لذت رفاقت با یک‌ بی غیرت (۱)

1402/10/27

سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیز تر از جانم
بنده داستان‌ نویسم،و از اسمش پیداست «داستان»

این متن هیچگاه اتفاق نیوفتاده،پس از انجام دادن آن در زندگی واقعی خود بپرهیزید💙

با ژانری که خودم دوست دارم،داستان‌نویسی رو تو این سایت شروع میکنم،ولی حتما بهم پیشنهاد بدید توی‌ چه زمینه ای ادامه به کار بدم.


مثل همیشه با حمید سوار‌ موتور ۱۲۵ شده بودیم و کوچه هارو متر میکردیم،
نه اهل تیکه انداختن بودیم،نه اهل نگاه کردن به پرو پاچه مردم
سرمون تو‌ کار‌ خودمون بود
۱۸ سالگی برای دو تا جوون مثل ما سخت ترین روزای زندگیه.
کلاس دوازدهم بودیم،فشار کنکور از یه طرف،فشار خدمت از یه طرف دیگه،
اون روز داشتیم دنبال کتاب کنکور میگشتیم،علارغم تمام روز های عمرم
اون روز خیلی عجیب بود،انقدر سرد بود که سرمو پشت حمید قایم‌ کرده بودم،
سرمو از پشتش اوردم بالا،یه نگاه به پیاده رو کردم:«واااای حمید این زنه عجب بدنی دااااارهه»
زنی با قدی ۱۶۵الی۱۷۰
وزنی حدودا ۶۵/۷۰
رون هایی درشت و ورزشکاری،کمر بازیک،و سینه هایی حدودا ۷۵ رو به بالا،(از دیدنش داشتم لذت میبردم)
حمید که برق چشماش رو میشد حتی از پشت کلاه کاسکتش هم دید گفت:«بدنش شبیه مامانمه»
سکوت گنگی برقرار شد.
حمید رو از دوران ابتدایی میشناختم،بچه زرنگ و باهوشی بود
پسر اول و آخر خانوادش بود،
من مامانش رو خاله طاهره صدا میزدم،
قد ۱۶۸ سانتی،وزن ۶۸کیلویی،موهای سیاه،چشم و ابروی مشکی
فوق العاده مهربون،از شوهرش طلاق گرفته بود بخاطر خیانت با سه زن!!!
حمید رو بجای مهریه قبول کرده بود.
پرستار بود،ولی علیرغم همه اینا فقط ۳۸ سالش بود.
زیر لب آروم زمزمه کردم:«آره»
حمید گفت:«چیزی گفتی؟»
انگار که جا خورده باشم گفتم:«اره‌،داداش، شبیهشه»
دم کتابفروشی پیاده شدیم،با هزاران کار و بدبختی تونسته بودیم مشاور بگیریم و کتاب بخریم،
حمید گفت:«خب داداش بریم خونه ما»
گفتم:«نه داداش،باید برم یتیم خونه،آقای رضایی منتظرمه،نگران میشه»
حمید با خنده گفت:«برو باباااا،آقای رضایی فقط منتظر نشسته ۱۸ سالت بشه با تیپا بندازتت بیرون»
راست میگفت؛قانون‌ یتیم‌ خونه ها همین بود،۱۸ سال که شدی یه پس انداز بهت میدن،بعدشم حاجی حاجی مکه
برا خودم برنامه داشتم،تو یه مکانیکی کار می کردم،برا کنکورم درس میخوندم،قراره نبود اوضاع همین جور بگذره.
حمید ادامه داد:«بیا بریم داداششش،طاهره جون برات غذای مورد علاقتو درست کردها»
از کلاس دهم تا الان مامانش رو طاهره جون صدا میزنه،اونم فقط جلو من!
سرمو انداختم پایین:«نمیخوام مزاحم باشم»
حمید زد تو سرم:«کم‌تر گوه اضافی بخور،خونه ما خونه توعه،طاهره جونم،طاهره‌ جون توهم هست»
نمیدونم با خودم چه فکری کردم،که اون لحظه هیچ سو برداشتی نکردم از حرفش.
گفتم:«باشه بریم،ولی دم یه قنادی وایسا برا خاله شیرینی بگیرم»
آخه عاشق شیرینی تر بود!

