هيس! پسر ها فرياد نميزنند

1395/05/23

مدرسه كه تعطيل شد نا نداشتم ،پنج شنبه طرح مطالعه داشتيم تو تابستون تا ٦،٥ بعد از ظهر،اگر چه يادم رفته رفته بود قمقمه آبمو پر كنم و از صبح تشنگى كشيدم،سريع راهى كشيدم به خونه،بدون اينكه به خودم زحمت بدم برم مغازه يه چيزى بخورم،٣٠ ديقه تشنگى رو تحمل كردم،در خانه كه وا شد ديدم خالم اينا اومدن ،با شوهرش و دخترخالم،پسر حالم تازه زن گرفته بود ،يه زن سكسى و البته بى حيّا كه جلوى جمع من به چش خودم ديدم كه از هم لب گرفتن،يكى هم نگذشت از ازدواجشون ٣ تا بچه رديف كردن.
سريع يه دوش گرفت انقدر خسته بودم حوصله جق زدن نداشتم ،يه دفعه به خودم اومدم ديدم وسط حموم خوابم برده زود خودمو شستم اومدم بيرون ديدم خداروشكر فقط ١٥ ديقه خوابم برده بود.
راستشو بيخواين من تو اون سن ١٧ سالگى عاشق شده بودم البته كير نسبتا بزرگى داشتم(١٥ سانت) و ريشو اينام ،مشكل اينجا بود كه از عشقم دور بودم،موضوع از وقتى شروع شد كه ١٥ سالم بود عيد سال نو وقتى دختر دخترعمومو ديدم(كه من دختر عمو حسابش ميكنم) يه دختر خيلى خوشگل شده بود،قد بلند و موهاش!!! وايييييي خدا يبار موهاش رو ديدم موهاى بلند مشى كه بصورت ديوارو عقب داده بود و از كنارت رو شونه هاش. ريخته بود،از اون موقع تو حسرت ديدن دوباره موهاشم،اصلا مذهبى نيستن ولى كلا دوست داره شال سرش باشه،يه برادر كوچك تر داره،اون سال ديدم خودشم سر صحبت رو با من باز كرده،تا دو سال باهم دوستان خوبى بوديم تا اينكه وقتى ١٧ سالم شد و دوباره عيد رفتيم شهرستان ديدم نيست پرس و جو كردم گفتن خونشونو بردن تهران ،نازلى(دختر عموم) هم مدرسشو غير انتفاعى كرده و حتى عيد هم نميتونه بياد،مدرسه داره،از اون موقع يه حس افسردگى بهم دست داده بوده،همين كه نميديدمش خيلى دردناك بود خواستم تلشو گير بيارم ديدم پسر عمه ميگه تلگرامشو برا مدرسه دليت كرده،تا يه ماه تو يه افسردگى مزمن بودم تا كم كم تونستم خودمو به زندگى عاديم يشكونه اما يادش هنوز تو فكرم بود ،بگزريم…
فريبا(دختر خالم) ٤ ماه از من بزرگتر بود ،اون روزى كه خونم بودن هى از ازدواج صحبت ميكردن،كم كم داشتم ميفهميدم،ميخواستن اين وصيت لعنتى رو به سر انجام برسونن،اينكه پدر خدابيامرز فريبا وصيت كرده بود فقط بامن ازدواج بر خِلاف ميِل من،رفتم تو اتاق يه درام عاشقانه گذاشتم بياد نازلى،ده ديقه اى ديدم كه يوهو اين فريبا اومد تو،فريبا لاغر خوشگل و موهاى قهوه اى كم رنگ ،خيلى سكسى و زيبا بود اما هِى من دلم نگرفتتش،علف بايد فقط به دهن خانُم بزى شيرين بياد كه انگار اومده،گفت اومدم فيلم ببينيم،ميخواست بياد رو تخت گفتم زشته نميشه دوتايى رو تخت ،ناراحت شد نشست رو زمين، اومدم برم يه فيلم ديه بيارم گفت همين خوبه گفتم اين عاشقانه منه مخصوص تنهايى خودمه تو ديگه چه زرى ميزنى،گفت اى شيطان تو تنهايى به يادم ميزنى،من:“خفه شو” ،بازم ناراحت شد نشست سر جاش،اومدم فيلم ايرانى بزارم گفت نه همين خوبه ،گفتم صحنه داره،گفت تو الان تو دارى با فريبا صحبت ميكنى،نه يه بچه ١٢ ساله،(خيلى خودشو بزرگ ميدونست)، از شما چه پنهان تا آخرش ديديم از ترس اين كه اين دهن لق نره به مامانش بگه و اونم به مامانم بگه نتونستم زير پتو با فيلم جق بزنم چون راست ميشد ميفهميد،فقط ٢ ساعت از وقتمو سر فيلم ديدن با دختر خاله افريتم گزروندم،از اون لوس هاس ها،واى مامانمينا.
اون شب مثل جهنم گذشت ،١٨ سالم شد بخاطر دعواى بابام با عموهام عيد نرفتيم شهرستان اگرچه ميدونستم نازلى اونجا نيست،وقتى پرس و جو كردم شوكه شدم ،گفتن نازلى رو به يه غول تشن كه ٤٢ سالشه شوهر دادن،اون شب تا دم خودكشى و پرت كردن خودم از پشت بوم خونمون كه ٦٠ متر با زمين فاصله داشت رفتم،تا صبح لبهٌ بوم خوابيدن،دم دمای صبح هدفونو ورداشتمو يه كم از اين آهنگايى غمگين داريوش و اِبى گوش دادم تا حالم جا بياد،“تف به اين زندگى”“زندگى چه بدرد ميخوره وقتى اختياره دست خودت نباشه” و كلى از اين شر ور ها بلند ميگفتم تا مادرمينا هم بشنوم اما يكيشون نيومدن بگن دردت چيه عزيزم

  • هيچ،فقط بابام داد زد بگير بتمرگ،پرشدن رفتم سوپر يه چند تا سجلات و سيروپ گرفتم اومدم با فيلم درام زدم،بعد از اون اتفاق هروقت ميخواستم برم جق بزنم منصرف ميشدم يا اگه دوستام تو مدرسه تو اين موارد سكس و عشق و اينا صحبت ميكردن ميگفتم الان حوصلشو ندارم،تا كه يه شب خالمينا اومدن با دسته گل و اينا خوابم ميومد به مامان گفتم ميرم بخوام،گفت"نه عزيزم اينا واسه تو اومدن"(نميدونم چطور عزيزم عزيزمش گرفته بود)،پرسيدم “واس چى؟” گفت خواستگارى ،بخدا تا گفت گولم رو بغض گرفت،من:“باو من نميخوام با اين افريته ازدواج كنم،تازشم داماد باس بره خواستگارى نه عروس"گفتم"من ميخوام با نازلى ازدواج كنم”(خودمو زدم به اون راه كه نميدونم شوهر كرده) گفت"نازلى شوهر كرده"،اگرچه بار دوم بود ميشينيدم ولى بغض گلوم رو گرفت،گيرم گرفت،گريه كور با حالتى عصبانى،گفت"مرد كه گريه نميكنه،برو صورتتو بشور"حيف كه اين درياى خون تو سينه من با يه شست و شو پاك نميشه،اون شب گذشت من هيچ كاره بودم و سكوت كردم،منو گذاشتن توى عمل انجام شده،البته كار الانشون نبود،تو كل زندگى اصلا به حرفا و خواسته هام توجه نميكردن،كه ميدونم فقط درد من نيست،مال خيلياس،تاريخ عقد و عروسى رو معلوم كردن و بزور باهم ازواج كرديم،نميدونستم فريبا هم راضى نيست يا هست و هيچ وقت هم متوجه نشدم…
    شب عروسى اصلا حوصله سكس نداشتم،باور كنيد انقدر خبر نازلى بد بود كه از اون موقع تا عروسى جق نزدم به هر حال اون شب انقدر فريبا رفت رو اعصابم و باهام ور رفت كه بزور كردمش.
    بعد عروسى فريبا يه آدم ديگه اى شد،عصبانى و خشمگينو… من قبلا به نازلى ميگفتم عزيزم و از اين قربون صدقه رفتنا ولى به فريبا حتى نميتونستم اسمشو به زبون بيارم،هى به خودم ميگفتم كه به بابام كاش ميگفتم دوسش ندارم(در واقع ازش متنفرم) ولى از وقتى كه مامانم تهديدم كرد كه اگه ازدواج نكنى از خونه ميندازمت بيرون،ترسيدم(البته ميل اونام به ازدواج من فقط برا اين بود كه خالمينا مهريه رو كم ميگرفتن!همچين آدمايى هستيم ما .
    سحر پاشدم ديدم فريبا خوابه ماشينش روشن كردم رفتم نُون بخرم،گفتم برم يه سرى هم به سحر بزنم(از دوستام كه با نازلى دوست صميمى بود)،رفتم آمارشو در بيارم،گفت “نازلى! !!!خيلى وقته باهاش ارتباط ندارم،دو ماهى هست،بيچاره هم تقصير نداره،شوهر الدنگش نميزاره پاشو بزاره از خونه بيرون ،دم به ديقه با كمربند ميزنتش،تازگيام كه بخاطر اينكه نازلى بچشى انداخته ،نازلى رو راهى بيمارستان كرده و كلى وسايل خونه رو شيكونده،موبايلشم شيكونده اجازهحتى اس ام اس فرستادن هم بش نميده،منم از اون مرقع باهاش ارتباطى ندارم،از من ميشنوى با اين شوهرش درگير نشو بچسب به زندگيت” گفتم:“اى ،خانم مام دچار همين بدبختيا هستيم” رفتم نونوايى تو صف نونوايى يه پيرزنه بود گفت "منو ميشناسى،من مادر احمد رضام،پسر عموى فريبام"گفت كه تو عروسى فهميده كه من ناراحت بودم و حال خوبى نداشتم و اينا و كلى نصيحت…
    وايييي خدااا ديگه داشتم از اين وضع خسته ميشدم ،خونه هم كه رفتم فريبا هى غر به جونم ميزد كجا رفته بودى،گفتم نُون رفتم بخرم،گفت انقد طول نميكنه،خلاصه انقدر رفت رو مخم گفتم رفته بودم پيش يكى از دوستامو… (من زياد آدم توريد و يا بيرون ريز و كتك زن و دعواست و اينا نيستم،ميدونى انقدر زندگى برام احتقانا شده بود كه نه تو اين مورد،كلاً بيخيال شدم،بيخيال همه چى گفتم شايد كمى به هيچى توجه نكنم همه چى درست شه،ولى بدترم شد.
    عاقا سرتونو درد نيارم رفتم به اين در و اون در زدم تا آدرس خونه نازلى رو پيدا كردم(،اگرچه ميدونستم تصميم چقدر احتقانا،ديوانه واره و بايد غيد همه چى،حتى خانوادم(مامان بابام) رو بزنم ،ولى گفتم هرچى باشه از اين وضعيت نكبتبار بهتره)،درد و دلامو با نازلى كردمو و…
    صبح روز پنج شنبه (فريبا رو فرستادم مهمونى) خودم با چمدون آماده(به قول معروف ساك به دست) با نازلى زديم به دشت و صحرا،بالاخره شد… از اون زندگى هاى نكبتبارمون اومديد بيرون،و چيزى كه خودمون ميخواستيم رو شروع كرديم…
    رفتيم يه باغ كه تو كلاردشت بابام به اسم من زده بود مستقر شديم،دانشگاه اونجا ثبت نام كرديم،طلاق غيابه گرفتيم و با هم دوباره شروع كرديم،اسمم رو عوض كردم و…
    صبح روز شنبه كه بيدار شدم احساس كردم واقعا اون آدمى ام كه ميخوام،ديگه فريبا يا محسنى نميشناختم فقط خودمو نازلى…

