عشق اول علی

1392/12/29

عشق اول
با سلام خدمت دوستان عزیز.
علی هستم مهندس کامپیوترم میخوام داستان زندگیم رو بنویسم…
بر عکس تمام دوستانی که میان اینجا و از هیکلشون و قدو قوارشون تعریف میکنن و میگن ورزشکار هستن بنده یه مقدار تپلم ولی قدم بلنده و چشمام هم زاغ در کل متوسطم؛ زیاد خوشگل و خوش تیپ نیستم.
با هزار زحمت سال 83 تونستم دانشگاه دولتی ساوه قبول شم و ادامه تحصیل بدم اواخر ترم 3 بود که معتاد چت شدم .همش میچرخیدم تو چت روم ها و دنبال این دختر و اون دختر تا مخ بزنم و وقتم رو پر کنم .خیلی به تحصیل علاقه داشتم به خاطر همین هر شب حدود یک ساعت دنبال برو بچ کامپیوتر میگشتم تا معلوماتم رو زیاد کنم .یک روم درست کردم با نام فارغ التحصیلان کامپیوتر و هر شب هم On می شدم تا دوستانم بیان و بتونیم استفاده ببریم.
یکی از شبهای خدا یه id بهم pm داد و چند تا سوال در مورد کامپیوتر کرد و من هم جواب دادم .گفتم خودت رو معرفی کن؟ دوست داری بیای تو گروه ما و این حرفا…
اون گفت منم مصطفی هستم و تمایل داشت عضو گروهمون بشه کهadd کردمش و تو روم و بحث های طولانی که با بچه های کامپیوتر و دانشگاه داشتیم شرکت میکرد.
15 روز بعد از آشناییمون پیغام گذاشت که کی on میشی…منم گفتم طبق معمول ساعت 12 شب به بعد…ساعت 12 بود که به محض اینکه on شدم پیغام داد بعد از سلام و احوالپرسی گفت یه چیزی رو میخوام بهت بگم.گفتم بگو
گفت : من با id داداشم on شدم و دختر هستم و اسمم سمیراست و ازت خوشم اومده اطلاعات زیادی در مورد کامپیوتر داری و کمتر کسی پیدا میشه تو محیط چت برای این طور کارها بیادو از این حرفا…در کل سرتون رو درد نیارم نتیجتاً گفت دوست دارم باهات آشنا شم …منم بیشترین چیزی که برام اهمیت داشت درسم بود زیاد اهل دختر بازی نبودم فقط دوست داشتم عاشق باشم دوست داشتم فقط با یکی باشم…من قبول کردم و گفتم خب web بده ببینم واقعاً دختری یا مثل همه این جا تو روم رول دخترا رو در میاری؟
اونم سریع بدون اینکه مکثی داشته باشه سریع web داد.
داشتم از خوشحالی پر در می آوردم چهره خیلی زیبایی داشت به دلم نشست از همون اول .احساس وصف ناپذیری داشتم.محجبه بود وقتی می خندید لباش رو میدیدم حس عجیبی بهم دست می داد.انگار سمیرا از اولش مال من بود…شماره داد…شماره دادم…گفت من بچه تهرانم …گفتم بچه ساوه ام…گفت بیا ببینمت…منم رفتم تهران فقط واسه دیدنش.شاید شما دوستان مسخره تون بیاد و فکر کنید دختر ندیده بودم …دوستانی که عاشق بودند میفهمند که من چی میگم…عاشق صداش بودم عاشق خنده هاش عاشق چشاش عاشق…رفتم تهران جلوی مجتمع تجاری اداری پارس قرار گذاشت باهام.با یکی از دوستای اهل دل با هم رفتیم اونم با عمه اش اومده بود .خیلی جوون بود سمیرا خیلی باهاش راحت بود .تا اون روز من رو ندیده بود.از دور دیدمشون با استرس و شک قدم جلو گذاشتم رفتم نزدیک که شدم دودل شدم انگار یه کسی جلو راهم رو سد میکرد و میگفت نرو جلوتر.دلو زدم به دریا رفتم جلو سلام کردم گفتم علی هستم…اگر اشتباه نکنم شما هم سمیرا باید باشین؟گفت بله علی آقا خودمم…هیچ وقت یادم نمیره روسری بنفش خوش رنگی سرش کرده بود که خیلی بهش می آمد . از قبل بهم گفته بود که با عمه اش میاد.عمه اش از دور اومد و نزدیک ما شد رفته بود سوپر مارکت آب بخره…سلام کردم یه نگاه تیز و با حالی بهم کرد و خیلی گرم سلام و علیک کرد.سمیرا گفت من امروز به خانوادم گفتم میام دندانپزشکی بعدشم میام پیش عمه.واقعا هم رفته بود چون دندونش رو پانسمان کرده بود و درست نمیتونست حرف بزنه…بگذریم روزها گذشت …گفتم سمیرا عاشقتم…اون گریه کرد و گفت و میمیرم برات علی…گفتم بیا قول بدیم هیچ کس و هیچ چیزی نتونه من و تو را از هم جدا کنه …قول داد …قول دادم…2 سال گذشت در تب عشقش میسوختم …
صدای زنگ گوشیم اون روز هیچ وقت فراموشم نمیشه…
عمه اش بود…
سمیرا امروز عقد میکنه علی…گریه کرد…قطع کرد…زنگ زدم خاموش بود…
خواستم داد بزنم …هق هق گریه کنم
شکستم…
کاری از دستم بر نمیومد…ماهها گذشت …ناراحتی عصبی گرفته بودم که با لطف دکتر خوبم بهبود پیدا کردم…
روزها گذشت …15 آذر سال 85 بود .گوشیم زنگ خورد عمه اش بود .گفت میخوام ببینمت سست شدم با خودم فکر کردم که شاید سمیرا چیزیش شده …گفتم هر چی هست پشت گوشی بگو…گفت حضوری باید بگم…گفتم من تهران نمیام…
گفت من میام ساوه
آمد…اون موقع بابام یه پیکان پیت داشت.ازش گرفتم و رفتم دنبالش.با هم رفتیم سد و دور زدیم…حرف زدیم…تا به خودم آمدم دیدم عاشقم شده بود …در مقابل من دنبال یه نفر بودم که به حرفام گوش کنه و درد دل کنم باهاش.در ضمن اینم بگم عمه خانم شوهرش معتاد بود و فوت کرده بود …نمیخواستم این طوری بشه …رفتم سربازی گفتم فراموشش میکنم…فراموشم میکنه…نشد که نشد…گفت میخوام بیام ساوه پیش تو باشم…قبول نکردم ولی اومد …دوستش داشتم خیلی بهم کمک کرد تا وضعیت روحیم خوب بشه ولی به چشم عشق و عاشقی نه.
بالاخره راضیم کرد و اومد ساوه…برنامه ریزی کرد که بریم شمال خوش میگذره و این حرفاو…من اولش قبول نکردم میترسیدم، از عاقبتش میترسیدم
بالاخره راضیم کردو رفتیم.رفتیم جنگل های بلیرون که تو شهر آمل واقع شده.
حرفای قدیم و وسط کشید و اقرار کرد همون اول که منو دیده عاشقم شده و به سمیرا حسودیش میشده و سمیرا به خاطر پول تورو پس زدواین حرفا…حالم بد شد گریه ام گرفت .منی که تا حالا اشکم رو کسی ندیده بود بی اختیار اشک میریختم تا به خودم اومدم دیدم بغلشم داره موهامو نوازش میکنه…لب تو لب شدیم…بوسیدمش…منو بوسید…دستمو گرفت گذاشت رو سینش.سینه هاشو مالوندم…پیرهنمو در آورد بدنم رو بوسید التماسم میکرد با هم سکس داشته باشیم من قبول نمیکردم گفتم گناه داره محرم نیستیم…نفهیمدم چی شد …چه طوری خودمو راضی کردم…تا به خودم اومدم دیدم دارم تو کسش تلمبه میزنم …سینه هاشو فشار میدام و …آبش اومد و اومد رو ی کیرم نشست .من اولین بارم بود که سکس داشتم …بعد از 5 دقیقه ای آبم اومد گفتم دارم میام گفت لوله هامو بستم…همه آبم رو تو کسش خالی کردم…
برگشتیم ساوه…بعد از هزاران بار که باهاش سکس داشتم پشیمون میشدم به خودم فحش میدادم…دوستش داشتم ولی دوست نداشتم سکس کنم بخاطر اون این کار رو میکردم.تا یه روز گفت میخوام خونه ام رو ببرم تهران…تو هم بیا پیش من …من قبول نکردم…ساوه موندم…زنگ زد گفت بیا عقد کنیم …قبول نکردم…ازش جدا شدم و خودم موندم و تنهایی…چند بار بهم زنگ زد که با هم باشیم .دوستش داشتم ولی میدونستم زوج خوبی نمیشدیم…قبول نکردم…
همیشه یاد حرفای دوستم می افتادم که میگفت به هیچ زنی دل نبند…
بعد از 1سال و نیم تصمیم گرفتم ازدواج کنم…همسرم رو دوست دارم ولی هیچ وقت عشق سمیرا از یادم نمیره…
ببخشید از همه دوستام معذرت میخوام بخاطر اینکه سرتون رو درد آوردم
سمیرا دوستت دارم و خواهم داشت تا آخرین نفس

نوشته:‌ علی


👍 0
👎 0
31495 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

415164
2014-03-20 11:15:52 +0330 +0330
NA

تا مهندس کامپیوترشو خوندم

0 ❤️

415165
2014-03-20 12:44:40 +0330 +0330

میخواستم چند خط اولو بخونم ولی تا آخرش رفتم، داستانت منو یاد یه خاطره تلخ انداخت که دلم گرفت، نمیدونم چه حکمتیه بعضی اتفاقایی برامون میفته که یه عمر برامون غم به همراه داره

0 ❤️

415166
2014-03-21 01:42:05 +0330 +0330
NA

والا عزیزم از قدیم گفتن بخت بخت اول. تخت تخت اول.یعنی کیر همون کیر اول
در هر صورت چیز مهمی از دست ندادی.چون سمیرا تورو به پول فروخت.سمیرا بی ارزش بوده

0 ❤️

415167
2014-03-21 04:49:10 +0330 +0330
NA

حول بودی موقع نوشتن؟ انگار داشتی برا بازپرس شرح ماوقع میکردی

0 ❤️

415168
2014-03-21 06:10:52 +0330 +0330
NA

گتو وره مادرجنده.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها