ستاره ی سهیل (۱)

1401/06/13

یادداشت نویسنده:
این داستان برگی از خاطرات زندگیمه که بر پایه تجربیات شخصی خودم و بر اساس واقعیت نوشته شده، که در قالب ۵ قسمت قراره منتشر کنم. قسمت اول مقدمه طولانی داره و روی عمق شخصیت ها تمرکز میکنم تا مخاطب بتونه فضای این خاطره و افکار شخصیت ها رو درک کنه و سعی میکنم اواخر قسمت اول و تو قسمت دوم به روند زمانیش سرعت بدم. و هدفم آشنایی با واقعیت یکی از تابوهای اجتماعیه

چند سال گذشته من به بیشتر هنجارها، سنت ها و تابوهایی که جامعه به مردم خودش تحمیل میکنه، فکر کردم. سنت هایی ریشه در قدیم داره که سنگین، خفه کننده، محدود کنندس و بعضا با منطق های تخیلی تنها هدفش اینه که یک نفر رو تو ابری از غبار ریز قرار بده تا فرد بدون اینکه چیز رو در اطرافش ببینه، خرد بشه!

وقتی از اون موانع سنت ها و هنجارهای اجتماعی رد شدم، حس یه “غریبه تو شهر غریب” رو داشتم. مثل پرواز با دست خالیه بدون راهی برای برگشت. من به تنهایی قانون و مرزبندی های شخصی خودم رو ایجاد کردم. از شانس خوبم من بهترین شریک رو تو این سفر داشتم!

من امسال از دانشگاه شهرمون با مدرک کارشناسی مهندسی IT فارغ التحصیل شدم و تو یه شرکت خدمات کامپیوتر و دستگاه های POS مشغول به کار شدم. این کار برام شروع خوبی بود. من اسمم سهیله و ۲۲ سالمه و هنوز با مادرم ستاره تو یه خونه زندگی میکنم. بیشتر از همه ما عمرمونو باهم سپری کردیم. پدر احمقم بیشتر وقتشو بیرون از خونه سپری میکرد و دائم در حال عیاشی بود. اون پیمان کار ساختمون بود و دائم یا سر کار بود، یا با رفیقای لاتش تو کافه بود و یا با زنای وضع خراب میگشت و تا آخر شب خونه نمیومد. مادرم بخاطر من ۲۰ سال این زندگی رو تحمل کرد تا تو بچگی جدایی و زندگی دو نفره رو تجربه نکنم و هم پدرم خرجمو بکشه ولی وقتی که دانشگاه رفتم دیگه تحمل نکرد و درخواست طلاق داد و بخاطر طلاقش از حق مهریه و نفقه خودش هم گذشت. پدرمم که ظاهرا سرش با جنده های اطرافش گرم بود، طلاق مادرمو قبول کرد. بعد از طلاق مادرم با سرمایه ای که داشت و وامی که گرفت و پولی که پدرش بهش داد تونست یه خونه کوچیک تو منطقه متوسط شهر بخره که ۲ خوابه بودنش برای یه زندگی دو نفره کافی بود. من از مادرم جدا نشدم، چون هم به نسبت پدر به اون بیشتر وابسته بودم و این خواسته خودش بود که تا قبل از ازدواجم تو خونه مستقل نباشم و تو خونه به پخت و پز و نظافت بهش کمک میکردم

در مورد تجارب جنسیم لازم نیست توضیح زیادی بدم. من کلاس یازدهم دبیرستان بودم که برای اولین بار با یه دختر دوست شدم که اسمش یاسمن بود و جز یه بار لب گرفتن عاشقانه هیچوقت جلوتر از این نرفتیم. فکر می‌کنم هر دوی ما میدونستیم که نمی‌خوایم ۲ سال آخر تا رسیدن به دانشگاه رو تنها باشیم و چیز بیشتری بینمون وجود نداشت. تو ترم اول دانشگاه با پریسا آشنا شدم که ما تو یه گروه برای انجام یه پروژه ای که استاد بهمون معرفی کرده بود، قرار گرفته بودیم که باعث نزدیکتر شدنمون به هم شد. حدود ۴ ماه از آشناییمون میگذشت که متوجه شدم دختره اهل دله و قبل من تجربه هم داشته. اینو میشد از اولین رابطمون که منو به خونه خودش دعوت کرده بود و تو تخت خودشو خیلی فعال نشون میداد، فهمید. رابطه ی خوبی بود اما یه چیزی کم بود و من نمیدونستم اون چیه. گاهی اوقات تو بعضی از مهمونی های مجردی که با دوستای دانشگاه میگرفتیم خیلی زیاده روی میکرد که این از نظر جسمی برام رضایت بخش بود

من این واقعیت رو قبول کردم که وقتی تو گروه همسن و سالام صحبت از سکس میشه، من حرفی برای گفتن تو آستینم ندارم. بعضی از دخترا دوست دارن با لباس استریپ سکس کنن و بعضیا با آرایش تیره و لباسای پاره و خیلی از زنایی که باهاشون تو رابطه بودم خواسته های متفاوتی داشتن. من این چیزا راضیم نمیکرد. من فانتزی های دخترونه نمیخواستم، من زن میخواستم. بعد از اون تصمیم گرفتم با پریسا کات کنم تا از این داستانا دور باشم رو چیزی که روبرومه تمرکز کنم

بزرگترین الگو بین زنها تو زندگیم برام خیلی سادس؛ مادرم. من میخوام با زنی مثل اون بخوابم. تقریباً بعد از سال اول دانشگام بود، که بعد از رابطه هایی که تجربه کردم دیگه مادرم برای من یه مادر نبود، بلکه تبدیل به یه زن شد: یک زن خیلی زیبا! اون اسمش ستاره‌س. ۴۱ سالشه. ۱۶۷ سانت قدشه و ۵۵ کیلو وزنش. موهاش قهوه ای بلوطی، به طور طبیعی موج دار که تا عرض شونه هاش میرسید. ستاره از زمانی که یادم میاد درگیر ورزش و رژیم و ایروبیک بود و هنوزم هیکلش خیلی خوش فرمه و این هیکلو حفظ کرده. اون یه باسن کامل به شکل قلب داره. باور کنید ساعت ها وقتمو صرف تماشاش میکنم! سینه های زیبایی داره! سایز سینش بین ۷۵ تا ۸۰ئه.

سینه هایی به شکل زنگوله و سفتر تر از همسن و سالای خودش و با تمام اینها دایره نوک سینه هاش بزرگتر از حد معموله و به رنگ صورتی روشن! اون استخوان بندی کوچیکی داره که باعث میشه واقعاً سینه هاشو بزرگتر از حد معمول نشون بده! یه روز جمعه بود که اون یه تیشرت پولو خیلی تنگ پوشیده بود و متوجه نشد یا اهمیتی نمیداد که نوک سینه هاش از رو سوتین و پیراهن مشخصه و من بعد از دیدنش کیرم جوری سفت شد که احساس کردم تو شورتم داره میشکنه که آخرش مجبور شدن برم یه شورت عینکی و شلوارک گشاد بپوشم تا جلوش ضایع نشم. واقعا شرایط تخمی بود!

جذب من به اون عمیق بود؛ از عمق اولیه وجودم میومد؛ از منبعی ناشناخته از درون من. این حس نفسانیه. شهوت خامه. یه اشتیاق شدیده. و علاقه خالص: من نمیدونستم چطور باید این کارو انجام بدم! زندگیم شبیه یه آهنگ اروتیکه؛ تو مغزم مجموعه ای از صداهایی شنیده میشد که سوت میکشید، جوری که انگار وسط یه شهربازی شلوغ وایسادم. صدها صدا تو گوشم شنیده میشد که اگه بخوام برای این کار جلو برم چه عواقبی داره. جوری حالم بد بود که انگار که قراره تا ابد تو این فکر بسوزم. درحالیکه داشتم از درون متلاشی میشدم. باعث میشد احساساتم به ستاره هر روز بیشتر براش آشکار بشه. تنها راهی که داشتم پرسه زدنِ تا دیروقتِ بیرون از خونه و غرق شدن تو کارم بود. کار کردن فقط مغزم رو خاموش میکرد و کار کردن روی مشکلات کامپیوتری حواس پرتی بزرگیه. که برای مدت طولانی جوابگوئه.