رسیدیم به در ساختمون،خونشون طبقه سوم بود،رفتیم‌ بالا
سعی کردم،خودمو با دیسیپلین(خوش برخورد و خوش رو) نشون بدم

حمید در زد،منتظر موندم،منتظر‌ موندم،منتظر…
نمیدونم این همه استرس برا چی بود!
با باز شدن در رشته افکارم پاره شد.
بوی خوش قورمه سبزی تموم سلول‌ های بدنمو‌ پر کرد،
بعدش نسیم‌ خنک و سرد کولر
و در آخر چهره ی بی عیب و‌ نقص خاله طاهره
یه تاپ تنش‌ بود،که بخاطر من،یه پیرهنم پوشیده بود
دامن کوتاهی تا بالای زانو
که ساق پاشو کامل میشد تماشا کرد.
حمید رفت داخل
دم در وایسادم.شیرینی رو دادم دست خاله طاهره،
بغلم کرد و دوتا بوسه از هوا گرفت.
یه لحظه با خودم فکر کردم چی میشد الان لباس رو لپم بود
ولی ۲ ثانیه بیشتر‌ طول نکشید تا از خودم بابت فکرم بدم بیاد!
سلام و احوال پرسی شروع شد
تا صحبت راجب کتابا و مشاور و کار و همه چی
خاله گفت:«خب من برم میزو بچینم تا ناهارو بخوریم»
همین که رفت حمید زد به شونم:«حیف شد لپاتو‌ ماچ‌ نکردا»
انگار که نفهمیده باشم چی‌ گفته،گفتم:«اره،حیف»
بعد انگار که به برق ۲۲۰ وصل شده باشم برگشتم و حمید و نگاه کردم
ولی بجای یه صورت متعجب یا عصبانی،برق چشماش رو دیدم،
قیافش شبیه کسی بود که سالها منتظر یه چیزیه
حمید گفت:«نگاش کن،اندامشو بیین،آدم دلش نمیخواد از بغلش بیاد بیرون»
نمیدونستم چی باید بگم،گوشم سوت میکشید
باور نمیکردم
فقط گفتم:«اره،هرکسی آرزوشه اینطور بدنی رو‌ برا خودش داشته باشه»
وقتی حمید اون حرف رو زد تمام مسیر های زندگیم عوض شد،
یک جمله پنج حرفی همه چیز رو از اون ساعت و مکان عوض کرد!
«میخوای مامانم مال تو باشه؟»

انگار که زمان ایستاده باشه،چشمام سیاهی رفت!
گفتم:«منظورت چیه؟»
حمید گفت:«منظورم اینه که طاهره جون مال تو باشه،هر وقت دلت خواست باهاش سکس داشته باشی،اصلا بشه خانوم‌ خونت»
بریده گفتم:«یه…هوفف…یعنی داری جدی میگی؟»
حمید که انگار ۵‌ دور متادون زده باشه با هیجان گفت:«معلومه که آره،
عاشقم اینم مامانم با تو بخوابه،فقط کیر تو بره تو کصش،
میخوام بهت کمک کنم مال تو بشه،نظرت‌ چیه؟!»
سکوت کردم،
همون لحضه،خاله طاهره صدامون زد.
جو میز سنگین بود،
خاله طاهره گفت:«کاوه،چیزی شده؟غذا بده؟میخوای برم نیمرو درست کنم؟»
برق گرفتم:«نه خاله جان ممنون،من بخاطر خدمت و کنکور اینا یکم فشار رومه،تو فکر بودم،اتفاقا خیلیم خوشمزست»

بعد غذا حمید منو کشوند تو اتاق.
شروع کرد توضیح دادن:«ببین میدونم باورش برات سخته،ولی من بی غیرتم،از اینکه ناموسم زیر کیر باشه لذت میبرم.
ولی خب منم یه قوانینی دارم برا خودم،خوشم نمیاد مادرم به هر کسی کس بده،دلم میخواد به تو بده.»
گفتم:«حمید،لب کلام تو بگو،از من چی میخوای؟»
حمید گفت:« آ باریکلا،قربون دهنت،ببین من ازت میخوام بشی پارتنر مامانم،تو خونه ما بمونی،بشی شوهرش
منم فقط از دیدن شما لذت ببرم،وقتی که انگشتش میکنی
یا دزدکی بوسش میکنی،یا داری باهاش سکس خشن میکنی،عاشق اینم که ببینم ولذت ببرم»

هوفی کردم و گفتم:«یعنی تو الان به من کمک میکنی،مادرتو بکنم؟»
حمید گفت:«آره خودشه»
به شلوارش نگاه کردم،کیرش داشت شلوارشو جر‌ میداد
بدون هیییچ فکری گفتم:«قبول،من باید چکار کنم؟»
حمید گفت:«اونش دیگه با من»

خاله طاهره در زد،اومد تو
گفت:«بچها من دیگه باید برم سر شیفت،فعلا»
همین کافی بود تا بعد چند دیقه حمید منو ببره تو اتاق خاله طاهره
گفت:« ببند و باز نکن،بشین رو تخت»
بعد یه دیقه گفت:«حالا باز کن»
چشمامو باز کردم
یه شورت مشکی تو دست راستش و یه شرت سفید تو دست راستش
گفت:«میخوای کاری کنم بری فضا»
گوشیشو داد دستم
گفت:«برو تو پوشه bgh»
پوشه رو باز کردم رمز میخواست
حمید گفت:«بزن tahere80»
خدای من!!
چی میدیدم
۲/۳هزار تا عکس از طاهره بود
و یه پوشه دیگه که نوشته بود:«مخصوص»
گفت:«باز نکن اونو تا بهت بگم»
شلوارمو در اورد
زانو زد جلوم
گفت:«تو عکسارو ببین،منم برات جق میزنم»
دو انگشت وازلین زد به کیرم
گفت:«فقط ازش تعریف کن تا منم حال کنم»
شروع کردیم
عکسارو دونه دونه باز کردم
خیلی حال میداد
عکسای اول همون عکسای عادی و توی طبیعت بود
به عکسای پوشه بعد که رسیدم!!
همش یواشکی بود
حشریتم ۱۰ برابر شد
اولین عکس،طاهره دراز کشیده بود رو شکم و داشت تلویزیون میدید.
کونش داشت شلوارکو جر میداد،بهش دقت نکرده بودم تا حالا
خیلی بزرگ بود،
ناخواسته گفتم:«چقدر کونش بزرگه،دلم میخواد لیسش بزنم»
حمید با لبخند گفت:« باید جرشششش بدییی»
رفتم عکس بعد
رو مبل نشسته بود،بغل ممه اش از کنار تاپش معلوم بود
و اون کون خوشگل و نرمش آخ
رفتم عکس بعد
دولا شده بود یه چیزی برداره،شلوارش نازک بود
شرت نداشت!!
چشمام برق زده
گفتم:«وای،کیرم تو این کون سفید،عجب کونی داره»
حمیدم فقط جق میزد برا من و شرت مامانش رو بو میکشید
رفتم عکس بعد،از لای در شورت پاش بود
دولا شده بود
شرته رفته بود لای قاچ کونش
گفتم:«کاش کیر من اون تو بود»
حمید گفت:«اونم به زودی میره،حالا برو تو پوشه مخصوص»
رفتم داخل،یه فیلم بود
بازش کردم،باورم نمیشد،ساعت پنج صبح بود،خاله لخت لختت کف حال
داشت با کصش ور میرفت و با یه ماژیک حال میکرد
صدای آه و نالش میومد،
با اولین اوییی که گفت آبم اومد و حمید ریختش تو شر مشکیه

گفت:«حالا وقت اینه که شروع کنیم!»

پایان پارت اول

منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستم
دوستدار شما م.د

نوشته: م.د

ادامه...


👍 141
👎 6
149901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

967124
2024-01-17 23:52:18 +0330 +0330

خیال پردازیتو دوست دارم ادامه بده

3 ❤️

967129
2024-01-18 00:04:49 +0330 +0330

ادامههه بدهه

0 ❤️

967130
2024-01-18 00:07:17 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

967133
2024-01-18 00:14:33 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

967144
2024-01-18 00:46:31 +0330 +0330

کاش منم همچین رفیقی داشتم
دو نفری و دو طرفه کلی حال میکردیم

0 ❤️

967164
2024-01-18 01:58:04 +0330 +0330

من زمون دبیرستان یه دوستی داشتم میومد خونمون مامانم و‌ابحیمو دید میزد حرف می‌زدیم. الانم خیلی از دوستام میان خونمون بخاطر دید زدن زنم


