کاش

1392/03/04

سلام به همه دوستان.
آقا همه میان اینجا و مینویسن منم کرم نوشتن گرفتم گفتم بیام و خاطراتمو مکتوب کنم
خاطره سکسی زیاد دارم الان موندم کدومو براتون بنویسم.اهان یکیشون اومد تو ذهنم
داستان واسه 5 سال پیشه:
من سحر هستم متولد 68 قدم 168 وزنم 62 از یه خونواده غیر معمولی.بابام پولداره ولی دو تا زن داره و من که جزو بچه های زن اول بابا هستم از طرف بابام هیچ محبتی نمیبینم و توجه چندانی از لحاظ مالی و … بهم نمیشه.خونمون دو طبقست من و مامان و بقیه خواهر و برادرام تو طبقه پایین زندگی میکنیم و بابا و زن دوم و بچه هاش تو طبقه دوم.از لحاظ مالی مشکل داشتم خودم تو خونه هم درس میخوندم هم کار میکردم لباس ملیله میکردم و همزمان هم توی یه باشگاه ورزشی بانوان منشی بودم و این بود که تونستم واسه خودم خرجم رو در بیارم. اون موقع تازه ایرانسل اومده بود و من یه ایرانسل گرفتم خوشحالو خندان از اینکه حالا بیام به کی زنگ بزنم و مزاحم کی بشم و از این جور چیزا .اون موقع یه سونی اریکسون مدل 310 دست دوم رو 60 تومن گرفته بودم یه روز که رفته بودیم بیرون با خواهرم یه پسر خیلی خوشکل ولی قد کوتاه بهمون شماره داد شماره رو گرفتیم خواهرم که خودش دوست پسر داشت به پسره زنگ نزد (خواهرم از من 4 سال بزرگتره)و شماره رو دور انداخت.منم که شماره رو به قول خودم حفظ کرده بودم دزدکی گوشیمو بردم یه اتاقو بهش زنگ زدم دیدم یه آقایی که اصلا بهش نمیخورد اون پسره باشه گوشی رو برداشت منم معذرت خواهی کردم و گفتم که اشتباهی گرفتم ببخشید وقطع کردم.اما از اون روز به بعد تمام بدبختیهای من شروع شد چون اون شماره ول کن نبود و همش بهم پیام میدادو زنگ میزد و انواع شماره های ناشناس زنگ میزدن بهم.منم اون زمان تازه موبایل داشتم،بچه بودم و خلاصه فک میکردم خوش به حالم شده اینهمه میس کال و اس دارم.یه چند وقتی اون شماره زنگ میزد و من ناز میکردمو جواب نمیدادم ولی بلاخره یه روزی خودم بهش اس دادم و باهاش دوست شدم صداش به 30ساله میخورد از خودش گفت که مجرده و تو سلماس زندگی میکنه و پرشیا داره و از اینجور حرفا.منم از خودم گفتم پوستم سبزه چشام قهوه ای کم رنگ موهام قهوه ای وقد و وزنو…
یه چند ماهی با هم تلفنی حرف میزدیم تا اینکه به دیدن من گیر داد اوایل قبول نمیکردم چون اصلا بلد نبودم اگه برم پیشش باید چیکار کنم و چطوری باهاش حرف بزنم و …
خلاصه بعد چهار پنج ماه دوستی اومد شهرمون و من بدون فکر کردن به اینکه ممکنه کسی منو ببینه و برام شر بشه باهاش قرار گذاشتم کنار یه پارک شهرمون که بیاد اونجا و منو سوار کنه.من پیش دانشگاهی میخوندم.با معدل کل دیپلم 17/11 نتونستم پیش روزانه قبول شم پیش شبانه هم که کلاس ریاضی فیزیک نداشتن بنابراین من مدرسه نمیرفتم و غیر حضوری درس میخوندم.که البته بیشتر وقتمو یا باشگاه بودم یا تو خونه کار میکردم.دقیق یادم نیست چه ساعتی بود که رفتم پیشش ولی طرفای پارک منتظر موندم با کمی تأخیر اومد بهم زنگ زدو گفت من تورو نمیبینم اگه تو ماشین سفید رنگ پرشیا میبینی بیا.خلاصه بعد کمی سر چرخوندن بلاخره پیداش کردم رفتم تو ماشین نشستم و باهم دست دادیم و سلام احوال پرسی گرم کردیم .اصلا با اون چیزی که تو ذهنم تجسمش کرده بودم جور در نمی اومد نمیدونم چی شد که همون لحظه از ماشین نزدم بیرون و رابطه رو تموم نکردم شاید واسه این بود که اون تنها کسی بود که میتونستم کمبود محبتم رو باهاش جبران کنم.برام کادو آورده بود یه ادکلن ریمی که هنوزم دارمش و کلی پفکو چیپسو …
حرفای معمولی بینمون ردو بدل شد ازم خواست که بیشتر باهاش راحت باشم و جور کنم که از این به بعد بیشتر همدیگه رو ببینیم گفت که نمیتونه زیاد بیاد اینجا ولی اگه من بتونم برم ارومیه اونم بیاد ارومیه اونجا همو ببینیم بهتره و بیشتر میتویم راحت باشیم.این حرفش واسم احمقانه بود که من برم ارومیه پس زیاد جدی نگرفتمش.اون روز با خوشی تموم شد و من رفتم خونه و اونم رفت شهرشون.از اون روز به بعد زنگ زدناش بیشتر شده بود و بیشتر بهم محبت میکرد و من بیشتر و بیشتر وابسته اش میشدم.
خیلی وقت بود با هم دوست شده بودیم ولی فقط دوبار همدیگه رو دیده بودیم یه بار سر این موضوع که باید برای دیدنش منم یه تلاشی بکنم با هم دعوامون شد و دو روز بهم زنگ نزد و به تلفنای من جواب نداد اون دو روز واسه من دوسال گذشت اون موقع بود که فهمیدم چقد دوستش دارم و چقدر بهش وابسته شدم شاید باورتون نشه،شده بود همه کسم تو این مدت که باهاش دوست شده بودم شاید بابامو 4 بار دیده بودم چون اصلا پیشمون نمیومد و بهمون محل نمیگذاشت بنابراین من دوستمو خیلی بیشتر از بابام دوست داشتم.راستی دوستان دوست پسرم اسمش یوسف بود ولی چون از همون اول متوجه شده بودم که خیلی از من بزرگتره بهش میگفتم آقا یوسف.خلاصه من که فکر جدایی از اقا یوسفم داغونم میکرد مجبور شدم خواستشو براورده کنم و باهاش راه بیام بناراین قرار شد من برم ارومیه.اینم بگم که من تو خونه خیلی منزوی بودم با هیچ کدوم از خواهر برادرام دوست نبودم و اونا از این دوست من و قرارم باهاش هیچ اطلاعی نداشتن راستش اصلا وقتی برای با هم بودن نداشتیم چون اونا هم همشون سر کار میرقتن (آرایشگری،خیاطی،…)
خلاصه این شد که من یه روز چهارشنبه با مربی باشگاه هماهنگ کردم که اونروزو باشگاه نرم صبح زود حمام رفتم و برای بیرون رفتن آماده شدم از خونه زدم بیرون با کلی احساس گناه و اینکه دارم به خونوادم و اعتمادشون چه خیانتی میکنم ولی عشق به آقا یوسف قویتر از همه اینا بود.اون همش بهم زنگ میزد و جویای این مشد که کجام ،دارم چیکار میکنم،چقد مونده برسم،حتما صندلی جلو بشینم،با سواری برم و …
خلاصه این شد که،منی که تا حالا ترمینال شهرمون رو ندیده بودم،تنهایی واسه خاطر یه مرد رفتم به یه شهر دیگه که خدا میدونست چی در انتظارمه
تو اون مدت که تو ماشین بودم همش با آقا یوسف حرف میزدم ،قربون صدقم میرفت و من با حرفاش آروم میشدم.طرفای ساعت 12 رسیدم ارومیه منگ بودم.بهش تک زدم خودش باهام تماس گرفت و گفت دم در ترمیناله من برم بیرون.بهش گفتم که چی پوشیدم که بهتر بتونه منو بشناسه همین که از ترمینال خارج شدم زودی دیدمش و رفتم پیشش انگاری که تمام دنیا رو بهم دادن بهش چسبیدم و دستشو گرفتم و رفتیم تو ماشین.ازم معذرت خواهی کرد که به خاطرش تو زحمت و ناراحتی افتاده بودم.گفتم قراره کجا بریم؟؟
