رقص گرگ‌ها (۳)

1403/03/01

...قسمت قبل

فصل سوم: لحظه‌ی گرگ و میش!


"این قسمت از داستان توسط هیوا روایت می‌شود."

جفت دست‌هام رو زیر سرم حلقه کردم و مثل همیشه به آسمون خیره شدم. پر نورترین ستاره رو انتخاب کردم و چشم‌هام رو بستم. زیر لب سه بار آرزوهام رو تکرار کردم و به سمت آسمون فوت‌شون کردم. مطمئن بودم که یه روزی جواب می‌ده. مادرم همیشه می‌گفت فقط کافیه هر شب به زبون‌شون بیاری و بهشون فکر کنی. اینجوری یه روزی به جای به زبون آوردن‌شون، زندگی‌شون می‌کنی. هرچند خودش به هیچ‌کدوم از آرزوهاش نرسید. ولی همیشه می‌گفت که به بزرگترین آرزوش رسیده و اون هم من بودم. به همین دلیل اسمم رو “هیوا” گذاشته بود…

پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره تو خاطراتِ لعنتی‌ای که مثل تیر سُربی تو سرم ریشه کرده بودن، غرق نشم. چشم‌هام تازه داشت گرم می‌شد که با صدای پیامک گوشیم، هرچی سعی کرده بودم پرید و برگشتم نقطه سر خط. با بی‌حوصلگی تنِ لشم رو تکون دادم و گوشی رو برداشتم. یه شماره‌ی ناشناس پیام داده بود: “چطوری گُرگِ زخمی؟”
دوزاریم کج بود، ولی نه اونقدری که نتونم حدس بزنم طرف کیه. به یه “شما؟” بسنده کردم و منتظر جواب موندم. سریع جواب داد: “دِلِ گرگ و مُخِ گوسفند!”
حتی اگه یه درصد هم شک داشتم دیگه مطمئن شده بودم که کیه. جواب دادم: “مُخِ طوطی و دلِ گنجشک! فِک نمی‌کردم پیام بدی دُکی!”
جواب داد: “اونقدرا هم که فِک می‌کردم خنگ نیستی. هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که پیام ندم، گفتم یه سفره‌ای پهنه، صاحب سفره هم که یه دل داره عینِ هو دریا، این وسط یه چیزی هم به ما بماسه به جایی بر نمی‌خوره! می‌خوره؟”
جواب دادم: “نمی‌خوره… شماره حساب بده فردا تو جیبته!”
-“یعنی می‌خوای باور کنم که در راه رضای خدا می‌بخشی و عَوض نمی‌خوای؟!”
+“نه دُکی اَ این خبرا نی. ما اهل عوض مَوَض نیستیم. اون شب هم گفتم که این یه شیرینیه. می‌خوای، شماره حساب، نمی‌خوای، سرت سلامت. ما مخلصتم هستیم.”
-“الحق که چه گرگِ مهربونی…!”

تو همین گیر و دار، یهو گوشی زنگ خورد! ساعت ۳ نصف شب بود و ناخودآگاه استرس گرفتم. بعد از دیدن شماره‌ی رضا دلم هوری ریخت و یه حسی گفت یه اتفاقی افتاده. سریع جواب دادم و رضا گفت برم پیشش! همین الان‌!
از لحن ناراحت رضا مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده و رضا الکی ۳ نصف شب به کسی زنگ نمی‌زنه. از پشت بوم پریدم تو کوچه و با همون لباس‌ها مسیر خونه تا ریودوژانیرو رو دویدم…


با همون نگاهِ متفکر همیشگی‌اش به شعله‌های آتیش خیره شده بود و نگاه همه‌ی ما به لب‌های اون دوخته شده بود. از همون اولش هم با ما فرق داشت. نمی‌دونم چی شد و چرا شد که یهو قاطی ماها شد. اصلاً مثل ما نبود، اورجینال بود. مدل حرف زدنش، نگاهش، حرکاتش، کاراش، رفتاراش، همه و همه یه جورِ خاص بودن. یه جوری غیر از مدل ما. اون مثل ماها بی مُخ نبود‌. اون عاقل بود و همیشه همه چیز رو اونجوری که باید راست و ریست می‌کرد. یه جورایی رهبری تو خونش بود‌. مثل یه گرگ آلفا! اون خوب می‌دونست گَله رو چه جوری کنترل کنه که تو بگایی‌ها بگا نریم و کمتر تاوان بدیم.

بالاخره رامیار سکوت رو شکست و گفت: «خب نقشه چیه؟ چه جوری می‌خوای اون حرومزاده‌ها رو حذف کنی؟»
رضا گفت: «یکی باید این وسط قربانی بشه! یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته!»
امیر گفت: «سر جدت معما طرح نکن. به زبون خودمونی و یه جوری که ما گرگ‌فهم بشیم بگو بینیم برنامه چیه؟»
رضا گفت: «ساده بگم، حکمِ قتل، اعدامه. منم که نمی‌خوام یه تار مو از سر هیچکدوم‌تون کم بشه. پس کار رو ما می‌کنیم، ولی یکی دیگه قصاص می‌شه. یکی به غیر از ما چهار نفر!»
دوباره سکوت بین‌مون حکم فرما شد. هیچ کدوم‌مون انتظار همچین چیزی رو از رضا نداشتیم. رامیار گفت: «خب اون یه نفر کیه؟»
رضا گفت: «یکی که با علی فِری سر جنگ داشته باشه و مُردنش نه تنها کسی رو ناراحت نکنه بلکه برای بقیه منفعت هم داشته باشه. یه جورایی با یه تیر چندتا حرومزاده رو بزنیم.»
امیر گفت: «پس باید دنبال یه نخاله بگردیم که با علی مشکل داشته باشه.»
رامیار گفت: «البته یه مشکلِ جدی! مثل جعفر جِنی، سیاوش دالتون، دیاکو بوفالو، رضا خرابات و…"
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «و اسکندر…!»
امیر به چشم‌هام خیره شد و با یه لحن پر از تنفر گفت: «شانس آورده که پدر توئه، وگرنه گزینه‌ی اولم خودِ ناکِسش بود.»
به رضا نگاه کردم و گفتم: «نظرت خودت بیشتر رو کیه؟»
رضا گفت: «نمی‌دونم… بهش فکر نکردم.»
گفتم: «پس رای گیری می‌کنیم!»
بعد دستم رو بالا بردم و گفتم: «اسکندر…!»
همه از حرفم جا خوردن. با اینکه همه‌شون می‌دونستن دلِ خوشی از پدرم ندارم، ولی فکر هم نمی‌کردن مشکلم باهاش به حدی باشه که به مرگش راضی باشم.
رضا گفت: «قرار نیست احساسی عمل کنیم هیوا. همه می‌دونیم که پدرت چه آدمیه و چه سواستفاده‌هایی ازمون کرده. ولی به گا دادن پدرت تو این ماجرا ریسکه و ممکنه بد برامون تموم بشه.»
خواستم حرف بزنم که امیر گفت: «اتفاقاً دشمنی علی با اسکندر قدمتش خیلی بیشتر از بقیه‌ست و بهترین گزینه خودِ اسکندره. بارها شده اسکندر و علی همدیگه رو تهدید به قتل کردن…»
رامیار گفت: «امیر بد نمی‌گه. موافقم…»
رضا دوباره تو فکر فرو رفت. یکم پیشونی‌اش رو خاروند و خطاب به من گفت: «یعنی واقعاً تو با قربانی شدن پدرت هیچ مشکلی نداری و از این بابت مطمئنی؟»
گفتم: «هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم!»
رضا گفت: «اصلاً دشمنی اسکندر و علی دقیقاً جریانش چیه؟»
گفتم: «قضیه مالِ خیلی سال پیشه. این دوتا از همون ۱۵-۱۶ سالگی رفیق دُنگ و خونه یکی بودن. ۲۰ سال قبل و دقیقاً همون سالی که من به دنیا اومدم، این دوتا یه بارِ قاچاق رو از بانه می‌برن سمت تهران. از جزئیاتش خبر ندارم، فقط می‌دونم اسکندر گیر میفته و علی قسر در می‌ره. شش سال زندان می‌برن برای اسکندر، ولی اسکندر، علی رو لو نمی‌ده که بعداً اومد بیرون، علی براش جبران کنه. تو اون شش سال مادرم خیلی سختی می‌کشه و با هر بگایی و بدبختی‌ای که می‌شه من رو بزرگ می‌کنه. اون شش سال رو زیاد یادم نی، ولی می‌دونم که بهترین سال‌های عمرم بود! چون اسکندری تو زندگیم وجود نداشت. بعد از شش سال اسکندر آزاد می‌شه و اولین کاری که می‌کنه می‌ره سراغ علی. علی که ظاهراً توبه کرده و به کمک رزومه‌های فوتبالی دوره جوونیش مربی شده، اسکندر رو پس می‌زنه و کلاً از بیخ همه‌چی رو انکار می‌کنه! حتی رفاقتش با اسکندر. دقیقاً روز بعد از اون ماجرا، اسکندر دوباره می‌ره سراغ علی و حسابی از خجالت هم در میان‌. اون زخم بزرگ رو فَکِ علی هم یادگارِ همون روزاست و دست‌خطِ اسکندره. بعد از اون ماجرا، دیگه دشمنی اینا پررنگ و پررنگ‌تر می‌شه و هم‌چنان هم پابرجا می‌مونه…»
رضا گفت: «عجب… پس جریان آتیش گرفتن خونه‌تون هم واقعا کار علی بوده دیگه درسته؟»
همین حرف رضا کافی بود که دوباره آتیشِ خاطراتِ گذشته تموم وجودم رو بسوزونه…
بلند شدم و چیزی نگفتم. روم رو ازشون برگردوندم و بهشون پشت کردم که متوجه حال خرابم نشن.
رضا گفت: «ببخشید نمی‌خواستم اون ماجرا برات یادآوری بشه… متاسفم.»
امیر گفت: «شاید مرگ علی و اسکندر بتونه یکم از داغِ مرگِ مادرت رو کم کنه…»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «اون آتیش‌سوزی کار علی نبود!»
امیر سریع و با تعجب گفت: «پس کار کی بود؟»
به سمت‌شون برگشتم. همه‌شون با نگاه‌های متعجب بهم خیره شده بودن و منتظر جواب من بودن.
نگاهم رو ازشون دزدیدم، به آتیش خیره شدم و گفتم: «اون یه آتیش سوزی نبود، خودسوزی بود…»
سرم رو به عقب خم کردم و سعی کردم بغضم رو بخورم. به طرز عجیبی همه‌جا ساکت شده بود و فقط صدای شعله‌های آتیش به گوش می‌رسید. چند ثانیه زمان لازم داشتم که خودم رو کنترل کنم و نزنم زیر گریه. یکم که آروم‌تر شدم، ادامه دادم: «اون شب رو تا خود صبح نتونستم چشم رو هم بذارم. خیلی بچه بودم برای دیدن و لمس کردن همچین اتفاقی. روز بعد از اون ماجرا مادرم اصلاً باهام چشم تو چشم نمی‌شد و تو چهره‌ش غم عجیبی وجود داشت. عصر همون روز کلی بهم پول داد و گفت برو و هرچی که دلت می‌خواد بخر. بعد یه دفتر بهم داد و گفت فقط وقتی که حس کردی مَرد شدی، وقتی که من نبودم، وقتی که دلت برام تنگ شد، وقتی که ازم بدت اومد یا مغزت پر شد از سوال‌های بی‌جواب، این دفتر رو بخون!
خیلی بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که متوجه حرف‌هاش بشم. دفتر رو تو کشو لباس‌هام گذاشتم، پول رو برداشتم و زدم بیرون. بچه بودم و نمی‌دونستم قراره بعدش چه اتفاقی بیفته. اون روز با کلی ذوق همه‌ی پول رو خرج کردم و حسابی خوش گذروندم. با خودم فکر می‌کردم دارم بهترین روز عمرم رو تجربه می‌کنم، فارغ از اینکه همزمان با خنده‌های من، مادرم داره چه زجری می‌کشه و با چه دردی داره می‌میره…
پلیس‌ها گفتن آتیش‌سوزی از داخل خونه بوده و کار کسی نبوده. ولی اسکندر دنبال یه بهونه می‌گشت که بتونه علی رو تو محل خراب و رسوا کنه و چی از این بهتر. تازه اینجوری فکرها رو از خودسوزی مادرم دور می‌کرد. چند شب بعد از مرگ مادرم تو محله یه شَر راه انداخت و گفت که آتیش‌سوزی کار علیه… ولی هیچوقت نتونست ثابتش کنه و هرگز هم نمی‌تونه.
تا چند سال بعد از اون شب فکر می‌کردم آتیش‌سوزی کار علیه و می‌خواستم بزرگ بشم و یه روزی انتقام مادرم رو ازش بگیرم. تا اینکه یه شب یاد مادرم و حرف‌های آخرش افتادم. اونجا بود که بعد از چند سال، بالاخره رفتم سراغ دفتری که بهم داده بود…
جمله‌های اون دفتر به حدی سنگین بود که هر خطش به مرگ حریف بود! اون دفتر رو فقط بخاطر من نوشته بود. که بهم بگه چی بهش گذشته و چی باعث شده خودش رو زنده زنده بسوزونه. اون رو نوشته بود که…»
بغضم شکست و دیگه نتونستم ادامه بدم. بچه‌ها دیگه نپرسیدن و منم چیزی نگفتم.
دوباره سکوت و صدای آتیش و نسیمِ سرد صبح‌گاهی‌ که زخم‌های صورتم رو با لطافت نوازش می‌کرد…

چند لحظه بعد رضا سکوت رو شکست و گفت: «دمتون گرم که اومدید… بسه دیگه، زیادی نک و ناله کردیم. یه چند روز استراحت کنید، بهتون خبر می‌دم و برنامه رو می‌چینیم. فقط نباید کسی از این قضیه بویی ببره و آژیر باشید. بچه‌ها بازم تاکید می‌کنم که این ماجرا باید سِکرت بمونه و کسی نفهمه، کافیه یکی تو این خراب شده چیزی بفهمه، تو یه چشم به هم زدن مِلی می‌شه و شروع نکرده به گا می‌ریم…»

تو مسیر برگشت به خونه، تازه وقت کردم گوشی‌ام رو چک کنم و پیام خانوم دکتر رو ببینم: «من اصن کارت عابر بانک ندارم تا شماره کارت داشته باشم. نقدی کار می‌کنم!»
چون می‌دونستم بخاطر موارد امنیتی و اینکه اسم و فامیل واقعی‌ش لو نره شماره کارت نمی‌ده، پاپیچ نشدم و گفتم: «حله… کجا بیام؟!»
جواب داد: «اونقدر دیر جواب دادی که داشتم نا امید می‌شدم! فردا ساعت ۴ پارک دشتِ پروانه‌ها…»


رأس ساعت چهار به پارک رسیدم. زنگ زدم گفتم: «کجایی؟»
گفت: «ضلع شمالی پارک، نیمکت رو به روی آبخوری.»
گفتم: «ضلع شمالی دیگه چه کوفتیه؟ من دست راست و چپم رو هم بلد نیستم، حالا چه برسه به شمال و جنوب! زیر دیپلم بحرف دُکی…»
خندید و گفت: «عروس تعریفی گوزو از آب دراومد! کنار دَکه‌ی سیگار فروشی وایسا، جیک ثانیه اونجام.»
کنار دکه ایستادم و به پنج دقیقه نرسید که اومد. یه شلوار مشکی شش جیب پاش بود و یه تی‌شرت لش نفتی بالاش پوشیده بود. کلاه کپ‌ش رو برعکس سرش کرده‌ بود و دستش پر بود از انگشت‌تر و دستبند. یه تیپ لاتی که عمراً کسی تشخیص می‌داد آدمی که زیر این لباس‌هاست کیر نداشته باشه!
بدون اینکه چیزی بگه، از دکه یه بسته سیگار خرید و گفت: «راه بیوفت…»
دنبالش راه افتادم و چند متر اون‌ طرف‌تر رو نیمکت نشستیم. یکم سر و صورتم رو کاوش کرد و گفت: «صورتت ناجور به گا رفته عمو گرگه. رسیدگی نکنی زخم‌هات عفونت می‌کنن و صورتت از اینی که هست کج و کوله‌تر می‌شه.»
پوزخند زدم و گفتم: «گرگ هرچی زخمی‌تر، وحشی‌تر! زخم‌هام رو دوس دارم دُکی، بهم احساس قوی بودن می‌ده!»
گفت: «آدمایی که زخم‌های بیشتری دارن، قوی‌ترن. از آدمای زخمی خوشم میاد. می‌شه روشون حساب کرد. آدم‌هایی که از زخم می‌ترسن، مفت نمی‌ارزن!»
لا به لای حرف‌هاش، گوشی‌ش زنگ خورد، جواب داد و گفت: «همون جای همیشگی، پول نداری نیا!»

چند لحظه بعد یه دختر قد بلندِ لاغر، با صورت استخونی رو به رومون ایستاد. با اینکه پای چشم‌هاش گود افتاده بود، اما چیزی از زیبایی چشم‌های مشکی‌ش کم نمی‌کرد. با صدای گرفته و بی‌حال خطاب به دکتر گفت: «پنیر داری؟!»
باورم نمی‌شد همچین دختر نازی معتاد باشه. سن‌ش هم کم به نظر می‌رسید با اینکه معلوم بود مصرف‌ش بالاست.
دکتر گفت: «چقدر می‌خوای؟!»
-اندازه‌ی ۳۰ تومن…!
+۳۰ تومن؟ با ۳۰ تومن تُف لای کونت هم نمی‌ندازن بچه! برو نبینمت…
-جون هرکی دوست داری اذیتم نکن. به خدا خمارم حالم خوب نیست.
+حال و حوصله‌ی چسناله ندارم. بزن به چاک.
-بابا یه چُس پودره دیگه. جون بچه‌ات بده ببرم دارم می‌میرم.
دکتر عصبی شد و گفت: «چه گهی خوردی؟ آخرین بارت باشه جون بچه‌ی من رو قسم می‌دی حرومی، وگرنه همینجا لخت می‌کنم و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «بهش بده. من پولش رو می‌دم!»
بعد خطاب به دختره گفتم: «چند سالته اینقدر پاچیدی؟!»
گفت: «مگه من پرسیدم چند سالته که مواد می‌فروشی؟»
گفتم: «من از وقتی چشم باز کردم، مشغول جا به جایی و فروش مواد بودم. تو دود بزرگ شدم و هر آشغالی رو که تو فکر کنی دیدم. ولی اونقدر جنبه داشتم که مثل تو نشم!»
پوزخند زد و گفت: «بابا لوتی. بابا با جنبه. بابا خفن. تو جای من نبودی! پودرم رو بدید من برم.»
از بچه پررویی‌اش کفم بریده بود. دکتر موادش رو داد و گفت: «دفعه‌ی بعد از این فردین بازیا خبری نی. پول نداشتی نیا. حالا هم هِری.»
خواست بره، ولی یهو برگشت. بهم نگاه کرد و گفت: «۲۰ سالمه!»
گفتم: «حیف توئه…»
لبخند تلخی زد و گفت: «آره حیف شدم…»
پرسیدم: «اسمت چیه؟»
گفت: «دُرسا… اگه ساقی هستی بیام پیشت. اولین باریه که کاسب نخواست عوض مواد مفتی دستمالیم کنه!»
گفتم: «تو مرام ما نی.» بعد به دکتر نگاه کردم و خطاب به درسا گفتم: «بزن تو گوشیت!»
شماره‌ام رو بهش دادم و رفت. دکتر ازم شکار شد و گفت: «نگفته بودی مشتری دزدی!»
پوزخند زدم و گفتم: «تو هم نگفته بودی ساقی هستی!»
-هستم! تورو سننه؟
+به من که ربطی نئاره. ولی فکر می‌کردم زینبِ ستم کشی و از بی کفنی زنده‌ای. نگو وضعت از ما هایی که زیر اندازمون زمین و رو اندازمون آسمونه غنی‌تری!
-آسمون ریسمون بهم می‌بافی که بزنی زیر قولت؟ نخواستیم مشتی، اون چندرغاز واس خودت.
پولی رو که تو نایلون مشکی پیچیده بودم بهش دادم و گفتم: «ما سرمون بره قول‌مون نمی‌ره! فقط من موندم، به قول خودت این چندرغاز چه دردی ازت دوا می‌کنه؟!»
پول رو گرفت و گفت: «اولندش که کاچی بهتر از هیچی. دومندش که سرکه‌ی مفت از عسل شیرین تره! سومندش که ریال ریال جمع گردد وانگهی دلار شود!»
گفتم: «کسی که دنبال دلاره، هدفش اون ور آبه! نگو نه، که هیچ‌جوره تو کتم نمی‌ره!»
-اینش دیگه به خودم مربوطه.
+به هر حال خواستم بگم که هدف‌مون یکیه! من و داداشام هم داریم جمع می‌کنیم که بزنیم و بریم اَ این گهدونی…
-اون سه تا داداشات بودن؟
+آره‌.
-تَنی؟!
+نه. داداش خونی. براشون خون می‌ریزم.
-نکشیمون سامورایی. فعلاً که این دختر مفنگیه بدجور تو گلوت گیر کرده. عاشقش بشی باختی! زندگیت رو، داداش‌هات رو، جوونیت رو، آرزوهات رو…
+چیزی ازش می‌دونی؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «حالا…»
بعد ادامه داد: «اون چیزی رو که لازم بود بهت گفتم، اگه عاقل باشی سمتش نمی‌ری!»
خندیدم و گفتم: «عشق مال جوجه‌هاست، یه گرگ همیشه تنهاست. ما نه وقت این بچه بازیا رو داریم، نه ریختشو و نه اعصابشو.»
گفت: «‏عشق مثل آتیشه! آدمای عاقل کنارش گرم میشن، آدمای احمق خودشون رو میسوزونن!»
به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم: «تو جزو کدوم دسته‌ بودی؟»
گفت: «احمقا… سعی کن احمق نباشی!»
یکم مکث کردم و گفتم: «داستان زندگیت قطعاً شنیدنیه دُکی.»
بلند شد و مقابلم ایستاد. لبخند زد و گفت: «زندگی‌ احمقا شنیدن نداره… در ضمن، دیگه به من نگو دُکی، اسم من “پریسا” هست، تو بگو پَری!»
لبخند زدم و گفتم: «هیوا…»


یک روز بعد…

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. بعد از دیدن اسم رضا، آخرین کام رو از سیگار گرفتم و خاموشش کردم. جواب دادم و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: «باید ببینمت.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «محل قدیم، رو دیوار پارک، جلو خونه‌ی قدیمی‌تون…»
با تعجب پرسیدم: «تو که می‌دونی من از اونجا بدم میاد و ازش بیزارم! چرا اونجا؟»
گفت: «بیا بهت می‌گم.»

پوشیدم و زدم بیرون. دم دمای غروب بود و پایین تو اوج شلوغی‌ش. خیلی وقت بود به محل قدیمی برنگشته بودم. بدم می‌اومد از اونجا، از خیابون‌هاش، از کوچه‌هاش، از خونه‌هاش، از آدم‌هاش… از هرچی و هرکی که به اونجا ربط داشت متنفر بودم و چشم و اعصاب دیدن‌شون رو نداشتم. برام مهم بود که بدونم رضا چیکارم داره، ولی مهتر از اون، این بود که چرا اونجا؟!
به کوچه قدیمی که رسیدم، خاطرات و احساسات تلخ گذشته دوباره برام مرور شدن. خاطراتی که مثل یه تیغ کُند بودن. تیغ کُندی که پاره نمی‌کرد و فقط زخم‌هاش می‌موند…

دقیقا رو به روی خونه‌مون، یه دیوار سنگی کوتاه چیده بودن که پارک رو از خیابون جدا کنن. پارکی که بیشتر از بچه‌ها، ساقی و مفنگی به خودش دیده بود. رضا رو دیوار نشسته بود و منتظر من بود. رفتم کنارش نشستم و بدون هیچ حرف پس و پیشی گفتم: «چرا اینجا؟!»
گفت: «پایین شهر تو هوای گرگ و میش قشنگ‌تره!»
گفتم: «چرا اینجا رضاااا؟!»
گفت: «می‌دونی چرا بهش می‌گن گرگ و میش؟ چون هوا یه رنگی می‌شه که توش نمی‌شه گرگ رو از میش تشخیص داد. برای همینه که پایین شهر تو این هوا قشنگ‌تره! چون اون کثافت همیشگی‌ش به چشم نمیاد. کسی از دور ببینه میگه واو چه منظره‌ی دلنوازی. ولی کافیه یکم نزدیک‌تر بشه و چند ساعتی رو توش قدم بزنه. اونجاست که به عمق لجن بودن این منظره‌ی دلنواز پی می‌بره…»
اصلاً نمی‌دونستم چی می‌گه و می‌خواد به چی برسه. چیزی نگفتم و منتظر موندم که بره سر اصل مطلب.
ادامه داد: «وضعیت الان ما هم همینه هیوا. یه وضعیت گرگ و میش. باید بتونیم درست رو از غلط تشخیص بدیم. اشتباه کنیم به گا می‌ریم. من تو کشتن علی شک ندارم و مرگ کمترین مجازاتشه. اون هنوزم که هنوزه از بچه‌های کم سن و سال سواستفاده می‌کنه و دست از کثافت کاری‌هاش برنداشته. کسی هم نیست بگه خرت به چند و اینم قلدر قلدر داره می‌تازونه. ولی اسکندر… می‌دونم اون از بچگیِ ما سواستفاده کرد و بارها ما رو فرستاد تو دهن شیر. ولی عوضش بهمون شیتیل داد. هر گهی براش خوردیم، پولش رو گرفتیم. هوامون رو داشت و گرگ بارمون آورد. یادمون داد چطوری تو این گهدونی دووم بیاریم. عین سگ از همه‌چی می‌ترسیدیم، الان جیگرمون جیگره گرگه و خایه داریم اندازه کپسول گاز. می‌خوام بگم گاز گرفتن دستی که عسل تو دهنمون گذاشته کار خوبی نیست و…»
حرفش رو قطع کردم، پوزخند زدم و گفتم: «عسلی که از زهرمار تلخ‌تر بود…»
گفت: «هرچی. گاز گرفتن همچین دستی تاوان داره هیوا. اون هر عنی باشه حقش مرگ نیست. پس تو ظاهر و از دور و از دید من اسکندر منتفیه. ولی اونی که اسکندر رو آورد تو بازی تویی! باید دلیلت برای کشتنش قانع کننده باشه. اون شبی که تا صبح نتونستی سر رو بالشت بذاری چه اتفاقی افتاد؟ مادرت تو اون دفتر چی نوشته بود؟»
بهش نگاه کردم و گفتم: «هرچی! یعنی تو به حرف من اعتماد نداری؟ اصلاً گیریم من دروغ می‌گم. من می‌خوام این آدم رو بکشم. هستی بسم اللّٰه، نیستی صغرا کبرا نچین. تمام…»
بلند شدم که برم، دستم رو کشید و نشوندم سرجام. تو چشم‌هام خیره شد و گفت: «تو بگو دست، من برات سر میارم! رفاقت‌مون سر جاشه.» بعد زد رو سینه‌ام و گفت: «می‌خوام سفره‌ی این لاکردار رو برام باز کنی. می‌خوام بدونم چی اینقدر سوزوندتت که راضی به مرگ پدرت شدی. می‌خوام بدونم، می‌خوام بشنوم، می‌خوام اونه کینه‌ای که تو سینه‌ات هست تو سینه‌ی منم باشه. می‌خوام با خیال راحت و دل قرص کاری رو که باید انجام بدم!»
پیشونی‌ام رو خاروندم و نفس عمیقی کشیدم. به زمین خیره شدم و گفتم: «اولین و آخرین نفری هستی که این رو بهش می‌گم. بین خودمون…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «می‌مونه! می‌دونی که می‌مونه…»
بدون اینکه نگاهم رو از زمین بردارم، گفتم: «اون شب با صدای بلند اسکندر از خواب پریدم. بلند بلند می‌گفت گه نخور… شُل کن… فقط بگو چشم… امشب رو زهرمارمون کنی، این ماه رو زهر مارت می‌کنم…
شبا من تو اتاق می‌خوابیدم و قبل از خواب در رو ازم قفل می‌کردن. دلیل‌شون هم این بود که عین کسخلا تو خواب راه می‌رم.
از نوری که از زیر در وارد اتاق شده بود فهمیدم که چراغ‌های هال روشنه و طبق معمول اسکندر و مامانم دعوا دارن. گوشم رو به در چسبوندم که بفهمم قضیه چیه. مامانم در جواب اسکندر با صدای لرزون و بغض‌آلود و آروم می‌گفت باشه آروم باش… تورو خدا آروم هیوا بیدار می‌شه… اصلاً هرچی تو بگی…
صدای جفت‌شون قطع شد. همیشه از اینکه دعواشون بشه می‌ترسیدم. با شروع دعواشون دنیا رو سرم خراب می‌شد ‌و با تموم شدن دعواشون انگار دنیا رو بهم پس می‌دادن. با قطع شدن صدا، یه نفس راحت کشیدم و خوشحال از اینکه باز دعوا سر نگرفت، خواستم بخوابم که صدای نفس‌نفس زدن و ناله‌های آروم مادرم شروع شد! تو عالم بچگی دوباره تو دلم آشوب شد که نکنه بلایی سر مامانم بیاره. همونجا دراز کشیدم و از زیر در سعی کردم بیرون رو ببینم، که کاش نمی‌دیدم…»
رضا با چشم‌های پر از سوال بهم خیره شده بود و منتظر ادامه‌ی حرفم بود. ولی گفتن اون کلمات به این راحتی‌ها نبود و سنگینی گفتن‌شون کمر هر مردی رو خم می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و گفتم: «مادرم لختِ مادرزاد کف زمین دراز کشیده بود و یه مرد روش خوابیده بود. یکم اونورتر اسکندر کنار بساط تریاکش نشسته بودم و با دستی که لای پاهاش بود، به مادرم و مرد غریبه خیره شده بود و زیر لب حرف می‌زد… خیلی بچه بودم و دیدن همچین چیزی برام عجیب و مبهم و ترسناک بود. تا خود صبح خواب به چشم‌هام نیومد و ذهنم پر شده بود از سوال‌های بی جواب… فردای همون شب، مادرم تو آتیش زنده‌زنده سوخت. بعد از اون ماجرا، اون سوال‌های بی جواب جاشون رو به یک سوال دادن! اونم اینکه کی مادرم رو سوزوند! این سوال هی تو ذهنم موند و همیشه برام مرور می‌شد. تا اینکه اون دفتر رو خوندم. با خوندن اون دفتر، به جواب تک‌تک سوال‌هام رسیدم و به عمق حرومزادگی و کثافت بودن اسکندر پی بردم… مادرم با دست‌های خودش، خودش رو ازم گرفت. دلیلش هم جهنمی بود که اسکندر براش ساخته بود. جهنمی که تحملش از تحمل کردن سوختن تو آتیش واقعی سخت‌تر بود…»
رضا بلند شد و رو به روم ایستاد. بغلم کرد و سرم رو روی سینه‌اش گذاشت. چند دقیقه بعد ازم جدا شد، با چشم‌های پر از نفرت بهم خیره شد و گفت: «خاکسترش رو برات میارم…»

لا به لای دردِ دل‌ها و مرور نقشه‌ای که رضا کشیده بود، گوشیم زنگ خورد:
-الو… بگو.
-الان؟
-نیستم. نمی‌تونم، جایی‌ام.
-می‌گم نمی‌تونم.
-ای بابا، گاییدی! نمی‌خواد… آدرس بده خودم میارم برات.
-حله. بسلامت.
گوشی رو که قطع کردم، رضا گفت: «کی بود؟»
گفتم: «مشتریه. مواد می‌خواد، بدجور پاچیده.»
گفت: «من می‌شناسم؟»
گفتم: «نه اینجا نمی‌شینه. غریبه‌ست. من برم دیگه حاجی.»
از سکوی سنگی پرید پایین، رو موتورش نشست و گفت: «بشین خودم می‌برمت. یه چرخی هم تو این گهدونی می‌زنیم…»

یادمه روزای اولی که اومده بود پایین، حتی نمی‌تونست دوچرخه برونه و وقتی می‌خواست از خیابون رد بشه، یا از پل هوایی می‌رفت، یا منتظر می‌موند چراغ قرمز بشه! ولی حالا چشم بسته، از پایین تا بالا رو لایی می‌کشید و چراغ قرمز به چپ‌ترین نقطه‌ی تخم‌ش بود. تو اون چند سال از یه بچه‌ی ترسوی نُنُر تبدیل شده بود به یه هیولای نترس که خود منم گاهی ازش می‌ترسیدم…

چند دقیقه بعد به آدرسی که دُرسا داده بود رسیدیم. کنار یه قبرستون خیلی قدیمی که بهش می‌گفتن “تایله” ! درسا با یه کُت رو‌ شونه‌هاش، رو‌ جدول کنار خیابون نشسته بود. به چند قدمی‌ش که رسیدیم، با دستپاچگی بلند شد و با دست‌های لرزون، پولی رو که تو جیب کت‌اش بود رو درآورد و بهم داد. آرایشش رو صورتش پخش و بالای ابروش زخم شده بود. به وضعیتش اعتنایی نکردم و خواستم مواد رو بهش بدم که رضا دستم رو گرفت و مانعم شد. به درسا نگاه کرد و گفت: «صورتت چی شده؟ چرا کفش پات نیست؟»
درسا یه نگاه عاقل اندر سفیح به رضا انداخت و گفت: «این گریمه مهندس! که چهار تا کسخل و ساده مثل تو دلشون به حالم بسوزه و من رو ببرن خونه‌شون. منم بعد از اینکه بی‌هوش‌شون کردم، مال‌شون رو بزنم و کیرشون کنم!»
نگاهش رو از رضا گرفت، به مواد اشاره کرد و گفت: «مواد من رو بدید برم. کار دارم.»
رضا بازم مانعم شد. تو یه حرکت انگشتش رو روی زخم درسا کشید و درسا سریع خودش رو عقب کشید. رضا خون‌ِ رو انگشتش رو چشید و گفت: «از کی تا حالا با خون واقعی گریم می‌کنید؟»
درسا عصبی شد و گفت: «این گه خوریا به تو نیومده بچه خوشگل. می‌گم مواد من رو بدید برم کار دارم.»
رضا مواد رو از دستم گرفت و به سمت درسا گرفت. درسا خواست مواد رو بگیره که رضا دستش رو عقب کشید و گفت: «ببین من نمی‌خوام اذیتت کنم. خودتم می‌دونی اگه با این وضع شب رو بیرون بمونی بدتر از اینی که الان سرت اومده، سرت میاد. به من ربطی نداره چه بلایی سرت اومده و کی هستی و کارت چیه. ولی می‌تونی امشب رو تو خونه‌ی من بمونی! نیازی هم نیست بترسی، چون خودم تو خونه نمی‌مونم. هر وقت هم…»
درسا حرفش رو قطع کرد و گفت: «یه چیز جدید بگید بابا. این داستانا دیگه خیلی کلیشه‌ای شده. شما مذکرا به سوراخ دیوار هم رحم نمی‌کنید حالا چه برسه به سوراخ‌های یه دختر تو حال و وضع من. بعدشم تو خودت از سیبیل‌هات کون می‌چکه قشنگ! من از تو بترسم آخه پلشت؟! تو مراقب کون خودت باش، نمی‌خواد نگران من باشی.»
بعد دستش رو به سمت رضا کشید و گفت: «موااااااااد…»
رضا مشتش رو باز کرد و مواد رو بهش داد. درسا هم مواد رو گرفت و با قدم‌های سریع ازمون دور شد…


چند روز بعد…

یه چاله‌ی کم عمق و عریض کندم. امیر دستم رو کشید و گفت: «کافیه بابا، مگه می‌خوای برای گاو قبر بکنی. تو همین جا می‌شن…»
گفتم: «چته؟! چرا اینقدر عجله داری؟»
گفت: «الان بقیه می‌رسن!»
گفتم: «کارد بخوره به اون شکمت…!»
آتیش رو روی چاله روشن کردم و سیب‌زمینی‌ها رو توی چاله انداختم. پیت رو نزدیک آتیش کشیدم و کنار امیر نشستم. به آتیش نگاه کردم و گفتم: «امیدوارم این مدت به خوبی بگذره و تهش بگایی نشه…»
امیر گفت: «ترسیدی؟!»
گفتم: «گه نخور بابا. من و ترس؟! تهِ تهِ تهش اینه که می‌ریم بالا. این زندگی نکبتی ارزونی خودِ ظالمش!»
خندید و گفت: «نترس. هیچ اتفاقی نمیفته. هنوز خیلی زوده برای مردن، این زندگی کلی روزای خوب بهمون بدهکاره. تازه اول راهه!»
گفتم: «چخبر از روژان؟ به کجا رسیدید؟»
یه آه از سر حسرت کشید و گفت: «دوستم داره هیوا. فقط می‌ترسه!»
گفتم: «تو چی؟! تو هم می‌ترسی؟»
گفت: «از این می‌ترسم که رفاقتم با رامیار شکراب بشه!»
با چوب دستی‌م سیب‌زمینی‌ها رو برعکس کردم و گفتم: «مردونه بری جلو و بگی خواهرت رو می‌خوام و اونم من رو می‌خواد، رفاقت‌تون شکراب نمی‌شه، همین‌جوری لفتش بدی و مخفیانه با خواهرش باشی و به گوشش برسه، رفاقت‌تون شکراب که هیچ، خونی می‌شه! یکی‌تون می‌زنه اون یکی رو نفله می‌کنه و می‌رینه تو تموم آرزوها و هدف‌هامون…»
گفت: «گفتنش به این راحتیا که فکر می‌کنی نیست. برم تو چشم‌های رفیق ده ساله‌م نگاه کنم و بگم با خواهرت دل دادم و قلوه گرفتم؟ خواهرتم دلش با منه؟ بنظرت چی فکر می‌کنه راجع به ما؟ نمی‌گه خواهرم و رفیقم از اعتمادم سواستفاده کردن؟!»
یکم فکر کردم، سرم رو خواروندم و گفتم: «می‌خوای من بهش بگم؟!»
تو همین حین رضا از دور اومد. امیر گفت: «بعداً می‌حرفیم…»

بعد از خوش و بش، رضا گفت: «خب بدون سوخت وقت، بریم سر اصل مطلب.»
گفتم: «پس رامیار چی؟!»
گفت: «رامیار برنامه رو می‌دونه. سپردم بهش یه کاری رو انجام بده. تا ما حرف‌هامون تموم بشه، اونم سر و کله‌اش پیدا می‌شه.»
امیر گفت: «خب پس برنامه چیه؟!»
رضا گفت: «یه نقشه چیدم مو لا درزش نمی‌ره. منتها عملی کردنش کار حضرت فیله! باید خیلی تر و تمیز و عاقلانه عمل کنیم.»
گفتم: «خب… ما سراپا گوشیم.»
رضا گفت: «یه مدت طولانیه که علی رو از دور زیر نظر گرفتم و آمارش رو دارم. علی هر سه‌شنبه شب می‌ره استخر و اونجا دنبال طعمه می‌گرده! پسرای نوجوون و جوون، از ۱۴-۱۵ ساله تا نهایتا ۲۰ ساله. بهشون نزدیک می‌شه و بعد از زبون بازی و ریختن طرح رفاقت، بهشون پیشنهاد نفر سوم رو می‌ده! بهشون می‌گه که من زن دارم و دوست دارم هر چند مدت یه بار یه پسر جوون و خوش بر و رو، جلو چشم خودم با همسرم رابطه داشته باشه. اگه طرف خام نشه و قبول نکنه، اون روی لاتیش رو نشون می‌ده و طرف رو تهدید می‌کنه و می‌ترسونه که به کسی چیزی نگه. ولی اگه طرف قبول کنه، اونجا تازه بدبختی‌هاش شروع می‌شه!»
امیر گفت: «پشمام… خب؟»
رضا ادامه داد: «تو اولین قرار دقیقاً همونی می‌شه که علی می‌گه و طرف با زن علی سکس می‌کنه که اعتمادش جلب بشه. ولی علی مخفیانه از اون سکس فیلم می‌گیره و می‌زنه تو کار اذیت و تهدید طرف به اینکه فیلم رو برای پدر و مادرت می‌فرستم. و از این راه تا مدتها از اون بچه سواستفاده می‌کنن و انواع و اقسام بلاها رو سرش میارن. از کون دادن بگیر تا برده شدن برای علی و زنش. و از تموم این ماجراها فیلم می‌گیرن و تا هر زمان که بخوان، از طعمه‌هاشون سواستفاده می‌کنن.
علی و زنش هر پنجشنبه غروب با نفر سوم‌ به باغ خودشون تو خارج از شهر می‌رن. شب رو اونجا می‌مونن و عصر روز بعد برمی‌گردن.»
گفتم: «عجب حرومزاده‌هایین. عن و فاضلاب با هم جورن! تو اینا رو از کجا می‌دونی؟»
رضا گفت: «یکی از اونایی که طعمه‌شون شده بود اینا رو بهم گفت.»
امیر گفت: «کمتر از این لجن‌بازیا هم ازشون انتظار نمی‌رفت. خب حاجی حالا اینا رو گفتی و شنیدیم و به فَرا حرومزاده بودنِ این مرتیکه و جنده‌اش پی بردیم. این ماجرا چه ربطی به نقشه داره؟»
رضا گفت: «طعمه‌ی بعدیش رو باید خودمون انتخاب کنیم!»
با تعجب پرسیدم: «خودمون انتخاب کنیم؟!»
گفت: «یکی که طرف ما باشه و وارد بازی بشه. با علی جور بشه و بهش نزدیک بشه. یکی که با کارایی که علی ممکنه باهاش بکنه مشکلی نداشته باشه!»
امیر گفت: «چرا باید یه آدم بخاطر کمک به ما و بدون هیچ چشم داشتی بره تو دهن شیر؟!»
رضا گفت: «پول! دور و برمون پره از  آدم‌هایی که حاضرن برای چندرغاز ریال روی ریل قطار بخوابن، دهن شیر که سهله!»
گفتم: «کسی مد نظرته؟!»
گفت: «آره.»
جفت‌مون با کنجکاوی به لب‌های رضا خیره شدیم. رضا بدون اینکه چیزی بگه، گوشی‌اش رو درآورد، به رامیار زنگ زد و گفت: «کجایی داداش؟»
رامیار گفت: «جلدی رو بومتم.»
رضا گفت: «گرگی یا روباه؟»
رامیار گفت: «گرگم دایی گرگ…»
رضا گفت: «آرتیکا باهاته؟»
رامیار گفت: «آره. داریم میایم اونجا…»
همین که رضا گوشی رو قطع کرد، امیر پرسید: «آرتیکا کیه؟!»
منم مثل امیر اولین بارم بود که همچین اسمی رو می‌شنیدم و هرچی که بود، بین رضا و رامیار بود.
رضا گفت: «آرتیکا یکیه که با زیرخواب شدن نه تنها مشکلی نداره، بلکه دنبال اینه که زیرخواب بشه!»
گفتم: «نمی‌خوای بگی دقیقا قضیه چیه؟! آرتیکا کیه؟ ماجراش چیه؟ ربطش به شما دوتا چیه؟»
رضا گفت: «یه آشناست! که گی تشریف داره و طی یه اتفاقاتی مچش رو گرفتیم و دستش زیر ساطورمونه! هرچند نیازی به استفاده از ساطور نبود و با همون چندرغاز ریال سر و تهش هم اومد…»

نیم ساعت بعد، رامیار با آرتیکا برگشت. بعد یه آشنایی جزئی و چند کلوم کصشعر تفت دادن، رضا خطاب به آرتیکا گفت: «خب تعریف کن!»
آرتیکا گفت: «تعریف می‌کنم، منتها قبلش چند کلوم حرف حساب باهاتون دارم.»
رامیار گفت: «چه حرفی؟ مگه حرف‌هامون رو نزدیم؟»
آرتیکا گفت: «این کاری که ازم می‌خواید کم کاری نیست، جدا از اینکه باید با یه گولاخِ سادیستی بخوابم، این کار ریسک جانی هم داره و فقط پول جوابگو نیست!»
رامیار گفت: «طفره نرو، تهش رو بگو.»
آرتیکا گفت: «من یه شرط دارم.»
بعد به رضا اشاره کرد و گفت: «منتها شرطم رو فقط به رئیس‌تون می‌گم!»


"این بخش از داستان، توسط آرتیکا روایت می‌شود. (بخش بولد شده)"

سر تایمی که رامیار بهم گفته بود، سر قرار بودم. همونجا کنار موتور رو جدول نشستیم و منتظر موندیم تا علی از خونه بیرون بیاد. رامیار گفت: «چرا قبول کردی؟»
گفتم: «بخاطر پولش!»
خندید و گفت: «احتمالاً تو اولین آدم این کره‌ی خاکی هستی که بخاطر اون چُس تومن حاضر می‌شی خودت رو بفروشی!»
پوزخند زدم و گفتم: «پس احتمالاً با آدم‌های بدبخت این کره‌ی خاکی برخورد نداشتی!»
دوباره خندید. بهم نگاه کرد و گفت: «من خودم گل سرسبد آدم بدبخت‌هام… ولی می‌دونم که دلیلت برای قبول کردن این کار پول نیست!»
این‌بار من خندیدم و گفتم: «پس چیه؟»
گفت: «نمی‌دونم، ولی مطمئنم که دلیلت پول نیست…»
تو همین حین علی با یه ساک ورزشی از خونه بیرون اومد. رامیار گفت: «دهنتو رضا… خودشه، داره می‌ره استخر. بشین بریم.»
سوار شدم و راه افتادیم. کل مسیر دستم دور شکمش بود و کاملاً بهش چسبیده بودم. همیشه حس خوبی ازش می‌گرفتم، حتی اون وقت‌هایی که بهش کون می‌دادم! نمی‌دونم چرا، ولی اون تنها کسی بود که بعد از سکس باهاش حس بدی نمی‌گرفتم و از خودم متنفر نمی‌شدم…
نیم ساعت بعد به استخر رسیدیم. رامیار یه بار دیگه باید و نبایدها و نکاتی رو که لازم بود بهم گفت. قبل از اینکه برم، گفتم: «می‌خوای دلیل قبول کردنم رو بدونی؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «می‌خوام فانتزیم رو عملی کنم!»
با تعجب پرسید: «مگه فانتزیت چیه؟»
گفتم: «تجاوز… دوست دارم یکی بدون مراعات بهم تجاوز کنه!»
از اینکه اینقدر بی‌پروا همچین چیزی رو گفتم شوکه شد.
ادامه دادم: «اگه نگران منی و دلت می‌خواست این کار رو قبول نکنم، چرا بهم پیشنهادش کردی؟!»
یکم مکث کرد و چند لحظه بعد گفت: «شاید بعداً بهت گفتم…»
چند دقیقه بعد وارد استخر شدم. تو رختکن موقع لباس عوض کردن، یکم این چشم اون چشم کردم که علی رو ببینم. دقیقا انتهای رختکن و رو به روی من داشت لباس عوض می‌کرد. یکم بیشتر که بهش دقت کردم گرخیدم و ته دلم خالی شد. یه مرد گولاخِ آرنولد فشرده‌، ابرو پاچه بزی با موی فر، بدنش پشمک سیاه عینهو گوریلِ کوتوله و نیم رخش مثل گوز فیثاغورث بود. یه چیز وحشتناک و نچسب و غیر قابل توصیف. تو حال و هوایی بودم که کلاً ول کنم برم، ولی تصور اینکه یه آدم وحشی مثل این بی‌رحمانه تو کونم تلمبه بزنه مثل کرم افتاده بود به جونم! خلاصه بعد از ذکر “کونِ لق آفرینش” مایوی تنگِ کون نمام رو پوشیدم و وارد استخر شدم. تو اون شلوغی و همهمه‌ی استخر، بین کلی آدم چاق و لاغر و پیر و جوون پیدا کردن یه آدم به خصوص کار سختی بود. اما پیدا کردن یه گوریل پشمی کوتوله، عینهو آب خوردن بود. علی تو جکوزی لش کرده بود و عین جغد سرش به تموم زاویه‌های ممکن می‌چرخید و کون‌ِ پسرای اطراف رو دید می‌زد. برنامه این بود که من تو چشمش باشم تا چشمش من رو بگیره و طرح دوستی و آب بده دریا می‌دم و زغال قلیونتم و آب دماغتم رفیق و… رو باهام بریزه. منم مثل یه بچه خونگیِ مامانی ساده‌لوح گولش رو بخورم و کون به تله‌اش بدم.
به سمت جکوزی رفتم و دقیقاً رو به روی علی تو آب نشستم. تو همون لحظات اول متوجه نگاهش شدم و جنس نگاهش رو فهمیدم. ظاهراً کار سختی نداشتم. بی اعتنا به علی چشم‌هام رو بستم و لش کردم که علی راحت بتونه بهم نگاه کنه که تو گلوش گیر کنم. چند لحظه بعد از آب بیرون اومدم و لبه‌ی جکوزی نشستم. شروع کردم به ماساژ دادن رون پام و جوری وانمود کردم که انگار پام آسیب دیدگی داره. بعد یه نگاه به علی کردم و بعد از اینکه چشم تو چشم شدیم، یه لبخند تحویلش دادم و بلند شدم و به سمت سونا بخار رفتم. همین که در سونا رو پشت سرم بستم، در باز شد و علی هم پشت‌بند من وارد شد! استرس گرفتم، یه نفس عمیق کشیدم و منتظر واکنش علی موندم. بجز من و علی، سه-چهار نفر دیگه تو سونا بودن. علی یکم تو سونا قدم زد و بعد شیلنگ آب سرد رو برداشت و اومد کنار من نشست. یکم از آب خورد و بعد خطاب به من گفت: «ماشاللّٰه چه شیر پسری! بچه‌ی کجایی؟»
گفتم: «مخلصیم آقا، ماشاللّٰه به خودتون. با این سن چه بدن ورزیده‌ای دارید. من بچه‌ی همین اطرافم، شما چی؟»
از پپسی که براش باز کرده بودم کف کرد و از ذوق دهنش عینهو جرز دیوار بیخ و بنا گوشش رو رد کرد و رسید به ماتحتش! کاملاً به سمتم برگشت و گفت: «عزیز دلمی. منم بچه‌ی همین اطرافم. اولین بارته میای این استخر؟ تا حالا ندیده بودمت.»
لامصب انگار سگ‌‌بِرگر خورده بود از بس دهنش بو گند می‌داد. از اون فاصله‌ی نزدیک، از چیزی که فکر می‌کردم زشت‌تر و کریه‌تر و ترسناک‌تر بود و کم مونده بود خایه کنم و همونجا از ترس برینم. ولی خودم رو جمع و جور کردم و گفت: «اره اولین بارمه. زیاد با استخر حال نمی‌کنم، الانم پام آسیب دیده و به سفارش دکترم مجبور شدم بیام!»
نخی که بهش داده بودم رو گرفت و سریع گفت: «خدا بد نده، کجای پاته دقیقاً؟ من ماساژ بلدم، اگه بخوای من می‌تونم ماساژش بدم برات حال کنی!»
گفتم: «همسترینگم! دقیقا انتهای رون‌ام و زیر باسنم! دکترم گفته ماساژ خیلی جوابه، ولی خب قطعاً من به شما زحمت نمی‌دم!»
نزدیک‌تر شد و گفت: «نههههه بابا چه زحمتیییی گل پسر. من نوکرتم هستم، بخواب ماساژت می‌دم!»
لبخند زدم و با لحن خاصی گفتم: «ممنون.» و همونجا رو سکو دراز کشیدم. علی اومد و روی پاهام نشست و شروع کرد به ماساژ دادن پشت رون پام. هر بار که از پایین به بالا دستش رو روی پام می‌کشید، عمداً یکم بالاتر می‌رفت و کونم رو هم لمس می‌کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گم، جسورتر شد و رسماً شروع کرد به مالیدن کونم. آروم لمبرهای کونم رو ماساژ میداد و هرازگاهی سفت تو مشتش فشارش می‌داد. چند لحظه بعد یکی از دست‌هاش رو از زیر مایوم رد کرد و بدون مایو کونم رو لمس کرد! سریع یه تکونی به خودم دادم و گفت: «ممنون کافیه! خسته شدین!»
بعد از زیر دستش پا شدم و نشستم. انگار تو ذوقش خورد، بهم نگاه کرد و گفت: «چی شد ماساژم رو دوست نداشتی؟ چرا پا شدی یهو؟»
گفتم: «نه اتفاقاً عالی بود!» بعد با صدای آرومتر و جوری که فقط علی بشنوه گفتم: «ولی اینجا جاش نیست!»
لبخند روی لبش نشست، شیلنگ آب رو برداشت، یکم آب خورد و بعد آب رو به سمتم گرفت و گفت: «می‌خوریش؟!»
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: «آره!» یکم از آب رو خوردم و بلند شدم. از سونا بیرون زدم و آروم‌آروم به سمت حموم‌های استخر رفتم. علی هم پشت سر من با فاصله می‌‌اومد. چون هنوز کلی تایم مونده بود، حموم‌ها خلوت بودن و کسی اونجا نبود. وارد یکی از حموم‌های سر بسته شدم و در رو بستم. به دقیقه نکشید که در باز شد و علی اومد تو! بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه، جلوش زانو زدم و شورتش رو پایین کشیدم. کیرش هم عین خودش کیری بود. یکم پشم داشت و به شدت تیره بود. درازی آنچنانی هم نداشت، فقط یه کمی کلفت بود. اول با دوش حموم کیرش رو آب کشیدم و بعد، چشم‌هام رو بستم، کیرش رو کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن. سرم رو تو دستش گرفت و گفت: «چشمات رو باز کن. دوست دارم وقتی که کیرم تو دهنته چشمات رو ببینم!»
چشمام رو باز کردم و با شدت بیشتری کیرش رو ساک زدم. زیر لب گفت: «جووون چه شاه ماهی‌ای گیرم اومده…»
چند لحظه بعد، کیرش رو از دهنم بیرون کشید و بلندم کرد‌. به سمت دیوار چرخوندم و مایوم رو پایین کشید. کونم رو تو مشتش فشار داد و گفت: «بنازم کونتو کبوتر… دستات رو به دیوار تکیه بده و قمبل کن. نترس لا کونی می‌رم تا آبم بیاد.»
به دیوار تکیه دادم و قمبل کردم براش. کیرش رو لای کونم گذاشت و شروع کرد به تلمبه زدن. هر چندثانیه یه بار، آب دهنش رو پرت می‌کرد لای کونم و تلمبه‌هاش رو سریعتر می‌کرد. منم به شدت تحریک شده بودم و همزمان کیرم رو می‌مالیدم. صدای نفس‌های جفت‌مون حموم رو گرفته بود و اگه کسی از جلوی حموم رد می‌شد قطعاً متوجه ماجرا می‌شد. یهو تلمبه‌های علی متوقف شد و گفت بچرخ! به سمتش چرخیدم. کیرش رو به سمت کیرم گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن کیرش. یهو ارضا شد و آبش با حجم زیادی رو کیر و خایه‌هام پاشید. اینکارش تحریکم رو به اوج خودش رسوند و چند ثانیه بعد با لذت عجیبی ارضا شدم و آب کیرم روی کیر و خایه‌های علی پاشید… با اینکه اصلاً انتظارش رو نداشتم، ولی یکی از بهترین لحظه‌های سکسی زندگیم تا اون لحظه بود!
بعد از استخر، علی شماره‌ام رو گرفت و گفت: «برای آخر هفته باهات هماهنگ می‌کنم بیا خونه‌باغ من، که امشب رو برات جبران کنم و مفصل‌تر برنامه‌ی ماساژ رو بچینیم!»
لبخند زدم و گفتم: «به شدت پایه‌ام! اخر هفته تنهاییم؟!»
گفت: «نه. سه نفریم!»
گفتم: «ولی من قرار نیست بجز تو با مرد دیگه‌ای سکس کنم!»
لبخند زد و گفت: «مرد نیست، زنه…!»