967169
2024-01-18 02:15:25 +0330 +0330

اول از همه یاد اوری کنم میخوای انقدر کم بنویسی بیخیال شو این بیشتر پیامک بود تا داستان

1 ❤️

967177
2024-01-18 03:15:59 +0330 +0330

اصلا داستانت رو‌نخوندم ولی به خاطر جمله اولت که نوشته بودی این داستان اتفاق نیوفتاده و شما درزندگی خود امتحان نکنید بهت لایک دادم

3 ❤️

967193
2024-01-18 07:48:07 +0330 +0330

اول داستان گفتی اینقدر سرد بود خودتو پشت دوستت پنهون کردی به رفتی خونشون باد سرد کولر بهت خورت حالت خوش نیست


967195
2024-01-18 08:02:35 +0330 +0330

پر از تناقض و رواج بی غیرتی . به پر و پاچه مردم نگاه نمیکردید ولی زنه رو دیدی گفتی عجب اندامی داره؟
بالاخره هوا سرد بود یا گرم؟ از سرما پشتش قایم شدی بعدش که رفتی خونه باد کولر خورد بهت عجب
یه خواننده خوب تفم تو صورتت نمیندازه با این چرت و‌پرتایی که نوشتی.
پشمام ریخته چجوری این داستان لایک خورده. یه مشت جقی که رو ناموس خودشونم حس دارن بودن شاید !

1 ❤️

967198
2024-01-18 08:44:48 +0330 +0330

حداقل اولش گفت دروغه

1 ❤️

967231
2024-01-18 16:19:02 +0330 +0330

خیلی خوب بود، من دخترم ولی واقعا عاشق این داستانام حتما ادامه بده

1 ❤️

967232
2024-01-18 16:21:10 +0330 +0330

هوا سرد بود خنکی کولر ضمنا عزیزم کسایی که بقول خودت یتیم خونه هستن از سربازی گعافن داستان خیالیت خوب بود ولی یکم تحقیق کن بعد کسشعراتو بنویس

1 ❤️

967243
2024-01-18 18:07:20 +0330 +0330

اوف دلم خواست

0 ❤️

967251
2024-01-18 19:17:29 +0330 +0330

اینو ک گفتی داستان و غیر واقعی،
ولی ی چیز واقعیه اون هم اینه ک متادون تو کونته،هر کی متوجه نشه چی میگم خودت خوب میفهمی.

0 ❤️

967303
2024-01-19 01:40:53 +0330 +0330

عالیه دیدگاه شخص رو دوس دارم ادامه بده

1 ❤️

967312
2024-01-19 02:17:30 +0330 +0330

واقعا با احساس خاصی نوشتی برای یک لحظه رفتم توی جو فیلم عالی نوشتی
دوست دارم سکس گی با همین دوستش رو داشته باشه داستان بی عیب و نقص میشه مرسی که وقت گذاشتی و داستان باحالی نوشتی🌹❤️🌹

1 ❤️

967375
2024-01-19 10:20:04 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

967377
2024-01-19 10:47:12 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

967447
2024-01-19 22:03:11 +0330 +0330

عالی دم شما گرم حال کردم

0 ❤️

968031
2024-01-24 02:12:58 +0330 +0330

ادامه بده.خیلی حال میده

0 ❤️

968397
2024-01-26 20:22:28 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

0 ❤️

968505
2024-01-27 17:06:36 +0330 +0330

عالی ادامه بده

0 ❤️

968627
2024-01-28 14:06:37 +0330 +0330

اوووف عالی بود، بنویسس

0 ❤️

968917
2024-01-30 21:03:04 +0330 +0330

من هم دنبال اینم که نفر سوم باشم 😍😍

0 ❤️

968954
2024-01-31 02:14:48 +0330 +0330

لعنتی داستانت تاپ وان شد بزار دیگه

0 ❤️

968956
2024-01-31 03:25:10 +0330 +0330

♥️

0 ❤️

969072
2024-02-01 01:24:49 +0330 +0330

لاشی خخخ

0 ❤️

969123
2024-02-01 11:22:01 +0330 +0330

ادامه بده خیلی جذابه

0 ❤️

969221
2024-02-02 03:34:37 +0330 +0330

عااالی بود

0 ❤️

977933
2024-04-02 18:12:34 +0330 +0330

جوووووون

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها