سهم من

1399/10/09

یه وقتایی یه فرصتایی رو از دست میدی که امکان نداره جای خالیشون رو یادت بره. زندگی به روال عادی خودش ادامه میده ولی تو بخشی از خاطراتت همیشه یه حسرت باقی می‌مونه و بی‌اختیار، موقع قدم‌زدن، وقتی بارون میاد، زیر دوش حموم بهش فکر می‌کنی…
حدود یه سال از ازدواجمون می‌گذشت. همه چی خوب پیش می‌رفت. دوسش داشتم و دوسم داشت. وقتی پیش هم بودیم از کنار هم بودن لذت می‌بردیم و کم پیش می‌اومد سر چیزی اختلافی داشته باشیم که نشه راحت حلش کرد.
عصر پنجشنبه بود. با دوستش رفته بود خرید و با کلی ذوق و شوق برگشته بود. درست نمی‌تونست رو پاهاش بند شه و عین بچه‌ها این‌ور اون‌ور می‌رفت و هی چیزایی که خریده بود رو نشونم می‌داد…
-(تقریبا داشت داد میزد) واااااااااااااااای اینو ببین فراز. تو عمرت تا حالا کفش به این قشنگی دیده بودی؟ دارم بال درمیارم خدا.
من عین ماست ولو شده بودم رو مبل و داشتم از بچه‌بازیاش لذت می‌بردم…
-والا تو هر دفعه کفش می‌خری همینو میگی
از جنب و جوش افتاد و سیخ وایساد و یکم نگام کرد…
-من هر دفعه دور و برم رو می‌گردم ببینم بی‌ذوق‌تر از تو هم می‌تونه وجود داشته باشه یا نه
اینو گفت و شلوار جینی که دستش بود رو پرت کرد سمتم. هم‌چنان بی‌حرکت ولو بودم و شلوار درست افتاد رو صورتم.
-حداقل پُرِش رو پرت می‌کردی یه چیزی هم ما کاسب شیم
-کور خوندی فرازخان. حالا حالاها ازین خبرا نیست. فعلا جنابعالی باید وایسین تو نوبت. الآن دارم با این عشقام حال می‌کنم. (همزمان داشت به خریدا اشاره می‌کرد)
با گفتن " اِ اینجوریه؟ " از جام بلند شدم و آروم آروم حرکت کردم سمتش…
-پس عشقت شده خریدات نه؟
-فعلا آره… قیافه‌ات رو هم اونجوری نکن واسه من که اصلا راه نداره
پریدم سمتش و به کمر خوابوندمش رو زمین… یه جیغی زد و خودم هم خوابیدم روش. زل زدم تو چشمای عسلیش…
-(با عشوه) چیه؟ وحشی شدی؟ داغ کردی نه؟
بوسه‌ای به لباش زدم…
-مگه نگفته بودم موهات رو همیشه باز بذاری و پشتت نبندی؟
-ببخشید آقایی تازه از بیرون اومدم. الآن برات بازش می‌کنم.
دستش رفت سمت موهای خرماییش و لبای منم رفت سمت گردنش…
-این عطری که تازه خریدی رو خیلی دوست دارم. خوردنی‌ترت کرده
موهاش رو باز کرد و با یه حرکت دستش پخش کرد رو زمین… داشت لذت می‌برد ولی با دست داشت منو پس میزد.
-یکم دیگه باید خودت رو نگه داری
بدون اعتنا به حرفش یه دستم رو بردم سمت سینه‌اش و شروع کردم به مالیدنش. از گردنش هم رفتم سراغ لباش. نفساش به شماره افتاده بود. یکم بعد دستم رو از سینه‌اش بردم پایین و پایین‌تر… با اولین تماس دستم با کُسش از روی شلوار، به خودش اومد و سریع خودش رو از زیرم کشید بیرون. بعد هم یکی از پلاستیکارو برداشت و دویید سمت اتاقمون…
-تحمل کن امشب سورپرایز دارم برات سکسی من
ضد حال خوردم و دوباره ولو شدم، منتها این‌دفعه کف زمین…تا شب جلوم با لباسای باز می‌گشت و هی برام عشوه می‌اومد. داشت دیوونه‌ام می‌کرد ولی حرکتی نمی‌کردم تا ببینم سورپرایزش چیه. البته سورپرایز آن‌چنانی‌ای در کار نبود و مطمئن بودم قراره لباس سکسی بپوشه واسه اولین بار. فقط همین تصور کردنش تو لباسای مختلف داشت دیوونه‌ام می‌کرد. ساعت از 11 گذشته بود و چند دقیقه‌ای بود که رفته بود تو اتاق و صدایی ازش درنمی‌اومد. احتمالا داشت خودش رو آماده می‌کرد.
یکم که گذشت صدام زد و منم رفتم سمت اتاق. در اتاق رو باز کردم. مهسا رو دیدم که روی زانوهاش نشسته بود رو تخت و با دستش بهم اشاره می‌کنه که برم پیشش. ولی من خشکم زده بود و حتی نمی‌تونستم پلک بزنم. زل زده بودم به لباس خواب سکسی قرمز رنگی که تنش کرده بود و پرت شدم تو خاطراتم…هیچوقت موهاش رو پشت سرش نمی‌بست. وقتی دوچرخه‌سواری می‌کرد موهاش به هر طرفی که می‌خواستن فرار می‌کردن و آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها نگاشون کنه. سنم خیلی کم بود. فقط می‌دونستم که از خوشگل‌ترین دختر کوچه خوشم میاد و دو تا چشم عسلی با موهای خرمایی بلند می‌تونه چقدر جذاب باشه.
مثل الآن نبود. دخترا و پسرا حتی نباید با هم حرف می‌زدن. منم که پسر خوب خونه بودم و روم حساب جداگانه‌ای باز میشد. جرات هیچ‌کاری رو نداشتم. تنها کاری که می‌تونستم بکنم دزدکی نگاه‌کردن بود و جمع کردن حواسم واسه گیر نیفتادن.
گذشت و گذشت و حدود 20 سالم شد. دیگه خوب و بد رو تشخیص می‌دادم و مطمئن بودم که اگه یه نفر باشه که بخوام باهاش باشم اون یکتاست. تو اون سال‌ها ذره‌ای از زیباییش کم نشده بود و لبخنداش مو به تنم سیخ می‌کرد. مادرم هم همیشه تو خونه از یکتا تعریف می‌کرد و من دنبال یه راهی بودم که بتونم با یکتا ارتباط برقرار کنم. نمی‌دونستم باید مستقیم برم پیش خودش؟ یا این که یجوری به مامانم بفهمونم که می‌خوامش؟ اصلا به این فکر نمی‌کردم که هنوز سال دوم دانشگاهم و کار درست و درمونی ندارم. اصلا به این فکر نمی‌کردم که واسه ازدواج چه چیزایی نیازه. تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم یکتا بود.
تو خونه بودم و داشتم صحبتای مامان و بابام رو می‌شنیدم. وقتی اسم یکتا رو شنیدم گوشام حسابی تیز شد.
مامان: ماه دیگه 21 سالش تموم میشه. هر چی از خانومیش بگم کم گفتم. جوری با آدم حرف میزنه انگار 30 سالشه. خلاصه که آقا رضا اگه این از دستمون در بره دیگه حالا حالاها نمی‌تونیم یکی مثلش رو پیدا کنیم.
کِیفم حسابی کوک بود و عمیق‌ترین لبخند دنیا رو صورتم بود…
بابام: خانوم هر چی هم که دختره خوب باشه، نظر پسره هم مهمه
مامانم: خب اون که آره. من با خودش هم حرف میزنم. مگه میتونه خوشش نیاد. دختره عین پنجه آفتاب میمونه.
در خونه باز شد و یه نفر داشت می‌اومد داخل…
مامانم: به به پسر گلم هم اومد. بیا که به موقع اومدی مادر. بیا بشین پیش خودم که باهات کلی حرف دارم.
مغزم هنوز درگیر بود و چیزی که داشت اتفاق می‌افتاد رو متوجه نمی‌شد.
فرزاد: سلام. مادر من اجازه بده من برسم یه خستگی در کنم.
مامانم: خستگی هم درمی‌کنی حالا…
خشکم زده بود. احساس می‌کردم بهم خیانت شده. چی پیش خودم فکر کرده بودم؟ من حتی به صمیمی‌ترین دوستم هم چیزی از این علاقه نگفته بودم و حالا انتظار داشتم همه خودشون رو فدای من کنن؟ منِ احمق اصلا حواسم نبود که وقتی مادرم داره از یکتا تعریف میکنه، یه پسر دیگه هم تو خونه هست؟ چرا یه بار هم که شده دهن صاحاب مرده‌ام رو باز نکردم و چیزی نگفتم؟ یه تو دهنی از بابام بهتر بود تا این بلاتکلیفی مسخره…
بعد از اون زمان عین برق گذشت و گذشت. یکتا دیگه داشت جزئی از خانواده ما میشد و من بهتر شدن رابطه یکتا و فرزاد رو می‌دیدم و نمی‌تونستم دم بزنم. تا جایی که می‌تونستم ازشون دوری می‌کردم تا شب موعود رسید، شب عروسی. هیچکدوم از دوستام رو دعوت نکردم که نخوام بیشتر از این نقش بازی کنم. یجوری رفتار می‌کردم که انگار سرم گرم مهمونا و کارای تالاره. هیچوقت فکرش هم نمی‌کردم شب عروسی برادرم، قلبم بخواد از جاش دربیاد. اون‌جا هم زود گذشت و گذشت. آخر شب قرار شد یه مراسم کوچیکی هم داخل خونه یکتا اینا بگیریم. خونه‌ای که برای فرزاد و یکتا گرفته بودیم هم تو کوچه خودمون بود. همه با خوشحالی داشتن می‌خوردن و می‌زدن و می‌رقصیدن و فقط من یه مرده متحرک بودم. دقیقا لحظه‌ای که فکرش رو هم نمی‌کردم بخواد بدتر از این بشه، زندگی آخرین برگش رو هم رو کرد. خواهر یکتا بهم گفت که برم روبان قرمزی که تو خونه هست رو بیارم. کلافه رفتم داخل خونه و جلوی اتاق خواب میخکوب شدم. تاوان چیزی رو داشتم می‌دادم؟ روی تختخواب یه لباس خواب قرمز گذاشته شده بود و بین این همه آدم، من باید این صحنه رو می‌دیدم…
با زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم. روبان رو برداشتم. برای آخرین بار به لباس خواب نگاه کردم. یکتا رو تو اون لباس تصور کردم. پوست سفیدش و چشمای عسلی و موهای خرمایی. یه لحظه از چیزی که به ذهنم اومد بدم اومد و سریع از خونه زدم بیرون.
رفتم پیش خواهر یکتا و با بی‌حوصلگی خواستم روبان رو بهش بدم که گفت:« چیکار می‌کنی؟ مثلا تو برادر دامادیا؟ این باید پیش خودت باشه نه من ». خنگ شده بودم و چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدم که فکر کنم متوجه شد و حرفش رو کامل کرد:« بابا کمر عروس رو که من نباید ببندم ». تف به این زندگی. مثه این که قرار نبود این کابوس لعنتی تموم بشه.
رفتیم تو خونه یکتا اینا. خونه پر بود از خنده و سوت و شادی. وقتی بقیه روبان رو تو دستم دیدن، انرژی دوباره‌ای گرفتن و شروع کردن به تشویق کردن من. کی می‌دونست تو دل من چی داره می‌گذره؟ من حتی هنوز یکتا رو تو لباس عروس ندیده بودم ولی دیگه وقتش بود. خواننده داشت به ترکی یه چیزایی می‌خوند و بقیه ساکت بودن. منم روبان به دست وارد خونه شدم و نگاهم افتاد به یکتا. داشت می‌درخشید. نمی‌خواستم کسی متوجه چیزی بشه. با لبخند روبه‌روش وایسادم. دستای لرزونم رو بردم بالا و شروع کردم به بستن روبان دور کمر یکتا. بغضی که تو گلوم بود اگه می‌ترکید حالا حالاها بند نمی‌اومد. بهش تبریک گفتم و با فرزاد روبوسی کردم و همه شروع کردن به دست زدن…


-فراز… فراز با تو دارم حرف می‌زنما چت شده؟
-نمی‌دونم. اصلا هم از این لباسه خوشم نیومد. بندازش بره دیگه هم نبینمش…

نوشته: SexyMind


👍 61
👎 2
17801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

783800
2020-12-29 01:46:09 +0330 +0330

آخخخ که چقد خوب گقتی،یادمه ترم اول دانشگاه از یه دختره خیلی خوشم میومد،انقدر دست دست کردم که یه روز وسطای ترم دیدم بهترین دوستم باهاش دوست شده،دیگه کاری نمیشد کرد،فک کنم بعد کرونا هم عروسیشون باشه،کاش قدر موقعیت هامون رو بدونیم کاش…
نثرت واقعا جذاب ودلنشین بود.

3 ❤️

783805
2020-12-29 02:06:44 +0330 +0330

عااالییی
حرف نداشت داستانت
بعد یه مدت یه داستان عالی خوندیم

3 ❤️

783826
2020-12-29 04:33:48 +0330 +0330

زیبا بود

1 ❤️

783829
2020-12-29 04:55:09 +0330 +0330

بدون شک خوندن یک داستان قوی آدم رو به آینده ی داستان های سایت امیدوار میکنه… بازم بخونیمتsexy mind عزیز:)

3 ❤️

783843
2020-12-29 08:24:16 +0330 +0330

سلام دوست عزیز،بسیار زیبا توصیف کردی.ادم قدر لحظهاشو نمیدونه و ازفرصتهایی ک داشته استفاده نمیکنه و حسرت بدل میماند.دقیقا درکت میکنم.بسیار زیبا

1 ❤️

783850
2020-12-29 09:47:50 +0330 +0330

یعنی همینجا تموم شد؟
این داستان حداقل ۱۰ قسمت کشش داره
Sexymind عزیز تو خماری نزار ادامه بده

2 ❤️

783861
2020-12-29 10:44:01 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

783880
2020-12-29 14:24:33 +0330 +0330

واقعا فوق العاده بود غرق خوندن شده بودم دمت گرم فوق العاده بود

1 ❤️

783944
2020-12-30 00:21:44 +0330 +0330

Reza_sd77
مرسی عزیز دل. خوشحالم که تونستم حس فرار رو به خوبی منتقل کنم

سامی0261
ممنونم ازت دوست عزیز. این قضیه به شیوه های مختلف واسه خیلیا اتفاق افتاده و میفته متاسقانه.

amirmahdyyymp
خوشحالم خوشت اومده عزیز

2 ❤️

783966
2020-12-30 01:10:19 +0330 +0330

خوب بود. همه چی‌‌ش ولی توقع داشتم گره‌ی داستان رو با دندون باز کنم.
باز هم بخونیم ازتون 👋🏻

4 ❤️

783971
2020-12-30 01:21:09 +0330 +0330

لوشیتا.
منم همین طور. مرسی عزیز

dogfish
ممنونم

lovely_grl
ممنونم ازت لاولی گرل عزیز. شنیدن این حرف ازت باعث دلگرمیه

2 ❤️

783974
2020-12-30 01:26:37 +0330 +0330

Hjt55
مرسی از وقتی که گذاشتی و خوشحالم که داستان به دلت نشسته

Tarzan_shahvani
منظوری که باید میرسوند رو به نظر خودم رسوند و بیشتر از این دیگه فقط شاخ و برگ دادن اضافیه. این داستان یه قسمته و امیدوارم بتونی درک کنی دوست عزیز

Eldorado5555
تشکر

HajBundy
ممنونم از شما خواننده عزیز. خوشحالم که لذت بخش بوده برات

Jeeefri
خوشحالم ازین که تونستم الهام بخش باشم دوست عزیز

0 ❤️

783975
2020-12-30 01:29:05 +0330 +0330

لاکغلطگیر
ممنونم ازت. خودم که نمیخواستم گره ای در کار باشه و بیشتر هدفم حسی بود که به خواننده منتقل میشه

3 ❤️

784039
2020-12-30 10:33:50 +0330 +0330

عالی بود 👌

2 ❤️

784056
2020-12-30 12:14:42 +0330 +0330

قشنگ بود دلم گرفت خوندمش خيلي تحت تاثير قرار گرفتم
اون قسمت نبستن مو و باز گزاشتنش اول داستان هم زيادي اشنا بود😁

1 ❤️

784065
2020-12-30 12:54:17 +0330 +0330

سین شین
مرسی عزیز

Mastewine
ممنون که وقت گذاشتی. فقط اون قسمتی که گفتی رو متوجه منظورت نشدم؟ 😁

1 ❤️

784068
2020-12-30 13:11:56 +0330 +0330

بهت تبریک میگم موفق باشی.
یه جاهایی احساس کردم اقتباس از داستان خارجی باشه، اما اگر بخوام مقایسه کنم با خیلی از داستان های دیگه کار خوبی به حساب میاد.