بعد از استخر ترک موتور رامیار نشستم و راه افتادیم. رامیار پرسید: «چی شد؟!»
با بی حوصلگی جواب دادم: «اوکیه…»
گفت: «تعریف کن.»
گفتم: «حسش نیست رامیار ول کن. بعداً می‌گم برات.»
رامیار متوجه بی حوصلگی‌م شد، دیگه چیزی نگفت و بی‌خیال شد.
موهام کامل خشک نشده بود و هوای سردی که به سر و صورتم می‌خورد، تن و بدنم رو به لرز انداخته بود. محکم‌تر رامیار رو بغل کردم و سرم رو به پشتش چسبوندم که هوای کمتری به سرم بخوره. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با گرمای تنِ همیشه داغش گرم بشم. تو همین حال لذتبخش بودم که رامیار خلوتم رو با پشتش به هم زد و گفت: «آرتیکا یه سوال بپرسم راستش رو می‌گی؟ نه نگو جون رامیار.»
خندیدم و گفتم: «نه…»
گفت: «بی‌مزه… جریان فانتزی تجاوز و اون کصشعرایی که گفتی چی بود؟»
گفتم: «هر وقت تو شاشت کف کرد و راز مگوت رو بهم گفتی، منم می‌گم.»
گفت: «تو بگو، منم می‌گم.»
گفتم: «کص می‌گی، نمی‌گی.»
گفت: «به جون آبجی‌م می‌گم، تو بگو اول.»
رامیار هیچوقت جون آبجی‌ش رو دروغ قسم نمی‌خورد.
گفتم: «نمی‌دونم چند ساله‌م بود، فقط می‌دونم اونقدری بود که خاطراتش یادم بمونه. شاید سه، چهار یا نهایتاً پنج سال. مادرم جایی نداشت من رو اونجا بذاره و مجبور بود با یه بچه تو بغل، بزنه تو دل خیابونا دنبالِ چُس تومن پول برای یه لقمه نون! حالا این لقمه نون گاهی تو ماشین مشتریا بود و گاهی تو خونه‌شون! اگه تو ماشین بود که من عقب می‌نشستم و با یه چیزی سرگرم می‌شدم، تا مادرم ساک بزنه و طرف آبش بیاد. اگه تو خونه بود، که مادرم و طرف می‌رفتن تو اتاق و من بیرون اتاق منتظر می‌موندم تا کارشون تموم بشه. اون موقع‌ها گاوتر و بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که بفهمم داستان چیه، تا اینکه یه بار، مشتری نه ماشین داشت و نه خونه! یه مغازه‌ی ده-دوازده متری داشت که جایی هم نداشت من برم که شاهد ماجرا نباشم. همونجا جلو چشمام، مادرم و مرده لخت شدن و مرده جلو چشمم با مادرم خوابید. این اولین بارش بود، ولی آخریش نبود. چون مادرم صیغه موقت طرف شد و بارها اون اتفاق افتاد. ولی کاش همه‌چی به همینجا خلاصه میشد. بعد از صیغه‌‌ی مادرم با غُلام، خیلی پیش میومد که من با غلام تنها بشم. من تو خیال خام خودم غلام رو جای پدر نداشته‌م می‌دونستم و اون من رو یه تیکه گوشت دیگه مثل مادرم! از بوس و بغل و دستمالی شروع شد، به درمالی رسید و تهش هم به تجاوز! مادرمم می‌دونست ها! ولی چیزی نمی‌گفت… نمی‌تونست بگه یا نمی‌خواست بگه رو نمی‌دونم… ولی نمی‌گفت، لام تا کام… هیچی…»
لا به لای بغضِ تو گلوم، خندیدم، اشک گوشه‌ی چشمم رو پاک کردم و گفتم: «اون موقع تجاوز برام خیلی دردناک بود، ولی الان لذتبخشه! نمی‌دونم چرا، ولی شاید آدما از درد و مرور دردهاشون لذت می‌برن…»


بعد از مطرح کردن ماجرای شرط، با رضا قدم‌زنون یکم از بچه‌ها دور شدیم. رضا ایستاد، دست به سینه شد و گفت: «خب من سراپا گوشم داداش. شرطت چیه؟»
گفتم: «من هیچ حسی به زن‌ها ندارم و تا حالا تو عمرم نه به زنی فکر کردم و نه با زنی ارتباط داشتم. تصور اینکه قراره با یه زن بخوابم، یا برده‌اش بشم که کص و کونش رو بذاره تو دهنم، یا با دیلدو کونم بذاره، یا بشینه بشاشه روم و شاشش رو به خوردم بده، یا چه می‌دونم کیرم رو بکنه تو کصش، یا دستش رو تا آرنج تو کونم فره کنه یا باهام لب بگیره و… واقعاً برام ترسناک و وحشتناک و چندشه. خودتم می‌دونی که تک‌تک این اتفاقات ممکنه پیش بیاد و این غیر ممکن نیست…»
رضا حرفم رو قطع کرد و گفت: «اصل مطلب؟!»
گفتم: «همونجوری که خوابیدن با یه مرد برای تو سخت و چندش و غیر ممکنه، خوابیدن با یه زن هم برای من همچین حسی داره. ولی من می‌خوام بخاطر کمک به شما انجامش بدم!»
بعد دستم رو تو جیبم کردم و دوتا کاندومی که از قبل آماده کرده بودم رو درآوردم. به کاندوم‌ها اشاره کردم و گفتم: «من و تو و رامیار! سه تایی!! اگه قبول نکنی همه‌چی کنسله و آبی از من گرم نمی‌شه!!!»
انگار از شرطم جا خورد و انتظار همچین چیزی رو نداشت. به زمین خیره شد و چند لحظه بعد گفت: «قبوله!»
کف دستم رو بالا آوردم، به کف دستم اشاره کردم و با لبخند گفتم: «علی فِری کَفِته! کار رو تموم شده بدون…»


سه هفته بعد…

بهش می‌گفتن چاله‌ی شیطان! در ظاهر یه بازار ساده تو پایین شهر، اما باطن‌ش کثیف‌تر از این حرف‌ها بود! از چاقو و قمه تا کُلت و کلاشینکف، از حشیش و تریاک تا گل و نفس شیطان، از شرخر و ساقی تا دزد و قاتل توش پیدا می‌شد. وارد بازار که شدیم، به رضا گفتم: «داستان چیه دایی؟ چرا اومدیم اینجا؟»
گفت: «گفتنی نیست، باید ببینی!»
چند قدم که رفتیم، یکی آروم کنار گوش‌مون گفت: «اسپری، ورق، شوکر، قمه، پنجه بوکس، حشیش، هرویین…»
رضا حرفش رو قطع کرد و گفت: «دنبال رامین لودرم. کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
یارو گفت: «چیکارش داری؟ چیزی می‌خوای خودم بهترش رو دارم قناری!»
رضا گفت: «لودر می‌خوام!»
یارو گفت: «اهان… چند متر پایین‌تر، بپیچ به راست، مغازه‌ش اونجاست.»

مسیری رو که یارو گفت رو رفتیم و به یه مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی رسیدیم! ویترین مغازه پر بود از لودر پلاستیکی و سر در مغازه زده بود “اسباب بازی رامین لودر”. وارد مغازه که شدیم، رامین رو دیدم، اونجا بود که فهمیدم لقب لودر ربطی به مغازه‌اش نداره و طرف چهره‌ و هیکلش با لودر مو نمی‌زنه! انگار خدا می‌خواسته این رو لودر کنه ولی لحظه‌ی آخر پشیمون شده و از روح خودش تو لودره دمیده و یه آدمِ لودری ساخته. یا شاید هم طرف حاصل جفتگیری مادرش با لودر بوده! بماند…

رضا بدون حرف پس و پیش گفت: «سیرک دارم و دنبال یه لودرم که دلقک‌هام رو سوارش کنم. البته یه دلقک کم دارم! کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
رامین یکم مکث کرد و گفت: «اشتب اومدی گل پسر. اینجا لودر فروشیه نه دلقک فروشی!»
رضا گفت: «عُمَر خان گفته بیایم اینجا. گفته که برای مشتری‌های خاص دلقک هم داری. اگه داری دریغ نکن، کارمون لنگه!»
رامین گوشی‌ش رو برداشت و گفت: «بیرون باشید، خبرتون می‌کنم.»

