فصل چهارم: سلول عشق!
"راوی: رضا"
مواد رو از هیوا گرفتم و به سمت دختره گرفتم. خواست مواد رو بگیره که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: «ببین من نمیخوام اذیتت کنم. خودتم میدونی اگه با این وضع شب رو بیرون بمونی بدتر از اینی که الان سرت اومده، سرت میاد. به من ربطی نداره چه بلایی سرت اومده و کی هستی و کارت چیه. ولی میتونی امشب رو تو خونهی من بمونی! نیازی هم نیست بترسی، چون خودم تو خونه نمیمونم. هر وقت هم…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «یه چیز جدید بگید بابا. این داستانا دیگه خیلی کلیشهای شده. شما مذکرا به سوراخ دیوار هم رحم نمیکنید حالا چه برسه به سوراخهای یه دختر تو حال و وضع من. بعدشم تو خودت از سیبیلهات کون میچکه قشنگ! من از تو بترسم آخه پلشت؟! تو مراقب کون خودت باش، نمیخواد نگران من باشی.»
بعد دستش رو به سمتم کشید و گفت: «موااااااااد…»
مشتم رو باز کردم و مواد رو بهش دادم. مواد رو گرفت و با قدمهای سریع ازمون دور شد…
خطاب به هیوا گفتم: «چقدر میشناسیش؟!»
گفت: «هیچی. این دومین باریه که میبینمش و فکر نکم وضع درست و درمونی داشته باشه.»
موتور رو به هیوا دادم و گفتم: «تو برگرد. نمیتونم این دختر رو تو این شرایط ول کنم. ممکنه یه بلایی سرش بیاد.»
هیوا گفت: «بیخیال دایی. خب بیاد، تورو سننه؟ به تو چه؟ خودمون کم گرفتاری نداریم بابا، ول کن.»
سویچ موتور رو بهش دادم و گفتم: «فردا میحرفیم.» و با فاصله دنبال دختره راه افتادم.
رفت تو تایله و زد به دل قبرستون. لا به لای قبرها راه میرفت و گهگاهی تلوتلو میخورد. به انتهای قبرستون که رسید، کنار یه درخت نشست و بهش تکیه داد. بساط موادش رو در آورد و شروع کرد به نئشه کردن. همونجا از دور نشستم و منتظر موندم.
یه چهل دقیقهای گذشت که بلند شد و دوباره راه افتاد. چند قدم بیشتر نرفت، که به تلو خوردن افتاد و پخش زمین شد. منتظر موندم که بلند بشه، ولی انگاری زیاد زده بود و نایی برای بلند شدن نداشت. نگران شدم و به سمتش دویدم. وقتی بالاسرش رسیدم، چشمهاش نیمه باز بود. من رو که دید زیر لب کلمات ناواضحی رو زمزمه کرد و بعد بیهوش شد. هرچی تکونش دادم و صداش زدم واکنشی نشون نداد. خواستم ببرمش درمانگاه، ولی بیشتر که فکر کردم دیدم نمیشه و ممکنه داستان بشه برام. سریع به امیر زنگ زدم و گفتم ماشین یکی از بچه محلها رو قرض بگیره و بیاد اونجا. به محض اینکه امیر رسید، سوار ماشینش کردیم و به سمت خونهی من راه افتادیم.
به خونه که رسیدیم، همچنان بیهوش بود. امیر گفت: «رضا این عین جنازه تن و بدنش یخ زده. رو دستمون میمونه و داستان میشه. آخه این رو چرا برداشتی آوردی خونه…»
گفتم: «حالا گهیه که خوردم. باید یه کاریش کنیم. بریم دنبال دکتری چیزی که این طفلی تلف نشه.»
گفت: «دکتر؟ حاجی دکتر بیاد اینجا و این وضع رو ببینه، داستان از اینی که هست داستانتر میشه ها. دکتر رو کلاً بیخیال. تنها راهش اینه برداریم و ببریمش همونجایی که بود ولش کنیم.»
گفتم: «اصلاااااً فکرش رو نکن…»
گفت: «حالا اونجا نه، ببریم جلو اورژانسی، درمانگاهی، بیمارستانی چیزی…»
گفتم: «فردا پسفردا تو اورژانسی، درمانگاهی، بیمارستانی چیزی بمیره، دوربینی، نگهبانی، آدمی چیزی ما رو دیده باشه و پلاک ماشین لو رفته باشه، به گا میریم مهندس. ول کن تو اصن فکر نکن.»
یکم سرش رو خواروند و گفت: «اون خانوم دکتره چی؟ همونی که میخواست تیغمون بزنه. پریشب به هیوا پیام داده بود و دیروز همدیگه رو دیده بودن. هیوا شمارهاش رو داره. از اونجایی هم که بهش پول دادیم، احتمالاً نه نیاره و کمکمون کنه.»
یکم فکر کردم و گفتم: «سریع شمارهی هیوا رو بگیر و ماجرا رو بهش بگو، که زنگ بزنه و زنه رو بیاره اینجا.»
دو ساعت بعد…
دکتر نبضش رو گرفت و گفت: «چه بلایی سر این طفلی آوردید؟»
گفتم: «ما اگه منشاْ بلا بودیم، تو الان اینجا نبودی. این بلا رو خودش سر خودش آورده. ما از کنار خیابون بیهوش پیداش کردیم و خواستیم کمکش کنیم که بدتر از ایناش سرش نیاد!»
پوزخند زد و گفت: «هیچ گرگی محض رضای خدا آهو نمیگیره!»
امیر گفت: «این آهوی مفنگی گرفتن نداره که، لاشه بود و اگه ما نبودیم، خوراک لاشخورا میشد. حالا هم اگه کاری از دستت برمیاد، بسماللّٰه و اگه هم نمیاد بسلامت.»
دکتر به درسا نگاه کرد و گفت: «باید براش سرم وصل کنم. یکیتون باید بره داروخونه.»
هیوا یه تیکه کاغذ بهش داد و گفت: «هرچی میخوای دیکته کن، سهسوته میگیرم میام.»
نیم ساعت بعد هیوا با داروها و سرم برگشت. دکتر سرم رو که براش وصل کرد، پرسیدم: «حالش خوب میشه؟»
گفت: «آره. ولی باید یکی تا فردا بالا سرش باشه. به هوش هم که اومد باید غذا بخوره و تنگش هم داروهاش. ولی تا اونجایی که من این دختر رو میشناسم وحشیه، بیدار بشه و خودش رو اینجا ببینه جفتک میندازه.»
گفتم: «منم بیدار بشم و یه گله پسر بالا سرم ببینم جفتک میندازم و میترسم. ولی کار نشد نداره!»
دکتر که دو زاریش کلفت بود، رو هوا حرفم رو زد و گفت: «من نمیتونم پیشش بمونم. چون هم هویتم فاش میشه و میفهمه زنم، هم اینکه دل خوشی ازم نداره و من رو ببینه شکار میشه.»
هیوا گفت: «این طفلی بدبختتر از اینه که بعداّ تهدیدی برای هویتت بشه. بعدش هم تو امشب هواش رو داشته باش و عسلگیرش کن، من قول میدم که بعداً دستت رو گاز نگیره.»
دکتر یکم فکر کرد و گفت: «نمیتونم این دختر رو پیش سه تا پسر ول کنم و برم. شیطانه دیگه، راه میره و گول میزنه. ما آدما هم که گول خورمون ملس. پس نه بخاطر شما، بلکه بخاطر این مادر مرده، امشب رو اینجا میمونم. البته اینم بگما رایگان نی و خرج داره…»
لبخند زدم و گفتم: «دمت گرم، خیلی زنی…!»
راوی: درسا
گلوم کِزکِز میکرد و دهنم به شدت خشک شده بود. سعی کردم چشمهام رو باز کنم، امّا سنگینی پلکهام مانع میشد و دوباره به خواب فرو میرفتم. درک درستی از زمان و مکان و اتفاقات نداشتم و انگار دچار فراموشی موقت شده بودم. اصلاً نمیدونستم کجام و چرا اونجام. بعد از چند تلاش ناموفق برای بیدار شدن و به دست آوردن هوشیاری، یه صدای گُنگی مدام صدام میزد، ولی تو اون لحظه بیدار شدن، برام سختترین کار دنیا بود. به زور چشمهام رو نیمه باز کردم تا منشأ صدا رو پیدا کنم، ولی نور کم بود و همهچی رو تار میدیدم. اون شخص دستم رو تو دستش گرفت، بلندتر صدام زد و گفت: «دخترم… باید بیدار شی!»
گفتم: «بابا؟!»
ولی من که بابا نداشتم! اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که مُردم و اومدم پیش بابام! ولی این خیال خوش، خیالی بیش نبود و با شنیدن جملهی بعدی، فهمیدم که هنوز به آرزوم نرسیدم. اون شخص گفت: «نه من بابات نیستم. من اکبرم… اکبر ساقی!!!»
انگار قطب جنوب با تموم یخها و یخچالهاش رو سرم خراب شد و سریع به هوش اومدم. چشمهام باز شد و بعد از دیدن اکبر بالای سرم، نشستم و به زور چند سانت خودم رو عقب کشیدم. اکبر با دستپاچگی دستهاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: «نترس… نترس من زنم! ببین… ببین…»
بعد سریع تیشرتش رو بالا داد که سینههاش رو ببینم! بعد سریع ادامه داد: «فقط آروم باش، همهچی رو بهت توضیح میدم. چند ساعتی میشه که بیهوشی و تازه به هوش اومدی. الان همهچی برات مبهمه و اصلاً نمیدونی کجایی و چرا اینجایی و چرا من اینجام و چرا من زنم و اصلاً چه اتفاقی افتاده!»
بعد لیوان آبی رو که کنارش بود به سمتم گرفت و گفت: «بخور…»
همچنان تو بهت بودم و انگار داشتم خواب میدیدم. یکم اطرافم رو نگاه کردم، شب بود و تو خونهای بودم که تا الان ندیده بودم. بدون اینکه آب رو بگیرم گفتم: «چخبر شده؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چه گهی میخورم؟ از طرف “مستوره” اومدی؟ اون گفته من رو اینجا زندونی کنی؟ نکنه…»
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: «نترس، هیچ اتفاق بدی نیفتاده و من از طرف کسی نیومدم. آب بخور آروم بشی بهت میگم.»
لیوان آب رو گرفتم و پاشیدم رو صورتم که به خودم بیام و مطمئن بشم کاملاً هوشیارم. بعد خطاب به اکبری که نمیدونستم زنه یا مرده، گفتم: «تا بهم نگی اینجا چخبره و من اینجا چیکار میکنم، چیزی نمیخورم.»
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. سینی غذایی رو که از قبل آماده کرده بود آورد و گفت: «چند ساعته بیهوشی و چیزی نخوردی. باید غذا بخوری که هم ضعف نکنی، هم بتونی داروهات رو بخوری، پس مثل یه دختر خوب برای یه بارم که شده حرف گوش کن و لج نکن، بعد از غذا مفصل حرف میزنیم. خب؟»
از اونجایی که به شدت بیحال بودم و احساس ضعف شدیدی میکردم و از طرفی هم خیلی گرسنه بودم، نتونستم لج کنم و سینی غذا رو به سمت خودم کشیدم و شروع کردم به غذا خوردن.
چند لحظه بعد اکبر گفت: «نمیدونم چیزی یادت میاد یا نه. ولی بعد از اینکه از اون ساقیِ جدیدت مواد خریدی و مواد رو زدی، تو تایله بیهوش شدی و مثل جنازه افتادی اونجا. دوستِ ساقیه که تعقیبت کرده بود، میفهمه بیهوش شدی و میارتت خونهی خودش. بعد زنگ زد به من که بیام درمونت کنم و مراقبت باشم تا حالت خوب بشه.»
پوزخند زدم و گفتم: «فیلم هندیه؟ یا دوربین مخفی؟ اصلاً مگه تو دکتری که بخوای من رو درمون کنی اکبر ساقی؟ البته مِن بعد باید بگیم اکبر ممه! یا اکبر ساقی دو پستون! یا…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «آره من دکترم. البته بودم! ولی یه گهی خوردم و از عرش به فرش رسیدم و الان هیچ گهی نیستم. یه روزی دکتر بودم، الان ساقیام، جیببرم، دله دزدم، خیابونیم، بی کس و کارم… هر گهی میخورم که چهار قرون بیشتر دستم بیاد. هیچکس نمیدونه زنم، که از زن بودنم سواستفاده نشه و بتونم کار کنم. بتونم پول در بیارم، بدون اینکه زیر خواب بشم!»
پوزخند زدم و گفتم: «الان این تیکه به من بود؟!»
نگاهی معنادار بهم انداخت و گفت: «مگه زیر خوابی که به خودت میگیری؟ بیشتر یه تلنگر بود که زیر خواب نشی!»
با اینکه میدونستم میخواد بره رو مخم که حرف بزنم و از داستانم سر در بیاره، ولی با اینحال خودم دوست داشتم حرف بزنم و بریزم بیرون که یکم سبک بشم. از طرفی هم فهمیده بودم زنه و گاردی که بهش داشتم کم شده بود. البته اینکه کل شب رو بالاسرم بود و من رو “دخترم” صدا زده بود هم بی تاثیر نبود!
گفتم: «ببین اکبر بانو… نه این خوب نیست. اکبر بیدول! یا اکبر کصو! یا چه میدونم اکبر…»
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت: «جون نداری حرف بزنی ها، ولی جون به جونت کنن مرغِ بچه پررویی و زبون درازیت یه پا داره. اسمم “پَریسا” هست بچه، تو پری صدام بزن و اکبر رو کلاً فراموش کن.»
با تعجب گفتم: «پریسا؟! بابا این قیافهی تخمی و نِفله کجا و اسمی به این نازی و قشنگی کجا! ناموساً اسکلمون کردی نه؟ واقعاً زنی؟ شیمیل نباشیییی؟ کصت کو؟ من تا کصت رو نبینم باور نمیکنم اصن…»
گفت: «نمیدونستم قراره چشم کسی بعد از سالها به جمالش روشن بشه، وگرنه شیو میکردم و نشونت میدادم! با اینحال اگه مشکلی با کص ابریشمی نداشته باشی میتونم نشونت بدم که بهت ثابت بشه زنم و کیر ندارم!»
سرم رو خواروندم و گفتم: «نه نه آبجی دمت گرم. از جمال شما زیاد به ما رسیده، این یکی جمالت رو همونجا نگهدار و جمال زدهمون نکن سر جدت!»
خندهاش گرفت و گفت: «جنده کوچولوی زبون دراز…»
بعد ادامه داد: «خب… حرف بزن. چی میخواستی بگی؟»
گفتم: «ببین، تو درست فکر میکنی و من پیش خاله مستوره کار میکنم! ولی نه کارِ زیر خوابی! جا نداشتم و بهم جا داد. همون اولش بهش گفتم که من آدم این کار نیستم. ولی عوضش کارای خونه رو میکنم و لباسهای دخترا رو میشورم و خونه رو تمیز میکنم و غذا درست میکنم و… گفتم که چیزی هم نمیخوام، فقط یه سقف بالاسرم و یه لقمه نون بخور نمیر باشه برام کافیه. اونم قبول کرد. اولش همهچی خوب بود و خاله ناسازگاری نمیکرد، تا اینکه معتاد شدم. وقتی معتاد شدم، دستم کج شد و خاله فهمید. میگفت من دختر دستکج و مفنگیای که هیچ درآمدزایی برام نداره و سر تا پاش ضرره رو میخوام چیکار؟! گفت یا باید کار کنی، یا بزنی به چاک. میدونستم خاله کوتاه نمیاد. یا باید میزدم بیرون و مقوا خواب میشدم، یا باید اونجا میموندم و زیرخواب! دخترا و خاله اونقدر رو مخم کار کردن، که نرم شدم و قبول کردم که کار کنم. ناسلامتی دیشب قرار بود که اولین شب کاریم باشه. ولی همین که مرده اومد تو اتاق، دست و پام شروع به لرزیدن کرد و کل تنم یخ زد. احساس بدی داشتم. قبلش خیلی دستمالی شده بودم و خیلیا ازم سواستفاده کرده بودن. ولی اینکه قرار بود به رضایت خودم لخت بشم و هرکی که از راه میرسه بکنه توم و آخرش چهار قرون پول پرت کنه تو صورتم، برام اوج حقارت بود. حقارتی که تا اون موقع تجربهش نکرده بودم. همین که طرف بهم نزدیک شد مقاومت کردم و دعوامون شد. یکی من زدم، دوتا اون زد. خاله اینا اومدن تو اتاق و شرایط متشنج شد. منم تو اون گیر و دار کتم رو انداخت رو شونهام و بدون کفش زدم بیرون. اصلاً هم نمیدونستم میخوام چیکار کنم و کجا برم و چه بلایی قراره سرم بیاد، فقط میدونستم که باید از خونه بزنم بیرون و از اونجا دور بشم… مابقیش رو هم که خودت میدونی.»
گفت: «ننه بابات کجان؟ شوهر؟ خانواده؟ خواهری، برادری، دایی، عمویی کسی نداری بری پیشش؟ اصلاً چی شد که با این سِن کم زدی بیرون؟»
گفتم: «نه دیگه نشد! قرار نبود تفتیش اطلاعاتی بکنی و سرت رو بکنی اونجایی که نباید! اینا رو هم گفتم که بدونی زیر خواب نیستم و نمیشم و نیازی هم به تیکه و تلنگر تو و امثال تو ندارم. دمت گرم امشب هوام رو داشتی، نوکرتم هستم. ولی کسی یا کسایی رو که بخوان نصیحتم کنن، دلسوزی کنن، چه میدونم بزرگواری کنن و از این کصشعرای ریاکارانه، رو نگاییدم. من خودم بلد چجوری گلیمم رو از آب بکشم و چه مدلی زندگی کنم.»
همگفت: «اگه بلد بودی، الان بیخونه نبودی! تو فقط بلدی کرکرهی مغزت رو بزنی پایین و فرفرهی زبونت رو روشن کنی و فرتفرت چوس ناشتا تفت بدی. خدا خودش خر رو شناخت که بهش شاخ نداد. خوبی بهت نیومده…»
عصبی شدم و گفتم: «تند نرو بینیم بابا، کلاغ اگه جراح بود، ماتحت خودش رو بخیه میزد. تو اگه خوب بودی، الان وضعت این نبود.»
گفت: «تو کلاً از بیخ نفهمی، بیخیال بچه. غذات رو بخور که تا صبح نشده دو ساعت بکپیم.»
حس کردم زیادی تند رفتم و الکی پاچهی اون بدبخت رو گرفتم. هرچی باشه پیشم مونده بود و نذاشته بود بیهوش پیش چند تا پسر تنها بمونم. غذا رو که تموم کردم، گفتم: «ببخشید حالم اصن خوب نیست و الکی پاچه گرفتم. دمت گرم که…»
حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت: «بیخیال بچه. میفهممت.»
گفتم: «گفتی این خونه مال کیه؟»
گفت: «همونی که پیشنهاد داد شب رو بری خونهاش که تو خیابون نمونی. ظاهراً تو هم طبق معمول پاچه گرفتی و ریدی بهش!»
گفتم: «آهان، همون پسر قشنگ سیریشه؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «حکمتت رو شکر خدا. به یکی به اون قشنگی کیر میدی، به من و اکبر به این زمختی کص. چه تناقض زشتیه آخه…»
پریسا خندید و گفت: «این دومین باریه که داری بهم میگی زمخت و چیزی نمیگم. البته این رو میتونم نادیده بگیرم ولی…»
بعد دستش رو توی موهام کشید و گفت: «ولی اینکه به دختری به این ماهی بگی زمخت نه! با اینکه سر و صورت و ریختت رو به گا دادی و اخلاق هم نداری، ولی هنوزم زیبایی. حالت و قشنگی چشمهات من رو یاد دختر خودم میندازه!»
گفتم: «دخترت؟»
گفت: «تفتیش اطلاعاتی نداریم بچه. حالا هم پاشو و اون تخم ادیسون رو خاموش کن که یکم بخوابیم.»
بلند شدم، لامپ رو خاموش کردم و کنار پریسا دراز کشیدم. چند لحظه بعد گفت: «فک کنم تو گلوی این پسر قشنگ سیریشه گیر کردی و میخواد باهات مماس بشه. من شناخت زیادی ازشون ندارم، ولی فک نمیکنم آدمای بدی باشن. اگه جایی نداری، بنظرم میتونی موقتاً اینجا بمونی تا جایی پیدا کنی. از طرفی هم پسرن و اعتمادی به جنس مذکر نیست. تصمیمش با خودت. من فردا صبح علیالطلوع میزنم بیرون، خواستی باهام بیا، نخواستی بمون.»
گفتم: «نمیمونم. حوصلهی دردسر جدید ندارم و باهات میام. بیدارم کن.»
راوی: رضا
چشم که باز کردم ساعت ده صبح بود. سریع بلند شدم، تیشرت و شلوارم رو پوشیدم، همین که خواستم بزنم بیرون، امیر با چشمهای نیمه باز گفت: «کجا؟!»
گفتم: «برم خونه، یه سری به این دکتر و دختره بزنم. ببینم حال دختره چطوره و چیزی نیاز نداره.»
گفت: «دکتره که گفت صبح اول وقت میره. دختره هم که قطعاً تا الان زده به چاک. بیخی رضا، بگیر بکپ.»
اعتنایی نکردم و از اتاق بیرون زدم. داد زد و گفت: «دارم برات تو پیت میگوزم اوزگل؟ حداقل اِهِنی اُهٍنی، بله یا خیری، گُه نخوری، زر نزنی چیزی بگو که آدم حس نکنه با دیوار یکیه!»
خندیدم و گفتم: «اِهِن!» و از خونه بیرون اومدم.
به خونهی خودم که رسیدم، همونجوری که امیر گفته بود و خودم هم انتظار داشتم کسی خونه نبود. فقط یه تیکه کاغذ رو اُپن آشپزخونه بود که با دستخط خرچنگ قورباغه روش نوشته شده بود: «بابت فردین بازی دیشبت ممنون. من که نمیتونم خوبیت رو جبران کنم، پس سعی میکنم فراموشش کنم.»
پایینش هم نوشته بود: «برسد به دست بچهخوشگلٍ سیریش فردین صفت…» تنگش هم یه شکلک لبخند کشیده بود.
بعد از خوندن متن، حس عجیبی گرفتم. از طرفی خوشحال بودم که حالش خوب شده و مشکل دیشبش جدی نبوده، از طرف دیگه استرس گرفتم و نگرانش شدم. نگرانش شدم که نکنه باز همچین بلایی سرش بیاد و من اونجا نباشم که کمکش کنم…
به خودم که اومدم، دیدم نیم ساعت گذشته و من همچنان تو فکر دختری هستم که کلاً یه بار دیدمش و هیچ شناختی ازش ندارم. تازه نگرانش هستم و احساس بدی هم دارم. با خودم گفتم: «تورو سننه؟ به تو چه؟ تو خودت کم بگایی نداری، همینت کمه نگران و دلواپس یه دخترِ معتادِ خیابونیٍ آس و پاس بشی.»
دوباره زیر لب گفتم: «یه دخترِ معتادِ خیابونیٍ آس و پاس، که با تموم آدمایی که دیدی فرق داره و تونست تو کمترین زمان ممکن، بیشترین تاثیر رو روی ذهن و قلب و احساساتت بذاره…»
سوار موتور شدم و زدم به دل خیابونا. نمیدونستم باید اسمش رو چی بذارم، ولی تو قلبم احساس خلأ میکردم، انگار یه چیز توم گم شده بود و باید پیداش میکردم. احساسات ضد و نقیض زیادی محاصرهم کرده بودن و نیاز داشتم در موردشون با یکی حرف بزنم. ولی نمیشد و نمیتونستم. انگار از همون اول نافم رو با درونگرایی بریده بودن و درونگرایی بخش جدا ناپذیری از وجودم بود. همیشه مکالمههایی که تو درونم شکل میگرفت، خیلی بیشتر از مکالمههایی بود که با دنیای بیرون برقرار میکردم. انگار یه میز گرد بزرگ تو درونم وجود داشت و چندین رضا دورش جمع میشدن و مدام و تو تموم ساعت و لحظهها با همدیگه حرف میزدن. و یکی از رضا ها که برچسب “اظطراب” رو سینهاش چسبیده بود، از بقیه قویتر بود و همیشه بیشتر از همه روی من تاثیر میذاشت و تو تموم لحظات زندگیم حاضر بود…
به خودم که اومدم دیدم چند ساعت گذشته و غروب شده. ظاهراً دیگه خیابونی نمونده بود که گَز کنم و باید برمیگشتم خونه. تو مسیر برگشت، کنار ساندویچی آق جلال زدم کنار و وارد مغازه شدم. آق جلال که از دور من رو دید، لبخند زد و گفت: «سوسیس سیبزمینی، بدون کاهو و خیارشور و سُس!»
لبخند زدم و گفتم: «دقیقاً همون همیشگی آق جلال.»
تو مغازه نشستم و منتظر موندم که حاضر بشه، که ناخودآگاه میز بغلی توجهام رو جلب کرد. یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و داشتن بندری میخوردن. پسره به نوشتهی بزرگ روی دیوار که نوشته بود: “کالباس نداریم” اشاره کرد و خطاب به دختره گفت: «اینجا هیچوقت ساندویچ کالباس نداره!»
دختره با تعجب پرسید: «چرا؟»
پسر گفت: «این آق جلال رو میبینی؟ این تو جوونی یه دل نه صد دل عاشق یه دختر میشه. برای اینکه بتونه بره خواستگاریش، این مغازه رو اجاره میکنه و این ساندویچی رو میزنه. صبح تا شب کار میکنه که بتونه پول پس انداز کنه و به وقتش بره خواستگاری دختره. ولی یه مدت بعد، همون دختره با نامزدش میان اینجا و ساندویچ کالباس میخورن… بعد از اون روز تا همین الان هیچ ساندویچ کالباسی اینجا فروخته نشده! سی سال از اون ماجرا میگذره و آق جلال هنوزم که هنوزه مجرده…»
دختر با لحن ناراحتی گفت: «چه عاشق پیشه! دختره میدونست که جلال عاشقشه؟»
پسر گفت: “نه… جلال هیچوقت هیچی به دختره نگفت! شاید اگه احساساتش رو بروز میداد، الان ما داشتیم ساندویچ کالباس میخوردیم.»
دختر خندید و گفت: «چه حیف…»
پسر گفت: «خواستم بگم ممنون که مثل آق جلال نیستی و حست رو بهم بروز دادی و بخاطر عشقی که بهم داشتی اینجا اومدی…»
لبخند زدم و زیر لب گفتم: «چه قشنگ. کاش منم میتونستم مثل آق جلال نباشم و احساساتم رو بروز بدم…»
ساندویچ که آماده شد، از ساندویچی بیرون زدم و به سمت خونه برگشتم. چند متر مونده به خونه، دیدم یکی تکیه داده به دیوار و رو زانو نشسته. اولش با خودم فکر کردم امیر یا رامیار باشه، ولی نزدیکتر که شدم، فهمیدم یه دختره! به چند قدمیاش که رسیدم، بلند شد و با یه حالت شاکی گفت: «علافمون کردیاااا بچه خوشگل. دو ساعته منتظرم!»
با تعجب از موتور پیاده شدم و گفتم: «مگه قرار داشتیم؟!»
پوزخند زد و گفت: «تو خوابتم نمیبینی باهات قرار بذارم!»
لبخند زدم و گفتم: «خب؟»
گفت: «هرچی فکر کردم دیدم زشته حضوری و چشم تو چشم ازت تشکر نکنم. هرچی نباشه یه شب رو مهمونت بودم و هوام رو داشتی. تو مرامم نیست بیتشکر بزنم به چاک. پس دمت گرم بابت دیشب. البته تو هم یه عذرخواهی به من بدهکاری!»
تعجب کردم و گفتم: «بابتِ؟»
گفت: «بابت اینکه دو ساعت اینجا علافم کردی!»
لبخند زدم و گفتم: «عذر میخوام.»
یکم لبش رو اینور اونور کرد و گفت: «زمان لازم دارم، شاید یه روزی بخشیدمت. در ضمن این لبخندهای کیریت خیلی رو مخه. عزت زیاد بچه خوشگل…»
راهش رو کشید و خواست بره، که صداش زدم. میدونستم تشکر بهونهست و جایی نداره که بره. اونقدر هم قُد و لجباز و مغرور هست که نخواد مستقیم و علنی بگه جا ندارم و ازم بخواد که بهش جا بدم. بهش گفتم: «من خیلی کم میام خونه و بیشتر اوقات رو تو خیابون و خونهی دوستام پلاسم. کسی هم به این خونه رفت و آمد نداره و کس و کاری ندارم. اگه بخوای میتونی اینجا بمونی و مستاجرم بشی. کرایه رو هم ماه تا ماه ازت میگیرم که حس نکنی فردین بازی در میارم و پای لطف و عطوفت در میونه. پول میگیرم بهت جا میدم. تا وقتی هم تو اینجایی خودم اینجا نمیام، اوکیه؟»
یکم مکث کرد و گفت: «تو گورت کجا بود که کفن داشته باشی! اینجا رو به من بدی، خودت باید بری آوارهی کوچه و خیابون بشی و تو جدول شبت رو صبح کنی. من اینجا میمونم با تموم شرایطی که خودت گفتی. ولی شرط دارم!»
گفتم: «چه شرطی؟»
گفت: «یک؛ خودت آواره نشی و همخونه باشیم.
دو؛ اجاره که سر جاشه، هرچی خورد و خوراک هم خریدی، دُنگ دُنگ.
سه؛ دوستی و احوالپرسی و بیست سوالی و تفتیش اطلاعات نداریم. فقط هم خونهایم و کاری با هم نداریم.
چهار؛ موندن من قطعاً بیشتر از یه ماه نمیشه و جایی رو پیدا میکنم. ولی هر وقت حس کردی دیگه همخونه نمیخوای، مستقیم بهم میگی و منم میزنم به چاک.
پنج؛ تا وقتی که من اینجام، کارای خونه و بشور بساب و آشپزی و… با منه. حله؟»
لبخند زدم و گفتم: «حله.»
بعد به ساندویچ تو دستم اشاره کردم و گفتم: «ولی امشب رو باید با نصف ساندویچ سر کنیم!»
زیر لب و آروم گفت: «خسیس!»
گفتم: «چی؟!»
خودش رو به اون راه زد و گفت: «چی چی؟! من که چیزی نگفتم!»
گفتم: «ولی یه چیزی گفتیا. یه خ و سین شنیدم من. یه همچین چیزی.»
گفت: «قانون ششم؛ سیریش بازی نداریم! ولی چون هنوز وارد خونه نشدیم و قانونها رسماً شروع نشدن، میگم چی گفتم. گفتم سخاوتمند! هم سین داره هم خ…»
از بچه پررویی و زبون درازیش کفم بریده بود. با خودم گفتم قطعاً این همون آدمیه که من با این همه دبدبه و کبکبه همیشه پیشش کم میارم…
وارد خونه که شدیم، از اونجایی که خیلی گرسنه بودم، اول ساندویچ رو باز کردم و نصفش رو به درسا دادم. ظاهراً اونم گرسنه بود و قبل از هر چیز شروع کردیم به خوردن. یه نگاه به خونه کرد و گفت: «چرا تنها زندگی میکنی؟»
لبخند زدم و گفتم: «قانون سوم؛ دوستی و احوالپرسی و بیست سوالی و تفتیش اطلاعات نداریم!»
به زور جلوی خندهاش رو گرفت که کم نیاره، بعد با یه حالت تمسخر گفت: «شوخیهات هم مثل لبخندات کیریه!»
خندیدم و چیزی نگفتم. بعد از غذا، کلید اتاق رو برداشتم، بهش دادم و گفتم: «اون اتاق برای تو. شبا قبل از خواب در رو ببند که خیالت راحت باشه و بدون استرس بخوابی!»
گفت: «کسی که بخواد تجاوز کنه، هفت درِ معبد زلیخا هم جلودارش نیست، چه برسه به یه درِ چوبی. به کلید نیازی نیست. تو مال این حرفا نیستی. گروه خونیات و فَیست به آدمهای متجاوز نمیخوره. اگه غیرِ این بود، من الان اینجا نبودم…»
کلید رو بهم پس داد و به سمت اتاق خواب رفت. گفتم: «پس شب بخیر.»
بدون اینکه به سمتم برگرده و نگام کنه، گفت: «قانون هفتم؛ از این سوسول بازیا نداریم…»
سه هفته بعد…
همهچی خوب و طبق نقشه پیش رفته بود. علی و نرمین، طناب پیچ شده، روی دوتا صندلی، پشت به پشت هم و بیدفاع مقابلم قرار گرفته بودن. دقیقاً مثل اون روزهایی که من بیدفاع جلو دستشون بودم و هر کاری که دلشون میخواست باهام میکردن. ولی حالا جاهامون عوض شده بود و میتونستم تکتک اون لحظات سخت رو جبران کنم. آرتیکا گفت: «من میتونم برم؟»
رامیار گفت: «نه! همه با هم میریم. اگه نمیخوای این صحنهها رو ببینی میتونی بری تو حیاط.»
آرتیکا بدون اینکه چیزی بگه، به سمت حیاط رفت. بیست دقیقه تو همون حالت، با کُلتی که تو دستم بود، مقابل علی ایستاده بودم و صاف تو چشمهاش زل زده بودم. اونم منی که هیچوقت حاضر نبودم حتی یک صدم ثانیه تو چشمهای این آدم نگاه کنم. همیشه نگاهش برام پر از انزجار و تنفر بود و با نگاه کردن تو چشمهاش ترکیبی از بدترین حسهای موجود، وجودم رو میگرفت. چند لحظه بعد، انگار اثر دارو تموم شده بود و لبهای علی به حرکت دراومد. با صدای آرومی که به زور از حنجرهاش بیرون میاومد، گفت: «بازی بازی با علی فِری هم بازی؟»
بعد خندهای زد و گفت: «از جونتون سیر شدین؟»
تو همین حین جیغجیغ نرمین هم شروع شد. نرمین برخلاف علی، عین سگ ترسیده بود و لا به لای گریههاش، گاهی التماس میکرد و گاهی تهدید. با دست به امیر اشاره کردم که دهن نرمین رو چسبپیچی کنه. همین که صدای نرمین خفه شد، به علی نزدیک شدم، به چشمهاش زُل زدم و گفتم: «بازی؟ این بازی دیگه آخرشه. بازیای وجود نداره. به اندازهی کافی با روح و روان و آیندهی کلی بچه بازی کردی. الان این تهِ بازیه. دقیقاً اونجایی که تو بگا میری و بخش عمدهای از کثافت و لجنِ این شهر از بین میره.»
پوزخند مسخرهای زد و گفت: «چرا رنگت پریده؟ چرا دستهات میلرزه؟ چرا خایه جفت کردی؟ هنوزم ازم میترسی؟ من که دست و پام بستهست! از چی میترسی؟!»
تپش قلبم بیشتر شد. سعی کردم به خودم مسلط بشم و احساساتم رو کنترل کنم. لبخند زدم و گفتم: «با زبونت میخوای ترس رو بپیچونی، ولی چشمات همه چی رو لو میده. از ترسو بودن من حرف میزنی که ترسیدن خودت به چشم نیاد. نترس، اذیتت نمیکنم. کاری میکنم که راحت بمیری و عذاب نکشی. البته اگه بخوای! کلی راه تو مغزمه برای کشتنت. مثلاً اول تیکهتیکه با اسید بسوزونمت و بعد همون اسید رو به خوردت بدم. یا میلهی آهنی رو حرارت بدم و بکنمش تو کونت و اینقدر این کار رو تکرار کنم تا بمیری. یا با چاقوی داغ اول چشمات رو دربیارم، بعد زبونت و بعد تموم بدنت رو تیکهتیکه کنم. یا زندهزنده بسوزونمت که از همین حالا برای جهنم آمادگی داشته باشی. ولی… ولی همهی اینا در صورتیه که کاری که من ازت میخوام رو انجام ندی! اگه کاری که میخوام رو انجام بدی، تهش یه گلوله حرومت میشه و زندگی نکبتبارت برای همیشه تموم میشه!»
دوباره خندید و با یه لحن تمسخر آمیز گفت: «مال این حرفا نیستی!»
امیر که ته اتاق به دیوار تکیه داده بود، گفت: «همین که الان کَت بسته تو خونهباغ خودت تو مشت مایی، یعنی مال این حرفاییم و چه بسا بدتر! اگه من جای رضا بودم، همین حالا زبونت رو از حلقومت میکشیدم بیرون و تو کص زنت فرو میکردم، که دیگه نتونی زر مفت بزنی.»
علی دوباره خندید و گفت: «از کی تا حالا مفتبری افتخار داره؟»
بدون اینکه چیزی بگم، تیزی رو از جیبم در آوردم و به سمت نرمین رفتم. تیزی رو آروم زیر گردنش کشیدم، کمی از گردنش رو بریدم و به سمت علی برگشتم. در حالی که نرمین از درد نالههای خفهای میکرد، انگشتم رو روی تیزی کشیدم و خونی که روی تیزی بود رو روی لبای علی کشیدم. به نرمین اشاره کردم و گفتم: «تو که نمیخوام خون بیشتری از تنِ معشوق جندهات رو با زبون کثیفت بچشی؟!»
اینبار بدون اینکه بخنده، عصبی شد، خون رو تف کرد و گفت: «چی میخوای؟!»
گفتم: «حالا شد. کار سختی نیست. البته که برای تو سخت نیست. همین الان با گوشی خودت به اسکندر زنگ میزنیم. من نمیدونم میخوای چی بگی و چیکار کنی، ولی مطمئنم راهش رو بلدی و رگ خوابش دستته. کاری میکنی که خیلی تر و تمیز و بدون هیچ ایل و اوباشی و با خیال تخت و بدون ترس بیاد اینجا. فکر نکنم بدت بیاد که قبل از مرگت از مرگِ رفیق فابی که به خونت تشنهست، مطمئن بشی.»
یکم فکر کرد و گفت: «خیالِ باطله. اسکندر اینجا بیا نیست. اینجا هم بیاد جوری نمیاد که چهار تا چغله بچه بتونن مفتبریش کنن. پس دلت رو صابون نزن و جون خودت و رفقات رو سر هیچی به گا نده!»
رامیار گوشی علی رو برداشت و به سمتش اومد. یکی خوابوند زیر گوشش و گفت: «این گه خوریا به تو نیومده. رمز؟»
علی خندید و چیزی نگفت. رامیار یکی دیگه زیر گوشش خوابوند و گفت: «رمز؟ بار سوم نمیزنم تو گوشت، اسید رو میریزم توش.»
علی گفت: «دوتا صفر بیست و یک!»
رامیار گوشی رو که باز کرد، موهای علی رو تو مشتم گرفتم و گفتم: «اگه بخوای آمار بدی، یا به هر دلیلی نتونی بکشونیش اینجا، به ناموسم اول زنت رو جلو چشمت زجرکش میکنم، بعد به خودت تجاوز میکنم و یه جوری شکنجهات میکنم که خودت با زبون خودت آرزوی مرگ کنی. شیرفهمی؟»
علی تو فکر رفت. آدم عاقلی بود و میدونست اگه اسکندر رو بکشونه اینجا، احتمال اینکه ما نتونیم اسکندر رو مفتبری کنیم وجود داره و این یعنی امکان وجود یه راه نجات برای خودش! شک نداشتم دقیقاً تو ذهنش داشت به همین فکر میکرد و تموم راهها و احتمالهای ممکن رو سبک سنگین میکرد. چند لحظه بعد گفت: «من اسکندر رو براتون میکشونم اینجا. ولی یه شرط دارم!»
امیر خندید و گفت: «شرط؟! روت رو برم بشر. تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای شرط بذاری گاگول.»
گفتم: «عیبی نداره. بذار بگه. میشنویم.»
گفت: «بعد از اینکه دستتون به اسکندر رسید و من رو کشتید، بذارید نرمین بره!»
گفتم: «خودتم میدونی که هیچ آدمی عاقلی اینکار رو نمیکنه، ولی قبوله!»
رامیار گفت: «چی میگی رضا؟ چی چی رو قبوله؟»
گفتم: «دخالت نکن.» بعد خطاب به علی گفتم: «مرد و قولش. اگه خودش خواست میذارم بره، اگه زیر قولم بزنم بیناموسم و از سگ کمترم. حله؟»
علی راهی جز قبول کردن نداشت. یکم مکث کرد و گفت: «حله. بگیر شماره رو.»
رامیار شماره رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت. بعد از چند تا بوق، اسکندر جواب داد. علی گفت: «میخوام مردونه چند کلوم حرف بزنیم. به دور از دعوا و دروغ و ناحساب بازی.»
اسکندر گفت: «حساب؟ مگه تو حساب سرت میشه؟»
علی گفت: «من بد کردم میدونم. ولی یه کار کلفت تو مشتمه و پولش هفت جد جفتمون رو از پول بینیاز میکنه. شصت به چهل برای تو. که بدهی سری قبل هم پاک بشه و بیحساب بشیم.»
اسکندر خندید و گفت: «گاو گیرم آوردی؟ یا گوشام درازه؟ توئه حرومزادهی تک خور اگه بوی پول به مشامت بخوره، احدی رو بنده نیستی. حالا میخوای شصت درصدش رو ببخشی؟ اونم به من؟»
علی گفت: «چون بدون شریک نمیشه. کار مال یه نفر نیست. مال دو نفر هم نیست. ولی اگه دو نفر آشنا به کار و کاربلد و همه فن حریف باشن، تمومه. تنها دو نفری هم که میتونن از پسش بر میان، من و توییم. سر جدت الان وقت کینه بازی و مرور خاطرات گذشته نیست. این کار رو انجام بدیم همه چی حل میشه اسکندر. گنج مال آبدانان ایلامه و مال دورهی ساسانیانه. طرف میگفت ۸ تریلیون قیمتشه! ۴ برای اون و ۴ برای من و تو. جاش رو بلده و مطمئنه. فقط میترسه و مردِ همچین کاری نیست. بریم تو دل کار یه شب تا صبح درش میاریم و دِ برو که رفتیم. الان طرف اینجا تو خونهباغ منه. بیا اینجا حضوری و مردونه حرف بزنیم.»
