همه چیزم شده بود امیر ، واین واقیت داشت ، یه حقیقت تلخ ، مونده بودم با این دوگانگی درونم چه کنم ، اره واقعا عاشقش بودم ،،، ولی هرگز نتونسته بودم حسمو بهش نشون بدم و یا چیزی بهش بگم ، همیشه بین خودم و بقیه یه حصار نامرئی وجود داشت که اجازه نمیداد بیشتر از یه حدی به آدما نزدیک بشم ،دست خودم نبود ، من اینطوری بودم ،یه پسر درونگرا و آروم ،، باصدای امیر بهش نگاه کردم ،،،
امید تو واقعا منو دوست داشتی ؟؟ پس چرا من اینو نفهمیدم ، ، چرا اینو زودتر بهم نگفتی ؟ چرا همیشه با من سرد برخورد میکردی ؟ من بخاطر تو قید همه دوستامو زدم بخاطر تو کلی از خانوادم حرف شنیدم ، هر وقت خواستم بهت نزدیک بشم اجازه ندادی ،،، اخه چرا الان باید اینو بگی …
در جواب حرف امیر نمیدونستم چی بگم ، درواقع اون درست میگفت ، ولی با اینکه حق با اونه ، آیا باید این کارو میکرد ؟؟!
امیر ادامه داد ،،، از همون شبی که تورو دیدم ، یهو تو دلم خالی شد ، یهو دلم ریخت ،انگار خیلی وقت بود میشناختمت ، اون چال روی صورتت وقتی میخندیدی ، اون چشای رنگیت اون موهات که یه طرف صورتت ریخته بودی ، من از همون لحظه دیوونت شدم ، ولی هرچی سعی میکردم بهت نزدیک بشم فقط تونستم یه دوست معمولی باشم برات ، اما من بیشتر از این میخواستم و تو اجازه ندادی ، هر روز که میگذشت این حسم بهت بیشتر میشد ، دلم میخواست بغلت کنم ، دلم میخواست ،گرمای بدنتو حس کنم ،دلم میخواست از ته دل ببوسمت ،،،
باشنیدن این حرفای امیر ، فقط گریه میکردم ، خدایا ،این چه حسی بود ، ایا واقعا دوست داشتن یه انسان دیگه میتونه گناه باشه ؟ درسته اون همجنس منه ، ولی این حس که به همجنسم داشتم ،یه حس قدیمی بودکه از دوران بچگیم بامن بود و این اصلا تقصیر من نبود ، شاید اگه مدام بزرگترها این روابط رو گناه نمیدونستن ، شاید اگه منم مثل بقیه ادمای عادی میتونستم از حسم حرف بزنم ، الان این اتفاق به این بدی نبود و میتونست همراه با یه حس خوب و عاشقانه باشه ، نمیدونم چی درسته چی غلط ، فقط میدونم منم دقیقا همون حسو به امیر داشتم و این خیلی بیشتر حالمو بد میکرد ،امیر راست میگفت ،اون همیشه با حرفاش و کاراش به من محبت میکرد ،واقعا دوست داشتنو تو چشماش میدیدم ولی نمیتونستم من مثل اون راحت احساساتمو بروز بدم ، مدام توی دلم میگفتم ، ای کاش این اتفاق نمی افتاد ، ای کاش بهش میگفتم و هزاران ای کاش دیگه که مدام توی ذهنم تکرار میشد ، بعد از چندلحظه ، از جام بلند شدم و گفتم باشه حرفاتو زدی حالا میشه درو باز کنی ،من برم ؟ من مادرمو میشناسم ،اون بیشتر نگران میشه ، درو باز کن باید برم،،
امیر از جاش پا شد ،به طرفم امد ، دستمو گرفت ، خواست بغلم کنه ولی اجازه ندادم هنوز توی ذهنم کلی سوال بی جواب بود ، دستشو پس زدم و گفتم درو باز کن ،، ولی باز اون مانعم شد ایندفعه دستمو محکمتر گرفت ، و منو بطرف خودش کشید ، نمیدونم چرا ایندفه مقاومت نکردم ، یه لحظه فیس تو فیس شدیم ،سعی میکردم بهش نگاه نکنم ولی بادستش صورتمو بالا نگهداشت و گفت ، باشه درو باز میکنم ، ولی میشه خواهش کنم چیزی به مامان بابات نگی ؟ هنوز کلی حرف مونده که بهت نگفتم ،،،،، سعی میکردم نگاهمو ازش بدزدم ، ولی ته دلم یه حس عجیبی داشتم ، فاصله خیلی کمی بین ما بود ،جوری که بوی تنش رو بخوبی حس میکردم و صدای نفسش کشیدنش رو کاملا میشنیدم ،حرارت بدنشو احساس میکردم ، از یه طرف عصبانی بودم و از طرفی هنوز دوسش داشتم ، واقعا عاشقش بودم ، خودمو به زحمت از دستش ازاد کردم و گفتم باشه چیزی نمیگم ولی الان میخوام برم ، امیر یه مکث کوتاهی کرد و بعد در سالن رو باز کرد ، من سریع امدم بیرون ،وقتی داشتم بند کفشامو میبستم ، دست امیر رو روی شونم حس کردم ، برگشتم به صورتش نگاه کردم ،هیچوقت ندیده بودم امیر اینطوری منو نگاه کنه ، یه نگاهی که پر از پشیمونی و دوستداشتن داشت ، چشمای قشنگش پر اشک بود ، وقتی از جام پاشدم دستشو بطرفم دراز کرد که باهام خدافظی کنه ، یکم مکث کردم ، دستشو همینطور بطرفم نگهداشته بود ،نمیدونستم چیکار کنم ولی بی اختیار دستشو گرفتم ،اینبار محکمتر از همیشه دستمو فشارداد و گفت امید منو میبخشی ؟ بخدا مس سگ پشیمونم ،باور کن نمیدونم چی شد یه دفعه خر شدم ،بخدا نمیخواستم تورو ناراحت کنم ،قول بده برگردی کلی حرف نگفته دارم که باید بهت بگم ،لطفا ،خواهش میکنم امید اگه هنوزم ته دلت یه ذره دوسم داری ،حداقل بهم زنگ بزن ،خواهش میکنم ، من بدون اینکه چیزی بگم دستمو کشیدم و از خونه زدم بیرون ، حتی پشت سرمو نگاه نکردم و به طرف خونه خودمون حرکت کردم ، توی راه همه حرفهای امیر رو توی ذهنم بارها مرور کردم ، راستش یجورایی آروم شده بودم ، حرفاش روم اثر خودشو گذاشته بود ، منم دقیقا همون حسو داشتم ، فقط یه موضوعی ذهنمو بدجوری آزار میداد ، ،، ،،اون دونفر کی بودن ؟ اصن چرا اونجا بودن ، یعنی اونا هم با امیر همدست بودن ؟ این مسئله که آیا اوناهم بامن کاری کرده باشن حسابی ناراحتم میکرد و این باعث میشد که اون حس تنفر دوباره به من مسلط بشه ، مدام به خودم میگفتم اخه اگه منو دوست داره ، پس اونا چه نقشی داشتن ، همینطور ذهنم درگیر بود انگار یه ترافیک سنگین بود که حسابی گره خورده بود و باز نمیشد ،بعد از چند دقیقه پیاده روی بالاخره به خونه رسیدم ،اروم کلید و انداختم تو در و خیلی آهسته وارد خونه شدم ، خدا خدا میکردم با کسی روبرو نشم ، ولی به مجلس ورودم به خونه متوجه نگاه مادرم شدم که با تعجب منو زیر نظر داره ، کمی جلوتر آمد و مستقیم و با کنجکاوی عجیبی به صورتم نگاه کرد و با تعجب پرسید امید ؟ چیزی شده ؟؟؟!!! ببینمت چرا چشمات قرمزه ؟ ببینم گریه کردی ؟ من که حسابی هول کرده بودم سریع صورتمو برگردوندم و گفتم نه مامان میشه ولم کنی حوصله ندارم ، مادرم گفت جواب منو بده بگو ببینم چی شده ، من مادرتم تورو بزرگ کردم تا نگات کنم میفهمم ناراحتی یا خوشحال ،الان که چشماتم پف کرده ،،،،،
من که سعی میکردم به مادرم نگاه نکنم ، گفتم ،مامان میشه گیر ندی ،،، با امیر دعوام شده ، بعدا برات میگم ، بعد در حالی مادرم داشت ادامه میداد که ، با امیر ؟ من بازم تکرار کردم ،مامان بعدا برات تعریف میکنم و سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو انداختم تو اتاقم و درو از پشت قفل کردم ،سریع به امیر پیام دادم اگه مامانم زنگ زد جواب نده ، که بلافاصله جواب داد ،مگه چیزی گفتی ؟ منم جواب دادم مامانم از ظاهرم فهمیده گریه کردم ،منم گفتم با تو دعوام شده تو فقط جواب نده تا خودم بهت زنگ میزنم ،،،،
بعد از اون بدون اینکه لباسمو عوض کنم روی تختم دراز کشیدم ،همون لحظه صدای مادرمو از پشت در شنیدم که میگفت امید میشه درو باز کنی ؟ من جواب ندادم و بعد از چند لحظه مادرم در حالی که غر میزد بیخیال من شد و رفت ، من موندم و کلی فکرو خیال و یه حال بد ،میخواستم به چیزی فکر نکنم ولی نمیشد ،بازم سوالهای بی جواب بود که مدام ذهنمو آزار میداد ،،،
یهو باصدای در اتاق از جام پریدم ، دیدم هوا کاملا تاریک شده ، وای یعنی چند ساعت خواب بودم ! از جام بلند شدم لامپ اتاقو روشن کردم و درو باز کردم ، دیدم مادرم بازم با نگاه پر از سوالش به من زل زده ، بعد چند لحظه گفت خب بالاخره میخوای بگی چی شده یا نه ؟
گفتم ، مامان تا حالا ندیدی دوتا دوست با هم دعواشون بشه ؟! خب دعوامون شده ،،، مادرم پرسید ،آخه واسه چی ؟سرچی؟از تو امیر بعیده !!!
گفتم حالا که شده ، الان اصلا حوصله ندارم بعدا برات توضیح میدم ،اگه نمیتونی صبر کنی از امیر بپرس ،، ،
مادرم گفت اتفاقا زنگ زدم نه خودش جواب داد نه مامانش ، خب حالا تو بگو چی شده ، ،،
من که دیدم مادرم گیر سه پیچ داده ، یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم هیچی مامان سر چیزای الکی ،ولی قول میدم بعدا بگم چی شده و با همون حالت ازش فاصله گرفتم ،،، مادرم بالاخره سری تکون داد و گفت باشه ولی باید بهم بگی چی بوده که باعث شده گریه کنی ،،،
منم همینطور که داشتم می رفتم طبقه پائین گفتم چشم مامان میگم ،،،
وقتی رسیدم پائین پله ها ،بابامو دیدم که روی کاناپه لم داده و چای میخوره ، البته زیر چشمی حواسش به من من بود ،،،،
سلام کردم و سریع رفتم داخل آشپزخونه ،،، همینطور که وانمود میکردم که میخوام چیزی بخورم ،،، صدای بابامو شنیدم که گفت شنیدم با امیر زدین به تیپ هم ، تو که هیچی ولی از اون پسر بعیده ، حتما تقصیر تو بوده ،چون تا اونجایی که من این پسرو میشناسم ، همچین پسری نیست ،،،
من که نمیخواستم این صحبت ادامه داشته باشه ،از همون جا گفتم ،آره بابا همش تقصیر من بود ، نگران نباش میرم ازش عذرخواهی میکنم ،،،،
بابام خندید و گفت بایدم عذرخواهی کنی ،دیگه بچه نیستید که از این کارا میکنید ،،،
من دیگه چیزی نگفتم ،، بعد از اینکه شام خوردم ، به بهانه درس برگشتم تو اتاقم ،،، اون شب با همه فکرو خیالای عجیب گذشت ، چندبار امیر بهم زنگ زد و پیام داد ولی جوابشو ندادم ، دلم میخواست یه مدت کسی رو نبینم ، حتی روزای بعد از همه دوستام بخصوص امیر فاصله گرفتم ، همه بچه ها متوجه تغییر رفتارم شده بودن ، درسته که کلا آدم آرومی بودم ،ولی دیگه تبدیل به یه آدم کرو لال شده بودم ،،، نه با کسی حرف میزدم و نه جواب کسی رو میدادم ، حتی به ندرت با کسی احوالپرسی میکردم ،،،،
فقط دلم میخواست تنها باشم ، مادرمم بعدا با یه داستان ساختگی قانع کردم که بیخیال من بشه ،،،
مدتی گذشت ،امیر تو این مدت چند بار سعی کرد باهام صحبت کنه ولی هر بار به بهانه ای ازش فاصله می گرفتم ، با اینکه همیشه بهش فکر میکردم ، ولی نمیتونستم بهش نزدیک بشم ،،،،
امیر سعی کرد با واسطه قرار دادن دوستای مشترکمون با من ارتباط بگیره ولی فایده ای نداشت ،،،
تا اینکه یه روز یکی از دوستام باهام تماس گرفت و گفت از امیر خبر داری ؟ منم گفتم نه چطور مگه ،،،، دوستم گفت که امیر تصادف کرده و الان بیمارستان بستری شده ،،،،