از مغازه که بیرون اومدیم، گفتم: «نمی‌خوای بگی قضیه چیه؟»
رضا گفت: «دنبال یکی‌ام به اسم ژیار! بهش می‌گن “دلقکِ قاتل” و کار و حرفه‌اش کشتن آدماست! می‌گن که عکس می‌گیره، سر میاره. یه جوری هم طرف رو ناکار می‌کنه و جنازه‌اش رو نیست و نابود می‌کنه که هیچ سرنخ و اثری از طرف باقی نمونه. کشتن براش مثل سرگرمیه و عین آب خوردن آدم می‌کشه. شیتیل کمی هم می‌گیره!»
گفتم: «نفهمیدم حاجی! مگه قراره اون کار رو برامون تموم کنه؟»
رضا گفت: «نه! خودمون کار رو تموم می‌کنیم، اون فقط جنازه‌ها رو نیست می‌کنه. جوری که آب از آب تکون نخوره و هیچ اثری ازشون نمونه. انگار نه انگار که یه روزی وجود داشتن!»
با تعجب پرسیدم: «پس ماجرای طُعمه و پاپوش و آش نخورده و دهن سوخته چی شد؟!»
رضا لبخند زد و گفت: «اون برای وقتی بود که من از دلت خبر نداشتم و نمی‌دونستم اسکندر چه بلایی سر تو و مادرت آورده! حالا تا جلو چشات نفرستمش جهنم دلم آروم نمی‌گیره…»
لبخند زدم و گفتم: «خَرتم به خدا…»
تو همین حین، رامین از مغازه بیرون اومد و گفت: «تا یک ساعت دیگه، کله پزی “افشین کله” باشید. زبون سفارش بدید و منتظر بمونید، خودش میاد سراغتون!»


زبون‌ها رو که سفارش دادیم، نشستیم و منتظر موندیم. چند لحظه بعد، یکی اومد و رو میزمون نشست. بدون اینکه چیزی بگه مشغول خوردن زبون‌ها شد. یه آدم باتری قلمی میرزا مقوا، که از شدت لاغر بودن صورتش چال و چشم‌هاش گود افتاده بود. کله‌ش تاس بود و همون چهار تا مویی هم که رو سرش مونده بود، فِر بود و تو تخمی‌تر کردن قیافه‌اش نقش به سزایی داشت. با اینحال، قیافه‌اش به شدت با جذبه و لوتی‌طور بود. تخم می‌خواست بشینی رو به روش و تو چشماش میخ بشی. زبون اول رو که تموم کرد، زبون دوم رو برداشت، سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هامون خیره شد و گفت: «می‌دونید این زبون کیه؟!»
حقیقتاً که لقب قاتل برازنده‌ش بود! ابهت و خایه کُلفتی از نگاهش می‌بارید. نگاهم رو به لب‌های رضا دوختم و منتظر بودم که جوابش رو بده. رضا با خونسردی گفت: «زبون کسیه که بخواد اسم شما رو جایی بیاره، یا بخواد شما رو لو بده، یا سعی کنه که شما رو بپیچونه!»
ژیار زبون رو چپوند تو دهنش و گفت: «نه خوشم اومد. می‌دونستم عُمَر بی خودی سفارش کسی رو نمی‌کنه. کی رو می‌خواید نفله کنید حالا؟»
رضا گفت: «سه نفرن! یه خرده حساب قدیمی باهاشون داریم. مالی نیستن و خودمون کارشون رو می‌سازیم. فقط به کمک شما نیاز داریم که جنازه‌هاشون رو نیست کنیم. خلاصه بگم، زدن‌شون با ما، کفن و دفن‌شون با شما! تا قبل از ۱۲ امشب کارشون تمومه و بعد از ۱۲ جنازه‌ها رو میاریم جایی که شما بگید. اوکیه؟!»
یکم مکث کرد، با دست‌های چربش تابی به سیبیل‌هاش داد و گفت: «حله. هر بلایی سر جنازه‌ها آوردید مهم نیست، فقط سعی کنید زبون‌ها و‌‌ کون‌هاشون سالم بمونه!»
بعد یه لبخند ترسناک زد، از جاش بلند شد و گفت: «پول رو همین الان به افشین کله بدید و آدرس رو ازش بگیرید. رأس ساعت یک اونجا باشید. یک و یک دقیقه شد، دیگه نیاید!»
وقتی رفت، به رضا نگاه کردم و پرسیدم: «حاجی چرا گفت زبون‌ها و کون‌هاشون سالم بمونه؟»
رضا خندید و گفت: «ترسیدی گُرگه؟»
پوزخند زدم و گفت: «کص نگو بچه خوشگل، من و ترس؟»
خنده‌اش بیشتر شد و گفت: «گُه نخور ترسیدی. عین سگ هم ترسیدی.»
بعد ادامه داد: «قاتل‌های زنجیره‌ای اکثرشون یا متجاوزن یا آدم‌خوار! احتمالاً این هر دوش…!»
گفتم: «پشمام…»
گفت: «اینا رو بیخیال، دارو رو از دکتر گرفتی؟»
از تو جیبم دارویی که فرمیسک بهم داده بود رو درآوردم و گفتم: «ترکیبی از آلکالوئیدهای بی حس کننده ولی غیرخواب آور. آدم رو یه ساعتی بی حس می کنه. نمی تونن راه برن و درست حرف بزنن، ولی خواب‌شون هم نمی‌بره. برای عمل‌های کوچیک از این دارو استفاده می‌شه و همینطور واسه تجاوز به اونایی که مقاومت می‌کنن!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «عالیه… هرچند می‌دونم کلی تلاش کردی تا حرف‌های دُکی رو حفظ کنی و مو به مو بگیش تا پیش من یه چُسه کلاس بیای!»
خندیدم و گفتم: «تلاش؟! حاجی پاره شدم پاره. مخصوصاً سر اون آلکالوئید!»
رضا در حالی که پاره شده بود از خنده، گفت: «بزن بریم. دیره.»

از کله پزی بیرون زدیم و رفتیم سراغ آرتیکا. رضا دارو رو به آرتیکا داد و گفت: «بعد از اینکه سوار درخت انگور شدن و الکل کامل گرفت‌شون، این رو به خوردشون بده. وقتی دیگه نتونستن تکون بخورن و لال شدن، ندا بده جینگی تو خونه‌ باغیم.»
آرتیکا گفت: «اوکیه، خیالت تخت. قرارمون ساعت شش هست. نهایتا تا هشت کار رو تموم می‌کنم. قبل از هشت اونجا باشید.»
رضا خطاب به من گفت: «تو همین الان برگرد خونه. مثل همیشه باش و عادی رفتار کن. ما کار رو دست می‌گیریم و وقتی همه چی اوکی شد، علی رو مجبور می‌کنیم که به اسکندر زنگ بزنه و اون رو بکشونه خونه باغ‌. بعد از اینکه اسکندر از خونه بیرون زد، تو هم بزن بیرون و دنبالش بیا خونه باغ‌. اگه به هر دلیلی اسکندر گول حرفای علی رو نخورد و دم به تله نداد، مهم نیست و عادی رفتار کن. سعی کن قبل از خواب داروی بی‌حسی رو به خوردش بدی و تو خونه‌ی خودتون کارش رو تموم کنی. کارش که تموم شد، زنگ می‌زنی و میایم جنازه‌اش رو می‌بریم برای ژیار. اوکیه؟»
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم: «اوکیه. شما هم مراقبت کنید و بی خبرم نذارید.»
موقع خدافظی، پیشونی‌م رو بوسید، بغلم کرد و گفت: «امشب بالاخره این کابوس رو تمومش می‌کنیم…»


شش ماه بعد…

دمر خوابوندمش کف زمین و نشستم پشت پاهاش که نتونه تکون بخوره. دست‌هاش رو گرفتم و با دستبندی که از قبل آماده کرده بودم رو کمرش قفلش کردم. ‌پایین‌تر اومدم، پاهاش رو به هم چسبوندم و با روسری‌ش سفت بستمش. حالا بی‌حرکت و بدون هیچ پوششی در اختیارم بود. لای کونش رو باز کردم و آب دهنم رو پرت کردم لاش. با انگشت سوراخ کونش رو کاملاً به آب دهنم آغشته کردم و کیرم رو لای کونش گذاشتم. سرش رو فشار دادم و تو فشار اول کل کیرم رو توی کون سبزه و گوشتی‌ش فرو کردم. ناله‌ی بلندی کشید. ناله‌ش نه تنها مانع ادامه دادنم نشد، بلکه باعث شد گرگ‌حشر تر بشم و با شدت و سرعت بیشتری تو سوراخش تلمبه بزنم.
چند دقیقه بعد در حالی که قطره‌های عرقم رو پشتش می‌ریخت و با قطره‌های عرقش یکی می‌شد، کیرم رو تا خایه فرو کردم و با نعره‌ای بلند تو کون نرم و داغش ارضا شدم…
بعد از ارضا نایی برای تکون خوردن نداشتم و تو همون حالت روش دراز کشیدم. کنار گردنش رو بوسیدم و گفتم: «در چه حالی دُکی؟ راضی بودی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روزی یکی پیدا بشه که اینقدر وحشیانه بگادم و بهم حال بده. البته از یه گرگ وحشی کمتر از اینم انتظار نمی‌رفت!»
خندیدم و گفتم: «پس بگو چرا مخم رو زدی. نگو از اولشم دنبال یه گرگ بودی که بکنتت.»
خندید و گفت: «کص نگو بچه. بازم کن.»
دست و پاهاش رو باز کردم، کلاه‌گیس‌ش رو برداشت و کنار هم رو زمین ولو و دست به سیگار شدیم. پریسا کام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت: «در مورد اون جریان با رضا حرف زدی؟»
گفتم: «نه هنوز فرصتش نشده‌.»
عصبی شد و گفت: «فرصتش نشده چه صیغه‌ایه؟ شما که بیست و چهاری تو کون همید. چرا بهش نمی‌گی؟ اگه نمی‌گی خودم بگم!»
گفتم: «می‌دونم قبول نمی‌کنه. برای همین بهش نمیگم.»
نشست و با تعجب پرسید: «می‌شه بهم بگی چرا قبول نمی‌کنه؟»
گفتم: «رضا همیشه می‌گه از گشنگی هم مردیم، نباید از گوشت سگ بخوریم و هر پولی خوردن نداره و تاوان داره!»
عصبی‌تر شد و گفت: «واااای هیوا واقعا نمی‌فهممتون. این اراجیف چیه؟ شما تموم درآمدتون از شرط‌بندی و جیب‌بری و موادفروشی و زورگیریه‌. این پول‌ها خوردن داره و تاوان نمی‌دین، ولی این کاری که میلیاردی پول توشه قخه‌ست و تاوان می‌دین؟»
خندیدم و گفتم: «یکم پیچیده‌س. ببین، اینا خلاف‌های کوچیکن و کمترین آسیب ممکن رو به آدما می‌زنن. و اگه تاوانی هم داشته باشن تاوان‌شون کمه و به گامون نمی‌ده. ولی این کاری که تو می‌گی ریسکه! اگه لو بریم که سرمون می‌ره بالا، لو هم نریم بعداً باید تو کاسه‌ی طلامون خون بالا بیاریم!»
پوزخند زد و گفت: «منطق‌تون خار و مادر من رو گاییده! شما چند ماه پیش سه نفر رو مفت‌بری کردید و وحشیانه کشتید. وقتی هم مردن، جنازه‌هاشون رو یه جوری به فنا دادید که تا حالا نه تنها اثری ازشون پیدا نشده، بلکه شما ها سُر و مُر و گنده دارید راه می‌رید و کسی نمی‌گه خرتون به چند. این جنایت‌تون تاوان نداره گرگِ روحانی؟!»
گفتم: «اون سه نفر فرق داشتن. اونا مرگ کمترین حقشون بود و باااااید می‌مردن.»
گفت: «ببین هیوا، شما هم اکیپش رو دارید و هم توانایی‌ش رو. تجربه‌ و مابقی کاراش هم با من. به جون جفت‌مون کمتر از یه ماه میلیاردر می‌شیم و می‌زنیم می‌ریم اَ این گهدونی. شما می‌رید پی آرزوهاتون و منم می‌رم دنبال پیدا کردن دخترم. دیگه هم نیاز نیست تو این خراب شده بخاطر چندغاز سگ‌دو بزنید و دله دزدی کنید و تهش هم صِفرتون به یک نرسه.»
یکم مکث کردم و گفتم: «یه قرار می‌ذارم، بیا همینا رو به رضا بگو. اون که اوکی رو بده، تمومه! کار رو تر و تمیز و تموم شده بدون…»
لبخند زد و گفت: « با شناختی که از این گَله گرگ دارم، همین الانش هم کار رو تموم شده می‌دونم…»


