مامان هستی

1402/04/20

موهای سیاهش رو ناز کردم و گفتم:" توی زندگی از خیلی چیزا میشه درس گرفت. مثلا از داستان یوسف پیامبر یاد میگیریم که برای موفقیت هرچی از خانواده دورتر بشی موفق‌تر خواهی بود."
از روی تخت بلند شد و گفت:" من همه چیزمو مدیون خانواده‌ام هستم. هرچی دارم و ندارم از اوناس!" من با خودم فکر کردم پس من چی؟ منو که خانوادت بهت ندادن! من کجای زندگیتم؟ از توی این افکار خودخواهانه بیرون پریدم. آراز لباسش رو درآورده بود. حتما میخواست زیر دوش آروم بشه. گفتم:" تا از حموم بیای بیرون، برات قهوه درست میکنم. کافئین همیشه کمک‌کننده‌اس." با بی‌تفاوتی بدون اینکه نگاهم کنه در حموم رو باز کرد و گفت:" نه سکس همیشه کمک‌کننده‌اس. فانتزی بازی حال منو خوب میکنه." بعدش صدای دوش اومد. فرصت نشد ازش چیزی بپرسم. نشد بدونم که میشه براش کاری کنم یا نه. شاید اگه لخت میشدم و بغلش میکردم و سرش رو لای سینه‌هام میذاشتم یادش می‌اومد که با بازی کردن با نوک ممه و مالیدن سینه‌های درشت من به سر و صورتش هم حالش میتونه بهتر بشه. خیلی وقت بود که فانتزی مشترکی با هم تجربه نکرده بودیم. آخرین باری که فانتزی بازی کردیم، تقریبا یک ماه قهر بودیم چون من حس میکردم اون لنگری که باید برای طوفان‌های ذهنی من آماده باشه، نبود. آخرین بار گروپ رو با یه دختره که از اینستا باهاش آشنا شده بود بعلاوه‌ی دوستش تجربه کردیم. به شدت مخالف رابطه‌ی جنسی با آدمایی هستم که میشناسیمشون ولی آراز این محدودیت رو برداشته بود. حداقل اون شب برداشته بود و من تمام احساساتم بهم ریخته بود.

رفتم آشپزخونه که برای آراز قهوه درست کنم. صدای زنگ در منو از خلا درون مغزم جدا کرد. ارس، برادرش دم در بود! این بدترین اتفاقی بود که بعد از دعوای دیشب بین دو تا برادر میتونست بیفته. اگر درو باز نمیکردم بعدا ازم شاکی میشد که چرا داداشش رو به خونه راه ندادم. در آپارتمان رو زدم و در ورودی هم باز کردم. به سرعت برگشتم توی اتاق و لباسم رو عوض کردم. یه سرهمی صورتی پوشیدم که شلوارش تا روی زانوم می‌اومد. یه نگاه سرسری توی آینه انداختم و دویدم دم در. احساساتم رو گذاشتم پس ذهنم و به ارس خوشامد گفتم. برادر دوقلوی آراز، با ظاهری شبیه آراز وارد خونه شد. یه تیشرت سفید ساده و شلوار سبز پوشیده بود. مث آراز خوش‌تیپ بود. قدش شاید دو سه سانت از آراز کوتاه‌تر بود. پوستش سفید بود و چشماش به اندازه‌ی آراز سیاه نبود. از پشت که نگاهش میکردی انگار داری آراز رو ورانداز میکنی! روی مبل نشست و گفت:" عجب بوی قهوه‌ای راه انداختی!" سعی میکرد صمیمی باشه که البته اینم نتیجه‌ی تلاش من توی تماس‌های تصویری و همون چندتا دیدارمون بود. من ارس رو درست نمی شناختم. ده سالی بود که ایران نبود. فقط ازش داستان شنیده بودم ولی با چیزی که شب قبل اتفاق افتاده بود بدجوری از چشمم افتاده بود. از کسی که با غرور آراز بازی کنه یا تحقیرش کنه متنفرم.
دیشب آراز قبل از اینکه کنترلش رو از دست بده و از روی مبل بلند شه و جلوی ارس داد بزنه فهمیده بود که من منتظر لحظه ای هستم که ارس رو نابود کنم.
قبل از داد و بیداد دوتا داداش، با جدیت به صورتم نگاه کرده بود و گفته بود:" تو میشینی سر جات! این مسئله به تو مربوط نمیشه." و من فقط نگاه کرده بودم. برای ارس یه فنجون قوه بردم. جعبه‌ی بیسکویت رو باز کردم و جلوش گذاشتم. فنجون رو به لبش نزدیک کرد و گفت:" بابت دیشب معذرت! آراز خونه نیست؟" همون لحظه آراز که احتمالا صدای ما را شنیده بود با موهای خیس و یه شورتک آبی اومد توی هال. بالاتنه‌اش لخت بود. احتمال دادم که شورت هم نپوشیده. با ارس دست داد و نشست کنارش. وقت نکردم کنارش بشینم و بوی شامپو بدنش رو توی هوا نفس بکشم چون همون لحظه‌ای که آراز اومد، زنگ در هم زده شد و مجبور شدم در رو باز کنم و دم در منتظر هستی بمونم.

هستی از دوستای مشترک من و آراز بود. دختر باحالی بود. قدش بلند بود و طبعا پاهای کشیده‌ای داشت حتی انگشتای دستش وقتی سیگار میکشید خیلی به نظرم سکسی بود. روی دستاش رگ های آبی جذاب معلوم بود. اکثر مواقع لاک قرمز میزد. خوشگلی کلاسیک داشت و دختر به شدت شیکی بود. از اونایی که گاهی وقتا سخته کنارشون خودت باشی! حدسم این بود که زیر شورتش یه کص جمع و جور و استخوانی داره که تنگ هم هست. معمولا لباس‌هایی میپوشید که سایز و خط سینه‌‌اش معلوم نشه. سینه‌های سایز هشتادش به هیکلش میومد.

هستی با مادرش، حدیثه خانم، وارد خونه شد. مادرش همون دم در کلی از من عذرخواهی کرد که قرار بوده با هستی برن خرید و ترجیح داده توی ماشین منتظر بمونه ولی هستی اصرار کرده که ممکنه کارش طول بکشه و توی گرما اذیت میشه و اونم با نهایت شرمندگی اومده بالا!
به سمتی که ارس نشسته بود هدایتشون کردم و با کلی تعارفات معمول بالاخره نشستن. آراز یه پیراهن هاوایی تنش کرده بود. فقط سه تا دکمه‌ی پایین رو بسته بود و زنجیر گردنش بین موهای مشکی سینه‌اش خودنمایی میکرد. آخ که وسط اون سینه و بین موهاش بهشت منه! حتی وقتی کیرشو تو دهنم میکنم دلم میخواد موهای تُنُک سینه اش رو لمس کنم.

آراز در حالی‌که بقیه رسم تعارف به مهمون رو به جا میاورد با من اومد توی آشپزخونه. روبروی مهمونا، جلوی کانتر وایساده بود و از بستنی که هستی خریده بود توی بستنی‌خوری میریخت و همزمان حرف میزد و از گرمی هوا شکایت میکرد. پشتش قرار گرفتم. قد من تا شونه‌اش بود. دستمو لای پاش کردم. از اون جایی که مهمونا نشسته بودن دیده نمیشد که سعی میکنم با تخماش ور برم. این همون فانتزی یواشکی بود که حالشو جا میاورد. لاس زدن بدنی بدون اینکه آدما بفهمن. پاشو باز کرد. عاشق لحظه‌ای بودم که رشته‌ی کلام از دستش خارج میشد و مکث میکرد. حدسم درست بود. شورت پاش نبود و لمس کردن کیر و خایه‌اش خیلی راحت بود. مث اینکه ترسید شق کنه. کارش رو زودتر تموم کرد و بدون نگاه کردن به من برگشت پیش مهمونا. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه‌ی پیش داشتم سعی میکردم کیرشو شق کنم!

ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و کنار هستی نشستم. مادرش روبروی ارس و آراز نشسته بود. یه خانم حدودا ۵۰ ساله، با موهای بالیاژ شده که تا روی شونه‌هاش میرسید. لنز طوسی گذاشته بود. ظرف بستنی رو توی دستش نگه داشته بود. یه شومیز خاکی پوشیده بود که اینقدر شل و ول بود که همش مجبور بود برای دیده نشدن بند سوتین مشکیش، همش برش گردونه روی شونه‌اش.
پاهاشو رو هم انداخته بود. از اونجایی که شلوارش خیلی گشاد بود، عملا تا زانوش دیده میشد. با پاش ضرب گرفته بود. میتونم قسم بخورم لحظه‌ای رو شکار کردم که دو تا برادر مستقیم به ساق پای بلوریش خیره شده بودن. میدونم تو ذهن آراز چی بود:" عجب پوستی! جون میده روش زبون بکشی!"
ولی نمیدونستم ارس به چی فکر میکرد. هستی بستنی خوری رو روی میز گذاشت و گفت:" اگه اسناد شعبه‌ی جدید رو برای فردا لازم داری، توی ماشینه." آراز با تاکید گفت:" نه فقط همون سند تک‌برگ کافیه. راستی ماشینتو میاوردی تو پارکینگ."
حدیثه خانم رو به دخترش گفت:" اه الان حسابی توش داغ شده!"
کلی تقلا کردم که نگاهم روی گل‌های قالی متمرکز بمونه تا پقی نزنم زیر خنده! مال منم توش حسابی داغ بود ولی این آدما شرشون رو کم نمی کردن تا با خیال راحت لنگامو هوا کنم تا کیر آراز داغی منو از بین ببره.
هستی از جاش بلند شد. مانتوش رو تنش کرد و گفت:" من برم اسناد رو بیارم. بعدش بریم."
آراز دستش رو روی شونه‌ی هستی گذاشت و گفت:" کجا برید؟
خرید و پاساژ همیشه هست. دوست دارم بیشتر با برادرم آشنا بشید. ارس سیتیزن بریتانیاست. ده ساله که ایران نیومده. ظاهرا فرهنگ ما رو فراموش کرده. بدم نمیاد یکم ایرانیزه آپدیت بشه." توی تمام جملاتی که از دهنش اومد بیرون داشت به ارس متلک مینداخت اما اون عین خیالش نبود. شاید هم واقعا تاثیر کافئین بود که باعث شده بود ارس جای حساس بودن، شاد بودن رو انتخاب کنه!
آراز و هستی با هم رفتن پایین. حدیثه خانم بهم کمک کرد که میز رو جمع کنم. با اصرار ازش خواستم که بشینه. همونجوری که وایساده بود ازم پرسید که کجا میتونه دستاش رو بشوره. از چسبندگی بستنی کلافه شده بود. گفتم دستشویی ایرانیمون روشویی نداره و باید بره توی اتاق خواب و از روشویی مَستر استفاده کنه. بعدش گفتم که آراز قبل از اومدن شما دوش گرفته و با عرض شرمندگی شاید اونجا خیس باشه.

سرگرم جابجا کردن ظرفهای داخل ظرفشویی بودم که باورم نشد چه صدایی شنیدم! انگار جلوی دهن یکی رو گرفته بودن و اون سعی داشت داد بزنه. سراسیمه به جای خالی ارس نگاه کردم. توی اون چند ثانیه‌ای که خودمو به اتاق خواب برسونم احساسات متناقضی رو تجربه کردم. اولیش ترس بود. ترس از داوری، ترس از تجاوز، ترس از آینده. اون لحظه بود که فهمیدم هرکاری کنم من یه ایرانی هستم و بکگراند ذهنِ منِ پایتخت نشینِ روشنفکر که روابط آزاد برام تعریف شده‌اس، هیچ فرقی با احمد خاتمی نداره!!!
در اتاق رو به ضرب باز کردم. ارس روبروی حدیثه خانم وایساده بود. اونو به دیوار چسبونده بود. با یه دست دوتا دستش رو بالای سرش نگه داشته بود و اون یکی دستش رو توی شلوار حدیثه خانم کرده بود. جلوی در خشکم زده بود. از هم جدا شدن. حدیثه خانم دستی به موهاش کشید که مثلا مرتب بشه. بعد روبروی من وایساد و گفت:" تو رو خدا هستی ندونه. ببخشید." سراسیمه از کنارم رد شد. به ارس نگاه کردم که زل زده بود بهم. با صدای بلند گفت:" خودش خواست!"
بعد اونم به سمت هال رفت و به حدیثه خانم که عصبی راه میرفت تشر زد که:" بگید خودتون خواستین! که توی همون تایمی که هانی و آراز توی آشپزخونه بودن، صفحه‌ی گوشیتون رو دیدم که جلوم گذاشتین، که توی نوت گوشی نوشته بودین خیلی حشری هستم! بگید که وقتی منم توی نوت گوشی نوشتم منم همینطور، شما اونو خوندین و لبخند زدین. این یعنی خودتون خواستین! منم میخوام خب!"

انگار دمنتورها به حدیثه خانم حمله کرده بودن. انگار دهنش خشک شده بود. یه لیوان آب دادم دستش و کمکش کردم که بشینه. هنوز توی شوک بود. بریده بریده گفت:" فقط دخترم نفهمه." بعد رو به ارس کرد و گفت:" من فکر نمیکردم وقتی هانی توی آشپزخونه‌اس و من رفتم دستامو بشورم تو بیای تو اتاق و منو خفت کنی! گفتم اگه متوجه گوشیم بشی یه کاری میکنی، قراری چیزی باهام میذاری! من نمیدونستم میای تو اتاق و میخوای کارو یکسره کنی."
ارس تقریبا داد زد:" قرار؟ مادر دوست برادرم توی خونه‌ی برادرم به من میگه حشری‌ام! منتظر قرار بودین واقعا؟! من به آراز پیام دادم که دوستت رو از خونه ببر بیرون من میخوام مامانشو بکُنم وگرنه چه دلیلی داره انقدر لفتش بدن؟"
از وضعیتی که توش بودم خنده‌ام گرفته بود. گفتم:" واقعا این وسط نباید به من می رسوندین که برنامه چیه؟چرا به من یه گِرا ندادین؟ اصلا از این یهویی اومدن توی اتاق خوشم نمیاد…ترسیدم که یه وقت اتفاق بدی بیفته اگه میدونستم برنامه چیه خب اون وقت قضیه فرق میکرد."
ارس یه نفس عمیق کشید و گفت:" فکر کنم آراز تا الان به هستی گفته باشه. به توام مسیج زده که در جریان باشی ولی ندیدی حتما!"
همون لحظه گوشی حدیثه خانم رفت روی ویبره. از بغل دستش دیدم که هستی داره بهش زنگ میزنه. با صدایی لرزان جواب داد و گفت که الان میره پایین. مانتوش رو تنش کرد. ارس اومد جلوش و گفت:" شماره‌ی منو بزن اگه دوست داشتی همدیگه رو ببینیم." حدیثه خانم بدون اینکه چیزی بگه کیفش رو برداشت و رفت. چند دقیقه‌ی بعد آراز اومد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت:" چی شد؟ خروس‌بازی درآوردی؟ زنه اصلا تو حال خودش نبود!"
یدونه سیب از روی میز برداشت و نشست کنار من. ارس همه چیز رو براش تعریف کرد. آراز با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت:" باز بی‌اجازه رفتی تو اتاق که عیش رو تبدیل به نعش کنی؟"
گوشیم رو از روی کانتر آشپزخونه برداشتم و گرفتم جلوش و گفتم:" این گوشی من! کجاست اون پیامی که بهم دادی؟!" انقدر از خودش مطمئن بود که اول گوشی منو چک کرد و بعد برای اینکه ثابت کنه من دروغ میگم، رفت توی پیام‌های گوشی خودش. پقی زد زیر خنده و گفت:" عه ببین نوشتمش ولی یادم رفته دکمه‌ی ارسال رو بزنم!"

نوشته: هانی


👍 2
👎 10
143801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937246
2023-07-12 01:03:01 +0330 +0330

خلاصه که زورتو زدی ولی درنیومد برای دفعه بعد خودت رو جای خواننده داستان قرار بده و خط داستان رو شروع کن حداقل ویو بگیری صرفا مامان ویو نمیده بهت نمیدونم گرفتی منظورمو؟ عامیانه بنویس و منحصر بفرد خیلی تکراریه این موضوعات این همه مینویسی ولی خواننده میگرده چیزی پیدا کنه که داستانت ندارتش

0 ❤️

937260
2023-07-12 02:10:05 +0330 +0330

کسشعر بی سر و ته

0 ❤️

937280
2023-07-12 03:18:24 +0330 +0330

تماما کسشعر

0 ❤️

937336
2023-07-12 11:55:31 +0330 +0330

لطفادیگه ننویس

0 ❤️

937545
2023-07-14 00:41:03 +0330 +0330

ایده قشنگی داشتی ولی خیلی مبهم درومده

0 ❤️