اسکندر که انگار به طمع افتاده بود، چند ثانیه چیزی نگفت. بعد گفت: «بهت اعتماد ندارم علی. نمیتونم… نیستم!»
علی گفت: «خودتم میدونی مفتبری تو مرامم نیست، که اگه بود، تا حالا صد بار مفتت رو بریده بودم و هفت کفن پوسونده بودی. خودتم میدونی بارها شرایطش رو داشتم و میتونستم. تو هم میتونستی. ولی من و تو گوشت هم رو بخوریم، استخونهای هم رو دور نمیندازیم. پس اگه مشکلت ترس از جونه، به شرفم قسم که از طرف من هیچ آسیبی بهت نمیرسه و هدفم فقط کاره. چون میدونم بدون تو نمیشه، ولی با تو گنج تو مشتمه و کار تموم شدهس. دیگه تصمیمش با خودت. اومدی که نوکرتم و نیومدی هم دمت گرم. منتظرم…»
اسکندر بازم سکوت کرد. لحن و مدل حرف زدن علی جوری بود که منم باورم شده بود که واقعاً گنجی وجود داره! اسکندر گفت: «میام…»
علی گفت: «خاک پاتم به مولا… همون باغ قدیمی خودمونه. بلدی که؟»
اسکندر گفت: «الان راه میفتم.»
رامیار گوشی رو قطع کرد و گفت: «از حرومزادگیت کفم بریده. تو دیگه چه جونوری هستی.»
علی گفت: «هنوزم دیر نشده. اگه جونتون رو دوست دارید بزنید به چاک. اسکندر کثافتتر و یاغیتر از این حرفاست که شما بتونید زمینش بزنید.»
چسب رو برداشتم و دهنش رو چسب پیچی کردم. همونجا رو به روش رو زانو نشستم، تو چشمهاش زل زدم و منتظر تماس هیوا موندم…
نیم ساعت بعد، هیوا زنگ زد و گفت: «نزدیک باغیم. تا دو سه دقیقهی دیگه میرسیم.»
گفتم: «نفهمید که تعقیبش کردی؟»
گفت: «نه خیالت تخت.»
خفهکُن رو روی کُلت نصب کردم و به امیر اشاره دادم که بریم بیرون. به آرتیکایی که مظطرب تو حیاط نشسته بود گفتم: «وقتی در زدن، در رو باز کن و وقتی ما دست به کار شدیم، عقب بکش.» و به سمت دربِ باغ رفتیم. دقیقا کنار درب باغ به دیوار تکیه دادم و امیر هم اونطرف در ایستاد. دو دقیقه بعد اسکندر دروازه رو کوبید. آرتیکا زیر لب گفت: «آمادهاید؟»
با حرکت سرم تایید کردم و منتظر موندم. آرتیکا یکم صبر کرد و نیم دقیقه بعد در رو باز کرد و گفت: «خوش اومدی اسکندر خان…»
اسکندر همین که یه قدم به داخل باغ برداشت، به رون پاش شلیک کردم و با زانو خورد زمین. نالهی اول که از گلوش بیرون اومد، به نالهی دوم نرسید که هیوا از پشت دستش رو دور گردنش حلقه کرد و با دست دیگهاش دستمالی که مواد بیهوشی روش بود رو روی دهن و دماغش گذاشت. امیر هم سریع اضافه شد و از جلو دستاش رو دور نیمتنهی اسکندر حلقه کرد که نتونه مقاومت کنه. منم در همون حین اسلحه رو روی پیشونیاش نشونه رفته بودم که اگه کنترل نشد برامون، کارش رو تموم کنم. دقیقا عین یه گله گرگ دورهش کرده بودیم. اسکندر هرچی زور زد و تقلا کرد نتونست از چنگ هیوا و امیر رها بشه و چند دقیقه بعد تو چنگشون آروم گرفت و بیهوش شد. وقتی مطمئن شدیم که بیهوش شده، کشونکشون از حیاط باغ به سمت داخل خونه بردیمش. رامیار و امیر شروع کردن با طناب دستها و پاهاش رو بستن و روی دهنش رو چسب پیچی کردن. از نگاه علی میشد نا امیدی رو دید و تنها راه نجاتش هم مثل خودش باندپیچی شده مقابلش بیهوش افتاده بود. هیوا یه نگاهی به علی و زنش کرد و گفت: «این حرومزادهها چرا هنوز زندهن؟»
گفتم: «نخواستیم تکخوری کنیم و گفتیم تو هم شاهد مرگشون باشی!»
بعد به سمت علی رفتم و گفتم: «مرد و قولش. میخوام قبل از مرگت، قولم رو عملی کنم و مطمئن بشی که مثل خودت نامرد نیستم.»
بعد به سمت نرمین رفتم. چشمهای خوشگلش از شدت ترس و گریه، قرمز و خیس شده بود و ملتمسانه به چشمهای من خیره شده بود. بدنش عین بید میلرزید و شلوارش خیس شده بود! لبخند زدم و گفتم: «یه روزی من تو رو اینجوری نگاه میکردم! یادته؟! رحم و مروتی از علی سراغ نداشتم و تنها دلخوشیم به تو بود. میگفتم این زنه. قاعدتاً احساساتیتر و دلرحمتره. مطمئن بودم یه روزی دلت به حالم میسوزه و از اون عذاب نجاتم میدی. ولی زهی خیال باطل. یا خالی از احساس بودی، یا احساسات زنونهات رو لجن و کثافت گرفته بود و ردی از زنونگی تو وجودت باقی نمونده بود… بیخیال بگذریم. نمیخوام گذشته رو مرور کنم. میخوام ولت کنم بری، بخاطر قولی که به شوهرت دادم. واقعاً ولت میکنم که بری، ولی قبلش مجبورم زبونت، گوشهات، چشمهات و انگشتهات رو از بین ببرم، که وقتی از این در بیرون رفتی، هیچوقت و هیچجایی نتونی اون چیزایی که دیدی و شنیدی رو، نه به زبون بیاری و نه بتونی بنویسی! انتخابش با خودت، میتونی همین الان بمیری و میتونی با شرایطی که گفتم از اینجا بری…»
حالا تو چشمهاش علاوه بر ترس و التماس، میشد نفرت رو هم دید. حسی که من سالها نسبت بهشون داشتم. تو همون لحظه به سمت علی برگشتم که چشمهاش رو ببینم. جنس نگاهش همون بود، اما پر نفرتتر! لبخند زدم و گفتم: «فکر نمیکردی حرومزادهتر از خودت هم وجود داشته باشه نه؟»
دوباره به سمت نرمین برگشتم. گفتم: «وقت انتخابه…» و بعد چسب روی دهنش رو باز کردم. در حالی که لبهاش از ترس میلرزید، گفت: «راحتم کن… لطفا…»
چقدر دلم میخواست با عذاب بمیرن… برای کشتنشون کلی راه عذابآور تو ذهنم چیده شده بود. ولی من نمیتونستم. من مال این حرفها نبودم. تا همین الانش هم زیادهروی کرده بودم و از خودم حالم به هم میخورد. فقط میخواستم زودتر تمومش کنم، که این لکهی ننگ و عذابآور از تو ذهن و قلب و زندگیم پاک بشه…
دوباره دهنش رو چسب زدم. کُلت رو بلند کردم و رو شقیقهاش گذاشتم. دستام میلرزید و تکون دادن انگشت اشارهام کار راحتی نبود. چشمهام رو بستم و تموم بلاهایی که سرم آورده بودن رو مرور کردم! دیگه نیازی به تلاش برای تکون دادن انگشت اشارهام نبود، مغزم خودکار دستورش رو به انگشتم داد و بوم…
چشمهام رو باز کردم، ولی بدون اینکه به صورت خونی نرمین نگاه کنم، به سمت علی برگشتم. تو چشمهاش خیره شدم و ماشه رو کشیدم و تموم…
با کمک رامیار و امیر، جنازههاشون رو تو پارچههایی که از قبل آماده کرده بودیم پیچیدیم و ابتدا و انتهای پارچهها رو با طناب بستیم. جنازهها رو تو حیاط بردیم و پشت نیسانی که امیر آورده بود گذاشتیم. تو همین حین هیوا از خونه بیرون اومد. بهش نگاه کردم و گفتم: «به هوش نیومد؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «چجوری میخوای خلاصش کنی؟»
چیزی نگفت و به سمت باغچهی کنار حیاط رفت. خاک حیاط رو لمس کرد و خطاب به امیر و رامیار گفت: «اینجا برام یه قبر بکنید!»
رامیار گفت: «میخوای چیکار کنی هیوا؟»
هیوا به من نگاه کرد. از نگاهش فهمیدم چی تو مغزش داره میگذره. به رامیار گفتم: «کاری که میخواد رو انجام بده.»
بعد به سمت هیوا رفتم و گفتم: «مطمئنی؟»
گفت: «یِر به یِر! مادرم تو آتیش زندهزنده سوخت، اینم باید بسوزه…!»
گفتم: «هرچی تو بخوای… ولی باید بیصدا باشه و نالهای ازش در نیاد. چون ممکنه صداش بیرون بره و داستان بشه. میدونی که چی میگم؟»
گفت: «نالهای ازش در نمیاد. چون دیگه زبونی نداره که بخواد ناله کنه!»
برای اولینبار تو زندگیم از هیوا ترسیدم. باورم نمیشد که نفرتش از پدرش به حدی باشه که اول زبونش رو قطع کنه و بعد خودش رو تو آتیش زندهزنده بسوزونه…
یک ساعت بعد، وقتی اسکندر به هوش اومد، رامیار و امیر بلندش کردن و تو قبری که کنده بودن انداختن. با اینکه دست و پاهای اسکندر با طناب بسته شده بود، ولی هیوا با سیم خاردار، دوباره دست و پاهاش رو بست که بعد از سوخته شدن طنابها، اسکندر نتونه تکون بخوره و از قبر بیرون بیاد. از جیب اسکندر چاقوی دست زردی که “اسکندر” روش حک شده بود رو برداشت. بعد پیت بنزین رو برداشت و ریخت روش. فندک رو روشن کرد و خطاب به اسکندر گفت: «چاقو رو برداشتم که هر وقت یادت افتادم و از کاری که کردم پشیمون شدم، یه شیار عمیق رو تنم بکشم. که یادم بیاد با من و مادرم چیکار کردی. یادم بیاد که بفهمم حق عزاداری و عذابوجدان ندارم و هرچی که سرت آوردم حقته. نه تنها برام پدر نبودی، بلکه مادرم رو هم ازم گرفتی. کاش قبل از مادرم میمردی، کاش…»
بعد فندک رو روی اسکندر پرت کرد و همونجا ایستاد و به زندهزنده سوختن پدرش تو آتیش خیره شد…
از کاری که کرده بودم، پشیمون نبودم و احساس بدی نداشتم. برخلاف تصوراتی که قبل از این جنایت داشتم، احساس سبکی میکردم و انگار به همچین کاری نیاز داشتم. اما میترسیدم… نه از لو رفتن و دستگیری و اعدام! چون کار رو اونقدر تمیز انجام داده بودیم که احتمال لو رفتنش صفر بود. بلکه ترسم از قانون نانوشتهی “هر خلافی فقط اولین بارش سخته. بعدش عادی میشه…” بود و این قانون نانوشته من رو از خودم و آیندهای که قرار بود بسازم، میترسوند…
راوی: درسا
سه هفته گذشت و تو اون سه هفته نه تنها اجاره خونه و دنگ غذام رو نداده بودم، بلکه موادم رو هم دستی از رضا میگرفتم که بعداً بهش پس بدم. ولی چجوری؟ من که شب تا ظهر میخوابیدم و ظهر تا شب قدمزنون خونه رو متر میکردم و دوباره همین چرخهی باطل ادامه داشت. نه انگیزهای داشتم برای بیرون رفتن و نه نایی داشتم برای کار کردن. افسرده شده بودم. البته خیلی وقت بود افسردگی یقهام رو گرفته بود و ول کن نبود که نبود، امّا حالا افسردهای بودم که میتونستم دور از جامعه و آدماش، بدون حرف شنیدن، بدون کار کردن و به دور از هرگونه جنگ اعصابی، با افسردگی تنها باشم. بابام همیشه میگفت: «افسردگی مثل کسوفه! ماه جلوی قلبت میاد و قلبت دیگه هیچ نوری از خودش نداره. روز روشنت تبدیل به شب تاریک میشه و هیچ کورسوی امیدی تو دلت باقی نمیمونه!» ولی تو قلب من هنوز یه کورسوی امید وجود داشت و تو شهر متروکهی قلبم، یه چراغ روشن هنوز میتابید. چراغی که مطمئن بودم هیچوقت هیچ آسیبی بهم نمیزنه و تنها آدمیه که بعد از پدرم میتونم بهش اعتماد کنم و باهاش به آینده امیدوار باشم. سه هفته میشناختمش، ولی برای شناخت آدما مگه زمان مهمه؟! بعضی آدمها رو میشه تو کمتر از سه هفته شناخت و به ذات خوبشون پی برد و بعضی از آدمها رو بعد از سالها نمیشه شناخت و به ذات پلیدشون پی نبرد. شاید من اشتباه میکردم، ولی تو اون مقطع از زندگیم تنها آدم سفیدِ زندگیم همون بچه خوشگلِ سیریش بود و مابقی آدما با ارفاق برام سیاهِ مطلق بودن…
اون شب، قطعاً شب مهمی تو زندگیم بود. یا همهچی خوب پیش میرفت و یا همهچی از اینی که بود بدتر میشد. ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم هرجوری که شده وضعیتم رو بهتر کنم.
قبل از شام، حموم رفتم و با ژیلتی که تو حموم بود و نمیدونستم مال صورتشه یا بدنش، کل موهای تنم رو شیو کردم و رنگ و رویی به بدنم بخشیدم. با نگاه کردن به برجستگیهای ظریف تنم، احساس میکردم حس جنسیام دوباره داره روشن میشه و دلم میخواست دوباره زنونگی کنم.
دلم میخواست این نقاب زشتی که برای محافظت از خودم گذاشته بودم رو بردارم و خود واقعیام رو به رضا نشون بدم. اونم ذرهذره کشفم کنه و بفهمه دُرسای واقعی با این دُرسای وحشیای که دیده فرسنگها فاصله داره.
از حموم که بیرون اومدم، سراغ کشو لباسهاش رفتم. یکی از کشو هاش پر بود از لباسهای فوتبالی! کُل لباسهاش رو روی زمین ریختم و شروع کردم به انتخاب و امتحان کردن. اکثر لباسها گلهگشاد بودن و شورتهاشون تا پایین زانوهام میومد. ولی یکی از لباسهاش که هم طرح قشنگی داشت و هم رنگش یه سفید کیوت بود، کوتاهتر و چسبیدهتر بود و به شدت بهم میومد و گُل اندام بودنم رو بیشتر از قبل به رُخ آینه میکشید. اون لباسها رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم. ماتیکی که از قبل تو جیب کُتم مونده بود و یادگار همون شب کذایی بود رو برداشتم و لبام رو خوشرنگ و لپهام رو گل انداختم. بعد از کلی گشتن، یه موچین مشکی زنگ زده رو لا به لای خرت و پرتهای حموم پیدا کردم و یه حالی به ابروهای پریشونم دادم. با اینکه با زیبایی چند سال پیشم کلی فاصله داشتم، ولی راضی کننده بود. اگه امشب همهچی خوب پیش رفت و پیچک قلبهامون به هم میپیچید، میرفتم کمپ و ترک میکردم. ترک کردن انگیزه میخواست و چه انگیزهای بهتر از عشق؟
غذا رو آماده کردم و سفره رو چیدم. حالا فقط مونده بود بچه خوشگلِ سیریش برگرده، سوپرایز بشه، بسماللّٰه بگیم و غذا بخوریم و بعد عشق آغاز بشه…
ولی زهی خیال باطل! ساعت هشت شد نه، نه شد ده، ده شد یازده، یازده شد دوازده و رضا برنگشت. تو این سه هفته سابقه نداشت شبها دیر بیاد خونه، فقط شبهایی که خونه نمیومد بهم خبر میداد که در رو قفل کنم و بخوابم. ولی اینبار چیزی نگفته بود. هرچی هم زنگ میزدم جواب نمیداد. جدا از اینکه تو ذوقم خورده بود و دلم میخواست دوباره وحشی بشم و همهچی رو خراب کنم، نگران بودم و خواب به چشمهام نمیاومد. نزدیکهای ساعت چهار صبح بود، چشمهام تازه داشت گرم میشد که صدای کلید اومد و در باز شد…
از جام پریدم، برقها رو روشن کردم و با عصبانیت پرسیدم: «کجا بودی؟!»
با تعجب بهم خیره شد و گفت: «چرا نخوابیدی؟»
گفتم: «به تو چه. خوابم نمیبرد. تو تا این وقت شب کجا بودی؟»
گفت: «به تو چه. کسی اینجا بوده؟!»
با تعجب پرسیدم: «منظورت چیه؟»
شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «آخه خوشگلاسیون کردی!»
فشارم بالا رفت، قاطی کردم و داد زدم: «راگوزتو ببند حرومزاده. من اگه جنده بودم که الان مثل کسخلا زیر بلیط تو نبودم که بخوای همچین کصشعری به ریشم ببندی. من احمق رو بگو نگران تو شدم…»
بغضم گرفت و گفتم: «من یه دقیقه هم دیگه اینجا نمیمونم.» و به سمت اتاق دویدم که لباس بپوشم و برم. سریع به سمتم دوید، بازوم رو کشید و مانع شد. بعد دستپاچه گفت: «به جون مادرم منظوری نداشتم، شرمنده. حالم خوب نیست و تو حالت عادی نیستم، اصلاً حواسم نبود دارم چه کصشعری بلغور میکنم. ازت عذر میخوام…»
به حرفش اعتنایی نکردم و خواستم برم، که بازوم رو ول نکرد و گفت: «لطفاً درسا. اصلاً شب خوبی نداشتم و ذهنم نا آروم بود. به مرگِ رفیقام که دِلی نبود، به دل نگیر.»
تو همین حین چشمم خورد به لکه خونی که رو ساعد و آستین لباسش بود. آروم گرفتم و گفتم: «چرا لباست خونیه؟!»
اولش از حرفم جا خورد، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با خونسردی گفت: «با بچهها شوخی کردیم اینجوری شد!»
گفتم: «از کی تا حالا شوخیها خونریزی دارن؟!»
گفت: «شوخی افغانی بود.»
پوزخند زدم و گفتم: «منو نپیچون، من خودم پیچ گوشتیام! رو ساعدتم خونیه! چه غلطی کردی؟»
نگاهش رو ازم دزدید، به زمین خیره شد و چیزی نگفت. چند لحظه بعد پرسیدم: «به کابوسهای شبونهات ربط داره؟!»
با تعجب بهم نگاه کرد. بازم چیزی نگفت و فقط با حرکت سرش تایید کرد. دوباره گفتم: «احتمالاً کابوسهات هم به دفتر خاطراتت ربط داره! درسته؟»
تعجبش بیشتر و با عصبانیت آمیخته شد و گفت: «تو دفتر خاطرات منو…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «به روحِ بابام اتفاقی بود و قصدم سواستفاده از اعتمادت نبود. امشب تو کشو لباسهات دنبال لباس بودم و اتفاقی دیدمش. قصدم این نبود که بازش کنم، ولی دیر کردی و نیومدی، خیلی نگرانت شدم، با خودم گفتم شاید اون دفتر رو عمداً برای من گذاشتی. وقتی بازش کردم و شروع کردم به خوندن، دیگه نتونستم ادامه ندم. چشم باز کردم دیدم چند ساعت گذشته و کل دفتر رو خوندم…»
سرش رو به علامت تاسف تکون داد، به سمت دیوار رفت و بهش تکیه داد، سرُ خورد پایین و نشست. زانوهاش رو تو بغلش گرفت و سرش رو بین زانوهاش فرو برد. آروم بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم.
دستش رو بین دستهام گرفتم و گفتم: «کاملاً درکت میکنم و میفهمم چه عذابی میکشی و چه وزنهای روی دوشته. منم اگه میتونستم حتماً اون آدمی رو که بهم تجاوز کرده بود رو میکشتم!»
سرش رو بلند کرد و آروم به سمتم چرخید. با تعجب بهم خیره شد و چیزی نگفت.
لبخند زدم و گفتم: «از امشب قانون سوم به طور رسمی لغوه. از امشب به بعد دیگه هم دوستیم، هم احوالپرسی داریم و هم تفتیش اطلاعاتی! ولی یه قانون دیگه جایگزین قانون سوم میشه. اونم اینه که اونی که خوشگلتره، اول تفتیش اطلاعاتی میشه و باید اول حرف بزنه!»
خنده روی لباش اومد، با نگاهش سر تا پام رو برانداز کرد، نگاهش روی چشمهام قفل شد و گفت: «خب، پس شروع کن!»
خندیدم و گفتم: «قانون هشتم؛ اینجا من تعیین میکنم که کی خوشگلتره بچه خوشگل. پس تو باید اول شروع کنی!»
خندهش عمیقتر شد و نگاهش نافذتر. دستش تو دستم از استرس و هیجان خیس عرق شده بود. خواست دستش رو عقب بکشه، که سفتتر دستش رو گرفتم و گفتم: «دوسش دارم، نشونهی خوبیه…»
دوباره لبخند زد. خیلی دوست داشتم یه روزی اعتراف کنم که لبخندهاش نه تنها کیری نیست، بلکه خیلی گیرا و قشنگه، ولی احتمالاً غرورم هیچوقت این اجازه رو بهم نمیداد…
نگاهش رو ازم برداشت، به رو به رو خیره شد و گفت: «دوران بچگیم بهترین دوران زندگیم بود. بابام پولدار بود و مامانم مهربون. از اون بچههایی بودم که صبحونه آب پرتقال میخورن و شبها قبل خواب یه لیوان شیر. از اونایی که لباسهاشون همیشه مرتب و اتو کشیده و لاکچریه. از اونایی که کلاس موسیقی و زبان و هزار کوفت و زهر مار دیگه میرن. از اونایی که اتاقشون پر از اسباب بازیه و هرچی که بخوان سه سوته براشون تأمینه. من به حدی تأمین بودم، که پرِ قو برام یه شوخی بود. خارج از مسائل مادی، از لحاظ احساسی هم چیزی کم نداشتم و مادرم یه فرشته بود. جدا از زیبایی عجیبی که داشت، اخلاقش به شدت خاص و لطیف بود. همه میگفتن زیبایی من به مادرم رفته. ولی اون کجا و من کجا. همهچی خوب بود، تا اینکه تو هشت سالگی، یه روز مامانم رفت بیرون و دیگه برنگشت. یه هفته بعد، بابام خبر مرگش رو بهم داد و با خبر مرگ اون، زندگی من و پدرم هم مُرد. پدرم شد یه آدم دیگه، انگار که دیگه نقشی نداشت تو زندگیم، دیگه اون پدر حساس و شوخطبع قبل از رفتن مادرم نبود. انگار با رفتن مادرم، پدرم هم رفت و من از دو طرف یتیم شدم. هیچوقت بهم نگفت که چه بلایی سر مادرم اومده. نمیدونم که چی شد و چرا شد، ولی کمتر از سه چهار سال پدرم کُل داراییش رو از دست داد و تنها چیزی که براش موند، یه خونه تو پایین شهر بود. دقیقاً همین خونه که الان توشیم! هر بار که دلیل مرگ مادرم و اتفاقاتی که افتاد رو از پدرم میپرسیدم، میگفت وقتی که ۱۸ سالت شد همهچی رو بهت میگم. ۱۷ سالهم بود که پدرم مرد و تموم سوالهای بیجوابم، برای همیشه بیجواب موند.»
نگاهش رو از زمین گرفت، به چشمهام خیره شد و گفت: «درسا من اینی که میبینی نیستم. من مجبور شدم این باشم که بتونم دووم بیارم. چشم باز کردم دیدم عین یه بزغالهی پاپیون زده، میون یه گله کفتار رها شدم. اگه گرگ نمیشدم، محو میشدم، نابود میشدم، به گا میرفتم. این بودن انتخاب من نبود، من مجبور بودم که این باشم. که بتونم یه روزی برم یه جایی که بتونم خودِ واقعیم رو زندگی کنم. به دور از جنگ و دعوا و سواستفاده و لجن و کثافتی که این پایین رو گرفته. نفرتِ انباشته شده تو وجودم داره هارم میکنه و امون از اون روزی که یه گرگ هاری بگیره…»
گفتم: «میدونم شنیدن متاسفم و ابراز همدردی و وای چه بد و درکت میکنم و… دردی ازت دوا نمیکنه. میدونم حرف زدی که دوتا گوش بشنوه و یه قلب احساسش کنه که خالی بشی.»
دوباره دستهاش رو فشردم و گفتم: «ولی من میدونم که تو این نیستی و فقط نقاب گرگ رو زدی که پاره پوره نشی، وگرنه ذاتت قشنگه و دقیقاً همون بزغالهی پاپیون زدهست…!»
خندید و گفت: «مرسی که درک میکنی. حالا دوتا گوش و یه قلب در اختیارتن که حرفات رو بشنون و حسش کنن تا خالی بشی…»
لبخند زدم و گفتم: «من برعکس تو از همون بچگی فلک زده بودم. تو سنگ و کلوخ بزرگ شدم و سال تا سال پرتقال نمیخوردم چه برسه به آبش. با چِرک سر و صورت و لباسهام میشد یه دریا رو به کثافت کشید. اونقدر کسی حواسش بهم نبود، که تو ۳ سالگی با کون خوردم رو یه تخته سنگ تیز و تو همون ۳ سالگی کونم رفت زیر تیغِ جراح. تو ۴ سالگی ننه بابام طلاق گرفتن، بابام زن بابا آورد و ننهم هم تو افق محو شد و کلاً بیخیالم شد و رفت. نمیخوام زیاد کلیشهایش کنم و بگم نامادریم شبیه ملکهی بدجنس تو سفید برفی بود، ولی خب جون به جونشون کنی نامادرین دیگه. از شوهر قبلیش یه دختر داشت و از بابام هم دوتا دختر دیگه به دنیا آورد. بابام که صبح تا شب سرکار بود و من میموندم و نامادری و فرق گذاشتن و آزار و اذیتهای روحی و روانی. بچه بودم و نیاز به محبت داشتم، ولی محبت و تشویق و خوشخوشون برای آبجیای ناتنی بود و بیمهری و تنبیه و کارای سخت برای دُرسای مادر مُرده. بعد از مرگ پدرم، همهچی بدتر شد. جو و فضای خونه به شدت سمی بود و دیگه برام قابل تحمل نبود.
۱۷ سالهم که شد، با اولین پسری که اومد خواستگاریم ازدواج کردم. فکر میکردم من سیندرلام و اونم شاهزادهای که میتونه من رو از اون وضع نجات بده. ولی شاهزاده و سیندرلا خیال خام بود و دیو و پری تشبیه مناسب تری بود. از چالهی زنبابا در اومدم و افتادم تو چاه شوهر. من کلاً سه ماه اول زندگیم رو فهمیدم زندگی چیه و بعد از اون رفتارای عجیب شوهرم شروع شد. اوایل فقط دو شب دو شب خونه نمیومد و گاهی بی دلیل کتکم میزد. ولی رفتهرفته که بدتر شد، فهمیدم معتاده و هروئین میزنه. گفتم لابد بیمهریهاش و فرار از رابطهی جنسی بخاطر مواده و اگه کمکش کنم ترک کنه همهچی خوب میشه. ولی مواد فقط یه طرف قضیه بود و بعدها مچش رو گرفتم و فهمیدم همجنسگراست! البته خودش که میگفت دوجنسگرا، بماند. با اینم کنار اومدم، چون از طلاق و برگشتن به خونهی نامادری میترسیدم. تا اینکه پیشنهاد نفر سوم رو داد! میگفت یکی رو میارم که جفتمون رو بکنه و نیازهای جنسی تو هم برطرف بشه. میدونستم مخالفت من تاثیری روی تصمیماش نداره و دیر یا زود تصمیماش رو عملی میکنه. پس تنها راهِ چاره بیرون زدن بود. تنها جایی که میتونستم برم، خونهی مادر واقعیم بود! یه سری نشونه ازش داشتم و میتونستم پیداش کنم. ولی هیچوقت ذوقی به دیدنش نداشتم و دنبالش نرفتم. ولی اینبار فرق میکرد و مجبور بودم. خلاصه پیداش کردم و صاف و مستقیم گفتم جا ندارم و جا میخوام. خونهاش تو پایین شهر بود و خرج پدر و مادر پیرش هم روی دوشش بود. وضع درست درمونی نداشت، ولی گفت برات که مادری نکردم، حداقل برات مرام میذارم و بهت جا میدم. یه مدت اونجا بودم و بعد از یه مدت دنبال کار گشتم که کمک خرج باشم. مادرم هم کار میکرد، ولی من نمیدونستم کارش چیه. تا اینکه یه روز گفت کنار خیابون وایمیسته و چند ساله کارش همینه! این رو بهم گفت که بازارش کساد نشه و مثل قبل بتونه، بعضی شبها بعد از خوابیدن ننه باباش مشتریهاش رو بیاره خونه. بعد از باز شدن پای مشتری به اون خونه، دیگه امنیت منم به خطر افتاد و خدا میدونست چه بلاهایی انتظارم رو میکشید. دیگه امیدی به اون شهر و آدماش نداشتم و یه روز زدم بیرون و اومدم شهر شما. که کسی دنبالم نیاد و سراغم رو نگیره. که تنهایی و تو بیکسی خودم، بتونم یه زندگی برای خودم بسازم. دیگه مابقیش رو مطمئنم هیوا بهت گفته و خودت خبر داری. بعد از این سلسله اتفاقات به این نتیجه رسیدم که آدما نمیتونن از سرنوشت فرار کنن و هرچقدرم که تلاش کنن آخرش سرنوشت گوشهی رینگ گیرشون میاره… خلاصه که من مدام دارم تلاش میکنم که تو بگاییها غرق نشم، تا میام بگم آخیش بعدی از راه میرسه. زندگیم شده من بدو، بگایی بدو…»
رضا با تعجب بهم خیره شد و گفت: «واقعاً ناراحت شدم. چه سرنوشت تلخی. آخه سنی نداری برای تجربهی این همه سختی و بگایی. زینبِ ستمکش واقعی تویی، ما نمیتونیم ادات رو هم در بیاریم.»
با جملهی آخرش خندهام گرفت و گفتم: «حالا من بزغالهی پاپیون زدهام یا تو؟!»
خندید و گفت: «نه دیگه، اجازه بده این رو ازت نپذیرم. لقب بزغالهی پاپیون زده رو بذار برای خودم. تو همون زینب ستمکش باش.»
و دوباره جفتمون خندیدم. ساعت نزدیکای هفت صبح رو نشون میداد و هوا روشن شده بود. به ساعت اشاره کردم و گفتم: «نه به این سه هفته که رو هم رفته نیم ساعت حرف نزدیم، نه به امشب که سه ساعته بکوب داریم کص میگیم. دهنمون کف کرد لامصب.»
رضا خندید و گفت: «قانونهات از ریشه اشکال دارن. یا صفرِ صفرن، یا صدِ صد. تعادل ندارن. از این ساعت به بعد قانون گذار این خونه منم، تمام.»
خواستم حرف بزنم که گفت: «راستی چی شد که یهو از این رو به اون رو شدی و از مادر فولاد زره تبدیل شدی به یه دخترِ کیوت و منطقی و متشخص؟»
با مشت زدم رو بازوش و گفتم: «نکنه دلت همون دُرسای وحشی رو میخواد؟»
به حالت زیپ، دستش رو روی لباش کشید و گفت: «من غلط بکنم. لطفاً همین درسا بمون.»
لبخند زدم و گفتم: «میدونی چیه رضا، ما هیچ تسلطی رو قلبهامون نداریم، اونا خودشون تصمیم میگیرن که کی و کجا و برای کی بتپن! مثلاً قلب من امشب، اینجا و برای تو تپید…»
گفت: «این اولین باری بود که اسمم رو صدا زدی و بچه خوشگل سیریش خطابم نکردی. خیلی حس خوبی داشت دُرسا. ولی اگه بدونی قلب من کی و کجا خرابت شد، جایزه داری!»
گفتم: «تو همون نگاه اول، کنارِ تایله…»
یکم صورتش رو به صورتم نزدیکتر کرد و با ولووم آرومتری گفت: «خب جایزه چی میخوای؟!»
منم کمی نزدیکتر شدم و گفتم: «دوست دارم دماغت گونهم رو لمس کنه!»
لبخند زد و نزدیکتر شد، چشمهام رو بستم و نزدیکتر شدن گرمی نفسهاش رو حس کردم، هر لحظه منتظر لمس لبهاش با لبهام بودم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع به بوسیدن کرد. کل تنم گُر گرفت و آب لای پاهام جاری شد. دوست داشتم زمان همونجا بایسته و اون بوسه هیچوقت تموم نشه…
در حالی که نفسنفس میزد، از لبهام جدا شد و گفت: «تو از تموم پروانههای غمگینی که دیدم زیباتری…»
لبخند زدم و گفتم: «امشب رو تو اتاق من بخوابیم؟»
چشمهاش از خوشحالی برق زد، بلند شد بغلم کرد و به سمت اتاق رفتیم…
تو اتاق به پشت خوابیدم و رضا بین پاهام قرار گرفت. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و با ولع شروع به بوسیدن لبهاش کردم. رضا همزمان که داشت لبهام رو میخورد، خودش رو لای پاهام فشار میداد و با دستهاش پاها و بدنم رو لمس میکرد. از لبهام جدا شد و به سمت لالهی گوشم رفت. به محض برخورد گرمای نفسهاش به گوشم، نفسم تو سینه حبس شد و بعد از لمس لالهی گوشم با لبهاش، آه عمیقی کشیدم. همین کافی بود که رضا تو کمتر از چند دقیقه یکی از حساسترین نقاط بدنم رو کشف کنه و برای دیوونهتر کردنم هرچه بیشتر روش مانور بده. با بوسیدن نرمی گوشم شروع کرد، با مکیدنش ادامه داد و در آخر با لیس زدن تمومش کرد. از همونجا بوسههای ریزش رو ادامه داد و اومد پایین تا به گردنم رسید. گردنم رو میبوسید و گهگاهی با زبونش سیب گلوم رو بازی میداد. به سینههام که رسید، یه لبخند شیطنتآمیز زد و گفت: «این لباس اونقدر بهت میاد و سکسیه که دلم نمیخواد از تنت درش بیارم و میخوام تو همین لباس بکنمت. پس خوردن لیموهای شیرینت میمونه برای شبهای بعد…»
از بالاتنهام گذشت و به کش شورتم رسید. تمنا و عجلهاش برای دیدنِ اون چیزی که زیر شورت بود کاملاً مشهود بود و تو یه حرکت شورتم رو ازم پام در آورد. چند لحظه مات و مبهوت به کصم خیره شد و زیر لب گفت: «وای چه چیزیه…»
بعد با دستهاش شروع به کشف و کاوش کصم و اطرافش کرد. چند لحظه بعد انگشتش رو که با پیشآب کصم خیس شده بود، آروم توی کصم فرو کرد و شروع کرد به عقب و جلو کردنش. ثانیه به ثانیه نالههام بیشتر و هر لحظه بیشتر از قبل غرق لذت میشدم. کصم کاملاً داغ و نرم و خیس و آمادهی دخول شده بود. لا به لای نالههای از سر لذتم، با صدایی که پر از خواهش و تمنا بود گفتم: «وااای کافیه مُردم… کیرت رو بکن توش…»
رضا هم فرق چندانی با من نداشت و تکتک سلولهای بدنش منتظر ورود کیرش تو کصم بودن و این رو میشد از چشمهای خمار و نفسنفس زدن های از سر هیجانش فهمید. تو کمتر از چند ثانیه کاملاً لخت شد و کیر سفیدِ مایل به صورتیش نمایان شد. از همچین رُخ زیبایی همچین کیر خوشرنگ و خوش فرمی هم کمتر انتظار نمیرفت. همهچی خیلی سریع پیش رفت و چند لحظه بعد کیر داغش رو توی کصم حس کردم و غرق لذت شدم. بعد از ورود کیرش به کصم، فهمیدم اندازهی کیرش همونیه که باید باشه، نه خیلی بزرگ و غیر قابل تحمل، نه خیلی کوچیک و تو ذوق زن. در حالی که کاملاً روم خیمه زده بود و تو کصم تلمبه میزد، همزمان لبهام رو میبوسید و اینکار، لذتِ همآغوشی رو چند برابر میکرد. از اونجایی که خیلی وقت بود سکس نداشتم، خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به ارضا شدن نزدیک شدم و بعد از فشار دادن هرچه بیشتر رضا به خودم و چنگ زدن به پشت و کمرش، شُل شدن عضلاتم رو حس کردم و عین پَر سبک و با لذت وصف ناپذیری ارضا یا شاید هم اورگاسم شدم…
ولی رضا همچنان ادامه میداد و ثانیه به ثانیه سرعت تلمبههاش رو بیشتر میکرد. تو همین حین کیرش رو که حالا بخاطر فشار دیوارههای کص تنگم از صورتی به قرمز تغییر رنگ داده بود رو درآورد و بعد از چند بار مالیدن، آبش با شدت و حجم زیادی رو کص و شکمم پاچید…
وقتی کاملاً خالی شد، کنارم دراز کشید، از پشت بغلم کرد و سفت بهم چسبید. دستش رو لای موهام برد و شروع کرد به نوازش کردن. بعد آروم کنار گوشم گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم سکس اینقدر لذتبخش باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «این تازه اولشه…»
سفتتر بغلم کرد و گفت: «پس خوب استراحت کن، که فردا باهات کار دارم!»
خندیدم و چیزی نگفتم. خواستم بلند بشم، که گفت: «کجا؟»
گفتم: «میخوام برم دست گل شما رو تمیز کنم.»
گفت: «ولش کن. فردا مثل چسب رازی خشک میشه و کندنش خیلی حال میده! فردا خودم برات میکَنمش…»
خندیدم و چشمهام رو بستم. بعد از مدتها برای اولین بار بدون استرس چشمهام رو روی هم گذاشتم که راحت و بدون نگرانی تا لنگ ظهر بخوابم…
راوی: رضا
۶ ماه بعد…
هیوا زنگ زد و گفت: «پریسا میخواد ببینتت و خصوصی باهات حرف بزنه.»
با تعجب پرسیدم: «راجع به؟»
گفت: «میخواد یه کار نون و آب دار رو به اکیپمون پیشنهاد بده!»
گفتم: «مگه کار برای کُل اکیپ نیست؟ پس چرا میخواد تنهایی با من صحبت کنه؟»
گفت: «چون من گفتم اصل کاری تویی و اگه تو اوکی رو بدی تمومه!»
گفتم: «مگه من کیام؟ کار برای کل اکیپه و باید همه باشن. ما چیز پنهونی از هم نداریم. پس باید بیاد و کار رو به کل اکیپ بگه، اگه همه موافق بودن قبول میکنیم. قرارش رو برای امروز بذار…»
دو ساعت بعد، من و درسا و رامیار و امیر همون جای همیشگی، دور آتیش جمع شده بودیم و منتظر هیوا و پریسا بودیم. لابهلای گپ زدنمون، رامیار به درسا اشاره کرد و گفت: «درسا کی عضو اکیپ شده که من خبر ندارم؟»
درسا آستیناش رو بالا زد، به تتوی “۱۰۱” روی مچش اشاره کرد و گفت: «از امشب!»
گفتم: «آره، امشب میخواستم بهتون بگم.»
رامیار گفت: «تا اونجایی که من بدونم، برای اینکه عضو جدیدی به اکیپمون اضافه بشه، باید همهمون تاییدش کنیم!»
گفتم: «فکر نمیکردم کسی مخالف ورود درسا باشه. تو مخالفی؟»
رامیار خندید و گفت: «نه. اُسکلت کردم. اون لحظه قیافهت باحال بود.»
خندیدم و گفتم: «کسکش…» بعد به گیتاری که چند هفته پیش از یه بچه پولدار زده بود اشاره کردم و گفتم: «یه چی بخون تا هیوا اینا میان.»
گفت: «چی دوست داری بخونم برات؟»
به درسا نگاه کردم و گفتم: «عاشقانه.»
رامیار گیتارش رو درآورد، به چشمهام خیره شد و شروع به خوندن کرد. نگاهم رو ازش گرفتم، به چشمهای درسا خیره و غرق آهنگ شدم:
“تو بَند دل، سلول عشق، حبس نگاتو میکشم
ولی بازم رو میلههاش، عکس چشاتو میکشم
آی قصهی بی سر و ته، شعر بدون قافیه
برای مرگِ این صدا، نبودن تو کافیه…!”
نوشته: سفید دندون
خسته نباشی رضا جان عالی بود!
جذابیتی که این داستانت برام داره این هست که تمام شخصیتها فرصت این رو پیدا میکنن تا در قسمت مربوط به خودشون اول شخص باشن و صرفا یک رضای دانای کل نداریم و همهی کارکترها و اتفاقات حول محور او رُخ بده.
تلاش و کنکاشی که در شخصیتپردازی درسا در این قسمت انجام دادی به خوبی مشهود و گواه این موضوع هست!
یکی از گره هایی هم که در ذهن از قسمت اول ایجاد شده بود باز شد؛ انتقام!