سلام

1396/03/17

یه وقتایی هست که آدم منجمد می شه . رو صندلی می شینه و هی دور خودش می چرخه و دیوارارو می بینه که دارن دورش می چرخن . کم کم چشمای آدم سیاه می شه و دیوارا مرزای خودشونو از دست می دن و رو مردمک چشم آدم کشیده می شن و بهم می پیچن . سر آدم دوران می گیره و صدای سوت توی گوش آدم ٬ آدمو می بره به گذشته ها …
این منم . یه بچه ی ده ساله . دارم جیغ می زنم و توی هال می دوم . داریم شاهزاده بازی می کنیم !‌ چادرو دور گردنمون بستیم و سوار پشتیا شدیم که مثلا اسبای مان . داریم میریم شاهزاده خانومو نجات بدیم ( شاهزاده خانومی که وجود نداره ) اون دختر عمومه . شیطانه که شکل شیر ظاهر شده . باید کشته بشه تا من بتونم شاهزاده رو نجات بدم …
حمله می کنم . با شمشیر پلاستیکی زردی که دسته ش صورتیه ( دو تا داریم . یکیش مال منه یکیش مال محمده ) اما زور من بهش نمی رسه . اون خیلی از من بزرگتره !! دارم همه ی حقه هارو تو ذهنم مرور می کنم . اگر حمله از رو به رو جواب نمی ده من یه راه دیگه پیدا می کنم . شاهزاده خانوم منتظره . اگر نتونم نجاتش بدم آبروم پیشش می ره …
ادای شکست خورده ها رو در میارم . خودمو می ندازم زیر دست و پاش تا از خنده ی پیروزی مست شه و بهم پشت کنه . دلم نمیاد نامردی کنم . حمله از پشت سر تو مرام نیست . مرد و مردونه از رو به رو …
می رم می شینم یه گوشه ای . ساکت و بی صدا . انگار رفتم تو فکر و حواسم نیست . اما دارم کار می کنم . دارم می جنگم . دارم تمام کتابا و قصه ها رو مرور می کنم … من کدوم شاهزاده م ؟ باید چیکار کرد ؟
کم کم شیطان بزرگ از بازی کردن خسته می شه ! گشنشه و ناهار می خواد . بی خیال بازی میره تا به خودش برسه . من هنوز نشسته م . منتظرم بره . و اون بالاخره می ره …
یه دستی تو موهام می کنم و شنلو رو دوشم صاف می کنم و سینمو می دم جلو و می رم توی کمد دنبال شاهزاده خانومی که خودشو قایم کرده .
اما هر چقدر می گردم نیست . نه بین لباسا و نه بین کاغذا و خرت و پرتا … نیست .
اول فکر می کنم گم شده !‌ شاید م حوصله ش سر رفته و رفته ! باید صبر می کرد ! همیشه همین طوره !‌ همه ی شاهزاده خانوما همیشه منتظرن تا یه شاهزاده ای بیاد و با شمشیر و اسب سفید نجاتشون بده !!
خسته می شم . منم گرسنه شدم !‌ خب منم آدمم . می رم خونه : مامااااااااااان !‌ ناهار می دی ؟
مامان : منتظر باشیم بابا بیاد بعد !
آهان . دیدی گفتم ؟ همیشه شاهزاده خانوما منتظر می مونن … چه برای نجات پیدا کردن چه برای ناهار !
رو صندلی می چرخم و می چرخم و می چرخم . گردش مایع داخلی گوشمو حسش می کنم و یه جور حس تهوع آزار دهنده ای تا انگشتای پام می ره ! متوقف می شم . باید برای از بین بردن این حالت برعکس بچرخم . می چرخم . می چرخم . می چرخم .
این منم . شب دعوامون شده !‌ انقد عصبانیم که یه برجو آتیش بزنم . صبحه . دارم می رم سمت ایستگاه اتوبوس . درست پشت سر ایستگاه یه مغازه ی گل فروشیه . حسابی با پسره رفیق شدم . یه نگاه به ته خیابون می ندازم !‌ هنوز اتوبوس نیومده ! می پرم تو گل فروشی و یه رز می گیرم . فکر کنم قرمز !‌ واسه اولین بار ! بماند …
چند روزی می گذره . یه روز که دارم رد می شم می بینم گل فروشی داره می بنده . ناراحت می شم !‌ همیشه از این گل فروشی گل می خریدم !‌ دقت می کنم می بینم اونور خیابون یه گل فروشی دیگه ای هست …
حالا خوبم . صندلی رو نگه می دارم . بلند می شم . یه تلفن دارم !‌ می رم پشت پنجره . عادت دارم . همیشه موقعی که می خوام خودمو کنترل کنم می رم جلوی پنجره و از بالا به پایین نگاه می کنم . خنده م می گیره . همه ی آدما خیلی کوچیک شدن . تلفن رو بر می دارم . صدای نفس کشیدنش میاد . هیچان زده می شم و میگم سلام
نوشته: Master_khashen


👍 5
👎 12
1396 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

614126
2017-06-07 21:09:52 +0430 +0430

خب چیشد :( بقیش چی :(

0 ❤️

614131
2017-06-07 21:10:21 +0430 +0430

داستان خوبی بود…:-)…فقط آخرش یکم گنگ بود واسم…
لایک ۱ ?

0 ❤️

614166
2017-06-07 21:19:47 +0430 +0430

داستان جالبی بود اوایلش تا گل فروشی آن طرف خیابون ولی یه دفعه قاط زدی چیه جریان ، خواهشا اگر چیزی مصرف میکنی سعی کن یا داستان ننویسی یا مصرف کن بعد بنویس که توصیه نمیکنم یا بگذار بعد نوشتنت مصرف کن که اینم توصیه نمیکنم چون در هر این دو صورت آخر کسو شعر مینویسی

0 ❤️

614216
2017-06-07 21:27:20 +0430 +0430

کار ندارم به اینکه اصلا به این نوشته داستان نمیشه گفت…
بحثم اینکه قرار دادن داستانه غیره سکسی مثل این میمونه تو ی عروسی مداح بیاد نوحه بگه، انقدر بی معنیه… البته مورد داشتیم که داستان چند قسمتی سکسیم نبوده اما واقعا خیلی قوی بوده که نمیشه نه گفت بهشون… خواهشم اینه ی خورده رعایت کنیم تا با کامنتای بد مواجه نشیم

0 ❤️

614241
2017-06-07 21:33:57 +0430 +0430

چقد قلمبه سلمبه نوشتی :(

0 ❤️

614271
2017-06-07 21:45:19 +0430 +0430

کاش اولش با
یکی بود، یکی نبود زیر گنبد کبود شروع میکردی…
افتضاح بود، قصه ی کودکانه،، گروه سنی ب

0 ❤️

614326
2017-06-07 22:07:33 +0430 +0430

کایوگا عمویییی …خودتی… دالی… بلا… هولولویی… ?

1 ❤️

614496
2017-06-08 01:39:30 +0430 +0430

خنگ نیستم ولی نفهمیدم میشه توضیح بدی؟خارش مغزی گرفتم…

0 ❤️

614506
2017-06-08 01:44:52 +0430 +0430

با نمک بود این نوشته…با گروه سنی ب موافقم،البته الف بهتره…؛)
نیکبیری دادا کایوگا نی،سکس نداش توش… ?

0 ❤️

614596
2017-06-08 03:53:20 +0430 +0430

من نگرفتم آخرش چی می خواین بگین و چی شد
چرا اینقدر گنگ و نامفهوم آخه ؟؟ این که داستان نمیشه
خب داستانتو سیو میکردی و با حوصله آخرشو مینگاشتی …

0 ❤️

614676
2017-06-08 07:08:05 +0430 +0430

بابا چرا نميفهمين ميخواين ازين كسشراي مدرن بنويسن واقعا ميرينين آب كه قطعه هيچ آفتابه ام شكسته؟

0 ❤️

614691
2017-06-08 07:25:25 +0430 +0430

این دیگه چی بود؟!!! 😢

0 ❤️

614701
2017-06-08 07:29:15 +0430 +0430

داستان سه نقطه جذاب تر بود…

0 ❤️

614766
2017-06-08 08:35:59 +0430 +0430

گنگ و نامفهوم
برا توضیح فضاسازیت نیازی نیست از پرانتز استفاده کنی
باید تو داستان بهش بپردازی شروعش بد نبود ولی وسطاش فلش بک هات نامفهوم
درکل خوب بود ضمنا عاشقانه اگه مینویسی تم اروتیک فراموش نشه اینجا
ممنونم موفق باشی

0 ❤️

621021
2017-06-13 04:52:54 +0430 +0430

سلام به روی ماهت

0 ❤️