الان ٣٢ سالمه ،يه دختر ٧ ساله و يه پسر ٤ ساله داريم،من دكتراى جراحى مغز و اعصاب دارم توى كرمان با همسرم به خوبى و خوبى زندگيمو ميكنم…
پسر ها فرياد ميزنند،دختر هم فرياد ميزنند،اين حق همه ماست كه فرياد بزنيم و بگيم چى ميخوايم،اين هيچ دردى نداشته باشيم،زير سلطه كسى كار نكنيم،
خودمون باشيم…

نوشته: توندار خان


👍 3
👎 8
15606 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

552530
2016-08-14 03:59:16 +0430 +0430

بهتر نبود اسمش رو بنویسی
هیس کس شعر ها فریاد نمیزنند.
حداقل جای فعل رو درست استفاده می کردی…

0 ❤️

552620
2016-08-15 04:47:45 +0430 +0430

آق دکتر هیچوقت با یک دست معاینه نکن…

0 ❤️

552623
2016-08-15 05:32:28 +0430 +0430

چی میگه این زبون بسته؟! :(
مرتیکه تو حتا املا و انشای فارسی رو هم در حد کلاس دوم ابتدایی بلد نیستی با اوون جمله های بی سر و ته و داغونت بعد ادعا میکنی دکترای جراحی مغز و اعصابی؟!!
چی میزنین خدایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

552645
2016-08-15 09:35:55 +0430 +0430

عاقا من که فکر میکنم کار گوگل ترنسلیت باشه . جمله‌بندیا و غلطای املایی و نگارش پر از اشتباه …
فقط ظاهرا این توندار خان چنتا اسم فارسی چپونده تو داستان که ریا نشه .
توندار خان ! خدایی با این کسنامه‌ای که اینجا گذاشتی خیلی انتخابمو سخت کردی … چی حواله‌ت کنم که هم به فاک بری هم دیگه نیای توی این سایت ؟ خودت یه راهنمایی کن عزیزم تا کارم راحت تر بشه .

0 ❤️

552646
2016-08-15 09:38:27 +0430 +0430

نقطه اوج این شاهکار هنری :
«««« راستشو بيخواين من تو اون سن ١٧ سالگى عاشق شده بودم البته كير نسبتا بزرگى داشتم(١٥ سانت) !!!»»»»

1 ❤️

552673
2016-08-15 14:15:35 +0430 +0430
NA

(دم کونتو بیگیر بوگو گل پدنک) این یکی از اصطلاحات عامیانه شیرازیاست وقتی که کسی خیلی چرت و پرت بگه

0 ❤️

552682
2016-08-15 18:23:03 +0430 +0430

عایا خالق این اثر هنری !!! یک روانپریش بوده است؟
خدایی ریدی بابا ریدی…

0 ❤️

552755
2016-08-16 10:54:57 +0430 +0430

انصافآ دکترررر فهمیدی چی گفتی؟؟

0 ❤️

552806
2016-08-16 20:39:04 +0430 +0430

ناموسا ساقیتو عوض کن این بت میندازه

0 ❤️

552830
2016-08-16 21:58:45 +0430 +0430
NA

وااااااااای این زبون بسته چی میگه

0 ❤️