گفت:خونه یکی از دوستام کسی خونشون نیست بهم کلید داده.
من:ولی قرار بود بریم پارکی یا تو بازار فقط کمی با هم بگردیم
گفت:نترس عزیزم اونجا که بهتره اولش نهار میخوریم میدونم گشنته
مخالفتی نکردم چون اونقدر ساده بودم که فکرشم نمیتونستم بکنم که خدای نکرده شاید بلایی سرم بیاد
گفت که چی میخوری؟منم مثل ندید بدیدا پیتزا خواستم واسه هردومون پیتزا گرفت بدون پیاز چون من پیاز دوست ندارم.و کلی میوه و تنقلات واسه من
رفتیم خونه اولش خیلی ترسیدم از اینکه کسی خونه باشه ولی وقتی که رفتیم تو و از تنهاییمون مطمئن شدم دیگه ترسم ریخت.اومد پیشم و بوسم کرد خیلی از این کارش ناراحت شدم و خوف تمام وجودمو گرفت.شروع کردم گریه کردن محکم بغلم کردو گفت عزیزم نگران نباش کاریت ندارم منم بغلش کردم و گفتم میدونی که من دخترم پس باید مواظبم باشی.بهم قول داد که کاری بهم نداشته باشه .کمی آروم شدم رفتیم تو یکی از اتاقا همونجا سفره انداخت و با هم نهار خوردیم بعد سفره رو جمع کردو ورفت از اون یکی اتاق بالش و پتو آورد و جا انداخت بهم گفت پاشو لباساتو در بیار هنوز مانتو و شالم سرم بود خجالت میکشیدم درشون بیارم خودش اومد و مانتومو در آورد یه تاب توسی تنهم بود و شالمو از رو سرم برداشت،موهامو باز کرد و شروع کردبه تعریف و تمجدید ازم و گفت باید یه حال حسابی بهم بدی،منم گفتم من که بلد نیستم گفت کاری نداره خودم یادت میدم.
بقیه لباسامو درآورد همین که سوتینمو درآورد مثل وحشیا شروع کرد به گاز گرفتن و میک زدن پستونام و با یه دستشم داشت شرت و شلوارمو در میاورد انقد پستونامو لیس زده بود که همه سینم خیس شده بود از تو بغلش بیرون اومدم و بنا به دستورش مشغول در آوردن لباسای اون شدم .
دوباره اومد بغلم کردو لباشو گذاشت رو لبام و خوردشون من کاری نمیکردم فقط محکم بغلش کرده بودم و گاهی لب پایینیشو میک میزدم،همچنان که لبامو میخورد با دستاش پستونامو محکم فشار میداد طوری که من دردم گرفته بود و گاهی هم دستشو پایین تر میبرد و رو چاک کسم دست میکشید و تمام بدنم و سرشار از احساس میکرد منو به دیوار چسبوند و جلوم نسشت و شروع کردبه لیس زدن رونام و همینطور بالاتر اومد تا رسید به کسم تمام کسم رو با زبونش خیس میکرد و لیس میزد و منو دیونه میکرد یه دفه از کارش دست کشید بهم گفت که دراز بکشم و پاهامو بالا ببرم منم این کارو کردم دوباره ازم لب گرفت و همینطور داشت پایین و پایین تر میرفت تمام بدنمو لیس میزو گازای کوچیک میگرفت دوباره به جایی رسید که منو به آسمونا میبرد و بی اختیارم میکرد که داد بزنم و آه و نالم فضا رو پر کنه زبونشو رو چوچولم میکشید و من فقط لذت میبردم و براش ناز میکردم و آه ه ه ه ه ه ه ه ه میگفتم دیگه صدام از ناله به فریاد تبدیل شده بود اونم همونطور با ولع داشت کسمو لیس میزد تا اینکه با یه لرزش ارضا شدم و اونم اومد تو بغلم و دوباره بوسم کرد و گفت :خوشت اومد عزیزم
منم که نای جواب دادن نداشتم با سر جوابشو دادم…
یه چند دقیقه تو بغلش بودم که بلند شدو گفت حالا نوبت خانوممه که بهم یه حال حسابی بده اومد کنار سرم نشست و گفت بخورش امتناع نکردم و کیرشو گذاشت تو دهنم یخورده که براش خوردم منو خوابوند به پشت و اومد بالا سرم وکیرشو تا ته کرد تو دهنم و تلمبه زدنو شروع کرد داشتم اوق میزدم ولی بخاطرش تحمل کردم که لذت ببره چشاشو بسته بودو ناله های کوچیک سر میداد
کیرشو از تو دهنم بیرون آوردو از اتاق رفت بیرون وقتی برگشت تو دستش کرم بود و دسمال کاغذی
کیرشو کرم زد خواست که حالت سگی بشم و کونم رو قنبل کنم به سوراخ کونم کلی کرم زد و همزمان داشت با خودش حرف میزد که جون چه کونی،چه سوراخ تنگی داره خانومم ،چه حالی بکنیم الان و …
سر کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم ولی نرفت تو انگشت کرد تو کونم و یه کم جلو عقب کردو جای انگشت دومشو باز کرد دردم اومد و اعتراض کردم که جوابی نگرفتم
اینبار دیگه فک کنم جا واسه کیرش باز کرده بود یه چند دقیقه ای رو به باز کردن سوراخ کونم مشغول شد تا اینکه با یه درد و جیغ بی اختیاری که سردادم فهمیدم کیرشو تو کونم کرده آروم داشت تلمبه میزد و پشتمو ماساژ میداد منم از شدت درد فقط گریه میکردم و ناله میکردم که فک کنم خیلی راضی بود از اینکه من داشتم درد میکشیدم.کم کم تلمبه زدناشو سریعتر کردو با دوتا دستش سیلیای محکمی به کونم میزد یه چند دقیقه ای داشت تلمبه میزد که کیرشو بیرون آورد و منو به پشت خوابوند و کیرشو رو چاک کسم میکشید و با آب کسم کیرشم خیس میکرد گرمای گیرش داشت دیونم میکرد و با تمام وجود آه ه ه ه و ناله میکردم دیگه دوتاییمون داشتیم ارضا میشدیم سرعت عقب جلو کردن کیرش رو رو کسم بیشتر میکرد و پستونامو بیشتر میکرد تو دهنش و منم صدامو براش بلندتر میکرد یه دفه از روم بلند شد و آبشو رو سینه و کسم ریختو بیحال روم خوابید.
یه نیم ساعتی لخت تو بغل هم بودیم بعدش بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم و آماده رفتن شدیم با هم بازار رفتیم و یکم خرید کردیم و تو ماشین کلی با هم حرف زدیم و بعدشم منو برد ترمینال و واسم ماشین گرفت و راهیم کرد که برم خونه.تا چند روز یا شایدم چند هفته فقط اون صحنه ها جلو چشام بود محبتم و عشقم بهش چندین برابر شده بود بعد اون یه بار دیگه هم رفتم پیشش.
یه روزی یه شماره ناشناس بهم زنگ زدو گفت خانوم شما با بابای من چیکار داری که بهش زنگ میزنی؟؟
من گفتم شما کی هستین چی دارید میگید؟؟
اگه بخوام همشو براتون تعریف کنم داستانم خیلی طولانی میشه.فقط همینو بگم که این اقا یوسف من متأهل بود و دوتا بچه هم داشت 36 سالش بوده.با شنیدن این حرفا و جدا شدن ازش خورد شدم
هیچ کس نمیدونه اون روزا چی کشیدم حتی نمیتونید تصورشو بکنید و همه همه اینا رو از بابام میدونم.
بعد از اون تا دوسال دوست پسر نداشتم تا اینکه با صابر آشنا شدم
ایشالا اگه از این خوشتون بیاد داستان بعدیم رو هم براتون تعریف میکنم.
داستانم رویه بار کامل خوندم ولی فک کنم بازم غلط تایپی باید داشته باشه پس باید به بزرگیتون ببخشید.(شاید قسمت سکسی داستان رو یکم دست کاری کرده باشم ولی اصل داستان واقعی بود)
کاش زندگیم معمولی بود،کاش انقد ساده نبودم،کاش ماردم بیشتر به دختر منزویش توجه میکرد،کاش…

نوشته: سحر


👍 0
👎 0
39360 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

382521
2013-05-25 02:16:21 +0430 +0430

سلام ودرود
میخونم برمیگردم

0 ❤️

382523
2013-05-25 02:40:32 +0430 +0430

سلام ودرود
میخونم برمیگردم
میخواستم ببینم اول شدن چه مزه ای داره؟

0 ❤️

382527
2013-05-25 13:07:28 +0430 +0430
NA

کیری بود.ننویس جان مادرت

0 ❤️

382529
2013-05-25 13:38:05 +0430 +0430
NA

من نمی دونم چرا؟ ولی این داستان با وجود اینکه هیچ وجه تمایز خاصی نسبت به داستانهای عادی نداشت ولی به دل من خیلی نشست . می گن “سخن کز ،دل بر آید؛ لاجرم بر دل نشیند” و من تقریبن می تونم با اطمینان بگم که این داستان واقعیِ واقعی بود. که یک دختر جوون و ساده دل -که احتمالن خیلی با محبّت باید باشه -نوشته بود (از اون آدمائی که همه ی وجودشون فقط قلبه !)و از روی خاطرات واقعی خودش. در عین حال معلوم بود برای ویرایش کردن و غلط گیری اش وقت گذاشته و زحمت کشیده چون برای خواننده ارزش قائل بوده. اگه تجربه چندان و دانش آکادمیک داستان نویسی نداشته ولی از صمیم قلب دوست داشته که خواننده از خوندنش راضی باشه و…از نظر ِ من این چیزا خیلی ارزشمنده تا اندازه ای که یک داستان معمولی را برای من تا اندازه ی یک اثر خیلی خوب بالا ببره. موفق باشی "سحر " خانم گرامی.
و یک شوخی:

[quote=سحر]منم از خودم گفتم پوستم سبزه چشام قهوه ای کم رنگ موهام قهوه ای وقد و وزنو…[/quote]

جدّی؟! رنگ پوستت سبزه؟؟؟ جالبه! من فکر می کردم فقط آدم فضائی ها رنگ پوستشون سبزه؟!!!

0 ❤️

382532
2013-05-25 20:48:53 +0430 +0430

س. چرا خانمها انتظاردارن که کسی که بهشون محبت میکنه باهاش ازدواج کنن حتما . بعدش هم 36 سال سنش بوداز قیافش معلوم بود که چند سالشه تو که راضی بودی باهاش باشیحالا متاهل و یا مجرد فرق نمیکرد .باهاش باش مثل زن دوم بابات

0 ❤️

382533
2013-05-26 01:52:46 +0430 +0430
NA

خوب نوشتي دخترک با احساس

0 ❤️

382534
2013-05-26 02:04:55 +0430 +0430
NA

سلام.
از اینکه واسه داستانم وقت گذاشتید و نظر دادید ممنونم
نیومدم اینجا که از داستانم دفاع بیخود بکنم یا راست و دروغ بودنشو ثابت کنم.
seven عزیز ممنون از لطفت و خوشحالم که از داستانم خوشت اومده در ضمن منظورم از سبزه این بوده که پوستم سفید نیست و البته سیاه هم نیستم.
bright night و مست شب عزیز من قصد نداشتم خطاهام رو گردن کسی بندازم ولی اینو هم باید بدونید که یه دختر 18 ساله که تو یه شهر کوچیکه باالطبع چشم گوش بسته تره.گاهی وقتا یه ادم بالغ کارهایی رو انجام میده که عواقبش براش نامعلومه چه برسه به من.
شاید باید تو موقعیت قرار بگیرید تا بتونید من رو درک کنید که امیدوارم همچین موقعیتهایی رو هیچ کس نبینه.در واقع من خواستم تو داستانم نشون بدم که شرایط زندگی ادم رو به هرجایی میبره کسی که خونواده و پشتیبان قوی نداره مثل یه برگ خشک میمونه که باد اونو هرجایی میبره.
mohammad جان اصلا برچسب جالبی بهم نزدی من داستان رو ننوشتم که بهم برچسب زده بشه یا هرجور که خواستید راجع بهم فکر کنید خواستم تجربه تلخ خودم رو در قالب یه داستان که دارای یک قسمت سکسی هستش رو بگم تا شاید کسی با خوندنش به فکر بیوفته.
شاید همه اینایی که سرم اومده به این خاطر بوده که من تشنه محبت بودم و این تقصیر خونوادم بود.شاید به این دلیل بود که من مهارت نه گفتن رو نداشتم و یا اینکه من ساده بودم و ساده میدیدم.
EBI عزیز من اون روز که حقیقت رو راجع به اون مرد فهمیدم خورد شدم چون خودم رو مثل نامادریم فرض کردم که داشتم یه خونواده رو بدبخت میکردم.
و ممنون از بقیه دوستان که نتونستم تک تک نام ببرم

0 ❤️

382535
2013-05-26 02:07:40 +0430 +0430
NA

فقط مي تونم بگم نبايد به اين مردها اعتماد كرد

0 ❤️

382538
2013-05-26 07:48:29 +0430 +0430
NA

منم همچین تجربه ای رو دارم ولی نخواست اصرار نکردم فقط به بوس موس اکتفا کردم با اینکه بارها تکرار شد خلوت 2 نفره .یادش بخیر وقتی گفتی لب پایینی شو میخوردم دقیقا منو بردی به اون روزایی که دوستم اینکارو برام میکرد و میترسید و خجالت میکشید متاسفم که سخت گذشته بهت ولی از حق نگذریم دورانی بوده که شیرینی هم داشته ;) به فکر خونوادشم نباش چیزی کم نشده از سهم زنش,توقع شو زیاد کرده بودی یاخیلی زبون داشته که تونسته تورو بکشونه به شهر خودش کمتر دختری همچی چیزی رو قبول میکنه موفق باشی

0 ❤️

382540
2013-05-26 09:50:53 +0430 +0430
NA

داستانت قشنگ بود ادامه بده

0 ❤️

382541
2013-05-26 10:18:18 +0430 +0430
NA

داستانت رو خوندم ، نظرم را بعدا" تو خصوصی بهت میگم.پ
موفق باشی

0 ❤️

382542
2013-05-26 10:21:16 +0430 +0430
NA

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﺧﻮب ﺑﻮﺩ.و ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ.ﻭﻟﯽ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﭼﻪ ﺗﻮ ﻧﺖ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺯﻭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ.

0 ❤️

382543
2013-05-27 01:33:53 +0430 +0430
NA

از طرف مست شب:
سلام …خیلی سعی کردم این پیام رو اخر داستانبیارم اما حریف اسپم نشدم .لطفا اگر صلاح دونستید همانجا کپی پست کنید ممنونم.

eli nazz
گرامی
آفرین که این ادب متانت رو از خودت نشان دادی که امدی پای نظر خواننده های فصه پر غصه ات! راستش با این سن وسبک قلم زیبایت، بیشتر منو تحت تاثیر قرار دادی و در حیرت فرو بردی ، همچنان که تاسفم رو از اینکه چنین سرنوشتی باید نصیب چنین دختری بشه چند برابر کرد! برای همین این نکته آزارم میده که با چنین ادمی با وجود تشخیص صحیح اولیه خودت ،چشمات رو بستی گفتی هر چه بادا باد! ولی اینو از من بعنوان کسی که وقت خیلی بیشتری رو نسبت به شما ها تو دنیاگذرونده …قبول کن که میدونستی کجا وچه سرنوشتی در انتظارت بود… دلم میخواست این مورد رو توضیح میدادی …ار درونت میگفتی ! چطور طرف رو در شان خودت دونستی ! بالا خره قرار نیست که بخاطر به احساس ، پای هر ننه قمری تو زندگی ادم، انهم در این شرایط حساس، باز بشه وخدا نکرده طومار سرنوشت ادم رو بپیچونه و مسیر نا کجا اباد رو به ادم تحمیل کنه! حالا سر اون مردک چی امد ؟ هیچی …رفت به یه دختر 17 /18 ساله دیگه شماره بده ! چرا شماها باید تاوان شهوت آغا رو بدین ؟ انهم به این سبک توهین امیز و زننده !در ضمن از جمله عاطفی فوق العاده زیبایت هم نمیشه گذشت که در چنین شرایط روحی بدی که تجربه میکردی بفکر خانواده مرد هوسباز بودی وبا نگاه به زندگی خودت ، وجدانت قبول نکرد اون آتیش مخرب به خانواده کسی دیگه ولو نارو زننده ات بیفته ! ممنونم ! نشون دادی که شعور والایی داری …پس سعی کن شانی در خور ولایق خودت برای شخصیت اجتماعی خودت دست وپا کنی که فردا دیره …نصیحت منو بپذیر موفق باشی و چون کوه استوار…در پناه ایزد!

0 ❤️

382544
2013-05-27 01:58:10 +0430 +0430
NA

سلام مجدد
shameless عزیز ممنون از نقد قشنگت و همینطور از بقیه دوستان که واسه داستانم وقت گذاشتن.
sevil n عزیز من الان دیگه اون دختر بچه 18 ساله نیستم و بزرگ شدم و البته عاقلتر از قبل.شاید میتونم بگم شرایط زندگی منو بیشتر از سنم بزرگ کرده.
و مست شب عزیز ممنون از جواب قشنگت و از لطفت.من همیشه خوشبینم به اینکه اگه گذشته خوبی نداشتم مطمئنا خدا یه آیندی خوبی برام کنار گذاشته که فعلا واسم محقق نشده حالا نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم.
pentagon عزیز منتظر نظرت هستم.

0 ❤️

382545
2013-06-01 16:20:48 +0430 +0430
NA

seven-7- عزيز (طبق معمول) حق مطلبو ادا كردن. شايد لازم نباشه كه چيزى به فرمايشات ايشون اضافه كرد، اما به هر حال به نظر منم داستانى بود كاملاً باور پذير، ساده، صميمى، ملموس و پر از احساس…

0 ❤️

382546
2013-06-08 16:28:57 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی زیبا بود.بازم داستان بزار خوشخال میشم داستاناتو بخونم سحر جان موفق باشی

0 ❤️

382547
2013-06-10 00:54:49 +0430 +0430
NA

لذت بردیم در جد لالیگا…آقا یه کلاس داستان نویسی واسه بروبچ بزار یه خود یاد بگیرن

0 ❤️