[ادامه…](منتشر شد عزیز: https://shahvani.com/dastan/رقص-گرگ-ها-۴-)

نوشته: سفید دندون


👍 67
👎 3
27701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984539
2024-05-21 00:22:32 +0330 +0330

قسمت سه از بین تموم قسمتای این داستانت، همونیه که حس می‌کنم همه پسنده، گیرا هست، تو اوجه و می‌خوام بگم چرا…
دوسال پیش که سر جریان اعتراضات، نوشتن این داستانو ول کردی، دقیقا از آخر قسمت دو رها شد و وقتی برگشتی سر این داستانت، از قسمت سه شروع کردی و طوفانی هم نوشتی‌. از نظر من یکی از دلایل جذاب بودن این قسمت همینه…
دوست داشتم این قسمتو رضا. تلاشت برا خاص کردن این داستان تو خیلی‌جاها مشهوده. استفاده از اسمایی که به شدت به کارکترشون میخورن، به کار بردن اصطلاحات خاص و جدید تو دیالوگا، سناریویی که با باز شدن یک گره ازش یه گره دیگه اضافه میشه، فضاسازی‌های خوبت و… گفتن اینا دیگه برا من و خوندنش برا تو تکراریه، پس کش نمیدم.
راستش نمی‌تونم‌ بگم منتظر قسمت چهارمم که ببینم چی میشه اما میخوام به مخاطبای داستانت بگم که یه جلسه‌ی لیزر در راهه براشون با قسمتای بعدی💅🏼

پفک نمکی۱:
تیکه‌ای از داستان: “تلاش؟! حاجی پاره شدم پاره. مخصوصاً سر اون آلکالوئید!”
اگه بگن یه جمله که خودِ رضا رو نشون بده
همینه همین!😂

پفک‌ نمکی ۲:مرسی از دوستان بامرامی که تو کامنتای قسمت اول همراهی کردن و لیمو فروشی به پا کردیم. ماچیکو💛🍋


984551
2024-05-21 01:21:00 +0330 +0330

دست خوش امروز قطعاً جزو روز های خوب بوده صبح که سید کوکو سبزی شد .
شب هم شما قدرت قلم رو نشون دادی .
زنده باشی و پر داستان.

6 ❤️

984552
2024-05-21 01:22:57 +0330 +0330

در داستان‌های بلند مثل همین داستان یک چالش اساسی که پیش روی نویسنده وجود داره"حفظ تعادل در ریتم" داستان است.
چه خوب که تا انتهای قسمت سوم ریتم داستان همچنان در تعادل باقی مانده و داستان به لطف جریان داشتن پی‌رنگ و دیالوگ‌های جذاب، کشش لازم رو برای منِ مخاطب همچنان داره و برای پایان‌بندی مشتاق‌تر میشم. دست مریزاد رضا جان 🌹👌

6 ❤️

984554
2024-05-21 01:44:08 +0330 +0330

بی نهایت جذاب

2 ❤️

984560
2024-05-21 01:58:32 +0330 +0330

بازم شاهکار و بازم شاهکار

2 ❤️

984570
2024-05-21 02:32:08 +0330 +0330

خوب بود دادا ادامه بده 👍

2 ❤️

984571
2024-05-21 02:41:49 +0330 +0330

بزار با یه کلمه جمعش کنم
عالی ✌️
البته بماند که نقد هامو دارم ذخیره میکنم برای قسمت نهایی و پایان کار 👌🏻

3 ❤️

984584
2024-05-21 07:06:15 +0330 +0330

قلمت مانا رضا جان 🌹♥️
پرقدرت این داستانت رو ادامه بده که بدجوری داریم باهاش حال میکنیم 🍻🥂
شــــــــــــــــــــاهــــــــکـــاره 👌🏻✌🏻♥️

3 ❤️

984590
2024-05-21 08:41:02 +0330 +0330

حاجی با قسمت سوم تیر خلاصو زدی. اصن حتی اگه ادامه هم ندی به حدی قوی نوشتی که جای هیچ حرفی باقی نمیزاره. کلمات جوری کنار هم چیده شده بودن ک با کل وجودت حسشون میکنی. واقعا دست خوش شدیدا منتظر قسمت بعدی هستیم❤️

3 ❤️

984594
2024-05-21 08:57:31 +0330 +0330

قلمت حرف نداره👌🔥

2 ❤️

984601
2024-05-21 09:25:50 +0330 +0330

دمت گرم. لطفا با حوصله ولی زود ادامه ش بنویس

2 ❤️

984606
2024-05-21 12:02:40 +0330 +0330

اقا رضا بنازم

2 ❤️

984610
2024-05-21 12:49:18 +0330 +0330

خوب بید . دمت جیز آقا رضا که هم اسم خودمی .

2 ❤️

984647
2024-05-21 23:37:25 +0330 +0330

دس خوش
نمیدونم با چه واژه ای باید از داستانت حرف بزنم که در خورش باشه، فقط امیدوارم که آخر سر گله گرگا رو نکشونی سمت تاوان کشتن اون سه تا کرم کثیف که تمام تصورم ازت به هم میریزه

کارت درست ، خسته نباشی💐💐💐

1 ❤️

984726
2024-05-22 13:16:07 +0330 +0330

عالی بود مرسی 🥂🥂

1 ❤️

984729
2024-05-22 14:06:05 +0330 +0330
  1. چیزی که خیلی نظرمو جلب می‌کنه این ـه که برای یه رویارویی و چند کلوم صحبت و آشنایی کاراکترها با همدیگه هم نویسنده وقت گذاشته و ریز ماجرا خلق کرده. یعنی چهارتا دیالوگ معمولب رد و بدل نمیشه و برعکس تو هر سکانس یه ماجرایی بین اون دو نفر بوجود اومده. این کار بخش‌های کم‌اهمیت داستان رو هم از یکنواختی در میاره و تاثیر شخصیت‌پردازی به‌وسیله دیالوگ‌های هر شخصیت رو بیشتر می‌کنه.

  2. دراماهای درسا و رضا اینقد جالب اومده که کاس نویسنده یه اسپین آف عاشقانه از این دوتا بنویسه. عاشقانه‌ی بین یه بچه لوتی و یه دختر خیابونی تخس ^_^. ایشالا در قسمت‌های بعد بیشتر از این دوتا بخونیم.

  3. کماکان کیفیت دیالوگ‌ها نقطه قوت بزرگ این داستان شمرده میشن و نمیشه منکر این قضیه شد که نویسنده به خوبی با لحن و اصطلاحات پایین شهری و کوچه خیابونی آشنا هست.

مشخصه که با این تعداد کاراکتر و پی ریزی برای وقوع ماجرا هنمز نمیشه
درمورد قصه و ماجرای اصلی داستان نظر داد. همچنان پیش می‌ریم و با گرگا همراه می‌شیم.

3 ❤️

984737
2024-05-22 14:49:12 +0330 +0330

عالی بود.‌ دمت گرم. بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم.

1 ❤️

984754
2024-05-22 19:05:58 +0330 +0330

خیلی خوب وعالی بود.
فقط یک جای متن به تنهازندگی کردن گرگ اشاره ویاداوری کرده بودید.
خواستم بگم که گرگ ها هیچوقت تنهازندگی نمیکنن ونمیتونن تنهازندگی کنن اونهاگروهی زندگی وشکار میکنن.گرگ اگرتنهابمونه نمیتونه زیادزندگی کنه.

1 ❤️

984757
2024-05-22 21:21:28 +0330 +0330

زیبا بود ادامه بده توخماری نزار

1 ❤️

984824
2024-05-23 06:39:18 +0330 +0330

امشب سه قسمت رو با هم خوندم. خیلی زیبا بود دمت گرم

1 ❤️

984871
2024-05-23 21:38:27 +0330 +0330

شاهکار بود سفید دندون
لطفاً قسمت های بعدی رو پست کن

1 ❤️

984892
2024-05-24 00:50:35 +0330 +0330

مثل همیشه عالی دمت گرم 👍👍👍👍

1 ❤️

984960
2024-05-24 11:02:53 +0330 +0330

قسمت اول بد نبود
قسمت دوم خوب
قسمت سوم رو ریدی
قسمت چهارم کمی از ریدنت کاسته شد

0 ❤️

984999
2024-05-24 21:54:44 +0330 +0330

دمت گرم قلمت خیلی گیراست کارت درسته ، بیگ لایک 👍👍

1 ❤️

985587
2024-05-29 10:27:40 +0330 +0330

داداش دمت گرم‌ واقعا نویسندگی برازندته خیلی حال کردم
جمله ها عالی تعادل داستان حفظ شده خواننده خودشو میتونه بزاره جای شخصیت داستان بدون کوچک ترین حاشیه و حرف اضافه
داداش باید فیلم نامه نویس میشدی
خیلی حال کردم

1 ❤️

986225
2024-06-03 22:03:57 +0330 +0330

بازم عالی
سپاس
🌺🌺🌺🌺🌺

1 ❤️

986901
2024-06-08 14:52:30 +0330 +0330

آقا من لم دادم داستان میخونم لذت میبرم😂

پ.ن:گرخیدم با خوندنش بابا

1 ❤️