اپیزود اول- افشین
در میان من و تو فاصله هاست ، میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
دل من با دل تو ، هردو بیزار از این فاصله هاست…
روی مبل خونه ش لم دادم و به ورودی اتاقی که داشت لباسش رو توش عوض میکرد نگاه کردم، پوست سفید و تن یخ زده اش انگار به لباس راحتی و گرمتری نیاز داشت ، اروم بی صدا در حال برهنه شدن بود و من تو اون لحظه به زنی خیره مونده بودم که امشب هم مثل قرص آرامبخش ، آرامش دهنده احساس شکننده من میتونست باشه ، ترسی از اتفاقات پیش رو وجود من رو گرفته بود و این زن تنها موجود روی زمین بود که میتونست تمام حس بد و منفی اون لحظه رو با لبخند و نگاهش از من دور کنه ،از اون طرف اتاق برگشت و منو دید به یه چشمک و لبخند قشنگ دعوتم کرد ، سالها بود که میشناختمش ، عشق قدیمی و داغی بود که هیچوقت جرات یکی شدن رو با خودش به من نداده بود و جالب این بود که هیچکدوم از ما دل به غریبه و آشنا نداده بودیم و وارد هیچ رابطه ای نشده بودیم ، نمیدونم شاید یه حسی میگفت که ما دو تا که حالا تو سی سالگی رو رد کرده و هنوز مجرد بودیم و بین هم قطارها به پیرمرد و پیرزن ماجراها معروف شده بودیم ، آخرش باید بهم میرسیدیم ! اما کی و چه موقع …؟ نمیدونستیم!
و واقعاً نمیدونستیم ، اصلا کی از فردا خبر داشت ، شاید این حس ناز و نیاز بهترین حالت ممکن برای ما بود ، هر کدوم از ما زندگی مستقل خودش رو داشت و هروقت سرحال بودیم ، با هم بودیم و البته هروقت حوصله دنیا و آدماش رو نداشتیم به هم پناه میاوردیم ، نشده بود که یکبار از همدیگه بخوایم که مرخصی بگیره و مثل برق و باد خودمون رو به هم نرسونیم تا ببینیم ایندفعه چه بلایی سر خودمون آوردیم !
یادمه یکبار که با رییسش دعواش شده بود ، مرتیکه سرش داد زده بود که اخراجی !
و اونم با چشم گریون و صدای پر از هق هق به من زنگ زده بود!
وقتی دنبالش رفتم و با هم از درب ساختمون شرکت خارج شدیم ، چنان سرکلید تزیینی که تو دست داشتم رو به پنجره اتاق رئیسش کوبیدم و گاز ماشین رو گرفتم و تو کوچه بغل پیچیدم که تا هفته ها برای دوستاش این قضیه رو تعریف میکرد و از خنده روده بر میشد.
دوستش داشتم ، بیشتر از جونم ، اما نمیفهمیدم که چرا هروقت بحثمون به زندگی دونفره میرسید ، حاشیه میرفت و از این بحث فرار میکرد.
با من سکس داشت و مطمئن بودم که این تجربه رو با هیچکس دیگه ای نداره ، میدونستم که وقتی با یه نفر از روی عشق و احساس سکس داشته باشی ، دیگه سکس با هیچکس بهت اون لذت رو نمیده ، میدونستم که تنها عشق زندگیش هستم و کس دیگه ای رو تو دنیای خودش راه نمیده! اما دلیل این ترس و گریزش رو نمیفهمیدم.
شبهایی که مهمونش بودم و چایی میریخت و براش تکه هایی از آخرین کتابی که خونده بودم رو بلند میخوندم و یا وقتی آهنگ جدیدی که دانلود کرده بودم رو تو بغلم گوش میداد و اروم اشک میریخت ، روی موهای لخت و مشکیش بوسه میزدم و با سرانگشتها و ناخنهای بلند و قشنگش با سرانگشتهام بازی میکرد ، لحظه هایی بود که منو دیوونه وار عاشق خودش میکرد ، من عاشقش بودم و باورم بر این بود که اون هم عاشق منه ، اما از چیزی میترسه ، شاید ترسی مشترک و حقیقی که اگر این رابطه به وصال برسه ، دیگه این عشق وجود نداشته باشه و اینو از اتفاقاتی که برای دوستان مشترکمون رخ داده بود میفهمیدیم ، که رابطه ها بعد از ازدواج به سردی کشیده میشه و تازه نقطه های سیاه و اختلافاتی که تو دوران عشق و عاشقی اثری ازشون نبود ، تمام حال و هوای خونه شون رو تیره میکرد ، شاید برای ترس از دست دادن این عشق هیچوقت جرأت نکردیم به همدیگه بگیم که تمام وجودمون برای بودن و یکی شدن با هم پر میزنه.
وقتی برای اولین بار باهاش روی تخت خواب اتاقش سکس کردم ، حسی عجیب تمام بدنم رو فراگرفته بود ، جایی که برای اولین بار تجربه اش میکردم گرمی و لزج بود ، حسابی تحریک شده بودم و با تکرار ضربه های مداوم و آروم و بعد پرقدرت باعث میشدم تکونهای شدید روی کونش ایجاد بشه و دیدن این موجها روی کونش خودم رو بیشتر هیجان زده میکرد.
ناله های کشدار و افشین گفتنهای با آه و ناله و عشوه هایی که از خودش نشون میداد ،بهم این حس رو میداد که مالک بی چون چرای این زن من هستم، انگار حالا بخش جدانشدنی از من بود ، و این من بودم که باید برای داشتن و حفظش هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.
وقتی سینه هاش رو چنگ زدم و مکیدم ، خنده ای از ته دل زد و رضایتش رو نشون داد ، برای همین من هم با ولع بیشتری به کارم ادامه دادم که باعث شد اون خنده به ناله بلند تبدیل بشه و با حالتی مثل التماس ازم بخواد که بیشتر و بیشتر این کار رو بکنم.
یاد این خاطرات که می افتادم ، تمام تنم دوباره تشنه خواستنش میشد…
شب بود ، شب سرد زمستونی و سرد ،بارش برف تازه آروم شده بود و داشتم مسواک میزدم و آماده میشدم که بالشت پرم رو تو بغل بگیرم و دمر بخوابم که دیدم پیامکش روی گوشیم اومد.
-بیداری؟
-آره جونم، بیدارم.
-میایی اینجا؟
-الان؟
-بریم قدم بزنیم؟ دربند! چای و لبو!
گمونم یه روزی دلم پای عشقت بمیره
میدونم جوونیم داره پای عشق تو میره
میترسم کنارم نباشی و بارون بگیره … میترسم
یه امشب چی میشه سرم رو بروی شونه هات بذارم
سرم رو دیگه از روی شونه هات برندارم
یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم
نرمی و گرمای کف دستش رو بروی دستم که روی دنده ماشین بود حس میکردم و غرق لذت این حس عالی بودم ، وقتی به خونه اش رسیدیم ، پله ها رو درحالیکه همچنان لبهامون به هم گره خورده بود ، طی کردیم و به سالن رسیدیم که یکهو خودش رو از بغلم جدا کرد و منو روی مبل هل داد و خودش به سمت اتاق خوابش رفت.
نور ملایم و زرد رنگ آباژورهایی که چهارطرف سالن روشن بود ، و گرمایی که شومینه اش به سالن میداد ، گرما رو به تنم دعوت میکرد و البته شوق در آغوش کشیدنش ، هنوز تن منو به آتیش میکشوند ، برای همین ، پالتوی بلند و مشکیم رو درآوردم و بروی مبل کناری گذاشتم و به اتاقی که داشت بنظر لباسش رو اونجا عوض میکرد خیره موندم.
در حالیکه به تن شهوت انگیزش نگاه میکردم ، ذهنم هزارجا سر میکشید و داشت دیوونه ام میکرد ، بهترین اتفاق زندگیم این بود که در مورد یکی شدن و با هم زندگی کردن با من حرف بزنه ، با منی که خسته از تنهایی بودم ، اما حرفهاش استرس و ترسی رو به وجودم کشونده بود.
بین حس های خوب و بد در تلاطم بودم که دیدم با لباس بلند پالتو مانند مشکی که به تن داشت به سمتم اومد و دستم و گرفت در برابر شومینه ای که حالا داغ تر از همیشه میسوخت ، طعم لبهای همدیگه رو میچشیدیم.
روی مبل و پشت به شومینه نشسته بودم و جلوی من ایستاده بود، پالتوی مشکی رنگ رو ازتنش جدا کرد واندام تراشیده اش از زیر لباس خواب تور مشکی رنگش شروع به خودنمایی کرد.
آروم روی پاهای من نشست و سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت افشین من! اینبار من از تو میخوام که منو برای همیشه مال خودت کنی…
از خوشحالی زبونم بند اومده بود ، یعنی واقعا طلسم این چندسال شکسته بود؟ این خواسته اون تمام خواسته جان من بود و حالا من خوشبخت ترین مرد زمین بودم.
صورتش رو بوسیدم و گفتم ، باهات همقدم هستم تا اخرین لحظه عمرم…
لبهای قلوه ای و نازش رو گزید و گفت میخوامت ، با تمام وجودم…
وخودش رو به لبها و دستهای حسرت کشیده من سپرد.
صبح انگار از یه خواب صدساله بلند شده بودم ، روی میز صورت خرید با مزه ای رو برام گذاشته بود که بیشتر شبیه خط مصریهای باستان بود.
با حوصله هر چیزی که خواسته بود رو نقاشی کرده بود، میز صبحونه خوشگلی رو چیده بود و خودش در حال دوش گرفتن بود.
از روی میز تکه نون سنگکی رو برداشتم و گاز زدم.
با حوله بنفش تیره اش در حالیکه دستش رو روی گونه اش گذاشته بود وارد سالن شد و گفت عزیزم بیدار شدی؟
خندیدم و گفتم انگار به اندازه صد سال خوابیدم و حالا میخوام زندگی جدیدمو شروع کنم.
در حالیکه داشت قطره های اب رو از روی رون خوشتراشش خشک میکرد گفت :
-چایی رو بریز تا بیام که کلی کار داریم.
-چشم عزیز دلم .
روبروی هم که نشستیم اولین لقمه رو به سمت لبهای من گرفت و گفت امروز میخوام ببرمت پیش یکی از دوستام که خیلی باهاش صمیمی هستم!
موهاش رو جمع کرده بود بالای سرش و گوشهای ظریفش کنار صورت محجوبش منو مجذوب ظرافت اندام و شکنندگی کرده بود.
از اینکه داشت از یه ملاقات تازه حرف میزد ، تعجب کردم برای همین پرسیدم:
-من میشناسمش؟
-نه!
-پس چطور صمیمی شده باهات و من خبر ندارم؟
خندید و گفت :
-مگه تو از همه زندگی من خبر داری؟
-خوب اره !
-مطمئنی؟
-اره، باید بگم نه؟
-اقای شرلوک هلمز ، اینقدر به خودت اطمینان نداشته باش !
گلوم خشک شد و لقمه پایین نمیرفت ، برای همین یه جرعه چایی داغ رو سرکشیدم و گفتم:
-یعنی بازم چیزی هست که من نمیدونم ؟
با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
-خوب صددرصد هست! نمیدونم، چطور تا حالا همچی فکری میکردی؟
حقیقتاً دلم نمیخواست اینو ازش بشنوم ، چون تو این رابطه ، من باهاش پنهون کاری نداشتم و همه زندگیم رو بهش گفته بودم.
راستش اون همه دوستای منو میشناخت هرچند که تعدادشون زیاد نبود اما واقعاً اسم و آدرس همه رو داشت و حتی شماره تماسهاشون رو، همه برنامه روزانه کاری منو میدونست ، شماره کارتهای بانکی منو داشت و هزار و یک چیز دیگه که شاید لازم نبود ، اما من واقعاً چیزی برای پنهون کردن نداشتم!
و تا قبل از فرو دادن این لقمه فکر میکردم منم درباره اون همه چیز رو میدونم.
نخواستم چیزی بگم و سعی کردم بیشتر شنونده باشم.
اون ولی شروع کرد به ادامه دادن.
-خوب شرلوک من! پس حالا بذار از دنیای عجیب الیس بیرونت بیارم و اولین راز مگوی خودمو بهت بگم.
من با شمیم دوست شدم ، نزدیک یکساله و راستش روی طرز تفکرم خیلی تاثیر گذاشته ، برای اینکه بدونی یکی از عواملی که باعث شد دیشب ازت بخوام به ارتباط بینمون سرو سامونی بدیم شمیم و پیشنهاد اون بوده! امروز میخوام از نزدیک باهاش اشنا بشی.
-مجرده؟
-اره چطور؟
با اینکه از این پیشنهاد شمیم خوشحال بودم اما حس خوبی نسبت بهش نداشتم ، شاید بخاطر اینکه با نازنین در ارتباط بود حسادت میکردم و یا شاید ناراحت بودم که تو این یکساله در موردش هیچی به من نگفته!
اما بازم سعی کردم که حساس نباشم برای همین گفتم :
-خوب حالا چرا لازمه که من شمیم رو ببینم؟
خوب شمیم دیزاینر مراسم و طراح لباسه و کلی مشتری از همه جای ایران داره ، حتی دبی و استانبول هم نمایشگاه و گالری برگزار میکنه! من ازش خواهش کردم که تمام برنامه ریزی مراسم ما رو انجام بده ! و البته جرات نداشت به بهترین دوستش نه بگه، حالا هم میخوام با هم بریم پیشش تا مقدمات رو با هم بررسی کنیم.
پ ن :این داستان با راهنمایی و مشارکت اساطیر عزیز نوشته شده که از این طریق از زحمتی کشیدن به شخصه تشکر میکنم.
امیدوارم شما هم از این داستان چند قسمتی لذت ببرید.
نوشته: دکتر استرنج
آهنگ گمونم رضا صادقی که در متن استفاده شده:
زیبا بود
نگارش فوق العاده
داستان حرفه ای
امیدوارم حس بد به شمیم گند نزنه تو حال خوب داستان
بی صبرانه منتظر قسمت بعدم
داستان یا خاطره جالب و هیجانی هستش. عین یک سریال قشنگ که محو موضوعش میشی…
حس بدی به شمیم دارم و امیدوارم لحظه های قشنگ افراد داستان و یا خاطره رو تبدیل به لحظات بد نکنه…
قلم بسیار خوب و پر محتوایی داری…
بی صبرانه منتظر اپیزود بعدی میمونم…
پاینده و برقرار… ❤❤❤❤
سکس کثیف بیشتریک حس خیانتوبه مخاطب منتقل میکنه یاشایدم ندامت!امیدوارم بتونی داستانوبخوبی جمعش کنی استارتش موفق بودنظرنهایی ونقدش بمونه براپایان فی الحال ادامه بده لایک.
خیلی خوب و پر چالش بود یه جورایی حسهاش برام آشنا بود لایک7تا ادامش
جالب بود و خواندنی. ممنون واقعا …لایک تقدیم شما منتظر ادامش هستم مرسی . ?
منظورت از اساطیر محترم چی بود؟؟؟
نکنه اساتید رو نوشتی اساطیر؟
منم مثه افشین دارم میترسم ، اینجور وقتا،تخم راستم جمع میشه تو
انقدر هیجان انگیز نبود که برای قسمت بعدش انتظار بکشم
اما خب وقتی اساطیر عزیز باشه حتما داستان جذابی خواهد شد
لایک13
تا قسمت بعد…
سکس کثیف بیشتر به شاشیدن و…
بعدش آهنگی که گذاشتی ماله رستاک هستش به اسم ملاقاتی آهنگ رضا صادقی فرق میکنم گلم
ادامه بده
سلام ، از همه دوستانی که لایک کردند و نظرشون رو پای داستان نوشتند تشکر میکنم ، در خصوص آهنگ ، من فقط اسم و نام خواننده رو به ادمین میدم و زحمت اضافه کردنش با ادمین هست که احتمالا اشتباه توسط ادمین جان رخ داده هرچند برای خود من اصلا پخش نمیشه !
دوستان سلام ، سه روز هست که متن قسمت دوم داستان رو برای ادمین فرستادم اما هنوز منتشر نشده و ادمین هم جوابی نمیده ، ازتون بابت تاخیر عذرخواهی میکنم و امیدوارم ادامه داستان هرچه زودتر منتشر بشه .
از همه عزیزانی که نظر دادند هم تشکر ویژه دارم و ممنونم از دوستانی که لطف داشتند و نوشته منو لایک کردند.
جالب بود ادامه بده قلمت برقرار