مدتی بود که روال خونه ما اینطور بود. من تمیز میکنم، خرید می کنم، ماشین لباسشویی روشن میکنم. مادرم از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعداز ظهر منشی شرکت دفتر هواپیماییه و تا ۶:۳۰ همیشه میرسید خونه. محل کارم ۳ تا کورس ماشین تا خونه فاصله داشت و ۴:۳۰ معمولا به خونه میرسیدم. مادرم معمولا شام رو آماده میکرد. اون معمولا قبل از شام یه لیوان قهوه می خورد و استراحت می کرد و تو طول شام و رو میز غذاخوری در مورد روزمون صحبت می کردیم. ما معمولاً با هم زیاد تلویزیون میبینیم. ما با هم روی یه کاناپه می نشستیم و من اکثرا خودمو میدیدم که دارم زیرزیرکی به فرم پاهای زیر دامنش رو دید میزنم. فلج کننده شماره یک من سینه ها و بند سوتین بیرون اومده از لباسش بود. کاملاً استایل شهوانی داشت! اون عرق و ویسکی و این چیزا نمیخورد، اما شراب رو دوست داشت و شبایی که از ساقی محل شراب جور میکردم. آخر شب مینشست با من میخورد. این یکی از کاراییه که با هم انجام میدادیم. همیشه مراقب بودم زیاد مشروب نخورم، می ترسیدم کنترل خودمو از دست بدم و کاری انجام بدم که پشیمون بشم!

پس زندگی من اینطوری بود: ناامیدی جنسی و نداشتن هیچ ایده ای در مورد حل کردنش. داشتم به ادامه تحصیل تو یه شهر دیگه فکر میکردم تا برای مدتی از خونه دور باشم تا این تفکرات منحرف از ذهنم دور بشه. ستاره اینو دوست نداشت! اون واقعاً نمیخواست تنها باشه. من بیشتر به این فکر میکردم که ممکنه اونم به من حس داشته باشه؟ اکثرا وقتی بهش محبت میکردم ازش علاقه زیادی دریافت میکردم. مطمئن نیستم این حس واقعا مادرانس یا من چون خودم ترجیح میدم داره جور دیگه ای میبینم. من معتقد بودم که کنار گذاشتن بعضی از مشکلات میتونه خود به خود باعث حلش بشه و زمان میتونه همه مشکلاتو حل کنه.

سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱:
شهر ما با اینکه شمالیه و به دریا نزدیکه و بخاطر جنگلاش خنکه، اما بازم روز گرم و شرجی بود. حدود ساعت ۳ از سر کار برگشتم. یکم خونه رو تمیز کردم، مواد غذایی خریده بودم. ساعت ۵ بود که ستاره بهم زنگ زد و گفت مهمونیه تا ۷:۳۰ برمیگرده خونه و خودم شامو یه کاریش بکنم و بهم گفت یه خبر هیجان انگیز داره. گفتم باشه خوبه! چندتا خورده کار داشتم تموم کردم، تعمیر یه کامپیوترو انجام دادم. بعد دوش گرفتم در حال خشک کردن، خودمو تو آینه اتاقم نگاه کردم. من تقریباً ۱۸۵ سانت قد و ۸۰ کیلو وزن دارم. تناسب قد و وزن به من نشون میده که من به اضافه وزن نزدیکم، اما من باشگاه میرم و مکمل مصرف میکنم و بخاطر همینه

کیرم کمتر از ۱۷ سانتر طولشه و حدود ۵ سانت قطرشه. مث اکثر بچها منم دوست دارم بدونم سایز کیرم تو چه رده ای و میدونم تو سمت متوسط نمودارم. بعد از افتر شیو زدن به خودم لباسامو پوشیدم و رفتم تو پذیرایی نشستم و تلویزیونو روشن کردم. در حال تماشای تکرار جومونگ بودم که زمان رو گم کردم و چیز بعدی که دیدم باز شدن دستگیره در بود. ستاره با کیسه هایی تو هر دو دست وارد شد و من برای کمک بهش پریدم سمتش. او چند کیسه مواد غذایی و یه کیف مجلسی دستش داشت. هر دو رو گرفتم و گذاشتم روی میز آشپزخونه، که بهم گفت: “مراقب باشه ۶۰۰ تومن خرید توشه”
.
گفتم: “چرا اینقدر خرید کردی؟”. تو کیسه پنیر، ماست چیپس و پفک و ژامبون مرغ و گوشت دیده میشد. اون خندید. صورتش گل انداخته بود. “برای مزه شراب امشبمون خریدم. میرم لباس عوض کنم. شامو آماده کن تا شروع کنیم”

به سمت اتاق خوابش رفت. سفره رو برای خوردن چیدم. ستاره با لباس شب شیفت سفیدش که اژدهای ژاپنی روش نقش بسته بود که فقط تا زانوش میرسید، برگشت.