1 ❤️

784090
2020-12-30 16:49:22 +0330 +0330

سلام و درود

خوب بود، حس خوبی داد ، بخصوص وقتی با صدای راوی داستان تجسمش می کردم صحنه هارو.
کمتر از سه بار البته خوندمش تا درست بیاد دستم زمان و خاطرات رو، جهت زمان داستان رو منظورم هست

جمله مورد علاقم هم این بود، خیلی خوب تونستم تجسم کنم این صحنه رو :
“از جنب و جوش افتاد و سیخ وایساد و یکم نگام کرد…”

البته وقتی تو دسته بندی اجتماعی دیدمش ، انتظار داستان هایی تو سبک سفید دندون داشتم، فساد و … به نظرم بیشتر نوستالژیک و رمانتیک بود
ممنونم ازت

آرزو موفقیت، artemis25 ❤️ ❤️

4 ❤️

784093
2020-12-30 17:12:32 +0330 +0330

Kire_10_santi
مرسی از حمایتت عزیز 🌹 🌹

artemis25
مرسی از وقتی که گذاشتین و خوشحالم که راضی‌کننده بوده براتون 🌹 🌹

0 ❤️

784122
2020-12-30 23:23:09 +0330 +0330

نویسنده حتما یه. ندرت لزبینه

0 ❤️

784123
2020-12-30 23:24:32 +0330 +0330

نویسنده یه دختر لزبینه

0 ❤️

784232
2020-12-31 15:34:50 +0330 +0330

اگه داستانمو خونده باشي متوجه ميشي

0 ❤️

784270
2020-12-31 22:09:37 +0330 +0330

قشنگ بود و غمگین.
اولش پر از حس شادی بود و غوغای رنگ های زیبا کم‌کم رنگ ها کم‌رنگ شدن تا به خاکستری و سیاه رسید. اما خیلی قشنگ بود .یه برش کوتاه با یه فلاش بک تمیز‌
لایک ۲۰ مرسی از قلمت

3 ❤️

784324
2021-01-01 01:55:45 +0330 +0330

sepideh58
مرسی سپیده عزیز. خوشحالم کردی با نظرت و سعی ام رو میکنم به همین خوبی ادامه بدم

1 ❤️

784415
2021-01-01 16:15:38 +0330 +0330

عالی بود
منو برد به یه خاطراتی که…

1 ❤️

784432
2021-01-01 19:06:27 +0330 +0330

xmrjx
ممنونم ازتون 🌹

0 ❤️

784569
2021-01-02 20:19:56 +0330 +0330

ShivaBanoo
مرسی که خوندی شیوا جان.
خوب حس میکنیا 🌹

1 ❤️

784754
2021-01-04 13:18:46 +0330 +0330

از دست دادن فرصت یه بحثه، قسمت نبودن یه رابطه یه بحث
یاد قدیما افتادم
لایک طلایی تقدیم حضور شد، گل پسر
موفق باشی عزیز

1 ❤️

784766
2021-01-04 16:03:14 +0330 +0330

doki-kar balad
خیلی ممنونم ازتون لظف کردین 🙏 🙏

0 ❤️

784933
2021-01-05 20:57:34 +0330 +0330

چقد تلخ 😑😑😑. یاد یکی افتادم که حسرت بوسیدنش هنوز که هنوزه آزارم میده. همین چند شب پیش یاداوری شد برام.


سکسی مایند عزیز، جایی برای حرف نذاشتین با داستانتون. توصیفات بجا و به اندازه؛ متناسب با حجم داستان، غنی از احساس؛ دیالوگا صمیمی و طبیعی؛ و اروتیک داستان هم اصلا دل آدم رو نمیزنه (چیزی که به شدت توی بهترین داستانا هم آزار دهنده اس)؛ و بدور از پیچیدگی های بیجا.