ادامه دارد …

نوشته: S , M


👍 9
👎 6
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980128
2024-04-17 23:59:42 +0330 +0330

امشب داستان نداریم عزیز قردش لر برید بخوابید شبتون خوش😂

0 ❤️

980138
2024-04-18 00:59:49 +0330 +0330

وات😂

0 ❤️

980140
2024-04-18 01:12:07 +0330 +0330

مامیتو میکنه یا نه ؟

1 ❤️

980152
2024-04-18 02:54:51 +0330 +0330

فقط مي تونم بگم كيييير دارمممممم كيييييييييير

1 ❤️

980162
2024-04-18 04:59:02 +0330 +0330

چرا همش به تصادف و بیمارستان ختم میشه
😐😐

2 ❤️

980213
2024-04-18 14:55:38 +0330 +0330

اینم خوب بود ، احساساتتو قوی انتقال دادی
اما بعد خوندن این قسمت دارم به این فکر میکنم چطوری اینقد ساده لوح بودی
نگفتن به خونوادتو درک میکنم اما توی داستان میگی هنوزم دوستش داری
فک نمیکنی که تمام اینا تقصیر مستی بوده؟
اون با نقشه حساب شده کشیدت خونه و با دوستاش هماهنگ بوده
و تو واسش دلسوزی میکنی
از طرز بیانت در موردش فک میکنم که خیلی…

3 ❤️

980224
2024-04-18 17:09:32 +0330 +0330

بی صبرانه منتظر قسمت بعدی ام

1 ❤️

980250
2024-04-18 18:10:55 +0330 +0330

خیلی خوب تونستی احساساتت رو با نوشته هات ترکیب کنی و این باعث شد دلم بخواد همش روبخونم و منتظر قسمت بعدی باشم

1 ❤️

980261
2024-04-18 22:03:57 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود ادامش بده

1 ❤️

980276
2024-04-19 00:37:03 +0330 +0330

درود بر همه دوستانی که نظر دادن
اصلا کسانی رو که میان فحش میدن درک نمیکنم ، اگر همجنسگرا نیستید اینجا چیکار دارید ، احتمالا مشکل روحی و یا بیمار هستید ،خب بهتره حتما به یه روانشناس مراجعه کنید ،،،
البته از کسانی که کامنت گذاشتن ممنونم و سعی میکنم بقیه داستان رو بهتر بنویسم ،،،
البته باید بگم این داستان کاملا واقعیه و سعی میکنم کامل و با جزئیات براتون تعریف کنم ،،،
با تشکر از همه دوستان

1 ❤️

980427
2024-04-20 00:39:43 +0330 +0330

آفرین، عالی می نویسی، منتظر قسمت های بعدی هستیم.

1 ❤️

980723
2024-04-22 05:50:09 +0330 +0330

اگر داستان واقعیه باید بگم که واقعا احمقی. محاله کسی که کسی رو دوست داره همچین بلایی سرش بیاره… امیدوارم که صرفا ساخته ی ذهن بیمارت باشه

1 ❤️

981640
2024-04-30 01:27:17 +0330 +0330

ساختگیه

0 ❤️