یا خدا! تا کِی قراره ببینیمو زجر و عذاب بکشم؟! چجوری این شهوتمو تو نطفه خفه کنم؟! حالا که اینجوری اومده شاید بتونیم بشینیم و بهش بگم که چه حسی بهش دارم. او همیشه اوپن مایند بود و من در مورد دوست دخترام و رابطه هام باهاش حرف میزدم. داشتم مزه ها رو ناخونک میزدم و فکر میکردم

سر میز نشستیم.

بین خوردن لقمه ها پرسیدم: “خب، بهم بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟”

با لبخند گفت: “خب، با تبلیغاتی که انجام دادم تونستم ٪۱۲ به رشد استقبال مسافرا تو این ۳ ماه اضافه کنم! شرکتم امروز یه جشن گرفته بود که بخاطر سود این ماهشون از فروش بلیطای مسافرتی خیلی بالا بود. و یه کارت اعتباری پاداش هم به هرکدوممون دادن”

  • “این عالیه! باید احساس خوبی داشته باشی”
  • “آره، همینطوره. تازه یه چیز دیگه هم هست” [انگشتشو بالا گرفت و بلند شد]. رفت کیفشو از رو میز برداشت و دست و کیفش کرد و کارت هدیه ۱۵ میلیونی تومنی رو بهم نشونم داد.
  • “وای پشمام”

با یه لبخند زیبا گفت: “اینم پاداش این سود که فقط پاداش من اینقده مال بقیه کمتر بود”

" خیلی عالیه! من بهت افتخار میکنم مامان! میدونم که چقدر زمان و انرژیتو روی بازاریابی شرکت گذاشتی"

من میدونم که اون چقدر برای اینکه خرج خونه رو دربیاره و من تو رفاه باشم زحمت کشیده. دستشو به آرومی گرفتم و به نشونه محبت انگشتاشو فشار دادم. اونم دستشو با حرکت به سمت کف دستم و گرفتن دستم جواب داد و وقتی میخواستم دستمو کنار بکشم یکم مقاومت کرد تا دستام بیشتر تو دستاش بمونه. تو ذهنم داشتم خودمو برای حرکت بعدیم تصور میکردم، مطمئن نبودم از کاری که میخواستم بکنم و منصرف شدم و جلوتر نرفتم.

غذا رو تموم کردیم و رفتیم تو اتاق نشیمن و تلویزیون رو روشن کردیم. سینمای خونگی کوچیکمون یه تلویزیون با یه مبل دو نفره روبروش بود. من معمولا جام سمت چپ مبل بود و مادرم کنارم مینشست. اون با یه بطری شراب و ۲ تا لیوان اومد کنارم تا تو خونه هم پاداش کاری امروزشو جشن بگیریم. شراب یکم گرمم کرد و تا حدی باعث شد آروم بشم. یکم گشتم و یه فیلم کلاسیک پیدا کردم. «فارست گامپ» تام هنکس بود.

گفتم: “مدیر سرویس تو محل کارمون امروز از خواست برم دفترش”

  • “اوه، خوب یا بد؟”
  • “اون به من گفت من و ۲ تا از مهندسای دیگه، قراره مسئول نصب قطعه جدید از تجهیزات IBM باشیم”
  • “این که فوق العادس. یعنی بهت ترفیع شغل دادن؟!”
  • “ممکنه. ۲ تا از مسئولای این بخش از شرکت رفتن و الان جاشون خالیه. فعلا غیر رسمی ما جاشون کار میکنم. هنوز کسی چیزی نگفته”
  • “اگه مسئول بخش شدی بهم اطلاع بده، من میتونم تو این که بتونی خودتو نشون بدی بهت کمک کنم”

سرمو به نشون تایید تکون دادم. اون مدیریت خونده و تو این زمینه باهوشه

وقتی ماجراهای تام هنکس رو دنبال می کردیم، مکالممون به سکوت رفت. یکی از صحنه‌های فیلم دیالوگی بین چندین شخصیت داشت و بخاطر بعضی از صحبتای عامیانه قدیمی، دنبال کردن زیرنویسش سخت بود. همزمان دستمون رو بردیم سمت کنترل تا صحنه رو به عقب برگردونیم و دوباره تماشا کنیم. اول دست اون و دست من بالای دستش قرار گرفت. بهش نگاه کردم و کنترلو ول کردم و دستشو سفت فشار دادم! به سمتش خم شدم و فقط به چشمام نگاه کرد. صورتمو نزدیکتر کردم و سرمو یکم کج کردم.

یه صدایی تو خودم میگفت: “وای خدا. اگه قراره کاری بکنم الان وقتشه”

شراب های زیاد سرمو گنگ کرده بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبام به لباش رسید. این نرم ترین و صمیمی ترین بوسه ای بود که تا به حال تجربه کرده بودم! زبانم رو به آرومی به دهنش رسوندم. اون همراهی میکرد. لباشو میچرخوند، نفس هاش تند شده بود و اجازه میداد کارمو انجام بدمو احساساتی رو که میدونست توم وجود داره به وجد میاورد. در حالی که شدیدترین تجربه احساسی من در حال رخ دادنه، آهنگ عاشقانه فیلم در حال نواختنه!

خودشو عقب کشید و گفت: “سهیل بس کن! ما نمیتونم این کارو بکنیم!”. صدای توی مغزمم همینو میگفت، اما اختیارم از الان دست قلبم بود

یه لحظه مکث کردیم و فقط به هم نگاه کردیم. بلند شدم، تلویزیونو خاموش کردم و دستمو دراز کردم و بهش نگاه کردم. دستمو گرفت و به سمت اتاق خوابش بردم. انگار اونم مث من طلسم شده بود

“باهاش در مورد عبور از مرزهای تابو صحبت کن”. این اولین چیزی بود که به ذهنم میرسید.

در سکوت خونه کنار تختش وایسادیم. ۲ تا چراغ خواب روی پاتختی های هر دو طرف تخت روشن بود. اما درخشانترین تو اتاق مادرم بود! ما برای طولانی ترین زمان به هم نگاه کردیم. فکر می کنم چشم ها تو یه دقیقه بیشتر از زبون تو یه سال میتونن صحبت کنن. تیشرت منو کشید بالا و درآورد. پارچه رو روی بدن عرق کرده خودم حس میکردم و با چشمام لحظه افتادنش روی زمین رو دنبال میکردم، درحالیکه چشمای اون به من خیره شده بود. کیرم مدتی بود که راست شده بود و ناامیدانه سعی کردم با شورت اسلیپم به نما نیارمش.

دستامو به آرومی گرفت و روی پاپیون بند لباسش گذاشت. گرشو باز کردم. لباسش شل شد و لباسشو از هر طرف شونش کنار زدم که زیر پاش افتاد. هر چیزی که تشنه‌ش بودم جلوی چشمام بود، بدن سفید و خوش فرم، با سوتین و شورت مشکی غرق در نور آسمونی. انگشتشو رو بند شورتم گذاشت، اول کشید سمت خودشو داخلشو یه نگاه کرد و بعد کامل کشید پایین. حس پروازو داشتم. کیرم که بین زیر شکم و شورتم گیر کرده بود، با زاویه ۶۰ درجه بیرون اومد و داشت نفس میکشید. اولین بار بود که احساس مردانگی داشتم. احساس غرور، من اونو میخواستم و نیاز به ابراز احساسات خیلی عمیق داشتم.

به سمت سمت تخت کشوندمش و با هم دراز کشیدیم، روبروی هم و من بالای سرش. لبامون دوباره همو پیدا کردن و تجربیات جدید بیشتر! آروم لبامو جدا کردم و با بوسه رو صورتش راه میرفتم و با لبام آروم زیر گوشش رو گاز میگرفتم. تا زیر گردنش رفتم و صدای نفساش یکم بلند شد. همونطور که در حال خوردن بودم، آروم و آهسته با نوک انگشتام بدنشو دنبال میکردم. من میتونستم مورمور شدن روی پوستش از کشیدن انگشتام رو بدنش رو احساس کنم! دو تا دستامو به پشتش رسونده و چفت سوتینشو باز کردم. دستاشو بالا برد تا بهم کمک کنه و از پشت سوتینشو درآوردم و به گوشی ی اتاق پرتش کردم. انگشتام سینه ی چپش رو پیدا کرد. تا جایی که میتونستم، به آرومی انگشتمو دور دایره های صورتی رنگ میکشیدم. بالاخره به نوک سینش رسیدم. نوک سینه هاش تقریباً به رنگ کبود و به حالت ایستاده بود! با نیشگون گرفتن نوکش یه صدای ریز “وویی” از خودش درآورد. زبونم رو به نوک سینه چپش رسوندم. و دور سینش میچرخوندم. تمام چیزی که آرزوشو داشتم نزدیک بود: به معنای واقعی کلمه!

من واقعا تو شوک بودم و مثل یه نوجووون حریص شهوتی رفتار نمیکردم. میبوسیدم، میلیسیدم و سعی میکردم پخته رفتار کنم! ممه هاش انگار از یه بلور شکننده ساخته شده بود، به قدری که ظریف بود. ناله می کرد و از لذت به خودش می پیچید! رفتم پایینتر و شکمشو بوسیدم و زبونم تو نافش چرخوندم و اون قهقهه میزد. به زیر شکمش رسیدم. نور اتاق کم بود اما مویی نمیدیدم. نمیدونم که اپیلاسیون یا لیزر کرده بود.

با خودم گفتم: “سهیل تو باید خودتو بهش نشون بدی”

تابحال کیرمو اینقد سفت ندیده بودم، احساس میکردم اگه یذره دیگه ادامه بدم از شدت فشار غش میکنم! پاهاشو دادم بالا و زیر کمرشو گرفتم و با دستام شورتشو درآوردم و بو کردم. شورتش بوی نم شهوت میداد و گذاشتم گوشه تخت. پاهاشو باز کردم و خودمو بین دوتا روناش جا دادم. پاهاشو بازتر کرد تا راحتتر خودمو بین پاهاش پاهاش جا بدم، یادم رفت بود که اون ایروبیک کار میکرد و انعطاف بدنی بالایی داشت. من به لیسیدن ادامه دادم و به لبه های کناری کوسش رسیدم. زبونم رو از لبه به سمت چوچولش میرسوندم و هی تکرار میکردم. اون ناله میکرد! لبه های بالای کوسش ۲ تا باله به سمت چوچولش داشت که مث پوست ختنه گاه کشیده میشد. هیچوقت اینقد به داخل واژن یه زن دقت نکرده بودم. اون به طرز باورنکردنی خیس شده بود! آب کوسش بوی عطر مَشک رو میداد و طعمش یکم تند بود.

احساس می کردم از خوردن خیسی کوسش نئشه شدم. تمام کارایی که انجام میدادم غریزی بود و انگار یکی دیگه کنترلمو به دست گرفته بود. به چوچولش رسیدم. اون واقعا خوشحال بود و صدای آهش بیشتر شده بود. بدون اینکه دست بزنم زبونمو تو چوچولش چرخوندم. این حدود ۳۰ ثانیه طول کشید تا اینکه سرمو گرفت و روی کوسش فشار داد. زبونمو رو چوچولش فشار میدادم و میچرخوندم تا اینکه بدنش از ارگاسم منفجر شد. همینطور چوچولشو میلیسیدم که بعد از چند ثانیه مکس دوباره لرزید. یه دستش روی دهنش بود و با یه دست دیگه بالای کوسشو میمالید. هرچی اون بیشتر لذت میبرد هیجان من بیشتر میشد.

به خودم و خودش اجازه استراحت دادم تا از شق دردم کم بشه و از بالای سرش رفتم کنارش دراز کشیدم و برای طولانی ترین زمان فقط به هم نگاه کردیم. بدون اینکه حرفی بزنیم همو میبوسیدیم، لمس میکردیم و نوازش میکردیم. من روی بازوهام فشارش میدادم. دوباره رفتم بین پاهاش و دستامو دو طرف سرش ستون کردم و اونم پاشنه پاهاشو به پشت رونم چسبوند و به آرومی منو به سمت خودش کشید. من نمیتونستم مقاومت کنم، با اینکه بخشی از وجودم در حال مبارزه بود.

درحالیکه به آهستگی کیرمو داخل کوس خیسش فرو میکردم گفتم: “تموم شد مامان. رفت تو. تو دیگه مال من شدی”. می خواستم از لحظه لذت ببرم. فقط یه اولین بار وجود داره. هم من اونو میخواستم و هم اون منو. وقتی جفتمون همو میخواستیم کی بود که بگه چی درسته چی غلط؟ ستاره گفت: “سر کیرت خیلی بزرگه” که با شهوت جواب دادم: “همش مال خودته عزیزم”. همونطور که داشتم تلمبه میزدم، صدای “آه” هردومون هارمونی ایجاد کرده بود و هردومون تو خلسه بودیم. احساس میکردم سرکیرم خیسه و رسیدن منی از بیضه به رگ های کیرمو حس میکردم. اما من نمیخواستم الان تموم شه، هنوز شاید ۲ دقیقه از نفوذم به داخل و تصاحب بدنش نگذشته بود. تلمبمو آهسته کردم و بدنمو رو بدنش میغَلتوندم. اون اما سفت کمرمو گرفته بود و به سمت خودش میکشید و داد میزد. من نامیدانه سعی میکردم کیرمو بیرون بیارم. اما این یه نبرد شکست خورده بود. بعد از اولین جهش منیم به داخل واژنش به خودم فشار آوردم و کیرمو بیرون کشیدم و شروع کردم به انزال روی شکمش. ستاره روی باسنم محکم چنگ میکشید و میگفت: “اووف داغه”. من ۳ بار نسبتا بزرگ منی روی شکمش انزال کردم.

منی از روی شکمش سر میخورد و اون منو محکم به سمت سینه هاش چسبوند و فقط با دستاش با بازوم بازی میکرد. آخرش از روش بلند شدم و کنارش رو تخت دراز کشیدم و دستمو دور کمرش حلقه زدم. روبروی هم قرار گرفتیم و اونم شونه هامو بغل کرد.

بعد از این تنها چیزی که یادم میاد. باز شدن چشمام تو دم دمای صبح روز بعد بود. ساعت ۵:۳۰ صبح بود و خورشید در حال طلوع بود. کنار تخت نشستم و به این فکر کردم که واقعا این اتفاق افتاد؟ بوی عرق و شهوت کهنه میدادم و کیرم خمیده و فرو رفته بود! وقتی خودمو رو تخت مادرم کنارش لخت دیدم فهمیدم: “آره، این اتفاق افتاد!”

از خستگی و سردرد دوباره چشامو بستم. ستاره بلند شده بود و من با صدای از تو آشپزخونه از خواب پریدم

کنار تخت نشستم، آرنجمو روی زانوهام گذاشتم، با دستام چشمامو میمالیدم. عذاب وجدان تو وجودم رخنه کرده بود: “لعنتی! من دیشب چیکار کردم؟”

داشتم به این فکر میکردم که چطور از اتاق بیرون بیام و دوباره با مادرم رو در رو بشم؟! از چشم تو چشم شدن باهاش خجالت میکشیدم، اما باید از اتاق بیرون میومدم

پایان قسمت اول…

ادامه...

نوشته: سهیل


👍 24
👎 5
89401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893557
2022-09-04 03:14:08 +0430 +0430

داستان خوبی بود ولی طولانی اینکه آدم ننه خودشو نمیکنه عزیزم

0 ❤️

893572
2022-09-04 05:14:54 +0430 +0430

بیشتر شبیه به ترجمه و یا اقتباس از یه رمان خارجی میمونه! 🙄

0 ❤️

893619
2022-09-04 13:31:14 +0430 +0430

در بیاید دیگه از تو کس و کون ننه هاتون

0 ❤️

893636
2022-09-04 16:16:46 +0430 +0430

خوب بود امیدوارم هر قسمتی که قراره بزاری رو روزشو مشخص کنی تا از دست ندیم
و خیلی دیر به دیر نزاری
درکل قشنگ بود و دوست داشتم

0 ❤️

893675
2022-09-05 01:08:13 +0430 +0430

این همه چرندیات بلغور کردی که بگی ننمو میگام؟تازه اونم که راست نیست فکر تو جای دیگه مشغول کن اگه فکر مادرتی بده شوهر

0 ❤️

893717
2022-09-05 03:39:18 +0430 +0430

داستانی بسیار عالی بسیار قشنگ آفرین آفرین هزار ماشاالله ادامه بده

1 ❤️

894009
2022-09-07 00:44:56 +0430 +0430

خیلی عالی
اگه همه نوشتار از خودت باشه خیلی عالی بود
به این میگن ی داستان
دوستان میان خاطره مینویسند
همه ما ی خاطره سکس داریم ولی نوشتار مهمه و باید نکاتی در اون حتما اجرا بشه که متاسفانه نمیشه

1 ❤️

894979
2022-09-13 01:12:16 +0430 +0430

ترجمه کردی داستان خارجی

0 ❤️




آخرین بازدیدها