فقط تنها چیزی که میتونست بهترش کنه این بود که پرت شدن مرد داستان توی خاطراتش، زیاد مشخص نیست. به خودی خود ایرادی نداره، ولی اینجا با توجه به انتهای داستان که بازگشت فراز از خاطراتش به واقعیت با یه خط از بقیه داستان جدا شده، باعث میشه یکدست بودن متن زیر سوال بره. (ایراد چرندی بود قبول دارم 😁)

لایک سی ام 🌹

5 ❤️

784935
2021-01-05 21:18:46 +0330 +0330

The.BitchKing
بابت به یاد آوردن اون خاطره متاسفم 😞 😞 واقعا از تلخ‌ترین چیزا میتونه باشه.
نظرت هم برام خیلی انرژی‌بخش بود دوست عزیز. اون خطی هم که میگی دوجای دیگه هم گذاشته بودم ولی نمی‌دونم چرا اینجا ظاهر نشده!!!

2 ❤️

785419
2021-01-08 10:41:11 +0330 +0330

چقدر حس بد فراز، حس می‌شد…
جیگرم کباب شد براش :(

2 ❤️

785441
2021-01-08 13:36:59 +0330 +0330

الهه ی آتش
خوشحالم که حس رو تونستم منتقل کنم 🌹

1 ❤️

785451
2021-01-08 14:26:27 +0330 +0330

حرف نداشت…دمت گرم خسته نباشی

2 ❤️

785452
2021-01-08 14:27:42 +0330 +0330

Sasan shah
ممنونم ازت دوست عزیز

1 ❤️

788044
2021-01-23 23:42:54 +0330 +0330

ارش عزیز
مرسی که خوندی و خوشحالم خوشت اومده.
راستش من سه تا خط افقی گذاشته بودم تو داستان که بخش هارو از هم جدا میکرد ولی تو سایت فقط یه دونه اش اومد. ( ایراد از سایت بود)
اون قسمت اخر هم که خب به خاطر شوکی بود که یه دفعه بهش وارد شد و دوست نداشت دیگه بهش وارد شه که اون حرکت رو زد. 🌹 🌹

1 ❤️

791609
2021-02-12 20:19:45 +0330 +0330

عهههه ناراحت شدمممم :(

2 ❤️

791724
2021-02-13 11:47:15 +0330 +0330

mistrs_l
خب اول باید اینو میخوندی بعد اونو 😇 🌹

1 ❤️

791726
2021-02-13 11:52:56 +0330 +0330

Reza_sd77
دیگه از این به بعد میخوام داستاناتون رو بخونم 😁
سنجدا اثر کرد رضا 😂

SexyMind
اون داستانت تو داستانای تازه بود خوندمش خوشم اومد بعد رفدم تو پروفایلت اینو دیدم اومدم خوندم خورد تو ذوقم :(

1 ❤️

791727
2021-02-13 12:00:54 +0330 +0330

mistrs_l
خب دیگه کسی که داستان می‌نویسه همینجوریه دیگه. هر از گاهی باید خواننده رو خوشحال کنه و هر از گاهی ناراحت. یه داستان با پایان خوش دیگه هم دارم ولی اون چند قسمتیه و سنجدای یه ماهت رو باید جلو جلو بخوری 😁

1 ❤️

791730
2021-02-13 12:10:14 +0330 +0330

SexyMind
دانم…
خیلیم عالی حتما میخونمش فقط هروقت نوشتی بی زحمت تو پیوی بهم لینک بده 🙏
نه دیگه نیازی به سنجد نیست دارم داستانا رو میخونم ، (اینجا برای تماشا نیست 5 قسمتی) آن نبا نه نه رو خوندم 😍
فکنم سنجاد بیش از حد تنگ کردن دیگه 😂

2 ❤️

791734
2021-02-13 12:23:50 +0330 +0330

mistrs_l
خب جا یه خسته نباشیدِ صمیمانه بهت بگم دلاور 😁 👏
داستان هم نوشته شده. “منم مثه بقیه‌ام؟” که تو تاپیکمه. هر وقت دوست داشتی بخون 🌹

2 ❤️

804680
2021-04-18 16:34:18 +0430 +0430

اگه اینا نوشته خودته…اگه تو بیست و چهارسالته…من آرزومه که یبار از نزدیک فقط ببینمت.

1 ❤️

804959
2021-04-20 09:45:34 +0430 +0430

Marshaall_Boss
شما به من خیلی لطف دارین عزیز 😇 😇 🙏

0 ❤️

979836
2024-04-15 17:32:55 +0330 +0330

واقعا سخته

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها